خلاصه نوشتاري قسمت پانزرهم

باماهمرا باشين وسپس وارد دكور شدن وباهموناي برنامه سلام واحوالپرسي كردن وكمي درموردهواي گرم تهران صحبت كردن وادامه ي همين بحت آقاي عليخاني ازمهموناشون پرسيدن كه كمترين دمايي كه توش نفس كشيدين چند درجه بوده كه خانوم گفتن منفي بيست درجه وآقاگفتن منفي 30 درجه  و آقاحامد گفتن كه توي يك خانواده فرهنگي ه دنيااومدن كه پدرومادرشون دبيرحرفه بودن كه مادرشون هنر هم تدريس ميكردن كه آقاي عليخاني پرسيدن حامد چي دراومده ازاين خانواده كه آقاحامد گفتن من از بچگي به تحصيل علاقه داشتم وازاول راهنمايي كلاس زبان فتم واين پروسه 11سال طول كشيد ورفتم تو دانشگاه مترجمي زبان خوندم و بعدش به كوهنوردي علاقه من شدم ورفتم دنبال مربي گري هاش كخ موفق به كسب 4 تاش شدو وبعد رفتم دنبال آي تي وچون به رياضياش برخوردم وچون برام سخت بوده گذاشتم كنار والآنم تربيت بدني ميخونم ودرادامه ي حرفاي ايشون خانومشون گفتن كه  همه ي وساي خونه رو بازميكنه وميبنده حتي تاحالا ماشينشو بازكرده ودوباره بسته وبعد آقاي عليخاني از خانومشون پرسيدن كه چيكارميكنه توخونه؟ كه ايشون گفتن اگه رو مود كاركردن باشه خوب كارميكنه واز يك خانومم بهتر كارميكنه وآقاي عليخاني از خانوم پرسيدن كه شما چي خوندين؟كه ايشون گفتن رشته ي دبيرستانم رياضي بوده اما تو دانشگاه صنايع دستي خوندم وعلاقه داشتم ودوس داشتم تهران قبول بشم . وچون كوهنوري هم ميكردم دوس نداشتم زياد دور بشم گفتن كه كوه مث استراحت وغذاخوردن جزو زندگيم شده وخانوم از آقاي عليخاني پرسيدن شماكوهنوردي رو تجربه كردي؟

 

 

كه ايشون گفتن من دو سه مرتبه رفتم كوه واين مرتبه ي آخر پام پيچ خورد افتادم پايين وچون تپل بودم نتونستم خودمو كنترل كنم  وديگه نرفتم كوه اما زمان دانشگاه بيشتر مي رفتم. وگفتن اما همون روزايي كه مي رفتيم كوه وصبحونه رو بالا ميخورديم بهترين روز زندگيمون بوده واحساس ميكرديم كه اكسيژن تو بدنمون داره فرار ميكنه ودرادامه آقاي عليخاني گفتن دليل دعوت ماازشما اينه كه شما مراسم ازدواجي رو برگزار كردين كه بانمك بوده وازدواج ومراسمشون ايني شد كه الآن شماتماشاميكنيد وسپس وله اي از مراسم ازدواج اين زوج كه توي كوه برگزارشده بود پخش شد. وپس از پخش وله آقاحامد گفتن كه مهموناي جشنمون هم نوردا ودوستامون بودن وخانوم گفتن اتفاقا زيادم بودن ودوتا ميني بوس ميشدن ودوتا ماشين شخصي هم دنبال ميني بوسا بودن وبعد /

 

 

اقاي عليخاني پرسيدن كه آشناييتون چطور اتفاق افتاد كه آقا حامد گفتن  مايك صعود داشتيم به سبلان ووقتي كه من باايشون همقدم شدم چون از قبلم دوس داشتم كه اين اتفاق بيفته انگار خدا ايشونو جلوي من قرار داده بود و بعد ايشون كتابايي كه توسن10 سالگي نوشته بودنو دادن به آقاي عليخاني كه سه جلد بود وبعد آقاي عليخاني دفترچه هارو گرفتن بالا وگفتن شمااينارو ميبينيد ياد چي ميفتين كه خانوم گفتن ياد دفترا وخودكاراي چند رنگ كه آقاي عليخاني گفتن امامن ياد  خامه هايي كه سر شيشه هاي شير بود ميفتم كه هميشه سرش دعوابود كه خانومم گفتن توي خونه ي ماهم بين داداشام دعوابود كه آقاي عليخاني گفتن شماميدونين الآن دعواي بين پسرو پدرسرچيه كه آقاگفتن كولر وآقاي عليخاني ادامه دادن وگفتن دعوايي كه الآن سركولربين پدروپسهاهس بين رستم وسهراب نبود ودوباره خانوم رفتن سرماجراي آشنايي وگفتن كه صعود سبلان براي بانوان بوده وچن نفرازآقايون اومده بودن كه مواظب باشن وازشانس خوبم آقا امد بامااومده بودن اماهيچ وظيفه اي تو گروه نداشتن وفقط باماميومدن ووقتي ميخواستيم برگرديم توي پارك فومن توقف كرديم كه ايشون اونجاازمن خواستگاري كردن امامن گفتم كه قصدازدواج ندارم. وماتوي قم زندگي ميكنيم وايشون توي قم اومده بودن  مغازه ي سوهان فروشي بابام كه شماره ي خونمونو بگيرن واومدن بامادرشون خواستگاري وآقادنباله ي حرفاي خانومشون گفتن كه من ميخواستم وقتي رسيديم قله ازايشون خواستگاري كنم وبراي همين تو راه به چنتا ازدوستان كه ايشونو ميشناختن تماس گرفتم وراجع به ايشون سوال كردم  وخانوم گفتن ايشون وقتي اومدن خواستگاري شهريور 85 بود وما سال 86 ازدواج كرديم ويكسال طول كشيد چون من دوس نداشتم كه توي اون سن ازدواج كنم .

 

 

وتوي اين يكسال تو صعودهايي كه داشتيم بهتر همديگرو شناختيم ومن واقعا ازخونوادهامون ممنونم كه اين اجازه رو به مادادن وتونستيم تو دماوند عقدكنيم واتفاقا اون روز صعودمون خيلي خوب بود وهواهم عالي بود. و درادامه آقاي عليخاني كمي راجع به ازدواج هاي امروزي ودخترها وپسرها وآبشن هاشون صحبت كردن كه كاملا درست ومنطقي بود وپيام هاي بازرگاني پخش شد وپس از پخش پيامهاي بازرگاني آقاي عليخاني روبه مهمون جديدشون گفتن خوش اومدين وماخداروشكرميكنيم كه امروز يك مو سفيد وبزرگمون مهمون ماهستن.اصغرجان ممنونم كه اومدي ودرادامه آقارضاگفتن كه تو سراي سالمندان زندگي ميكنن وحدود دوسالي هس كه اونجان وقبل ساري بودن و وگفتن خانومم كه فوت كرد منو آوردن خونه سالمندان وگفتن چند ماهي يكبار ازم خبرميگرفتن اما دوسه ساله كه ازشون خبرندارم وگفتن كه سراي سالمندانو دوس دارن چون هرچي فكر ميكنن جايي جز اونجا ندارن ودرادامه آقاي عليخاني جاشونو با اصغرآقا عوض كردن وكنار آقا رضا نشستن.

 

 

و بهشون گفتن گويا شما توي سراي سالمندان از خانومي خوشتون اومده ودوس دارين ازدواج كنين وشما فكرميكنين كه اگه ماايشونو بياريم به شمابله ميگن و آقا گفتن بله ولي آقاي عليخاني گفتن كه اگه بله هم نگفتن شماناراحت نشين اما من قول ميدم كه بله رو ازشون بگير وخانومو آوردن وايشونم گفتن كه 5 ساله كه سراي سالمندان زندگي ميكنن وگفتن بچه هم ندارن وآسايشگاهم دوس ندارن وبعد آقاي عليخاني گفتن من ميخوام يك سوال از شمابپرسم شماميتوني بگي آره يانه وپرسيدن آقا رضارو ميشناسي وايشونم گفتن بله تازه اومده وبعد آقاي عليخاني پرسيدن اگه ايشون بخواد ازشما  خواستگاري كنه چي ميگي وخانوم گفتن ميگم بله وآقاي عليخاني پرسيدن مطمئن؟خيالتون راحته؟  وگفتن بله رو گفتي تموم؟ چون باز پس فرداميگن كه تو رودروايسي بوده وازاين حرفا وبعد آقاي عليخاني براشون دسته گل آوردن وبعدهم گفتن من خودم تمام مراسم عروسي رو براتون برگزارميكنم به جز پاتختيي چون زنونه س وواگذارش ميكنيم به فاميل عروس و بعدهم روبه آقارضاگفتن الهي كه به حق امروز دوست دارم   اون 15 نوه براي بوسيدن روي ماهت صف بكشن وازدكور خارج شدن وگفتن ممنونم ازهمگي.يك نكته بگم وتمام روي نگين انگشتر اما حسن نوشته بود حسبي الله .خدابراي من كافي است.خداياشكرت بابت امروز.ماهتون عسل

قبيله هواداران احسان عليخاني


مطالب مشابه :


مصاحبه و...تبریک میگم!

احسان عليخاني هستم زندگي ام برخورد با مردم است حتي شده كه در خيابان 1 ساعت توي ماشين با




خلاصه نوشتاري قسمت پانزرهم

كافه هواداران احسان عليخاني بودن ودوتا ميني بوس ميشدن ودوتا ماشين شخصي هم دنبال ميني




خاطره احسان علیخانی از ویروس درد سر ساز

احسان عليخاني ماشين تصادف كرده‌ام، توان تكان خوردن نداشتم، آنقدر نگرانم شدند كه مرا




جديدترين عكسهاي احسان عليخاني

عکس بازیگران ایرانی و خارجی - جديدترين عكسهاي احسان عليخاني - عكس بازيگران-مدل لباس-مدل




عكسهاي جديد احسان عليخاني

عکس بازیگران ایرانی و خارجی - عكسهاي جديد احسان عليخاني - عكس بازيگران-مدل لباس-مدل




برچسب :