رمان وارث عذاب عشق 7

-خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردی؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود.
وست داشتم برای تو هدیه ای بخرم و چه بهتر چیزی زا خریدم که به آن احتیاج داشتی,از کارت هیچ خوشم نیامد.تو نباید با من اینطور غریب رفتار کنی, من وظیفه دارم نیازهای خواهر کوچک وعزیزم را برآورده کنم ,حالا تا بیشتر عصبانی نشدم ویک کتک مفصل بهت نزدم بلند شو برو بخواب پولت را هم برای خودت نگه دار وسعی کن از این به بعد عاقلانه تر رفتار کنی.
محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه طرف محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفای درونش بود گفت:
داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روی حمافت کاری کردم که ناراحت شدی ازت معذرت می خوام.
محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر خبرهای خوش امشب هم یک هدیه پیش من داری
که میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردی وهمچنین زیاد خندیدی ,هدیه ات را هفته بعد میخرم
محبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.
آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.
محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.
نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی ,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک دختر خوب آرام بگیر بخواب.
وقتی در اتاق به روی محبوبه بسته شد هنوز صدای خنده او فضا را پر کرده بود. محمد از صدای خنده پرنشاط محبوبه لذت میبرد , او این خواهر کوچک و شلوغ را خیلی دوست داشت.
صبح روز بعد محمد به همراه دایی برای خرید لوازمی کهاوبه آن احتیاج داشت به سطح شهر رفت کارشان تا بعد از ظهر طول کشید دایی قرار بود همان روز به شمال مراجعت کند .
ساعت شش ونیم بعداز ظهر مهتاب برادرش را از زیر قران رد کرد وپس از سفارشات لازم مبتنی بر مواظب بودن در جاده اورا بدرقه کرد .
اشک در چشمان محبوبه حلقه زده بود وبرای اینکهبقیه را ناراحت نکند. سرش را به زیر انداخته بود وکاسه آب را نگاه می کرد.
وقتی خودرو دایی از خم خیابان گذشت, محبوبه آب را پشت او پاشید وبا بغض فرو خورده ای به منزل برگشت.
محمد مدتی ایستاد سپس با آهی زیر لب آهسته گفت:خدا به همراهت دایی عزیزم وبه امید دیدار.
محمد از حمام بیرون آمد و در حالی که به سرعت حاضر میشد به ساعتش نگاهی انداخت وبا دیدن آن لبش را به دندان گرفت وسرش را تکان داد : آخ آخ دیرم شد.محبوب بدو اون بادگیر من را از کمدم بیاور.
محبوبه می دانست که عجله محمد برای رفتن به ورزشگاه برای دیدن مسابقات لیگ میباشد آن روز تیم دانشگاه با تیم منتخب استان خوزستان مسابقه داشت و او می دانست که دیدن این مسابقه چقدر برای محمد اهمیت دارددلیل آن هم فرشاد بود که عضو برتر تیم دانشگاه به شمار می رفت.
محبوبهبه سرعت به سمت اتاق محمد دوید و در عرض چند ثانیه با لباس او برگشت.عجلهمحبوبه کم از محمد نبود و هیجان و التهاب را به راحتی می شد از چهرهبرافروخته اش خواند.خوشبختانه محمد آنقدر در فکر دیر نرسیدن بود که متوجهتغییر حالت و کارهای عجیب محبوبه نشد.
وقتی محمد به ورزشگاه رسید ،چنددقیقه اس از گیم سپری شده بود با اینکه داخل ورزشگاه جمعیت زیادی نبود،امااکثر صندلی های جلو اشغال شده بود.محمد جایی در ردیف دوم پیدا کرد وبا یکنگاه بین ورزشکاران ،فرشاد را شناخت.قد بلند و اندام ورزیده ی فرشاد درلباس سفید با علامت دانشگاه ابهت خاصی به او بخشیده بود.موهای بلند و مجعداو که بر اثر واکس مویی که زده بود زیرپروژکتورهای سالن ورزش برق خاصی میزد و با هر حرکت و پرش موج خاصی در آن ایجاد می شد.
آبشاری که فرشادروی توپ کوبید وآن را مستقیم در قلب زمین حریف نشاند باعث شد موجی ازتشویق و سوت فضای سالن را به لرزه بیاندازد.محمد از کسی که بغل دست اونشسته بود نتیجه بازی را تا آن لحظه پرسید .فهمید که گیم اول برد با تیمخوزستان بوده ودر گیم دوم تیم دانشگاه امتیاز کسب کرده و در گیم سه تا بهآن لحظه تیم دانشگاه پانزده و تیم خوزستان هشت 
امتیاز دارند.محمد از خوشحالی مشتش را به کف دست دیگرش کوبید.
درزمان تعویض یکی از بازیکنان ،محمد با تکان دادن دست فرشاد را متوجه خودکرد.فرشاد نیز با لبخندی که خوشحالی او را نشان می داد ،با تکان دادن دادندست ورود او را خوش آمد گفت.با به صدا در آمدن سوت داور،بازی به جریانافتاد.
محمد از پرش های فرشاد و قدرت ضربه های او که باعث گرفتنامتیاز برای تیمش می شد احساس شعف و هیجان بی حدی می کرد .او به فرشاد ودوستی با او افتخار می کرد.بی شک فرشاد یکی از برجسته ترین عضوهای تیمبود.ضربه های او اغلب با تشویق حضار همراه بود.
گیم سوم بازی بااختلاف چشمگیری به نفع دانشگاه به پایان رسید.در بین استراحت بازیکنان فرشاد خود را به محمد رساند و در حالی که عرض از سرو رویش روان بود ونفسهای بلندی می کشید،خطاب به محمد گفت:<<دیگه از آمدنت ناامید شده بودم.>>
محمد با لبخند جذابی که حکایت از محبت و دوستی داشت گفت:<<اختیار دارید،اگر سنگ هم از آسمان می بارید برای دیدن ضربه های جانانه ات خودم را می رساندم،بابا ای ولله پسر گل کاشتی.>>
تافرشاد خواست با حالت طنز همیشگی پاسخ محمد را بدهد ،سوت داور مجال ادامه گفتگو را به آنان نداد.فرشاد با لبخند سر تکان داد و در حالی که به طرفزمین می رفت گفت:<<یادم بنداز بعد بهت بگم.>>
در گیمچهارم،تیم حریف با انجام تعویض های پی در پی سعی در جبران امتیاز های عقبافتاده داشت.همین رقابت تنگاتنگ دو تیم هیجان بازی را دو چندان کردهبود.اما عاقبت گیم چهار با امتیاز بیست و پنج به بیست به نفع دانشگاه و بابرد آنان به اتمام رسید.
تشویق طرفداران حاضر در سالن گوش را کر می کردو مانع از رسیدن صدا به صدا می شد.محمد از روی صندلی برخاست و از جایگاه تماشاچیان به دنبال فرشاد گشت.عاقبت او را دید که در بین حلقه ای از طرفدارانش گير كرده و با لبخند با آنان گفتگو مي كند.محمد با اخلاق فرشاد آشنا بود و مي دانست كه او در پي يافتن راه فراري مي باشد.همانگونه كه محمد حدس زده بود تا چشم فرشاد به او افتاد دستش را بالا كرد و به اشاره كرد و در حالي كه از ميان جمعيت حلقه زده بر دورش راهي به خارج مي گشود خطاب به محمد فرياد زد: 
-كجايي پسر؟دنبالت مي گشتم. 
محمد خود را به او رساند و پيروزي تيم را تبريك گفت.فرشاد در حالي كه با حوله اي كه روي دوشش بود عرق سر و گردنش را خشك مي كرد،لبخندي زد و پس از تشكر گفت: 
-با اينكه برديم اما آنطور كه انتظار داشتم مثل گيم اول اختلاف امتياز نداشتيم.ولي خوب مي شود تحمل كرد. 
محمد دستي به پشت فرشاد زد: 
-نه ،راستي كه عالي بود.من كه خيلي حظ كردم. 
فرشاد نگاهي به جايگاه تماشاچيان انداخت،حالت نگاهش نشان مي داد دنبال كسي مي گردد.محمد پرسيد: 
-دنبال كسي مي گردي؟ 
-آره مجيد دامادمون با فريدون پسر داييم و امير يكي از دوستان خانوادگي براي ديدن مسابقه آمده بودند،اما نمي دونم كجا غيبشون زده. 
در اين هنگام صدايي از جهتي مخالف او را به نام خواند.فرشاد برگشت و با ديدن آنان به محمد اشاره كرد. 
-بيا بريم اين تحفه ها را به تو معرفي كنم. 
محمد با لبخند سر تكان داد و همراه با فرشاد به طرف آنان رفت.مهمانان فرشاد كه از سر ووضعشان معلوم بود كه همه از طبقه مرفه هستند با ژست به خصوصي گوشه اي از سالن ايستاده بودند.فرشاد آنان را به محمد معرفي كرد. 
-ايشان آقا مجيد گل نامزد فرانك خواهرم.ايشان هم فريدون پسر دايي اينجانب و امير يكي از دوستانم. 
وبعد به محمد اشاره كردوگفت: 
-ايشان هم يكي از بهترين وعزيزترين دوستان بنده. 
محمد لبخندي زد و دستش را به طرف آنان دراز كرد و مجيد با لبخند سرش را خم كردو دستش او را فشرد.اما فريدون بي تفاوت و با كمي مكث،به طوري كه معلوم بود از اين معارفه زياد خوشش نيامده دست محمد را گرفت.اين عمل او از چشم فرشاد دور نماند.رفتار فريدون توي ذوق محمد زد اما به خاطر فرشاد بدون اينكه چيزي به رويش بياورد دستش را به طرف امير دراز كرد.امير بر خلاف فريدون با لبخند دست محمد را فشرد و از آشنايي با او اظهار خرسندي كرد و در حالي كه به فرشاد نگاه مي كرد گفت: 
-عاقبت چشم ما به ديدن جمال مبارك اين دوستتان روشن شد. 
و رو به محمد كرد وگفت: 
-فرشاد هميشه جوري از شما تعريف مي كند كه من فكر مي كردم محمد نام مستعار يكي از گرل فرندهاشه. 
از اين حرف امير همه خنديدند.فرشاد در حالي كه دستش را پشت محمد گذاشته بود خطاب به آنان گفت: 
-خوب من تا برم يك صفايي به سر وصورتم بدم لباسم را عوض كنم شما هم به اين دوست ما يه حالي بدهيد. 
وبعد به محمد نگاه كرد و گفت: 
-زود بر مي گردم. 
محمد لبخندي زد و سرش را تكان دادو با نگاه فرشاد را تا پشت در رختكن تعقيب كرد.پس از آن با لبخند به دوستان او نگاه كرد. 
فريدون آشكارا وجود او را ناديده گرفت و در حالي كه به سمت صندلي هاي كه بطور رديف كنار سالن بود مي رفت خطاب به بقيه گفت: 
-امير،مجيد تا فرشاد بيايد مي توانيم اينجا بنشينيم. 
محمد متوجه شد که فریدون از قصد نامی از او نبرده اما دلیلی برای این کار او سراغ نداشت .با خود فکرکرد فریدون چه خصومت شخصی می تواند با او داشته باشد در صورتی که این نخستین بار است که او را می بیند .چون پاسخی برای این پرسش پیدا نکرد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت :بی خیال این یکی مثل اینکه با خودش درگیره محمد غرق در فکر خود بود که دست امیر را روی شانه اش احساس کرد "اقا چرا ایستاده اید بفرمایید "
محمد به امیر لبخند زد و به طرف صندلی های کنار سالن رفت .فریدون روی صندلی نشسته بود و با ژستی خاص یک پا را روی پای دیگر انداخته بود گویی روی صندلی ریاست نشسته بود محمد با بی اعتنایی به او نگاه کرد و ترجیح داد با فاصله کنار او بنشیند دو صندلی بین او و فریدون را امیر و مجید اشغال کردند.
لحظه ها به کندی سپری می شدند و اگر به خاطر فرشاد نبود محمد ترجیح می داد جمع سرد دوستان او را ترک کند و به منزل برود در فاصله ای که منتظر فرشاد بود به فکرفرو رفت او به فرشاد و تفاوتی که با این سه تن داشت فکر می کرد با اینکه فرشاد نیز از خانواده ثروتمندی بود اما اخلاق و منش او با دیگران فرق داشت به یاد حرکتهای پرغرور و نخوت فریدون افتاد فریدون قدی بلند و چشم و ابرویی مشکی داشت که اگر اخلاق زننده و پرنخوتش نبود می شد گفت جوانی خوش قیافه است اما طرز رفتار و صحبت کردنش نشان می داد که نسبت به دیگران احساس برتری می کند اما امیر به نسبت فریدون از فهم بیشتری برخوردار بود و با کسی که برای نخستین بار دیده بود جوری رفتار می کرد که گویی ارث و میراثش را خورده است !البته او هم اگر چه کبر و غرور فریدون را نداشت اما رفتارش نشان از دوستی بی غل و غش نداشت دز حرفهایش مرتب تیکه می انداخت مجید هم که پسر تاجر ثروتمندی بود به طور کلی دنیای جداگانه ای داشت و شاید به قول فرشاد که همیشه او را مجنون صدا می کرد به فکر لیلی خودش بود صدای امیر در گوش محمد پیچید و او را از فکر بیرون اورد .
"اقای ......ببخشید اسم شما چی بود ؟"
محمد با نیشخندی معنی دار به او نگاه کرد "محمد "
"ها بله ببخشید یادم رفته بود شما همکلاس فرشاد هستید ؟"
"خیر بنده هم دانشگاهی ایشان هستم "
امیر به محمد نگاه می کرد و درذهن او را ارزیابی می کرد در صورتش پرسشی خوانده می شد امیر سرش را طرف فریدون چرخاند و با او صحبت کرد و چند لحظه بهد دوباره رو به محمد کرد و پرسید :"رشته تحصیلی شما چیست ؟"
مححمد در دل گفت "رشته اش .اخه رشته تحصیلی من چه ربطی به تو دراد .محمد می دانست امیر با این لفظ قلم حرف زدن و شما شما گفتن می خواهد او را دست بیندازد .
محمد لبخندی زد و گفت "رشته من پزشکی است "
"اوه فکرمی کردم شما هم مهندسی می خوانید می شود بپرسم کدام شاخه پزشکی تحصیل می کنید منظورم پزشکی انسان و یا دام و طیور ؟"
صدای خفه خنده ای از فریدون به گوش محمد رسید و حدسش از اینکه امیر می خواهد او را دست بیندازد به یقین تبدیل شد اما محمد باهوش تر از ان بود که تسلیم شود.با لحنی خونسد و در حالی که لبخندی جذاب گوشه لبش بود گفت "والله تو همین موندم حالا که شکر خدا تو کشورمان پزشک برای انسان زیاد داریم تصمیم گرفتم دامپزشکی را انتخاب کنم ،حالا هرطور که بخواهید در خدمتتان هستم.»
امیر که انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشت کمی سرخ شد وبدون اینکه به رویش بیاورد سر تکان دادوبه طرف فریدون برگشت وبه ظاهر مشغول صحبت با او شد.
مجید که ناظر گفتگوی آن دو بود لبخند معنب داری زد و در حالی که سرش را به گوش محمد نزدیک کرده بود با ته لهجۀ شیرین اصفهانی گفت:«خیلی خوشم اومد،خیلی وقت بود دوست داشتم روی این پسره را کم کنم اما راستش نمی دونستم چطور.»
محمد که باور نمی کرد مجید هم بتواند حرف بزند به او نگاه کرد وبا لبخند سرش را خم کرد و گفت :« قابل شما رو نداشت .»وکم کم سر صحبت بین او و مجید باز شد.او جوانی خونگرم اما کمی خجالتی بود .صحبت با او کم کم گذر زمان را از یاد محمد برد.زمانی که فرشاد با ساک ورزشی از در رختکن بیرون آمد محمد نخستین کسی بود که اورا دید .فرشاد برایشان دست تکان داد .محمد از جا برخاست ومجید هم به تبعیت از او بلند شد .امیر وفریدون صبر کردند تا فرشاد نزدیک شود،محمد خطاب به فرشاد گفت:«چقدردیر کردی ،صدا می کردی پشتت را کیسه بکشم.»
فرشادومجیدباصدای بلند خندیدند ،فریدون باتمسخر به آن دونگاه کرد .
امیر گفت:«بچه ها اگر چیز خنده داری هست بگید تا ماهم بخندیم .»
فرشادکه هنوز می خندید گفت:«هیچی فقط گفتیم امیر.»
مجید از خنده ریسه رفت ومحمد بااینکه سعی می کرد نخندد اما چهره سرخ شده او نشان می داد که در این کار زیاد موفق نیست.
امیر از جمله کسانی بود که جنبه زیادی برای شنیدن انتقاد داشت و روی هم رفته پسربدی نبود .اما جنبه منفی او این بودکه خیلی زود تحت نفوذ شخص دیگری قرار می گرفت وبرای خوش خدمتی به او حاضر بود خودش را هم ضایع کند . حالا هم فریدون براو غالب شده بود.البته این صفت خوبی برای یک مرد نبود.


مطالب مشابه :


رمان كلبه ی عشق (1)

عاشقان رمان - رمان كلبه ی عشق (1) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین




رمان:كلبه ی عشق(7)

شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا بیرون آوردم




زارا (عشق چوپان)

كلبه ي رمان خوانها - زارا (عشق چوپان) - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي رمان خوانها




رمان وارث عذاب عشق 7

كلبه ي رمان خوانها - رمان وارث عذاب عشق 7 - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي رمان




اسكن كتاب پدر عشق و پسر 2

كلبه ي رمان خوانها - اسكن كتاب پدر عشق و پسر 2 - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي




برچسب :