رمان افسونگر

*

امیر عرشیا دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت:- این دختر خله هم تاراست ... خواهر من!تارا اومد جلو ... شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت:- اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از هم خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه!حورا داد زد:- ایول! راست می گه!اینبار دیگه خنده ام گرفت ... اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم ... چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم:- باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه!دنیل لبخند زد ... اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاداوری کرد ... لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت:- چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت!به فارسی گفتم:- منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم ... حضورم هم اینجا ...خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت:- بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟!امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت:- الان الان! الان تموم می شه ... و سریع گفت:- این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات ... راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین ، خاله افروز ...حسابی گیج شده بودم .. نگین با خنده گفت:- کم کم یاد می گیری ... مامان افرزو من عمرا تو رو به حال خودت بذاره!خاله افروز لبخند کمرنگی زد و با بغض کرد ... بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا ... اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن .. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر ... امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو کشید و گفت:- این توله بز حسامه! داداش حورا ، پسر خاله افشید ... شونزده سالشه بچه ام! حسام دستشو برد بالا و خیلی جدی سیلی محکمی به امیر عرشیا زد که همه ترکیدن از خنده ... بعد هم اومد جلو ... سینه اش و صاف کرد و با صدایی دو رگه گفت:- خوشبختم خانوم زیبا ...باز همه ترکیدن از خنده ، خودم هم خنده ام گرفته بود! بچه چقدر حس بزرگی می کرد ... امیر عرشیا که هنوز داشت گونه اش رو ماساژ می داد اومد گوششو گرفت کشیدش عقب و گفت:- گمشو مینیم بابا! غوره نشده مویز شده برای من! خانوم زیبا! گمشو برو سر درست ...بعدش به پسر بزرگتر اشاره کرد و گفت:- داداش گلم ... نوژن! داداش نگین ... پسر خاله افروز ... گرفتی عزیزم؟!ناچاراً سرمو تکون دادم ... هنوز گیج بودم ... اما مگه می شد فعلا چیزی گفت؟ دایی دست انداخت دور شونه ام و گفت:- بچه ها بریم تو ... آقا بزرگ خیلی وقته منتظرن ... بعدش رفت سمت دنیل دستشو برد جلو و رو به امیر عرشیا گفت:- بچه ، بیا اینجا ببینم ...دنیل دوستانه دست دایی رو فشرد ، امیر عرشیا جلو اومد و گفت:- جونم بابا؟- به این آقا بگو خوش اومدین!امیر عرشیا در کمال جدیت حرف باباش رو ترجمه کرد و دنیل هم متواضعانه تشکر کرد ... همه با هم به راهنمایی دایی و امیر عرشیا رفتیم تو ... از کنار دنیل جم نمی خوردم ... دایی دستمو گرفت و گفت:- دایی ، یه لحظه بیا ....چسبیدم به دنیل و گفتم:- نه ...دایی که انگار حال منو خیلی خوب درک می کرد گفت:- دایی جان ... دخترم! از چی می ترسی؟ بیا می خوام ببرمت پیش آقا بزرگ ...امیر عرشیا جلو اومد و گفت:- بابا ، این دختره خیلی هاره! یم زنه آقا جونو می دره ها!قبل از اینکه دایی حرفی بهش بزنم خودم غریدم:- تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکن لطفاً!
دهن امیر عرشیا باز موند و دایی با لبخند گفت:- راست می گه! برو پهلوی آقای مجستیک ... فقط تو و نوژن می تونین باهاش حرف بزنین ... نذارین بهش بد بگذره ... من افسون رو می برم پیش بابا و بعد همه با هم می یایم پیش شما ...- بابا خودت هم بمون توی اتاق ...- برو امیر!امیر عرشیا رفت و دنیل رو هم با خودش برد ... نگاه دنیل لحظه آخر پر از اطمینان بود ... می دوست دارم بین این آشناهای غریبه سکته می کنم. می خواست بهش آرامش بده ... خبر نداشت آرامش من فقط و فقط توی آغوش خودشه ! بعد از رفتن اونا دایی منو به سمت یکی از اتاقای ته سالن هدایت کرد ... در اتاق رو باز کرد و گفت:- برو تو دایی جون ...کنار ایستادم و با ترس به دایی خیره شدم ... بهم لبخند زد و گفت:- خیلی ساله منتظره ... چشمش به در خشک شده ... برو تو ...چاره ای نداشتم جز اینکه وارد بشم ... اتاق روشن و پر نور بود و آخر اتاق که تقریبا هم بزرگ بود یه تخت یه نفره قرار داشت و یه پیرمرد روش خوابیده بود ... وسط اتاق ایستادم ... پیرمرد خودشو کشید بالا ... عینک ته استکانی که به چشماش بود رو بالا پایین کرد و با صدای لرزونی گفت:- بیا جلو دختر ...قصی القلب شده بودم انگار ... این مرد پدر بزرگم بود ... بابای مامان افسانه! اما برام هیچ اهمیتی نداشت ... مامان افسانه از دست این فرار کرد ... از این تو دهنی خورده! اونم بیست و هشت بار! پیرمرد یا به قول امیر عرشیا آقا بزرگ وقتی دید تکون نخوردم گفت:- از من بدت می یاد؟همونجا که ایستاده بودم تکیه دادم به دیوار ... باید حرف می زدم، باید یه چیزی می گفتم، آهی کشیدم و گفتم:- اینقدر گیجم که نمی دونم چی درسته چی درست نیست!لبخندی تلخی نشست کنج لبش و گفت:- شباهتت به افسانه خیره کننده است! پوزخند زدم ... کنار دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین ... سرمو گرفتم بین دستام و گفتم:- بهتون نمی یاد خوشحال شده باشین از این شباهت!صداش بغض آلود شده بود:- چرا این حرفو می زنی؟ اسفانه عزیز ترین دختر من بود ... اما داغ خودشو به دلم گذاشت!جوابش فقط یه پوزخند بود ... آهی کشید و گفت:- مادرش از دوریش دق کرد ... هم افسانه رو از دست دادم و هم افرا رو ... بعد از مرگ افرا فقط به امید دیدن دوباره افسانه زندگی می کردم ... خدا شاهده چقدر دنبالش گشتم. خوب می دونستم که اون دختر اگه بخواد توی تموم زندگیش همونقدر بی پروا باشه سرشو به باد می ده! باید نجاتش می دادم ...به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت:- اما پیداش نکردم! یه قطره آب شده بود رفته بود توی زمین. من شرمنده افرا شدم! دخترش توی کشور غریب زیر دست یه اجنبی پر پر شده و من نفهمیدم! سرمو اوردم بالا ... دیگه نتونستم ساکت بمونم ... گفتم:- هنوزم دخترتون رو بی پروا می دونین؟ در حالی که من از مامانم چیزی جز اطاعت و سر به زیری ندیدم! واقعا در حقش ظلم شده بود ... چرا مامان باید اینقدر بدبخت می شد؟ چرا؟! اگه یه ذره محبت از شما دیده بود هیچ وقت فکر فرار به سرش نمی زد ... آقا بزرگ اشک چشمشو گرفت و گفت:- تو چی در مورد مامانت می دونی؟- همه چیو! هر چیزی که باید بدونم رو می دونم ... خوب می دونم که از شما کتک می خورده ... خوب می دونم شما محدودش می کردین ... خوب می دونم عقاید پوسیده تون رو می خواستین فرو کنین تو سرش اما اون زیر بار نرفته ... شما اونو وادار به فرار کردین ... اما الان دارم تو خونه تون چی می بینم؟ چرا همه نوه هاتون سر باز راه می رن؟ چرا هیچ کدوم حجاب ندارن؟! در حالی که مامان منو وادار می کردین چادر بکشه روی سرش؟ اون عقیده هاتون فقط برای خفه کردن مامان من بود؟آقا بزرگ سرشو به پشت تخت تکیه داد و چشماشو بست ... اینبار نوبت من بود که صدام با بغض بلرزه ...- چرا ساکت شدین؟ حرفی ندارین بزنین؟ منم اگه جای افسانه بودم از این خونه فرار می کردم ... شما پاتونو گذاشته بودین روی گلوشو داشتین خفه اش می کردین. چرا نذاشتین کارایی که می خواد رو بکنه؟ هان؟از صدای داد من دایی وحشتزده پرید تو اتاق و گفت:- آقا بزرگ ...آقا بزرگ با دست لرزونش اشاره به در کرد و گفت:- برو بیرون افشین ... دایی با نگرانی قدمی به آقا بزرگ نزدیک شد و گفت:- اما آقا بزرگ ...- برو بیرون گفتم!قبل از اینکه دایی بره بیرون از جا بلند شدم ... رفتم تا وسط اتاق و گفتم:- برای چی بره؟ چرا نشنوه حرفای ما رو؟ این آقا هم برادر افسانه است! باید بدونه ... احتمالا از مامان من کوچیکتر باشه ... شاید یادش نباشه شما چه کردین با مامان من!دایی سریع گفت:- افسون مثل اینکه تو هیچی نمی دونی ... من قل مادرت هستم!با تعجب بهش خیره شدم ... هیچ شباهتی به مامان نداشت! چشمای سیاه و موهای لخت سیاهش بی شباهت بودن به چشمای خاکستری و موهای فر مامان ... انگار از نگاهم تعجبم رو خوند که گفت:- دو قلوی نا همسان بودیم ... بچه های ارشد آقا بزرگ و خانوم جون ... چرا ؟ چرا مامان چیزی در این مورد به من نگفته بود؟ اصلا هیچ وقت در مورد خونواده اش حرفی نزد ... فقط یه بار من ازش پرسیدم و اون با ناراحتی حرف رو عوض کرد ... اون روز توی نگاهش یه شرم خاصی رو دیدم. اما به روی خودم نیاوردم ... یعنی مامان هم خطایی مرتکب شده بود؟ خاله ها هم اومدن توی اتاق و کنای ایستادن ... انگار کنجکاو بودن بدونن این بحث به کجا می رسه! دایی دستی توی موهای پر پشتش کشید و گفت:- افسون ... نمی دونم تا کجا از ماجراهای گذشته خبر داری ... اما همیشه اینو بدون ... افسانه روی چشمای همه ما جا داشت! حتی با وجود اخلاقیات عجیب غریبش ...باز آمپرم چسبید و داد کشیدمک- کدوم اخلاق عجیب غریب؟ من از مامانم جز سکوت ، آرامش ، فداکاری و مهربونی هیچی ندیدم.نگاه خاله ها با تعجب با هخ رد و بدل شد اما حرفی نزدن ... کم کم اتاق داشت شلوغ می شد ... دنیل و امیر عرشیا و نوژن هم اومدن توی اتاق ... اما از دختر ها و حسام خبری نبود. اخمای همه شون در هم بود به خصوص امیر عرشیا ... دنیل جلو اومد و با نگرانی گفت:- افسون! چی شده؟!!! برای چی داد می زنی؟ وقتی انگلیسی حرف می زدم آرامش داشتم. انگار داشتم به زبون مادریم حرف می زدم و این برام عجیب بود. وقتی لندن بودم فارسی حرف زدن بهم آرامش می داد و حالا قاطی این غریبه های آشنا زبون بیگانه برام آرامش می آورد. گفتم:- دنی ... برای چی منو اوردی جایی که مسببان بدبختی مامانمو ببینم؟ این آدما همه شون خودخواهن ... دنی من اینجا دارم خفه می شم! منو ببر ... تو رو خدا! دنی ...رفتم به سمتش ... یقه لباسشو چنگ زدم ، زل زدم توی چشمای خونبارش و نالیدم:- دنی ... اینا مامانو کشتن ... لئوناردو نکشت ... اینا کشتن! اینا منو بدبخت کردن ... فردریک نکرد ... دنی من نمی خوام اینجا بمونم ... اینجا امنیت ندارم ... آرامش ندارم ... یهو بدنم شروع کرد به لرزیدن و دنی بی توجه به اون همه چشم منو کشید توی بغلش ... محکم فشارم می داد و من می لرزیدم. صدای یکی از خاله ها بلند شد:- یکی بره یه لیوان اب قند بیاره ... حورا! نادیا! آب قند بیارین ... صدای امیر عرشیا هم بلند شد:- یه پارچ بیارین ، آقا بزرگم نیاز داره!دنیل منو چسبوند به خودشش اما هیچی نمی گفت ... حتی ازم نمی خواست آروم باشم ... کاش دنیل منو می بخشید ... کاش می فهمید گناهی مرتکب نشدم ... کاش می فهمیدم من به آغوشش محتاجم! بالاخره آب قند رسید و دنیل خودش آب قند رو توی دهنم ریخت. کم کم لرزش بدنم قطع شد و آروم تر شدم ... بعد از اون تازه بغضم ترکید و قطرات درشت اشک روی صورتم روان شد ... صدای داد دنیل امیر عرشیا که هیچی منو هم سر جا میخکوب کرد:- من اوردمش اینجا که بهش آرامش بدین! اینه اون آرامشی که ازش حرف می زدین؟ اینه دوست داشتنشتون؟ اگه بخواین باهاش اینطور رفتار بکنین من می برمش ... امیر عرشیا چند لحظه با دهن باز به دنیل خیره شد و بعد یه دفعه گفت:- نه آقا! این دختر خودش بی منطقه! گویا هیچی در مورد مامانش نمی دونه ... در مورد گذشته اش ... در مورد وقتی که توی ایران بوده ... اگه می دونست الان اینقدر ازش دفاع نمی کرد ...داد کشیدم:- من یه بار دیگه هم گفتم ... مامان من هیچ گناهی مرتکب نشده ... من همه دفتر خاطراتشو خوندم!هیچ کس سر از حرفای ما در نمی اورد و با تعجب بهمون نگاه می کردن ... دنیل وسط حرف من گفت:- آقا! تو حق نداری افسون رو برای اینکه از مادرش طرفداری می کنه توبیخ کنی ... خودتو یه لحظه بذار جای اون! وقتی یه بچه از مادرش جز محبت چیزی ندیده باشه انتظار داری چی کار کنه؟!! هان؟ - محبت؟ می خواین باور کنم که عمه افسانه با اون اخلاق فاسدش محبت کردن هم بلد بوده؟نذاشتم حرفش تموم بشه رفتم به طرفش و با همه قدرتم کوبیدم توی دهنش ، گوشه لبش پاره شد. با بهت بهم خیره شد ... همه داشتن با چشمای از حدقه در اومده نگامون می کردن. رفتم سمت آقا بزرگ ... لرزش بدنم چند برابر شده بود ... جلوی تخت ایستادم ... دستمو به سمت امیر عرشیا گرفتم و در حالی که به سختی از افتادنم و لرزش صدام جلوگیری می کردم گفتم:- اینم یه نمونه اش! چطور نوه شما باید به خودش اجازه بده به مامان من بگه فاسد؟!!!! چرا هنوز نمی خواین دست از سرش بر دارین؟صدام داشت تحلیل می رفت و قبل از اینکه بتونم خودمو جمع و جور کنم زیر پام خالی شد و افتادم روی زمین ... ***با نوازش دستی لا به لای موهام چشمامو باز کردم ... چشمای مهربون خاله افروز خیره شده بود بهم ... با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و بی حرف خم شد گونه ام رو بوسید ... سرش رو همون جا نگه داشت ... از خیس شدن صورتم فهمیدم داره گریه می کنه. دستمو اوردم بالا و با دیدن سرم توی دستم آه کشیدم. صدای خاله افشید بلند شد:- افروز ... افروز گریه می کنی؟صورت خاله از صورتم کنده شد ... خاله افشید رو پست سرش دیدم ... اونم چشمش به من افتاد و گفت:- بیدار شدی خاله؟ تو که همه ما رو نصف عمر کردی قربونت برم الهی! با صدای گرفته گفتم:- دنی کجاست؟خاله افروز دستمو گرفت توی دستش ... اشکاش هنوز روی صورتش برق می زدن ... سعی کرد لبخند بزنه ... گفت:- دارن با آقا بزرگ و داداش حرف می زنن ...خاله افشید هم نشست اون سمت تخت و گفت:- خاله تو رو خدا حرفای این امیر رو جدی نگیر ... برای چی از دستش عصبی شدی؟ کم مونده آقا بزرگ بندازتش از خونه بیرون ...- باور کنم؟!! آقا بزرگ؟! به خاط من؟! دختر افسانه! نوه عزیزشو بیرون کنه؟- کسی حق نداره به تو توهین کنه خاله ... نه به تو ... نه به مامانت ... افسانه وقتی هم که تو این خونه زندگی می کرد کسی از گل نازک تر بهش نگفت. با وجود اینکه ...خاله افروز غرید:- هیچی نگو فعلا افشید ... می بینی که هیچی در این مورد نمی دونه.بی طاقت گفتم:- چرا همه تون همین رو می گین؟ من چی رو باید بدونم؟ چرا واضح حرف نمی زنین؟- حالت الان خوبه؟نگاهی به سرمم که داشت تموم می شد انداختم و گفتم:- خوبم ! فقط می خوام حقیقت رو بدونم ... بعدش هم از اینجا می رم ... برای همیشه ...خاله افشید گفت:- مگه من مرده باشم که بذارم تو بری ... اینجا هم که نتونی زندگی کنی می برمت خونه خودم ... جات رو تخم چشممه!بعد بغض کرد و گفت:- برای خود افسانه که کاری نتونستیم بکنیم ... حداقل نور چشمشو روی چشممون نگه داریم. خاله افروز آهی کشید و گفت:- هرچند که تو از همه ما متنفری ...بی اراده گفتم:- نه ... نمی دونم چرا از نسبت به شماها حس بدی ندارم ... محبتتون رو حس می کنم!هنوز جوابی نداده بودن که در اتاق باز شد و نوژن اومد تو ... رو به خاله افروز گفت:- مامان ...هنوز حرفش تموم نشده بود که چشمای باز منو دید و گفت:- ا بهوش اومدین؟! منتظر جوابم نشد چون حرفشو ادامه داد و گفت:- مامان ، آقا بزرگ می گن بیاین بیرون ... دفتر خاطرات خاله افسانه رو خوندن ... با چشمای گرد شده گفتم:- دفتر خاطرات مامان منو؟!!! اون که تو ساک خودم بود ...خاله افروز موهامو نوازش کرد ، کمک کرد بشینم و گفت:- تو به امیر عرشیا گفته بودی دفتر خاطرات مامانتو خوندی اونم به ماها گفت چنین دفتری وجود داره ... آقا بزرگ خواستن دفتر رو بخونن تا بفهمن تو چی خوندی که اینقدر به هم ریختی ... - اونا حق ...خاله افشید سریع گفت:- خاله اینقدر کینه ای نباش ... بذار بزرگترا کمکت کنن ...- همون بزرگترایی که نتونستن به مامانم کمک کنن؟خاله افروز اینبار گفت:-حالا تو این فرصت رو به خودت بده که همه چیز رو بشنوی ... شاید نظرت عوض بشه ... وقتی سکوت من رو دید چرخید سمت نوژن که بلاتکلیف بین اتاق ایستاده بود و گفت:- برو مامان ، برو به آقا بزرگ بگو الان همه مون می یایم.نوژن سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ... خاله افشید داد کشید:- نادیا! چیزی طول نکشید که نادیا اومد تو ... تکه ای موهای لختش رو زد پشت گوشش و گفت:- جونم مامانم ...- سرم افسون تموم شده ... درش بیار می خوایم بریم پیش آقا بزرگ ...نادیا به صورتم لبخندی زد و گفت:- چطوری دختر خاله؟ همه رو ترسوندیا ...لبخندی کج تحویلش دادم و با کنجکاوی حرکاتش رو دنبال کردم ... پنبه ای آغشته به الکل روی سوزن قرار داد و سوزن رو بیرون کشید ... خاله افشید انگار که باید توضیح بده گفت:- نادیا پرستاری خونده خاله ... از بس آقا بزرگ رو دوست داره پرستاری خوند که خودش بیاد اینجا کارای آقا بزرگ رو بکنه ...نادیا بازم لبخند زد ... اما چیزی نگفت. به کمک خاله ها از جا بلند شدم ... نادیا زودتر از ما از اتاق خارج شد ... ما هم دنبالش راه افتادیم ... اون رفت توی آشپزخونه تا سرم منو بندازه داخل سطل و ما رفتیم سمت اتاق آقا بزرگ ... اولین کسی که توی اتاق دیدم دنیل بود که کنار تخت آقا بزرگ روی صندلی نشسته بود ... امیر عرشیا هم کنارش نشسته بود ... مشخص بود داشته حرفای این دو نفر رو برای هم ترجمه می کرده. با دیدن من دستش رفت سمت گوشه دهنش که چسب کوچیکی روش زده بود ... پوزخندی بهش زدم ... دنیل از جا بلند شد و با نگرانی گفت:- خوبی افسون؟ چرا بلند شدی؟ سر جات می خوابیدی تا خوب بشی ...- خوبم دنی ... باید بفهمم اینجا چه خبره ...نگاه دنی سرشار از نگرانی بود ... اما نگرانیش فراتر از نگارنی برای حال من بود چون من خوب بودم ... رفت اون سمت اتاق و گفت:- بشین پیش آقای صارمی ... نگاهی به آقا بزرگ کردم و ناچاراً رفتم اون سمت بقیه هم هر کس جایی پیدا کرد و روی زمین نشست ، فقط دایی بود که در کنار امیر عرشیا روی مبل نشسته بود ... دنیل هم به دیوار تکیه داد و خیره شد به من ... حس می کردم نگاه دختر ها به دنیل یه جور خاصیه ... درست شبیه نگاه های پر طمع من روی جیمز و متیو و ادوارد لعنتی و حتی دنیل ... شاید می خواستن براش تور پهن کنن ... از این فکر حرصم گرفت ... دنیل رو برای خودم می خواستم. باید هر طور که بود راضیش می کردم تا منو با خودش برگردونه. صدای دایی منو زا فکر خارج کرد:- افسون جان ... ما دفتر خاطرات افسانه رو خوندیم ...با غیظ نگاشون کردم اما چیزی نگفتم ... دایی سرفه ای کرد و گفت:- متاسفانه قسمتای ایرانش ... تا حدود زیادی واقعیت نداره ...باز عصبی شدم و گفتم:- حالا دیگه مامان من دروغ گو هم شد؟دایی دستشو به نشونه آروم باش بالا آورد و گفت:- این همه شاهد اینجا هست ... همه شاهد هستن که با افسانه چه برخوردی شده و افسانه برای چی رفته ... افسانه نوشته برای فضای خفقان آور ایران- البته از دید - خودش رفته ... و این درسته! اما در مورد آقا بزرگ و مذهب و چادر و اینا ... متاسفانه هیچ کدوم حقیقت نداره ...- یعنی چی؟!!! دایی آهی کشید و گفت:- خودتون بگین آقا بزرگ ...آقا بزرگ که انگار از لحظه ای که دیده بودمش شکسته تر هم شده بود گفت:- من نمی تونم ... بگو افشین ...دایی سرشو زیر انداخت و گفت:- افسانه خواهر عزیز من بود ... من خیلی دوسش داشتم ... اما رفتاراش عجیب بود ... بعضی وقتا پا به پای من می نشست فوتبال نگاه می کرد و حتی وادارم می کرد باهاش فوتبال بازی کنم ... بعضی وقتا زیادی خانوم می شد ... یعنی لباس های خیلی قشنگ دخترونه می پوشید و با وسواس به خودش می رسید ... اون موقع ها که تغییر رفتاراش عیان شد شونزده سالش بود ... کم کم حس کردم افسانه بیشتر از وقتی که باید بیرون از خونه بمونه بیرون می مونه ... به بهونه کلاس اضافه ... اما هیچ کدوم نمی تونستیم حرفی بهش بزنیم .. .افسانه خیلی شکننده و حساس بود ... خیلی زیاد! با کوچکترین حرفی بغض می کرد و به گریه می افتاد ... و گریه هاش به قدری سوزناک بود که دل سنگ رو هم آب می کرد ... به شکل عجیب قریبی گریه هاش دل می سوزوند ... اوایل فکر می کردم فقط خودم این عقیده رو دارم ... اما کم کم فهمیدم اینو بقیه هم حس می کنن ... پس تصمیم گرفتیم دیگه اشکشو در نیاریم ... اذیتش نکنیم ... گفتیم ظیطنت هاش یه دوره داره ... کم کم تموم می شه .... اما روز به روز بدتر شد ... کارهاش علنی شد ... آرایش های تند می کرد ... لباس های آنچنانی می پوشید ... ظاهرش یه دختر تموم عیار بود و اخلاقش یه ببر نر زخمی ... عین پسرهای حرف می زد ... درست شبیه لات های سر کوچه ... کم کم با کسایی دوست شد و پاشون رو به خونه باز کرد که اصلا در شانش نبودن ... یکیشون همون دوستش بود که با هم فرار کردن ... آقا بزرگ عصبانی شد باهاش حرف زد اما بازم جز گریه چیزی دریافت نکرد ... و بعد از اون افسانه بدتر شد ... پاش به مهمونی های انچنانی باز شد ... تا دیر وقت بیرون می موند ... من عصبی شدم ... بی توجه به گریه هاش بهش اخطار دادم دست از این رفتار هرزه اش برداره ... اما اون داد کشید ... وسایل رو خورد کرد ... به هممون گفت امل ... افروز و افشید کوچیک بودن اما سعی می کردن آرومش کنن ... اوان رو کتک زد و از خونه زد بیرون ... تا سه روز خبری ازش نشد ... خانوم جون داشت سکته می کرد و آقا بزرگ دیوونه شده بود ... بالاخره اومد ... بدون توجه به هیچ کدوم ما رفت توی اتاقش و گرفت خوابید ... و باز نخواستیم چیزی بهش بگیم ... نخواستیم دلشو بشکنیم ... اما این هم براش شد یه عادت ... اینکه بره از خونه بیرون و تا چند روز نیاد ... کم کم صداش بلند شد ... گفت می خواد از ایران بره ... حرفش هم این بود که این کشور جای امل هاست ... خسته شده زا این فضای خفقان اور ... از عقاید اعضای خونواده اش ... از دخالت هاشون ... گفت می خواد بره جایی که آزاد باشه و بتونه برقصه ... آخه افسانه خیلی خوب می رقصید ... بعضی وقتا شاگرد هم یم گرفت ... بعضی وقتا فکر میکنم همین رقص بیچاره اش کرد ... همونایی که رقصشون رو دیدن از راه به درش کردن ... همه مون باهاش حرف زدیم ... از خانوم جون آقا بزرگ گرفته تا افشید و افروز ... اما پاشو کرده بود توی یه کفش که من یم خوام برم ... چند وقت بعدش گرفتنش و بردنش پاسگاه ... زنگ زدن آقا جون بره دنبالش ... آقا جون له شد ... بنده خدا! بد دردیه که دخترت رو بری از توی کلانتری جمع کنی ... اونم با اون وضع ... وسط خیابون داشتن با یه گروه می رقصیدن ... شب عید! و بدتر از اون اینکه ... بعد از معاینه فهمیده بودن افسانه دیگه دختر نیست ... این برای یه پدر بزرگترین درده! شاید باید افسانه رو می کشت ... به خاطر عقایدی که اون موقع وجود داشت ... اما آقا جون افسانه رو آورد خونه ... هلش داد توی اتاقش ... در اتاقش رو قفل کرد ... کلیدش رو داد به خانوم جون و خودش هم رفت توی اتاقش ... تا سه روز نه کسی آقا جون رو دید و نه افسانه رو ... هرچند که خانوم جون یواشکی براش غذا یم برد و از دیدن گریه هاش دلش ریش می شد ... خونه شده بود عزا خونه ... بعد از سه روز آقا جون اومد بیرون ... رفت توی اتاق افسانه و ازش خواست کسی که اون بلا رو سرش آورده معرفی کنه ... گفت وادارش می کنه با افسانه ازدواج کنه ... تازه اون موقع ما فهمیدیم چی شده و تک تک همه مون شکستیم ... اما افسانه برعکس همیشه که گریه می کرد اون شب قهقهه زد و گفت:- محاله ... گفت می خواد بره جایی که این چیزای پیش پا افتاده براشون مهم نباشه ... گفت می ره و عین پرنسس ها زندگی می کنه! این شده بود ورد شب و روزش ... آقا جون نمی ذاشت از خونه بره بیرون که یه موقع از دستش ندیم ... افسانه انبار باروت شده بود ... شب تا صبح جیغ می کشید ... فحش می داد ... همه مون رو متهم می کرد ... تا اینکه بالاخره یه روز زد به سیم آخر ... اینقدر به در کوبید تا خانوم جون دلش تاب نیاورد ... در اتاق رو براش باز کرد ... همین که اومد بیرون هجوم برد سمت در خونه ... خانوم جون پرید سمتش ... اما افسانه بی توجه به حرمت خانوم جون و سن و سالش اونو محکم هل داد ... خانوم جون خرد زمین و سرش از پشت محکم خورد توی زاویه دیوار ... خانوم جون از حال رفت ... افشید و افروز گریه می کردن ... من پریدم خانوم جون رو گرفتم ... آقا جون هم خونه نبود ... افسانه رفت برای همیشه ... اما هیچ وقت نفهمید با کاری که با خانوم جون کرد ... اون برای همیشه بیناییشو از دست داد ...دهنم باز موند ... باورم نمی شد! اونا داشتن در مورد مامان افسون من حرف می زدن؟ نفسم بالا نمی یومد ... بغض نکرده بودم ... گریه هم نمی خواستم بکنم ... فقط نفسام سنگین شده بود ... دایی بی توجه به حال من گفت:- حالا می بینی که ما مقصر نبودیم ... ما همه تلاشمون رو کردیم تا اونو به خونه و خونواده وابسته کنیم اما اون زیر بار نرفت ... با کاری که با خانوم جون کرد همه مون باید ازش بیزار می شدیم ... باید می گفتیم رفت که رفت! به درک! اما نتونستیم ... تا چند وقت همه عصبی بودیم .. اما کم کم از یادمون رفت و دلتنگش شدیم ... به در و دویار کوبیدیم تا پیداش کنیم ... اما نشد ... ما افسانه رو دوست داشتیم با همه بدی هاش و البته خوبی هاش ... اون وقتی خانوم می شد ... وقتی دختر آرومی می شد ... سرتا پا پر از احساس و هیجان بود ... وقتایی که با علاقه موهای افشید و افروز رو می بافت ... یا لباس های منو مرتب می کرد و بهم پیشنهاد می کرد چی بپوشم ... وقتایی که روی زانوهای آقا بزرگ می نشست و خودشو لوس می کرد ... وقتایی که گونه های گلی خانوم بزرگ رو می بوسید و از دستپختش تعریف می کرد ... وقتایی که هممون رو می نشوند و برامون می رقصید ... یا وقتایی که مسخره بازی در می آورد و همه مون رو از خنده روده بر میکرد ... این افسانه رو همه مون می پرستیدیم ... اما حیف ... شاید بدبختی که به روزش اومد تاوان کاری بود که با خانوم جون کرد ... تاوان بی حرمتی هایی بود که به آقا جون کرد ... شاید ... اما ما هیچ کدوم راضی به بدختیش نبودیم ... راضی به اون خفت کشیدنش نبودیم ... اونقدر بدبختی کشید که همه شر و شورش خوابید و تبدیل شد به مامان افسانه دوست داشتنی تو ... سرم به دوران افتاد ... سرمو تکیه دادم به گشتی صندلی چشمامو بستم ... دستام یخ کرده بود ... زمزمه کردم:- مامانی که همیشه دم از نجابت و خوبی می زد ... مامانی که همیشه می خواست حرمت حفظ کنم ...گریه خاله افشید بلند شد و گفت:- خودش پشیمون شده بوده از کارایی که کرده ... خواسته تو رو درست تربیت کنه ... بمیرم براش! کاش فهمیده بودیم کجاست! کاش پیداش کرده بودیم و کمکمش می کردیم ... کاش ...آقا بزرگ با صدای لرزونش گفت:- الان دیگه ای کاش گفتن فایده نداره ... افسانه رو از دست دادیم ... افرا هم از بین رفت ... تا آخرین لحظه عمرش هم دیگه نتونست کسی رو ببینه ... اما افسون رو داریم ...بالاخره بغض به گلوم هجوم اورد و گفتم:- چطور باید حرفاتون رو باور کنم؟امیر عرشیا پوزخندی زد و گفت:- روتو برم والا ! می خوای مدارک بیمارستان خانوم جون رو نشونت بدیم که تا چند روز بی هوش بود و بعدم چشماشو از دست داد؟ می خوای بری تو اتاق مامانت تا باور کنی آقا بزرگ هنوز حتی اتاقشو هم تغییر نداده؟ دایی افشین غرید:- خفه شو امیر! حق نداری با افسون تند حرف بزنی ...- بابا آخه صد جام می سوزه! این همه چیو براش گفتین بازم باور نمی کنه ...- نباید هم به این راحتی ها باور کنه ... همینطورکه ما باور نمی کنیم یه روزی افسانه سرش به سنگ خورده و اینقدر آروم شده!امیر عرشیا نفسش رو فوت کرد و هیچی نگفت ... از جا بلند شدم ... رفتم سمت آقا بزرگ ... نشستم لب تختش و گفتم:- می شه عکسی اون روزا رو ببینم ... عکسای مامانو؟آقا بزرگ اشکاشو از گوشه چشمش گرفت و گفت:- افروز ... آلبوم عکسو بیار ...خاله افروز رفت از اتاق بیرون ... سرمو دو دستی چسبیدم و گفتم:- باور نمی کنم ... مامان! مامان افسانه عزیزم ... محاله! اون اینکار رو نکرده ... حس خیلی بدی داشتم ... نمی تونم توصیفش کنم ... همه وجودم پر از تلخی شده بود ... شده بودم شبیه یه فنجون قهوه اسپرسو ... تلخ تلخ ... اون لحظه هر چی خبر خوب هم بهم م یدادن باز تلخیم از بین نمی رفت ... یه تلخی ناب بود ... خاله با آلبوم برگشت ... آقا بزرگ عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد و مشغول ورق زدن آلبوم برای من شد ... تازه حقیقت داشت خودشو بهم نشون می داد ... لباسای رنگ و وارنگ مامان ... آرایش های زننده اش ... و توی بعضی از عکسا دوستای آنچنانیش ... آخ مامان! چه کردی! چه کردی مامان؟! و خدا با تو چه معامله ای کرد؟ چرا از این همه خوشبختی گذشتی مامان ؟ خوشی زده بود زیر دلت؟ اما ناراحت نباش ... غصه هم نخور ... من هنوز دختر خودت هستم ... هنوز عاشقتم مامان ... من از تو بدی ندیدم ... من دیدم که همه گناهات توی همین دنیا از وجودت پاک شد ... من دیدم مامان! بمیرم برات ... بمیرم که کسی نبود تا آرومت کنه ... روح سرکشت رو نوازش کنه ... بمیمر که تو چیزی م خواستی که پیدا نکردی ... خونواده ات گناهی نکردن ... توام شاید گناهگار بودی اما به سزاش رسیدی ... به چی فکر میکردی و چی شد مامان ... مامان کاش بودی ... کاش بودی و الان به آرامش می رسیدی ... کاش بودی مامان ... وقتی به خودم اومدم که سرمو گذاشتم روی زانوهای آقا بزرگ و بغضم رو رها کردم ... اتاق کم کم خالی شد و دستای مهربون آقا بزرگ توی موهام فرو رفت ...  دنیل خواهش میکنم ...دنیل با کلافگی دستشو فرو کرد بین موهاش و گفت:- بس می کنی یا نه؟- نه بس نمی کنم! آخه به چه زبونی بهت حالی کنم توی اون اتفاق من گناهی مرتکب نشدم! دنی چطور می تونی از من بگذری؟دنیل بی جواب رفت سمت کمد لباس هام ... همه لباس هام رو خاله افشید و خاله افروز آویزون کرده بودن توی کمد ... لباس ها رو زیر و رو کرد و گفت:- برای امشب یه چیز مناسب بگوش که با فرهنگشون هم خونی داشته باشه ... اگه هم لباس نداری حاضر شو بریم خرید ... باید یکی از دخترا رو هم با خودمون ببریم ...از جا بلند شدم ... رفتم ایستادم جلوش و گفتم:- من بی تو هیچی نمی خوام ...دستشو آورد بالا ... انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبم ... از چشماش غم می بارید ... زمزمه کرد:- بس کن افسون ... بین ما همه چیز تموم شده ...همه چیز تو ذهنم به عقب برگشت ... رفت و رفت تا رسید به لحظه ای که زل زدم توی چشمای متیو و با بی رحمی گفتم بین ما همه چیز تموم شده! دوباره برگشتم ... به سرعت ... رسیدم به زمان حال ... انگشت دنی روی لبم بود ... و صداش توی ذهنم عین ناقوس مرگ می پیچید:- بین ما همه چیز تموم شده ...با عجز گفتم:- چطور می تونی دنی؟ چطور؟- بس کن افسون ... اونا نباید در مورد رابطه من و تو هیچی بفهمن ... - تو چی می دونی آخه؟! می دونی دیدشون نسبت به باکره نبودن مامان چقدر منفی بوده؟ حالا اگه بفهمن ...آهی کشید و گفت:- آره اینو فهمیدم ... و فقط می تونم بگم متاسفم ... من هرگز نیم دونستم این قضه توی کشور تو یه قضیه حل نشده است ... - دنی! اینا اگه بفهمن ....- اگه بفهمن خودت هم خوب می دونی که بلاسس به سرت نمی یارن ... همینطور که با مادرت کاری نکردن ...- اصلا تو باید با من ازدواج کنی! حورا می گفت جز قانون این کشوره که اگه مردی بکارت زنی رو ازش بگیره بعدش موظفه باهاش ازدواج کنه ... توام باید با من ازدواج کنی وگنه به آقا بزرگ می گم از دستت شکایت کنه ...لبخند تلخی نشست گوشه لبش و گفت:- من که ایرانی نیستم ...- بزدل ... می خوای از زیر کاری که کردی در بری؟ نمی ذارم بری دنی ... تو نباید منو تنها بذاری ... تو شبا بی من خوابت نمی بره !دستشو آورد جلو ... بازوهامو محکم توی دستش گرفت فشار داد و گفت:- هنوزم براش داشتنت حریصم ! اما باید برم ... این یه اجباره ...داد کشید:- چه اجباری لعنتی؟! دیوونه م کردی ... من اگه غلطی کرده بودم که حالا اینقدر برای داشتنت تو سرم نمی زدم ... پیش همون ادوارد عوضی می موندم! یه درصد پیش خودت فکر نکردی که من ممکنه واقعا دوستت داشته باشم؟ تو چطور وکیلی هستی که حقیقت رو از چشمام نمی خونی؟نگاهش سرد و خشک شد ... - تمومش کن افسون ... همین که گفتم ... تو می مونی و من بر می گردم ... به زودی! این سرنوشت ماست ... با بهت نگاش کرد و دنی از اتاق خارج شد ... خودمو انداختم روی تخت خوابی که روزی متعلق به مامانم بوده ... اجازه دادم اشکام بالشتم رو بشورن ...***توی لباس خاکستری رنگ بلندم بین مهمونای ایرانی می چرخیدم و از نگاه های خیره و پر از بهتشون احساس غرور بهم دست می داد ... اما یه غرور تو خالی ... دنیل مشکوک بود ... مدام امیر عرشیا رو با خودش اینطرف و اونطرف می کشوند و با آقا بزرگ و دایی حرف می زد ... اونا هم با ناراحتی حرفاشو تصدیق می کردن ... نمی دونم چرا حسم بهم می گفت اتفاق بدی داره می افته ... نشسته بودم یه گوشه و اونو زیر نظر گرفته بودم ... حورا اومد طرفم و گفت:- چرا نشستی؟ پاشو برقص دیگه ... نکنه بلد نیستی؟ بلد بودم اما نه رقص ایرانی ... قبل از اینکه من چیزی بگم گفت:- مامان می گه مامانت یه پا رقاص بوده! پس یه چیزایی به تو هم رسیده ... بیا دیگه ...رقص کثیفی که توی انگلیس یاد گرفته بودم یه کم شبیه رقص ایرانی بود ولی نه زیاد ... یعنی اون حرکتایی داشت می دونستم اینجا انجام دادنشون اصلا درست نیست! نگاهی به جمعیت وسط سالن انداختم ... چه جالب بودن! زنا با هم و یه گوشه می رقصیدن ... وقتی یه مرد می یومد وسط همه زنا می رفتن کنار ... مرده یا تنها می رقصید یا با یه مرد دیگه ... اون لحظه هم حسام داشت با نوژن می رقصید ... نوژن برعکس شخصیتش با آب و تاب می رقصید و حسام مردونه و سر و سنگین ... خنده ام گرفته بود ... با اصرار حورا منم رفتم وسط ... امیر عرشیا یه گوشه دست به سینه ایستاده بود و دست می زد ... تارا داشت خودشو می کشت که بیارتش وسط ... اما از جاش تکون هم نمی خورد ... حورا هم این صحنه رو دید ... در حالی که مشغول رقصیدن می شد گفت:- ایش! پسره لوس ... فقط می خواد جلب توجه کنه! یه لحظه تو نگاه حورا چیزی دیدم که فراتر از یه کل کل دوستانه بود! یه چیزی شبیه کینه ... نفرت! نمی دونم ... یه چیزی تو همین مایه ها ... حورا خیلی قشنگ به بدنش پیچ و تاب می داد ... سعی کردم مثل خودش برقصم ... کم کم حرکات رقص کثیف رو داشتم توی ذهنم متعادل می کردم و می رقصیدم ... فکر کنم رقصم خیلی از آب در اومده بود که نگاه حورا اونقدر متعجب شده بود ... یه لحظه زیر چشمی به دنیل نگاه کردم ... یه گوشه ایستاده و بدون لبخند بهم خیره شده بود ... توی صورتش هیچی نبود ... هیچ حسی ... انگار توی فکر بود ... حورا گفت:- نه بابا ... انگار استعداده خاله افسانه بهت رسیده ها! خوب می رقصی ... هیپ هاپ هم بلدی ...خنده ام گرفت ... چون یه کشور خارجی بود باید بلد باشم هیپ هاپ برقصم؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم ... گفت:- این آقاهه ... با سر به دنیل اشاره کرد و گفت:- قَیٌِمِت ... چند سالشه؟آهی کشیدم و گفتم:- چطور؟- زن ایرانی نمی خواد؟ خیلی خوش تیپه ها ....چونه م لرزید ... نگامو ازش دزدیدم ... چه طور می تونستم بهش بگم یه روزی این مرد خوش تیپ منو دوست داشتم اما الان هیچ حسی بهم نداره ... صدای امیر عرشیا کنارمون بلند شد و منو از فکر خارج کرد:- دختر عمه ، انگار جز پاچه گرفتن کارای دیگه هم بلدی ... فکر می کردم الان می یای به یکی از آقایون درخواست رقص تانگو می دی ...قبل از اینکه من حرفی بزنم حورا گفت:- برو رد کارت و تو چیزی که بهت مربوط نمی شه دخالت نکن! نگاه امیر عرشیا به قدری سخت و خشن شد که من ترسیدم! از لای دندوناش غرید:- حورا ... چند وقته خیلی داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی ...حورا با شجاعت یه قدم رفت به سمتش و گفت:- خب ... که چی؟ مشکلیه؟ دوست دارم ... امیر عرشیا با خشم اومد سمت حورا که من پریدم وسط ... یه دستم رو گذاشتم روی سینه امیر عرشیا و یکی از دستامو هم روی سینه حورا ... با ترس گفتم:- بچه ها ... زشته ... بس کنین! این کارا چیه؟نگام خیره روی امیر عرشیا بود ... سینه اش با خشم بالا و پایین می شد ... اما نگاش رو دوخته بود به دست من ... توی یه لحظه دستمو گرفت و به شدت پرتش کرد و رفت ... حورا صورتشو با دست پوشوند و سریع رفت به سمت یکی از اتاق ها ... خواستم برم به طرفش که نادیا از پشت دستمو گرفت ... بدون اینکه مهلت بده من چیزی بپرسم یا اینکه خودش توضیحی بده فقط گفت:- بذار تنها باشه ...- آخه چی شده؟- خوب می شه ... باید یه کم تنها باشه ... در این مورد چیزی ازش نپرس ... خواستم باز یه چیز دیگه بگم که صدای دنیل رو شنیدم:- افسون ...چرخیدم ... همه از یادم رفتن ... امیر عرشیا و خشمش ... حورا و بغضش ... نادیا و نصیحتش ... من موندم و چشمای کهربایی دنیل ... قبل از اینکه چیزی بگم دستمو گرفت توی دستش و فشار کوچیکی داد ... به دنبالش گفت:- با من بیا ...باهاش می رفتم ... حتی تا اون سر دنیا ... بدون حرف راه افتادم ... رفت سمت در ... در رو باز کرد و رفت بیرون ... حیاط بزرگ خونه خیس خیس بود و از شاخه های درخت های قطرات باررون روی زمین می چکیدن ... خود بارون هم نم نم می بارید ... یاد اون شبی افتادم با دنیل زیر بارون خل شده بودیم ... یادش بخیر ... چه شبی بود ... به سرماخوردگی بعدش می ارزید ... دندونام شروع کردن به هم خوردن ... دنیل یهو متوجه شد سردم شده ... سر جاش ایستاد ... پالتومو در آورد و کشید روی شونه هام ... گرمای تنش آرومم کرد ... منو کشید سمت حیاط پشتی ... اون سمت رو ندیده بودم تا به حال ... اما گویا دنیل به همه جا سرک کشیده بود ... پشت خونه یه حوض کوچیک بود که دور تا دورش رو یه محوطه کوچیک چمن کاشته بودن و گلکاری کرده بودن ... توی این چمن ها یه درخت بید کاشته و زیرش یه نیمکت سنگی گذاشته بودن ... با شگفتی گفتم:- چه قشنگه!دنیل دستشو جلو اورد ... از داخل جیب پالتوش سیگار و فندکش رو در آورد و گفت:- آرامبخشه!سیگاری در اورد گذاشت گوشه لبش و روشنش کرد ... رفتم کنار حوض ... دونه های بارون آب داخل حوض رو موج دار کرده بودن ... یه قطه می افتاد توی آب و به دنبالش چند قطره بالا پاشیده می شد ... محو بازی قطره های بارون بودم که صداشو شنیدم:- من سه ساعت دیگه پرواز دارم ... سر جام خشک شدم ... فقط تونستم سرمو بچرخونم به سمتش ... نشسته بود روی نیمکت سنگی ... براش مهم نبود که لباسش خیس می شه ... یه چیز بزرگی راه نفسم رو بند آورد ... دنیل پک محکمی به سیگارش زد و گفت:- کم کم باید برم فرودگاه ... نشستم لب حوض ... خیس شدن لباسم هم برام مهم نبود ... درست مثل دنیل ... پک بعدی رو محکم تر زد ، چند لحظه دودش رو توی دهنش نگه داشت و بعد همه رو فرستاد توی هوا و خیره شد بهش ... یه خط باریک که تا نیم متری امتداد پیدا می کرد و محو می شد ... ادامه داد:- امیر عرشیا منو می بره فرودگاه ... بهش گفتم تا بیست دقیقه دیگه می یام جلوی در ...صدام می لرزید ... اما باید یه چیزی می گفتم ... هیچی نتونستم پیدا کنم که حالمو نشون بده ... پس فقط صداش کردم:- دنی ...چشمام پر از اشک شد ... بغضم شکست و یه دفعه به هق هق افتادم ... با پک بعدی سیگار تموم شد ... بدون اینکه نگام کنه سیگار بعدی رو روشن کرد و گفت:- آروم باش! صورتمو گرفتم بین دستام و سعی کردم حرف بزنم:- چطور؟ چطور بدون تو زندگی کنم؟ دنی ... خواهش می کنم ... دنی بگو که بر می گردی ... بگو می ری دوباره دلت تنگ می شه می یای دنبالم ... دنیل هنوز هم نگام نمی کرد ... زمزمه کرد :- شاید ... - نه ... می دونم تو دیگه نمی یای .... تو حسرت داشتنت رو به دلم می ذاری ... تو منو نبخشیدی ... تو نیم تونی منو ببخشی ... تو می تونستی تحقیق کنی ... می تونستی بفهمی اون دوروثیه عوضی برای اینکه ما رو از هم جدا کنه این کار رو کرد ... می تونستی با ادوارد حرف بزنی و حقیقت رو کشف کنی ... اما نکردی ... من برات مهم نبودم دنی ... برات مهم نیستم که داری منو می ذاری و می ری ... دیگه نتونستم حرف بزنم ... دنی از جا بلند شد ... تکیه داد به درخت بید و گفت:- همه کارایی که گفتی رو کردم ... همه چیزی که می گی هستم ... اما باید یاد بگیری بدون من زندگی کنی ... باید با فرهنگ خودت بزرگ بشی ... باید یه چیزایی رو بفهمی ... بی توجه به معنی نهفته توی جمله اش گفتم:- من نمی خوام هیچی بفهمم ... تو حق نداری بری ... تو نباید منو تنها بذاری ... اصلا نیم خوام باهات ازدواج کنم ... مگه تو بابای من نبودی ...اومد طرفم ... زانو زد جلوی پام ، بازوهامو گرفت توی دستش و گفت:- افسون ... آروم باش!دستامو از توی دستاش بیرون اوردم ... مشتامو کوبیدم توی سینه اش و گفتم:- اگه بری ... اگه بری ... به خدا اگه بری ...خودمم نمی دونستم چی می خوام بگم ... فقط هق هق می کردم و همراه با کوبیدن مشتام یه جمله رو تکرار می کردم ... دنیل مشتامو با یه دستش گرفت منو کشید سمت خودش و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم لباشو گذاشت روی لبام ... بوسه اش آروم بود ... نرم بود ... عاشقانه بود ... نمی تونستم باور کنم که دیگه منو دوست نداره ... که از من بدش اومده ... که می تونه منو بذاره و بره ... نمی تونستم! گرمی لباش لبامو می سوزوند ... اما من این سوزش رو دوست داشتم ... دستش رو آورد بالا و گذاشت کنار صورتم ... دستم رو بردم از پشت توی موهاش ... عادتم بود موقع بوسیدنش باید موهاشو نواش می کردم ... اینو خوب می دونست ... چون اون یکی دستش رو برد عقب ... و دستمو محکم فشار داد ... خودمو بیشتر بهش چسبوندم ... نمی دونم اگه یه نفر ما دو تا رو توی اون وضع می دید چه فکری پیش خودش می کرد! اما مهم نبود ... دنیل منو بیشتر کشید سمت خودش و اینبار ایستاد ... منم مجبور شدم بایستم ... دستاشو پیچید دور کمرم ... بدنم می لرزید ... اما این لرزش رو دوست داشتم ... کم کم داشت شدت بوسه اش زیاد می شد و این نمایانگر نیازش بود ... باز هر دو دستش رو اورد بالا و صورتمو محکم بین دستاش گرفت ... چشمامو باز کردم ... چشمای دنی بسته بود ... دوباره چشمامو بستم ... کم کم از شدت بوسه کم شد ... تبدیل به چند بوس کوچیک روی لبام شد و بعدش محکم توی بغلش فشرده شدم ... سرشو رو فرو کرد بین موهام و چند بار نفس عمیق کشید ... با بغض نالیدم:- دنی من بی تو می میرم ...

*


مطالب مشابه :


دانلود افسونگر با فرمت پی دی اف و جاوا

خانه رمان - دانلود افسونگر با فرمت پی دی اف و جاوا - خانه رمان




رمان افسونگر

رمان ♥ - رمان افسونگر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی 22-رمان افسونگر.




دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کدهای جاوا.




دانلودرمان افسونگر نوشته هماپوراصفهاني براي موبايل جاوا و کامپيوتر،اندرويد،ايپد،تبلت،ايفون

دانلود جدیدترین دانلودرمان افسونگر نوشته هماپوراصفهاني براي موبايل جاوا رمان افسونگر




دانلود رمان افسونگر

دانلود رمان افسونگر. افسونگر پی دی اف. افسونگر جاوا. تاريخ : ۹۲/۰۲/۲۳ | 15:1 | نویسنده : محدثه




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان افسونگر * کدهای جاوا.




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان افسونگر. کدهای جاوا.




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص در مقام افسونگر شاید دوست داشتم غم همه مردها کدهای جاوا.




برچسب :