زندگی نامه ی چند شهید

۱.  زندگی نامه ی شهید باکری

او در دانشگاه درس خواندن و یاور دانشجویان و بیرون از دانشگاه یک دانشجوی پر شور و حال و واقف به اوضاع و احوال زمان بود. او و دوستانش نقش مهمی در بر پایی تظاهرات شهر تبریز در پانزدهم خرداد هزار و سیصد و چهل و پنج وهزار و سیصد وپنجاه و پنج داشتند. همان زمان وی توسط ساواک شناسایی شد و بارها برای بازجویی به اداره‌ی امنیت برده شد اما چون مدرکی علیه او نداشتند تحت نظر آزاد شد. بعد از گرفتن مدرک مهندسی برای ادامه مبارزه از محیط دانشگاه خارج شد. در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش به عنوان افسر وظیفه به خدمت سربازی رفت و به تهران مأمور شد. در بحبوحه‌ی انقلاب مهدی به فرمان امام خمینی از پادگان گریخت و به ارومیه بازگشت. در این دوران مخفیانه زندگی می‌کرد و نیروهای جوان را سازماندهی و تربیت کرد.
با پیروزی انقلاب مهدی نقشی فعال در سازماندهی سپاه پاسداران داشت. مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. او در سال هزار و سیصد و پنجاه و نه ازدواج کرد و روز بعد از عقد به سوی جبهه شتافت. در منطقه ی غرب سمت فرماندهی سپاه را به عهده گرفت. همان روزها بود که علی صیاد شیرازی به کردستان آمد و با مهدی آشنا شد.
مهدی پس از شرکت در عملیات‌های مختلف و پاکسازی ضد انقلاب، به منطقه‌ی جنوب کشور رفت و معاونت تیپ نجف اشرف را به عهده گرفت. در عملیات فتح‌المبین، در منطقه‌ی رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت و پس از آزاد سازی خرمشهر دوباره مجروح شد. با تشکیل تیپ عاشورا فرماندهی این تیپ را به عهده گرفت.
در عملیات حماسی خیبر که در جزیره ی مجنون بر پا شد برادرش به شهادت رسید. در روزهای آخر اسفندماه هزار و سیصد و شصت و سه عملیات بدر آغاز شد. مهدی و نیروهایش ضربات مهلکی بر ارتش عراق می‌زنند. در روزهای بیست و پنج اسفند ماه مهدی و همرزمانش در مقابل عراقیها مقاومت کردند.
هر چند فرماندهان ارشد سپاه سعی کردند مهدی را به عقب بازگردانند توجهی نکرد و سرانجانم با اصابت گلوله‌ای به سرش به سختی مجروح می‌شود و هنگام بازگشت به عقب موشکی به قایق آنها اصابت می‌کند و پیکر آنها راهی دریاها می شود.
وصيت نامه سردار شهيد اسلام مهندس مهدي باكري فرمانده لشكر سی و یک عاشورا
يا الله،‌يا محمد،يا علي،‌يا فاطمه زهرا،‌يا حسن،يا حسين،‌يا مهدي (عج) وتو اي ولي مان يا روح الله و شما اي پيروان صادق شهيدان.
خدايا چگونه وصيت نامه بنويسم در حالي كه سراپا گناه و معصيت و نافرماني ام. گرچه از رحمت و بخشش تو نااميد نيستم ولي ترسم از اين است كه نيامرزيده از دنيا بروم. مي ترسم رفتنم خالص نباشد و پذيرفته درگاهت نشوم. يا رب العفو، خدايا نميرم در حالي از ما راضي نباشي. اي واي كه سيه روز خواهم بود.خدايا چقدر دوست داشتني و پرستيدني هستي! هيهات كه نفهميدم. يا ابا عبدالله شفاعت! آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد براي ديدار ربش ، و چه كنم كه تهيدستم،خدايا تو قبولم كن.
سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر كفر و الحاد،‌عصر مظلوميت اسلام وپيروان واقعي اش. عزيزانم شبانه روز بايد شكرگزار خدا باشيم كه سرباز راستين صادق اين نعمت شويم و بايد خطر وسوسه هاي دروني ودنيا فريبي را شناخته و بر حذر باشيم كه صدق نيت وخلوص در عمل ،تنها چاره ساز است.
اي عاشقان اباعبدالله بايستي شهادت را در آغوش گرفت،گونه ها بايستي از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بايستي محتواي فرامين امام را درك و عمل نمائيم تا بلكه قدري از تكليف خود را در شكر گزاري بجا آورده باشيم.
وصيت به مادرم وخواهران و برادرانم و اهل فاميل بدانيد اسلام تنها راه نجات و سعادت
ماست،هميشه بياد خدا باشيد و فرامين خدا را عمل كنيد،‌پشتيبان و از ته قلب مقلد امام باشيد،‌اهميّت زياد به دعاها و مجالس ياد اباعبدالله و شهدا بدهيد كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربيت حسيني و زينبي بيابيد و رسالت آنها را رسالت خود بدانيد وفرزندان خود را نيز همانگونه تربيت كنيد تا سربازاني با ايمان و عاشق شهادت و علمداراني صالح وارث حضرت ابولفضل براي اسلام ببار آيند. از همه كساني كه از من رنجيده اند و حقي بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و اميد دارم خداوند مرا با گناهان بسيار بيامرزد.
خدايا مرا پاكيزه بپذير
مهدي باكري

 

۲.  زندگی نامه ی شهید دانش آموز حسین فهمیده

حسین فهمیده در سال 1346 در روستای سراجه شهر قم به دنیا آمد. در بحبوحه انقلاب، حسین یازده ساله، از قم اعلامیه می آورد و در روستا پخش می كرد. حتی چندبار ضد انقلابها كتكش زده بودند تا دست از این كارها بردارد اما او منصرف نشده بود. 12 بهمن 57، در بیمارستان بود. در اثر تصادف، طحالش پاره شده بود. تا از بیمارستان مرخص شد، آنقدر اصرار كرد كه پدر و مادرش، او را با برادر بزرگترش داوود، به تهران فرستادند تا حضرت امام را زیارت كند.
مدتی بعد، ضد انقلاب اوضاع كردستان را به هم ریخت. حسین مثل اسفند روی آتش شده بود. زود از طریق بسیج، خودش را به كردستان رساند اما به خاطر كمی سن و كوتاهی قد، بچه های سپاه برش گرداندند و از خانواده اش تعهد گرفتند تا دیگر به كردستان نرود.
وقتی كه رژیم بعثی عراق در 31 شهریور 59 به ایران حمله كرد، حسین در خانه بند نشد. زود به راه افتاد و خودش1073-12-1305671i95-854344.jpg را به خوزستان رساند. آنجا آنقدر اصرار كرد تا قبول كردند بماند. مدتی بعد با دوستش محمدرضا شمس زخمی شدند

و آنها را به بیمارستان ماهشهر بردند. حسین و محمدرضا تا حالشان خوب شد، دوباره به جبهه برگشتند. اما اینبار فرمانده اجازه نمی داد حسین به خط مقدم نبرد برود.
چند روز بعد، حسین با كلی لباس و اسلحه عراقیها پیش فرمانده شان آمد. فرمانده با كمال تعجب فهمید كه او اینها را با دست خالی از عراقیها غنیمت گرفته است. همین شد كه به حسین اجازه داد تا دوباره به خط مقدم برگردد.
روز هشتم آبان 1359، حسین فهمیده و محمدرضا شمس، در نزدیكترین سنگرها به دشمن، كنار هم بودند. محمدرضا مجروح شده بود و حسین، با هر جان كندنی كه بود، دوستش را به عقب رساند تا مداوا شود.
اما حسین فهمیده در پشت خط نماند. دلش رضا نمی داد كه سنگرشان را خالی بگذارد. او وقتی به سنگر رسید كه پنج تانك عراقی، مغرورانه رجز می خواندند و پیش می آمدند تا رزمندگان ایرانی را محاصره كنند و بعد همه شان را به قتل برسانند.
تنها راه پیش روی حسین فهمیده، فداكردن خودش برای نجات همرزمانش بود. حسین سیزده ساله، آخرین نارنجكهای باقیمانده را به خود بست و به سمت تانكها حركت كرد. در همین فاصله، تیری به پای حسین خورد اما او كوتاه نیامد. با همان پای زخمی، كشان كشان خودش را به اولین تانك رساند و ضامن نارنجكها را كشید.
با صدای انفجار تانك جلویی، چهار تانك دیگر ، با این خیال كه رزمندگان اسلام حمله كرده اند، فرار را برقرار ترجیح دادند. بقیه رزمنده ها تازه متوجه نقشه دشمن برای محاصره شان شدند. آنها با فكر اینكه نیروی كمكی آمده، جان تازه ای گرفتند و چهار تانك درحال فرار را هم نابود كردند. مدتی بعد، نیروهای كمكی به خط مقدم رسیدند و آن قسمت را، از لوث وجود متجاوزان بعثی پاك كردند.
یكی از همان روزهای سرد پاییزی، ساعت هشت صبح، رادیو برنامه های عادی اش را قطع كرد و خبر عملیات شهادت طلبانه یك دانش آموز سیزده ساله را پخش نمود. پشت آن، پیام حضرت امام را خوانند: «رهبر ما آن طفل سیزده ساله‌ای است كه با قلب كوچك خود ـ كه ارزشش از صدها زبان و قلم‌ ما بزرگتر است ـ با نارنجك، خود را زیر تانك دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید»
حتی تلویزیون هم، شب همین خبر را اعلام كرد. همان موقع مادر حسین گفت: «به خدا این دانش آموز حسین بوده.» پدر باور نمی كرد اما مادر باز قسم می خورد. یكی ـ دو هفته بعد، برادر محمدرضا شمس به در خانه شهید حسین فهمیده رفت و كل ماجرا را برایشان تعریف كرد و به آنها قول داد تا تكه های باقیمانده از پیكر حسین را بازگرداند تا آن را دفن كنند.
بعدها هم محمدرضا شمس شهید شد و هم داوود فهمیده. آخر خود مادر حسین، در آذر 59 گفته بود: «حاضرم در راه خدا این پسرم را هم بدهم.»

***
حسین فهمیده تنها شهید دانش آموز سیزده ساله ما نیست. «بهنام محمدی» هم یك دانش آموز دوازده ساله خرمشهری بود كه در كوچه پس كوچه های شهرش آنقدر جنگید تا به شهادت رسید. «سحاب خیام» هم بود. دختر دانش آموز دوازده ساله سوسنگردی‌ای كه آنقدر با دست خالی با بعثی ها جنگید تا آنها را عاجز كرد و بعد به شهادت رسید


 

۳.  زندگی نامه ی شهید دانش آموز مجید ارجمندی

شهید مجید ارجمندی در تاریخ 28/6/1350 در تهران و در یک خانواده مذهبی متولد شده و از همان کودکی با نوای روح بخش قرآن و تحت مراقبت های خانواده از هرگونه انحراف و تماس بادوستان ناباب بدور بود و با توجه خانواده در مدارس مذهبی شروع به تحصیل کرد و باتوجه به هوش و استعدادی که داشت همیشه جزء شاگردان رتبه بالای کلاس بود در دوران انقلاب اکثرا دستش در دست پدر بود و به همراه او در برنامه ها و مجالس شرکت داشت و اثر همین مجالس بود که در روح بزرگ او جای گرفته و اورا عاشق به اسلام و امام حسین (ع) وکربلا کرده بود.

باگذشت زمان که شخصیت وی شکل می گرفت اعتقاد و ایمان او نسبن به اسلام سخت تر و استوار تر می گردید.

مجید اهل پر حرفی نبود و مرد عمل بود و کسی بود که به گفته یکی از مربیانش همیشه طرح نو در سر داشت و کسی بود که خط میداد و به هر خطی وارد نمی شد.

به حرف ها توجه کامل داشت وهمیشه با صبر و حوصله زیاد به تمام صحبت ها گوش میداد وبعد در حد دوکلام خلاصه و مختصر جواب می گفت وروحش بزرگ بود و آن روح در کالبد کوچک او قرار نداشت او فکری باز و بینشی صحیح داشت و همیشه مسائل را از دیدگاه خدا و اصلاح و مکتب می نگریست در درون چیزی داشت که نمی توانست آن را برای هرکس بیان کند و کمتر به درون و دل او پی برده بودند.

مجید انسانی آرام ،متین،باوقار،با اخلاص و پاک بود همه کس اورا نشنا خته واو خود را کمتر به دیگران شناسانده بود به واجبات دین توجه زیادی داشت به مستحبات عمل می کرد.

بی دلیل و بی توجه از کنار مسائل گذر نمی کرد.

نماز جمعه و دعای کمیل و زیارت بهشت زهرایش کتر ترک می شد  و همین ها بود که معرفت الی الله را در دلش رویانیده بود،اهل عاطفه و محبت بود از او کسی بدی ندیده بود.همیشه برای کمک ب دیگران و همدردی با آنها آماده بود  و پیش قدم بود از حرف هایی خلاف مصلحت انقلاب و اسلام بود به شدت ناراحت می شد وهمیشه از آن مجالس دوری می کرد  و همیشه نصیحت به دوری از این حرفهاو مجالس می کرد .

اهل مطالعه بود اوقات خود را به بطالت نمی گذرانید.

اکثرا بعد از فراق درس و مدرسه یه حوزه می رفت و به درس حوزه علاقه زیاد داشت تا جایی که تصمیم داشت در حوزه درس بخواند و درس را رها کند و در این رابطه خوابی دیده بود  که این خواب را امام جماعت مسجد محل که در این خانه رفت و آمد داشت بعد از شهادتش برای خانواده او تعریف کرده بود.

ایشان تعریف کردند مجید در مسجد مرا دیدوگفت حضرت ابا عبدالله را در خواب دیده که به او گفته به جمع ما وارد شو و این همان عشق و علاقه و ارتباطی بود که مجید دردرون داشت وهمه از آن بی خبر بودند و بالاخره نیز به آرزوی خود رسید مجید در حدود سال سوم راهنمایی بود که همچون عاشقان دیگر عزم جبهه کرد ولی به علت کمی سن و جثه با رتن او موافقت نشد  و بالاخره در سال اول دبیرستان تحت تعلیم و آموزش نظامی قرار گرفت و در بهمن سال 64 به جبه ازام شد و تا اواخر اسفند اولین ماموریت خودرا به پایان رسانید و به تهزان باز گشت. ولی باید گفت عاشق شدن خیلی سخت است و به انتظار نشستن سختتر او با آن روح بزرگ که سراسر همدردی و همیاری بود نتوانست همرزمان خود را تنها بگذارد و در اواسط فروردین برای بار دوم به جبهه اعزام شد و در خرداد برای امتحانات آخر سال حاضر شد با استعداد و هوش سراری که داشت در شهریور ماه کارنامه قبولی را برای خانواده به ارمغان آورد.

ودر همین دوران سه ماهه بود که از طرف پایگاه آموزش دیگری برای وی و همرزمانش در نظر گرفته بودند شرکت کرده بعد از پایان دوره آموزشی  وپایان امتحانات بار دیگر در مهرماه 65 عازم جبهه شد.

در نامه هیش همیش توجه به اسلام،انقلاب ،شهدا و خانواده شهدا صبر در مصائب و جداییها تاکید داشت.

 

۴.  زندگی نامه ی شهید دانش آموز مهرداد عزیز الهی

شهیدی که امام بر بازویش بوسه زد

 
1289327246_42368220412316801754714270152


«به جبهه اومدم شاید کمکی در راه خدا بکنم و گناهانم پاک بشه»

«تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که می‌شد خدا می‌کرد. ما فقط وسیله بودیم. همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط می‌آمدیم یک خمپاره تقریباً 5 متری ما خورد. قشنگ 5 متری موجش ما را تکان داد و یک ترکش هم نخوردیم ما فقط وسیله بودیم در این جبهه ها. هیچ کاره ایم. ضعیفیم در مقابل این قدرت ها. فقط خداست که ما را یاری می‌کند.»
شهید مهرداد عزیز الهی

دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» در مهرماه سال 1346 در شهر اصفهان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد.

تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثه‌ای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصف ناپذیر به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا سال سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد.

شهید «مهرداد عزیز اللهی» در سال 1364، در عملیات کربلای 4 در جزیره «ام الرصاص» در حال غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد.

 

به گزارش تابناک، خانواده «عزیز اللهی» 6 پسر داشته که 4 نفر از آنها در جبهه‌ها حاضر بوده‌اند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیده‌اند و محمد هم اکنون جانباز شیمیایی می‌باشد. پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز بوده است.

سرکار خانم «عذرا منتظری» مادر نوجوان شهید «مهرداد عزیز اللهی» می‌گوید:

• در راهپیمایی‌های دوران انقلاب به طور مرتب شرکت می‌کرد. وقتی مجسمه شاه را از میدان انقلاب اصفهان پایین کشیدند. تا چهارراه تختی سر شاه را غلطانده بود.

• مهرداد در اوایل انقلاب 10-12 سال سن داشت. یک روز که برای اولین انتخاب رئیس جمهوری می‌خواستیم به پای صندوق رأی برویم، به ما گفت: «به چه کسی رأی می‌دهید؟»

گفتیم: «بنی صدر!»

گفت: «اشتباه می‌کنید! روزی خواهد آمد که بنی صدر آرایش کرده و با چادر از مرز بیرون می‌رود.»

خدا شاهد است انگار همین دیروز بود این جمله را گفت. همیشه با بنی صدر مخالف بود و با آن سن کم ،بصیرت زیادی داشت.

• یک روز آمدند و گفتند: «مهرداد می‌خواهد به جبهه برود»

من گفتم: «سنش کم است کاری از او بر نمی‌آید.» بعد فهمیدم او آموزش رزم شبانه هم دیده است! گفتم: «حالا که آموزش دیده مسئله‌ای نیست.»... و به جبهه رفت.

• مهرداد روحیه شادی داشت و بچه نترس و شجاعی بود. او همچنین کاراته باز خوبی هم بود. یک بار یک مین گوجه‌ای خنثی شده را از جبهه به خانه آورده بود!

• برخلاف آنچه برخی می‌پندارند، مهرداد 6 سال در جبهه‌ها حضور داشته است و غیر از مین روبی، در کار غواصی هم ماهر بوده است.

• آن فیلم مصاحبه معروف مهرداد، مال اوایل جنگ است که مهرداد تازه به جبهه رفته بود. امام خمینی هم آن فیلم را دیده بود و خواسته بودند تا مهرداد را ببرند پیش ایشان. امام مهرداد را می‌بینند و بازوی او را بوسه می‌زنند و او هم دست امام را می‌بوسد.

مهرداد به امام می‌گوید چیزی را برای تبرک بدهید. امام هم یک قندان قند را دعا می‌خوانند و به او می‌دهند.

خیلی‌ها آمدند و از آن قندها برای مریض شان بردند تا شفا پیدا کند...»

عکس‌های این دیدار را عده‌ای که برای مصاحبه آمده بودند، بردند و نیاوردند!!

• نبوغ و استعداد فوق العاده‌ای داشته است به گونه‌ای که از دفتر امام نامه‌هایی فرستاده و توصیه می‌شود که به خاطر «مغز» خوبی که دارد به جبهه نرود!

مهرداد در بهترین هنرستان اصفهان در رشته برق تحصیل می‌کرد و در کنار حضور در جبهه از درس و بحث خود غافل نبوده است.

• در سال 1364 در عملیات کربلای 4 در جزیره ام الرصاص در حال غواصی شهید می‌شود و تا 3 سال از پیکر او خبری به دست نمی‌آید. بعد از این مدت پیکری را که لباس غواصی به تن داشته و یک دست و پایش قطع بوده بدون هیچ پلاک و مشخصاتی برای خانواده آوردند. اما او مهرداد نبود من قبول نکردم و می‌گفتم: مهرداد مفقودالاثر است. در جریان خوابی مهرداد به من گفت: «من در این قبر نیستم.»

محمود عزیزاللهی، پدر مهرداد می‌گوید:

1.مهرداد زیاد سئوال می‌کرد و همه چیز را پیگیری می‌کرد. هر سئوالی هم که می‌کرد در حد توان فهم خودمان جواب می‌دادیم و حقیقت را به او می‌گفتیم.

مثلاً می‌پرسید: خدا چیست؟ کجاست؟ و... ما هم جواب می‌دادیم خدا جسم نیست و نور خدا در تمام ذرات وجود دارد و مهرداد این مسئله را به خوبی درک می‌کرد.

2.برای اولین بار که می‌خواست جبهه برود، به او می‌گفتیم آنجا باید مراقب باشی و هر خدمتی می‌توانی انجام دهی.

بارها موقع اعزام به جبهه خودم او را می‌رساندم! بار آخری که می‌رفت؛ به او گفتم: «دیگر نمی‌خواهد بروی. مسعود شهید شده است، محمد هم در جبهه است تو بمان.»

او به من گفت: «پدر اگر می‌دانستی عراقی‌ها چه بلایی به سر هم وطن‌های ما می‌آورند، این را نمی‌گفتی. من باید حتماً بروم...»

3.بعد از شهادتش یک بار خوابش را دیدم از او پرسیدم: «تو می‌آیی پیش ما و یا اینکه ما می‌آییم پیش تو؟»

جواب داد: «من دیگر نمی‌آیم، شما می‌آیید پیش من.»

به خاطر همین من می‌گویم مهرداد شهید شده است.

مصاحبه با کوچکترین ژنرال دنیا

شبی از شبهای دفاع مقدس، چهره معصومانه مهرداد بر روی صفحه تلویزیون ظاهر می‌شود. صحبت هایش اما به نوجوان نمی‌ماند. چون مردان الهی سخن می‌گوید. مردان خدا را «مردان خدایی» می‌شناسند. امام خمینی (ره) هم آن شب مصاحبه او را از سیما، تماشا می‌کند و دستور می‌دهد تا این نوجوان را به محضر او ببرند.

این مصاحبه کوتاه نه تنها در زمان دفاع مقدس، بلکه در همه زمان ها درسی برای همگان و نشان دهنده راهی به سوی خداست.

متن کامل مصاحبه با نوجوان شهید مهرداد عزیزاللهی :

بسم الله الرحمن الرحیم

رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.

با سلام بر امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) و نائب بر حقش قلب تپنده مستضعفان جهان امام خمینی (ره) و شهدای راه حق و حقیقت و مجروحین و معلولین.

مهرداد عزیزاللهی هستم. اعزامی از اصفهان که 14 سالمه. انگیزه‌ای که باعث شد به جبهه بیام... واقعاً اون برادرایی که قبلاً جبهه بودند و می‌آمدند برای ما تعریف می‌کردند جبهه چه خاصیت‌های خوبی داره... که مثلاً هر کسی بره ساخته میشه از هر لحاظ و دیگه اون ناخالصی‌ها و اون گناهاش در اونجا... در جبهه معصیت نمی‌شد... من به جبهه اومدم شاید کمکی در راه خدا بکنم و گناهانم پاک بشه.

چند وقت است در جبهه هستی؟

الآن حدود 8-9 ماهه که در جبهه هستم. 3 ماه آن را در کردستان بودم.

 در کردستان چه کار می‌کردید؟

در کردستان جنبه تبلیغاتی بوده که ما کار می‌کردیم.

در این مدت که در گردان تخریب هستید چه کارهایی انجام داده اید؟

تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که می‌شد خدا می‌کرد. ما فقط وسیله بودیم.

همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط می‌آمدیم. یک خمپاره تقریباً 5 متری ما خورد. قشنگ 5 متری موجش ما را تکان داد و یک ترکش هم نخوردیم ما فقط وسیله بودیم در این جبهه ها. هیچ کاره ایم. ضعیفیم در مقابل این قدرت ها. فقط خداست که ما را یاری می‌کند.

در محورهای مختلف عراق که مین می‌گذارند مین خنثی کردید آیا برای محورهای خودمان مین کاشتید؟

خنثی بله کردیم.

یک مقدار در عملیات بیت المقدس بود که برای برادرامون در فتح خرمشهر وهله اول و دوم و سوم که معبر باز کردیم. عملیات رمضان بود که معبر باز کردیم در تیپ نجف اشرف که واقعاً معجزات زیادی بر ما شد همین عملیات که معبر باز نکردم در گردان بودم.

وقتی می‌آمدی جبهه پدر و مادرت راضی بودند، از آنها اجازه گرفتی؟

پدر و مادر من اتفاقاً زمینه آمدن به جبهه را خودشان درست کردند.

واقعاً از آنها تشکر می‌کنم که اجازه دادند بیام جبهه. به بقیه پدر و مادرها هم می‌گم این قدر احساساتی نباشند. وابسته نباشند که فرزندشون بیاد جبهه... بگذارند فرزندشون بیاید، خودشان بیایند ساخته بشن در این جبهه ها. به نظر من هر کس حداقل باید یک هفته بیاد و جبهه‌ها را حتی به صورت تماشا نگاه کند.

تا حالا رفتی برای مین گذاری؟

بله رفتیم ولی از نظر امنیتی درست نیست بگم کجا...

 

 

۵.  زندگی نامه ی شهید دانش آموز حسین امینی

نام پدر :ابوالقاسم                                                       تاریخ تولد 1338
محل تولد :اصفهان /اصفهان                              تاریخ شهادت  19/8/1357
محل شهادت :مسجد شهید گچساران                                  طول مدت حیات 19
مزار شهید :گلزار شهدای گچساران

حسین در سال 1338 در اصفهان متولد شد، کودکی را در این شهر سپری کرد و کم‌کم به آموختن علم پرداخت. سال دوم دبیرستان (1356) بود که در پی اعتصابی درمدرسه او را محرک اصلی شناختند و با تمهیدات مختلف از جمله کم‌کردن نمره‌ی انضباط، اخطار کتبی متعدد به خانواده و در نهایت تجدید نمودن او در چند درس سعی کردند او را تنبیه کنند. ولی او فعالیت خود را ادامه داد و به علت ایراد مقاله‌هایی در زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی تحت تعقیب قرار گرفت. حسین فعالیت‌ سیاسی را از سال اول دبیرستان (سعدی) آغاز کرد و پس از واقعه 17 شهریور سال 1357 در تظاهرات مردم حضور یافت. او بارها با مأموران ساواک درگیر شد. در یکی از شبها پس از قرائت خطبه‌ای از نهج البلاغه و مقاله‌ای درباره‌ی حجاب در مسجد بیت‌العباس مورد بازخواست شدید ساواک قرار گرفت. وی سرانجام در تاریخ 19/8/1357 در سن 19 سالگی در شب عید قربان مزد سالها تلاش عاشقانه‌اش در راه اسلام را گرفت و در مسجد گچساران به ملکوتی اعلی پر کشید. مزار پاکش در گلزار شهدای گچساران قرار دارد.

 

۶.  زندگی نامه ی شهید دانش آموز مهدی ابراهیمی

بسمه تعالی

شهید آبروی تاریخ است و بهانه زیستن. او که زبان لاله و درخشش لطیف ستاره های سرخ را می فهمید و عاشقانه زمزمه می کرد که : "شهدا به عهد خود وفا کردند".

شهید وارث خون خداست و ما وارث رسالت سبز او که با خون برگزیده ترین بزرگان خداآبیاری می شود. 

شهید ابراهیمی از دوران کودکی همواره دانش آموزی ممتاز و علاقمند بود . وی در سال ۴۸ همزمان با تحصیلات متوسطه و در سن ۱۴ سالگی موفق به دریافت دیپلم زبان انگلیسی گشت و در سال ۵۲ تحصیلات متوسطه خود را در رشته ریاضی با موفقیت به پایان برد و تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته ریاضی و علوم کامپیوتر و دانشگاه صنعتی شریف ادامه داد و همزمان با تحصیلات دانشگاهی به خود به تدرسی نیز می پرداخت وی همزمان به سمت مربی پرورشی و سپس به مدریت مدرسه راهنمایی صدرایی منصوب شد و در سال ۶۳ به تدریس در دبیرستان های شهید بهشتی و شهید قدسی منطقه ۱۰ آموزش و پرورش پرداخت . او تسلط به زبان انگلیسی و عربی و تا حدودی نیز آشنایی به زبان فرانسه داشت .

او معلمی سخت کوش و دوستی مهربان برای دانش آموزان خود بود و به شغل معلمی در حد یک وظیفه الهی توجه داشت .

ویژگی برجسته این معلم شهید این بود که هرگز سنگر مسجد را ترک نمی کرد و در این راه مشوق دیگران نیز بود . اکثر اوقات خود را به ذکر حدیث و مطالعه کتاب تلاوت و قرآن می گذراند و روز های دوشنبه و پنجشنبه را جهت خود سازی روزه می گرفت تنوع او در زندگی رفتن به مجالس خانواده شهدا و زیارتگاه های متبرکه بود کتاب های مورد علاقه او قرآن ، مفاتیح الجنان ، رساله و اصول کافی و تفسیر المیزان و جامع المقدمات بود .

شهید ابراهیمی همواره می گفت : اگر مقام شهید را بدانید ، آرزویی جز شهادت نخواهید کرد و از آنجایی که علاقه زیادی به پاسداری در راه خدا داشت آخرین شب زندگی و به هنگام عروج خونینش خواهرزاده ۸ ساله خود ، بعد از اهداء خون خود جهت مجروحین جنگ به طرف میعادگاه غاشقان دانشگاه تهران روانه شد . در لحظات آخرین زندگی و هنگام بازگشت با فاجعه رخ داده مواجه می گردد.

شهید ابراهیمی در زمان پر بار حیات خود یکبار نیز با حضور جبهه های جنوب افتخار شرکت در عملیات پیروزمندانه خیبر را داشت و همواره مشوق جوانان و دانش آموزان خود برای شرکت صحنه های پیکار بود او حتی اتومبیل خود را فروخته و پول آن را برای کمک به جبهه هدیه کرد .

شهید ابراهیمی با وضوی خون به لقاء محبوب شتافت ، او چون مولای خود علی (ع) در محراب عبادت بسان پروانه ای دل داده خاک راه دوست را در پیش گرفته و سرای خاکی رخت بر بست .

برگزیده از وصیت نامه شهید :

... مومنین باید راه شهدا را ادامه دهند که شهدا به عهد خود وفا کردند شما هم منتظر فرمان خدا باشید یعنی به فرمان امام و پشتیبان او باشید ...

 


مطالب مشابه :


ليست مدارس منطقه 5 آموزش و پرورش شهر تهران (متوسطه – دخترانه)

پیش دانشگاهی پسرانه درخشش سوره جاده مخصوص کرج - بیمه چهارم- بن خیام خ دبیرستان




جدول ظرفیت پذیرش مدارس راهنمایی تحصیلی نمونه دولتی شهرستان ها

8 کرج ناحیة 4 حضرت معصومه (س) 5 منطقه 3 سهام خیام 4903022 دختر 150 6 منطقه 4 امام جواد 4904011 پسر 150




آدرس درمانگاه فرهنگیان

دبیرستان شیخ مفید منطقه17 کرج. 0261. 2709473-2700382 خیابان خیام ـ جنب بانک ملی مرکزی




فهرست و آدرس مدارس غیر انتفاعی منطقه پنج

خیام. پسرانه. آیت جاده مخصوص کرج – بیمه چهارم– بن بست چهارم – پ 65 تلفن: 44654242. 68.




شمس لنگرودی

نام نویسی در دبیرستان خیام برای تحصیل در رشته ی تجلیل در دانشکده ی ادبیات دانشگاه آزاد کرج.




نام، آدرس و تلفن زائرسراهای مشهد مقدس

بلوار خیام چهارراه شهدا-شیرازی 10- نرسیده به دبیرستان (ع) 28 جنب شهرداری کرج




سال شمار

نام نویسی در دبیرستان خیام برای تحصیل در رشته ی تجلیل در دانشکده ی ادبیات دانشگاه آزاد کرج.




زندگی نامه ی چند شهید

«سحاب خیام به مدریت مدرسه راهنمایی صدرایی منصوب شد و در سال ۶۳ به تدریس در دبیرستان های




ليست مدارس منطقه 5 آموزش و پرورش شهر تهران (متوسطه – پسرانه)

اتوبان تهران کرج خیام. شهرک اکباتان دبیرستان توحید منطقه 5




زندگی نامه شاعران معاصر

آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج دوره دبیرستان در همین سال به کار روی اشعار حافظ، خیام




برچسب :