رمان طلایه ۱۰

در حالی که از سرما دست هایم را به همدیگر می مالیدم آهسته گام برمی داشتم و کوروش هم همپای من قدم می زد و گفت: -شماها از نهال جلوتر هستید درسته؟ با تعجب نگاهش کردم که گفت: -منظورم ترم های دانشگاهیه. آهسته گفتم: -فقط یک ترم. کوروش که معلوم بود تنها این حرف ها را می زند که حرفی زده باشد تا برود سر اصل مطلب ادامه داد: -شماها کی فارغ التحصیل می شین؟ خنده ام گرفته بود که سوال های شخصی اش را با جمع با بقیه می بست گفتم: -تازه سال اول هستیم. کوروش سرش را به علامت متوجه شدم تکان داد و گفت: -باید قدر روزهای دانشگاه رو بدونین. با شیطنت خاصی گفتم: -معلومه دوران به خصوصی رو پشت سر گذاشتید؟ -واقعیت که،نه.راستش وقتی من جمع صمیمی شما رو دیدم غبطه خوردم چرا زمان ما این طوری نبود  یعنی می دونی چیه اون موقع ها ماها اون قدر به درس فکر می کردیم که هیچ وقت فکر این طور لذت های دوستانه نبودیم.من خودم شخصا در شبانه روز پنج ساعت هم نمی خوابیدم الان که فکرش رو می کنم،می بینم خیلی عذاب کشیدم. در حالی که به چهره ی پرثبات و مردانه اش دقیق می شدم.گفتم: -خب پزشک شدن خیلی متفاوته. کوروش که به تائید حرفم سرش را تکان می داد.گفت: -البته من اینجا تحصیل نکردم.آمریکا درس خوندم به خاطر همین کمی سخت تر گذشت. من که فکر می کردم آدم هایی که خارج از ایران درس خواندن باید نابغه باشند با هیجان پرسیدم: -واقعا؟!چطوری آخه زبان....؟! حرفم را خوردم و توی دلم صدبار خودم را به خاطر این ندید و بدید بازی ها و این که یک وقت هایی بی فکر فقط یک چیزی می پرانم ملامت کردم ولی کوروش در حالی که خیلی مهربان نگاهم می کرد تا بیشتر از آن خجالت زده نشوم  گفت: -آن قدر ها هم سخت نیست.زبان هم باید یاد بگیری البته ما خیلی سال بود که اونجا زندگی می کردیم یعنی دوران اسکول رو هم اونجا گذروندم فارسیت نمیاد بگی مدرسه دکتر...؟!؟!؟!اونجا ایرانی زیاده ولی انگار ایرانی های اینجا توی ایران خودمون یک شکل دیگه هستند مثل خود ما،احساس می کنم وقتی تو ایران هستیم تحت تاثیر اخلاقیات اینجایی ها یه جور دیگه می شیم. هر لحظه از گفته های کوروش تعجبم بیشتر می شد چون همیشه دنیا را در همین دور و بر خودم می دیدم.حالا خنده دارتر این که آن موقع که در اصفهان بودم دنیا را اندازه ی همان شهر خودم می دانستم.از افکار بچه گانه ی خودم دم می آمد شاید اگر کمی بازتر و وسیع تر می اندیشیدم زندگیم بهتر پیش می رفت.ولی خب من تا یک چیزی را کاملا تجربه نمی کردم انگار وجود نداشت.نمی دانم چقدر با کوروش حرف زدیم که احساس کردم از بقیه حسابی فاصله گرفتیمواما هنوز در عالم خودم سیر می کردم و همان طور مشغول سوال و جواب بودم که کورورش نگاهی به همه طرف انداخت و سپس در حالی که چرخی به دور خودش می زد و نگاهش نگران شده بود گفت: -رودخونه کو؟ من که تازه به خودم آمده بودم با ترس و حیرت نگاهی به اطراف انداختم و سپس در حالی که طبق عادت به صورتم می زدم گفتم: -وای از کدوم طرف باید برگردیم. و حسابی داشتم خودم رو ملامت می کردم که چرا هیچ وقت نمی توانم مثل آدم رفتار کنم.آخه چرا نبیاد حواسم باشد این دومین باز ود که خیلی راحت به یک مرد غریبه اعتماد کرده بودم و باهاش همراه شده بودم.حالا به کوروش مطمئن بودم خیلی پسر خوبی بود ولی جلوی بچه های دانشگاه،حتما حالا هزار جور فکر در موردم می کردند هرچند آنها مرا می شناختند که اهل این حرف ها نیستم.اصلا از کجا می شناسند الان شایان چه فکری می کند سریع خواستم  گوشیم را دربیاورم و به شیدا زنگ بزنم ولی تازه به خاطرم آمد چون این محل آنتن نمی داد خاموشش کردم و توی کیفم است.دیگر حسابی از دست خودم کفری شده بودم و خودم را سرزنش می کردم.نمی دانم قیافه ام چه شکل شده بود که کوروش در حالی که سعی می کرد از طریقی راه را پیدا کند،کنارم آمد و گفت: -نترس چرا رنگت پریده؟الان راه رو پیدا می کنم. من که حسابی نگرانی در چشمانم موج می زد گفتم: -شما موبیالتن رو چند لحظه می دین؟ کوروش دستش را داخل جبیش فرو برد گوشی خوش مدلش را درآورد و در حالی که به صفحه ی آن خیره شده بود گفت: -اصلا آنتن نداره. و در حالی که به سمتم می گرفت گفت: -حواست باشه هر جا یک ذره هم آنتن داد بهم بگو. بعد دوباره رو به من گفت: -طلایه جان،چرا خودت رو باختی من پیشتم! تو دلم گفتم"حالا دیگه بدتر خدا بهمون رحم کنه."که کوروش ادامه داد: -گوش هاتو تیز کن ببین صدای آب رو از کدوم طرف می شنوی؟اگر رودخونه رو پیدا کنیم یه مقدار که جلو بریم بهشون می رسیم. در حالی که هم از ترس و هم از سرما تمام وجودم می لرزید.سرم را تکان دادم و سعی کردم چشمهامو ببندم و ببینم صدای اب کجاست آن قدر صدای جیر جیرک ها و پرندگان زیاد بود که نمی شد تشخیص داد ولی من آن قدر در این مدت که تنها زندگی کرده بودم و مرتب گوشم به طبقه ی پایین بود حساس شده بودم که هر صدایی را تشخیص می دادم انگار فضول بازی هام همچین بی حسن هم نبود کمی گوش دادم  تا بالخره چیزی دستگیرم شد ولی شک داشتم به کوروش گفتم: -اوهوم.یعنی چی دقیقا...؟!؟!؟!؟ و به سمتی اشاره کردم او که دنبال چیزی می گشت گفت: -تو چیزی برای نشانه همراهت نداری اینجا بذاریم تا گیج نشیم اگه اشتباه تشخیص داده باشی! در حالی که به ذهنم فشار می آوردم سر تا پایم را برانداز کردم یک دفعه یاد گل سرهایی که به موهایم بود افتادم همیشه برای این که موهایم را جمع کنم مجبور بودم دو سه تایی گل سر استفاده کنم.سریع همه را از سرم جدا کردم و به دستش دادم.کوروش هم که لبخندی می زد گفت: -آره خیلی خوبه! یکی را به قسمتی از بوته های روی زمین زد و سپس گفت: -گفتی این طرف بریم؟! با سر حرفش را تایید کردم گفت: -فکر کنم درست باشه خودم هم به همون سمت شک داشتم. بعد مرا که هاج و واج نگاهش می کردم به دنبال خود کشید از این که با مردی در دل جنگل تنها بودم می ترسیدم ولی صدایی درونی بهم اخطار می داد: -آن قدر خنگ هستی و به قول شیدا سریع می روی  تو هپروت که بعید نیست یک موقع گم بشوی و وسط این جنگل خدا می دانست چه اتفاقی می افتاد ساعت داشت از چهار بعد از ظهر هم می گذشت هوا به قول کوروش امکان داشت تاریک بشود و باید هر طور بود قبل از تاریکی به بقیه ملحق می شدیم ولی چطوری؟آن سمت را هم که من گفته بودم صد متر دویست متر نمی دانم چند متر ولی کلی رفتیم و هیچ اثری از رودخانه نبود و بدتر از آن که هیچ صدایی هم نمی آمد هر لحظه دلهره و اضطرابم بیشتر می شد و نگرانی در چشمهای کوروش هم مشهود بود ولی به روی خودش نمی آورد و به من دلداری می داد خیلی سردم بود بغض راه گلویم را بسته بود و نزدیک بود اشک هایم جاری بشود به شدت خودم را کنترل می کردم و مدام در دلم به خودم و سر به هوایی ام لعنت می فرستادم که هیچ وقت نمی توانستم مثل بقیه دخترها زبر و زرنگ باشم کافی بود سوژه ای برای حرف زدن پیش بیاید چنان زمان و مکان فراموشم می شد که خودم را هم گم می کردم.کوروش که مرتب نگاهش به ساعت مچی اش و آسمان بود چشمهایش را بست،انگار می خواست به صدای آب گوش بدهد ولی وقتی دوبار این کار را کرد فهمیدم بی نتیجه بوده کوروش در حالی که یکی دیگر از گل سرهایم را به شاخه ای آویزان می کرد گفت: -بهتره این طرف بریم. و دوباره به راه افتادیم او که متوجه لرزش بی از حد دست هایم شده بود کاپشن فوق العاده گرمش را در آورد و گفت: -بهتره اینو تنت کنی،اون قدرها هم هوا سرد نیست ها. در حالی که امتناع می کرد گفتم: -نه نمی خواد خودتون چی؟ کوروش آستین های سوئی شرتش را پایین تر آورد و گفت: -من زیاد سردم نیست. و در حالی که کلاهش را تا روی گوش هایش می کشید گفت: -کلاهت رو بکش پایین. و وقتی متوجه بی حرکتی دست هایم شد طوری که دست هایش با صورتم پیدا نکند با لبخندی دلگرم کننده کلاهم را محکم پایین کشید و کمک کرد تا کاپشنم را تنم کنم و موهایم که حالا گل سر نداشت و باز شده بود،زیر کاپشن پنهان کردم و در حالی که به چشمهایم نگاه عمیقی می کرد.گفت: -حالا گرم می شی. خودش هم مرتب با دم دهان دست هایش را گرم کرد در آن لحظه انگار برادرم شده بود آن قدر بی منظور کمکم کرد که دیگر احساس بدی نسبت بهش نداشتم و با خیال راحت در کنارش راه می رفتم.کوروش که سعی می کرد مرتب حرف بزند گفت: -فکر کنم داریم درست می ریم ببین صدای آب داره هی واضح تر می شه. احساس گنگی می کردم و بیشتر از همه چیز دوست داشتم به یک جای گرم برسم حتی حس حرف زدنم نداشتم که بعد از چندصد متر راه رفتن کوروش گفت: -دیدی گفتم،رودخونه اوناهاش خداروشکر باید تا هوا تاریک نشده پیداشون کنیم. من که بارقه ای از امید به قلبم تابیده بود در دلم فقط خدا را شکر می کردم و نذر و نیازهایی که در طول مسیر برای پیدا کردن راه کرده بودم از نظر یم گذراندم خلاصه بعد از کلی پیاده روی توی سنگلاخ ها و مخصوصا کنار رودخانه که هوای سردتری را به صورتم می کوبید از دور متوجه هیاهوی بچه ها شدم و بی اختیار اشک هایم روان شد کوروش که خیالش راحت شده بود لحظه ای ایستاد و در حالی که از سرما دماغش کاملا قرمز شده بود آهسته گفت: -اشکاتو پاک کن،ببین طلایه الان اون ها حسابی نگران شدن و امکان داره هر حرفی هم بزنن اولا مسئولیت همه چیز رو من گردن می گیرم دوم هم این که اگر هر چی گفتن تو فقط سکوت کن.سوم هم اصلا لزومی نداره اشک های تو رو ببینن اشتباهی بوده که پیش اومده خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشته. و در حالی که با نگاهش مطمئنم می ساخت مرا به دنبال خودش کشاند وقتی بچه ها از دور ما را دیدند در حالی که انگار هر کدام به دیگری خبر می داد با خوشحالی به سمتمان دویدند شیدا که معلوم بود حسابی نگران بوده به سمتم دوید و در حالی که مرا می بوسید گفت: -کجا بودی دختر،صد بار مردم و زنده شدم. مریم که معلوم بود گریه کرده و چشمهایش قرمز بود گفت: -وای طلایه فقط خدا رو شکر،آخه شما کجا یک دفعه غیبتون زد؟ و بقیه دخترها و پسرها هر کدام چیزی می گفتند که شیدا گفت: -بابک و شایان همراه رضا رفتند این دور و بر رو بگردن.حدس زدیم گم شده باشین. کوروش که از سرما دشات یخ می زد کاپشنی را که نهال بهش داده بود پوشید و کنار آتش ایستاد و انگار به نهال گفت مرا هم کنار یکی از آتش ها ببرن.بچه ها به جای ان که مرا بنشانند فقط سوال های بی خود می پرسیدند نهال که از این کار آن ها عصبی شده بود سریع همه را پخش و پلا کرد و در حالی که به مریم می گفت در کاسه آش بریزد مرا کنار کوروش که حالا کلی هم پتو رویش ریخته بودند جای داد و مثل او مرا هم پتو باران کرد ویک کاسه آش به دستم داد این طور که شیدا می گفت،تازه نیم ساعت بود فهمیده بودند ما گم شدیم این وسط شایان خیلی موضوع را شلوغ کرده بود و شیدا از دستش عصبانی بود.یکی از پسرها به سراغ بقیه که به دنبال ما رفته بودند رفت و خبر پیدا شدن ما را داد.شایان به قدری عصبانی بود که از همان چند متری قرمزی صورتش معلوم بود و یکراست به سمت کوروش رفت و با فریاد گفت: -شما نمی دونین این ها همه امانت هستن؟!به چه حقی طلایه رو برداشتی با خودت بردی؟اصلا از همون اول نباید اجازه می دادیم یه غریبه وارد جمع ما بشه. بچه ها سعی در آرام کردن شایان که زیادی تند رفته بود می کردند و او را عقب می کشیدند نه...ولش کنید ببینم میخواد چیکار کنه...؟!؟!کوروش که کمی حالش جا آمده بود بلند شد و در حالی که محکمرو به روی شایان می ایستاد گفت: -بله من مقصرم نبیاد زیاد دور می شدیم ولی حواسمون رفت به گفتگو در مورد دانشگاه های خارج از ایران حالا نمیخواد گزارش کار بدی که...!اینجا هم که همش یک شکل بود گم شدیم الان هم از همه جمع معذرت می خوام که باعث شدم تفریحتون خراب بشه.امیدوارم جبران کنم. و بعد در حالی که رو به رضا و مریم می کرد ادامه داد: -امیدوارم لیدرهای عزیز بنده رو عفو بفرمایید. مریم و رضا در حالی که خیلی متواضعانه لبخند می زدند سری تکان دادند و مریم گفت: -این حرف ها چیهامکان داره برای هر کسی پیش بیاد از قصد که گم نشدین!حالا خداروشکر که اومدین من فکر بدترش رو کرده بودم که می ترسیدم حالا که همه چیز به خوبی و خوشی ختم به خیر شد. و رو به رضا گفت: -درسته آقای ابطحی؟ رضا که همیشه نگاهش به دهان مریم بود.گفت: -بله باز هم خدارو شکر،حالا بهتره آش رو بین همه تقسیم کنیم که ما وقتی فهمیدیم شما نیستید پاک همه چیز رو فراموش کردیم. کوروش که لبخند پیروزمندانه ای به شایان می زد و انگار با مخاطب قرار دادن مریم و رضا می خواست به شایان بگوید به تو ربطی ندارد،رویش را به بچه ها که حالا همه برای خوردن اش سر و صدا راه انداخته بودند کرد و گفت: -حالا یک لحظه توجه،توجه! همه سکوت کرده و به کوروش نگاه کردند که کوروش با همان ایجاز  کلامش گفت: -خب حالا به خاطر این که از دل همه بیرون بیاد برای چهارشنبه سوری همه خونه ی ما مهمونی دعوت هستید  مطمئن باشید خیلی خوش می گذره. بچه ها که انگار فراموش کرده بودند تا چند دقیقه ی پیش چقدر استرس داشتند همه جیغ کشیدند و گفتند: -هورا به افتخار خان دایی! کوروش که از لفظ خان دایی سرش را تکان می داد رو به من لبخندی زد و گفت: -امروز بهترین روز زندگیم بود با همه ی اون تلخی هاش. من که خجالت کشیده بودم گفتم: -یعنی ترسیدن این قدر لذت بخشه؟ کوروش با شیطنت نگاهم کرد و گفت: -آره ترس بعضی وقت ها لذت بخشه.یعنی.... شیدا همان لحظه با جستی ماهرانه پرید کنارمون و در حالی که با شیطنت نگاهمون می کرد گفت: -مثل این که مزاحم گم شدنتون بین این همه ادم شدم. لبخند زد و تا کوروش خواست حرفی بزند ادامه داد: -ببین خان دایی جون،که می دونم از این واژه چندان هم دل خوشی نداری،ولی قرار نشد به هوای نهال کارت داره سر ما رو بکوبونی به طاق و سوگلی ما رو قاپ بزنی این دفعه عفوی،دفعه ی بعد تعهد کتبی،دفعه ی بعد اخراج. کوروش که می خندید گفت: -حالا پس خدارو شکر یک بار دیگه وقت داریم. شیدا که آهسته حرف می زد گفت: -اون قدر از دست این پسره احمق شایان،لجم دراومده یه طوری بلوا به پا کرده بود،انگار از روی عمد شما غیبتون زده،اگر یه خورده دیگه ور می زد می خواستم برم بکوبم تو دهنش.شانس آورد شماها اومدید،بدجور خونم کثیف شده بود. هوا کاملا تاریک شده بود که وسایل را جمع و جور کردیم البته من که نه بقیه،چون من هنوز گیج گم شدنمان بودم و حتی هنوز زانوهایم سست بود و به قول مریم هنوز حالم جا نیامده بود و احتیاج به استراحت داشتم و دلیل اصلی هم این بود که تحمل نگاه های ملامت گر شایان را که می فهمیدم منتظر موقعیتی است که تنها پیدایم کند نداشتم. بعد از خداحافظی پر رنگ بچه ها و ابراز این که به همه خیلی خوش گذشته و گم شدن،ما هم یک خاطره شده وبه یک میهمانی حسابی افتادن می ارزید،خداحافظی کردیم.کوروش که با نگاهش مرا جستجو می کرد تا از بین حلقه ی بچه ها رها شدم،کنارم آمد و اهسته گفت: -این مهمانی فقط به افتخار توست،دوست دارم زودتر ببینمت. در راه برگشت،بعد از این که شیدا کلی سر به سرم گذاشت تا از شوک گم شدنم بیرون بیایم و با حرف ها و اصطلاح های مخصوص به خودش کلی از شایان چقلی کرد و به عکس تمجید کوروش را ولی من حسابی تو خودم گم شده بودم.کوروش آن قدر خوب بود که هر کسی عاشقش می شد.واقعیت این که من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.ولی نمی دانم چرا یک لحظه هم نمی تونستم از فکر اردوان بیرون بیایم.بالاخره هرچی باشد،اردوان صولتی شوهرم بود و من اعتقاداتی داشتم،با این که اردوان فقط یک اسم در شناسنامه ام بود ولی عذاب وجدان داشتم و اگر می خواستم هر فکری در مورد کوروش داشته باشم،باید اردوان را از زندگیم حذف می کردم که این ها فقط در حد یک فکر بود و در واقعیت خیلی سخت می شد این کار را کرد و با توجه به خانواده ی متعصب و آبرومندم تقریبا غیرممکن بود.خلاصه نمی دانم چقدر فکر کردم و برای این که شیدا دیگر حرفی نزند چشمهایم را بستم و به صندلی عقب تکیه دادم.با ترمزی که شیدا کرد،به خودم آمدم و چشمهایم را گشودم ساعت نزدیک نه شب بود و می ترسیدم اردوان خانه باشد.اگر مرا با آن ریخت و قیافه که شال و کلاه به سر داشت،با موهای پریشان و کلا یک تیپ غیر از آنچه تصور می کرد می دید چه می شد؟به همین خاطر سری به پارکینگ زدم  ماشینی نبود،چند شبی بود دیر وقت به خانه می آمد سریع با خیال راحت در را باز کردم و از آسانسور بالا رفتم آن قدر خسته و زار بودم که حتی میل به خوردن شام هم نداشتم و بعد از این که کمی به ماجراهایی که از صبح پیش آمده بود فکر کردم و همه را هم داخل دفتر خاطراتم ثبت کردم به خواب رفتم. روز میهمانی کوروش برای چهارشنبه سوری تعیین شده بود.این طور که نهال گفته بود،میهمانی یک چیزی فراتر از حد تصور ما بود و به قول خودش باید از همین الان می رفتیم سراغ لباس و هر چه نیاز بود مخصوصا من که لباسی در خور چنین میهمانی نداشتم.به قول شیدا باید خودمان را شرمنده ی اخلاق نیکویمان می کردیم.پس قرار شد شیدا که همه جا را بلد بوددنبالم بیاید و به همراه مریم برای خرید برویم.البته به جز خریدن لباس مجلسی می خواستم برای عید هم خرید کنم،هر چند که تصمیم نداشتم این عیدنزد خانواده ام بروم و طی نامه ای با اردوان هماهنگ کرده بودم که او هم به خانواده اش بگوید به سفر می رویم،راستش خجالت می کشیدم این سری هم بی حضور شوهرم عید را بگذرانم یعنی،تحمل نگاه های نگران آقا جون اینها را نداشتم،این طور فکر می کردند مسافرتیم،از آن گذشته،حوصله ی دو هفته فیلم بازی کردن و از شوهری که یک بار هم به طور کامل ندیده بودمش وآن قدر که با کوروش تنها بودم و حرف زده بودم با شوهرم نبودم تعریف کنم را نداشتم،به همین خاطر نرفتن،بهترین کار بود حتی امکان داشت به اصرار مامان،آقا جون اینها تصمیم بگیرند به خانه دخترشان بیایند که دیگر اوج رسوایی بود هر چند کاملا بعید بود چون غرور آقا جونم را خوب می شناختم.حالا که دامادش افتخار نداده بود به قول آقا جون یک شب را حداقل بد بگذراند،او هم هیچ گاه به منزلش نمی آمد.تا آنجایی که از حرف های مامان فهمیده بودم،آقا جون دیگر مثل سابق هم با پدر اردوان صمیمیت نداشت ولی حرفی به من نمی زدند که مثلا دختر عزیزشان از زندگی مشترکش سرد نشود. آن روز کلی لباس،از کیف و کفش گرفته تا عطر و وسیله آرایشی و هر چی به ذهنمان می رسید تهیه کردم از نگاه های کنجکاو مریم و همین طور شیدا می فهمیدم که تعجب کردند.فقط به گفتن این که یک سال است هیچ خریدی نکردم بسنده کردم وآنها هم آن قدر خانم بودند که اهل کنکاش نباشند و هر وقت می فهمیدند قصد توضیح ندارم سکوت می کردند.خلاصه هر کدام برای شب میهمانی  لباسی خریدیم من یک لباس ماکسی مشکی که کاملا پوشیده بود،خریدم با این که خیلی ساده بودولی خیلی شیک به نظر می رسید و با این که کلی پولش را داده بودم ولی به قول مریم می ارزید و قرار شد برای مراسم میهمانی همگی برویم آرایشگاه. صبح روز سه شنبه،در حالی که تا عید پنج روز بیشتر نمانده بود به سبزه هایم که تازه جوانه زده بودند آب دادم و لباسم را همراه پالتوی گرانقیمتی که خریده بودم با کیف و کفش مخصوصش برداشتم با تک زنگ شیدا از خانه بیرون رفتم.شیدا مثل همیشه که منتظرم می ماند سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته بود با باز کردن در ماشین نگاهی به من کرد و گفت: -چه عجب تو یا بار زود اومدی! و در حالی که می خندید گفت: -بله امشب به افتخار ایشون ما هم با کل کلاس یک سور مفتی افتادیم باید هم هول باشن. -اولا سلام،دوما واسه خودت نبر و ندوز که کاملا در اشتباهی. شیدا که از کوچه و پس کوچه ها می رفت تا به ترافیک نخورد گفت: -حالا همه چیز آوردی؟دوباره نرفته باشی تو هپروت چیزی جا گذاشته باشی!عمرا بشه چند ساعت دیگه از این خیابون ها گذشت،چنان ترافیکی می شه که حالت تهوع بهم دست می ده. من که ساک دستی همراهم را بررسی می کردم گفتم: -نه همه چیز برداشتم. شیدا به ساعتش نگاه کرد و گفت: -با مریم یه ربع دیگه سر ایستگاه قرار گذاشتم خدا کنه لفت نده که زود برسیم این آرایشگر مرده بدعنقه،حوصله ی غر غرشو ندارم. من که می دانستم وقتی شیدا دلشوره دارد بهتره حرفی نزنم  سکوت کرد بودم و از این که بعد مدت ها قرار بود به یک جشن بروم آن هم جشنی حسابی خوشحال بودم البته کمی هم دلشوره داشتم و به شیدا که دستش روی بوق بود و از دست راننده جلویی حرص می خورد و سعی می کرد ماشینش را به شکلی به طرفی بکشد که رها شود.در حالی که زیرلب به راننده جلویی فحش می داد گفتم: -شیدا؟ -امر بفرمایید ملکه ی امشب. با خنده گفتم: -لوس نشو! -خب ملکه ی فردا شب بگو!حرفت رو بگو!کشتی منو! می دونستم که اگه سریع حرفم را نگویم،شیدا عصبانی می شود سریع گفتم: -ازت خواهشی دارم،امشب یه لحظه هم منوتنها نذار یعنی می دونی...! شیدا که فکر کرده بود به خاطر گم شدن توی جنگل می ترسم چون اون ما رو تنها گذاشته بود.لبخندی زد و گفت: -ای ترسو،نکنه این خان دایی جان غلط اضافه ای کرده آمار نمی دی؟ اما من که حرفم به خاطر تجربه ی قبلیم از میهمانی بود گفتم: -نه بابا،اتفاقا برعکس دکتر خیلی مرد خوبیه شاید باورت نشه تو جنگل نگاه چپ هم بهم نکرد وقتی اومدیم پیش بقیه جسورتر شده بود،ولی تو جنگل هرگز. شیدا با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت: -به به از الان جناب دکتر!خوبه وا... پس به سلامتی بادا بادا مبارکه؟! پریدم وسط حرفش و گفتم: -چی می گی!شیدا اصلا تو امروز چت شده یک کلمه گفتم همین طوری منو از دم خونه برداشتی همون طور هم بذار،دیگه حرفی نمی مونه. شیدا که همچنان می خندید گفت: -گرفتم بابا،یم نگاه بنداز اونور خیابون ببین مریم اومده،علامت بده بیاد این.ر خیابون.بخوام دور بزنم یک ساعت باید پشت ترافیک بمونیم. سرم را از پنجره بیرون کرده و متوجه مریم شدم که با آن هیکل تقریبا تپلی اش دارد به سمت ما می دود.برایش دست تکان دادم و سرم را داخل ماشین کردم و گفتم: -داره می یاد.تو که به اون ور خیابون مسلط تری به من می گی علامت بدم. شیدا که قفل اتوماتیک در را می زد منتظر شد و بعد از رسیدن مریم که آن ساک بزرگ را با خودش آورده بود و در حال نفس نفس زدن بود.گفت: -چی باز با خودت بار کردی دیگه پیک نیک که نیست. مریم که می خندید گفت: -سلام،چیزی نیاوردم فقط لباسم ایناست و لباس راحتی،آخه بنده رو دیگه اونوقت شب خوابگاه راه نمی دن باید بیام خونه ی تو دیگه. شیدا که می خندید گفت: -بله!پس خودت رو دعوت کردی؟ می دونستیم شیدا خیلی ماهه و هر دو زدیم زیر خنده و شیدا راه افتاد به سمت آرایشگاه. حسابی خوشگل شده بودیم.من که وقتی لباس سرتا پا مشکی ماکسیم را پوشیدم به قول مریم و شیدا بی نظیر شده بودم.مریم در حالی که لب هایش را جمع می کرد.گفت: -بی خود!من با این نمی یام،باعث مسخره می شم پیش مردم،می گن این دختره چه اعتماد به نفسی داره با این هیکل کنار این سرو خرامان راه می ره! لپش رو کشیدم و گفتم: -خیلی هم دلشون بخواد تازه باید قول بدی از کنارم جم نخوری. مریم که سریع لب هایش به خنده باز می شد گفت: -جدی می گی؟!به نظرت من هم خوب شدم،رضا امشب ببینه؟ -ماه شدی مخصوصا اون چشمهای جام عسلیت می درخشه. شیدا که معمولا تیپ های پسرانه می زد.ٱن روز هم یک کت و شلوار خیلی جذب قشنگی پوشیده بود که حسابی بهش می آمد گفت: -گفته باشم،نه تو و نه تو،ببینم مثل پیک نیک جلف بازی دربیارید خودم به خدمتتون می رسم. من به علامت بله قربان دستم را بالای سرم بردم،اطاعت کردم.مریم هم که می خندید گفت: -فقط از الان گفته باشم ها!یک جایی می شینیم که به رضا دید داشته باشیم که چشم چرونی نکنه! ما که می خندیدیم گفتیم: -وا،بذار راحت باشه بنده خدا! -بی خود کرده چشمهاشو از کاسه در می یارم. گفتم: -خدا امشب رو به خیر کنه. پالتو به تن کردم و شال ظریف مشکی رنگی را هم که قرار بود در طول مهمانی روی سرم باشد بر سر انداختم و به سمت آدرسی که نهال داده بود حرکت کردیم. شاید اگه همسر اردوان نشده بودم و دانشجویی بودم که همان طور به یک باره از خانه ی پدرم وارد خانه  پدربزرگ نهال می شدم حسابی شوکه می شدم هر چند که حالا هم دست کمی از آن حالت نداشتم ولی پیش مریم که بدجوری متحیر شده بود و همه جا را با حیرت نگاه می کرد.خیلی معمولی بودم،خانه نگو،بگو کاخ!حیاطش اندازه ی پارک بود.ساختمان سفید که از دور خودنمایی می کرد،شبیه هتل بود.اگر بگویم فقط آشپزخانه اش به اندازه ی خانه ی ما در اصفهان بود.بی ربط نگفتم.خلاصه از آن همه جلال و شکوه آدم سر گیجه می گرفت.مریم که بیچاره فقط تا دقایقی مبهوت بود.در و دیوارها را که با اجناس لوکس و تابلوهای قیمتی مزین شده بود نگاه می کرد و بعد هم دیگر طاقت نیاورد و در گوشم گفت: -طلایه اینجا خونه ی نهال ایناست؟! من که سری تکان می دادم گفتم: -خونه ی مادربزرگشه. مریم که همچنان با دهان باز همه جا را نگاه می کرد.گفت: -یعنی خونه ی خودشونه. در حالی که چشمهاشو گرد کرده بود گفت: -شبیه کاخ می مونه! من که خنده روی لب هایم آمده بود گفتم: -حالا زشته بعدا..... با ورود نهال به همراه کوروش سکوت کردم و از جا بلند شدیم  انگار ما خیلی زودتر از حد معمول امده بودیم.از بس که این شیدا گفت ترافیک بشود،دوازده شب هم نمی رسیم،من ترافیک های چهارشنبه سوری را می دانم،حالا جز اولین میهمان ها بودیم.ولی انگار نهال خودش گفته بود زودتر بیاییم.وقتی کوروش به سمتمان آمد در نگاهش چنان برق تحسین نمایانگر بود که قلبم را می لرزاند.وقتی به ما رسید در حالی که سر تا پایم را برانداز می کرد گفت: -به به،خوش اومدید میهمان ویژه ی امشب ما. نهال که مشغول گفتگو با شیدا بود،با لبخندی رو به من گفت: -تو که یه تیکه ماه شدی،بذار خانم بزرگ ببیندت! و در حالی که توجه ما را به خودش که در لباس شبی بنفش رنگ می درخشید جلب می کرد گفت: -من هم خوب شدم؟ من که با لذت نگاهش می کردم گفتم: -ماه چیه؟!بی نظیر شدی!اصلا تو،فعلا خورشید شدی خانم. مریم که اخم کرده بود گفت: -پس من هم ستاره ام ها؟گفته باشم. شیدا خندید و گفت: -باشه بابا،تو هم ستاره من هم سیاره،حالا بگو چرا ما رو به این زودی کشوندی اینجا؟هنوز که کسی نیومده! نهال به ساعت بزرگ شالن که به حالت کمدی با پاندول های طلایی رنگ و بلند بود از همان ساعت های اشرافی،نگاهی انداخت و گفت: -تا نیم ساعت دیگه همه می رسن.گفتم زودتر بیایید که شما رو به خانم بزرگ معرفی کنم،تا ببینه چه دوست های صمیمی دارم. 


مطالب مشابه :


رمان طلایه 4

رمان ♥ - رمان طلایه 4 و مشغول خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و




رمان طلایه 3

رمان ♥ - رمان طلایه 3 ***** آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و




رمان طلایه 5

رمان ♥ - رمان طلایه 5 فکر می کرد با زندگی متاهلی درس خواندن خیلی سخت است.هرچند خبر نداشت من




رمان طلایه ۶

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۶ وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن




رمان طلایه ۸

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۸ چقدر سرکلاس بودند و درس خواندن که حالا که یک کلاس تعطیل شده




رمان طلایه ۱۰

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۱۰ - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




دانلودرمان طلایه

رمان طلایه خلاصه داستان : داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن




برچسب :