اشعار هوشنگ ابتهاج

پژواک

دل شکسته ی ما همچو آینه پاک است

بهای درنشود گم اگرچه در خاک است

ز چاک پیرهن یوسف آشکارا شد

که دست و دیده ی پاکیزه دامنان پاک است

نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند

که این دو اسبه ی ایام سخت چالاک است

قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق

تو هرقبا که بدوزی به قدر ادراک است

سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست

بگویمت که گریبان گل چرا چاک است

رواست گر بگشاید هزار چشمه ی اشک

چنین که داس تو بر شاخه های این تاک است

ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود

فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است

صفای چشمه ی روشن نگاه دار ای دل

اگر چه از همه سو تند باد خاشاک است

صدای توست که بر می زند ز سینه ی من

کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است

غروب و گوشه ی زندان و بانگ مرغ غریب

بنال سایه که هنگام شعر غمناک است

دل حزینم ازین ناله ی نهفته گرفت

بیا که وقت صفیری ز پرده ی راک است

چراغ صاعقه

کو پای آن که باز به کوی شما رسم

آنجا مگر به یری باد صبا رسم

جایی که قاصدان سحر راه گم کنند

من مانده در غروب بیابان کجا رسم

در راه عشق او چه سواران که پی شدند

آنگاه من، پیاده ی بی دست و پا رسم؟

بانگ غمم که رفتم و سر کوفتم به کوه

دیگر اگر به گوش رسم چون صدا رسم

اندوه نامرادی اسکندرم کشد

چون خضر اگر به چشمه ی آب بقا رسم

گفتم ز فیض جام شما کام ما رواست

باور نداشتم که بدین ناروا رسم

درد برهنگان جهانم به ره کشید

هرگز نخواستم که به اسب و قبا رسم

می آمدم که در شب این دل گرفتگان

چون باد صبح با نفس دلگشا رسم

بنمایمت که در دل تنگم چه ناله هاست

چون نای اگر به همنفسی آشنا رسم

مردم در این خیال و هنوزم امید هست

خر به دیده بوسی آن دل ربا رسم Ĥ ک

یکی شب چراغ صاعقه گیرم به راه صبح

وانگاه همچو رعد به بانگ رسا رسم

چون سایه گرچه در شب تاریک گم شدم

در روشنای روز ز هر سو فرا رسم

در قفس

ای برادر عزیز چون تو بسی ست

در جهان هر کسی عزیز کسی ست

هوس روزگار خوارم کرد

روز گارست و هر دمش هوسی ست

عنکبوت زمانه تا چه تنید

که عقابی شکسته ی مگسی ست

به حساب من و تو هم برسند

که به دیوان ما حسابرسی ست

هر نفسی عشق می کشد ما را

همچنین عاشقیم تا نفسی ست

کاروان از روش نخواهد ماند

باز راه است و غلغل جرسی ست

آستین بر جهان برافشانم

گر به دامان دوست دسترسی ست

تشنه ی نغمه های اوست جهان

بلبل ما اگرچه در قفسی ست

سایه بس کن که دردمند ونژند

چون تو در بند روزگار بسی ست

به پایداری آن عشق سربلند

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان

که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام، خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم

زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم

کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم

که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

کهربا

من نه خود می روم، او مرا می کشد


مطالب مشابه :


هوشنگ ابتهاج _ در باغ آتش

هوشنگ ابتهاج _ در باغ بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان کتاب صوتی ;




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. آن بانگ بلند چو نی نفس تو در من افتاد و




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. غروب و گوشه ی زندان و بانگ مرغ با نی کسایی. دلم




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی نی خاموش. باز




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج که سایه با تو چو نی از نوا دریغ دانلود کتاب




گلچین غزلیات هوشنگ ابتهاج -بخش دوم

گلچین غزلیات هوشنگ ابتهاج -بخش که چون طفل به بانگ جرسی برسان زان لب شیرین که چو نی




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج ای روح مسیحا نفسی در نی ما دانلود کتاب




با موسیقی ایرانی می توان به پالایش نفس رسید

نــــــــی این ابیات از هوشنگ ابتهاج است که وقتی که با و از آن بانگ عشق برآوريم و از




بهارانه به مناسبت عید باستانی نوروز 1391

نوای نی - بهارانه کاش حتی "برقی از" نعل اسبی به سواره بر جهد و جای "بانگ --هوشنگ ابتهاج




برچسب :