شیخ انصاری

 1- شیخ و دختر ناصرالدین شاه

دختر شیخ انصاری  (ره) فرمود: روزی  دختر ناصرالدین شاه برای زیارت و دیدار با پدرم وارد منزل ما در نجف اشرف شد. آثار زهد عیسوی و علائم ورع یحیوی  را در پیشانی شیخ یافت.

در اتاق او کمی فضولات دامی ـ بجای زغال ـ در منقل مشتعل بود و یک سفره حصیری به دیوار آویزان.

 در کنار منقل گلی یک « پیه سوز سفالی» اتاق را نیمه روشن کرده بود. اینها بود اسباب اتاق آن قطب دائره فقاهت!

 شاهزاده وقتی وضع اتاق را برانداز کرد نتوانست از اظهار مطلب درونی خود خودداری کند از این رو گفت: اگر ملا و مجتهد این است پس حاج ملا علی کنی چه می گوید؟!

 سخنش هنوز تمام نشده بود که شیخ انصاری از جای برخاست و با ناراحتی فرمود: چه گفتی؟ این کلام کفرآمیز چه بود؟ بدان که خود را جهنمی کردی، برخیز و از نزد من دور شو، و حتی یک لحظه اینجا نمان؛ زیرا می ترسم عقوبت تو مرا هم بگیرد و ...

 شاهزاده از تهدیدات شیخ به گریه افتاد و گفت: آقا! توبه کردم، نفهمیدم مرا عفو کنید دیگر از این غلطها نمی کنم!

شیخ از خطای او گذشت و فرمود: تو کجا و اظهار نظر درباره ملا علی کنی کجا ؟ ...

 

2- واسطه فیض

حاج عبدالکریم مجتهد شوشتری نقل می کند :

روزی از سر نیاز و حاجت فوق العاده به حرم حضرت عباس علیه السلام مشرف شده  و عرض کردم :

 یا ابا ابوالفضل من تو را وسیله قرار می دهم تا از خدا بخواهی سه حاجت و خواسته مرا لباس عمل بپوشاند:

1- مبلغ دویست تومان بدهکارم، این مقدار را لطف کنید تا بوسیله آن قرضم را بدهم.

2- مبلغی هم برای نیازمندیهای زندگی به من مرحمت فرمایید.

3- حج خانه خدا برایم فراهم آید.

بامداد ملا عبدالرحمن که یکی از کارگزاران مرحوم شیخ بود نزد آقای شوشتری آمد و گفت:

شیخ انصاری تو را احضار کرده است، مرحوم شوشتری می گوید به ملاقات شیخ انصاری رفتم.

پس از عرض سلام شیخ فرمود:

این دویست تومان را بگیر و قرضت را بپرداز و این مبلغ دیگر را در نیازمندیهای زندگی خود به مصرف برسان. فهمیدم که حواله ای از سوی مولایم خضرت عباس علیه السلام صادر شده و مقام محترم شیخ انصاری مأمور پرداخت آن گردیده است.

گفتم:

خواسته دیگری نیز داشتم و آن تشرف به مکه معظمه است.

فرمود: من صلاح نمی دانم فعلا" به این سفر مشرف شوی.

گفتم برای چه؟

 فرمود: خطری پیش بینی می شود. گفتم: استخاره نمایید بعد از استخاره این آیه آمد: ولله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا" ...»  یعنی « ... هر کس که توانایی داشته باشد حج و زیارت خانه خدا بر او واجب می شود...»

 گفتم: من عازم می شوم.

 فرمود: میل خودت است اینک هزینه سفر مکه را در بگیر و برو. به سوی مکه روانه شدم اما همانطوری که شیخ پیش بینی کرده بود گروهی راهزن مرا گرفتند و یکی از آنها مرا بر زمین زد و خنجر بر گلویم نهاد.

 گفتم: اگر منظور شما پول است هر چه دارم بردارید و مرا نکشید آنقدر گریه و زاری و التماس کردم تا اینکه دست از سرم برداشت و مرا بدون پول و لباس در بیابان گذاشتند و رفتند با مشقت بسیار به نجف برگشتم و خدمت شیخ رسیدم و داستان را عرض کردم و فرمود: من به تو گفتم خطر در پیش است به هر حال از برکت لطف و کرم مولایم عباس علیه السلام حاجاتم تأمین شد. در ضمن فهمیدم که مرحوم شیخ انصاری تا چه اندازه مورد توجه پیشوایان و بزرگان مذهب و دارای موقعیتی  حساس است.

3- فروش فرش منزل

مؤلف کتاب لولوالصدف می نویسد:

روزی حدود 20 هزار تومان از وجوه شرعی، خدمت شیخ انصاری آورده بودند و ایشان مشغول تقسیم آن بود.

در همان هنگام شخصی که شیخ از آن گندم خریده بود ولی هنوز پولش را نپرداخته بود نزد شیخ آمد و گفت: مدتی است که گندم برای شما آورده ام، ولی هنوز بهای آن را نپرداخته اید اگر ممکن است اکنون مرحمت فرمائید.

 

 شیخ به آن مرد فرمود: چند روز دیگر هم مهلت بدهید آن مرد هم پذیرفت و رفت. در این هنگام یکی از علماء به شیخ عرض کرد: با اینکه اینهمه اموال در دست شما است چرا مهلت خواستید و طلب مرد کاسب را ندادید؟

 شیخ فرمود: اینها مال تنگدستان و مستمندان است ربطی به من ندارد. و من فعلا" از مال خود چیزی ندارم که قرضم را ادا کنم قصد دارم این فرش را بفروشم و بدهی خود را بپردازم از این رو مهلت خواستم.

 

4- رمز موفقیت

مرحوم شیخ انصاری ( ره) دارای یک هم مباحثه ای بود، وقتی مرحوم شیخ تصمیم گرفت در نجف اشرف بماند هم مباحثه وی به وطنش مسافرت کرد.

از این جریان مدتی گذشت و اوایل ریاست شیخ بود که آن طالب علم برای زیارت به نجف آمد. وقتی شیخ را در مقام ریاست شیعه دید از او پرسید:

 من و تو هم بحث بودیم چطور شد شما به این مقام رسیدید و من همانم که بودم؟

مرحوم شیخ فرمودند: من شیره را نخوردم و شما خوردید و این اشاره به این داستان  بود که:

در ایام تحصیل یک مرتبه شیخ با هم مباحثه خود به مسجد کوفه می روند و در آنجا گرسنه می شوند ولی تنها یک فلس پول داشتند.

شیخ یک فلس پول را به رفیقش می دهد تا برود و چیزی خریداری کند و بیاورد. او هم رفت و مقداری نان و شیره روی نان ریخته بود، آورد. شیخ فرمود: این نان و شیره به اندازه دو فلس است در حالی که شما یک فلس بیشتر نداشتی؟!

رفیقش گفت: با آن یک فلس نان خریدم و یک فلس شیره را نسیه گرفتم.

شیخ فرمود: من از شیره نمی خورم چون نمی دانم که آیا می توانم قرض را ادا کنم یا نه؟

رفیقش خندید و از آن شیره خورد و شیخ تنها نان بدون شیره را خورد. شیخ می خواست هم مباحثه خود را آگاه کند که بر طالب علم واجب است تا این مقدار احتیاط کند تا به مرتبه ای از مراتب علم برسد.

 

5- ضمیر شیخ

مرحوم آقا میرزا آشتیانی-ره - از شاگردان  برجسته شیخ نقل می کند:

وقتی با جماعتی از طلاب در خدمت شیخ استاد به حرم محترم امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف شدیم ، اتفاقا" در اثناء عبور بعد از دخول به صحن مطهر شخصی به ما برخورد و بر شیخ سلام کرد وبرای مصافحه و بوسيدن دست ایشان پیش آمد بعضی از همراهان برای معرفی آن شخص به شیخ عرض کردند: این شخص، فلانی نام دارد و در برخی علوم ماهر است و علم ضمیر هم می داند.

شیخ  چون این را شنید متبسم گردید و جهت امتحان به آن شخص فرمود:  اگر ضمیر مرا می دانی بگو که در خاطرم چه نیتی کرده ام؟

 آن شخص بعد از تأمل عرض کرد: شما در ضمیر خود نيت کرده اید  که حضرت صاحب الامر علیه السلام را دیده اید  یا نه؟

شیخ چون این را شنید حالت تعجب در او ظاهر گردید. اگر چه تصدیق صریح نفرمود.

آن شخص عرض کرد: آیا ضمیر شیخ این بود که گفتم؟

شیخ ساکت شده و چیزی نگفت. آن مرد ، اصرار نمود شیخ در مقام اقرار فرمود: خوب بگو ببینم که دیده ام یا ندیده ام؟

او عرض کرد: آری دو دفعه در خدمت آن حضرت شرفیاب شده اید یک دفعه در سرداب مطهر و دفعه دوم در جای دیگر.

 شیخ در این هنگام به سرعت مانند کسی که نخواهد جریان بیشتر از این ظاهر شود  به راه افتاد .

 

6- علیه السلام

شیخ مرتضی انصاری در مدت دو سال در مدرسه حاج حسن در مشهد نزد حکیم ملا هادی سبزواری کتاب [ شوراق محقق لاهیجی] و بعضی از بحث های فلسفی را خوانده بود. حکیم می گفت:

من و شیخ انصاری به اسلام خدمت می کنیم.

هنگامی که سلام شیخ مرتضی انصاری ، بزرگترین مرجع تقلید مذهب جعفری جهان را در مدرسه سبزوار به وی می رساندند  ، حکیم به احترام شیخ برمی خواست و می گفت: منه السلام و الیه السلام و علیه السلام .

 

7- کرامت نفس و پاداش فقرا 

بازرگانان بغداد مبلغ زیادی از « حلال ترین» اموال خود را به شیخ انصاری (ره) اختصاص دادند و کسی را به خدمت شیخ به نجف فرستادند و به او گفتند: به شیخ بگو، که این مبلغ از وجوه ـ خمس، زکات، مظالم عباد و ... نیست تا شما اشکال کنید و از صرف آن برای خود جلوگیری نمایید، بلکه از حلال ترین اموال خود ماست که می خواهیم به شما هدیه کنیم تا در این سن پیری، در وسعت باشید و به سختی، روزگار نگذرانید .

علیرغم اصرار آنها شیخ قبول نکرد و فرمود: برایم حیف نیست که عمری به فقر گذرانده ام حالا در این آخر، خود را غنی و ثروتمند کنم، و نامم از طومار فقرا محو گردد و روز بازپسین از پاداش و اجر آنان، بی بهره باشم.

 

8- درخواست مادر

شیخ انصاری  برادری  به نام شیخ منصور داشت  که از دانشمندان بزرگ و جلیل القدر بود  اما بسی تنگدست و فقیر.

روزی مادر وی به حالش رقت کرد و به برادر بزرگترش شیخ انصاری که در آن هنگام مرجع وحید و یگانه شیعه بود، گله کرد و زبان به اعتراض گشود و گفت: تو می دانی که برادرت منصور با این عائله سنگین، در شدت فقر به سر می برد و ماهانه ای که به می دهی، رفیع احتیاجات او را نمی کند، در صورتی که اینهمه اموال تحت تصرف توست، و می توانی به او بیش از دیگران کمک کنی .

شیخ به دقت به سخنان مادر گوش فرا داد، و خطاب به وی با لحنی مؤدبانه و خاضعانه چنین اظهار کرد:

مادر بیا این کلید را بگیر و هر چه پول برای منصور می خواهی بردار؛ به شرط اینکه در قبال آن، من مسؤولیتی نداشته باشم و وبال آن بر دوش خودت باشد و در قیامت تو آن را تحمل کنی!

این اموالی که نزد من است حقوق فقیران و مستمندان است و بین آنان به طور مساوی تقسیم می شود.

همه تنگدستان در این مسدله یکسانند، و بسان داندانه های شانه هیچ کدام بر دیگری برتری ندارد.

مادرم اگر جواب برای فردای قیامت ـ در قبال این مبلغ اضافی که برای منصور برمی داری ـ داری، هر چه می خواهی انجام بده؛ ولی بدان که حسابی در پیش است بس دقیق و سخت و هولناک و بدون کمترین مسامحه.

مادر شیخ که عنصر تقوا و فضیلت و خداترسی بود ـ وقتی این جملات را شنید از خوف خداوند، ارزه بر اندامش افتاد و از گفته خویش، توبه کرد و در حالی که کلید را به فرزند تقدیم می نمود از او پوزش طلبید و مستمندی منصور را به فراموشی سپرد.

 

9- عنایت حضرت امام حسین (ع)

در بین طلابی که مرحوم شیخ مرتضی انصاری ( ره) داشت، طلبه ای بود که از فقر جانش به لب رسیده بود.

از این جهت روزی تصمیم می گیرد که در نزد قبر امام حسین علیه السلام دعا کند و دو حاجت بخواهد.

شب جمعه که درس تعطیل  شد ، مثل همیشه  از نجف به کربلا  آمد، و  نزد ضریح مقدس عرض کرد:

ای امام حسین ( علیه السلام)  من از تو دو چیز می خواهم یکی خانه و دیگری زن، زیرا شیخ مرتضی انصاری بغیر از خرج نان و پنیر چیزی اضافه به من نمی دهد و پیش خود مدتی معین کرد که تا یک هفته دیگر موعد من است چنانکه نگرفتم دیگر به زیارت شما نخواهم آمد.

 پس از مراجعت به نجف اشرف هفته دیگر بنا به عادت به جانب کربلا رهسپار گردید. وقتی که به نزدیکی کربلا رسید و چشمش به گنبد مطهر افتاد گفت:

آقا حالا که حاجت مرا روا نساختی و یک هفته منتفی شد من هم به زیارتت نمی آیم .

از همانجا برگشت، خسته و مانده وارد نجف شد خواست به حرم حضرت علی علیه السلام برود قادر نبود گفت صبح می روم.

اول طلوع آفتاب فردا طلبه ای از طرف شیخ انصاری با عجله آمد و گفت شیخ شما را کار دارد و اصرار دارد قبل از تشرف به حرم امیرالمؤمنین علیه السلام نزد من بیائید امر واجبی در کار است.

طلبه هم خدمت شیخ رفت.

مرحوم شیخ فرمود:

حضرت امام حسین علیه السلام به من امر کرده که به وضع تو رسیدگی کنم و رضایت تو را جلب نمایم قبل از اینکه به حرم مشرف شوی، مبادا شکایت حسین علیه السلام را به پدرش بنمایی.

 سپس شیخ خانه ای برای او خریداری کرد و یکی از تجار را طلبید و درخواست کرد دخترش را به ازدواج طلبه درآورد، و او را نیز قبول کرد.

بدین ترتیب او هر دو حاجت خود را از حضرت گرفت.

 

10- شرفیابی به محضر مولا

آقا میر سید محمد بهبهانی به دو واسطه از یکی از شاگردان شیخ نقل می کند که گفت:

در یکی از زیارات مخصوصه که به کربلا مشرف شده بودم، شبی بعد از گذشتن نیمی از شب برای رفتن به حمام از منزل بیرون آمدم و چون کوچه ها گِل بود چراغی با خود برداشتم.

ناگهان از دور شخصی را شبیه به شیخ انصاری دیدم، وقتی نزدیکش رفتم دیدم شیخ است.

من برای آنکه مبادا کسی بر او آسیبی برساند آهسته بدنبال اورفتم تا به در خانه مخروبه ای ایستاد و زیارت جامعه را با توجه خاصی خواند.

سپس داخل آن منزل خرابه شد.

 شنیدم با کسی حرف می زد ولی دیگر خودش را نمی دیدم. پس به حمام رفتم و به حرم مشرف شدم و شیخ را در حرم شریف دیدم.

بعد از پایان این مسافرت در نجف اشرف به خدمت شیخ رسیدم و قضیه آن شب را عرض کردم.

ابتداء شیخ منکر شد تا پس از اصرار زیادی فرمود:

گاهی برای رسیدن به خدمت امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) درب آن منزل که تو آن را پیدا نخواهی کرد رفته زیارت جامعه را می خوانم چنانکه دوباره اجازه حضور دهد خدمت آن حضرت شرفیاب می شوم و مطالب لازم را از آن سرور می پرسم.

سپس شیخ فرمود:

 تا زمانی که من زنده ام این مطلب را پنهان دارد و به کسی اظهار مکن.

 

11- تواضع شیخ ( ره)

شیخ انصاری  دارای همتی بلند و اخلاقی نیکو بود و به امور طلاب شخصا" رسیدگی می کرد و مانند پدری مهربان آنان را تحت تربیت خود قرار داده بود.

چند روزی  شیخ دیرتر از وقت مقرر برای تدریس حاضر می شد.

علت را از وی پرسیدند. فرمود:

یکی از سادات به تحصیل علوم دینی مایل گشته و این امر را با چند نفر در میان نهاده است تا درس مقدمات برایش بگویند؛ ولی هیچ یک از آنان حاضر نشدند و شأن خود را بالاتر از آن دیدند بدین جهت خود، متصدی این امر شده و درس او را به عهده گرفته ام.

 

12- عبای زمستانی

یکی از مقلدان شیخ  که تاجر بود یک عبای زمستانی گرانبها که در نوع خود بی نظیر بود، به شیخ هدیه کرد و دست شیخ را بوسید و عبا را بر دوش او افکند.

فردای آن روز، آن تاجر در نماز جماعت شیخ انصاری شرکت کرد. دید همان عبای ساده ای که با مقام زعامت شیخ تناسب ندارد بر دوش او بود.

بعد از نماز به محضر شیخ رفت و پرسید:

آن عبای گرانبها که دیروز به شما هدیه دادم کجاست؟

شیخ در پاسخ گفت:

آن را فروختم و با پول آن دوازده عبای زمستانی ساده خریداری کردم و به افرادی که در این فصل زمستان عبا نداشته دادم.

تاجر عرض کرد:

آقا جان ، عبا مال شما بود و بخصوص برای شخص شما خریداری شده بود، تا شما آن را بپوشید، نه اینکه آن را بفروشید و از پول آن چند عبا برای مستحق فراهم نمایید.

شیخ در پاسخ فرمودند:

« ان ضمیر لا یقبل ذلک» « وجدانم چنین کاری را نمی پذیرد» که چنین عبایی بپوشم در حالی که عده ای به عبای ساده زمستانی نیازمند باشند .

 

13- اذکار شیخ

از کارها و گفته های شیخ کاملا" پیداست که تمام هم و غمش تحصیل و تدریس علم و تألیف کتاب های علمی بوده است.

گویند: طلبه ای پس از تمام شدن نماز جماعت نزد شیخ انصاری رفت تا مسأله ای از او بپرسد یا با او مشورتی کند، شیخ را در حال ذکر گفتن بر سجاده دید مدتی صبر کرد، اما اذکار شیخ تمام شدنی نبود!

به نزدیک شیخ نشست و به آنچه شیخ می خواند گوش فرا داد متوجه شد که شعرهای الفیة بن مالک را می خواند. [ الفیة ابن مالک کتابی است در نحو که شامل هزار شعر می باشد]

 آن طلبه با شگفتی از او پرسید با این همه مقام علمی، درسهای دوره نوجوانی را تکرار می کنید !؟

شیخ فرمود: بله می خوانم و تکرار می کنم تا فراموشم نشود.

 

14- زیارت حضرت ثامن الحجج ( ع)

مرحوم جلوه در حجره خود مشغول مطالعه بود که دید پیرمردی به در حجره رسید و گفت: اجازه می دهی امشب در حجره شما استراحت کنم؟

مرحوم جلوه اجازه داد، پیرمرد وارد شد کیسه ای همراه داشت آن را باز کرد مقداری نان بیرون آورد میل کرد و دوباره سر کیسه را بست و گذاشت زیر سر خود و چیز نازکی هم روی خود کشیده و خوابید، ولی تماشا می کرد و می دید مرحوم جلوه غرق در مطالعه است؛

 گفت: آن کتاب چیست که مطالعه می کنید ؟

مرحوم جلوه جواب داد: کتاب اسفار است. پرسید: کدام مبحث را می خوانی؟ مرحوم جلوه در حالی که از سؤال پیرمرد تعجب کرده بود جواب داد: فلان مبحث.

پیرمرد گفت: ايـنکه چیزی نیست بعد همانطور که خوابیده بود تمام مطالب آن مبحث را با جزئیات بیان کرد، بطوری که مرحوم جلوه دید مطالبی را که خیلی مشکل بوده برایش آسان و روشن شد.

مرحوم  با تعجب پرسید؟ آقا شما ساکن کجا هستید؟ ممکن است خودتان را معرفی نمایید؟

پیرمرد فرمود: اگر قول می دهی به کسی نگویید و مرا به کسی معرفی نکنید می گویم.

عرض کرد: بلی، قول می دهم و با شما عهد می بندم که تا شما این جا هستید به کسی نگویم.

 آن وقت پیرمرد فرمود: من شیخ مرتضی انصاری هستم. نذر کرده ام که تنها و پیاده به زیارت حضرت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام مشرف شوم و برای آن که کسی مرا نشانسد به این شکل درآمدم.

15- والله شیخ مرتضی نائب ما است

مرحوم حاج حسین فاطمی قمی نقل می کند از قول مرحوم پدرشان  که می فرمودند:

زمان توقفم در نجف اشرف شبی در عالم خواب دیدم مژده دادند که امام « عجل الله فرجه الشریف» ظهور نموده است با کمال شوق و شعف خدمتشان شرفیاب شدم، دیدم حضرت سواره و شیخ پای رکاب ایستاده امری به شیخ می فرماید.

همین که چشم مبارک آن جناب به حقیر افتاد سه مرتبه فرمود:

والله شیخ مرتضی نائب ما است.

بعد شیخ متوجه من شدند، فرمودند:

آن گچ و آجر را ببر فلان مسجد را تعمیر کن.

از خواب بیدار شدم خوابم را برای حاج میرزا حبیب الله رشتی که از شاگردان شیخ (ره) و دوستان من بود تعریف کردم، فرمودند: آقای سید اسحاق یک مژدگانی از شیخ بگیر و خوابت را برای ایشان نقل کن.

 مدتی گذشت ، موقع زیارت حضرت سیدالشهداء ارواحنا الفداه بود  که کربلا آمدیم. عادت شیخ این بود همینکه نماز صبح را می خواند از فشار تهاجم زوار بر ایشان مشغول نافله می شدند.

اتفاقا" بخاطرم آمد که خواب خود را تعریف کنم یا خیر، استخاره کردم و خوب درآمد، از این جهت خواب را برای شیخ ( ره) نقل نمودم. همین که کلامم تمام شد مرحوم شیخ گریه کرد و فرمود:

حضرت نسبت به من چنین فرمود؟

عرض کردم: بلی.

فرمودند: نفهمیدی اوامر حضرت چه بود؟ عرض کردم: خیر. پس سجده شکر کرد و فرمود:

بردن گچ و آجر و تعمیر مسجد آن است که شما صفحه ای را با کمک من ترویج می نمایید لذا همینکه می خواستم به ایران بیایم به من اجازه دادند و من به طرف ایران آمدم.

 

16- ثروت شیخ در هنگام وفات

مرحوم حاج ملا ابوالحسن مازندرانی گفت:

چون بیماری شیخ بزرگوار علامه انصاری « قدس سره» شدید شد، همراه مرحوم شیخ زین العابدین مازندرانی از کربلا به نجف اشرف مشرف شدیم و به دیدار آن سرور رفتیم.

 ایشان در بستر بیماری خوابیده بود و در مقام وصیت برآمدند و فرمودند: شاهد باشید که من در عمرم در خانه وقفی ننشستم. و از کتاب وقفی درس نخوانده ام و مطالعه نکرده ام، ابدا" از کسی قرض نگرفته ام، اگر بعد از من کسی ادعای طلبی کند دروغ گفته است. از مال دنیا ندارم مگر این انگشتر و پوستین .

هر دو را به شیخ زین العابدین بخشید، و یک عصا، که آن را به حاج ملا ابوالحسن داد، سپس ملا را صدا زد و فرمود: یک بقچه رخت دارم آنها را حاضر کن و وقتی آنها را آورد همه کهنه بودند ولی شسته و پاک، فرمود:

تا زنده ام در مدرسه ببر و بین طلاب تقسیم کن و فرمود: چند جلد کتاب دارم، همه آنها را وقف کردم، و قدری پول نزد فلان تاجر از وجوه است. غسل مرا جناب سید علی شوشتری متصدی شوند و آن جناب وصی من می باشد.

آن پوستین کهنه که به شیخ مازندرانی رسید، شیخ و آل شیخ به آن تبرک می جستند و هر کس تب می کرد به قصد شفاعت به دوش می کشید و به زودی عرق می کرد و عافیت می یافت.

 

17- طنابهای شیطان

یکی از شاگردان شیخ انصاری (ره) می گوید:

در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ به تحصیل مشغول بودم ، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعددی در دست داشت.

از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟

پاسخ داد:

اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سمت خویش می کشم و به دام  می اندازم.

روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است کشیدم افسوس که علیرغم زحماتِ زیادم طناب را پاره کرد و برگشت.

وقتی که از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است از خود شیخ بپرسم از این رو به حضور ایشان شرفیاب شده و خواب خود را برای ایشان گفتم.

شیخ فرمود:

شیطان راست گفته است زیرا دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دامش گریختم.

جریان از این قرار بود که دیروز من پول نداشتم و اتفاقا" چیزی در منزل لازم شد و مورد احتیاج بود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان ( سلام الله علیه) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده است آن را به عنوان قرض برمی دارم و سپس ادا خواهم کرد.

یک ریال را برداشته از منزل خارج شدم. همینکه خواستم آن چیز مورد نیاز منزل را بخرم با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که از خرج کردن آن منصرف شدم و به منزل برگشتم و آن پول را سر جای خود قرار دادم.

 

18- عنايت حضرت علی -ع

حاج سید تاج الدین دزفولی که از اهل منبر و ائمه جماعت اهواز می باشد به چند واسطه از یکی از اجدادش نقل می کند:

سفری بعنوان زیارت به نجف اشرف رفتم و مبلغی پول که با خود برداشته بودم تمام شد و هیچ وسیله ای نداشتم.

حتی شخص آشنایی که از او پول قرض بگیرم یافت نمی شد. و از مناعت طبع حاضر نمی شدم به یکی از علما مطلب را گفته و مقداری پول بگیرم، لذا شب به حرم رفتم و مطلب خود را به آن حضرت عرض کردم و گفتم:

 اگر حاجتم روا نشود هر طور شده مقداری از طلاهای تو را برداشته و به مصرف می رسانم.

سپس بمنزلم برگشتم و شب را گرسنه گذراندم. صبح هنگام شنیدم که کسی مرا صدا می زند. من خود را به او معرفی نمودم. گفت: من ملا رحمة الله خادم شیخ می باشم و او با تو کار دارد و فرمود که در این کاروانسرا و در این اطاق تو را پیدا کنم.

همراه او به خدمت شیخ رفتم. آن بزرگوار کیسه ای بمن داد و فرمود :

اینها سی تومان ایرانی هستند که جدت برای مخارج به تو داده است.

 من کیسه را برداشته چند قدمی که از او دور شدم، صدایم کرد و آهسته گفت: دیگر دست به طلاهای حضرت نزنی.

از این مطلب خیلی تعجب کردم زیرا این قضیه از خاطرم بیش نگذشته بود .

 

19- تنديس زهد

شیخ در دادن حقوق و کمک هزینه به طلاب و حتی خویشان خود بسیار باریک بین بود.

در زمان ریاستش روزی برادرش شیخ منصور که از شاگردان ممتاز وی و از فقهای حوزه علمیه نجف بود، شیخ انصاری رابا چند نفر از علما برای صرف نهار و شام به منزل خود دعوت کرده بود، شیخ پس از صرف غذا گفت: برادر هزینه این مهمانی را از کجا تأمین کرده اید؟

شیخ منصور جواب داد:

قریب یک سال است که هر روز مقداری از فلان پول را پس انداز نموده ام تا توانسته ام مخارج این ضیافت ساده را تهیه کنم!

شیخ فرمود:

پس معلوم می شود حقوق ماهیانه شما به اندازه همان پس انداز زیاد است بنابراین راضی شوید به اندازه پول پس انداز از کمک هزینه شما کم شود و به فقرای دیگر داده شود؛

شیخ از ماه بعد به گفته خود عمل کرد.

 

20- توسل به محضر شاه ولايت

یکی از خادمان حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام نقل کرده است :

طبق معمول ساعتی قبل از طلوع فجر برای روشن کردن چراغهای حرم مطهر بدانجا رفتم.

ناگهان از طرف پایین پای حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام صدای گریه ای بلند و جانکاه و ناله ای سوزناک به گوشم رسید. بسیار در شگفت شدم، خدایا، این صدای کیست؟ این گریه جانسوز از کجاست؟

بطور معمول این وقت شب زوار به حرم مشرف نمی شوند.

در همین اندیشه ها بودم و آهسته آهسته پیش می آمدم تا ببینم جریان از چه قرار است، ناگهان دیدم شیخ انصاری (ره) صورتش را به ضریح مقدس گذاشته و گریه می کند مانند مادر جوانمرده و با زبان دزفولی و با سوز و گداز خطاب به امام (ع) می گوید:

« آقای من مولایم، ای ابا الحسن، یا امیرالمؤمنین، این مسؤولیتی که اینک به دوشم آمده بس خطیر است و مهم، از تو می خواهم که مرا از لغزش و اشتباه و عدم عمل به وظیفه مصون داری و در طوفانهای ناگوار همواره راهنمایم باشی و الا از زیر بار مسؤولیت ـ رهبری و مرجعیت ـ فرار خواهم کرد. و آن را نخواهم پذیرفت».

 

21- زهد محمدی (ص)

مرحوم شیخ مرتضی انصاری (ره) موقعی که شهرت جهانی پیدا نمود دولت عثمانی ماموری را به نجف اشرف جهت ملاقات با ایشان فرستاد.

نماینده دولت به نجف آمد و وارد منزل شیخ شد. در همان ابتدا خانه محقر شیخ نظرش را جلب کرد زیرا که شیخ در اتاقی که قسمتی از آن را با فرش ارزان قیمتی پوشانده بود نشسته  و بر سرش عمامه و بر تنش قبایی متوسط داشت.

مرحوم شیخ جهت پذیرایی بلند شدند و مقداری شیره در ظرفی سفالی ریخته با مقداری اب مخلوط نمود و برای فرستاده  خلیفه آورد.

 پس از آنکه مأمور دولت شربت را آشامید شیخ فرمود:

معذرت می خواهم وقت درس رسیده و طلاب جهت درس منتظر من هستند.

فرستاده خلیفه از منزل خارج و جریان را به خلیفه عثمانی گزارش داد و گفت:

شیخ را همانطوری که پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم درباره زهد و اعتنا نکردن به دنیا فرموده اند یافتم.

 

22- عنايت حضرت ولی عصر - عج - و شيعه شدن جوان مسلمان

فاضل عراقی در دار السلام خود می نویسد:

شیخ مرتضی انصاری در سال 1260 در حرم حضرت امام حسین علیه السلام بود که مردی آمد و به شیخ نگاهی کرد و گفت:

تو را به خدا قسم می دهم آیا تو شیخ انصاری هستی؟ شیخ فرمود: بلی من همان انصاری هستم چه مطلبی داری؟

آن مرد گفت: من از اهل سماوات هستم خواهری دارم که سه فرسخ از من دور است. روزی به دیدار او رفتم، در بین راه با یک شیری برخورد کردم شیر آنچنان خشمگین بود که اسبم از راه رفتن باز ماند.

من که در آن بیابان تنها بودم و هیچ چاره ای برای نجات خود جز اینکه متوسل به ارواح پاک اولیاء الله شوم نداشتم.

اول گفتم: يا خلیفه اول  به دادم برس خبری نشد.

گفتم: یا خلیفه دوم  ادرکنی خبری نشد .

سپس گفتم: یا خليفه سوم الدخيل خبری نشد .

بعد گفتم: یا زوج البتول و یا علی بن ابی طالب خلصنی.

ناگهان دیدم اسب سواری آمد تا نزدیک من شد، آن حیوان از طرف من به سوی آن آقا حرکت کرد و خود را به پای آن آقا می مالید. آنگاه به اشاره آقا حیوان راه خود را گرفت و رفت.

سپس به من فرمود: بدنیال من بیا.

من به دنبال آقا رفتم تا رسیدم به جای امنی، آنگاه به من فرمود: از اینجا به بعد خودت می توانی بروی.

عرض کردم: آقا شما که هستید که مرا از این مهلکه نجات دادید؟

فرمود: من همان کسی هستم که تو از او استمداد کردی ، عرض کردم: آقا خواهش می کنم دست مبارکت را بده تا ببوسم،

فرمود: باید عقیده ات صحیح باشد تا بتوانی دست مرا ببوسی.

عرض کردم : عقیده و ایمان صحیح را به من یاد بدهید.

فرمود: برو نزد شیخ مرتضی انصاری یاد بگیر، عرض کردم: الان اگر به نجف اشرف مشرف شوم می توانم به خدمت آن آقا برسم؟

فرمود: او الان در کربلاست برو او را در حرم سیدالشهداء علیه السلام پیدا خواهی کرد و نشانهایی که از شما بیان فرموده بودند دیدم که در شما هست. آن وقت شیخ خلاصه ای از عقائد شیعه را به آن مرد یاد داد.

 

23- ارتباط شیخ با مادر

عادت شیخ انصاری این بود که در بازگشت از مجلس تدریس نزد مادر می آمد و برای دلجویی از آن پیره زن با وی گفتگو می کرد، و از اوضاع زندگی مردم پیشین می پرسید.

مزاح می کرد تا مادر را می خنداند سپس به اطاق مطالعه و عبادت می رفت.

روزی شیخ به مادر گفت:

دوران کودکی ام را به یاد داری که مشغول علوم مقدماتی بودم و مرا برای انجام دادن کارهای منزل به این سو و آن سو می فرستادی؛ ولی من پس از فراغت از درس و مباحثه آنها را آنجام می دادم و به منزل می آمدم و تو خشمگین می شدی و می گفتی: « اجاقم کور است»؟

اکنون هم اجاقت کور است؟ مادر از روی مزاح گفت: بله! اینک هم چنین است؛ زیرا آن وقت، به کارهای منزل نمی رسیدی و اکنون هم که به مقامی رسیده ای به سبب احتیاط زیادی که در صرف وجوه شرعی می کنی، ما را تحت فشار قرار داده ای!!

 

24-  توسل به حضرت امیرالمومنين - ع - برای درک مطالب

آقای سید علی بهبهانی که از علمای عصر حاضر است به دو واسطه از یکی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری نقل می کند که گفت:

برای تکمیل تحصیلاتم به نجف اشرف رفتم و به درس شیخ حاضر می شدم ولی از مطالب و تقریراتش هیچ نمی فهمیدم، خیلی از این وضع متأثر شدم تا جایی که دست به ختمهایی زدم باز فایده ای نداشت.

بالاخره به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام متوسل شدم تا شبی در خواب خدمت آن حضرت رسیدم. آن حضرت « بسم الله الرحمن الرحیم» را در گوش من قرائت فرمود.

صبح چون در مجلس درس حاضر شدم درس را کاملا" می فهمیدم کم کم به حدی رسیدم که بر شیخ اشکال می کردم.

روزی در پای منبر زیاد با شیخ صحبت و بحث می کردم. شیخ پس از درس نزدیک من رسید و آهسته در گوشم گفت:

آنکس که « بسم الله» را در گوش تو قرائت کرد، در گوش من تا « ولااضالین» خوانده .

این را گفت و رفت .

 

25- تربيت فرزند

دختر شیخ انصاری نقل کرده است :

در ایام کودکی که به مدرسه می رفتم مرسوم بود که بعضی از روزها دانش آموزان ناهار را به مکتب می آوردند و دسته جمعی همه با هم با معلم غذا می خوردند.

روزی به مادرم گفتم از منزلِ ... سینی های غذا که در آن چند نوع خوراک یافت می شود می آورند؛ ولی شما برایم نان و قدری نره می فرستید به گونه ای که من شرمنده می شوم.

شیخ کلام مرا شنید و با ناراحتی فرمود:

بار بعد نان تنها برای او بفرستید تا نان و تره به دهانش خوش آید.

 

26- سهم طلاب

یکی از فقهاء اهل نجف نقل نمود:

در اوائل وفات مرحوم آیه الله العظمی محمد حسن صاحب کتاب شریف « جواهر الکلام» و انتقال مرجعیت به حضرت شیخ مرتضی انصاری (ره)، همیشه بعد از نماز عشاء برای زیارت به حرم مطهر رفته و به دیواری تکیه می دادم و زیارت می خواندم و مدتی در آنجا ماندم، و اتفاقا" آمدن و رفتن شیخ انصاری (ره) در شب برای زیارت مقارن با ایستادن من در آنجا شده بود.

در یکی از شبها شیخ به من نزدیک شد و کیسه پولی در دست من گذاشت و آهسته فرمود: نصف این پول را خود خرج کن و نصف دیگر را بین شاگردان خود تقسیم نما.

این سخن را فرمود و از کنار من گذشت. من نیز وقتی به خانه رفتم، کیسه را باز کرده و پولهای آنرا شمرده و عجیب اینکه بطور دقیق پولهای در کیسه مطابق با قرضهای من بود، از این جهت تصمیم گرفتم با آن تمام قرضهای خود را بدهم و سهم شاگردان را به تدریج پرداخت نمایم.

این تصمیم را تا شب آینده عملی نکردم و از آن کسی را با خبر ننمودم، تا آنکه بعد از نماز مغرب و عشا طبق معمول وقتی برای زیارت رفتم و در مکان همیشگی ایستادم، شیخ را دیدم که از کنارم گذشت و سر خود را نزدیک گوش من آورد و فرمود : این کار را نکن، شما سهم شاگردان را بدهید، من باز هم به شما وجهی پرداخت خواهم نمود، این را فرمود و رفت.

 

27- مقام مادر

می گویند:

وقتی که مادر شیخ انصاری که زنی مؤمنه و با ایمان بود از دنیا رفت، شیخ در کنار جنازه مادر گریه می کرد.

برخی از شاگردانش به او گفتند: شخصیتی مانند شما که دارای ارزنده ترین مقام علمی و عملی شیعه هستید سزاوار نیست به بالین پیرزنی اینگونه اشک بریزد.

شیخ انصاری (ره) در حالی که اشک می ریخت جواب داد: گویا شماها از مقام مادر اطلاع ندارید ! .

 

28- قبول پول برای خريد خانه

روزی یک از مقلدین او که از تجار محترم و متدین بود، در مسیر راه خود به مکه ( برای انجام مراسم حج)  به نجف اشرف به حضور شیخ انصاری آمد و مبلغی تقدیم کرد و گفت: این مبلغ از مال خالص ( و خمس داده) من است. آن را بردارید و برای خود خانه ای بخرید و از مستأجری راحت شوید.

شیخ آن پول را پذیرفت و آن تاجر به مکه رفت، شیخ با آن پول مسجد خوبی در محله خویش « صغیر» در نجف اشرف بنا کردـ که اکنون به مسجد « تُرک» معروف است، و از زمان تأسیس تاکنون همواره درس و بحث علماء مراجع تقلید بوده و مکانی بسیار پربرکت شده است.

آن تاجر در مراجعت از مکه، به نجف اشرف آمد و به حضور شیخ انصاری شرفیاب شد، و پس از احوال پرسی عرض کرد: آیا خانه خریدید؟

شیخ گفت: آری خریدم .

سپس آن تاجر را با خود کنار آن مسجد برد و آن را به او نشان داد و فرمود: این مسجد را با آن پولی که دادی بنا کردم.

 تاجر گفت: من آن پول را برای خانه داده بودم، نه برای مسجد!

شیخ گفت: چه خانه ای بهتر از این مکان مقدس که عبادت خدا در آن می شود، ما به زودی از این دنیا کوچ می کنیم، اگر با آن پول خانه می خریدم بعد از من به ورثه منتقل می شد، ولی این خانه باقی و ثابت است و به کسی منتقل یا بخشیده نمی شود، و خرید و فروش نمی گردد.

تاجر از انی عمل نیک انسانی و اجتماعی شیخ، شاد گردید، علاقه اش به شیخ انصاری (ره) بیشتر شد.

 

29- تشرف به محضر حضرت ولی عصر - عج 

از قول عالم بزرگوار، صاحب کرامات نادره زمان مرحوم حاج سید علی شوشتری نقل می کنند:

رسم من و شیخ مرتضی (ره) این بود که در اوقات زیارتی مخصوص از نجف اشرف به کربلای معلی مشرف می شدیم و چند روز ماندیم.

در یکی از روزها که از نجف اشرف به کربلا آمدیم، بعد از گذشت سه روز شیخ مرتضی فرمود:

 باید مراجعت کنیم، من هم قبول کردم، وقتی شب شد خوابیدیم. نصف شب متوجه شدم که شیخ از بستر خواب برخاست، وضو گرفت و عمامه بر سر گذاشت و کفش به پا نمود و از منزل بیرون رفت.

با خود گفتم: شاید شیخ اشتباه کرده، خیال می کند سحر است و حال آنکه نصف شب است و وقت تحجد و نماز شب نیز نیست.

از حیاط بیرون رفت، من هراسان شدم و لباس پوشیدم و به دنبالش بیرون رفتم اما آهسته می رفتم که او متوجه من نشود، از کوچه های کربلا گذشت تا به دروازه ای به نام دروازه « بغداد» رسید، در آن جا خانه کوچک عربی بود.

وقتی شیخ مقابل آن خانه قرار گرفت ایستاد و سلام داد، از داخل خانه جواب سلام داده شد.

شیخ عرض کرد: آیا می توانم فردا برگردم.

جواب دادند: آیا آن کار را انجام دادی؟

گفت : خیر.

جواب آمد: برای رفتن مرخصی نیستی، فردا را بمان.

عرض کرد: بچشم .

شیخ مراجعت کرد، من قبل از شیخ آمدم و در رختخواب خوابیدم بگونه ای که شیخ متوجه نشود.

صبح که شد، به شیخ گفتم: امروز حرکت کنیم.

گفت: خیر.

من از علت آن نپرسیدم، شب شد با خود گفتم: امشب را نباید خوابید، پس از در رختخواب دراز کشیدم ولی بیدار بودم تا همان وقت شب رسید.

باز شیخ برخاست، وضو گرفت و عبا بر سر از خانه بیرون رفت، من هم لباس پوشیدم و به دنبال شیخ رفتم به همان نقطه دروازه بغداد و مقابل آن خانه ایستاد. شیخ سلام کرد و جواب آمد.

عرض کرد: حالا مرخصم، و فردا حرکت کنم؟

جواب آمد: مطلب را انجام دادی؟

عرض کرد: آری.

صدا بلند شد: مرخصی.

 

شیخ مراجعت کرد و من زودتر خود را به رختخواب رساندم و خوابیدم تا شیخ آمد. وقتی صبح شد، حرکت کردیم و چون از دروازه شهر خارج شدیم و در وسط بیابان رسیدیم، گفتم: دو سؤال از جناب شما دارم.

خیال کرد سؤال علمی است، گفت: بگویید.

گفتم:

اولا" چرا باید در صحن و حجرات صحن منزل نفرمایند و دردورازه بغداد، در کوخ ( خانه کوچک عربی) منزل نمایند؟

شیخ مثل کسی که هیچ خبر ندارد، خود را به جهل زد و نگاهی به من کرد و فرمود: از چه کسی حرف می زنی؟

گفتم: از مولا و آقایمان که آنجا مسکن گزیده، و من از قضیه باخبرم، سر این مطلب چیست؟

وقتی فهمیدند که من جریان را می دانم ( و چون مرحوم شوشتری  صاحب کرامات بوده شیخ گمان کرد از راه کرامت فهمیده است)، جواب داد:

منزل را در صحن قرار نداده اند به جهت احترام، چون صحن برای منزلگاه شدن و جای خوابیدن مناسب نیست.

گفتم: سؤال دوم؛ آن مطلب که امام علیه السلام در شب اول فرمود: انجام دادی؟ عرض کردید: نه، و مرخص نفرمودند و شب بعد که سؤال فرمود گفتید: آری، آن چه مطلبی بود

؟ شیخ گفت: این از اسرار است و هر چه سید اصرار کرد، نگفت و از سید پیمان و عهد گرفت که تا زنده است این واقعه را برای کسی نگوید،و سید هم بعد از فوت شیخ (ره) جریان را نقل کردند.


مطالب مشابه :


عجیب ولی واقعی: شهری به اندازه یک آپارتمان

اصفهان کلاسیک; دکتر علیرضا واعظ




فرضیه علمی در مورد بدن جن!!

اصفهان کلاسیک; دکتر علیرضا واعظ




واقعیت های زندگی

خاطره لطیف از دکتر علی




شرح خواب تشرف شیخ جعفر شوشتری به محضر امام حسین(ع)

شرح خواب تشرف شیخ جعفر شوشتری به محضر واعظ حقوقی وبلاگ‌ دینی دکتر علیرضا




شیخ انصاری

حاج عبدالکریم مجتهد شوشتری نقل می کند : واعظ حقوقی در: وبلاگ‌ دینی دکتر علیرضا کاوند




بررسی یک روایت معروف درباره امام زمان (ع)؛ یک شبهه چند پاسخ

علامه شوشتری: واعظ حقوقی در: وبلاگ‌ دینی دکتر علیرضا کاوند




برچسب :