رمان محكومه شب پرگناه 2

رها جلوى خونه شون نگه داشت! يه خونه ى دو طبقه با يه حياط بزرگ! درو با ريموت باز كرد و ماشينو برد تو پاركينگ! به سودا كمک كردم پياده شه!
رفتيم سمت در ورودى كه على اومد استقبالمون! عسلم كنارش واستاده بود!
سودا زير لب غر زد: نمى شد اين عفريته نمى اومد؟!
خنده مو جمع كردم...
على با ديدن رها صورتشو بوسيد و رنگ دونه هاى صورت رها فعال شد! آخى نازى! چه خجالتى!
عسل طبق معمول سودا رو رو هوا بوسيد: سلام سودا جون! اى واى چرا دستتو گچ گرفتى؟!
سودا زير لب غر زد: مى خواستم ببينم تو چقدر فضولى!
بعد با صداى بلند و يه لحن مسخره گفت: فكر كنم شكسته!
عسل الكى خنديد: خدا بدنده! خوش اومدى!
سودا يه لبخند زد كه از نظر من دهن كجى بود: ممنون عسل جون! دوست پسرت... اوه شرمنده... نامزدت از خارج اومد؟!
رنگ از رخ عسل پريد... على هم با يه پوزخند نگاش مى كرد! رها دستشو دور كمر على حلقه كرد و مجبورش كرد داخل بشه!
مى خواست سودا و عسلو تنها بزاره! مى دونست سودا اگه لازم بشه از زبون نيش دارش استفاده مى كنه!
عسل روشو كرد طرف من! حالا نوبت من رسيده بود كه بهم زخم زبون بزنه: تو هم دعوت بودى هونام جون؟! فكر مى كردم ديگه تو مهمونى ها نمياى!
با آرامش خنديدم: نه عزيزم! آدم با حرفاى بى ارزش كه از اجتماع دورى نمى كنه!
عسل: آهان!
بعد جلوتر از ما رفت تو! سودا بهم چشمكى زد و باهم داخل شديم... هنوز مهمونا نيومده بودن! درواقع تعداد كمى تو خونه بودن!
هر سه تامون رفتيم تو آشپزخونه! عسل هم اومد...
- رها ديشب چه خبر بود زنگ زدم هى مى خنديدى؟!
همونطور كه با دقت ميوه ها رو تو ظرف شيشه اى مى چيد با عشق گفت: قلقلكم مى داد!
- نصف شبى بازى تون گرفته بود!
سودا يه گاز به يه خيار زد: انقدر بازى خوبيه! مخصوصا واسه زوجاى جوون!
رها: وای من نقطه ضعفم قلقلکی بودنمه... علی هر وقت بخواد اذیتم کنه قلقلکم می ده...
سودا لباشو جمع کرد و آروم خندید...
خندیدم: ولی من اصلا قلقلکی نیستم...
عسل که کنارمون نشسته بود قری به سر و گردنش داد: شنیدم حروم زاده ها قلقلکی نیستن... تو هم نیستی هونام جون؟!
خيار سودا بين دهنش و هوا گير كرد و دست رها روى سيبى كه داشت توى ظرف مى ذاشت خشک شد...
ولى من دستمو زدم زير چونه م... امشب بايد انتظار خيلى حرفا رو داشته باشم! حتى بدتر از اينا! پس زل زدم تو چشاى آغشته به مداد و خط چشم و ريمل و سايه ى عسل و گفتم: متاسفانه اينا بخاطر سطح فكر پايين يه عده س... وگرنه ربطى به حلال يا حروم زاده بودن طرف نداره!
سودا يه گاز ديگه به خيارش زد و جويده نجويده گفت: من نمى دونم اين مردم كه سطح فكرشون اينقدر پايينه كى مى خوان يه تكونى به خودشون بدن؟! تو مى دونى عسل جون؟!
رها آروم خنديد و يه شبرنگ كنار سيب گذاشت: سودا تو ناظر باش! هونام تو هم بيا روى سالادا رو تزيين كن!
عسل: اون كه كار من بود!
رها خيلى ريلكس گفت: هونام سليقه ش بهتره!
صورت عسل سرخ شد! سودا با بدجنسى گفت: عسل جون نترس تو هم بيكار نمى مونى! بى زحمت اون كوسن رو از تو هال بيار بده من بزارم پشتم!
عسل يه نگاه به رها و سودا و بعدشم يه نگاه پر از خشم به من انداخت و همون طور كه غر مى زد رفت طرف طبقه ى بالا: انگار من نوكرشونم! از كى يه دختر خيابونى با سليقه شده...
هر سه تامون به حرفاش خنديديم! هرچند دلم نمى خواست اذيتش كنم ولى به خودم نمى تونستم دروغ بگم! دلم داشت خنک مى شد!
رها ظرفاى سالادو گذاشت جلوم: بيا اينا رو خوشگل كن!
- اينا رو بده سودا كه اونجا دكور نباشه! من ژله رو درست مى كنم!
رها قبول كرد و هر سه مون مشغول شديم! على هم رفته بود بيرون خريد كنه! ساعت شيش بود كه همه چيز حاضر و آماده بود! خوشبختانه غذاى اصلى رو از بيرون سفارش داده بودن و به قول سودا بوى روغن سوخته نمى گرفتيم! تموم مدت عسل تو اتاقش بود و بيرون نيومد!
رها: ببين بين اين دوتا از كدوم خوشت مياد؟!
يه نگاه بهشون انداختم! ناخود آگاه نفسى از سر بى حوصلگى دادم بيرون: بازم سرمه اى و مشكى؟!
سودا: سرمه ايه!
رها: نخير مشكى يه!
اين بار به حرف سودا گوش كردم و كت و شلوار سرمه اى رو انتخاب كردم! يه شال همرنگش هم سرم كردم! ساده اما شيک...
سودا يه پيراهن پشت گردنى آبى لَخت پوشيده بود كه با اون دست گچ گرفته ش خنده دار شده بود و رها هم يه تاپ و دامن كوتاه مشكى خوشگل! بهشون نگاه كردم! هيچ وقت عادت نداشتم اين طور باشم! نمى دونم! شايد اگه منم تو موقعيت اونا بودم حتى طرز لباس پوشيدنم هم فرق مى كرد!
كم كم سرو كله ى مهمونا پيدا مى شد!
و سمر هم جز همونا بود! در كمال تعجب تنها اومده بود! رها آروم زد به بازوم: چه پكره! معلومه تيرداد تحويلش نگرفته!
نگاه سمر روى من ثابت موند! سرتا پامو با دقت برانداز كرد!


رها ازم دور شد و به تک تک مهمونا خوش آمد گفت! آرا و نامزدش اومده بودن! با كادو و اظهار تاسف كه واسه عروسى شون نبودن!
نگامو به اطراف چرخوندم! بى اختيار دنبال تيرداد مى گشتم! نمى دونم چرا... اما اونطور كه وانمود كردم از اينكه رها دعوتش كرده بود ناراحت نبودم!
روى يه مبل نشستم! نگاه سمر هنوز روم سنگينى مى كرد! كلافه شده بودم! ولى سعى مى كردم به روى خودم نيارم! تو نگاش كينه نبود! حرص و خشم نبود! فقط و فقط حسرت بود!
دستى به شالم كشيدم! يه آهنگ ملايم در حال پخش بود:

يه عمره كه دلم برات عاشق و بى تابه
بى تو همه دنيا برام مثل سرابه
درياى عشق تو كجاست؟! بى تو دل مردابه
قرامون تو رويا ها كنار مهتابه
تنها وقتى كه شب تو رو كنار من مياره تو خوابه

نگام رفت سمت در... تيرداد با يه سبد گل وارد شد! يه كت و شلوار مشكى كه خيلى بهش مى اومد! كاش اين بارم به حرف رها گوش مى كردم و مشكى مى پوشيدم! يه لحظه به فكر احمقانه م خنديدم! من و تيرداد؟! يه روياى محال...

آى گل لاله...
تو رو داشتن يه خياله
توى فكرم شب و روز صدتا سواله
آرزوهاى محاله
دل ساده خوش خياله

قبل از اينكه متوجه من بشه مسير نگامو عوض كردم! رها و على رفتن جلو و بهش خوش آمد گفتن و رها مثلا راهنمايى ش كرد كه يه جا واسه نشستن پيدا كنه! صاف آوردش كنار من نشوندش!
حالا هم تيرداد خنده ش گرفته بود هم من! سرمو چرخونده بودم و به مهمونا كه دور تا دور سالن نشسته بود و مشغول حرف زدن بودن نگاه مى كردم!
دو تا دختر بچه و يه پسر بچه اومده بودن وسط و با همون آهنگ خودشونو تكون تكون مى دادن!
برخلاف تصورم كه گفتم الآن تيرداد باهام حرف مى زنه لام تا كام هيچى نگفت! انگار كه باهام قهر بود! به جهنم!
مگه من سنگى نبودم؟! مگه من هونام نبودم؟! پس نبايد منتظر حرف زدن كسى باشم!
نگاه سمر كه تو زاويه ى سمت راست ما نشسته بود روى ما ميخ شده بود! بروى خودم نمى آوردم! نه نگاه هاى سمر و نه بى محلى هاى تيردادو...
بلآخره عسل خانوم هم از اتاق دل كندن و اومدن پايين! پيش اولين كسى كه رفت سمر بود! با هم روبوسى كردن و عسل كنار سمر نشست!
پا شدم و رفتم آشپزخونه كه به رها كم ک كنم! من يه ظرف ميوه و رها يه ظرف ديگه برداشت! آرا هم اومد كمكمون! رها رفت سمت ميز آرا اينا و آرا رفت سمت تيرداد! منم رفتم سمت همون زاويه راستى ها!
آروم ظرفو گذاشتم جلوى سمر و عسل و چند نفر ديگه كه نمى شناختمشون! پيش دستى ها رم چيدم رو ميز جلوى هر كدوم...
عسل يه اشاره به سمر كرد و خم شد جلو و پيش دستى و برداشت... درحالى كه پيش دستى آخرو جلوى يه خانوم مى زاشتم با دقت كاراى عسلو زير نظر داشتم!
پيش دستى رو كج كرد كه چاقو از توش افتاد رو سراميكا...
عسل: اى واى هونام جون مى شه اون چاقو رو بردارى؟! فكر كنم ديگه كثيف شده! يكى ديگه ميارى؟!
متعجب بهش نگاه مى كردم!
- خودتون هم مى تونيد بريد و بياريد عسل خانوم...
سرمو برگردوندم و به تيرداد كه پشت سرمون واستاده بود نگاه كردم! ناخودآگاه بهش لبخند زدم! هرچند كه جوابى نگرفتم!
عسل كه انتظار همچين رفتارى رو از تيرداد نداشت رو ترش كرد و هيچى نگفت...
سمر پوزخندى زد: اااا؟! جديدا خيلى ها هواى «اينو» دارن!
با گفتن «اين» به من اشاره كرد! اومدم يه چى بهش بگم كه ديدم سكوتم بدترين جواب واسشه! مثل دفعه ى قبل نزاشتم منو بشكونن! محكم جلوشون ايستادم! بدون اينكه چيزى بگم! بدون اينكه كارى بكنم! با نگام بهشون فهموندم كه حرفاشون واسم اهميتى نداره!
نگاه چند نفرى كه اونجا نشسته بودن به ما بود! تيرداد دست به سينه منتظر بود كه عسل خم شه و چاقو رو برداره!
ولى عسل با پررويى پاشو انداخت رو پاشو روبه من با صداى بلندى كه همه بشنون گفت: هونام جان كت و شلوارت چقدر آشناس... مال رها نيست؟! مارک داره ها! به تن تو نمى خوره!
رنگ نگام داشت از بين مى رفت! انگار هركارى هم كه بكنم يه چيز ديگه واسه اينكه بكوبه تو سرم داره! اصلا نمى فهميدم چرا اينقدر دوست داره كه خردم كنه؟!
بهش خيره بودم...
- نه عسل! اينو من وقتى رفته بودم هلند يه دست واسه رها و يه دستم واسه هونام آوردم...
على بود كه اين حرفو مى زد! تكيه شو از مبل پشت سرش گرفت و يكم به جلو خم شد و منتظر جواب عسل شد! كل سالنو سكوت پر كرده بود و همه به مناظره ى ما گوش مى كردن...
عسل با لحن بدى گفت: سمر راست مى گه ديگه! چرا همه از «اين» طرفدارى مى كنن؟!
اين بار آرمين بود كه جوابشو داد: عسل خانوم بهتره يكم مودبانه تر حرف بزنيد!
تيرداد يه نگاه به آرمين انداخت...
عسل: مگه دروغ مى گم؟! حتما يه دليلى داره ديگه!



على با عصبانيت گفت: عسل؟!
عسل پوزخندى زد و مشغول بازى با ناخناى بلندش شد!
مادرش پا شد و سريع دستشو كشيد و بلندش كرد و بردش سمت پله ها!
با يه لبخند الكى رفتم سمت مبلى كه چند دقيقه ى پيش روش نشسته بودم! نمى دونم چرا اما دلم نمى خواست جوابشو بدم!
فكر مى كردم سكوتم واسش عذاب آوره! و واقعا هم بود! چون هنوز با حرص نگام مى كرد! سودا و رها هردوشون جلوى آشپزخونه خشكشون زده بود! بيچاره رها كه هميشه بخاطر من بايد مهمونى هاش خراب مى شد!
سمر هنوز نگاش بين منو تيرداد مى چرخيد! اينم ديوونه ست!
على رو به جمع گفت: معذرت مى خوام! عسل دلش از يه جاى ديگه پر بود!
بعدشم رفت دنبال مادرش و عسل...
بى توجه به آدمايى كه خيره خيره نگام مى كردن رفتم سمت رها و اونم بهم لبخند زد و با سودا سه تايى رفتيم تو آشپزخونه...
سودا خيلى سعى مى كرد صداشو كنترل كنه: دختره ى عوضى! شيطونه مى گه يه چى بهش بگما...
- بى خيال سودا... مهم نيست! بزار هر طور دوست داره فكر كنه!
رها: دِ آخه از همين زورم مياد... دوست پسرش كارشو ساخته ولش كرده حالا ميخواد خودشو بند كنه به آرمين...
با دهن باز نگاش كردم... اين گفت دوست پسرش...
سودا يه پوزخند زد: پس بگو چرا وقتى آرمين ازت طرفدارى كرد اونطور داغ كرد! دختره ى بى همه چيز...
- بچه ها بى خيال اين حرفا چيه؟!
رها: بخدا راست مى گم! باباى على كلى دعواش كرد و گفت كه آبرومونو بردى! پسره هم قالش گذاشته...
سودا لبشو گزيد تا چيزى نگه...
رها رفت سمت يخچال: اى بابا! على يادش رفته شيرينى ها رو بياره... برم بيارم...
جلوشو گرفتم: تو برو پيش مهمونات! من ميارمشون...
سودا خنديد: منم ناظرم...
رها با خنده سوئيچو بهم داد: تو صندوق عقبه...
از خونه زدم بيرون و رفتم سمت پاركينگ... در صندوقو وا كردم جعبه هاى شيرينى رو آروم گذاشتم رو هم و بلندشون كردم! ولى چهار تا جعبه ى بزرگ بود و مى شد گفت سنگينه! هر چهارتا رو هم نمى تونستم بزارم رو هم چون بهشون فشار مى اومد و له مى شدن... پس بايد دو بار مى رفتم و برمى گشتم! داشتم فكر مى كردم چيكار كنم كه صدايى منو از افكارم كشيد بيرون...
- بزاريد كمكتون كنم...
به آرمين كه اينو گفت نگاه كردم... با لبخند دوتا جعبه رو برداشت و منم اون دوتاى ديگه رو...
- ممنون! خودم مى آوردم...
- اين چه حرفيه؟! بريم...
در صندوقو بستم... رفتيم سمت خونه... به اين فكر مى كردم كه چرا هميشه وقتى من مى خوام يه بارى رو حمل كنم آرمين بايد بياد كمكم؟! مثل دفعه ى قبل تو كتابخونه...
- هونام؟!
سر جام ايستادم... اولين بار بود كه اسممو بدون پسوند «خانوم» صدا مى زد...
آرمين: من هنوز رو پيشنهادم هستم...
چرخيدم سمتش: ببينين آقا آرمين... خودتون مى دونيد كه من مشكلات خاص خودم رو دارم! اگه تا الآن هم نمى دونستين امشب حتما فهميدين...
سريع گفت: اين چيزا اصلا مهم نيست...
آروم خنديدم: ولى واسه من مهمه! هرچند كه اينطور وانمود نكنم!
آرمين: ببين...
ميون حرفش اومدم: ببينين... من سعى مى كنم با عقلم تصميم بگيرم نه احساسم... در واقع از دختراى احساساتى بدم مياد... پس دارم به بعد از اين حرفا فكر مى كنم! چند وقت ديگه كه وقتى خواستين برين يه مهمونى بايد تنتون بلرزه كه ممكنه اين حرفا پيش بياد يا نه... شما سر پيشنهادتون هستين... منم سر حرفم هستم...
و با گفتن اين حرف به راهم ادامه دادم... ولى با ديدن تيرداد كه جلوم ايستاده بود بازم سر جام خشک شدم...
زبونمو گرفتم بين دندونام... اينو ديگه كجاى دلم جا بدم؟!
رها اومد بيرون و بى هوا گفت: هونام پس...
با ديدن ما سه نفر حرفشو نيمه كاره رها كرد... تيرداد يه نگاه به من و يه نگاه به آرمين انداخت...
رها اومد نزديكم و جعبه هاى شيرينى رو از دستم گرفت و آروم روبه آرمين گفت: آقا آرمين آرا دنبالتون مى گشت...
آرمين بدون هيچ حرفى با رها رفت داخل...
منم اومدم برم تو كه تيرداد همونطور كه نگاش به روبرو بود مچ دستمو گرفت و خيلى جدى گفت: تو با من مياى...
عصبانى شدم: يعنى چى؟!
همونطور كه هنوز دستمو گرفته بود رفت سمت ماشينش...
رها دويد و اومد سمتمون و مانتو و كيفمو واسم آورد...
نمى دونستم تيرداد چرا اينطورى مى كنه...
با اين حال مانتومو پوشيدم و باهاش هم قدم شدم! همون موقع ارميا رسيد... ماشينشو پارک كرد و پياده شد و يه نگاه به دست من و تيرداد انداخت و چيزى نگفت! با تيرداد خيلى رسمى سلام و عيلک كرد و همونطور كه با رها خوش و بش مى كرد رفتن تو خونه!
مى خواستم دستمو از تو دست تيرداد بكشم بيرون كه محكم تر از قبل گرفتش... با اخم نگاش كردم: دستمو ول كن...
همونطور كه مى رفت سمت ماشينش منم دنبال خودش مى كشيد: چيه؟! خيلى ناراحتى دستتو گرفتم؟!
همونطور كه تقلا مى كردم گفتم: نه تنها تو... كلا هركى دستمو بگيره من ناراحتم...
با شنيدن اين حرفم آروم دستمو ول كرد و درو ماشينشو واسم باز كرد: سوار شو...



به ماشينش تكيه دادم: تا ندونم مى خواى كجا ببريم سوار نمى شم!
- هونام من كنترل اعصابم دست خودم نيست! سوار شو بهت مى گم...
ابرومو انداختم بالا: نِ... مى... شم... اول بگو كجا مى خواى ببريم؟!
كلافه شصتشو به گوشه ى لبش كشيد: دِ لعنتى مى گم سوارشو، سوار شو ديگه!
وقتى ديدم بحث بى فايده س و اينم عصبانيه ترجيح دادم سوار شم! البته كه ته دلم هم از اين كارم راضى بودم...
درو كه بست نگام به سمر كه جلوى در واستاده بود و بهمون نگاه مى كرد افتاد...
تيردادم سوار شد و راه افتاد...
تكيه مو دادم به در و چرخيدم سمتش: نمى خواى بگى كجا ميريم؟!
خيلى جدى گفت: خونه ى من...
- چى؟! منو گير آوردى؟! دور بزن...
بى اهميت به من رانندگى مى كرد...
- بخدا تو يه چيزيت مى شه ها! ديروز مى گفتى رفتم تحقيق تو محلتون و حرفاى خوبى نشنيدم... امشب مى گى مى ريم خونه ى من؟! يعنى...
ميون حرفم اومد و با صداى بلندى گفت: ساكت شو هونام...
دهنم باز موند و كلمه ها رو گم كردم...
تيرداد به چه حقى سر من داد زد؟! تا اومدم يه چى بهش بگم محكم زد رو ترمز و مثل دفعه ى قبل از تو داشبورد داروهاشو درآورد...
بدون اينكه فكرى از مغزم عبور كنه به كاراش نگاه مى كردم... يه قرص انداخت بالا و تكيه شو داد به پشتى صندلى و چراغاى ماشينو خاموش كرد...
هنوز نگام بهش بود... هرچند تو اون تاريكى فقط يه سايه ازش تو ذهنم بود...
كولر ماشينو روشن كرد...تعجب كردم! هوا كاملا خنک بود...
نفساش منظم بود! انگار كه خوابيده... ولى مى دونستم بيداره...
سكوتمونو شكست... نه با يه صداى غم آلود... نه با يه صداى خسته...
با يه لحن پرسشى گفت: چرا اينقدر دوست دارى عذابم بدى؟!
گيج نگاش كردم: مگه من چيكارت كردم؟!
- خودت بهتر مى دونى!
بعد با يه لحن پر تحكم اضافه كرد: ببين دختر جون... اسمشو هرچى مى خواى بزار، ولى وقتى مال من نباشى مطمئن باش نمى زارم مال كس ديگه اى بشى...
بعد سرشو برگردوند و نگام كرد... حالا ديگه چشام به تاريكى عادت كرده بود و خوب مى ديدمش...
- من ملک نيستم كه مالِ كسى بشم... اينو خوب بفهم...
خنديد: شعاراى تكرارى!
مثل خودش گفتم: ببين پسر جون... اسمشو هرچى مى خواى بزار، شعار... حرف... تكرار... هرچى! ولى اينم مطمئن باش كه وقتى مال تو نشدم مال هيچ كس ديگه اى هم نمى شم!
محكم تر از قبل ادامه دادم: من هونامم! به اين راحتيا جلوى كسى كم نميارم! همونى م كه بدون لالايى مادرش شباشو صبح كرده! همون دخترى كه تا حالا از شرف خودش دفاع كرده! پس «مال» نيستم! الآنم منو برسون خونه!
چند لحظه سكوت كردم و دوباره گفتم: اين كولرم خاموش كن يخ زدم...
- سرما عمر ام اسى ها رو زياد مى كنه...
گنگ نگاش كردم! منظورشو نفهميدم! خب به من چه؟!
شونه اى بالا انداختم... اين بييچاره هم تقصيرى نداره... اين قرصا رو مى خوره قاطى مى كنه ديگه!
تيرداد كولرو خاموش كرد و راه افتاد...
جلوى خونه نگه داشت... تا خواستم پياده شم دستمو گرفت... به دستامون نگاه كردم! اين بار بدون اينكه من چيزى بگم دستمو ول كرد...
نگاشو دوخت به جاده: نزار اوضاع از اينى كه هست خراب تر بشه...
اين بار به من نگاه كرد و ادامه داد: با من لج بازى نكن هونام...
بهش سخت نگرفتم! معلوم بود حالش خوش نيست...
درو باز كردم و پياده شدم... يه ماشين شاسى بلند سفيد با سرعت از كنارم رد شد! پروردگارا! مردم ديوونه شدن!
داشتم مى رفتم سمت ساختمون كه يه صدايى شنيدم...
- پيس... پيس... پيس،پيس...
خنده م گرفت... ولى برنگشتم و سعى كردم اخم كنم...
- خوشگله؟!
لا اله الا الله...
اومدم برم تو كه مچ دستمو گرفت! اى خدا! چرا امشب همه گير دادن به دست من؟! تيز نگاش كردم... ولى از رو نرفت! همون پسرى بود كه ديشب ديدمش! همون واحد روبرويى يه!
نفس عميقى كشيدم! كارم در اومده از اين به بعد!
دستمو با خشم كشيدم بيرون...
خنديد: چته بابا؟! خب بگو دستمو ول كن!
- مگه حيوونا حرف آدم مى فهمن كه بگم؟!
از عصبانيت سرخ شد... دستش رفت بالا كه رو صورت من بياد پايين كه روى هوا ثابت موند...
به تيرداد كه دستشو گرفته بود نگاه كردم! حالا اينم امشب واسه من قهرمان شده! مگه پسره جرات داشت دست رو من بلند كنه؟! يكى مى زد دوتا مى خورد...
يه نگاه به تيرداد انداخت: تو ديگه كى هستى؟! مشترى شى؟!
تيرداد يقه شو گرفت و هولش داد عقب: دهنتو ببند عوضى!
- آها! مى شناسمت! چند بار ديدم اومدى خونه ش...
تيرداد يه سيلى زد بهش: حرف دهنتو بفهم آشغال...
پسره كه جرى تر شده بود با تيرداد دست به يقه شد...

ترسيدم و رفتم سمتشون... ولى مثل اين دختر لوسا هى جيغ جيغ نكردم! سعى كردم جداشون كنم ولى مگه تيرداد ول مى كرد؟! افتاده بود رو پسره و هى مى زدش...
مجبور شدم داد بزنم...
- تيـــــــــــــرداد؟!
دست از زدن كشيد و به من نگاه كرد! پسره هم از همين فرصت كوتاه استفاده كرد و از زير دستش فرار كرد...
چشامو بستم و نفس عميقى كشيدم...
چشامو باز كردم... به رگ گردن تيرداد كه متورم شده بود نگاه كردم... بدون اينكه به من نگاه كنه گفت: مياى خونه ى من!
رفتم سمت ساختمون: برو بابا...
ولى اون نه تنها نرفت! بلكه دنبالم اومد و باهام سوار آسانسور شد! بهش نگاه كردم! كراواتش شل شده بود و لباسش بهم ريخته بود... اما هيچ بلايى سر، سرو صورش نيومده بود!
از آسانسور پياده شدم...
درو باز كردم و رفتم تو! اولين كارى كه كردم اين بود كه برم سراغ پاپى! رفتم تو اتاق كه سريع پريد بغلم!
خنديدم و انداختمش پايين! خدا رو شكر كه واسش يكم غذا گذاشته بودم... انگار حسابى گشنه ش بود چون مرتب مى خواست صورتمو ليس بزنه كه منم دور گرفته بودمش و ناكام مى زاشتمش...
انداختمش رو تخت... همون موقع گوشيم زنگ خورد... متعجب به شماره ى سمر نگاه كردم...
با ترديد جواب دادم: الو...
بدون هيچ مكثى تند گفت: بيا به اين آدرسى كه مى گم... به هيچ كسم نگو... شنيدى؟!
بى خيال گفتم: اونوقت من چرا بايد بيام؟!
- اگه نياى يه عمر شرمنده ى وجدانت مى شى!
تعجب كردم! سمر چيكارم داشت كه مى گفت شرمنده ى وجدانم مى شم؟!
عصبى و بلند بلند خنديد: بستگى به خودت داره كى بياى!
و خنده هاش تبديل به گريه شد... بعدشم صداى بوق اشغال تو گوشم پيچيد...
سريع از اتاق زدم بيرون...
تا اومدم دهن باز كنم و چيزى به تيرداد بگم صداى سمر تو گوشم پيچيد: به هيچ كسم نگو...
تيرداد: چيزى مى خواستى بگى؟!
- ها؟! نه... يعنى... آره... تو امشب پاپى رو با خودت ببر... بهش غذا هم بده! من بايد برم پيش سودا...
اخم كرد: سودا كه مهمونيه...
- نه نه! الآن بهم زنگ زد گفت برم پيشش... مامانش نيست خودشم دستش شكسته...
همون موقع واسم اس ام اس اومد...
تيرداد: خيله خب بيا من مى رسونمت!
- نه نه! هنوز اول شبه! تاكسى مى گيرم...
اخمش غليظ تر شد: لازم نكرده!
اى بابا! حالا اينو چطورى بپيچونم؟! همه ى خواهشمو ريختم تو صدام: ترو خدا... بى خيال... مى خوام يكم تنها باشم...
نمى دونم تو چشام چى ديد كه با اين كه مى دونستم قانع نشده اما كوتاه اومد...
سريع قبل از اينكه پشيمون بشه به آژانس زنگ زدم! اس ام اسو باز كردم...
از طرف سمر بود... آدرس بود!
نمى دونم چرا اما دلم شور مى زد! ترديد داشتم كه به تيرداد بگم يا نه؟!
تا زمانى كه تاكسى برسه تيرداد با نگاش داشت منو موشكافى مى كرد... حسابى كلافه و سردرگم شده بودم... صداى زنگ اف اف منو از ترديد بيرون آورد و سريع كيفمو برداشتم و زدم بيرون!
سوار تاكسى شدم و آدرسو بهش دادم!
- آقا لطفا عجله كن!
- خانوم چه خبره؟! 120 تا تميز دارم مى رم!
- تند تر برين خواهشا!
مرده سرى تكون داد و چيزى نگفت! اما سرعتشم زياد نكرد!
نيم ساعت بعد جلوى يه خونه ى ويلايى بزرگ نگه داشت! مثل همه ى خونه هاى بالا شهرى و مثل همه ى خونه هايى كه اين مدت ديده بودم!
چون خيلى عجله داشتم بيشتر از اين محو زيبايى خونه نشدم و دويدم سمت در كه نيمه باز بود...
با ترديد بازش كردم داخل شدم! سكوت تو كل خونه پيچيده بود... همه ى چراغاى خونه خاموش بودن...
گوشى مو درآوردم و با نور كمى كه داشتم رفتم سمت ساختمون...
از حياط نسبتا بزرگى رد شدم و با چند تا پله به يه در چوبى بزرگ و خوشگل رسيدم... در باز بود...
آروم هولش دادم كه كاملا باز شد! با ترديد از يه راهروى كوچي ک رد شدم...
ولى نه... نتونستم از راهرو رد بشم... چون يه چيزى مانع شده بود... يه جسم... سرمو بلند كردم! دو پاى معلق رو به روم بود... سرمو بيشتر بردم بالا!
سر سمر بود كه به دار آويخته شده بود...



نمى دونم چرا؟! دليلش چى بود؟!
اما مبهوت نشدم! از حال نرفتم و جيغ نزدم!
تهى شدم! خالى از همه چيز! همه ى احساسات و مبهم و گنگم! چشامو براى يه لحظه بستم! اش ک آروم از گوشه ى چشمم چكيد پايين! دختر سنگى داشت ذره ذره آب مى شد!!!
با دستاى لرزونم روى ديوار دنبال كليد برق گشتم!
پيداش نكردم!
هق هق كردم! دستمو بازم چرخوندم!
پيداش كردم!
كليدو زدم! همه جا روشن شد! سمر جلوم تاب مى خورد... با دوتا دستام جلوى دهنمو گرفتم! هنوز داشتم گريه مى كردم... چرا اينجورى شده بودم؟!
به سمر نزدي ک شدم... ضربه ى آرومى به پاش زدم... بى جون رو هوا تكون مى خورد! جسم سنگينش راحت تاب مى خورد!
يه قدم رفتم عقب... فكمو از بس جلو نگه داشته بودم درد مى كرد! صداى زنگ موبايلم باعث شد جيغ خفيفى از سر ترس بكشم! تازه داشتم مى ترسيدم! ترسو با همه ى اجزاى بدنم حس مى كردم! ترس از چى؟! از جنازه اى كه جلوم آويزون بود و تكون مى خورد؟!
فقط تونستم كيفمو بردارم...
عقب عقب و تند تند رفتم سمت درو از خونه زدم بيرون! گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهميتى ندادم! توى حياط مى دويدم! پام گرفت به يه سنگ كه تو تاريكى نمى ديدمش! ولى قبل از اينكه بيفتم خودمو نگه داشتم و به دويدنم ادامه دادم! هر طورى كه بود مى خواستم از اونجا فرار كنم!
از اون خونه اى كه سكوت توش فرياد مى كرد! سكوت... سكوت مرگ بار... حالا معنى شو درک مى كردم! تازه مى فهميدم سايه ى مرگ چيه؟! حس مى كردم همون اطرافه و اين بار مى خواد روى جسم من فرود بياد!
از اون خونه زدم بيرون و دويدم سمت خيابون اصلى!
بى هوا رفتم وسط خيابون...
يه ماشين با بوق كشدارى از كنارم رد شد و راننده ش يه چيزى گفت كه تو اون لحظه واسم هيچ اهميتى نداشت!
وسط خيابون واستاده بودم! روى خط سفيد وسط جاده! يه خط بلند! مثل سرنوشت ماها! بلند... و اين خطا گاهى بريده مى شدن... مثل عمر آدما! مثل عمر سمر...
با ياد آورى دوباره ى سمر بغض بدى به گلوم چنگ بست! اونقدر بد كه حس مى كردم مى خواد نفسمو بگيره! و اين حس اونقدر عذاب آور بود كه منو ياد همون سايه ى مرگ مى انداخت!
خودمو به اون ور خيابون رسوندم... هنوز گوشيم زنگ مى خورد... اهميتى ندادم! چون ديروقت نبود ماشيناى زيادى از اون اطراف رد مى شدن! يه تاكسى جلوم نگه داشت!
با دستاى لرزونم در ماشينو باز كردم و نشستم! گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهميتى ندادم!
راننده: كجا برم خانوم؟!
سكوت...
- خانوم؟!
به خودم اومدم! من كجا بودم؟! اين جا چيكار مى كردم؟! بين اين آدماى غريبه؟! بالا شهرى ها؟! هونام چاقو كش و شمال شهر؟! من خونه م پايين شهره! مستاجر حاجى م!
- برو (...)
از آينه متعجب نگام كرد... اين همه تفاوت قابل در ک نبود! از كجا مى خوام به كجا برم؟! گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهميتى ندادم!
با به حركت در اومدن ماشين چشامو براى لحظاتى بستم! پاهاى سمر جلوم تاب مى خوردن!
چشامو سريع باز كردم! حالا ديگه پاهاى معلقى نبود كه جلوم تاب بخوره! جاده بود و ماشيناى رنگا رنگ!
ديگه پاهاى سمر نبود كه جلوم تكون تكون بخوره! ولى صداى پر از خنده ى عصبى ش تو گوشم بود كه مى گفت: اگه نياى يه عمر شرمنده ى وجدانت مى شى!
دستامو گذاشتم رو گوشام! بازم صدا مى اومد! خنده هاى سمر... بوق ماشينا! صداى سوت پليس...
گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهميتى ندادم!
دستام رو گوشام بود ولى همه ى صداها رو مى شنيدم!
- خانوم نمى خواين گوشى تونو جواب بدين؟!
گنگ نگاش كردم! معنى حرفشو در ک نكردم...
راننده: اى بابا! شما انگار حالت خوش نيستا! گوشى تو جواب بده نيم ساعته داره زنگ مى خوره...
گيج به گوشى م كه هنوز زنگ مى خورد نگاه كردم! بدون اينكه بخوام، به اسمى كه روى موبايلم بود خيره شده بودم... تيرداد...
جواب ندادم! ريجكت كردم و بعدشم گوشى مو خاموش كردم و گذاشتمش تو جيبم...
راننده لُنگشو كشيد به گردنش: امون از جووناى اين دور و زمونه!
چه جمله ى آشنايى! اين روزا همه مى گفتن! ولى كسى بود كه معنى شو در ک كنه؟!


تموم مدتى كه تو راه بوديم به سمر فكر مى كردم! چرا خودكشى كرد؟! يعنى اينقدر نا اميد بود؟! تيرداد مى گفت قبلا هم خودكشى كرده! مى گفت يه مدت افسردگى گرفته بود و زير نظر روان پزشک بوده... مى گفت سمر مريضه... آره... اون مريض بود! ديوونه بود... چرا به من زنگ زد؟!
با پشت دست اشكامو پاک كردم... چرا به من زنگ زد؟! مى خواست منم ديوونه بشم! خدايا نه! چندتا دردو تحمل كنم؟!
سرمو به چپ و راست تكون دادم... سمر ديوونه بود... نگاهِ هميشه پوچ... ديوونه بود! هميشه بى تفاوت... ديوونه بود!
راننده: خانوم از كدوم ور برم؟!
- بپيچ سمت راست... همين جا نگه دار...
نگه داشت! پياده شدم!
راننده: خانوم كرايه ى ما چى شد؟!
- صبر كن از تو خونه بيارم...
و كيفمو برداشتم و رفتم سمت در... گيج بودم! كيفمو باز كردم! كيف پولم توش بود! ولى نديدمش! ديدم! ولى نفهميدم!
دنبال كليد گشتم! پيداش كردم! چرا در باز نمى شه؟!
- تو اينجا چيكار مى كنى دختره ى خيره سر؟!
زن حاجى بود...
- اومدم خونه ديگه...
داد زد: اومدى خونه؟! يا اومدى دزدى؟! آى مردم...
به ثانيه نكشيد كه همه جمع شدن تو كوچه...
- حاجى كجاست؟! چرا كليدارو عوض كرده؟!
اومد سمتم كه چنگ بزنه به صورتم! قدرت اينكه جلوشو بگيرم نداشتم! خواست شالمو بكشه كه دستمو محكم به شالم گرفتم...
تو روم جيغ زد: كليدا رو عوض كرده؟! فكر كردى اينجورى گيج بازى دربيارى حرفات باورم مى شه ج... خانوم؟! اومدى دزدى؟! بى مروت لا اقل مى زاشتى مردم بخوابن بعد...
حاجى و پسرش اومدن بيرون...
همه جمع شده بودن! تكرار لحظه ها!
شب آخر... من و رها و سودا... وسايلم دم در بود... توهين... تهمت... فحش... بدو بيراه...
باهم رفتيم... از اين محله ى مزخرف... دور شدم... از اين آدماى كوتاه فكر...
چرا برگشتم؟! برگشتم كه به عقب برگردم؟! ولى مى شد؟! من ديگه با اين قماش كارى نداشتم!
گيج بودم... زن حاجى جيغ مى زد كه دزد گرفته... آروم آروم رفتم سمت تاكسى! درو باز كردم...
راننده متعجب به زن حاجى نگاه مى كرد! مى خواست بياد دنبالم و بهم چنگ بندازه كه درو بستم!
راننده سريع حركت كرد...
- خانوم ما رو گير آوردى؟!
- برو قيطريه...
- اى بابا... به چشم...
و در سكوت مشغول رانندگى شد...
جلوى خونه ى تيرداد نگه داشت! اين بار ديگه گيج نبودم! هوشيار هوشيار! كرايه رو حساب كردم و پياده شدم!
جلوى در ايستادم! زنگ درو زدم... بدون لحظه اى مكث باز شد... داخل شدم و رفتم سمت در وردى! تيرداد سريع اومد بيرون... با ديدن سر و وضع من سر جاش خش ک شد...
سوئيچ دستش بود... انگار كه مى خواست بره بيرون... شايدم از بيرون اومده بود...
بين در واستاده بود... بايد بهش مى گفتم؟! مى گفتم كه سمر خودشو حلق آويز كرده؟!
نه! نمى خواستم بگم! مى خواستم فراموش كنم! دلم مى خواست تيرداد بغلم كنه و همه چيزو تو آغوشش به فراموشى بسپرم...
آره... دلم مى خواست بغلم كنه! با احساس... كه بهش احساس بدم! احساس يه دختر بى پناه...
بهش نياز داشتم! خيلى زياد...
هنوز بين در ايستاده بودو نگام مى كرد...
رفتم جلو... بدون اينكه بهش بگم از جلوى در بره كنار مى خواستم برم تو... و اين فقط يه بهونه بود... بهونه واسه اينكه خودمو بندازم تو بغلش... ولى تيرداد دستشو گرفته بود به درو مانع از داخل شدنم شده بود...
سرمو انداختم پايين... زمزمه كردم: برو كنار...
- مى خواى بياى تو؟!
- آره...
- نيا...
سرمو گرفتم بالا و تو چشاش نگاه كردم: چرا؟!
- اگه امشب اومدى ديگه نمى زارم برى!
گيج و گنگ نگاش كردم! منظورشو درک نمى كردم... دستمو گرفت و با خشونت خاصى منو كشيد تو و با يه حركت تكيه م داد به ديوار...
بهم نزديک شد... فاصله مون اونقدر كم بود كه گرماى تنشو رو خودم حس مى كردم...
دستشو به شالم نزديک كرد... ولى بين راه پشيمون شد... كليد برقى كه كنارمون بودو زد و چراغاى هال خاموش شدن! ولى نور كمى از اون طرف سالن مى اومد...
سرشو انداخت پايين... به زمين خيره شد و با صداى لرزونى گفت: هونام امشب برو... واقعا برو پيش سودا...
گيج گفتم: چرا؟!
سرشو بلند كرد...
اين بار دستشو به گوشه ى شالم كشيد...
آروم و بى صدا خنديد: آخه تو چرا اينقدر خنگى دختر؟!

حتى تو خنديدنش هم غم بود!
خنگ بودم؟! نبودم! ولى داشتم مى شدم! داشتم ديوونه مى شدم!
- تيرداد؟!
چشاشو بست! نفس عميقى كشيد: جون تيرداد؟!
قلبم نلرزيد! ديگه قلبم نمى لرزيد! چون خيلى گرفته بود! و غمگين!
هنوز تو همون حالت بوديم... بهش نگاه كردم! تو چشاش غم بود! غصه بود! يه دنيا! شايدم بيشتر از من! ولى مى خواست مخفى شون كنه!
با صداى گرفته اى گفت: چ ى مى خواستى بگى؟!
بغض كردم: بغلم كن...
متعجب نگام كرد... از جاش تكون نخورد...
بغضم تركيد: بغلم كن لعنتى!
به هق هق افتادم... سرمو پايين گرفته بودم و گريه مى كردم... واسه اينكه تيرداد بغلم كنه گريه نمى كردم! گريه مى كردم چون مى ترسيدم باورم نكنه!
توى اين چند روز چقدر دردو تحمل كرده بودم؟! هميشه از دخترايى كه تا تقى به توقى مى خوره گريه مى كنن بدم مى اومد! اما حالا خودم اونقدر شكننده شده بودم كه با يه اشاره اشكم جارى مى شد!
خدايا اين روزاى عذاب آور كى تموم مى شن؟! مگه من چقدر گنجايش دارم؟!
هنوز جلوم وايساده بود! از خودم بدم مى اومد! يعنى اينقدر بى ارزش بودم كه نمى خواست بغلم كنه؟! كه سفت بگيرتم و نزاره كس ديگه اى بهم دست بزنه؟! يعنى واقعا نجس بودم كه بهم دست نمى زد؟!
اجازه ى بيشتر فكر كردنو بهم نداد!
دستاشو دور بدنم حلقه كرد!
رها شدم!
تو آغوشش!
سبک شدم!
تو آغوشش!
دستشو نوازش گونه پشتم كشيد و زير گوشم با يه صداى غم آلود زمزمه كرد: گريه كن عزيزم! بزار خالى بشى! اون ديوونه چه بلايى سرت آورده؟! كاش بهم مى گفتى هونام! اگه مى گفتى نمى زاشتم برى!
متعجب شدم از حرفاش... سرمو از رو شونه ش بلند كردم و بهش خيره شدم... دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و بهم نگاه كرد: رفتى پيش سمر نه؟!
بهت زده شدم! و دوباره گيج! تيرداد مى دونست؟!
گريه م شدت گرفت! نمى دونم چرا اين اشكا ولم نمى كردن! هونامى كه هيچوقت پيش كسى گريه نمى كرد حالا اينطور شكسته بود؟! چرا؟! به خاطر خودكشى يه نفر ديگه؟!
محكم تر از قبل بغلم كرد و منو به خودش فشرد... ولى آروم نشدم... يه دستشو برد زير زانوهام و يه دست ديگه شو برد پشت گردنم و با يه حركت از زمين جدام كرد و بردم سمت يه كاناپه!
غمگين بودم! غمگين بود! آروم راه مى رفت! انگار كه عضله هاش طاقت حركت كردن نداشتن!
خوابوندم و خم شد رو صورتم... با آرامش بهم لبخند زد! ولى چشاش غم داشت! انگار كه اونم از مرگ سمر ناراحت بود... دلم نمى خواست ازش چيزى بپرسم! مى خواستم براى لحظات كوتاهى هم كه شده فراموش كنم!
از جاش پا شد و رفت تو آشپزخونه... با يه قرص و يه ليوان آب برگشت و به خوردم داد...
ليوانو از دستم گرفت و با دستاى لرزونى گذاشت رو ميز... همونطور كه آروم پشت دستمو نوازش مى كرد زمزمه كرد: خوبى؟!
چشامو يه بار بستم و باز كردم كه يعنى آره!
رفت و رو مبل روبه روم نشست...
چند دقيقه اى تو سكوت گذشت!
به ليوان آبى كه روى ميز ِ بينمون قرار داشت خيره شدم و آروم صداش زدم: تيرداد؟!
جوابى نداد...
دوباره صداش زدم: تيرداد؟!
سرشو به پشتى مبل تكيه داده بود و نگاش به سقف بود...
تكون نمى خورد...
ترسيدم... پا شدم و سرجام نشستم... صداش زدم: تيرداد؟!
سريع رفتم طرفش... داشت مى لرزيد... اونقدر شديد كه حس مى كردم الان از روى مبل مى افته...
هراسون شده بودم و هى صداش مى زدم! به دستاش دست زدم! تنش داغ بود! تشنج كرده بود؟!
صداش تو مغزم پيچيد: سرما عمر ام اسى ها رو زياد مى كنه!
سريع ليوان آبى رو كه واسم آورده بود پاشيدم رو صورتش... اونقدر هول شده بودم كه حتى فكر نمى كردم شايد اين كارم اوضاع رو خراب تر كنه!
به بازوش چنگ زدم! تنش هنوزم داغ بود... مونده بودم چيكار كنم؟! دستاشو ماساژ دادم...


چشاشو بسته بود... يه چيزايى زير لب مى گفت... سرمو بردم نزديک تر: من حالم خوب مى شه! نگران... نباش... الان خوب مى شم!
من كه داغون بودم! حال تيردادم داشت داغون ترم مى كرد! ديگه گريه نمى كردم! ولى دلم داشت از دهنم در مى اومد! طاقت يه اتفاق بد ديگه رو نداشتم!
آروم بازوهاشو ماساژ مى دادم! واسم مهم نبود نامحرمه! هرچى نبود پسر عموم بود! پسر عمو؟! ناتنى بود؟! نمى دونم! هر چى كه بود... هر طورى كه بود... سالم... بيمار... دوستش داشتم!
آروم شده بود... ديگه نمى لرزيد... ولى چشاش هنوز بسته بود و تنش يكم داغ بود...
پا شدم برم واسش آب بيارم كه دستمو آروم گرفت! هنوز بى جون بود! ولى نسبت به قبل بهتر بود! چقدر از اين بيمارى بدم مياد! هميشه فكر مى كردم ام اسى ها بايد رو ويلچر بشينن! ولى تيرداد... هر چى كه بود... سر پا بود...
اگه نبود چى؟! اگه اونم كور يا فلج بود؟! بازم دوستش داشتم؟! آره داشتم! داشتم؟! ندارم؟! نمى دونم! پس هونام سنگى چى؟!
با خودم درگير بودم...
دستم هنوز تو دستش بود... با لبخند نگام كرد: كجا مى رى؟!
- مى رم واست آب بيارم...
پوزخند زد: دلت واسم مى سوزه؟!
خدايا! تيرداد به چى فكر مى كرد؟! گيج و منگ نگاش كردم! قفل كرده بودم...
- تيرداد...
- هونام...
هر دومون هم زمان همديگه رو صدا زديم...
- بگو...
تيرداد: آب نمى خوام! پيشم بمون...
به روش لبخند زدم و پايين پاش نشستم... دلم مى خواست سرمو بزارم رو پاهاش... ولى مردد بودم! يه لحظه فكر كردم من با چه رويى گفتم كه بغلم كنه؟!
تيرداد: به چى فكر مى كنى؟!
- هيچى... از كجا فهميدى من رفتم پيش سمر؟!
آه عميقى كشيد و گفت: رفتارت خيلى مشكو ک بود... شماره ى سودا رو داشتم...
نگاش كردم: از كجا آورده بودى؟!
- ارميا...
- فكر مى كردم باهم قهرين...
تيز نگام كرد: چرا اين فكرو كردى؟!
- خب... خب رفتارتون با هم سرد شده و ديشب... ديشب...
- ديشب چى؟!
سعى كردم بحثو عوض كنم! حالا كه فكر مى كنم مى بينم اين چند روز چقدر سوتفاهم واسه همه پيش اومده بود...
تيرداد كه جوابى ازم نگرفت ادامه داد: زنگ زدم به سودا و ازش درمورد تو پرسيدم! يكم دست پاچه شد و آخرش گفت تو پيشش نيستى و هنوز مهمونيه... همون موقع بود كه پدر سمر بهم زنگ زد و...
تو چشام خيره شد...
بغض كرده بودم: چرا اين كارو كرد؟!
- فشاراى عصبى گاهى باعث...
حرفشو نيمه كاره رها كرد... ترس وجودمو پر كرد... يعنى... تيردادم؟!
سريع مثل برق از جام پا شدم و داد زدم: چى مى گى؟!
اين بار سعى نكرد دستمو بگيره: همه شون نه هونام... سمر سابقه شو داشته... ببين... اون... يه جورايى مغزش مختل شده بود...
سعى كردم حرفاشو باور كنم... در واقع راه ديگه اى نداشتم...
آروم كنارش روى مبل نشستم...
خسته بودم... دراز كشيدم و سرمو گذاشتم رو پاش... آروم شدم... هيچ حركتى نمى كرد...
شالم ديگه افتاده بود... و موهاى لختم روى پاش پريشون شده بود...
همين برام بس بود... مهم نبود نوازشم كنه يا نه... دوست داشتم پيشش باشم... اون موقع و تو اون لحظه بهش احتياج داشتم...
آروم روى موهام دست كشيد...
نوازش دستاش روى موهام بهم آرامش مى داد...
و اين آرامش واسم يه دنيا مى ارزيد...


مطالب مشابه :


رمان التماس پرگناه/مطهره78

دنیای رمان - رمان التماس پرگناه/مطهره78 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان الهه ناز 1. رمان الهه ناز 2.




ادامه قسمت یکم رمان التماس پرگناه

دنیای رمان - ادامه قسمت یکم رمان التماس پرگناه - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




ادامه التماس پرگناه1

دنیای رمان - ادامه التماس پرگناه1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




دانلود رمان خودکشی عاشقانه لعنتی

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان الهه ناز 1. رمان الهه ناز 2.




رمان محكومه شب پرگناه 9

دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 9 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان محكومه شب پرگناه 14

دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 14 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان محكومه شب پرگناه 2

دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان التماس پرگناه




برچسب :