رمان مهرو مهتــــــــــاب2

و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعيد احمدي بود يك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سويي مي پاشيد گفت : به افتخار پايان كلاسها ! در ميان دانه هاي مصنوعي برف متوجه اقاي ايزدي شدم كه با سرعت دست در جيب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك را مي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي ديگه اين اسپري رو نزنيد . همانطور كه پاي تخته ايستاده بودم و به صورت ايزدي خيره شدم كه نفس نفس مي زد. سرو صداي بچه ها بلند شده بود و هركس حرفي مي زد. - آقاي ايدي مگه شما مخالف شادي هستين ؟ - حتما آققاي ايزدي راديكال هستن . بعد يكي با خنده گفت : نه خير جناب ايزدي جذر هستن. صداي دختري از رديف جلو آمد : بس كنيد منهم از بوي اين اسپري حالم بهم خورد. بعد دوباره سروصداها قاطي شد و ناگهان آقاي ايزدي كه رنگ صورتش تيره و كبود شده بود روي زمين افتاد. اولش هيچ كس كاري نكرد انگار همه فلج شده بودند سكوت سنگيني بر كلاس حكم فرما شد. بعد ناگهان همه پسرها با هم به طرف اقاي ايزدي هجوم آوردند و اورا كه انگار از هوش رفته بود روي دست از كلاس بيرون بردند.
تا شب ناراحت ونگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ايزدي از پيش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ايزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حياط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره اين موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعيد احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصير او مي انداختند كه البته بي تقصير هم نبود. بيچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چيزي به گريستنش نمانده بود . دخترها دور هم جومع شده بودند و هر كس چيزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بيچاره ايزدي دلم خيلي برايش سوخت . آخه يكدفعه چي شد؟ ليلا ج.ابش را داد : منكه گفتم حساسيت داره گوش نكرديد. آيدا در حاليكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غيبتش رو كردم. نگو كه طفلك مريضه . سر انجام مثل اغلب جريانات زندگي اين حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بين راه ليلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستيم كجا بردنش ، حداقل مي رفتيم ببينيم چي شده ؟ شايد چيزي احتياج داشته باشه . سرم را تكان دادم و گفتم : خيلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شايد هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش. ليلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوريش نشه . بعد در آينه به پشت سرش خيره شد و با نفرت گفت : - اه دوباره اين كنه ها پشت سرمون ميان . نگاهي كردم وگفتم : كي ؟ ليلا آهسته گتفت : همون پاتروله ديگه دار و دسته شذوين اينها چقدر مسخره اند. ! شروين يكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر ميكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش هميشه برنزه بود و قد بلند و هيكل وريزيده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند. بي حوصله به ليلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم. ليلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. ليلا در آيينه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نيستند. با حرص گفتم : به جهنم بذار بيان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بينن مي ريم خونه دماغشون ميسوزه . ليلا مرا جلوي در خانه پياده كرد وقتي پياده شدم. پاترول شروين را ديدم كه به دنبال ليلا وارد كوچه مان شد. در كيفم دنبال كليد مي گشتم كه صداي شروين را شنيدم : - مي خواي بگي اين قصر مال شماست ؟ بعد همه شان خنديدند . دوباره گفت : براي ما فيلم نيا ما همين جا هستيم تا تو كليد خيالي ات را پيدا كني احتمالا تا شب هم اينجا منتظر بشيم كليدت پيدا نميشه! بي اعتنا كليدم را بيرون آوردم و در را باز كردم. صداي هو كردن دوستان شروين كه مسخره اش مي كردند بلند شد. از اينكه حالش را گرفته بودم راضي و خوشحال بودم ولي وقتي مادرم درباره كلاس رفع اشكال پرسيد دوباره به ياد ايزدي افتادم و ناراخت شدم. مادرم كه ديد ناراحت شدم ، پرسيد : چي شده ؟ اشكالت زياد بود ؟ سرم را تكان دادم و جريان را برايش تعريف كردم. وقتي حرفهايم تمام شد مادرم هم ناراحت ونگران شده بود و با بغض گفت : طفلك خدا كنه طوريش نشده باشه. آن روز گذشت من و ديگر دوستانم از حال آقاي ايزدي بي خبر بوديم . سومين امتحان رياضي بود. شب قبلش با ليلا حسابي خوانده بوديم . تقريبا تمام مسئله ها را آنقدر حل كرده بوديم كه حفظ شده بوديم. صبح زود وقتي براي امتحان رفتيم همه در حياط جمع شده بودند و هر گروه كاري مي كرد اكثرا براي آخرين بار فرمول ها و مسايل را مرور مي كردند. آيدا با ديدن من و ليلا جلو آمد و گفت : به به خر خوان ها آمدند. ليلا با اضطراب گفت : نيست تو خر نزدي ! آيدا با خنده گفت : خوب معلومه خوندم . نمي خوام ترم اول بيفتم. راستي بچه ها مي دونيد آقاي ايدي چي شد؟ هردو نگران گفتيم : مرخص شده ؟ سري تكان داد و گفت : مي گن هنوز بيمارستان بستري است اينطور كه بچه ها مي گن تو جنگ مجروح شده براي همينه كه مي لنگه . با حيرت گفتم : توي جنگ ؟ ليلا با حرص گفت : اره ديگه ، پس كجا ؟ دوباره گفتم : تو از كجا مي دوني ؟ آيدا گفت : بچه ها مي گن . انگار هيچ كس رو هم نداره ... همان لحظه درها باز شد و دوباره ترس از امتحان همه چيز را تحت الشعاع قرار داد . وقتي ورقه ها را پخش كردند. در ميان بهت و تعجب همه آقاي ايزدي را ديديم كه بين بچه ها قدم مي زد. لاغر تر شده بود ولي تا حدي گودي و كبودي زير چشمش از بين رفته بود. بلوز سفيد و گشادي به تن داشت با يك شلوار جين خيلي آهسته راه مي رفت ولي مشخصا پايش را روي زمين مي كشيد. آنقدر نگاهش كردم تا متوجه شدم بيشتر وقتم را از دست دادم. سوالها برايم ساده و آسان بود. با اطمينان و سرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحويل دادم. موقع بيرون رفتن به آقاي ايزدي كه كنار نرده ها ايستاده بود سلام كردم . سرش را پايين انداخت و آهسته جوابم را داد. نگران پرسيدم : آقاي ايزدي حالتون چطوره ؟ اون روز ما خيلي نگران شديم... بعد در دل به خود نا سزا دادم كه چرا اين حرفها را به او زدم. آن هم من ، دختر مغروري كه جواب سلام هيچكس را نمي داد و به همه عالم و آدم فخر مي فروخت و بي اعتنايي ميكرد. صداي آهسته ايزدي به گوشم رسيد : الحمدالله خوبم خيلي ممنون از توجه تون چيزي نيست گاهي اين حا بهم دست مي ده. بعد پرسيد : امتحانتون چطور شد ؟ با خنده گفتم : عالي شد دست شما هم درد نكنه . با خجالت گفت : خواهش مي كنم . خدا نگهدارتون. حرصم گرفت . پسره لاغر مردني از من خداحافظي مي كرد. يعني برو پي كارت. اصلا چرا من باهاش حرف زدم. تا يك كمي بهش رو دادم اينطوري حالم را گرفت. بدون اينكه جوابش را بدهم راه افتادم . از عصبانيت منتظر ليلا نماندم و با تاكسي به خانه برگشتم. در راه هم مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا مثل دختر بجه ها با ايزدي حرف زدم. وقتي در خانه را باز كردم هيچ كس خانه نبود. يادداشت مادرم روي در يخچال انتظارم را مي كشيد. ‹ مهتاب جون غذايت در يخچال است. من با فرشته رفتم استخر › . بي حوصله غذايم را گرم كردم و خوردم و بعد به رختخواب رفتم . بعد از پايان امتحانات چند روزي تعطيل بوديم و تا آغاز ترم دوم فرصت داشتيم كه استراحتي بكنيم. پدر و مادرم تصميم گرفته بودند اين چند روز را مسافرت برويم تا به قول خودشان خستگي از تن همه در آيد. چون هوا خيلي سرد شده بود قرار بر اين شد كه برويم دوبي . صبح پنج شنبه وقتي سر ميز صبحانه آمدم . مادر وپدر و سهيل داشتند در مورد مسافرتمان صحبت مي كردند. سلام كردم و پشت ميز نشستم. براي ساعت هفت بعد از ظهر بليط هواپيما داشتيم. ناگهان سهيل گفت : - راستي قراره زري جون و پرهام هم بيان دوبي. واكنش پدرم آني بود. با حرص گفت : كي بهشون گفته بود ما داريم مي ريم دوبي ؟ همه به سهيل خيره شديم كه سرش را پايين انداخته بود. با خنده گفتم : مارمولكه خبر داده... سهيل چشم غره اي به من رفت و گفت : خوب حالا بيان چه بهتر من هم حوصله ام سر نمي ره. مادرم با خنده گفت : راست مي گه بچه ام انقدر مي ره اسكيت و جت و كنسرت و خريد ... حوصله اش سر مي ره.
دلم شور ميزد و دعا مي كردم اتفاقي نيفتد تا پدر از دست پرهام عصباني شود. چون پدرم اصولا زياد از دايي علي خوشش نمي آمد اعتقاد داشت كه زيادي خودش را مي گيرد و خيلي از خود راضي است . براي سه روز وسايل زيادي همراه نداشتيم و فقط با يك چمدان كوچك به طرف فرودگاه حركت كرديم . در صف بازررسي ها بوديم كه پرهام وزري جون هم رسيدند. همه با هم احوالپرسي مي كردند دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم ديدم. آهسته جلو رفتم و سلام كردم . بعد با صدايي اهسته گفتم : پرهام يه خواهشي ازت دارم . مشتاق نگاهم كرد ادامه دادم : ببين دفعه پيش تو انقدر زل زدي به من كه همه فهميدند اتفاقي افتاده پدرم هم خيلي از دستت ناراحت شد حتي سهيل هم ناراحت شده بود. براي همين ازت خواهش ميكنم اين چند روز كه قراره با هم باشيم رعايت بكني تا خداي ناكرده كدورت و اوقات تلخي پيش نياد. پرهام سرش را تكان داد و گفت : با اينكه خيلي سخته ولي سعي ميكنم. با حرص گفتم : سخته ؟ يعني چي ؟ مگه تو بار اوله كه منو مي بيني ؟ پرهام در حاليكه از شرم سرخ شده بود گفت : نه بار اول نيست ولي بار اوله كه عاشق شده ام. بي تفاوت سر تكان دادم و گفنم : در همه حال از من گفتن بود بدون كه همه روي تو حساس شدن. حالا خود داني . وقتي رسيديم تقريبا شب شده بود. ولي هزاران چراغ روشن نويد باز بودن مراكز خريد را مي داد. در يك هتل دو اتاق گرفتيم و خانمها و اقايان در اتاق مجزا جا به جا شدند. من ومامان و زري جون در يك اتاق پرهام و سهيل و بابم هم در اتاق بغلي. شام در هواپيما خورده بوديم تا وسايل را جا به جا كرديم. گفتم : مامان بدو بريم بيرون . زري جون با خنده گفت : چه قدر عجله داري؟ همانطور كه لباس مي پوشيدم گفتم: خوب قراره شنبه برگرديم فقط دو روز اينجا هستيم بايد استفاده كنيم. خوشبختانه هتل به مراكز خريد نزديك بود. مردها نيامدند و ما قدم زنان راه افتاديم. هوا ملايم و لطيف بود. اصلا سرد نبود. خيابانها خلوت بود و فقط ماشينهاي مدل بالا در آن تردد داشتند. بنابراين هما تميز مانده بود. صبح روز بعد اقايان رفتند سراغ جت اسكي و شنا و باز ما روانه بازارهاي خريد شديم. قرار بود ساعت دو بعد از ظهر همه براي ناهار به هتل برگرديم. مثل بچه هي هر چه مي ديدم دلم مي خواست. سرانجام مادرم كه از دستم خسته شده بود مقداري پول به دستم داد و گفت : اين تو اين هم بودجه ات هر چي ميخواي بخر تاتموم شه . منهم حسابي به داد دلم رسيدم كفش ، كيف ، لباس لوازم آرايش واكمن .... آنقدر خريد كردم كه پولم ته كشيد. سر ناهار احساس كردم پرهام ناراحت است سر به زير انداخته بود و با غذايش بازي مي كرد. پدر و مادرها بعد از ناهار رفتند استراحت كنند. من وسهيل و پرهام هم در لابي هتل نشستيم . چند دقيقه اي كه گذشت سهيل گفت: بچه ها بريم دريا ؟ فوري گفتم : ول كن بابا آب سرده تازه من مايو نياوردم. پرهام هم با صدايي گرفته گفت : من هم اصلا حوصله ندارم. سهيل از جا بلند شد و گفت : گور باباي جفت تون خودم مي رم. وقتي سهيل رفت پرهام چند لحظه اي ساكت ماند سرانجام گفت : - خوش ميگذره ؟ با خنده گفتم : آره خيلي ولي انگار به تو خوش نگذشته ... چرا ناراحتي ؟ سري تكان داد و گفت : بابات يك تيكه هايي انداخت حالم رو گرفت . با تعجب پرسيدم : بابام ؟ چي گفت؟ پرهام نگاهم كرد بعد با صدايي خفه گفت : چه مي دونم يك چيزايي درباره اينكه اگر آدم كسي رو مي خواد بايد مرد باشه و بياد جلو نه اينكه بترسه و بچه بازي در بياره و از اين حرفها . با خنده گفتم : خوب تو چي گفتي ؟ پرهام با حرص گفت: تو مثل اينكه پك دييونه شدي ها! اصلا مي دوني موضوع صحبت سر چيه ؟ سرم را به علامت منفي تكان دادم ، گفت : يك سر اين قضيه توهستي به بابات چي بگم ؟ بگم چشم حتما ميام خواستگاري دخترتون تا جواب رد بهم بده. بعد انگار با خودش حرف بزند گفت : تو كه جواب درستي بهم ندادي تا من تصميمي بگيرم. با لحني جدي گفتم : ما اصلا حرف نزديم كه جوابي بدم تو اين ترم فارغ التحصيل شدي ؟ پرهام سرش را تكان داد ادامه دادم : خوب تازه فارغ التحصيل شدي سربازي كه نرفتي . هنوز كار نداري حالا بقيه چيزها بماند. من هم تازه سال اول هستم هوز چهار سال ديگه بايد درس بخونم نمي تونم بيام خونه داري كنم. درس دارم امتحان دارم. پرهام ناراحت پرسيد: يعني مشكل ما فقط همينه ؟ با تعجب پرسيدم: يعني چي ؟ - يعني تو با ازدواج با من موافقي و فقط مشكل اين مواردي بود كه شمردي ؟ گيج شدم .خوب راست مي گفت يعني من با ازدواج موافق بودم ؟ چند لحظه ساكت ماندم . پرهام آهسته گفت: اگه مشكل اينهايي بود كه تو گفتي ، من ميام خواستگاري عقد مي كنيم . عروسي ميمونه بعد از سربازي منو فارغ التحصيلي تو اين طوري هم من خيالم راحته هم تو مشكلي نداري هان ؟ مات و مبهوت نگاهش كردم. پرهام از جاييش بلند شد و گفت : رو پيشنهادم فكر كن زودتر هم تكليف منو روشن كن. دوست ندارم كسي پشت سرم حرف بزنه . وقتي پرهام رفت حسابي رفتم تو فكر . پرهام پسر خوب و سالمي بود. مي دانستم كه حتي اهل سيگار كشيدن همنيست. قيافه زيبا و هيكل مردانه اي داشت اخلاقش هم بد نبود. البته كمي مغرور بود ولي همه پسرها در اين سن وسال مغرور بودند. مثل سهيل برادر خودم. خانواده شان را هم كه مي شناختيم. پرهام تحصيلكرده بود و با توجه به اينكه دايي ام كارخانه داشت. احتمالا در همان كارخانه دستش را بند مي كرد.ثروت زيادي هم داشتند كه تهيه خانه و ماشين و خرج عروسي را برايش آسان مي كرد. پس به قول پرهام فقط مي ماند نظر من اينكه موافقم يا نه. حسي عجيب در ته دلم داشتم انگار مي دانستم كه نمي توانم با پرهام ازدواج كنم. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم ايرادي از پرهام بگيرم. اما تصميم هم نمي توانستم بگيرم. مثل هميشه كه فكري در سرم به سر انجام نمي رسيد. از تفكر دست برداشتم و تصميم گيري را براي روزهاي بعد گدذاشتم. وقتي از مسافرت برگشتيم فوري به ليلا زنگ زدم. دلم مي خواست از نمره ها با خبر شوم. و ميدانستم ليلا تنها كسي است نمره مرا هم نگاه مي كند. بعد از چند زنگ خودش گوشي را برداشت با شنيدن صدايم گفت : - چه عجب تشريف آورديد. با خنده گفتم : جات خالي خيلي خوش گذشت. ليلا جواب داد : معلومه كه خوش مي گذره پرهام هم كه زير گوشت هي قصه ي عشق مي خوند.... حرفش را قطع كردم و گفتم : بگذر! از نمره ها چه خبر ؟ ليلا با خنده گفت : هم خبراي خوب هم بد. همه درسهات رو پاس كردي جز .... با عجله گفتم : جون بكن ! راست مي گي ؟ - آره رياضي افتادي اون هم با نمره ي نه ! من ده شدم . بغض گلويم را فشرد. آنقدر ناراحت شدم كه نفهيمدم چطور خداحافظي كردم. وقت يگوشي را گذاشتم اشكم بي اختيار جاري شد. بدون اينكه شام بخورم خوابيدم. صبح قرار بود براي انتخاب واحد به دانشگاه بروم. وقتي بيدار شدم ساعت نزديك هشت بود. با عجله لباس پوشيدم و وارد آشپزخانه شدم. مادرم در حال خوردن صبحانه و خواند كتاب بود. سلام كردن و گفتم : مامان ماشين رو امروز ميخواي ؟ پرسيد: تو مي خواي بري دانشگاه ؟ زود جواب دادم : آره مامان انتخاب واحد داريم. خميازه اي كشيد و گفت : سوئيچ روي ميز است آهسته برو. وقتي رسيدم قيامت بود آنقدر شلوغ بود كه ليلا را پيدا نكردم . در صف طولاني و نا منظم ايستادم تا برگه انتخاب واحد را بگيرم. همه همديگر را حل مي دادند و دخترهاي بزرگ مثل بچه ها به هم مي پريدند. و داد و قال مي كردند. براي اينكه ليست دروس ارائه شده راببينم به طرف ديوار رفتم . ليست نمرات را هم به ديوار زده بودند. كنجكاوانه به سوي ليست نمرات رياضي (1) رفتم تا اسمم را پيدا كنم. چيزي را كه مي ديدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده شده بود. اسم ليلا را پيدا كردم نمره اش شانزده و نيم شده بود. از حرص دلم مي خواست تكه تكه اش كنم. چقدر بيخود گريه كرده بودم. چقدر حرص خورده بودم چقدر ناراحت بودم كه چطور به پدر و مادرم بگويم يك درس را افتاده ام . با عصبانيت به اطراف نگاه كردم. ليلارا ديدم كه از دور مواظب من است. و مي خندد. جلو رفتم و گفتم : -احمق دروغگو . نزديك بود تو برگه انتخاب واحد دوباره رياضي (1) بنويسم. همانطور كه مي خنديد گفت : آخه تو كه كتاب رو جويده بودي ! فكر نكردي من دروغ مي گم. ؟ ناراحت نگاهش كردم ، گفت : خوبه خوبه حالا ژست نگير بيا با هم انتخاب واحد كنيم. تا كلاسهامون با هم باشد. سرانجام ظهر كار ثبت نامم تمام شد و هردو بيست واحد انتخاب كرديم. ليلا با خنده گفت : چرا صبح نيامدي دنبالم ؟ مجبور شدم با تاكسي بيام. با حرص گفتم : به جهنم !آدمهاني دروغگو بايد سينه خيز بيان دانشگاه ! ليلا از ته دل مي خنديد و من فحشش مي دادم . سوار ماشين كه شدم متوجه شروين و يكي از دوستانش به نام رضا شدم. كه انگار منتظر ما بودند به محض اينكه راه افتادم دنبالمان آمدند. با ناراحتي گفتم : معلوم نيست اينها از جون ما چي مي خوان ؟ دايم دنبال ما هستن .اه . ليلا از آينه پشت سرش را نگاه كرد وگفت : چقدر اين پسره از خود راضي است. فكر كرده خيلي باحال و جذابه انتظار داره همه برن خواستگاريش. با تعجب گفتم : خوب اين همه دختر تو دانشگاه هست كه بعضي هاشونم از شروين خوششون مياد چرا دنبال ما مي آد. ليلا با خنده گفت : چون آميزاد اينطوريه هرچه كه دم دستش باشه و بتونه راحت به دستش بياره براش ارزش نداره . چيزي رو مي خوادكه دور از دسترسش باشه. با حرص گفتم : الان يك دسترسي نشونش بدم كه حالش جا بياد. پايم را روي پدال گاز فشار دادم و دنده عوض كردم. در خيابان باريك شريعتي با سرعت ميرفتم. شروين هم دنبالمان مي آمد. وقتي مطمئن شدم فاصله خيلي كمي دنبال ماست ناگهان ماشين را كشيدم به خط كناري و مسيرم را تغيير دادم آنقدر با سرعت و ناگهاني اينكار را كردم كه شروين هول شد و محكم به پشت ماشين جلويي كوبيد . ماشين پشت سري هم با شدت به پشت ماشين شروين خورد و راه بند آمد. با خنده و خوشحالي وارد بزرگراه شدم و به ليلا كه از ترس رنگش پريده بود گفتم : - حظ كردي ؟ ليلا با صدايي خفه گفت : عجب كاري كردي ها ! بيچاره كلي بايد خسارت بده از ته دل گفتم : چشمش كور. كلاسها از سه روز ديگر آغاز مي شد و من بي صبرانه منتظر شروع ترم جديد بودم. اولين هفته ترم دوم به پايان رسيد . مي دانستم كه اين ترم كارم خيلي زياد و مشكل خواهد بود. چندين واحد رياضي سه واحد فيزيك انتخاب كرده بودم كه مي دانستم پاس كردن با همه ي آنها با هم مشكل خواهد بود. باز هم استد سرحديان استادمان بود و كلاسهاي حل تمرين رياضي (2) را هم آقاي ايزدي به عهده داشت. هفته بعد قبل از كلاس رياضي در حياط با بچه ها نشسته بوديم كه شروين از در وارد شد . بعد از آن تصادف ديگر نديده بودمش و كمي دلهره داشتم كه مبادا جلوي بچه ها حرفي بزند و به پرو پايم بپيچد. شروين به محض ورود روي يكي از سكوهاي محوطه نشست درست روبروي جايي كه ما نشسته بوديم و با هم حرف ميزديم . آيدا با ديدن شروين آهسته گفت : - آقاي از دماغ فيل افتاده تشريف آوردن !.. فرانك ساده دلانه پرسيد : كي ؟ ليلا با خنده گفت : همون كه فكر ميكنه خداي شخصيت و قيافه است ديگه ! آهسته گفتم: بس كنيد اصلا درباره اش حرف هم نزنيم حالم بهم مي خوره . وقتي بلند شديم تا سر كلاس برويم،شروين هم بلند شد و به داخل ساختمان آمد هنوز وارد كلاس نشده بودم كه صدايش را از پشت سرم شنيدم : - ببخشيد خانم مجد ... قلبم محكم مي كوبيد كمي ترسيده بودم . آهسته برگشتم و با صدايي كه سعي مي كردم عادي به نظر برسد پرسيدم : بله ؟ جلوتر امد دستش را به كمرش زد . با صايي آهسته گفت : مي دونيد چقدر به من خسارت زديد ؟ با تعجبي تصنعي پرسيدم : من ؟ سري تكان داد و گفت : بله ، شما يادتون نيست هفته پيش بي هوا پيچيديد من زدم به ماشين جلويي؟ جدي گفتم: خوب چي كار كنم ؟ مگه من مسئول رانندگي شما هستم ؟ مي خواستيد دنبال ماشين من نياييد ... شروين عصبي سري تكان داد و گفت : حالا مگه من خسارتم رو از شما گرفتم كه آنقدر ناراحت شديد؟ با غيظ گفتم : نه تو رو به خدا مي خواستيد صورت حساب بديد! خنده اي كرد وگفت : فداي سرتون ! فقط مي خواستم يك خواهشي ازتون بكنم ... منتظر نگاهش كردم گفت : بياييد از اين به بعد با هم دوست باشيم . خوب ؟ عصباني نگاهش كردم و گفتم : دليلي در اين كار نمي بينم . بعد در كلاس را باز كردم و سر جايم نشستم . لحظه اي بعد آقاي ايزدي وارد شد و اين بار همه به احترامش بلند شدند. رفتارش طوري بود كه آدم را به احترام گذاشتن وادار مي كرد. به سادگي همه را مجبور كرده بود كه به احترامش برخيزند و سر كلاس توجه كنند. يك پليور آبي رنگ به تن كرده و شلوار هميشگي اش را به پا داشت زير لب سلام كرد اكثر بچه ها جوابش را دادند. بعد دفترش را روي ميز گذاشت وروبه ما گفت : - خوشحالم كه اكثرتون با موفقيت رياضي رو پاس كرديد . اين ترم هم در خدمتتون هستم. نمي دونم دكتر سرحديان گفتند يا نه ؟ ولي باز تا آخر ترم افتخار حل تمرين هاي رياضي (2) را دارم. بعد شماره تمرين ها را پرسيد . نگاهش كردم موهايش كوتاه ومرتب بود. صورت بچه گانه اش را ريش و سبيلي مرتب مي پوشاند . چشمان درشت و مشكي اشپر از سادگي و معصوميت بود. دماغش كوچك وزيبا بود. ابروان پر پشت و پيوسته اش كمي به سم شقيقه ها متمايل بودند. كيفيتي در نگاهش بود كه نا خود آگاه جذبش مي شدي و چيزي مثل محبت در دلت مي جوشيد. در افكار خود غرق بودم كه لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد . باز مثل دفعه پيش آقاي ايزدي نگاهش را از من بر گرفت و مشغول حل تمرين ها شد. مثل ترم قبل ماسك سفيدش راروي بيني و دهانش گذاشته بود وقتي تمرينها حل شد آهسته پرسيد : اشكالي نداريد ؟ عصباني نگاهش كردم . يادم افتاد كه وقتي سر امتحان احوالش را پرسيدم چطور مرا سنگ روي يخ كرده بود. با غيظ ص ورتم را برگرداندم تا مرا نبيند. ولي باز وقتي از كلاس خارج مي شد نگاهمان بهم افتاد. بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتيم براي ناهار بيرون برويم. بعد از ناهار كلاس داشتيم و نمي توانستيم به خانه برويم. تصميم گرفتيم همان اطراف دانشگاه در يك رستوران غذا بخوريم . پنج نفري سوار ماشين من شديم و حركت كرديم. به جز ايدا و پاني ، شادي يكي از بچه هايي كه تازه با هم آشنا شده بوديم هم همراهمان بود. شادي دختر قد بلند و هيكل داري بود با صورت زيبا و دلنشين با صداي مي خنديد و خيلي مهربان بود. او هم گاهي ماشين پدرش را مي آورد و تقريبا خانه اش نزديك خانه من وليلا بود. براي همين قرار گذاشتيم نوبتي ماشين بياوريم و دنبال دو نفر ديگر برويم تا با هم به دانشگاه بياييم. وقتي همه وارد رستوران شديم وسفارش غذا داديم مشغول صحبت بوديم كه شروين همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و در گوشه اي نشستند. هنوز غذاي ما را نياورده بودند كه يكي از دوستان شروين كه پسرس لاغر و بلند قد بود سر ميز ما آمد و با لحن طلبكارانه اي گفت: مي شه خواهش كنم شما هم سر ميز ما بنشينيد؟ لحظه اي هر 5 نفرمان ساكت شديم بعد شادي خيلي جدي گفت : - مي شه خواهش كنم شما بريد سر جاتون بشينيد؟ پسرك كه حسابي خيط شده بود با ناراحتي برگشت و ما به سختي خودمان را كنترل مي كرديم تا نخنديم. غذايمان كه تمام شد بي اعتنا به حضو پسرها به دانشگاه برگشتيم تا سر كلاس برويم. كم كم هوا گرمتر مي شد وبوي بهار در همه جا مي پيچيد. كلاسها هم تق و لق بود و نزديك شدن به ايام تعطيلات بچه ها را تنبل كرده بود. عاقبت كلاسها تعطيل شد. همه خوشحال و پرانرژي منتظر فرارسيدن بهار مانديم. در خانه ما هم مي شد فرا رسيدن بهار را حس كرد. طاهره خانم زن ريز نقش و مهرباني كه هميشه به مادرم در كارها كمك مي كرد آمده بود و با كمك مادرم خانه تكاني مي كرد. هر سال خانه تكاني و نظافت اتاق هايمان به عهده خودمان بود كه هميشه سهيل به طريقي از ريزش در مي رفت ولي من با اشتياق اتاقم را تميز و مرتب مي كردم. هنوز چند روزي تا سال جديد فرصت داشتيم كه من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اينكه كلاسها روز قبل تعطيل شده بود از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب كردن كمد و كشوهايم بودم. اواسط روز بود كه سهيل با نواختن ضربه اي وارد شد و گفت : كوزت ! حالت چطوره ؟ خسته نگاهش كردم وگفتم : تو چطوري آقاي از زير كار دررو؟ با خنده گفت : خوبم ، مي خواستم ببينم براي فردا برنامه اي داري ؟ كمي فكر كردم و گفتم : نه چطور مگه ؟ لب تخت نشست و گفت : فرداشب چهارشنبه آخر ساله پرهام مهموني گرفته من و تو هم دعوتيم. گفتم شايد خدا بخواد تو نياي! خنده اي كردم وگفتم : كورخوندي اگر من نيام تو رو هم راه نميدن . سهيل جدي نكاهم كرد و گفت : تازگي ها اين طوريه . پرهام حرفي به تو زده ؟ - چطور مگه ؟ سهيل از روي تخت بلند شد وگفت : رفتارش با تو خيلي فرق كرده ... آهسته گفتم : يك حرفهايي زده ولي من هنوز جوابي ندادم. برادم با صدايي كه به سختي سعي مي كرد بلند نشود گفت : چه حرفهايي ؟ با خنده گفتم : همون حرفهاي معمول بين پسر ودخترايي كه بزرگ مي شن .... پرهام ازم خواسته روي ازدواج با اون فكر كنم. سهيل كه تازه حالا مي فهميدم چقدر غيرتي گفت : چه غلطا لازم نكرده فردابريم خونشون . در حاليكه به قهقه مي خنديدم گفتم : وا تو غيرتي هم بودي ما خبر نداشتيم... بعدبه قيافهعصباني سهيل نگاه كردم و گفتم : بچه بازي در نيار اگه مثلا تو به آرام عمو فرخ همچين پيشنهادي بدي دوست داري آرام ديگه نياد خونمون ، بهت بر نمي خوره ؟ سهيل ناراحت سر به زير انداخت بلند شدم و دستش را گرفتم گفتم : - پرهام كار بدي نكرده اصلا شايد من قبول نكنم شايد هم قبول كنم تو كه نبايد اينطوري با قضيه برخورد كني تازه پرهام پسر خوبي است كه اين پيشنهاد را داده مي تونست مثل خيلي از پسرها از موقعيت سوءاستفاده كنه. خودت هم مي دوني. ازدواج و قضيه خواستگاري هم براي يك دختر به سن من خود به خود پيش مي آد حالا پرهام فاميله ... سهيل دستم را گرفت و گفت : مي دونم پرهام پسر خوبيه كه اين حرف رو زده ولي چي كار كنم يك جورايي خوشم نمي آد. همانطور كه آشغال ها را درون كيسه مي ريختم ، گفتم: ميل خودته مي خواي فردا بريم مي خواي نريم . سهيل ساكت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت و پرسيد : - مامان وبابا مي دونن؟ سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، چون من جوابي به پرهام ندادم اگر جوابم مثبت بود آن وقت بهشون مي گم. سهيل آهسته گفت : فردا مي ريم . فرداي آن شب وقتي وارد خانه دايي علي شديم مهماني شروع شده بود. خانه دايي علي هم مثل ما ويلايي و بزرگ بود و با توجه به سليقه زري جون پر از قالي و قاليچه شده بود. آن شب دايي حضور نداشت و فقط زري جون و يك خدمتكار به مهمان ها مي رسيدند. دختر و پسرهاي زيادي در گروههاي دو يا سه نفره در گوشه و كنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند. پرهام با ديدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالي خوش آمد گفت. بلوز و شلوار روشني پوشيده بود كه با رنگ مو و پوستش همخواني جالبي داشت . وقتي من وسهيل در گوشه اي نشستيم ، پرهام با بشقابي پر از چيپس به طرفمان آمد و گفت : - سهيل بيا با بچه ها آشنا شو . در كمال حيرت از من دعوت نكرد و من هم سر جايم باقي ماندم . بعد از چند دقيقه پرهام تنها برگشت و كنار من نشست چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم من با دقت افراد حاضر در سالن را زير نظر داشتم . چند نفري را مي شناختم از بچه هاي فاميل زري جون بودند. ولي بيشتر مهمانها را براي اولين بار بود كه مي ديدم . بعضي ها لباس هاي جلف و ناجوري پوشيده بودند و قيافه هاي عجيبي براي خودشان درست كرده بودند اما اكثريت قيافه ههاي عادي داشتند و بچه هاي خوبي به نطر مي رسيدند. در حال نظاره بودم كه پرهام گفت : - چقدر كت و شلوار به تو مي آد. - برگشتم ونگاهش كردم . صورتش سرخ شده بود خنده ام گرفت . انگار با آن پرهام سالهاي پيش با اينكه زيادبه من اعتنا نمي كرد- راحت تر بودم. پرهام آهسته گفت : - به چي مي خندي ؟ با خنده گفتم : به تو، اصلا اين حرفها بهت نمي آد. ناراحت پرسيد : چرا ؟ سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم يادته چند سال پيش عارت مي امد با من حرف بزني ، يادت مي آد چقدر التماس مي كردم مرا هم بازي بديد وقتي سهيل قبول مي كرد تو با بد جنسي مي گفتي نميشه چون تو دختري ؟.... انگار پرهام واقعي مال اون موقع ها بود من به اون پرهام عادت كرده ام. پرهام با صدايي گرفته گفت : حالا مي خواي انتقام اون موقع رو بگيري ؟ دستم را روي پايم گذاشتم و گفتم : نه اصلا فقط اين حرفها خنده ام مي اندازه . پرهام جدي پرسيد : فكراتو كردي ؟ نگاهش كردم و گفتم : ببين من كه نمي خوام تو رو اذيت كنم مي دونم تو هم دوست داري از اين وضعيت راحت بشي راستش رو بخواي هر چي فكر مي كنم نمي تونم به تو جز به چشم برادر نگاه كنم . هر وقت مي خوام در اين مورد تصميم بگيرم به نتيجه اي نمي رسم . در همان لحظه دختري با قد كوتاه و هيكل چاق كه موهايش را به طرز خنده داري درست كرده بود جلو آمد و با صداي جيغ مانند گفت : - پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستي يك گوشه و حرف ميزني ؟ پرهام با بيزاري گفت : خوب بايد چكار كنم ؟ دخترك سر و گردنش را تكان داد و گفت : وا از من مي پرسي ؟ خوب پاشو مجلس رو گرم كن. رقصي ، آوازي ... بعد سر و صداها قاطي شد و حرف من نيمه كاره ماند. البته باعث خوشحالي ام شد چون نمي دانشتم چي بايد بگويم . بلند شدم تا سهيل را پيدا كنم از دور ديدمش كه با دختر جواني صحبت مي كرد. دخترك به نصبت قد بلند و خوش اندام بود با موهايي كوتاه و پسرانه صورت جذاب نمي شد گفت : زيبا اما چيزي در وجودش بود كه باعث مي شد به طرفش كشيده شوي. چشم و ابرويي مشكي داشت . چشمانش كمي مورب بود گونه هاي برجسته و دماغ كوچك و پهني داشت بالبهاي نازك كه مدام رويهم فشارشان مي داد. وقتي ديدم سهيل با صورتي برافروخته در حال صحبت است ترجيح دادم مزاحم نشوم. مجلس شلوغ و گرم شده بود عده اي از پسران ترانه اي مي خواندند و دختران دست ميزدند. معلوم بود كه از هم دانشگاهي هاي پرهام هستند. چوم همديگر را مي شناختند گوشه اي نشستم و از دور شاهد سر وصدا و جنب و جوششان شدم. چند دقيقه گذشت كه صداي غريبهاي خلوتم را بهم زد : - ببخشيد... سرم را برگرداندم . يكي از دوستان پرهام بود. پسري باقد متوسط و هيكل درشت . آهسته گفت : شما چرا تنها نشسته ايد ؟ قبل از اينكه حرفي بزنم ، پرهام با قيافه اي در هم به طرفمان آمد و بازوي دوستش را گرفت و گفت : - بيا امير كارت دارم . و پسرك را همراه خودش كشيد و برد. دوباره به منظره جلوي چشمم خيره شدم. بعضي از دختران با آرايش هاي غليظ سعي در زيباتر كردن صورتهايشان داشتند. با حركات حساب شده سعي مي كردند كه يا توجه كسي را به خود جلب يا شر مزاحمي را از سرشان كم كنند. به نظرم همه چيز تصنعي و زشت مي آمد قبل از اينكه شام را بدهند بلند شدم و به طرف سهيل كه هنوز با ان دختر موسياه حرف ميزد رفتم آهسته گفتم : ببخشيد، سهيل.... سهيل سر برگرداند و با ديدن من گفت : گلرخ خانم ، خواهرم مهتاب ... دخترك كه سهيل گلرخ صدايش كرده بود آهسته بلند شد و با ظرافت دستش را جلو اورد . دستش را فشردم و با ادب گفتم خوشبختم . بعد به سهيل اشاره كردم و سهيل دنبالم آمد . نزديك در آشپزخانه ايستادم و به سهيل كه منتظر نگاهم مي كرد گفتم : سهيل سوئيچ رو بده به من سرم درد گرفته مي خوام برگردم. سهيل پا به پا شد و گفت : هنوز شام ندادن زري جون ناراحت ميشه ... . فور ي گفتم : خودم بهش مي گم ، در ضمن من به تو كاري ندارم آخر شب يا پرهام مي رسونتت يا همين جا مي موني يا با آژانس بر مي گردي . من حالم داره از اينجا بهم ميخوره. سهيل با سرعت دست در جيب كرد و كليد هاي ماشين را در دستم گذاشت و گفت : - قربون خواهر خانوم خودم. پس خودت از زري جون و پرهام عذرخواهي كن. وقتي به زري جون گفتم كه سرم درد مي كنه و مي خواهم برگردم خانه قبول كرد ولي پرهام با ناراحتي گفت : بهت خوش نگذشت ؟ با ملايمت گفتم : چرا ولي من تا حالا اينجور جاها نرفته بودم حالم داره بهم مي خوره . پرهام ناراحت گفت : پس حداقل بذار برسونمت . همانطور كه به طرف در مي رفتم گفتم : نه زشته مهمونات رو بگذاري و بيايي. من خودم مي رم تازه اول شبه رسيدم خونه بهتون زنگ مي زنم. آن شب تا صبح در رختخوابم غلتيدم و فكر كردم . من اصلا نمي توانستم با پرهام زندگي كنم. پرهام اهل اين مهماني ها بود. از تيپ و حركات دوستانش مي شد فهميد چه طرز تفكري دارد و اين مدت فقط به خاطر درگيري عاطفي كمي معقول به نظر مي رسيد اما واقعيت اين بود كه پرهام هم يكي از آنها بود. دختر و پسراني كه پشتوانه مال پدرانشان آنها را لوس و خوشگذران بار آورده بود. كساني كه دغدغه فكري شان خريد كفش و لباس و تغيير مدل مو وآرايش جديد بود. چطور مي شد به چنين پسري تكيه كرد؟ اگر با پرهام ازدواج مي كردم وضعيتم معلوم بود. صبح تا بعدازظهر پرهام دم دست پدرش مي چرخيد آخر ماه هم دايي ام پول خورد خوراك و رخت و لباس ما را ميداد. . نه من اهل اين زندگي نبودم. اما ميدانستم كه پرهام جز اين كاري بلد نيست . تا صبح صداي ترقه و گاهي بمب مي آمد و باعث مي شد خوابم نبرد و فكر كنم. كم كم جهت فكري ام مشخص شد من از مرد زندگي ام انتظار داشتم با دسترنج خودش زندگي مان را اداره كند نه با پول توجيبي اش. خدا را شكر كردم با رفتن به اين مهماني چشمم باز شده بود و واقعيت را درك كرده بودم. وقتي سرانجام چشمانم روي هم افتاد اطمينان داشتم كه بايد چه جوابي به پرهام بدهم.
به ماهی داخل تنگ خیره شدم. آهسته شنا می کرد. با خودم فکر کردم طفلک مجبور است آهسته شنا کند، می خواهد دیرتر به دیوار شیشه ای برسد. سر بلند کردم و به مادرم خیره شدم. خرمن موهای شرابی اش را مرتب جمع کرده بود، یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود. به صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش شده بود، چشم دوختم. چقدر مادر زیبا و ظریفم را دوست داشتم. بعد به پدرم نگاه کردم، عینک زده بود و داشت دعای تحویل سال را می خواند. موهای شقیقه اش سپید شده بود. چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید، او را هم دوست داشتم. نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده بود. بعد از مهمانی آن شب، کمی ساکت و غمگین شده بود. موهای مجعد و مشکی اش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چشم و ابرویش درست مثل پدر بود. بعد به این فکر افتادم که آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما ً به آرزویت می رسی. هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود. چه آرزویی داشتم؟ احتیاج به هیچ چیز نداشتم، هر چیزی که می خواستم فورا ً فراهم می شد. دانشگاه هم قبول شده بودم. پس چه می خواستم؟ بی اختیار به یاد آقای ایزدی افتادم. لحظه ای صورت مظلومش پیش چشمم جان گرفت. از پشت ماسک سفیدش، به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روی تخته می نوشت. حرکات آرام و با تاملش، لنگیدن پای راستش، همه به نظرم عادی و طبیعی می آمد. به یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه ما را نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را بلند کند. به یاد آن روزی افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند. لحظه ای که روی زمین می افتاد، چشمانش گشاد شده بود و پره های بینی اش تند تند بهم می خورد. مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دهانش باز و بسته می شد. در افکارم غرق بودم که تلویزیون حلول سال جدید را اعلام کرد. پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی، اول مادرم و بعد من و سهیل را بوسید. بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم. تحویل سال ساعت دو بعد از ظهر بود و باید به عید دیدنی می رفتیم. طبق معمول ِ هر سال اول خانۀ عمو فرخ و دایی علی، بعد هم چند نفر از دوستان و فامیل های دور که از پدرم بزرگ تر بودند. بعد هم منتظر ماندن در خانه برای عید دیدنی و بازدید فامیل و دوستان، و سرانجام گذراندن سیزده بدر همراه فامیل و پایان تعطیلات. متوجه شدم که امسال با اشتیاق به پایان تعطیلات و شروع کلاس ها فکر می کنم. وقتی به خانۀ دایی رسیدیم ساعت نزدیک هفت بود، خانۀ دایی شلوغ بود.چند نفری از فامیل از جمله خاله طناز و دوستانشان آنجا بودند. پرهام با دیدن من جلو آمد و با خوشحالی عید را تبریک گفت. بعد بستۀ کادو پیچی را دور از چشم بقیه در دستانم گذاشت و آهسته گفت: - خونه بازش کن. بسته را درون کیفم گذاشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. خاله طناز کنارم نشسته بود و داشت برای سیاوش که روی پایش نشسته بودتخمه پوست می کند. با دیدن من گفت: - چطوری مهتاب جون؟ خوش می گذره تعطیل شدی ها! سرم را تکان دادم و گفتم: نه، از اینکه کلاس ها تعطیل شده خیلی خوشحال نشدم. خاله ام خندید و گفت: تو همیشه غیر آدمی! دایی با اصرار همه را برای شام نگه داشت.سر شام وقتی همه مشغول غذا کشیدن بودند، پرهام کنارم نشست و مردد گفت: - نمی دونم دوباره باید ازت بپرسم یا نه؟ خودم هم از این حالت بدم می آد که هر دفعه تو رو می بینم مثل کنه بهت بچسبم اما تو هم تکلیف منو روشن نمی کنی. یا بگو آره یا نه که بفهمم باید چه کار کنم. بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم: پرهام، من فکرامو کردم. اون دفعه هم می خواستم بهت بگم که حرفم نصفه موند. ولی دلم نمی خواد تو رو به بازی بگیرم. هر چی فکر کردم نتوانستم در مورد ازدواج با تو تصمیم بگیرم. تو برای من مثل سهیل می مونی، اصلا ً نمی تونم به عنوان یه شوهر به تو نگاه کنم. خیلی هم از توجه ات ممنون. پرهام ناراحت پرسید: مگه من چه ایرادی دارم که به عنوان شوهر نمی تونی قبولم کنی؟ با صدایی آهسته گفتم: تو اصلا ً عیبی نداری. شاید خواستگاری هر دختری بری از خداشون هم باشه، اما من نمی تونم. من و تو به درد هم نمی خوریم. اصلا ً ازدواج فامیلی خطرناک هم هست. پرهام با بغض گفت: کس دیگه ای رو دوست داری؟ سرم رو تکان دادم و گفتم: نه، اصلا ً. فقط نمی تونم تو رو به عنوان شریک زندگی ام دوست داشته باشم. پرهام چند لحظه حرفی نزد بعد آهسته گفت:این حرف آخرت بود؟ سرم رو به علامت تصدیق، تکان دادم. موقع رفتن بستۀ کادو پیچ را از کیفم در آوردم و داخل جیب کاپشن پرهام که جلوی در آویزان بود، انداختم. وقتی جواب منفی داده بودم، بی معنی بود که هدیه ای از پرهام قبول کنم.
در آن روزها، وقتی عمو فرخ برای بازدید ما به خانه امان آمد فهمیدیم که به زودی امید ازدواج می کند و همه خوشحال شدیم. تنها کسی که زیاد خوشحال نشد، مینا خانم زن عمو محمد بود که با شنیدن این خبر اخم هایش را در هم کشید و گفت: - کدوم دختری حاضر شده زن تو بشه؟ با این حرف همه ساکت شدند، ولی خاله مهوش نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: - مینا خانم مگه پسر من چشه؟ خیلی ها آرزو دارن زنش بشن. مینا قری به سر و گردنش داد و گفت: - اینو شما می گین. به نظر من الان امید خیلی بچه است. چطور می خواد زن بگیره؟ این بار عمو محمد با ناراحتی گفت: حتما ًخودش فکراشو کرده، تو چکار داری؟ و با این حرف طبق معمول، مینا خانم قهر کرد و لب برچید. بعد مهمانی بهم خورد هر کس پی کارش رفت، وقتی مهمانها رفتند سهیل با هیجان گفت: - این مینا چرا انقدر حسوده؟ بابا با خنده گفت: چون خودش عقده داره. مینا در خانوادۀ خیلی فقیری بزرگ شده و هنوز هم نمی تواند درک کند بدون چشم داشت به پول و مال و منال، می شود راحت زندگی کرد. هنوز در همان روزها زندگی می کنه. مادرم با ناراحتی گفت: یک کم هم دلم براش می سوزه. بیچاره با این اخلاقش هیچکس دوستش نداره. سهیل با حرص گفت: خوب اخلاقشو عوض کنه. تعطیلات با سرعت می گذشت و کار من شده بود تلویزیون نگاه کردن، خوردن و خوابیدن. البته گاهگاهی با شادی و لیلا تلفنی صحبت می کردم و یکی دوبار هم لیلا آمد خانه امان، حوصله ام حسابی سر رفته بود و دعا می کردم تعطیلات زودتر تمام شود و دانشگاه ها باز شود. حتی حوصله مهمانی رفتن نداشتم و اغلب پدر و مادرم به تنهایی برای عید دیدنی می رفتند. سهیل هم مثل همیشه نبود. احساس می کردم کلافه و ناراحت است. از کنار تلفن تکان نمی خورد و تا تلفن زنگ می زد فوری گوشی را بر می داشت. شبها چراغ اتاقش تا دیر وقت روشن بود و معلوم نبود چه می کند. روزها هم ساکت و آرام کنار تلفن می نشست و تلویزیون نگاه می کرد. از آن شور و حال و شیطنت هایش خبری نبود. سیزدهمین روز فروردین همه با هم به خارج از شهر رفتیم. اما نزدیک ظهر، باران تندی گرفت وکاسه و کوزه خیلی ها را به هم زد. در دل خدا را شکر کردم که زودتر به خانه بر می گردیم چون حس می کردم جو فامیلی مان خیلی سنگین شده، پرهام نیامده بود و زری جون مدام به من نگاه می کرد و آه می کشید. سهیل هم گوشه ای در افکارش غرق شده بود و مثل سالهای پیش با حرفها و حرکاتش باعث شادی و نشاط جمع نمی شد. وقتی باران گرفت، انگار همه خوشحال شدند. با سرعت وسایل را جمع کردیم و هر کس روانۀ خانۀ خودش شد. آن شب، بعد از خوردن شام، در حال مرتب کردن جزوه ها و وسایلم بودم که مادرم وارد اتاق شد. با یک نگاه به صورتش حس کردم ناراحت است. نشستم کنارش و گفتم: چی شده مامان؟ سرش را تکان داد و گفت: خودم هم نمی دونم چی شده! بعد دستم را گرفت و گفت: مهتاب، بین تو و پرهام اتفاقی افتاده؟ فوری پرسیدم:چطور مگه؟ مادرم نگاهم کرد و گفت: حالا چیزی بوده یا نه؟ دلم نمی خواد از حال دخترم بی خبر باشم. در دل به مادرم حق دادم که بخواهد ازحال فرزندش با خبر باشد.بنابراین شمرده و آهسته همه چیزرا برایش تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد، مادرم پرسید: - برای همین امروز پرهام نیامده بود؟ سرم را تکان دادم. دوباره پرسید: پس برای همین هم زری انقدر تو هم بود... چند لحظه هر دو ساکت بودیم. تا اینکه مادرم سکوت را شکست و پرسید: مهتاب، چرا جواب رد دادی؟ آهسته گفتم: مامان، تو رو خدا تعصب فامیلی نداشته باش. مادرم در حالیکه این حرف حسابی ناراحتش کرده بود، گفت: این چه حرفیه؟ اگه هر کس دیگه ای هم بجای پرهام بود، من این سوال رو ازت می پرسیدم. می خوام بدونم دلایلت چیه. دوباره با صبر و حوصله دلایل رد کردن پرهام را برایش توضیح دادم. سرانجام مادرم گفت: - خودت می دونی. ولی به نظر من پرهام پسر خیلی خوبیه. هم مادر و پدرش دیده و شناخته است. هم خودش پسر پاک و سالمی است، آینده روشنی هم داره. - با خنده گفتم: البته با حساب روی پولهای دایی! - مادرم عصبانی گفت: نه خیر پس! یک پسر 25 ساله که هنوز کار نداره برای تو از حساب پس اندازش زندگی درست می کنه. همین برادرت هم اگه بخواد زن بگیره باید بابات کمکش کنه. فکر کردی خودش پول داره؟ - با خنده گفتم: اما دوست دارم زن کسی بشم که خودش پول داشته باشه وگرنه چرا زن پسره بشم؟ می رم زن پدرش می شم. - مادرم همانطور که از در خارج می شد، گفت: همین طور هم میشه. اگر بخوای داماد خودش پول داشته باشه و به باباش متکی نباشه ، باید با یک آدم بالای چهل سال ازدواج کنی. از این بحث ها زیاد با مادرم داشتم. مادرم همیشه می گفت تو زیاد رویایی هستی. همه پسرها یا اول زندگی دستشون تو جیب باباشونه یا باید بری با بدبختی و سختی زندگی کنی. این حرف ها هم مال تو فیلم هاست و برات نون و آب نمی شه. آخر شب با لیلا و شادی تلفنی حرف زدم و قرار شد فردا شادی دنبالمان بیاید. آن شب با افکاری مغشوش و بهم ریخته به خواب رفتم و تا صبح کابوس دیدم. صبح وقتی شادی دنبالم آمد، هنوز کسل و خواب آلود بودم. آن روز درس سختی به نام معادلات داشتیم و من اصلا ً حوصله نداشتم. بدون خوردن صبحانه، ازخانه خارج شدم. وقتی سوار ماشین شادی شدم، خواب آلودگی ام از بین رفته بود. با اشتیاق لیلا و شادی را بوسیدم و عید را دوباره به هم تبریک گفتیم. وقتی جلوی در دانشگاه رسیدیم، طبق معمول، شلوغ بود. اما با اینکه اکثر بچه ها آمده بودند، کلاس ها تق و لق بود و استادها یک خط در میان آمده بودند. استد ما هم نیامده بود و بچه ها خوشحال از تعطیلی کلاس و دیدار یکدیگر، مشغول صحبت و خنده بودند. همانطور که با لیلا و شادی حرف می زدیم و تابلوی اعلانات را می خواندیم، خبر برگزاری مسابقه نقاشی و کاریکاتور توجه لیلا را جلب کرد. نقاشی لیلا خیلی خوب بود و همیشه در مسابقات مدرسه مقام می آورد. با هیجان رو به ما کرد و گفت: چه عالی! جایزه اش سه تا سکه است، به امتحانش می ازره. شادی بی حوصله جواب داد: برو بابا! دلت خوشه ها! لیلا بی خیال جواب داد: خوب تو نیا، خودم می رم. الحمدلله برای ثبت نام در مسابقه نباید راه دوری برم، همین جاست. به لیلا که چشم به من داشت، گفتم: من هم باهات میام. شادی هم خواه نا خواه دنبالمان راه افتاد. دفتر فرهنگی، مسئول برگزاری مسابقه بود و برای ثبت نام باید به ساختمان روبرو می رفتیم. وقتی پشت در رسیدیم، لیلا آهسته گفت: - مهتاب، تودر بزن من. خجالت می کشم. - پج پج کنان گفتم: بالاخره که چی؟ خودت باید فرم را پر کنی. لیلا فوری گفت:حالا تو در بزن تا بعد. چند ضربه کوتاه به در زدم و با شنیدن "


مطالب مشابه :


گل. دسته گل و درختان متحرک بسیار زیبـا

مو; مدل لباس زنانه وزيبا -انيميشن آتش،گيف آتش -عكس متحرك از لب -عكس متحرك از دست ها ودست




عکس متحرک پروانه

مو; مدل لباس زنانه وزيبا -انيميشن آتش،گيف آتش -عكس متحرك از لب -عكس متحرك از دست ها ودست




رمان مهرو مهتــــــــــاب2

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم باران




برچسب :