رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 55

قبل از اینکه بقیه برگردن ویلا ارمان گفت وسایلو جمع کنم بریم .واسه خودمم بهتر بود و حداقل با این قیافه نمیدیدنم .یه زنگ به محمد زد و گفت که من حالم بد شده و بهتره زودتر برگردیم .وسط راه گوشیشو خاموش کرد و انداخت تو داشبورد .از قصد رفته بودم نشسته بودم صندلی عقب …سکوت مزخرفی حاکم بود .هرازگاهی نگاهمون تو آینه با هم گره میخورد و خیلی بی تفاوت برمیگشت راضی نبودم اما از دعوا و کلکل یه کم بهتر بود .دیگه کم کم نگاهش کلافه و عصبی میشد .هیچوقت نمیتونست اروم بگیره همش عصبی میشد و کلافه …

منم همینطوری شده بودم .بعد از گذشت یه ربع زد کنار و دستشو کرد لابه لای موهاش از تو آینه بهم نگاه کرد و با صدای خیلی ارومی گفت :((بیا جلو ))

چشممو ازش برگردوندم .

ارمان : بیا جلو 

نگاش نکردم ..

ارمان : تا نیای جلو راه نمیوفتم .

دستمو به سینه گرفتم و همونطور تخس به بیرون خیره شدم …قشنگ نیم ساعت همونجا وایساده بودیم و هیچکدوممون هم از موضع خودمو دست بردار نبودیم .

دیگه کم کم داشتم دیوونه میشدم ساعت ۴ صبح بود و ما همونطوری کنار جاده بودیم .

بالاخره از خر شیطون پایین اومدم و رفتم جلو .اما بازم حرکت نکرد .نمیخواستم باهاش حرف بزنم .

ارمان : نمیتونم رانندگی کنم

از گوشه ی چشمم بهش نگاه کردم .

ارمان : یه چیزی نمیذاره هیچ کاری بکنم

تمام گوش شده بودم

ارمان : میدونی هیچوقت فکرشم نمیکردم کسری یه روزی باهام اینطوری تا کنه کسری هم فکر نمیکرد من یه روز اینطوری بهش نارو بزنم خیلی وضعیتم سگی شده جدی میگم .

هیچوقت حتی به مخیلم هم خطور نکرده بود که یه روزی ارمان بخواد پیشم درد دل کنه اصلا ارمان درد دل کنه !

ارمان : ببین یعنی خیلی هچله بدترین موقعیتای زندگیمم اینطوری نبود که کسری بیاد سر من داد بزنه ؟؟؟یقمو بگیره ؟؟؟من پووف من اصلا فکر نمیکردم انقدر این بشر جدیه من گفتم بابا یه چیش شده دیگهاصلا دیوونه شده والا فازش فازش لاواستوری نبود کسری ببین من هنگم اصلا فکر میکردم این ساده ترین کاریه که ناهید ازم میتونه بخواد ولی همه چیو باختم ..

پسر عجب چیزی بود فاجعه ی قرن کسری اصن

سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی میخواستم هیچی نگم .دوست داشتم حرف بزنه دوست داشتم بشنوم از چی اذیت شده ٬از چی خوشحاله چشه ؟؟حسش چیه فازش چیه اما دیگه هیچی نگفت .فقط هی موهاشو بهم میریخت و نفسشو با صدا میداد بیرون …نمیدونستم باید دلم برای ارمان بسوزه یا برای کسری یا برای خودم ..

-این دین ناهید …اون چیزی که انقدر مهم بود که به خاطرش زندگی ۳ نفر که خودت یکیشون بودیو داغون کنی …واقعا چی بود ؟؟؟

به نظرم رسیده بود بهترین وقت حرف کشیدن از زیر زبونشه …من باید میفهمیدم !

ارمان :‌برای چی میخوای بدونی؟؟

-عامل اصلی بدبختیمو هم …نباید بدونم؟؟

ارمان : من انقدرم دیگه نیستم تو کاملا برعکس اونی شدی که نشون میدی !

نه به دوساعت پیش که همچین عین رستم اومدی حماسه ای افریدی و کسری بیچاره سنگ رو یخ شد نه به الان

زهر خندی زدم و منتظر موندم حرف بزنه .

ارمان :نمیدونم کاری که ناهید برام کرد لطف بود یا بیشترین اسیبای ممکنو بهم رسوند فقط اینکه هرچیزی که الان دارم و اینکه دستم حسابی به دهنم میرسه برمیگرده به ناهید اینکه تو نوجوونی و حساس ترین و چرت ترین دوران عمرم به گند تر از اینا کشیده نشدم هم ٬یه جورایی برمیگرده به ناهید …

خونه ای که مرد توش نداشته باشه ٬بابا نداشته باشه همه چیش به هم میریزه اینکه یهو یه سری غریبه بیان خونتون و با مامانت سری حرف بزنن و تو با همه ی ۱۴ سالگیت هیچی نفهمی بعد فقط بتونی از در هم شدن و گریه ی مامانت بفهمی یه خبری شده بعد کل زندگیت بهم بریزه بفهمی اون اخرین باری بود که با بابات دست دادی ٬بهش گفتی واسه اردو دعوت شدی بهت بگن باید از اون خونه بری یه جای کوچیک تر ٬پرت تر همه چیز تموم شه بابات ٬مامانت ٬اردوهه .

به جلوش نگاه میکرد و اروم و شمرده تعریف میکرد .از گفتن کوچک ترین کلمه ای میترسیدم ..میخواستم راحت تعریف کنه .

ارمان :من فشار رو مامانمو میدیدم خواهرمم همینطور اون بیچاره هم یه پاش پیش مامان بود یه پاش پیش من نمیتونست درست درس بخونه .سال بعدش کنکور داشت …اونم تجربی میخوند .اصلا تو کتم نمیرفت که مامانم بخواد از صبح تا شب بیرون باشه و سر کاری که نمیدونستم چیه اینکه خواهرم بخواد این در و اون در بزنه کار پیدا کنه نفهمیده بودم اصلا مگه میشه پولای بابام به ۴۰ روز نرسیده تموم شه و ما هیچی نداشته باشیم میخواستم برم دنبال کار که مامانم هم به من و هم به آرمی گفت که اگه بخوایم یه بار دیگه دنبال کار باشیم یه بلایی هم سر خودش میاره آرمی همون آرمیتا خواهرمه ..

اصلا یکی از مهم ترین گره های زندگیم باز شد

ارمان :‌اصلا درس نمیخوندم کسی هم کاری به کارم نداشت اون موقعا یه دوست داشتم اسمش امیر پاشا بود نمیدونم الان کجاس و چیکار میکنه فقط الان یا یه دزد توپ شده یا یه قاچاقچی چیزی یا اور دوز کرده جدی میگم اوضاعش خیلی وحشتناک بود.این اوضاع منو میدید .یه روز بعد مدرسه اومد سراغم و خلاصه سیگار و اینا

با تعجب بهش نگاه کردم

ارمان :‌چیه خوب رفیق ناباب به تورم خورده بود دیگه !

-۱۴ سال ؟؟؟

ارمان : کلا شاید پنج تا نخ کشیدم ….کلااا 

-خوب

ارمان : یه روز تلفن خونه زنگ خورد .یه خانمی بود باهام حرف زد و اینا بعد گفت گوشیو بده مامانت .اون موقع ما خونمون دو تا تلفن بود .رفتم از اون یکی تلفن به حرفاشون گوش کردم راجع به ادامه دادن کار بابا حرف میزد .میگفت من استعدادشو دارم و حتی آرمیتا هم میتونه بره اما مامانم شدید مخالفت کرد .خانمی که پشت تلفن یه ادرس ملاقات بهش داد و گفت اگه میخواد بره اما مامانم هیچوقت نرفت .به جاش من رفتم .

خانمه همین ناهید بود طرز حرف زدنش خیلی خاص بود …دوست داشتم بدونم بابا و مامانم چیکارن و ما بی خبریم .میخواستم همه چیو بفهمم و برم به آرمی بگم …چون اون همیشه بهتر از من میدونست باید چیکار کنه .ناهید واسم خیلی چیزارو گفت از کارشون گفت از ویژگی هاش و گفت که بابام قهرمانانه مرده .گفتم پس چرا وضع ما اینه و میگفت چون مامانم اینطوری خواسته اونقدر این کارو واسم خوب تعریف کرد که فقط میخواستم هرطور شده واردش شم .میگفت باید اموزش ببینی الکی الکی نمیشه .میگفت مهم ترین اصل دهن قرصه اگه دهن قرص نباشه لیاقتش قرصه !منظورش همین برنج و سیانور بود هر روز بعد مدرسه و بعضی وقتا تو تایم مدرسه میرفتم پیشش بهم میگفت اگه بخوام وارد کار شم باید همه چیم بیست باشه .درس ورزش حرفه همه چی …همه تلاشمو کردم .مامان اینا تعجب کرده بودن .سرم یا تو کتاب بود یا میرفتم فوتبال و این ورزش و اون ورزش وقتی فهمید سیگار میکشم بهم گفت یه معتاد به درد کار ما نمیخوره به ادم معتاد نمیشه  اعتماد کرد .چه معتاد سیگار باشه چه یه ادم دیگه به خاطر دیدن هرروزه ی ناهید من زودتر از سن خودم عقل رس شدم بعضی وقتا بهم مسءله های سخت فیزیک میداد مغزم باز شه ٬بعضی وقتا کورس میذاشت ببینه تا کجا میتونم از مانعا بپرم .دیگه از همه جلوتر بودم .کف همه بریده بود .اما اینا اصلا اهمیتی نداشت .من فقط میخواستم جای بابامو پر کنم

با خودم فکر میکردم اون موقع که ارمان باباشو از دست داد من ۸ سالم بودسانحه ی شمال هم مال ۸ سالگیم بود ۱۱ سال پیش به ارتباط این زمانا فکر کردم اما بعدش به خودم گفتم چرا باید دلیل خاصی داشته باشه و دوباره همه حواسمو دادم به حرفاش .

ارمان :‌بعد دوسال که ناهید رو مغزم کار کرد و انواع اقسام امتحانارو پیشش پس دادم و روحیم اماده شد ٬بهم کارت یه جایی رو داد یه کارت سیاه که تو نور میتونستی ادرس روشو ببینی اونروز سر از پا نمیشناختم همون روز تا جایی که میتونستم از ناهید به خاطر کارایی که برام کرد تشکر کردم .گفت ما یه اصل داریم تو کار تشکر به درد نمیخوره جبران مهمه !گفت باید یه جایی و یه روزی هر کاری که ازت خواستمو برام انجام بدی والا همینطوری که همه چیزو بهت دادم ازت میگیرمش

و ازم اینو خواست

-بعدش چی شد ؟؟

ارمان :‌بعدش قراره چی بشه ؟؟؟من اومدم سراغ تو و ..

-نه یعنی بعد از اینکه کارتو بهت داد …خواهر و مامانت چی ؟؟

ارمان :‌جواب سوالتو گرفتی اونجاش که بهت ربط داشتو فهمیدی

-هی اذیت نکن دیگه 

ارمان : اصلا دونستن قصه ی زندگی عامــــــل بدبختیت به چه دردت میخوره ؟؟

همینارم فقط به خاطر این گفتم که با اون حرکتت خیلی حال کردم .

-بابت بابات ٬کسری ٬وضعیتت ٬گیر من افتادنت و همه ی اینا متاسفم

پوزخندی زد و ماشینو روشن کرد .جدی میگفتم واقعا براش دلم سوخت اما خیلی نه !تقصیر خودش بود …

-با این حال خود کرده را تدبیر ..

پرید وسط حرفم:((ازت شعر و نصیحت و تاسف نخواستم !جواب سوالتو دادم همین !))

دو دقیقه بعد از اینکه راه افتاد گفتم :((هی رفیق میدونی …هرچی سرت اومده حقته!))

بعدم دوباره رومو برگردوندم طرف شیشه .توقع داشتم دوباره تهدید کنه و بگه تو ادم نمیشی و اینا ولی خیلی ساکت به رانندگیش ادامه داد .میرفت که صبح شه

چه پرده ها که ازچه  رازها برداشته نشد

***

برگشت به تهران شروع دوباره ی زندگی اروم و تکراریمون بود .وقتی سرمون تو کار خودمون بود دیگه دعوا و اینا هم نداشتیم .خیلی شیک هرکس کار خودشو میکرد .خوب نبود ولی خوب باز بهتر از وحشی بازی بود !

جو دانشگاه یه کم صمیمی تر شده بود و از حالت خشک قبلی دراومده بود .جدای جو رقابتی که وجود داشت بچه ها با هم دشمنی نداشتن و بیشتر کل کل بود .

نگار ٬یکی از دانشجو ها همه رو واسه تولدش رستوران دعوت کرد .برای سه شنبه ی همون هفته .خیلی دوست داشتم برم .بعد از دانشگاه رفتم پاساژ و بعد از کلی گشتن یه ست لباس خوب گیر اوردم .میخواستم به ارمان بگم تولدش خونست و فقطم دختریم که دیگه گیری توش نباشه .اگه میگفتم رستورانه یا نمیذاشت و یا میخواست خودش بیاد که بازم نمیشد .

سه شنبه ساعت شش و زودتر از همیشه اومد خونه .یه جورایی اطمینان داشتم که اصلا به تولد رفتن من اهمیت نمیده ولی فقط محض اطلاعش بعد از اینکه سلام کردم و یه سینی چایی بردم اتاق کارش گفتم :((من شب تولد دعوتم ))

ارمان : خب

-خب هیچی دیگه شب میرم 

ارمان : بله ؟

-حواست هست اصلا ؟؟؟میگم شب میخوام برم تولد 

ارمان :‌تولد کی؟

-یکی از دوستام 

ارمان :کدوم دوستت؟

-یکی از دوستای دانشگام

ارمان : خجالت نمیکشه خرس گنده خوب البته مگه چشه دل داره دیگه

فکر کنم خودش یاد تولدش افتاد قبل اینکه من یاداوری کنم .

-اره دل داره من میپوشم میرم 

ارمان :‌شما جایی قرار نیس بری

با تعحب نگاش کردم .

-وا یعنی چی ؟

ارمان :‌یعنی اینکه شما اجازه نداری بری

-چرا ؟؟؟

ارمان : چون من میگم

-ارمان مسخره بازی در نیار من کلی لباس گرفتم برنامه …

ارمان : از اول میپرسیدی اینطوری هم نمیشد 

-خوب حالا فهمیدم اصلا ادم مقتدر و حرف اخر زنی  هستی بذار برم دیگه

ارمان :‌نه !اقا نه نمیخوام بری اصلا

-اگه برم چی میشه ؟

ارمان :‌هیچی 

-خوب پس چرا میگی نرم ؟؟

ارمان : چون من اونیو که دعوتت کرده رو نمیشناسم ٬اصلا نمیدونم خونشون کجاست ٬اصلا تو خونست نیست ٬کیا هستن تو اون جمع ٬پذیراییشون چه جوریه ٬چه جور مهمونیه اصلا

-مگه قراره چی بشه ؟؟

ارمان :‌اقا یهو یه چیزی شد کی جواب میده به من ؟؟؟

-چیزی نمیشه ..اذیت نکن دیگه …بعد این همه وقت یه مهمونیه دیگه

ارمان : عمه ی من همین هفته ی پیش شمال بود ؟؟

-نه که خیلی خوش گذشت

اینو گفتم و رفتم بالا .انقدر خورده  بود تو ذوقم که نگو حوصله ی بحث کردن باهاشو نداشتم .میدونستم فایده ای نداره و فقط اخرش اعصاب خودم بدتر خرد میشه .در کمدو باز کردم و به مانتویی که خریده بودم نگاهی انداختم .میشد بپوشم و برم ولی نه اصلا حال و حوصله دعوا نبود در کمدو بستم و رفتم طبقه ی اخر تو اتاق قبلیم .خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا .دیگه چیزی نبود که بخواد بترسونتم و بوی خاصی که اتاق داشت حال و هوامو بهتر میکرد .

پرده ها رو کنار زدم و به باغ و ویلای پاییزی ارمان خیره شدم فکرم رفت سراغ اینکه اگه بابای ارمان مرده بود و همه ی اموالشون هم کم و یه جورایی مصادره شده بود پس چطوری بود که کسری میگفت اینجا ارث پدری ارمانه

خودش برام یه کشف بزرگ محسوب میشد .در حد کاراگاها جو زده شده بودم و همونطوری فکر میکردم تا شاید بازم به این تناقضا و سرنخا برسم .حتی باز شدن اتاق توسط ارمان و نشستنش رو تخت کنارمو هم نفهمیدم

ارمان :‌انقدر یعنی واست مهم بود ؟

-خوب اره

ارمان : اخی اخی دخترمون مهمونی دوس داره ؟؟؟بیا خودم باهات خاله بازی میکنم عمو بیا بیا 

خندیدم .هم فکرم درگیر بود و هم دوست نداشتم بهش زیاد محل بدم .

ارمان :‌خوب حالا خونشون کجا هست ؟؟

-مهم نیس

ارمان :‌همین الان گفتی مهمه که

-اون چند لحظه پیش بود الان مهم نیس

ارمان : میدونی …

دستمو گذاشتم زیر چونم و نیم نگاهی بهش انداختم .

ارمان :‌غیر قابل پیش بینی شدیمثل فوتبال

پوزخندی زدم و گفتم :((چطور؟؟؟))

ارمان : کلا میگم جدیدا یهو یه سری کارایی میکنی که هم اصلا انتظارشو ندارم هم خیلی خوشم میاد جدی میگم 

-چون کارایی که میکنم گند میزنه به من و از این خوشت میاد

ارمان : چه تصویرت ازم خرابه

-جدی میگم!

با پوزخند روشو برگردوند.منم از نگاه کردن به نیمرخش دست برداشتم و دوباره نگاهمو دادم به پنجره…

ارمان : میخوای پاشی بریم یه وری ؟

-نه حوصله ندارم 

ارمان :‌میخوای بریم یه دوری بزنیم ؟؟

-گزینه هات کلا همینه ؟؟

ارمان : نه بازم هس میخوای

همون موقع گوشیم زنگ خورد اسم نگار رو صفحه ی گوشی نقش بست پوفی کشیدم و جواب دادم

-جونم نگار؟

با کلی جیغ جیغ پرسید که چرا نیومدم .

-من یه مشکلی برام پیش اومد نمیتونم بیام

نگار : مگه نگفتی اوکیه ؟؟

-چرا به خدا کادوتم گرفته بودم ولی نشد دیگه شرمنده حالا دانشگاه میبینمت تولدتم مبارک باشه 

نگار : کادو فدای سرت ای بابا بد شد باشه عزیزم خدافظ 

-خوش بگذره ..خدافظ

یکی نیس بگه حالا زنگ نمیزدی بدتر دل منو نمیسوزوندی میمردی ؟؟؟با لب و لوچه ی اویزون گوشیو پرت کردم رو تخت و برای اینکه احتمال دعوا وجود داشت از رو تخت بلند شدم برم یه جهنم دره ای که این موجود پست نباشه !

ارمان با خنده گفت :((بابا من اصلا تو کف مهم نبودن این مهمونیم به خدا ))

-بازم میگم مهم نیس 

ارمان : ده اخه یه جووری داری دروغ میگی …خوب بگو مثلا ….

-گیرم مهم باشه !اصلا مهمه !چه گلی میگیری به سرم الان ؟؟؟ها ؟؟

اخمامو تو هم گره زدم و دست به کمر اینو بهش گفتم …پاشد اومد جلو گفت :((میدونی …بعضی وقتا من ادمای دور و برمو اینجوری امتحان میکنم ببینم  بین یه چیزی که دوس دارن و من کدومو انتخاب میکنن))

-مگه تو خدایی؟

ارمان : باهاش نسبت نزدیکی دارم 

با پوزخند گفتم :((تو ؟؟؟))

ارمان : به هرحال بنده ی خدام

-اهان نکته ی قابل توجهی بود بسکه از خود مچکر و مغروری فکر میکنی خیلی ادم شاخی هستی اصلنم اینطوری

ارمان :‌وای بابا بااااشــــــه خیله خوب بسه دیگه رگباری میزنه !

-حداقل بذار خودمو خالی کنم !

ارمان : چرا انقدر اب روغن قاطی کردی؟؟خوب راس گفتم اصلا !

-نمیتونی مثلا یه بار تو عمرت برای رضای خدا مثل بچه ی ادم یه حرفو بزنی

ارمان : خیلی منطقی بهت گفتم !وقتی خودتم طرفو درست نمیشناسی میخواستی هلک و هلک فقط پاشی بری خونشون ؟؟؟

-اولا اصلا خونه نبود رستوران بود !دوما ۳ماهه الان باهاش سر کلاسم بسه واسه یه بیرون رفتن اونم با بقیه

ارمان : اوه خوب اصلا پس خوب شد نذاشتم بری ! 

-چرا ؟؟؟؟

ارمان :‌چون صد در صد جمع دخترونه نبوده 

-خوب نباشه اصلا مگه چیه

ارمان : تو منو چی فک کردی؟؟؟؟سیب زیمینی؟؟؟

-نه خیر ولی داری گیر الکی میدی مگه قراره بخورنم ؟؟

ارمان :‌بحث کردن راجع به این چیزا با یه دختر قد و کله شق بی فایدس !اینم یه چیز ثابت شدست

-اقای منطقی نه بگو دیگه !بگو دیگه بدو منطقتو بگو کدوم یک از بچه های دانشگاه قصد و نقشه ی خوردن منو داره ؟؟

ارمان : حتما باید بیان و چاقو بذارن زیر گردنت یا کارای دیگه که مطمءن شی کسی خطر داره خوب نیس زیاد چشم تو چشمش باشی؟؟؟دانشگاه واسه درسه این چیزای اضافیش دیگه صیغه باطله

-چرتو پرت نگو تو خودت از همه اونا واسم بدتری

نفسشو سنگین بیرون داد و بالا پایین رفتن سینشو دیدم با قدمای سنگین و نه تند از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت با یه اخم تلخ کاش اونطوری بهش نمیگفتم

***

اقا واسه من قهر کرده بود حالا همش تو قیافه بود با ده من عسل نمیشد خوردش !جواب سلامم هم به تلخی و به زور میداد.شبا هم تو اتاق کارش میخوابید خب چه میدونستم این همه بهش بر میخورهدیگه داشتم از کاراش کلافه میشدم .اون روز با خودم قرار  گذاشتم یه طوری از دلش در بیارم و یه جوری بکنم این دندون لقو

دیر تر از شبای قبل اومد دلشوره گرفته بودم در حد بنز حتی وقتی اومد هم دلشورم از بین نرفت خسته و بازم با اخم اومد خونه و مستقیم رفت تو اتاق کارش …دیگه نذاشت حتی بهش سلام کنم …با کلی این پا اون پا کردن و برم نرم رفتم دم اتاقش و در زدم .بعد از اینکه اجازه داد رفتم تو ..

-شام ..نمیخوری؟

ارمان :نه

-میگم که ..

ارمان : هان؟؟؟

با چشمای گرد شده نگاهش کردم ..

-میگم که …یه وقت احیانا نمیخوای…

پرید وسط حرفم که داشتم با من من میگفتم و گفت :((وسایلتو جمع کن برو خونه داییت ))

دهنم واموند نگاهمو دوختم به حرکت لباش .بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده گفت :((میخوام یه چند روزی برم مسافرت خونه خالیه ))

-خوب واسه چی برم خونه داییم همینجا میمونم دیگه ..

ارمان : واسه همین خونه خالی یادت رفت چه غربتی بازی راه انداختی؟؟؟اونجا باشی حداقل حواسشون هست ساعت ۱۱ نری بیرون

-انقدر تیکه ننداز تو همین خونه تا الان کم تنها نموندم نمیخوامم برم اونجا هرجا هم بخوام برم اونجا نمیرم 

ارمان :اوه ببخشید خانوم کدوم یکی از خونه های مامان باباتون میخواین تشریفتونو ببرین؟؟؟ویلای شمالشون؟؟؟خونه ی فرمانیه؟؟؟برج تهران؟؟؟هوم؟؟؟بگین راننده بفرستم ببرنتون والا یه جوری میگه هررر جایی هم بخوام برم جایی رو نداری !

دست گذاشت رو نقطه ضعفم سرمو انداختم پایین و از اتاق بیرون رفتم .یه ساک کوچیک وسایلمو جمع کردم و اماده گذاشتم یه کناری به دایی زنگ زدم و باهاش هماهنگ کردم و اونم با اغوش باز قبول کرد.کوله ی حاوی کتابام رو دوشم بود و ساکم دستم .از پله ها پایین رفتم و بعد هم سراغ تلفن .شماره ی اژانسو از ۱۱۸ گرفتم .

ارمان از اتاق بیرون اومد و گفت :((شماره کجارو گرفتی ؟؟؟خودم میبرمت .تمومه ؟؟))

سرمو تکون دادم .

ارمان : نشنیدم 

-اره

هنوز لباساشوعوض نکرده بود…فکر میکردم یعنی همه ی این رفتارا به خاطر اون یه جملمه ؟؟؟انقدر یعنی بهش برخورد ؟؟؟تو ترافیک با اخم به چراغ قرمز و ثانیه هاش نگاه میکرد.دختر بچه ای با یه  دسته گل اومد کنار ماشین و برای فروختن گلاش شروع کرد به ارمان اصرار کردن و ارمان شیشو کشید بالا .من اما بهش یه اشاره ی کوچیک کردم که بیاد طرفم .خودشو سریع بهم رسوند .نگاهی به کیفم انداختم .پول خرد نداشتم و فقط ۳ تا تراول ۵۰ تومنی بود …یکیشونو دراوردم و دادم به دختر بچه …برگشت با تعجب گفت :((خانوم این خیلی زیاده ….کلشم در این حد نیستن))

-اشکال نداره بمونه واسه خودت ۲ تا شاخشو به من بده

دختر : فقط دوتا ؟؟خوب باید همشو بدم

همه ی گلاشو گذاشت تو بغلم و با کلی تشکر نگاهی به چراغ قرمز انداخت و بعد سریع با خنده رفت اونطرف خیابون .خیلی از اینکه خوشحال شده خوشحال شدم

ارمان  :خوب حاتم طایی بازی در میاری

-پول تورو که ندادم

ارمان : نه این پولا که مثل باقلوا میدی دست بچه های سر ۴راه دست رنج خودته بایدم اینوبگی!

-پول خرد نداشتم 

ارمان : نمیدادیش اتفاقی نمیوفتاد

-اون فقط یه بچه بود ۵۰ تومن چیزی از من کم نمیکنه

ارمان : یه زمانی واسه همین ۵۰ تومن ۵۰ تومنا اومدی پیش من کلفتی ادم خوبه گذشتش یادش باشه الان مثل کاهو پولو میفرستی میره

خلع سلاحم کرده بود .هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم …

ارمان : خودت قبول داری در هرحال پول منه دیگه ؟؟؟

با صدای گرفته ای گفتم :((فقط …میخواستم ناامید برنگرده نمیدونستم خوشت نمیاد))

یعنی همه ی اینا به خاطر یه جمله بود ؟؟؟من که میخواستم معذرت خواهی کنم ..

دم خونه ی دایی نگه داشت .دست دراز کردمو کولمو از روی صندلی عقب برداشتم .از ماشین پیاده شدم و گلارو گذاشتم رو صندلی و رفتم .بلند گفت :((کجا ؟؟؟وایسا ببینم …بیا اینجا))

-بگو 

ارمان :گفتم بیا اینجا

-دارم میشنوم

ارمان :‌میای یا بیام؟؟؟

به ماشینش نزدیک شدم و سرمو بردم دم پنجره ی جلو .

ارمان : معلوم نیس این سفرم چه قدر طول بکشه …ممکنه زیاد بشه خیلی .این کلید خونه رو جا گذاشته بودی بگیر چیزی خواستی لنگ نمونی …اهان راستی تو اتاق چیزی میخواستی بگی؟؟؟

خیلی عمیق نگاهش کردم و گفتم :((نه))

ارمان : مواظب خودت باش …الان اینجا بذار ببینم چه قدر باهامه

دست برد تو جیبش .اونقدر بهم برخورده بود که از هر صحنه ی دست تو جیب کردنی بدم میومد .

بدون اینکه کلیدو بردارم و وایسم رفتم سمت خونه دایی .بی توجه به بوق زدنا و صدا کردناش درو باز کردم و رفتم تو .بخوره تو سرت پولت و کلید خونت .همون لحظه شروع کرد به زنگ زدن گوشیم و جوابشو ندادم.سعی کردم به خونه دایی که میرسم قیافم در هم نباشه …کلی ازم به خوبی استقبال کردن و هنوز نرفته بودم سمت اتاقم که زندایی صدام زد و گفت ارمان دم ایفونه میگه به سارا بگید یه دیقه بیاد پایین.اگه جلوی دایی اینا نبود عمرا اگه میرفتم .ولی دیگه مجبور بودم .

درو که باز کردم دست به جیب و برافروخته نگاهشو برگردوند سمتم.

ارمان : کجا سرتو میندازی میری؟؟؟؟مگه من باتو حرف نمیزدم ؟؟؟این گلا رو ول کردی تو ماشین و رفتی دیگه واسه چی؟؟؟

هیچی نگفتم.

ارمان : بیا این کلید و پولا و گلارو بگیر

-نمیخوام واسه خودت ادم کلید خونشو نمیده دست کلفتش پول اضافی هم بهش نمیده که مثل کاهو باهاش برخورد کنه گلا هم همون کاهوهاس …بده بره هات بخورن سفرتم خوش بگذره اقای پناهـــــــی 

همه ی اینارو در حالی که سرم خیلی پایین بود گفتم و داشتم دوباره میرفتم تو که از پشت کشیدم

ارمان : تیکه میندازی توقع داری نشنوی؟؟؟فکر میکنی من خوشم میاد از این رفتارا ؟؟میبینی چه سوزی داره ؟؟؟حرفایی که به من میزنیم همینقدره 

-من بی پولی و مامان باباتو به رخت نمیکشم نمیدونستم انقدرم حرفم بده اونموقع ٬عصبانیم بودم نمیذاری من تا یه رستوران با دوستام برم خودت تنها تنها میری مسافرت ؟؟؟بعدم اینطوری مثل اشغال پرتم میکنی خونه داییم؟؟اصن برو 

با بغض بهش اینارو گفتم 

ارمان : خوب توکه خودت گفتی با من بهت خوش نمیگذره اینم مسافرت کاریه وگرنه من کی اوردمت اینجا….چرا حرف الکی میزنی؟؟

-حالا که اوردی …برو اصن پول و کلید و گلم نمیخوام ..همش مال خودت.

سرم که پایین بودپایین ترم میرفت بغضم که کرده بودممثل این دختر بچه ها هم لبم ناخوداگاه میومد جلو و حرف میزدم .

ارمان :حالا بغض نکن بابا …اینجوری مسافر راهی میکنین شما ؟؟

-برنامه قبل سفر شما اینطوریه ؟؟؟

ارمان :تو اتاق چی میخواستی بگی؟؟

-میخواستم بگم بیا اشتی کن اعصابم خرد شده که خیلی قشنگ پذیرایی کردی

ارمان :خدایی میخواستی بگی اشتی؟

-اوهوم

همونطوری که بودم طی یه حرکت انتحاری سرمو به سینش نزدیک کرد و دم گوشم گفت :((باباخوب میگفتی …من یه درصدم به این فکر نکردم بخوای بیای اشتی که خوب اگه میگفتی دیگه تو ماشینم اونطوری نمیشد دیگه ..))

نمیدونم چرا بغضم ترکید اما حداقلش این بود که خوب جایی ترکید 

ارمان : بابا سارا گریه نکن دیگه عهه…من الان دارم میرم همه فکرم اینوره ماموریت دارم باید تمرکز داشته باشم..نمیخواستم اونطوری بگم به خدا من اصلا به این چیزا توهین ….بابا سارا بسهـــ توروخدا بسه داری میلرزی از گریه

- من که ….من فقط خیلی هی میگی

ارمان : ببین نمیتونی حرف بزنیالان میری بالا میگن دخترمونو کشید پاین ۴ تا بزنه بهش برش گردونه منو ببین سارا منو ببین خوب یه دیقه عههه 

سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم .با انگشت شستش اشکامو پاک کرد.

ارمان :الان خوبي؟؟مورد بخشش واقع شدم ؟؟؟گلارو میبری بالا ؟؟؟

-میخواستم پول بهش قد دوتا شاخه

ارمان : به خدا میدونم اقا من عصبانی که میشم نمیفهمم چی میگم جدی نمیفهمم بعد بعدش اینطوری میشه گریه نکن دیگه دخترم گریه نکن عزیزم افرین بابایی

روی پیشونیمو بوسید .

ارمان :‌حالا از تو بغل بابا بیا بیرون کنار در خونه یکی میبینه دلش میخواد نمیدونن که این چشم و لب و دهن قشنگی که دادن به ما فقط دعوا و گریش قسمتمون میشه نمیدونن که

ازش فاصله گرفتم و با پشت دستم باقی مونده ی اشکامو پاک کردم .

ارمان :‌شدی عین دختر بچه هایی که ابنبات میخوان بهشون ندادن

کلید و پولا و گلا و یه بسته ابنباتو داد دستم و گفت :((بیا ابنباتم بهت دادم تازه …))

-مرسی 

ارمان : حواست به خودت باشه این چند وقت که خونه من بودی که شدی چوب کبریت ..بلکه با اینجا اومدن لپات برگرده 

-بهتر!

ارمان :نه بابا خوب بود که شوخی میکردم من جدی خیلی لاغر شدی

-کی برمیگردی؟

ارمان :‌نمیدونم ..

-تقریبا ؟

ارمان :‌دو سه هفته 

-چه خبره ….یعنی چی خوب

ارمان :‌سوغاتی خوب میارماصلا غمت نباشه

-سوغاتی نمیخوام نمیشه زودتر بیای؟

ارمان :‌نه دیگه ماموریته ها …

-حالا کجا میری؟؟

خندید و گفت :((خدافظ یادت نره چی گفتما داییت اینارم اذیت نکن برگشت بخوری …))

هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم …هنوز قفسه ی سینم بالا و پایین میشد رفت و حواسم نبود پشتش اب بریزم

***

دو هفته  از سه هفته ای که ارمان گفته بود میگذشت و دلم داشت دیوونه میشد از بس دلتنگش شده بودم یه چیزی انگار مدام خودشو میکوبوند به دیواره های قلبم و بهونه ی ارمانو میگرفت حتی تلفنم ازش نداشتم که بهش زنگ بزنم میدونستم تو ماموریتا نمیتونن با کسی تماس برقرار کنن حتی خانوادشون.گوشیمو گرفته بودم دستم و نگاهم ثابت مونده بود رو صفحش با خودم میگفتم چی میشد اگه زنگ میزدیا حداقل یه اس ام اس میداد وقتایی که پیشش بودم اصلا به فکرم نمیرسید که تو نبودش اینجوری بی تاب شمبهش عادت کرده بودم حتی به حرفای نیش دارشتو فکر و خیالای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد یه لحظه حتم داشتم که ارمانه ولی خوب….غریبه ی پشت گوشی بعد از شنیدن الوی من سریع گفت:((دوست داری بدونی شوهرت مسافرت کجا و با کی رفته ؟؟؟))

-شما ؟؟

بدون اهمیت به حرفم گفت :((میخوام چشم و گوشتو باز کنم نسبت به ادمی که باهاش زیر یه سقفی و الان خیال میکنی مسافرت و تو ماموریته اما داره پیش کیا خوش میگذرونه و تو به ***اشم نیستی…دلم برات میسوزه راستش..))

-توکی هستی؟؟؟منو شوهرمو از کجا میشناسی؟؟؟

غریبه :وقتشه که دیگه ایمان بیاری اون نمیتونه خوشبختت کنه لیاقتتو نداره ...


مطالب مشابه :


رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 57

(علی بگو مامان پاشو افرین پسرم )) ارمان یا علی گفت و بلند شد ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




رمان ملودی زندگی من 13

آرمان جلو و کنار آفرین.یه وقت خر نشی قاطی کنیا.باید تحملش کنی.پول ♥ 117- رمان مسير




کی گفته من شیطونم 17

ارمان که دید خیلی استرس دارم با یه دستش از پشت دامن - افرین دختر ♥ 117- رمان مسير




کی گفته من شیطونم 19

- ایول به ادم با هوش افرین خودت فهمیدی - ارمان ترو خدا چی کار میکنی ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 55

گریه نکن عزیزم افرین ارمان : ‌نه دیگه ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




برچسب :