رمان خاله بازی عاشقانه1

صل اول
آسمان روسری مخملی شب را سر کرده است قطره ی مهتاب از هلال ماه نقره ای به روی دستم میچکد .فضا پر می شود از ترنم شبانه و من تمام این زیبایی ها را با دمی به عمق وجودم میکشم .شب های آخر بهار است و تابستان در لیست انتظار سال ،منتظر پرواز نشسته است و چمدانش پر از میوه های رنگین و شیرین است (دلتون را صابون نزنید برای شما سوغاتی نمیاره به اندازه کافی از تابستون به شما رسیده)
من کیم ؟؟؟شاید این سوال رو مختونه و داره آزارتون میده پس بهتره سریعتر جوابشو بدونید .من یه تیکه جواهر ماشاالله هزار ماشالله خانومیم برا خودم یه دسته گل(برم بزنم به تخته ممکن یکی اینجا چشمش شور و شیرین باشه و....آهان بزنم به تخته بزنم به تخته رنگ و روم وا شده بزنم به تخته (2)ص.رتم ماه شده البته ماه بود)برگردیم سر اصل مطلب من اسمم پریاست الان توی راه خوابگاه از بچه ها جدا شدم و یه دفتر خاطره برا خودم خریدم (چقدم خوشمله لا مصب).دلم میخواد این لحظات آخر عمری رو برا خودم ثبت کنم نمیدونم چرا فکر میکنم آخر عمرمه کلا از این فکرهای مزخرف زیاد به ذهنم میاد(شما زیاد جدی نگیرید) اما نکنه واقعا آخر عمرم باشه نه خدایااااایه چند وقت عزرائیلو سرگرم کن من یه ذره توشه موشه پست کنم اونور (گفتم که جدی نگیرید)اما از هر چه بگذریم سخن دوست خوش ترست(یعنی سخن خودم)
ماشاالله رو نیست که سنگ پای قزوینه ...من یه بارم گفتم جهت اطلاع یه باره دیگه ام عرض می کنم پریام کوچیک شما...(میبینید تواضع همین جوری داره از سر و روم میپاچه)بچه ی دوم یه خانواده حالا کدوم خانواده؟؟؟به نکته ی ظریفی اشاره کردید خانواده ی ما از یه مادر و یه پدر و یه خواهر بزرگ به نام پرستو خانوم عزیز دوردونه و یه دونه داداش کوچیکه یکی یه دونه به نام پوریا و یه نخودی وسط اینا که من باشم .یعنی پریاخوشمله . خواهر بزرگه راه مامان خانوم را ادامه داده و وکیل شده و الان مشغول کاره .داداش کوچیکه قراره راه بابا را ادامه بده و حسابدار بشه ،الانم در راه علم و ادب به مدت سه روز از مدرسه اخراج شده (البته ینجوری که کلاغ خوشگلا خبر آوردند ) وبازم من مثل این نخود آش نه تو جاده خاکی بابام نه تو آزاد راه مامان من اصلا ازون تافته های جدا بافته ام و با اجازتون توی یکی از دانشگاه های تهران معماری می خونم برای همین از خونه دور شدم آه از آشیونه و کانون گرم خانواده جدا افتادم .البته خانه ما هم چندان دور نیست ها.همین قزوینه- پایتخت خوشنویسی ایران -(حالا خوبه تو دل خوشنویسی بزرگ شدم و دستخطم تو آفتاب و مهتاب راه میره )اما از هر چی بگذریم هوش و استعدادم عالیه (چقد ازخود راضی)بابا میگه هوشت به خودم رفته مامانم میگه حافظه ات به من رفته اما خودمونیم نه این یکی هوش داره ونه اون یکی حافظه...
کم کم دارم به ساختمون خوابگاه نزدیک میشم خوابگاه ما از بیست تا واحد تشکیل شده که ما به خاطر اینکه اقبال یه ذره از یار با ما اونور تره دقیقا اون طبقه آخریه ایم آسانسورم اگه شما پول تعمیر داشتید حتما بهم بگید شماره حسابمو بهتون بدم اما خوب یه خوبی هم داره ،اما چی؟؟اینکه همه ی واحد ها ده تا دانشجو داره اما چون ما اون طبقه آخریم دیگه دانشجو ته کشیده بوده ماها را پیدا کردند اونجا را دادند به ما و به خاطر اینکه دانشجو مثل ما قانع پیدا نمیشه ما فقط پنج نفریم یعنی نصف بقیه واحد ها .حالا کلید را میخوام داخل قفل بچرخونم . کلید یه قر میده تو قفل یه چیریخ صدا میده و من وارد میشوم 
صدای این افسانه هم که همیشه رو مخه:به به الیزابت تیلور تشریف آوردند..... ضیافت را دست نخورده رو میز چیدیم منتظر جلوستون بودیم...کدوم گوری بودی تو هاااا دختره ی چش سفید
بعد دستشو گذاشت رو کمرشو ادای ننه قمرو اومد:نمیدونی ما دلمون فرسنگ ها زیر دریا میره
-ایشم شد (به معنای چندشم شد) اینه ضیافتتون ؟؟؟!!
پریسا یکی دیگه از هم اتاقیامون گفت:دختره ی پروی نمک نشناس تنها کسی که تو این محوطه دستپخت لذیذشو میده بقیه بخورن منم اونوقت تو برا من قیافه میگیری 
من-آخه شما که زحمت کشیدی چرا زحمت مزخرف کشیدی مَنگول خانوم تو که میدونی من قورمه سبزی می بینم شب میاد تو خوابم
پریسا:از بس بی سلیقه ای دیگه همه از خداشونه این غذا را اونم با دستپخت کی؟؟ من بخورند 
من-حالا هرچی تدارک دیدید خودتون بخورید دستتون هم درد بکنه ایشالله تا یادتون باشه منم اینجا آدمم ....الانم میرم بیرون کار دارم...


در واحد را بستم و الان دارم پله های ترقی را(پله های خوابگاه را)میرم بالا ...شاید بپرسید وقتی ما طبقه آخریم دیگه کجا دارم میرم بالا واسه خودم اما از بس که باهوشید باز دارید به نکته ی مهمی اشاره میکنید...الان دیگه به مقصد رسیدم از این بالا میتونم(فکر نکنید میتونم کل تهران را ببینم مگه چقد ارتفاس) فقط اگه خودم را بکشم روی پنجه هام واستم شاید به زور بتونم همین محوطه خوابگاه را کامل ببینم بعله چقدر باهوشید شما الان من بالای پشت بومم (مامانتون بهتون چی میده که اینقدر باهوش شدید کلکا؟؟)راستش را بخواهید هروقت که بتونم یعنی وقت داشته باشم میام این بالا نمیدونم چرا اما اینجا وقتی نفس میکشم احساس خیل خوبی پیدا میکنم وقتی اینجا میشینم انگار میتونم ماه را از تخت سلطنتش تو آسمون بندازم پایینو بگم بیا بشین بابا تو هم از خودمونی
حالا این دفتر خاطراتی را که تازه خریدم گذاشتم جلو ی خودم و دارم براتون از خودم مینویسم شاید اولین چیزی که لازم باشه براش توضیح بدم اینه که من چجوری میام بالای پشت بوم خوب اگه مشتاقید بدونید منم نمیگم تا اینقدر مشتاق بمونید که زیر پاتون علف سبز شه...
اما از اونجایی که دل رحمم و شما هم بچه های خوبی هستید میگم :تقریبا ماه سومی بود که به خوابگاه اومده بودم اونموقع ها این جا را کشف نکرده بودم بعله جونم براتون بگه که یه روز از همین روزا که خورشید داره من از بس که شب خوب خوابیده بودم صبح دیر بیدار شدم ودر نهایت همین رفقای عتیقه ی من بدون من رفتن و اونجا بود که باید میخوندم(منو تنها نزار رو قلبم پا نزار)منم چشمتون روز بد نبینه بلند شدم در عرض تی ثانیه بساطمو جمع کردم و با وجود اینکه نیمساعت از کلاس گذشته بود اومدم برم بیرون از واحد که صدای دعوا باعث شد نرم...منم که فضول پشت در فال گوش ایستادم اونجوری که من متوجه شدم اکبر آقا نگهبان محوطه خوابگاه کلید پشت بوم را گم کرده بود و حالا مورد توبیخ بود به خاطر اینکه کلید دوباره گم نشه (ازبس که اینا مخ بودن)ورداشتن کلید رو گذاشتن زیر پادری منم که فرصت طلب ...بعدا هروقت زمان را مناسب دیدم رفتم اون بالا اما در عوض اینکه من این جای خوشگل مشگل را پیدا کردم اون روز از کلاس جا موندم و اون ترم هم از اون درس افتادم 

*****

امروز یه روز دیگه است ومن مثل همیشه از بچه ها جاموندم و دارم تک و تنها از عرض خیابون رد میشم میدونید چیه به قول فرشته (اون یکی هم اتاقیم اگر ما شانس داشتیم اسممون رو میذاشتن شانسعلی)دقیقا همون موقع که من می خواستم از خیابون رد شدم چراغ سبز شد یه ماشی مشکی که نمیدونم مدلش چی بود شروع کرد بوق زدن منم ریلکس داشتم رد میشدم دوباره دستشو گذاشت رو بوق یه نگاه کردم به ماشینش از اینا بود که به قول پوریاسقفش میرفت زیر لب گفتم :اینم برا ما آدم شده ...ایشم شد
همون جور زل زل ماشنیشو نگاه میکردم (البته توجهی یه خودش نداشتم فقط فهمیدم یه تی شرت زرد پوشیده بود یه عینک آفتابی رو چشاش بود لبتابشم رو صندلی کنارش بود به آیینشم یه عروسکه بامزه وصل بود دیدید من چقد چشم و گوش بستم ؟؟)در حالی که من داشتم این مسائل مهم را کشف می کردم برگشت گفت :چشات در نیاد...راه برو دیگه 
چشمامو ریز کردم و پرسیدم:عجله داری؟؟
صداش رو بالا برد و گفت:په نه په...دختره ی پررو
منم نه گذاشتم نه ورداشتم گفتم-اولا پرو عمته دوما تو غلط کردی عجله داری رانندگی میکنی..حالا هم برو گمشو...پسره ی پررو
بعدشم یه نگاه غضب ناک تحویلش دادم و دوباره ریلکس شروع کردم به راه رفتن با اینکه یه پیروزی بزرگ به دست اوردم و زدم تو دهنه پسره اما خوب چه کنیم بازم از کلاس جاموندم.


-بفرمایید
-اومممم واقعا معذرت میخوام استاد راستش تو راه...
-اشکالی نداره خانوم بهراد امروز روز کارگاهه (یعنی دیگه لال شو کار مهمی نداریم)
-ممنون استاد
بعد به همراه استاد وارد کارگاه شدیم رفقای شفیقم(هم اتاقیام)دستشون را برا سلام بالا اوردند.منم همین طور.(این حرکات موزون چی بود ما انجام میدادیم ....والله)استاد گفت:خانوم بهراد برای بار چندم میبخشمتون امیدی هم ندارم بار آخرتون باشه اما حد اقل سعی کنید زود برسید 
-استاد واقعا شرمنده(منو شرمندگی؟؟؟)اصلا نمی خواستم دیر کنم (اره جون خودم دلم میخواست اصلا نیام)
-حالا اشکالی نداره ...همه ی بچه ها دو به دو مشغول کارند و شما هم ...
-بله استاد مثل همیشه انفرادی باید کار کنم
یهو یکی از بچه ها استادو صدا کرد و استادم رفت البته قبلش بایه جمله هم دهن منوبست هم همونجا قفلم کرد:شما همین جا باشید
بعله همین جمله کافی بو د تا من خفه شم کنار در کارگاه ایستاده بودم با انگشتام بازی میکردم و زیر لب به زمین و زمان فحش میبستم و البته به اون پسر ماشین قشنگه مردم هم شانس دارن به خدا یارو اون جوریه ماشینش اونه ما اینجورییم اونوقت ماشین بی ماشین ایشششش
تو همین فکر های مزخرف سیر میکردم که یهو در کلاس تق تق کرد استاد از ته کارگاه گفت :خانوم لطف کنید در رو باز کنید من دستم بنده
همین چین میگه دستم بنده انگار داره اتم میشکافه این دیگه چه جورشه مگه من دربون کارگاهم کلاسته وظیفته دررو باز کنی آدمم اینقدر پررو....
وهمین جور تخته گاز داشتم به توهین های قشنگتری نزدیک میشدم که یادم افتاد یکی پشت در منتظره ...در رو باز کردم اما ....
-سلام استاد ببخشید جای پارک پیدا نکردم مجبور شدم برم دو کوچه اونور تر و....
حرفش را قطع کردم و گفتم:جای پارک گیر نیاوردید یا سر چهار راه سر به سر یه خانوم محترم گذاشتید
سرش را آورد بالا با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:واقعا معذرت میخوام فکر نمی کردم شما ...شما استاد این ترمم باشید...
دلم نمیخواست از ژست استادی بیام بیرون اما چیکار کنم وجدان لامصب وول وول میکرد:فکر درستی کردید چون نیستم
استاد پرسید :خانوم بهراد مشکلی پیش اومده؟؟
و با همین سوال ادامه ی بحث جالب ما رو قطع کرد پسره با یه نگاه خشمگین بهم فهموند برات دارم ...و اما من ...من هنوز ریلکس بودم و هیچ حسی مثل عذاب وجدان را در خودم حس نمی کردم
استاد:آقای آریا منش از شما بعیده ؟؟و بعد به ساعتش اشاره کرد(پیش خودم گفتم یعنی از من بعید نیست ..استاده بی لیاقت این همه سر کلاسش درس خوندم که به من نگه ازشما بعیده اَی بی لیاقت)
اون آقا ماشین قشنگه یا بهتره بگم آقای آریا منش یه بادی به موهاش داد موهاش که خوب پریشون شد گفت:استاد واقعا ببخشید تقصیر من نبود(تو دلم گفتم پس تقصیر من بود)
استاد :هر کسی مسئول کارهای خودشه و هرچی سرش میاد سزای کارهای خودشه(آفرین استاد گل چه عجب یه حرف مفید از دهنش در اومد...آفرین پسر خوب)
بعد رو کرد به من و گفت:خانوم بهراد بفرمایید اینم یه هم گروه خوب (باخودم گفتم نه...مثل اینکه این استاد ما آدم بشو نیست)
خلاصه اونروز با هر فلاکتی بود با اون آقای ماشین قشنگ سر شد و بالاخره شب شد .


هوای قشنگی نیس(بیاید رک باشیم)خوب راست میگم... آسمون اونقدر سیاه شده که توش یه تیکه ی آبی مفقود الاثره اینم تهران (تهران تهران که میگن اینه؟؟)امروز به پیشنهاد فِری(فرشته جون )اومدیم پارک تا هوامون عوض شه (مثلاً)اما عوض که نشد هیچی حالمونم گرفته شد شاید بپرسید چرا ؟؟منم میگم محض ارا ....اما واقعا چرا و به چه علت؟؟ نزدیک پارک هیچ مغازه ای نبود به همین دلیل برای خرید خرت و پرت مجبور شدیم بریم از همون دکه های توی پارک آت و آشغال بخریم هوا گرم بود خیلی گرم بود خیلی خیلی گرم بود ...بابا اصلا ته گرما بود هوا(یکی نبود بگه تو این ساعت گرما کدوم آدم عاقلی میاد پارک که ما اومدیم ...مثلا که چی نه من میخوام بدونم مثلا که چی...نه شما بگو مثلا که چی؟؟)من و فری رفتیم مغازه حالا تا ما برسیم فرصت خوبیه که براتون از این فرشته بگم فری جون خیلی دختر خوبیه یعنی همه جوره پایه س ...از اون پاچه خوارای نامبر وان ...چهره ی قشنگی داشت چشمهای قهوه ای روشن بینی کوچیک لب های متناسب و گونه های برجسته پوست سفیدش توی آفتاب می درخشید دختر خوبی بود توی کلاس ها همیشه کنار من مینشست (مخصوصا موقع امتحانا)خوب دیگه رسیدیم آقاهه یه نگاهی بهمون کرد و بعد با اخم گفت تموم کردم (تو دلم گفتم به ما که رسید شانسمون پوسید ...ایشششش)؟؟(شاعر راست میگه اینجا تهرون لعنتی شوخی نیستش خبری از گل و بستنی چوبی نیستش )برگشتیم پیش بچه ها و خیلی موقر نشستیم روی زیر اندازی که در نبود ما زیر سایه درخت پهن شده بود هوا میرفت که تاریک بشه(برو برو)هوا کمکم خنک شد و ماه از پشت ابر چشمک میزد و نگاه نقره ای خودش را به تمام آسمون هدیه میکرد بچه های کوچولو تو پارک بازی میکردند یهو دلم خواست برم شهر بازی و یه چیزی سوار شم (اما خوب دلم می خواست ....جیبم که نذاشت یعنی پول نداشت که بخواهد بذارد )من هم فقط با حسرت نگاه کردم بچه دانشجوی آس و پاسو چه به شهر بازی یه ذره گذشت ساعت نزدیک هشت بود که دوتا آدم اومدن نشستن روی نیمکت نزدیک ما ...یکیشون یه دخترخانوم بود اون یکی یه پسر خانوم بود پسره بینیشو عمل کرده بود یه بولیز زرد یه شلوار قرمز بادی پوشیده بود (در کل ازین اشغال پوشا بود)ایشم شد اصلا خوشم نیومد دختره هم یه مانتوی سبز با یه شلوار لی ساده و یه شال زرد سرش کرده بود (خیایییییی ساده بود اما جلف بود)اول یه ذره عشوه اومد منم به بچه ها اشاره کردم یه سوژه پیدا کردم همه ساکت شدند تا قشنگ تر بشنویم چی میگفتن...پسره گفت:نازی خانوم بستنی میخوری؟
دختره گفت:ایمممممممم(مثلا داشت فکر میکرد البته مثلا) نه........
-آخه چرا عزیزم(من خیلی جلوی خودمو گرفته بودم نخندم تخمه هم ریخته بودم تو جیب مانتو هی از هیجان تخمه میشکوندم یه صحنه جالب:پسره سریع اخم کرد و پرسید:چرا عزیرم؟؟
دختره:من میخوام برم شهر بازی .....بریم نیما ؟؟؟
بعد پسره بلند شد گفت بریم عزیزم و بعد دست دختره را گرفت و بلند شدن اما ...این خانوم خوشگله روی جیب های مانتوش زنجیر بود (مدلش بود)گفته بودم شلوار پسره هم بادی بود از اون جنس پلاستیکیا (که به درد مامان جون میخورن برا سفره پاک کردن )خلاصه ...اینا از بس به هم چسبیده بودم زنجیر مانتو دختره به جیب پسره گیر کرده بود اینا هر قدم که می رفتن این شلواره هی نمه نمه پاره می شد یه صحنه ای بود خفن ....
افی (افسانه)همون طور که میخندید گفت: ای خاک بر سر بی عرضمون که یکی مثه اینم نیس مارو ببره شهر بازی
من:برو بابا من بمیرم هم با یکی مثه این نمیام پارک
افی:در آینده ای نه چندان دور میبینیم...
من: چی رو؟
افی:اینکه میای یا نه
من:نمیام 
افی:میای
من افتادم رو لج:نمیام 
افی:میای .....بیا شرط ببندیم
منم جو گرفتم گفتم: باشه ...سر چی؟؟
افی :اگه شما تا یه ماه دیگه با یکی نیومدی اینجا من اسمم را میزارم فیزه ه ه ه...
من:با کی مثلا ؟؟
افی :یه اسم بگو؟؟
من:پریا؟؟
افی:نه یه اسم پسر
من :لندهور
افی:پریاااااااااااااااااا� �اااا....
من با نیشخن یه ذره فکر کردم بعد گفتم: مثلا کیارش
افی:چه اسمیم گفتی....ولی از اونجا که من قلبم پاکه شرط میبندم تا یه ماه دیگه با این یارو میای اینجا 
منم گفتم:قلب پاکت غلط کرده با تو......


توی خوابگاه قدم میزنم افی (افسانه) و فری(فرشته) جلوی تلویزیون لم دادند و تخمه میشکونند یه نگاه به آشپز خونه میکنم پریسا مشغول حاضر کردن شامه (اینم حوصله داره)مریم هم تو اتاق داره کتاب میخونه ....خوابگاه ما در واقع از بیست تا سوییت تشکیل شده سوییت های یه خوابه با آشپز خونه و دستشویی و حمام و یه انباری کو چولو که هروز توی این سوییت همون اتفاق های همیشگی میوفته منم انتظارای بیخود دارم مثلا انتظار دارم چی بشه برای یه آدم معمولی مثل من میخواد چی بشه من تا اونجا که به خاطر دارم تمام زندیم درس بوده درس درس و بازهم درس درسته که آخرش دارم توی رشته ی دلخواهم تحصیل میکنم و چیزی هم به فارغ التحصیلیم نمونده اما ....اما بازم ناراضیم چه اتفاقی باید میوفتاد که نیوفتاد چه چیزی می خواستم که برآورده نشد من که همه چی داشتم از همه مهم تر یه استعداد قابل توجه توی زخم زبون زدن دیگه چی می خواستم اما ازین چیزا بگذریم من یه چیز خوب داشتم اینکه دست به قلمم خوب بود همیشه بهترین انشا های مدرسه مال من بود گفتم مدرسه چی میشد هنوز مدرسه میرفتم جایی که هروز یه اتفاق تازه توش میوفته ....از قدم زدن توی خوابگاه خسته شدم بهترین جایی که این موقع ها آرومم میکنه پشت بومه سریع از پله ها بالا میرم در رو باز می کنم و ....هوای خنک اینجا را به عمق وجودم میکشم چه قدر از این هوای گرمی که توام با سرماست لذت می برم از این همه حس تازگی دوباره دست دیو گون تنهایی مرا به سمت خودش میبره و اندیشه های تلخ منو در آغوش خود فرو می برند (خدایا چرا من اینجوری شدم؟؟نکنه خل شدم ...یا مریضیم بالا گرفته؟)دوست دارم الان یه پشه کش داشتم هر چی افکار مزاهمه کیش میکردم .....من این وازه چه قدر اعتماد به نفس همراه داره چیزی که هیچوقت من نداشتم هیچ وقت ....اما من همیشه بهترین بوده ام توی همه چی (حالا خوبه میگم اعتماد به نفس ندارم...ولی واقعا اینجوری بوده )من چشمهای درشت قهوه ای داشتم حالا نه قهوه ای قهوه ای ....قهوه ای خیلی تیره یه بینی کشیده و کوچیک گونه های برجسته لب های متناسب مو های خرمایی کوتاه ابرو های هشتی یه قیافه ی کاملا معمولی از نظر خودم ...البته همیشه همه میگفتن که قیافه ی قشنگ و معصومی داشتم (اما خوب حتما چشماشون البالو گیلاس میبینه) پدر و مادر نمونه ای که همه آرزوشو داشتن خواهر بزرگی که هیچ وقت به دردم نخورد برادری که همیشه اذیتم میکرد ....اما من حافظه ی خوبی داشتم بهترین نمره هارو میگرفتم اما باز خیلی چیزا کم داشتم من یه اخلاق خوب کم داشتم (فقط همین؟؟؟؟؟)شاید باورتون نشه که من از همه چی بیشتر توی این دنیا از ماه خوشم میومد ماه همیشه با یراهن نقره ای خودش چشم های نورانی ستارگان را خیره میساخت خیلی قشنگ می درخشید غروری داردسر شار از تواضع چیزی که هیچ کس ندارد و نخواهد داشت ...بیشترین دلیلی هم که من عاشق این پشت بوم شدم همین ماه بود همیشه تو عالم بچه گی فکر میکردم یه فرشته روی هلال ماه لم داده و با عصای جادویی اش بر روی شهر نور میپاشد مو های طلایی اش دست در دست باد عطر آرامش را به خواب های شیرین هدیه کرده است ...ولی همه ی این ها مختص عالم قشنگ و رویایی بچگی بود و نه بیشتر ...دلم برای پرستو تنگ شده(خواهر بزرگم)با این که هیچ وقت نقش خواهر بزرگ تر را برام نداشته اما خوب یه تلفن زدن که ایرادی نداره ساعت نزدیک 8:30 است پس مزاهم نیستم با یه شوق خاصی شماره ی پرستو را میگیرم : سلام پرستو ...خوبی ؟؟؟پریام
-آره خوبم ...یه چند لحظه گوشی دستت باشه"بله خانوم فردا دادگاه تشریف بیارید منم تمام سعیم را میکنم...خواهش کیکنم ...قربان شما خداحافظ" داشتی میگفتی پریا حالا چرا به من زنگ زدی؟؟
تو دلم از کاری که کرده بودم پشیمون شدم اما خوب پس باید به کی زنگ میزدم :ببخشید پرستو اشتباه کردم
-خوب دیگه ازین اشتباه ها نکن چون من مثل تو بیکار نیستم ...خداحافظ
حتی حالمم نپرسید یه لحظه توی اون هوای خوب احساس خفگی کردم هوا را چند بار به داخل ریهه هام کشیدم اما نه .....حالم خیلی بد شد هر چی که تو دفتر خاراتم نوشته بودم کندم از همون بالای پشت بوم مچالشون کردم پرتشون کردم ...دلم پر بود دلم گرفته بود خیلی گرفته بود حرفای پرستو هم حالم را بدتر کردبه خاطر همین با صدای آروم شروع کردم به درد و دل کردن با ماه از جام بلند شدم همون طور که عین دیوونه ها باخودم یا با ماه حرف میزدم به محوطه نگاه میکردم محوطه شامل یه حوض بود که همیشه ی خدا قحطی زده بود و آب نداشت یه فضای سبز یا بهتره بگم یه فضای زرد داشت با چند تا نیمکت و البته ساختمون خوابگاه ...دو تا ساختمون شبیه هم به فاصله ی سه متری از هم شایدم کم تر یکی مال دخترا اون یکی مال پسرا ساختمون پسرا بعد ساعت هشت خاموشی بود احد الناسی توش پر نمیزد اما ساختمون ما تا سه نصف شب یا تا دم صبح روشن بود یه جورایی هرشب شب احیا بود اما خوب همین شب احیا ها هم تکراری بود داشتم با ماه آسمون درد و دل می کردم که یه دفعه یه برگه ای افتاد رو پشت بوم (اوا برام یه پیامک اومد) برداشتم و بازش کردم توش نوشته بود شما مریضید ؟؟؟به طرز وحشتناکی خندم گرفته بود فکر میکردم تو خواب و بیداری توهم زدم برگه را تو دستم ناه کردم با خودم میگفتم عجب توهمی توش نوشتم به تو چه و از همون طرفی که فکر میکردم اومده پرتش کردم یه چند دقیقه بعد در حالی که هنوز از توهمم داشتم میخندیدم یه برگه ی دیگه اومد :ببخشید آخه تو برگه هاتون خوندم نوشته بودید مریضیتون بالا گرفته البته ببخشید فوضولی کردم فکر می کردم توهم زدم.
با بهت به برگه نگاه می کردم این نمی تونست توهم باشه.

به خاطر تاخیرم پست پنجمو سریع گذاشتم شاید یه ذره شرمنده شید نیم نگاهی هم به اون تشکره و اون امتیازه بکنید گرچه شما از رو نمیرید ...... واقعا دارم ناراحت میشم دیگه د بزنید اون تشکرای صاب مرده رو دیگههههههههههههههههه.......... ........
ادامه ی فصل اول
من........بالای پشت بوم خوابگاه ....توهم نمیزدم حقیقت داشت برگه را چند بار خوندم حس تنهایی ازارم میداد با خودم گفتم حتما دیوونه شدم هنوز حرفهای پرستو یادم نرفته بود حرفهای توهین امیزش تو دلم خنجر میزد ته دلمو خالی میکرد روی لبه ی پشت بوم نشستم و پاهامو آویزون کردم با تعجب به اطراف نگاه کردم هیچ کس نبود فقط تاریکی ....تاریکی .....اوا یه چیز جالب بازهم تاریکی .ساعتم را نگاه کردم نزدیک 9:15 بود ماه هنوز غرورش را حفظ میکرد و توی اون اسمون که الان ابری شده بود هنوز هم از پشت پرده ی ابر ها نگاهی به شهر میانداخت و نگاهش سرشار از نور بود قطره قطره ی مهتاب از نگاهش میچکید و اسمان تهران این شهر نکبت بار را روشن میکرد گاه گاهی قطره ای مهتاب هم به روی این پشت بوم کوچک چکه میکرد (چقد این ماه نشت میکنه یکی بره این شیرو محکم ببنده اینقد چکه نکنه....)دست باد صورتم را نوازید از آغوش اندیشه ها جدا شدم برگه را برداشتم و نوشتم:سلام ...ببخشید من گیج شدم شما کی هستید؟؟کجایید ؟؟؟برگه های دفتر من پیش شما چیکار میکنه؟؟و برگه را به همون سمت پرت کردم در حالی که بیصبرانه منتظر جوابی از ناکجا آبد و از آقا یا خانوم ایکس داشتم دلم شور میزد از طرفی مطمئن بودم اگه نمیفهمیدم کی این نوشته هارو مینویسه از فوضولی شب خوابم نمیبرد یهو یه برگه ای اومد عین دیوونه پریدم روش تمام اون برگه ها برگه های سالنامه بودند سریع بازش کردم نوشته بود : سلام من منم بالای پشت بومم پشت بوم خوابگاه آقایان شما خودتون برگه هاتون رو به طرف من پرت کردید منم خوندمشون پریا خانوم در ضمن منم گیج شدم ... جوابمو ندادید شما مریضید؟
کم مونده بود از تعجب شاخ درارم باورم نمیشد اما اونکه هیچ کدوم از سوالامو جواب نمیداد نگفته بود کیه فقط گفته بود کجاست...چرا منو به اسم صدا میکنه آه اون همه ی برگه های دفتر خاراتمو خونده یعنی میدونه من کیم چه خصوصیاتی دارم اهل کدوم شهرم خانوادم کیه حتی اینکه چجوری این بالام(ناقلا چقد چیز میدونه) اما اون هیچی نپرسیده بود فقط پرسیده بود شما مریضید؟؟(دیگه میخواستم چی بپرسه اون که همه چیرو می دونست ) نوشتم :به جای اینکه بنویسید شما مریضید ؟؟میتونید بپرسید شما بیماری دارید ؟؟شما مریضید یعنی چه یه ذره ادبم چاشنی نوشته هاتون کنید بد نیست ...و برگه را پرت کردم با خودم فکر میکردم یارو چه دستخطه قشنگی داره دقیقا برعکس من سریع نوشت :میخواید طفره برید؟؟
من با یه کنجکاوی نوشتم:ببخشید خانوم ...اما شما خودتان اول طفره رفتید و نگفتید که کی هستید ...در ضمن نگفتید که چی جوری رفتید بالا ی خوابگاه پسران ..مگه ورود خانوما ممنوع نیست؟؟
خیلی سریع تر از تصورم نوشت: من خانوم نیستم بالای خوابگاه خودمونم...در واقع من کسی نیستم نه اینکه آدم نباشم چرا آدمم اما کوچیکتر از این حرفام که بگم کسیم در پشت بوم ما بر خلاف پشت بوم شمااکثرا بازه...پریا خانوم بازم که طفره رفتید؟
پیش خودم گفتم یعنی کی میتونه باشه که به خودش اجازه داده منو با اسم کوچیک صدا کنه نوشتم:طفره نمیرم میخوای بدونی مریضم که چی بشه؟؟ که دلت بسوزه ؟؟محض اطلاعتون آقا هیچ کس تو محیط دانشکده نمیدونه که من مریضم اگه شما که نمیشناسمتون هم بخواهید منو لو بدید یه کاری میکنم که خودت هم دیگه خوتو نشناسی فهمیدی؟؟
اون: نه خیر من همین طوری پرسیدم باید بگم که شما هم منو میشناسید ....پس مریضی؟؟؟مریضیت چیه حالا ؟؟
من:تا یاد نگیری درست صحبت کنی نمیگم
اون:هه هه چقد باحال حرف میزنی پریا .. نگفتی مریضیت چیه؟؟
این دیگه داشت خیلی پررو میشد اون روی منو ندیده بود:هوییییییییی پریا نه و پریا خانوم اونم فقط برای این میگم بهم بگی چون نمیخوام فامیلیمو بدونی ...مریضی خاصی ندارم
اون:جهت اطلاعتون خانوم بهراد فامیلیتونم میدونم اما برا راحتی خودم بهتون میگم پریا
من:تو بیخود میکنی حالا که تو اسممو میدونی منم میخوام بدونم یالا
اون:بگم نمیخندی؟؟؟ من کیارشم 
یه لحظه یاد شرط بندیم با افی افتادم چیزی که توی دفترچه ام بود ...


مطالب مشابه :


خوابگاه 17

رمــــان ♥ - خوابگاه 17 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های




رمان خوابگاه قسمت 41

رمــــان ♥ - رمان خوابگاه قسمت 41 دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




خوابگاه 36

رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 36 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




خوابگاه 3و4و5

رمــــان ♥ - خوابگاه 3و4و5 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای




خوابگاه.38 37.39

رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه.38 37.39 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




خوابگاه 33.34.35

رمــــان ♥ - خوابگاه 33.34.35 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای




رمان خاله بازی عاشقانه1

عاشقان رمان برگردیم سر اصل مطلب من اسمم پریاست الان توی راه خوابگاه از دانلود رمان




دانلود رمان اسطوره

دنیای رمان - دانلود رمان اسطوره - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان خوابگاه analia+baran karami.




برچسب :