اشک عشق (1) قسمت 2

_ننه..... یعنی.. ببله... ااااااااااااااااه ببخشید میشه سوئیچ ماشینتونو بدید؟؟؟؟؟؟؟؟

یه تای ابروش همچین پرید بالا که با خودم گفتم الانست که اجزای صورتش از هم شکافته شه....گفت:

_میشه بدونم برای چی؟واسه باندپیچی گفتم:
_میخوام شمع هارو از ماشین بردارم؟
با پوزخند گفت: تنهایی؟

تو دلم گفتم: نه سه نفری اکبر و اصغر داداش کوچیکشم هستند اخه اختاپوس الان به جز من کسی دیگه هم جز خوده خرت هست؟؟؟؟؟
با حرص گفتم:

_بله خودم تنهایی خندید و گفت:
_باشه پس خودتون خواستینا

و بعد دستشو داخل جیب شلوار جینش کرد و سوئیچو دراورد و بهم داد و گفت:

_بعد از اتمام کارتون اگه تونستید این دکمه رو بزنید که درب قفل شه

یه دکمه رو بهم نشون داد.....سوئیچ و ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم همین طور داشتم بهش فکرم میکردم....چه با ته ریش جذاب و خواستنی شده بود...چشماش انگار برق میزد.
جلو ماشین رسیدم یه ۲۰۶ مشکی رنگ داشت به داخل ماشین نگاه کردم هیچی معلوم نبود شیشه ها دودی بودن و داخل ماشین معلوم نبود واسه همین قفل در و زدم و در عقب باز کردم یه جعبه بود خواستم بکشمش بیرون که نفسم رفت
وااااای خدا جون کمرم.................مگه سنگ گذاشتن این تو

_برو کنار من خودم میارم برات

وای الهی لال بمیری ذلیل مرده قلبم اومد کف پام......
_واااای شما چرا مثله جن ظاهر میشی؟؟
نامحسوس خندید و گفت:

_ الان مراسم شروع میشه و شما شمع هارو روشن نکردید......بعد با اخم بهم گفت:نمیرید کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رفتم از جلوش کنار و گفتم:

ـ پس خودتون تا دم در ورودی بیارینش لطفا

وبعد با سرعت به سمت زنونه حرکت کردم.......

 

 

 

هر چی میخواستم بی محل باشم نمیتونستم....
دستشویی بیرون بود منم اصلا حس نداشتم از جام بلند شم....دیگه واقعا داشتم میترکیدم از جام بلند شدم و بدون سر و صدا از اتاق اومدم بیرون میخواستم برم دستشویی همین طبقه ولی خجالت کشیدم.....
از پله ها با سرعت نور داشتم میدوئیدم که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل قل اومدم پایین وای مامان اخ اخ............ گرمای خون رو
روی پیشونیم حس کردم سرم خورده بود به لبه پله خواستم بلند شم که دیدم سرم گیج میره یکدفعه یکی بغل گوشم گفت :

_چی شد؟خوبی؟؟؟؟؟؟داشتم قبض روح میشدم....

_شما نصفه شبی اینجا چه کار میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دستی به صورتش کشید گفت:

_داشتم نماز به کمرم میزدم که دیدم یکی افتاد.....جاییتون درد میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کنم خونو ندیده بود.....چه بهتر...بلند شدم گفتم:

_ شانس اوردید من حال نداشتم جیغ بزنم وگرنه الان همسایه هاتونم اینجا بودند بعدش با بی حالی بلند شدم و خواستم بایستم که نمیدونم چی شد و همه چی رو در مقابلم تار دیدم و افتادم.....

 

 

 

چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق خواب هستم....
سرمو برگردوندم دیدم حمید سر جاش نیست.... بلند شدم رفتم جلو پنجره دیدم کارگرا دارن وسایل های خون رو میارن........رفتم جلو کنسول یه لباس یشمی استین بلند با یه شلوار جین یشمی پوشیدم برس و برداشتم که بکشم به موهام که چشمم به زخم بغل سرم افتاد....
چه خراش بزرگی....یاد دیشب افتادم...من میخواستم برم دستشویی٬بعد هول شدم و افتادم بعد خون٬بعد علی عطا بعدم..................وای یعنی منو بغل کرده؟؟؟
زهرمارنیشتو ببند....وای حنانه ...درد تو چرا اینجوری شدی؟من...خوب معلومه دیگه ازش خوشم اومده..چی؟دستمو زدم به پیشونیم که اخم در اومد......حنانه یه هفته ای ازش خوشت اومده ؟؟؟نه...معلومه که نه .من واقعا من از کی عاشق شده بودم؟
جان؟؟؟؟عاشق؟؟؟حنانه داری از دست میری...لباسایی که پو
شیده بودم و دوباره در اوردم و پریدم تو حموم...
اب سرد و تو اون زمستونی باز کردم رو خودم ...من عاشق شدم؟؟؟وای چه باحال!!!من ...نه من عاشق نشدم دوستش دارم اونم خیلی....وایستا من کی اینجوری شدم؟؟؟یادم اومد که من وقتی بچه بودم یواشکی میرفتم عکسشو از تو کیف مادر جون دید میزدم ولی همش دو سه بار....اون روزم که داشتم تو اشپز خونه اب میخوردم نگام که به چشماش افتاد ....اره اره من عاشق شدم اونم با یه نگاه....وای وای خیلی عجیبه................. چی عجیبه؟؟مگه میشه با یک نگاه؟؟؟؟؟؟دیوانه شدم...از حموم اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم..از پله ها رفتم پایین ریحانه داشت وسایل تو بوف
ه رو میچید و خاله هم داشت به کارگرا دستور میداد حمیدم داشت به LCD ور میرفت.....علی عطا نبود با صدای بلند سلام کردم که دیدم ریحانه با نگرانی اومد سمتم....

_حنانه جان بهتری؟؟؟
با لبخند:اره چطور؟
با چشمک گفت:
_دیشب که بیهوش شدی علی عطا اومد منو صدا زد و گفت که تو افتادی...خلاصه منم تورو با هزار مشقت بردم تو ات
اقت....بعد با خجالت گفت:
_اقا حمید شبا با هدفن میخوابه؟اخه دیشب اینقدر سر و صدا شد تو اتاقت که فکر کنم اصلا متوجه نشدند
کلاحا
لم گرفته شد........چی فکر میکردم چی شد........با لبخند مسخره ای گفتم:
ـ بیخیال بابا کم داره......

اروم زد زیر خنده....تا خود بعد از ظهر داشتیم خونر
و جمع میکردیم....خاله به حمید گفت که بره واسش یه تعداد خورده ریزو بگیره.حمیدم سریع اماده شد و رفت از خونه بیرون ریحانه داشت جارو برقی میکشید منم داشتم شیشه هارو دستمال میکشیدم....صدای خاله رو شنیدم که داد میزد
ریحانه ریحانه....

یعنی صدای جارو برقی رو نشنیده بود؟به سرعت رفتم پیشش و گفتم:
_ جانم خاله؟ریحانه داره جارو میزنه

بالبخند گفت:ـ پس یه لطفی میکنی این شارژ رو با این سجاده و این کتابارو ببری اتاق علی عطا؟
نیشم تا بنا گوشم باز شد و گفتم:
_ چرا که نه حتما....

وسایلو از دستش گرفتم و با خوش حالی به سمت اتاق علی عطا
رفتم....

 

 

 

دوست داشتم بدونم اتاقش چه جوریه.


وقتی وارد اتاقش شدم اولین چیزی که به چشمم خورد قاب و ان یکاد بزرگی بود که بالا سر تخت خواب قرار داشت....یه تخت خواب روبه رویه تراس تمام شیشه که کل باغ منظره روبه روش بود......


روتختی و پرده و دیگر وسایل اتاق ست سفید سرمه ای بود یه میز کامپیوتر و یه کتابخونه و یه کنسول دکور اتاق خوابش بودند......



نگاهم افتاد به لباسایی که همینجوری رو صندلی افتاده بودند شروع کردم به تمیز کردن اتاقش....کتابای کتاب خونشو مرتب کردم همش در مورد خدا شناسی و فلسفه بود فکر کنم رشتش حقوق بود چون اکثر کتابایی که رو میز و رو کنسولش بود اینو میگفتن....لباساشو دونه دونه به جا لباسی اویزون کردم و گذاشتمشون تو کمد.



خلاصه بعد نیم ساعت اتاقشو مثله دسته گل کردم سجادشم گذاشتم رو تختش ولی قبل از اینکه پامو از در بزارم بیرون نگام به دیوان حافظ افتاد...تعریفشو از مادر جون زیاد شنیده بودم.

صفحه علامت زده شده رو باز کردم که دیدم من که ازش سر در نمی ارم بهتره معنیشو بخونم:



انشا الله که مژده نیکی و سعادت و خوشبختی به تو داده خواهد شد.خدارا فراموش نکن و شکر او را بجای اور
زیرا کسانی که سپاسگزاری کردند و میکنند خداوند نعمت را از انان نخوهد گرفت.مشکلات زیادی بر سر راه داری تلاش کن تا به هدفت برسی.


از اتاق بیرون اومدم و رفتم پایین تا خودمو واسه تلاش اماده کنم......


 

 

_دربست.

ماشین وایستاد دنده عقب اومد شیشه رو داد پایین و گفت:
_مسیرتون کجاست؟

ریحانه در حالی که به خاطر بارون لبه چادرش چسبیده بود به صورتش خیلی ناز شده بود به راننده گفت:
_زعفرانیه

راننده شیشه رو داد بالا و با سرعت رفت....در حالی که عصبی شده بودم به ریحانه نگاه کردم که گفت:
_ مطمئنی گوشیت خاموش شده ؟

با حرص دو سه بار زدم رو صفحه گوشیم ولی روشن نشد....با عصبانیت گفتم :
_اره...

ساعت ۷ بود ولی چون زمستون بودهوا خیلی زود تاریک شده بود مثلا قرار بود علی عطا زود بیاد مارو ببره خونه ولی معلوم نیست کجا مونده.....
یه ماشین با سرعت نور بغلمون ترمز کرد منو ریحانه اومدیم اینور


_برسونمتون خوشگل خانوما....

هی ما میرفتیم جلو اون میومد هی میرفتیم عقب میومد....رو به ریحانه گفت:
_خانوم خوشگله شما بیا بالا....

بچه پررو....
_اقا برو دنبال کارت...خجالت بکش
_فعلا خدا دو تا کار گذاشته جلو دستم

خشمگین فریاد زدم:
_خفه شو.....کار خواهر مادرته....ایکبیری


بعد در ماشینشو باز کردم وبا تمام نیرو و حرص درو بهم کوبیدم.....انقدر سرعتی این کارو انجام دادم که یارو یه کم بهم خیره موند بعد پاشو گذاشت رو گاز و از ما دور شد.....

_ریحانه بیا کمی پیاده بریم تا دم میدون
_باشه بریم اتفاقا مسیر علی عطا هم از اونطرفه شاید مارو ببینه
نصفی از مسیرو طی کردیم که دیدم دارم از سرما میمیرم....ریحانه هم دستاشو دوره خودش حلقه کرده بود....لامذهب این برفم بند نمیومد من که پاهام خیس شده بود و انگشتای پام قفل شده بودند دستام زوق زوق میکرد....دستامو بردم جلو دهنم ها کردم....صدای بوق یه ماشین باعث شد برگردم ببینم کیه.....دیدم ۲۰۶ علی عطا ست شیشه رو کشید پایین:

ـ بیاین بالا

با عصبانیت به ریحانه نگاه کردم که دیدم رنگ به روش نیست سریع گرفتمش:

_ااااااااه ریحانه چی شدی؟

علی عطا تا دید من ریحانه رو گرفتم تا نیوفته سریع از ماشین پیاده شد

_حنانه....دا...رم...یخ...میزن... منم

علی عطا سریع ریحان
ه رو از تو بغلم کشید بیرون تو همین حین دستش بی هوا به دستم خورد برق منو گرفت ولی اون چادر ریحانه رو در اورد وعقب خوابوندش داشتم به یه صدم ثانیه ای که گرمای دستش رو حس کردم فکر میکردم که گفت:

_ادم برفی شدی
ن بیاین دیگه چرا وایستادین؟؟؟؟؟

دیوونست من یه نفرم ضمیر جمع استفاده میکنه با حرص رفتم عقب بشینم که گفت:

_جاتون نمیشه......حالا مگه جلو رو ازتوگرفتند؟

در عقب و بستمو رفتم جلو نشستم.....صدایه اهنگ بی کلام ملایم میومد....بچه پررو ما داشتیم از سرما میمردیم اونوقت این دا
شته واسه خودش اهنگ گوش میده با عصبانیت گفتم:

_میشه بدونم چرا اینقدر دیر کردی؟

کمی نگاهم کرد وای خدا جون چه چشما
یی.............گفت:

ـ این برف باعث لغزندگی خیابونا شده بود منم زنجیر چرخ نداشتم واسه همین اهسته حرکت میکردم چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وااااااای خدا جون چه ریلکس تازه میگه چطور؟با داد گفتم:

ـ چطور؟ما داشتیم از سرما میمردیم...میدونی به خاطر خوش قولی تو مزاحما ولمون نمیکردن چون فکر میکردند دو تا دختر تو این تاریکی شب سر خیابون چه کاری میتونن داشته باشن...........کمی نگاهش کردم ...انگار میخواستم تمام این حرصایی که امروز خورده بودم و سرش خالی کنم قرمز شده بود رگ گردنش باد کرده بود با فریاد ادامه دادم :

_معلومه اونایی که وای میستن چه کا....

با ضربه ای که تو دهنم خورد با خشم بهش نگاه کردم

 

 

 

 

باورم نمیشد.....چطور دلش اومد دستشو رو من بلند کنه.......همونجور که با نفرت نگاهش میکردم یه لحظه بهم خیره شد رگ گردنش داشت از پوستش میزد بیرون...فریادش منو متوجه خودش کرد:

_تو حق نداری درمورد خواهرم اینطوری حرف بزنی.....تو فکر کردی همه مثله خودت...نا....

حرفشو نزد و با یه دست پیشونیش مالید و زیر لبی گفت:
_بر شیطون لعنت

فکر نمیکردم در مورد من این طوری فکر کنه واسه همین فریاد زدم:
ـ خفه شو.....تو به چه جرائتی در مورد من اینطوری حرف میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟تو ...فکر کردی من چون اونور بودم ........واقعا برات متاسفم....حالم ازت بهم میخوره...تو حیوون ترین ادم رو این زمینی.....
با غضب بهم نگاه کرد و گفت:
ـ همچین مشتاقم نبودم که تو دوستم داشته باشی که حالا ازم متنفری

همون موقع جلو خونه نگه داشت چه سریع رسیدیم که من نفهمیدم.....به سرعت پیاده شدم..بی توجه به ریحانه سریع از باغ گذشتم و چون دیدم کسی تو سالن نیست به سرعت رفتم تو اتاقم.....
لعنتی.....به من میگه هرزه..........
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس از اشک...بلند شدم رفتم حمام

****

ازحمام که اومدم ارامش گرفتم....ساعت ۹ بود...حوله رو دورم پیچیدم و لباسمو پوشیدم....لپ تابم و روشن کردم و واسه بابا ایمیل زدم
که بابا چرا نمیگید ما واسه چی اومدیم پیشه خاله اینا؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

منتظر ایمیل پدرم شدم به خودم فکر کردم...به اینکه چه قدر به علی عطا علاقه مند شدم......خوب این مسئله ناخواسته بوده ولی با رفتاری که علی امشب داشت......من اجازه نمیدم بره رو غرورم و بایسته و اونو خوردش کنه.....مگر خوابشو ببینه....حرفش مدام تو گوشم زنگ میخورد

( همچین مشتاقم نبودم که تو دوستم داشته باشی که حالا ازم متنفری
.......................... همچین مشتاقم نبودم که تو دوستم داشته باشی که حالا ازم متنفری
)


لعنتی....

با خود م عهد کردم که کاری کنم به پاهام بیفته و التماسم کنه که دوستش داشته باشم......
بعد چند دقیقه جوب ایمیلم رسید:
حنانه جان عجله نکن....زود تر از چیزی که فکرشو کنی میفهمی دخترم

خسته از این پنهون کاری ها رفتم لب پنجره و به اسمون خیره شدم اتاق من و حمید بر عکس اتاق علی عطا و ریحانه پنجره قدی نداشت ومن چه قدر سر این مسئله اعصابم خورد شد....
من فقط خورده اطلاعات کمی داشتم...
اینکه مادرم و خاله مینو دوقلوهای یکسان هستند.....در واقع هیچ ک دومشون حتی یه خال اضافه تر از اون یکی نداشته....اونا به قدری شبیه هم بودند که مادر جون فقط قادر بوده از رو گردنبنداشون اونا رو شناساییشون کنه....ولی وقتی اونا بزرگ میشن مادر جون از تفاوت اخلاقی این دو تا خواهر متعجب میشه یکی مذهبی وبا وقاروسنگین متدین اون یکی بی پروا و ازاد و شیطون
این دوقلو ها تا زمان ازدواج هم از هم دیگه دوری میکردند تا زمانی که ارش میاد و مینو رو میبره و مینا که تو یکی از مهمونی ها عاشق مهران هم میشه و با هم مزدوج میشن.....مامان و بابای من به خاطر ازادی بیشتر میرن خارج و مینو و ارش ایران میمونن و قصه ما به سر رسید ......
اااااااااااااااااااااه خسته شدم اینقدر زیاد که خوابم برد


 

 

 

 

فصل سوم............

با عجله دکمه اخر مانتوم هم بستم و از پله ها در حال پایین امدن با داد گفتم:

ـ صبر کنید من اومدم....

سریع کتونی های قهوه ای خوشگل مارک دارم و پوشیدم....خودمو تو شیشه رفلکس در دیدم...یه مانتوی کرم قهوه ای با شال سفید و شلوار سفید پوشیده بودم یه چادر عربی سرم بود که با نمکم کرده بود...موهامو طبق معمول دمب اسبی بسته بودم وشال و محکم رو سرم تنظیمش کردم تا به قول ریحانه از سرم نیافته.داد ریحانه رو شنیدم:

ـ بدو دیگه حنانه دیر شد دختر


با سرعت دویدم سمت ماشین
...
خدا خیرش بده این ریحان
ه رو چادر سر کردن و بهم یاد داد.....با نفس نفس گفتم:

ـ ببخشید ببخشید میدونم دیر کردم ولی تقصیره این حمید بود که
مدام ایراد میگرفت و میگفت این ورش کجه اون زشته ان تنگه و...

وبعد در حال بستن در ناگهانی نگاهم به نگاه حمید افتاد که برگشته بود عقب.اگه یه تیکه نون تو ماشین بود منو میخورد با عصبانیت گفتم چیه؟؟؟؟؟؟؟چپ چپ نگام کرد و سرش و برگردوند....علی عطا از تو اینه داشت نگاهم میکرد.....تا نگاهم افتاد به ایینه چشماشو دزدید....ماشین حرکت کرد....قرار بود ۴ تایی بریم امامزاده هاشم.ریحانه خیلی از اونجا تعریف میکرد منم مشتاق بودم اونجارو ببینم....
خاله و عمو ارش
باهم رفته بودند مهمونی....
از اونجایی که مهمونیشون معمولی نبود و جلسه دوم خواستگاری دختر عموی ریحانه بوده فقط اشنایی با بزرگترا بوده یه جورایی میشه گفت مجلس معارفه دو تا خانواده....ما
هم نمیخواستیم بریم امام زاده ولی از اونجایی که صدای بحث خاله و با ریحانه و علی شنیدم واسم عجیب بود که خاله اینقدر از یه مسئله هراس داشت.
داشتم با چشمای بسته با هدفونم تو اتاق اهنگ گوش میدادم که یهو صدای اهنگ قطع شد فکر کردم حمید باز کرمش گرفته رو اعصابم تکنو برقصه با اعصاب داغون چشمامو باز کردم کسی تو اتاق نبود
هدفونو از رو گوشم برداشتم دو سه بار به سیمش ور رفتم....چند بارگوشیمو چک کردم هی رفتم این اهنگ اون اهنگ ولی فایده نداشت... فقط حمید بلد بود درستش کنه منم که معتاد این اهنگ گوش کردن....از اتاق اومدم بیرون خواستم از پله ها برم پایین که صدای ریحانه رو شنیدم:

_مامان ما که کاری نداریم هر کی تو ات
اق خودشه
_دیگه بدتر من
که نمیتونم وقتی ۴ تا جوون نامحرم تو خونن برم بیرون اصلا ارامش ندارم مادر جون...همش دلم شور میزنه همتونم که جوونید و غریزه دارید اصرار نکن من نمیرم مادر جون واجب که نیست...باباتون میره از طرف من عذر خواهی میکنه

خاله هم حالش بده ها.....

_اخه مامان شما که میدونی عمو دلگیر میشه...

جا خوردم اینکه صدای علی عطا بود پس اونم تو این اتاق بود .. کمی اطرافمو نگاه کردم کسی نبود.. رفتم نزدیک در صدای خاله رو شنیدم
گفت:
ببین دارم از الان باهات اتمام حجت میکنم....شیرمو حلالت نمیکنم اگه بهش دل ببندی علی عطا مبادا نگاه گناه الود بهش بکنی...

منظورش
کی بود؟؟؟اون که اصلا به کسی نگاه نمیکنه..خدایا خاله داره چی میگه...صدای داد عمو ارش روحو از تو تنم کشید بیرون:

_حاج خانوم ..........
حاج خانوم کجایی بیا کم کم امده شو بریم حاج داداش زنگ زدند و گفتند حتما زود بریم خانومشون انگار دست تنهان
صداش از پایین می اومد...یه نفس راحت کشیدم که صدا از پای
ین اومده و کسی منو ندیده که دارم کنجکاوی میکنم.
صدای خاله با داد اومد
:
_ الان میام
حاجی و اروم تر گفت:
_دیگه تکرار نمیکنما
و بعد به سمت در اتاق اومد...با صدای پاش مثله جت پریدم تو اتاقم...بعد دو تا نفس عمیق کشیدم و دوباره از د
ر اتاق زدم بیرون.سر راه پله ریحانه رو دیدم که داره میره پایین با سرعت خودمو بهش رسوندم و گفتم :
_خاله اینا دارن میرن؟؟؟؟
ریحانه گفت:
_نه مامان نمی
ره ولی بابا میره

با هم از راه پله رفتیم پایین و وارد سالن شدیم.
جفتمون رفتیم رو کاناپه نزدیک عمو ارش نشستیم.عمو ارش لباس پوشیده امادهنشسته بود رو کاناپه و روزنامه میخوند.
حمید هم جلو تلویزیون بود ولی داشت با گوشیش ور میرفت تا مارو دید گوشیش و گذاشت رو میز کناریش و با نگاه خیره شد به ریحانه.ریحانه هم دوباره رقص نورشو روشن کرد...
صدای پای خاله
اومد برگشتم دیدم خاله لباس پوشیده امادست و یه چادر مشکی هم دستش بود.
_مامان دارین میرین؟

ای
ن علی عطا هم که مثه جن بو داده میمونه...
خاله چادر و رو سرش انداخت و گفت :
_اره

 

 

 

عمو ارش بسم الله گویان بلند شد و روبه علی عطا گفت:
_مامانتون بهم گفت که مشکل کجاست بعد به منو حمید نگاه کرد....

این یعنی اینکه دیگه با دست اشاره نمیکنم این دو تا مشکل هستن

_قرار شد شما
۴ تا اگه دوست دارید یا برید مرقد امام یا امامزاده صالح حالا تصمیم گیری با خودتونه فقط قبلش به من خبر بدید که کجا میخواید برید و بعد کتشو پوشید و از در رفت بیرون.
خاله مینو هم بعد از کلی نصیحت و سفارش به ریحانه و علی عطا خداحافظی کرد و از در رفت بیرون.
علی عطا گفت:
_بچه ها سریع حاضر شین بریم.
ریحانه سریع بلند شد وگفت:
_کجا؟؟؟
علی عطا با لبخند گفت:
_همونجا که حدس زدی

ریحانه با خوش حالی رفت سمت علی
عطا و به گردنش اویزون شد و گفت:
_وای علی ممنونم
علی با اخم ریحانه رو از خودش جدا کرد و گفت:

_خیلی خوب با دختر خاله برید حاضر شید زودتر بریم

دختر خاله????????????
با ریحانه س
ریع حاضر شدیم و الانم که تو راه امامزاده هاشمیم.شیشه ماشین و کشیدم پایین.هوای سرد اینقدر بد میخورد تو گوش و صورتم که اخمام رفت تو هم.سنگینی نگاه علی رو رو خودم حس میکردم.ریحانه تو گوشاش هندزفری بود و چشماشو بسته بودم کمی خودمو کشیدم سمتش ببینمچی گوش میده که دیدم نرفته هم میتونم بشنوم صدای مداحی بود....خدایا اینا دیگه کین...به حمید نگاه کردم داشت با گوشیش ور میرفت.

 

 

اینم که همش چشمش به این گوشی لامصبشه.چادرمو از رو سرم در اوردم که شالمو درست کنم اما شدت باد اینقدر زیاد بود که موهام از زیر شال زد بیرون وشالم افتاد.اصلا نمیتونستم باد ومهار کنم اگه شیشه رو می بستم شالم می افتاد اگه نمی بستم باد خودمم میبرد.
با اعصابی خورد در حالی که صورتم از سیلی های باد در هم رفته بود دستمو از رو شال برداشتم و شیشه رو بالا کشیدم.باد تو صورتم میخورد.کش موهام باز شده بود و موهام تو صورتم پخش شده بود.شانس که نداشتم موهام اینقدر لخت بود که با کشم نمیتونستم جمعش کنم.حالا اصلا نمیتونستم بالا بر و پیداش کنم.با یه دست موهام زدم کنار و با اون یکی بالا برو گرفتم و شیشه رو دادم بالا.
اووووووووووووووووووووف همه موهام تو صورتم پخش شده بود .سرمو اوردم بالا که تو اینه خودمو نگاه کنم که دیدم دو تا چشم سبز درشت مخملی با تعجب و شگفتی دارن منو نگاه میکنن.
با دیدن چشماش دلم یه جوری شد.ولی اون تا نگاه منو دید سرشو انداخت پایین و به رانندگیش ادامه دا
د.انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده.بی اعتناییش کفریم کرد واسه همین شرو کردم با حرص موهامو جمع کردن ولی مگه میشد هر چی جمع میکردم از یه طرف دیگه ولو میشد ومیزیخت رو صورتم.حمید با تعجب برگشت و منو نگاه کرد بعد انگار هیچی ندیده سرشو برگردوند.دم حمید و چیده بودم.به باابا گفته بودم که مدام به پرو پام میپیچه بابا هم با کمی مهارت خرج این شتر و ازم جدا کرد.
با حرص داشتم موهامو میبستم که دیدم ریحانه میگه:

_ اااا حنانه چرا اینجوری شدی؟؟؟؟؟؟
وقتی اخما دید گفت:
_خیلی خوب وایسا بابا کندیشون صاف بشین ببندمشون
صاف نشستم.موهامو گرفت و با ناخنش داخلش کشید و اروم دمه گوشم گفت:ـچرا چادر و از سرت برداشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟میخواستم بهش بگم واسه چی ولی نشد چون دوباره چشمم خورد به دو تا چشم سبز که منو تو خودش گم کرد.وای خدا چه ارامشی داره نگاهش.من چرا اینجوری شدم

 

 

 

اصلا نمیتونستم چشمامو کنترل کنم.همینجوری زل زده بودم به چشماش که دیدم ماشینو گوشه جاده نگه داشت و سریع از ماشین رفت بیرون.حالا مگه چی شد که رفت بیرون.کاپوتو زد بالا.

_تموم شد بیا این شالم برات ببندم.

سرمو برگردوندم و اجازه دادم که ریحانه شال و رو سرم
ببنده.حمیدم پیاده شد تا ببینه اوضاع چه جوریه.

*******************
بعد دو ساعت رسیدیم.تو کل راه هممون ساکت بودیم وعلی عطا هم اخماش تو هم بود.جلو امامزاده خیلی شلوغ بود.م
ن و ریحانه پیاده شدیم تا علی عطا جای پارک پیدا کنه.داشتیم میرفتیم تو پیاده روه که دیدم علی عطا با داد ریحانه رو صدا زد جفتمون با تعجب برگشتیم:
_گوشیتو اوردی؟؟؟؟
ریحانه سرشو به علامت نه تکان داد.
علی عطا از ماشین پیاده شد و گفت:
_حالا چکار کنیم؟؟؟؟
ریحانه با تعجب گفت:
_چی و چه کار کنیم؟
علی عطا گفت:
_چه جوری همو پیدا کنیم؟؟؟
ریحانه منو نگاه کردو گفت:
_تو گوشیتو اوردی؟؟؟؟
سرمو تکون دادم که یعنی نه.
نا امید شد و گفت:
_علی من mp4 اوردم.میخوای تو گوشیتو بده به ما.خودتونم از گوشی اقا حمید استفاده کنید.هان؟؟؟؟؟
علی
عطا یکم با نارضایتی نگاهمون کرد و با ناراحتی گفت:
_باشه.هر کسی زنگ زد جوابشو ندیدا.برید و مواظب خودتونم باشید.باهاتون تماس گرفتم بیاین بیرون.
ریحانه سرشو به نشونه مثبت تکون داد.با هم راه افتادیم به سمت امامزاده.
ریحانه موقعی که تو خونه بودیم بهم گفت باید وضو بگیرم.منم موقع وضو گرفتن ریحانه پیشش وایستادم و هرکاری اون میکرد منم میکردم.بوی خوبی تو دماغم پیچید.بوی گلاب میومد.تمام سقف اینه کاری شده بود.همه خانوما چادر به سر در حال رفت و امد بودن.دلم لرزید.ریحانه منو برد سمت یه قسمت که تجمع زیادی شده بود.یه جا خالی پیدا کرد و گفت:بریم اونجا.از بین اون همه ادم رد شدیم و خیلی مهربون نشستیم.ریحانه گفت:
_حنانه من میخوام نماز بخونم.تو هم میخونی؟؟؟؟
سرمو کمی کج کردم و گفتم :
_اخه من که بلد نیستم....

 

 

با مهربونی نگاهم کرد وگفت:
_باشه پس بزار من بخونم بعد نمازم بهت یاد میدم.

در کیفشو باز کرد و مهرشو در اورد و شروع کرد به نماز خوندن.نگاهمو به خانومایی دوختم که تو چارچوب یه در که به یه قسمت دیگه متصل میشد همدیگرو هل میدادن.دوست داشتم بدونم اون جا چه خبره که همدیگه رو دارن خفه میکنن .جون به جونم کنن کنجکاوم!!!!!!!!!!
از جام بلند شدم و بدون اینکه به ریحانه خبر بدم کجا میرم به سمت خانوما رفتم.یه عده از خانوما که انگار داشتن میرفتن جنگ.۵ قدم نرسیده به در چادرشونو رو سرشون محکم میکردن و میرفتن تو دل جمعیت.نمیدونم چی شد که یکی منو هل داد و منم قاطی جمعیت شدم.همه هلم میدادند به یه قسمت که مثل یه خونه بود.تمام حفاظ بود و از داخلش نور سبز بیرون میزد.همه اونایی که جلو اون خونه بودند میله ها رو سفت چسبیده بودند.داشتم توشون له میشدم نمیدونستم چه خبره.همه گریه میکردند.چند نفرم تا رسیدن جلو و دستشون و دور میله ها حلقه کردند و به حلقه ها بوسه میزدند.مثل مو ج دریا میرفتم اینور و اونور.چادرم از سرم داشت کنده میشد.دستمو که بین هیکل چند تا خانوم فربه گیر کرده بود کشیدم بیرونو چادرمو چسبیدم.نمیدونم چرا ولی گریه ام گرفته بود.دلم میخواست برگردم پیش ریحانه .ولی از یه طرفی هم یه نیرویی منو میرسوند به اون خونهه .اینقدر هولم دادن که چسبیدم به خونهه.دستامو بی اراده مثل بقیه دور میله ها حلقه کردم و بوسیدمشون و پیشونیمو چسبوندم به میله.ارامش گرفتم.نگاهم بارونی شد ناخوداگاه اسم علی عطا اومد رو زبونم.با ناله از خدا طلبش کردم.نمیدونم چرا از جام کنده نمیشدم.داشتم گریه میکردم و تو خونه هرو نگاه میکردم که نگاهم با نگاهی تلاقی کرد.چشمای سبزش دنیای ارامش بهم تزریق شد نگاهش سمت من بود.از چشماش بارون اشک میومد.دلم طاقت نمیاورد اشکاشو ببینم.نگاشو ازم جدا کرد میخواستم بیشتر نگاهش کنم و بهش بگم نرو بیا اینقدر اینجا وایستیم تا نفس اخر و بکشیم ولی از جام کنده شدم و بی اراده از اون جمعیت اومدم بیرون......اشکام میومد پایین.با بی حالی رفتم سمت ریحانه داشت دنبالم میگشت.تا منو دید گفت:
_حنانه....کجا بودی دختر؟؟؟؟؟دلم هزار سو رفت.فکر کردم رفتی مهری٬کتابی چیزی بیاری مسیرو گم کردی میخواستم بیام دنبالت......بعد انگار متوجه اشکام شده باشه گفت:
_حنانه جان چرا گریه میکنی؟؟؟
اشکامو پاک کردم و همونجور که می
نشستم با دستم خونهرو نشونش دام و گفتم:
_اونجا بودم........نمیدونم دست خودم نبود وقتی رفتم اونجا دلم هوس گریه کرد.
دستی به صورتم کشید و گفت:
_دورت بگردم تو خیلی دلت پاکه.....کسی که دفعه اول میاد تو یه زیارتگاه یعنی که اون معصوم طلبیدتش.تازه وقتی طرف اشکشم در اد دیگه خیلی مهمونه ویژه ای هست واسه اون معصوم.امیدوارم هر چی که اون موقع ازش خواستی بهت داده باشه.لبخند زدم.یعنی خدا علی عطا رو ماله من میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رو به ریحانه گفتم:
_میخوام نماز بخونم.
لبخندش عمیق تر شد وگفت:
_وضو که داری؟؟؟؟؟؟
با لبخند گفتم:
_اره
لبخندشو کمی فرو داد و گفت:
_کاری نکردی؟؟؟؟
با تعجب بهش زل زدم که ببینم چی میگه که دیدم اول به شیکمش اشاره میکنه و بعدم دماغشو میگیره.بلند زدم زیر خنده....
اما خندمو یه دفعه قورت دادم چون تمام خانوما که کنارمون بودند چنان با غضب نگاهم کردم که داشتم سکته میکردم.....
سرمو از خجالت انداختم پایین.تازه فهمیدم مم خجالت
م بلدم.نگاهم افتاد به ریحانه سرشو انداخته بود پایین و یواشکی میخندید....یه نیشگون از بازوش گرفتم که با کمی اخم و کمی لبخند سرشو اورد بالا و دستشو گذاشت رو بازوش کمی جای که ازش نیشگون گرفتم و ماساژ داد و گفت:
_واااااای.................دستت قلم نشه دختر چه زوری هم داری پوست دستم
و قلفتی کندی و بعد جدی شد و در مورد نماز خوندن باهام صحبت کرد و بهم گفت حواسم نباید پرت شه.منم مو به مو حرفاشو گوش میکردم

 

 

 

منم که خدای شیطنت.همش سر و گوشم میجنبید.نماز و که خوندم پریدم بغلش و گفتم:
_ممنونم.خیلی اروم شدم.
بوسم کرد و گفت:
_خواهش میکنم قربونت برم.حنانه جان میشینی من یه دقیقه برم زیارت ؟؟
_اره برو حواسم هست.
کیف و کیسه ی کفششو گذاشت بغلم و رفت.یه زیارتنامه جلوم بود برش داشتم.همینجوری بر ش زدم دیدم همش عربیه....
واسه همین صفحه اولشو باز کردم و زندگینامرو خوندم.وسطای نوشتش بودم که صدای گوشی اومد.یه اهنگ لایت....
دورو برم و نگاه کردم ببینم ماله کیه ولی همه در حال انجام دادن کاری بودند.خانوم بغل دست منم داشت با صوت قران میخوند.اومدم دوباره بخونم که صدای زنگ اومد....کمی اطرافو نگاه کردم که ببینم کیه که جواب گوشیشو نمیده دو تا بزنم تو سرش..خوب تو که نمیخوای جواب بدی چرا گوشی میخری؟؟
همینجور که داشتم اطرافمو واسه دیدن صاحب گوشی دید میزدم خانومی که بغلم بود گفت:
_دخترم صدا از گوشی شماست
با تعجب گفتم:
_من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خنده ملیحی کرد و گفت:
_نمیدونستم چشمام لوچه.....اره دخترم شما صدا از تو کیف شما میاد.

سریع قبل از اینکه قطع بشه گوشی از تو کیف در اوردم و دکمه سبزو فشار دادم
_ بله
صدای داد علی عطا تو گوشی پیچید:
_کجایید پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا گوشی و جواب نمیدی؟؟؟؟؟؟؟
_ببخشید نشنیدم....ما تو امامزاده ایم....چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ سریع تر بیاین بیرون.....هوا داره تاریک میشه...
_ولی اخه....
_ولی اخه چی؟؟؟؟؟؟
_ریحانه داره زیارت میکنه....منم نمیتونم تو این شلوغی برم دنبالش
_مگه با هم نبودید؟؟؟
نفسمو صدا دار دادم بیرون و گفتم:
_نه من تکی
رفتم....اونم تکی رفت
باشه...کمی من و من کرد و گفت:
_کسی الان پیشت نیست؟؟
_چطور؟؟؟؟؟؟؟؟
دوباره من و من کرد و گفت:
_میخوام باهات صحبت کنم.قفسه سینم از هیجان بالا و پایین میرفت


مطالب مشابه :


اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 48




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۶




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )




اشک عشق (1) قسمت 7

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 7 اخر سر علی رو صدا زدم رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 4

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 4 دستاش رو دو طرف رونای پاش انداخت.اخر سر سکوتمونو




اشک عشق (2) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 8 - میخوای رمان بخونی؟ (قسمت آخر) رمان طوفان ديگر 10. رمان طوفان




اشک عشق (1) قسمت 1

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 1 دقیقا انتهای دو سالن اخر و چسبیده به اشپز خانه رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 8 رمان شراره عشق 14(قسمت آخر) رمان شراره عشق 13. رمان شراره عشق 12.




اشک عشق (1) قسمت 3

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 3. پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد




اشک عشق (1) قسمت 2

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 2 که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل رمان اشک عشق (1)




برچسب :