جـشـن نـامـزدی

 

صبح ساعت 10 بیدار شدم. احساس کردم فردای این روزی که الان توش هستم قراره جشن نامزدی باشه! تصمیم گرفتم باز به خوابم ادامه بدم! بعد ییهو دیدم نــــــــــــــــــــــــــه!!! انگار اون روز همین روزه! پاشدم دیدم آقای میم و آجیم تو هال هستند و مامانم هم تو اتاق من خوابیده بود. بابا هم به خاطر اینکه مامان بزرگمو از خونشون که کمی تا قسمتی ابری از خونه ی ما دور تره رو صبح برای مراسم بیاره رفته بود خونشون شب خوابیده بود. رفتم از اتاق بیرون و آقای میم یه کم سر به سرم گذاشت و هی عروس خانم عروس خانم میکرد!! یه دفعه صدام کرد، سرمو که برگردوندم دیدم لنز دوربین با من 2 سانت فاصله داره!!!! یه عکس تاریخی ازم گرفت! خودم عکس رو دیدم شب خوابم نرفت!! البته پس از گذشت 2 الی 3 دقیقه عکس رو به دست پاک شدن سپردم. حس خاصی داشتم! حسی که شبیه هیچ حس دیگه ای نیست! نمیدونی خوشحالی یا ناراحت! همش به این فکر میکردم که این انتخابی که امروز دارم برای همه ی آینده ام میگیرم تا چه حد درسته؟! تا چه حد احساساتی نشدم؟! و اون روز تنها چیز هایی که آرومم میکرد تعریف های بابا و آقا مصطفی بود از پسری که به طرز جدی فقط 2 بار باهاش حرف زده بودم و فقط تو اجتماع زیر نظر داشتمش! پسری که تو اون 10-12 روزی که با هم تو مغازه کار میکردیم ناخود آگاه یا خودآگاه حس هایی رو بهم القاء کرده بود و گاهی در ذهنم زیادی قدم میزد!

خب بگذریم! دیگه یه کم با لباس هایی که شب قبل خریده بودم و خیلی خرج روی دستم گذاشته بود، ور رفتم و یکی دو باری پوشیدمشون. مامان هم تصمیم گرفته بود موهاشو رنگ کنه و با من بیاد آرایشگاه! آجیمم گفت خوب وقتی همه دارین میرین منم برم یه سشوار بکشم دیگه! البته آجیم هنوز لباس هم نخریده بود و همون ساعت 11 رفت با آقای میم لباس خرید! ساعت تغریبا 1 بود که مامان رفت آرایشگاه. منم نشستم یه کم در و دیوار رو نگاه کردم. بعد از 1-2 ساعت مامان زنگ زد و گفت پاشو بیا آرایشگاه. منم حاضر شدم و خواستم که برم آجیم گفت غذا بخور بعد برو! اصــــــــــــــلا اشتها نداشتم! اما نشستم سر سفره و 2 تا قاشق خوردم. آجیم گفت برو خورشت بریز بیار. رفتم که خورشت بریزم... چشمتون روز بد نبینه... آب خورشت رو ریختم رو دستم! جالبه انقدر تو فکر بودم تا وقتی که دستم سرخ نشد متوجه نشدم که این کارو کردم! اما وقتی فهمیدم از سوزش دستم اشک تو چشمام جمع شد! :( از در خونه رفتم بیرون و تا وسطای کوچه که رسیدم یادم افتاد تلی رو که خریده بودم رو با خودم نیاوردم! دوباره برگشتم و رفتم تل رو هم با خودم بردم.

1 ساعت بعدش آجیم هم واسه سشوآر اومد و مامان هم که کارش تموم شده بود رفت خونه. ساعت طرفای 4 بود که من و آجیم هم کارمون تموم شد و رفتیم خونه. (توی آرایشگاه برای خواهرم خواستگار پیدا شد!! خیلی با مزه است که با یه بچه تو شکم برات خواستگار پیدا بشه!! :) )

بعد از 1 ساعتی زجر آور که من نشسته بودم مورچه های فرش رو نگاه میکردم، عمو و دایی هام و مامان بزرگم اومدن اینجا تا با هم راه بیفتیم. مامان براشون آب طالبی درست کرده بود و اونا هم تا خودردن سریع جمع و جور کردن و رفتیم. منو آجیم و آقای میم با هم با ماشینی که دست آقای میم بود رفتیم تا گل رو که از قبل سفارش داده بودن رو بگیریم. (بابا هم از قبل شیرینی رو سفارش داده بود و گرفته بودش) دیگه با هزار زور و زحمت به اونا هم آدرس دادیم و رسیدیم دم در خونه ی آقای جیم...

بعد از چند دقیقه تعارف که شما برین، نه آخه شما بزرگترین و از این حرفا همه جلو رفتن و من آخرین نفر رفتم! آقای جیم هم تو راه پله همه رو بدرقه میکرد. بابا هم کسایی رو که میان رو بهشون معرفی میکرد. خانم ضاد خونه ی خودشون رو کرده بود زنونه و خونه ی همسایه پایینی اشون رو هم کرده بود مردونه! من وارد خونه اشون که شدم اسفند دود کردن و تا سرم رو بالا آوردم دیدم دوربین داره فیلم میگیره! دیگه سلام و علیک کردیم و رفتیم تو اتاق که لباس هامونو عوض کنیم. همه که کارشون تموم شد رفتن بیرون و آجیم برام لباسم رو تنم کرد و یه ته آرایش کوچولو هم برام کرد. بعد از چند دقیقه من رفتم بیرون و هیچکس حواسش بهم نبود که دست بزنه! وسط راه که رسیدم تازه منو دیدن و برام دست زدن. منم رفتم رو مبل 2نفره ای که در نظر گرفته بودن نشستم. بعد از پذیرایی شدن با شربت و شیرینی و میوه، بهم گفتن بابا و دایی ات کارت دارن! منم رفتم دم در و دایی ام گفت مهریه باید یه چیزی باشه که هم عرف بپذیره هم شرع! این چیزی که تو میگی توی عرف پذیرفته نیست و... خلاصه مخالف مهریه ی من که همون "مهرسنه" بود بودند. منم گفتم من نیت کردم! اگر مهرم چیزی جز این باشه حسم نسبت به این ازدواج بر میگرده... اونا که رفتن، بعد از چند دقیقه عموم اومد تا ازم قَبِلتُ رو بگیره! بعد از اون هم آقایی که قرار بود صیغه امون رو بخونه زنگ زد به تلفن خونه و پشت تلفن برامون صیغه رو خوند. مادر شوهرم هم سریع قرآن آورد و بهم داد و گفت آیه ازدواج رو بخون! خیلی آرومم کرد... وقتی خوندن صیغه تموم شد، گفتن که محارم عروس خانم دارن میان بالا!! لحظه ی خیلی سختی بود! 3 نفری که تازه بهت محرم شدن دارن میان... (منظور از 3 نفر، همسرم و پدر شوهرم و پدربزرگ شوهرمه) منم خجالت کشیدم و سریع شال و چادرم رو سرم کردم! همه اومدن گفتن آخه چرا سرت کردی؟! اینا که محرمند! گفتم چند دقیقه دیگه در میارم! الان سخته برام... پدر شوهرم اومد و امضاء ازم گرفت بعد هم بوسم کرد و رفت، بابام و پدر بزرگ شوهرم هم بوسم کردن و رفتن! دیگه به اصرار دیگران چادرم رو در آوردم. آقای جیم هم شالم رو برام درآورد. رفتیم مادربزرگ هارو بوس کنیم که مادر بزرگ همسرم 100 هزارتومن بهم عیدی دادن. بعد مادرشوهرم گفت مهدیه خانم یه لحظه بیا! رفتم دیدم پدرشوهرم اومده تا دوباره بوسم کنه! گفته بوده من هنوز درست و حسابی عروسم رو ندیدم! اومد و هم بوسم کرد هم بغلم کرد و هم گریه کرد... خلاصه بعد از دست دادن ها و بوس کردن های بزرگترای مجلس، من و آقای جیم رو مجبور به کارهای سختی کردن! من جمله: بریدن کیک! گذاشتن کیک در دهان یکدیگر و دست کردن نشون! بعد از گذشت این مراحل سخت، مادرشوهرم بهم 1 ربع سکه هدیه داد و بعد هم رفتیم تو اتاق تا عکس بگیریم. اون مرحله هم به سختی گذشت و ما امتیاز لازم رو کسب کردیم :) بعد هم که تو اتاق موندیم و کمی حرف زدیم... آقای جیم گفتن که نوشته های وبلاگم رو خوندن و خیلی هم خوششون اومده بود. وقت شام که شد، چند دقیقه ای آقای جیم رفتن تو قسمت آقایون و من هم رفتم پیش خانوم ها تا یه کم هم تو جمع باشیم و بعد دوباره با هم شام بخوریم.

شام جوجه کباب بود. برامون روی ماست رو با نعناع به شکل قلب تزیین کرده بودن. 2تا گل با شمع هم برامون گذاشته بودن! بعد از خوردن شام، مامان اومد و بهم گفت حاضرشو که بریم. آقای جیم هم به مامانم گفتن که اگه اجازه بدین مهدیه خانم بمونن، من میرسونمشون. مامان هم از بابا پرسید و بابا هم موافقت کرد.

دیگه بعد از چند ساعت که خونشون بودم، آقای جیم منو آورد خونمون. ساعت 12 بود. همه رفتیم تو بهارخواب نشستیم. کلی گفتیم و خندیدیم....

خیلی روز و شب خوبی بود... خیلی....


مطالب مشابه :


نامه ای به همسرم

نامه ای به همسرم عزیزم سلام دلم تنگ شده از دور دستت را بوسه می زنم. امید است که طاقت دلبندم




جـشـن نـامـزدی

نامه هایی به همسرم - جـشـن نـامـزدی - × خـاطـرات شـیـریـن ایـن روزهـای مـن و هـمـسـرم ×




"تولد همسرم"

نامه هایی به همسرم - "تولد همسرم" - × خـاطـرات شـیـریـن ایـن روزهـای مـن و هـمـسـرم ×




چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی / نامه های سی ام تا چهل ام

کافی کتاب - چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی / نامه های سی ام تا چهل ام - دو خط چایی




نامه اي به همسرم

نامه اي به همسرم يادت هست كه به يكديگر قول داديم با هم قرار بگذاريم و به قرارهايمان وفادار




برچسب :