رمان سیگار شکلاتی قسمت نوزدهم

با صدای تقه ای به در از جا بلند شد و گفت:
- بله؟
صدای خدمتکار بود :
- غذا آوردم براتون آقا ... 
چند روزی بود به خواست خودش غذاشو توی اتاق خودش می خورد. دوست نداشت سر می زبشینه و جمشید هم باهاش مخالفتی نکرده بود. از جا بلند شد، رفت سمت در و بازش کرد ... خدمتکار با لباس فرم پشت در بود. سینی رو از دستش بیرون کشید و بعد از نگاهی اجمالی به غذاهای توی سینی گفت:
- سیب زمینی هاش کو پس؟!
سفارش داده بود براش سیب زمینی آب پز شده هم بذارن. چند وقتی بود روی هیکلش کار نکرده بود و تصمیم داشت تمریناتش رو دوباره از سر بگیره به خصوص که جمشید یه سری وسیله هم براش گرفته بود که بتونه تو خونه تمرین کنه. خدمتکار بی توجه چرخید و همینطور که می رفت گفت:
- هنوز اماده نیست!
شهراد با ابروی بالا پریده رفتنش رو نگاه کرد و توی دلش غرید:
- همه تو این خونه یه تخته شون کمه ... 
تازه نصف غذاش رو خورده بود که باز صدای در بلند شد، با دهن پر گفت:
- کیه؟!
هنوز درست و حسابی دهنش بسته نشده بود که در باز شد و اردلان اومد تو . از همون جلوی در شروع کرد:
- شهرادم ... عزیز دلم! الهی اردی نباشه که ببینه تو رو کتک زدن! نفسم، شهراد جونم! درد و بلات به جون اردلان ... 
شهراد از جا بلند شد، خنده اش گرفته بود، در اتاق رو بست و گفت: 
- کی به تو گفت آخه؟
- خبرش خیلی زود پخش شد تو باشگاه ... همه فهمیدن دایی لندهورت کتکت زده! به جون ارسلان که می خوام دنیا نباشه دوست داشتم برم داییتو بزنم له کنم! گیس روی سرش نذارم! 
اینا رو که می گفت خیلی هم آروم اشکای خیالیشو از گوشه چشم پاک می کرد ... شهراد با لبخند رفت سمت اردلان، سرش رو چسبوند روی سینه اش و گفت:
- دیوونه! اون وقت باید می یومدی اینجا؟! مگه نگفتم نیا تا خبرت کنم؟!!
اردلان مشغول بازی با پایین تی شرت قرمزش شد و گفت:
- خوب دلم طاقت نیاورد! این چند روزم به زور جلوی خودمو گرفتم. باید با چشمای خودم می دیدم سالمی ... شهراد ... من طاقت ندارم ...
به اینجا که رسید بغض تو گلوش گره خورد و ساکت شد. شهراد خواست جواب بده که تقه ای به در خورد ... شهراد دست اردلان رو توی دستش محکم فشار داد و متعاقبا فشاری هم از جانب اون دریافت کرد. رو به در گفت:
- بله؟!
در اتاق باز شد و جمشید با لبخند خاص مخصوص خودش وارد شد و در اتاق رو بست. اردلان و شهراد هر دو جلوی پاش بلند شدن. جمشید با دست اشاره ای کرد و گفت:
- بشینین لطفاً ... راحت باشین ...
هر دو نشستن و کنجکاو به دهن جمشید خیره شدن. اونم خیلی منتظرشون نذاشت و با لبخند رو به اردلان گفت:
- خیلی خوش اومدی! دیدیش؟ خیالت راحت شد؟!
اردلان خجالت زده سرش رو زیر انداخت و گفت:
- بله ... مرسی که اجازه دادین بیام ببینمش.
جمشید با خنده ضربه ای سر شونه اردلان زد و گفت:
- خواهش می کنم ! اینجا خونه خودته هر وقت که خواستی می تونی بیای شهراد رو ببینی.
اردلان با شعف گفت:
- واقعاً؟!
جمشید با نگاهی برهنه و لبخندی مرموز چشمکی زد و گفت:
- واقعاً!
اردلان با ناراحتی سر به زیر شد. باید خوشحال می شد اما از نگاه جمشید اصلاً خوشش نیومد. شهراد دستش رو فشرد بهش لبخند زد. همین لبخند سر حالش آورد. جمشید خودشو روی صندلی ولو کرد و گفت:
- خوب شهراد به نظر خیلی خوب می یای ... آره؟!
شهراد نفسش رو فوت کرد، دستاشو از عقب روی تخت تکیه داد وزنش رو انداخت روی دستاش و گفت:
- بهترم ... 
- هنوزم نمی خوای بگی اون مرتیکه کی بود که به قصد کشت داشت می زدت؟
جمشید بعد از اون روز دیگه در این مورد سوالی نپرسیده بود و این برای شهراد هم عجیب بود! ولی حالا باز داشت بحث رو باز می کرد. همونطور خونسرد و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و با لبخند کجش گفت: 
- مهم نبود ...
- چرا شهراد مهمه! من به تو گفتم برام خیلی عزیزی ... دقیقاً حس می کنم پسر خونده منی! دوست ندارم چیزی بهت آسیب برسونه!
- شما دیگه باید خوب بدونی که امثال من تو این جامعه کم مشکل ندارن! 
- می دونم ... اما اینو هم می دونم که تو خیلی وقته این کاره ای! اما از حرفای این یارو ... نمی دونم! هر کس که بود انگار تازه فهمیده تو این کاره ای ... آره؟!
شهراد پوزخند زد. اردلان مشغول تماشای در و دیوار شد. لپش رو از داخل جوید و گفت:
- درسته! می دونست اما شک داشت ... حالا مطمئن شد .... 
- کی بود؟!
- داییم ...
بعد با نفرت اضافه کرد:
- پلیسه ... یه سرهنگ وظیفه شناس ... 
جمشید بهت زده گفت:
- راست میگی؟!!!! پس دخلت اومده!
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- نه ... اگه می خواست دخلمو بیاره تا الان آورده بود. شانس آوردم به شدت بهم علاقه داره! برای همینم ازم گذشت. به قول خودش دیگه پسر خواهری به اسم شهراد نداره!
- اگه با مامور بریزن اینجا چی؟!
شهراد با خنده گفت:
- اولاً که غیر ممکنه! دوماً خوب بریزن! چی قراره اینجا پیدا بشه؟ چطور می تونه ثابت کنه؟! من هیچ وقت از خودم مدرکی به جا نذاشتم ...
لبخندی نشست کنج لب جمشید و گفت:
- باشه ... بیخیال اون ... بریم سر کار خودمون ...


مطالب مشابه :


رمان گندم دانلود

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می رمان شاه شطرنج.




رمان گندم دانلود

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان دیگه بود که از بقیه خونه رمان شاه شطرنج.




رمان شطرنج عشق (قسمت اول)

رمان شطرنج عشق رمان آبی تر از عشق (28 قسمت) رمان شطرنج عشق دانلود تیتراژ برنامه




دانلود رمان اسطوره

دانلود رمان پیدا کنین.امیدوارم از بودن در دنیای رمان لذت ببرین رمان شاه شطرنج




رمان شطرنج عشق (قسمت دوم)

با صدای پدر هر دو به طرفش نگاه کردیم ، گفت : رمان آبی تر از عشق (28 قسمت) رمان شطرنج دانلود




دانلود رمان شاه شطرنج برای کامپیوتر

دانلود رمان شاه شطرنج برای در این وبلاگ منتظر نگاه های از هفتاد داستان کوتاه




دانلود رمان بهادر

دانلود رمان بهادر از بد رقم خوردم و تو همون نگاه اول شدم اواره یه رمان شاه شطرنج.




رمان سیگار شکلاتی قسمت نوزدهم

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص با صدای تقه ای به در از جا بلند شد و رمان شاه شطرنج.




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل سری تکون دادم و از پشت رفتنش و نگاه رمان شاه شطرنج.




رمان توسکا-2-

رمان,دانلود رمان,رمان چشمای مامان گشاد شد و با حیرت به بابا نگاه رمان شاه شطرنج.




برچسب :