♥ منشی مدیر 11 ♥

سی و شش روز بود که عمو از ایران رفته بود و لی هنوز به نبود او عادت نکرده بودم.هر چند عمو دیر امده بود و زود رفته بود ولی من در همین مدت کوتاه به او دل بسته بودم و برایش احساسا دلتنگی می کردم.روزها یکی پس از دیگری می امدند و می رفتند و من طبق معمول هر روز ساعت هفت و نیم از خانه خارج می شدم و ساعت چهار به خانه ساکت و همیشه خاموش خودمان باز می گشتم.روزهای زوج در شرکت بودم و روز های فرد برای در س خواندن و از بین بردن افت تحصیلی که بر اثر یک سال وقفه به وجود امده بود به کتابخانه یا به خانه عمو می رفتم.مامان در طول این مدت حتی یک بار سراغی از عمو نگرفت گویی اصلا برای او وجود خارجی نداشت.نمی دانم خبر داشت عمو سرمایه قابل توجهی برای من گذاشته بود یا نه.گویا تمام اخبار توسط بهناز به اطلاع او رسیده بود یا شاید خود عمو به او گفته بود و خواسته بود که مخالفتی نکند.به هر حال بر خلاف تصور من مامان با کارهای عمو مخالفت نکرد ولی خوشحال هم به نظر نمی رسید.یعنی هیچوقت شاد و خوشحال نبود.من دیگر به این رفتار مامان عادت کرده بودم و در خودم نیرویی نمی دیدم تا مامان را از پیله ای که چندین سال به عمد به دور خودش تنیده بود بیرون بیاورم.سعی کردم مثل گذشته که من و روزبه خودمان را سرگرم می کردیم خودم را به طریقی سرگرم کنم و این طریق در س خواندن بود.فردا می بایست برای ثبت نام ترم مهر به دانشگاه بروم انقدر خوشحال بودم که نمی توانستم بخوابم.با این که خسته بودم ولی خواب به چشمانم راه نمیافت انقدر از این پهلو به ان پهلو شدم که با کلافگی برخاستم و در اتاق قدم زدم.باز به یاد روزبه افتادم چطور می توانستم جای خالی روزبه را در دانشگاه و بد تر از ان در کلاس تحمل کنم.چه کسی می خواست جای روزبه بشیند.ای کاش حداقل من و روزبه همکلاس نبودیم.ناامید روی تخت افتادم.به یاد پدر افتادم که چقدر دوست داشت من و روزبه تحصیلات عالیه داشته باشیم ولی به ارزویش نرسید روزبه که جوان مرگ شد و اما من چه؟چرا نمی خواستم اخرین ارزوی پدر را براورده کنم.....و رو به عکس پدر که در تاریک روشن اتاق پیدا بود کردم و گفتم:اخه پدر من تازه به نبودن روزبه عادت کردم ولی اگر پامو توی دانشگاه بذارم دوباره به یادش می افتم متاسفم از این که من و روزبه نتونستیم ارزوی شما رو براورده کنیم وپشت به عکس کردم و چشمانم رو بستم و سعی کردم بخوابم.با تابش نور خورشید بر صورتم از خواب بیدار شدم.نگاهی به ساعت که هفت وبیست دقیقه را نشان می داد انداختم و دستانم را به سمت بالا کشیدم تا خستگی را از تن به در کنم که چشمم به عکس پدر افتاد با به یاد اوردن خوابی که دیده بودم به سرعت از روی تخت برخاستم تا برای رفتن به دانشگاه اماده شومو.........با تمام عجله ای که به خرج دادم ساعت هشت و پنج دقیقه بود که پا از اپارتمان بیرون گذاشتم و یکسره به پارکینگ رفتم و در انجا با فربد روبرو شدم به او که با تعجب نگاهم می کرد سلامی کردم و گفتم:اتفاقی افتاده؟-سلام مگه امروز شنبه نیست؟-چرا چطور مگه؟-هیچی....تورو دیدم یه لحظه فکر کردم من اشتباه کردم و امروز یک شنبه نیست و من بیخودی صبح به این زودی از خواب بیدار شدم.-اولا اشتباه نکردید ثانیا الان همچین اول صبح نیست و شما تا اومده برسید شرکت می شه ساعت نه و یک ساعت تاخیر دارید.-نه اینکه تو اصلا تاخیر نداری چهار روزم که در هفته تعطیل کردی و همه کارا گردن منه بدبخته.-اخی راست می گید همه کارا گردن شماست اولا درسته که من سه روز میام شرکت ولی توی این سه روز تمام کارای عقب افتاده شما رو هم انجام می دم دوما لازم نیست روزایی که من هستم شما شرکت تشریف بیارید می تونید تا ساعت نه بخوابید و بعد برنامه کودک تماشا کنید سوما اون سه روز که من هستم شما ساعت یازده تشریف میارید و ساعت دو تشریف می برید که در مجموع سه روز شما به اندازه یه روز کاری منه و اما در مورد سه روزی که من نیستم..ومسلما من خبر ندارم چه ساعتی می رید و چه ساعتی میاید ولی اگر مثل امروز باشه که معلومه خیلی زحمت می کشید فربد نگاهی به من کردو گفت:تموم شد...چهارما نداره؟-نخیر می تونید تشریف ببرید.-اگه دو تا از لاستیک های ماشین پنچر نشده بود الان من اینجا نبودم که به بلبل زبونی تو گوش بدم و بعد در حالی که صدایش را مثل من نازک کرده بود گفت:اولا دوا سوما.لبم را به دندان گرفتم تا خنده ام را نبیند.فربد که خودش خنده اش گرفته بود گفت:حلا زاپاست رو بده تا کار من راه بیافته بعد من می دونم با این پسره لوس چه کار کنم.لاستیک را دادم و قصد رفتن کردم که گفت:میای شرکت؟به جای جواب سرم را به علامت منفی تکان دادم.ابروهایش را در هم کشید و گفت:درست حدس زدم پس تو چیزی در مورد سهام و غیره به مامانت نگفتی و مجبوری هر روز از خونه خارج بشی اصلا معلوم هست کجا می ری چکار می کنی و مقابلم ایستاد و گفت:حرف بزن-کتابخانه یا خونه عمو-برای چی به مامانت نگفتی فکر نکردی که بهناز بهش بگه یا اصلا تلفن کنه شرکت و بفهمه تو فقط روزای زوج اونجایی......من نمی فهمم تو چرا دوست داری برای خودت دردسر درست کنی چرا دلت می خواد دیگران درباره ات فکرای بد بکنن.از مقابلش گذشتم و گفتم:برام مهم نیست دیگران درباره من چی فکر می کنن.-بهتره از فردا بیای شرکت-فردا بهتون خبر می دم چه روزایی میام شرکت-چرا فردا؟داری چی کار می کنی؟-ضرورتی نمی بینم به شما توضیح بدم ودر مقابل چشمان متحیر او سوار ماشین شدم و حرکت کردم.کار ثبت نام تا ساعت چهار بعد از ظهر به طول انجامید با این که خسته بودم ولی از اینکه دیگر فردا لازم نبود به اینجا برگردم احساس خوشحالی می کردم.می خواستم از دانشگاه بیرون بروم که با صدای شکمم به یاد گرسنگی افتادم و به طرف سلف به راه افتادم و یک همبرگر سفارش دادم.با نگاهی به میزهایی که پر شده بودند و ساعتم که چهار و پنج دقیقه را نشان می داد ترجیح دادم ساندویچ را در حین راه رفتن صرف کنم و درست هنگامیکه به ماشین رسیدم لقمه اخر ساندویچ را بلعیدم و سوار ماشین شدم و به سرعت به طرف خانه حرکت کردم.ساعت سه بود ولی فربد هنوز به شرکت نیامده بود...یعنی به توصیه ام گوش کرده و روزهای زوج تصمیم گرفته بود به شرکت نیاید یا از دست من دلخور بود؟این سوالی بود که از صبح بارها از خودم پرسیده بودم ولی جواب قانع کننده ای برای ان پیدا نکرده بودم.با کلافگی در دلم فکر کردم:تقصیر خودش بود می خواست با اون لحن باهام حرف نزنه در ضمن ما حالا دیگه همکار هستیم ولی اون هنوز احساس ریاست-اوه رمینا دیگه داری خیلی تند می ری.اون بیچاره کی احساس ریاست می کرد که حالا بکنه.....همیشه مثل یه دوست یه برادر بهت کمک کرده درست نیست باهاش اینطوری برخورد کنی هر چی باشه از تو بزرگتره و احترامش واجب.یه کاری نکن که همین یه دوست ام از دست بدی.....بهتره از به بعد باهاش خوب رفتار کنی.باصدای زنگ تلفن به خودم امدم و به امید اینکه فربد باشه سریع گوشی را برداشتم ولی با شنیدن صدای تینا امیدم به یاس تبدیل شد تینا هم که از شنیدن صدای من ناراحت شده بود مکثی کرد و با حالتی غیردوستانه گفت:سلام.....بافربدکارداشتم.-باحالت بیتفاوتی جواب سلامش رو دادم و گفتم:ایشون نیستند.-اگر اومد بگید با من تماس بگیره...متوجه شدی؟از جمله اخرش خوشم نیامد وبرای اینکه ادبش کنم گفتم:بگم کی تماس گرفت؟چند لحظه مکث کرد و بعد بدون هیچ حرفی و سخنی تماس را قطع کرد.از پیروزی ام لبخندی بر لبانم نشست ولی با به یاد اوردن فربد که با این جمله من به هچل افتاده بود خنده از لبانم محو شد و با خود گفتم:افرین...این بود رفتار خوبت؟-نه نه...........دیگه تکرار نمی شه قول می دم.برنامه کاری را یکبار دیگر مرور کردم و انرا روی شیشه میز چسباندم تا فربد از نحوه تقسیم روزها رطلاع یابد.طبق برنامه جدید روز سه شنبه را به شرکت رفتم تا با فربد دیداری داشته باشم و هم برنامه جدید را اجرا کرده باشم ولی وقتی به شرکت رسیدم اثری از فربد نبود یعنی زودتر از من امده بود و با خواندن برنامه جدید شرکت را ترک کرده بود یا هنوز به شرکت نیامده بود.نیم ساعت صبوری کردم و به اقای رستمی که برایم چای اورده بود گفتم:اقای رستمی اقای فرهنگ امروز نیومدن شرکت.-نخیر خانوم هنوز تشریف نیاوردن.در دلم گفتم:پس این کارهای عقب افتاده فربد بی علت نیست مثل اینکه سرموقع نیومدن کار هر روز اقاست.ساعت یازده بود که اقای فرهنگ از راه رسید و با دیدن من تعجب کردو گفت:چقدر خوب.......خانم رسام شما اینجایید.-بله اقای فرهنگ کجا هستن؟-فکر می کردم خبر دارید امروز ثبت نام داشت.-ثبت نام؟-بله کار شناسی ارشد......من فکر می کردم امروز شما نیستید برای همین با عجله از سر ساختمون خودمو رسوندم اینجا.با بی حالی روی صندلی نشستم و با خود گفتم:وای حالا اگر برنامه کلاسش مثل من باشه چی؟لعنتی حالا خوب بود همین امسال دانشگاه قبول بشه.از دست فربد که حتی یک تماس با شرکت نگرفته بود عصبانی بودم.با حرص گفتم:من که فردا نمیام به منم مربوط نیست اون میاد یا نه یه تلفن بزنه و برنامه جدید رو بگیره اون که می دونست از روز دوشنبه برنامه تغییر می کنه فقط می خواد خودشو برای من لوس کنه پس بچرخ تا بچرخیم.روز پنج شنبه هنگامی که وارد شرکت شدم تا چشمم به اقای رستمی افتاد گفتم:سلام اقایون فرهنگ اومدن-سلام از ماست خانوم فقط اقای فرهنگ بزرگ تشریف دارن.سری تکان دادم و از مقابلش رد شدم و به اتاق مشترکمان رفتم.به محض اینکه نشستم چشمم به برگه جدیدی افتاد که کنار برنامه من چسبانده شده و روی ان با خط درشت نوشته شده بود برنامه جدید و مقابل روزهای شنبه و دوشنبه و پنج شنبه نام مرا نوشته بود.از عصبانیت به خود می پیچیدم.هم ازتغییر برنامه ناراحت بودم هم از اینکه با من قهر کرده بود ناراحت بودم.یکی دو ساعتی که گذشت و از عصبانیتم کاسته شد تصمیم گرفتم فقط روز شنبه و دوشنبه را به شرکت بروم.دوازده روز بود که فربد را ندیده بودم و در تمام این مدت خودم را سرزنش می کردم چرا باعث ناراحتی فربد شده بودم و او را چنان از خودم رنجانده بودم که از من کینه به دل گرفته بود.ساعت نه بود که به قصد شرکت در کلاس از خانه خارج شدم و به دانشگاه رفتم.طبق برنامه فربد امروز می بایست به شرکت بروم ولی من بدون اطلاع او به شرکت نرفته بودم.حتما اقای فرهنگ از این که هر دوی ما در ان واحد در شرکت نبودیم عصبانی می شد و روز شنبه برای من و روز یکشنبه برای فربد نیم ساعته نصیحت داشت.ساعت ده و پنج دقیقه بود که به دانشگاه رسیدم و پس از جست و جوی زیاد جایی را برای پارک پیدا کردم و ماشین را به زحمت ما بین دو ماشین جای دادم و کیف و کتابم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم.نگاهی به ساختمان دانشگاه انداختم و با حسابی سرانگشتی فهمیدم باید پنج شش دقیقه ای پیاده روی کنم تا به ساختمان برسم.به سرعت قدمهایم افزودم تا به کلاس برسم ولی هنوز ده قدم برنداشته بودم که زنگ تلفن همراهم به صدا درامد.با خوشحالی گفتم:خدای من حتما عموئه ودکمه را فشردم و با هیجان گفتم:بله.ولی صدای فربد در گوشی پیچید:مثل اینکه بد موقع تماس گرفتم....منتظر تماس کس دیگه ای بودید؟حالتی داشتم هم خوشحال بودم هم ناراحت.از این که بالاخره فربد با من تماس گرفته بود خوشحال بودم واز این که عمو پشت خط نبود ناراحت شدم شاید هم این ناراحتی از لحن کلام فربد بود.به هر حال سکوت را بیش از این جایز ندانستم و سلام کردم.-سلام اقای فرهنگ تماس گرفتن و گفتن شما شرکت تشریف نیاوردید..........جسارته می تونم بپرسم شما کجا تشریف دارید؟ار لحن فربد و این که این چنین رسمی صحبت می کرد بیشتر ناراحت شدم.می خواستم جواب تند و تیزی به او بدهم ولی با به یاد اوردن قولم و یک در صد احتمال که شاید نزد کسی باشد سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و گفتم:دارم از یه سربالایی میرم.-موفق باشید ولی من اطراف شرکت سربالایی ندیدم.-منم شرکت نیستم یعنی قرار نبوده باشم.....برنامه رو که دیدید -شمام که برنامه منو دیدید اون برنامه اصلی بوده خانوم و البته لازم الاجرا-از نظر من که این طوری نیست به هر حال من پنج شنبه ها نمی تونم بیام شرکت-امروز تشریف ببرید تا بعدا با هم صحبت کنیم-متاسفم نمی تونم-چرا؟خوب به روز کتابخانه نرید اتفاقی نمی افته گذشته از اون شما باید درک کنید من پنج شنبه ها کلاس دارم و به هیچ عنوان نمی تونم غیبت کنم.-متاسفم منم همین مشکل رو دارم پس نمی تونم به شما کمکی کنم.فربد چند لحظه مکث کرد و گفت:معذرت می خوام اقایون بر می گردم پس از چند لحظه دوباره صدای فربد در گوشی پیچید:ببین من نمی تونم امروز بیام شرکت بفهم اخه من چه هیزم تری به تو فروختم که با من اینطوری رفتار می کنی؟این همه لجبازی برای چیه چی رو می خوای ثابت کنی؟این که در موردت اشتباه می کردم خوب موفق شدی بهت تبریک می گم.ولی بیا به خاطر شراکت و همکاری که با هم دارم با هم راه بیایم من از هشت تا ده یه کلاس دارم از سه تا پنجم یه کلاس اخه چطوری راضی می شی من برای سه چهار ساعت بکوبم بیام شرکت تا بهم کمک کنی من حوصله غرغر کردن عمو رو ندارم............بابا خواهش می کنم اصلا التماس می کنم.در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم:وای چرا شما فقط حرف خودتونو می زنید خب منم نمی تونمبا حرص گفت:خیلی لجباز و یه دنده ای مگر نبینمت فقط سعی کم جلوی چشمم افتابی نشی وگرنه من می دونم و تو.-نه با ریشخند و ملایمت تونستید منو مجاب کنید نه با خشونت و تهدیدبا حرص گفت:از بس چشم سفیدیدر حالیکه می خندیدم گفتم:از این که نتونستم کمکتون کنم خیلی متاسف شدم.باور..........فربد نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم و گفت:ا..این تویی؟تا امدم جوابش را بدهم روبرویم ظاهر شد من که از حضور ناگهانی او هول شده بودم ناخوداگاه دوباره سلام کردم.خندید و گفت:چیه ترسیدی؟-با اون تهدیدایی که شما می کردید حق دارم که ترسیده باشم.نگاهی دقیق به من انداخت و گفت:خیلی وقت بود ندیده بودمت شریک عزیز دوازده روزی میشه....خب اینجا چیکار می کنی؟-همون کاری که شما می کنید درس می خونمابرویش را به علامت تعجب بالا برد و گفت:افرین چه بی خبر دانشگاه قبول شدی..........خی چه رشته ای؟-مهندسی کامپیوتر-افرین.........-خب امروز چند ساعت کلاس داری؟-ده و نیم تا یک و نیم یعنی سه ساعت-خب من الان می رم شرکت توام سعی کن برای ساعت دو دوربع بیای تا من به کلاس برسم.-باشه-چه عجب یه بار من یه چیزی گفتم و تو بیمعطلی قبول کردی-ترسیدم دوباره قهر کنید و کم پیدا بشید-نه نترس می دونی................من دارم فکر می کنم نباید از یه شیوه خاص برای اصلاح رفتار و تنبیه کودکان استفاده کرد چون بازده مطلوبی نداره.در جوابش فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم.فربد در حالیکه تعجب کرده بود گفت:نه این دیگه خارق العاده اس یعنی این تنبیه اینقدر روی تو تاثیر گذاشته و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:خب از حال تا یک دقیقه دیگه فرصت داری تا اعتراف کنی.-به چی؟-این که تو برای این که یه بار دیگه از دیدن من محروم نشی از زبون درازی و نیش زدن که خصیصه ذاتی توئه دست برداشتی.........خب زود باش داری وقت رو از دست میدی منم عجله دارمبا خنده گفتم:حتما باید به اعتراف بقیه کشته مرده هاتون هم گوش بدید-درست فهمیدی زود باش.-خب من اعتراف می کنم که دلم برای شریکم تنگ شده بود وبه خودم قول دادم دیگه شما رو ناراحت نکن...........خب وقتم تموم شد.منم باید برم چون چند دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه.-یه دقیقه دیگه بهت فرصت میدم تا بقیه اش رو بگی-ولی اعتراف ناگفته ای باقی نمونده و به راه افتادم.فربد شانه به شانه ام به راه افتاد و گفت:ولی من باهات قهر نبودم این چند روز برام یه کار پیش اومده بود که نتونستم زیاد به شرکت بیام..........خب بچه ها اومدنبه جهتی که او نگاه می کرد نگاه کردم و سه مرد همسن و سال او را دیدم که به طرف ما می اومدند.با نزدیک شدن به انها گفتم:من دیگه باید برم.-به سلامت راستی یادم رفت بهت بگم من تو رو با اخلاق قبلیت بیشتر می پسندم...........یعنی می دونی جریان سوءهاضمه اس.در حالیکه می خندیدم گفتم:باشه هر جور میل دارید و از او جدا شدم.با ورود به خانه صدای بهناز به گوشم رسید.- رزا بهونه نیار من نمی دونم توی این خونه چیکار میکنی که دلت نمیخواد یه دقیقه بیرون بیای. ولی من این حرفا سرم نمیشه تو و رمینام حتما باید باشید. تا نیم ساعت دیگه اماده میشید تا بریم.وارد هال شدم و گفتم: کجا قراره بریم؟بهناز درحالیکه با عجله از کنارم میگذشت گفت: کوه . نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم.نیم ساعت بعد در راه بودیم. در طول مسیر من و مامان هر دو سکوت کرده بودیم. پس از اینکه به مقصد رسیدیم ماشین ها را پارک کردیم و به راه افتادیم. به علت باریک بودن مسیر دو نفر دونفر راه می رفتیم. خانم و اقای فرهنگ جلوتر از همه و سپس فربد و تینا و بعداز انها مامان و بهناز و من هم تنهایی در پشت سر انها راه میرفتم( اخی الهی...) به ایستگاه دوم رسیده بودیم که همه خاستن استراحت کنند. من که تازه گرم شده بودم تصمیم گرفتم خود م به تنهایی ادامه بدم و همین طور که به راهم ادامه میدادم رو به مامان که مابین خانم فرهنگ و بهناز نشسته بود گفتم: مامان من ادامه میدم و بی انکه منتظر موافقت او باشم از ماقبل انها گذشتم. هنوز یک دقیقه ای نگذشته بود که صدای فربد را شنیدم.-صبر کن ما هم برسیم.برگشتم و فربد و تینا را که دستش را به دور بازوی فربد حلقه کرده بود دیدم. تینا با عشوه چشمانش را گرداند. بی هیچ عکس العملی نگاهم را از او گرفتم و طرف راست فربد به راه افتادم. با شنیدن نجواهای تینا با فربد و اینکه گاه عقب می ماندند و یا گاه جلو میرفتند ترجیح دادم چندقدم از انها فاصله بگیرم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که فربد به عقب برگشت و گفت: چیه خسته شدی؟ و صبر کرد تا دوباره به انها رسیدم.- هفته قبل که با بچه ها اومدیم جات خالی خیلی خوش گذشت.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: دوستان به جای ما- اتفاقا کسی به جای تو نیومده بود. یعنی میدونی پیشنهاد کوه رو شهروز داد و همه بچه ها قبول کردند، بعد شهروز گفت بچه ها من پسر عموم رو میارم و بقیه هم گفتن خب پس هر کسی حق داره یک نفر رو بیاره .یکی خواهرش یکی پسردایی یکی پسرعمه یکی برادر یکی امدوستش رو به عنوان همراه انتخاب کرد من که ساکت بودم گفت: تو کسی رو نداری منم یاد تو افتادم و گفتم منم شریکم رو میارم همه ریختن به هم که همراه باید دانشجو باشه که شهروزتوضیح داد و همه خفه شدن...ولی توکه نیومدی و حسابی منوضایع کردی.نگاهش کردم هنوز از اینکه همراهش نرفته بودم ناراحت بود- گفتم که امتحان میان ترم داشتم- اخر ترمه تو هنوز داری امتحان میان ترم میدی؟- من چیکار کنم که دکتر نعمتی تاریخ امتحان میان ترم رو اینقدر دیر انداخت-راستی امتحانات از کی شروع میشه؟ برنامه من که خیلی ساده اس. شنبه سه شنبه شنبه سه شنبه.- من فقط برگه رو گرفتم اصلا نگاهش نکردم ببینم کی شروع میشه و کی تموم میشه.نا خود اگاه چشمم به تینا افتاد با حرص صورتش را برگرداند. در دلم گفتم این واقعا دیوونه اس و به روبره نگاهکردم چند لحظه بعد صدای تینا در گوشم نشست.- فربد ممکنه کسی ادعا کنه دانشگاه قبول شده ولی اسمش توی اسامی پذیرفتگان کنکور نباشه؟- نه و بعد گویا چیزی به خاطرش رسیده بود ادامه داد:البته شاید اسمش توی اسامی ذخیره باشه- اگر اسمش اونجا هم نباشه چی؟- پس طرف دروغ گفته و بعد درحالیکه میخندید گفت: نکنه رفتی چاخان کردی قبول شدی و حالا میترسی.تینا گوشه چشمی نازک کرد و گفت: من نه ولی یکی دیگه همچین کاری کرده. فربد به نظر این تیپ ادما مریض هستن و بعد با حالت مسخره ای گفت: شما چی فکر میکنی رمینا خانم؟در حالیکه سعی میکردم خونسرد باشم گفتم: به نظر من هم این تیپ ادما باید معالجه شن هم ادمای حسود. و لبخند تمسخرامیزی به او تحویل دادم. تینا از عصبانیت قرمز شده بود به دنبال جواب کوبنده تری قدری سکوت کردو پس از یافتن جواب مناسب با حالت مبارزه جویانه ای گفت: شما بهتره به گفته خودتون عمل کنید و در اولین فرصت به روانپزشک مراجعه کنیدمیخواستم جوابش را بدهم که فربد با عصبانیت گفت: تینا دوباره شروع کردی؟- تو حق نداری بخاطر یه دختر دروغگوسر من داد بکشی- محترمانه بهت میگم ساکت شو- باشه ساکت میشم ولی قبل از اینکه دست بعضی ها رو رو کنم و بللافاصله در کیفش را باز کرد و روزنامه ای بیرون کشید و با عصبانیت به دست فربد داد و گفت: ببین میتونی اسم این خانم رو پیداکنی یا نه؟فربد با عصبانیت روزنامه را تکان دادو گفت: احتیاجی نیست چون من تو دانشگاه دیدمش.- یعنی تو میگی هر کسی توی دانشگاه دیدی دانشجوئه؟ میخوای منم هر روز بیام دانشگاه- نه من فقط میخوام تو ساکت شی همین و بس.تینا با حرص دوباره رو به من کرد و گفت: دستت رو شده. من جای تو بودم اعتراف میکردمدلم میخواست با خونسرد بودن بیشتر او را عصبانی کنم. برای همین لبخندی زدم و گفتم: به چی اعتراف کنم؟ به اینکه تعادل روانی نداری و هر لحظه حالت بدتر میشه؟- روانی تویی که خودتو جای یه دانشجو جازدی.... تا اینکه بتونی توجه فربد رو به خودت جلب کنیدر حالیکه به شدت عصبانی شده بودم باز لبخندی زدم و گفتم: واقعا انصاف نیست فربد با داشتن دختر عمویی به دیوونگی تو به دختر دیگه ای توجه کنه. می دونی من تا حالا دیوونه زیاد دیدم ولی تو بهطور کلی عقلت زایل شده. از همین لحاظ خیلی مورد توجه قرار بگیره.مقابلم ایستاد و در حالیکه از عصبانیت می لرزید گفت: تو چطور جرات میکنی به من بگی دیوونه..... لعنتی دروغگو و در یک لحظه با دو دستش مرا به عقب هل داد. دیگر نفهمیدم چطور شد. وقتی به خودم امدم دیدم که درد دست راستم را فراگرفته و مرد جوانی در حال بلند کردنم از روی زمین است. صدای مرد را شنیدم: به خیر گذشت اگر نگرفته بودمت پرت شده بودی پایین.فریادی کشیدم و گفتم: اخ دستمناگهان کسی زیر بازویم را گرفت و به راه انداختم. فربد که با سرعت به طر پایین قدم بر میداشت و بازو و ساعدم را طوری محکم گرفته بودکه در حین راه رفتن حرکتی نکند. ازشدت درد گریه ام گرفته بود و بی صدا اشک می ریختم. در عرض دو دقیقه به ایستگاه دوم رسیدم ولی از بقیه خبری نبود . فربد بدون اینکه به این موضوع توجهی کند با سرعت بیشتر ی به پایین رفتن ادامه داد. در کمتر از چند دقیقه به ماشین رسیدم. با نگاه کردن به مچ دستم که به شدت ورم کرده بود و درد میکرد مطمئن شدم که شکسته است و همین باعث شد تا با صدای بلند گریه کنم.با توقف ماشین روسری ام را از جلوی صورتم کنار کشیدم و با دیدن تابلوی بیمارستان دست از گریه برداشتم. میخواستم از ماشین پیاده شوم که فربدگفت:- چند لحظه صبر کن و متعاقب ان یک دستمال کلنکس برداشت و صورتم را که مسلما سیاه شده بود پاک کردو گره روسر ای ام را محکم کرد.و اشاره کرد که پیاده شوم. پس از چند لحظه خودش در کنارم به راه افتاد. و وارد اورژانس شد. تقریبا یک ساعتی به طول انجامید تا دستم را که از ناحیه مچ اسیب دیده بود گچ گرفته شود.فربد کمکم کرد تا سوار ماشین شدم و منتظر ماندم تا او بقیه کارها را انجام دهد و داروهایم را بگیرد. با تزریق امپول مسکن درد دستم تسکین یافته بود ولی احساس ضعف شدیدی می کردم. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم دلم میخواست بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای فربد از خواب بیدار شدم.- دستش شکسته . یه جوری به مامانش بگید که هول نکنه.... تقریبا ده دقیقه دیگه میرسیم.سعی کردم پلکهایم را تکان ندهم تا فربد متوجه شود که بیدار شده ام و حرف هایش را شنیده ام. چند دقیقه بعد ماشین متوقف شد و متعاقب ان صدای فربد را که مرا به نام میخواند شنیدم. پس از اینکه سه بار نامم را صدا کرد مثل کسی که ازخواب پریده باشد. چشم هایم را باز کردم( چه مارمولکم بوده) و به او نگاه کردم. پرسید: بهتری؟ و در جواب او که حالم را پرسید در حالیکه پیاده میشدم گفتم: مرسی از اینکه به زحمت انداختمون متاسفمدر را بست و کنارم به راه افتاد و گفت: دیگه نمیخواد بیشتر از این شرمنده ام کنی.-همچین قصدی نداشتم.- می دونی که خیلی متاسفم. ولی تاسف من به حال تو فایده ای نداره.- تا خواستم حرفی بزنم مامان با گریه مقابلم ظاهر شد.از گریه مامن ان هم جلوی دیگران تعجب کردم. چنین گریه ای از مامان بعید بود. یعنی اینقدر براش اهمیت داشت؟ از دیدن اشک های او و ناراحتی اش خوشحال ودر عین حال غمنگین شدم . از اینکه تا این حد دوستم داشت خوشحال و از دیدن عم و غصه اش ناراحت شدم. دلم میخواست همیشه مامان شاد باشد و یا حداقل غصه ای نداشته باشد. با دست چپم اشک هایم را پاک کردم وگفتم: مامان گریه نکنید من حالم خوبه..... باور کنید.اقای فرهنگ به طرف ما امد گفت: خانم رسام این دختر الان باید استراحت کنه سر پا نگهش ندارید و کمکم کردتا وارد خانه شدم.با بی حالی نشستم و یک جرعه از شربتی که بهناز به دستم داد را نوشیدم و د ر جواب خانم فرهنگ که حالم را می پرسید تشکر کردم . با سوال مامان که علت شکسته شدن دستم را می پرسید نفس در سینه بهناز و خانم و اقای فرهنگ حبس شد. نگاهی به فربد که سر به زیر انداخته بود کردم و گفتم: خودم نفهمیدم پام روی یه سنگ غلت خورد و روی مچ دستم به زمین افتادم. با شنیدن جوابم بهناز و اقا و خانم فرهنگ نفسی ازسر اسودگی کشیدنولی فربد همچنان سر به زیر داشت. نیم ساعت بعد هم رفتن و من به اصرار مامان برای استراحت به اتاقم رفتم.روز شنبه بدترین شنبه ای بود که تا بحال در عمرم تجربه کرده بودم. با این که سه چهار ساعت درس خونده بودم و دوساعتی هم مطالع غیر درسی داشتم و تازه ساعت چهار شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا پیشنهاد فربد را قبول کرده بودم و در خانه استراحت کرده بودم. با بی حوصلگی کتاب را کنار گذاشتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.هنگامی که از خواب بیدار شدم اتاق تاریک تاریک بود. با فشردن دکمه ای صفحه ساعت را روشن کردم تقریبا چهار ساعت خوابیده بودم. صدای نجواهایی از هال به گوش میرسید. حدس زدم که بهناز با یه دنیا حرف به خانه ما امده بود. ترجیح دادم در اتاق بمانم و مزاحم انها نشوم پتو را دور خودم پیچیدم ودوباره چشمانم را بستم. ده دقیقه ای نگذشته بود که چند ضربه به در خورد و در باز شد.منکه تازه چشمانم گرم شده بود با اکراه چشم باز کردم و فربد را در استانه در دیدم بلافاصه در جایم نیم خیز شدم. فربد که تازه چشمش به تاریکی عادت کرده بود با نگاهی به طرف من گفت: فکر نمیکردم که خواب باشی و گرنه مزاحم نمیشدم.- اشکالی نداره کلید برق رو بزنید.با روشن شدن چراغ به فربد که دسته گل کوچکی در دست داشت سلام کردم.- فربد دسته گل را به طرفم گرفت و گفت: دستت چطوره درد نداری؟- نه فقط حوصله ام سر رفته.- فردا خودم میر سونمت دانشگاه- نه خودم میرم- تعارف نکن چون من تعارف نکردم- تعارف نمیکنم. .... من دستم باید چهل روز تو گچ باشه پس باید به این وضع عادت کنم نمیشه که شما هر روز منو برسونید و برای اینکه به شما ثابت کنم که تعارف نمیکنم عصر ساعت پنج توی دانشگاه منتظرتون هستم.سری تکان داد و گفت: چرا به مامانت راستش رو نگفتی؟- جز اینکه مامان ناراحت میشه و خانم و اقای فرهگ شرمننده فایده ی دیگه ای هم داشت؟- به هر حال همه ی ما از این اتفاق به یک اندازه متاسفیم... چطوری بگم من........حرفش را بریدم و گفتم: لازم نیست چیزی بگید من توی این قضیه اصلا شما رو مقصر نمیدونم. چرا باید شرمنده باشید و احساس گناه کنید؟فربد سر به زیر انداخت و در جوابم سکوت کردو از سکوت دوروزه فربد حوصله ام سر رفته بود. دلم میخواست مثل همیشه شاد باشد و بخنند و با شوخی هایش من را هم مثل خود شادکند. ولی این دروز تنها چند جمله حرف زده بود. ان همحرف های جدی و از ان نگاه های شوخ و لبخندهای ریزخبری نبود. زمانی که میخواست برود در حالیکه از دستش عصبانی بودم با حرص گفتم: اگر قصد دارید رفتار فرداتون مثل امروز و دیروزباشه لطف کنید دنبال من نیایید. و پتو را روی سرم کشیدم****استاد که رفت سریع کتاب و جزوه ام را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم.از اینکه سر نیک پور شلوغ بود و توانسته بودم بدون اینکه با اواز کلاس خارج شوم خیلی خوشحال بودم ولی افسوس که این خوشحالی دوام نداشت و هنوز ده قدمی نرفته بودم که خودش را به من رساند و گفت: خانم رسام مثل اینکه عجله دارید؟برای اینکه زودتر از دست او خلاص شوم گفت: بله باید زودتر برم خونه- من میتونم شمارو برسونم اگر بهم افتاخار بدید- ممنون مزاحم نمیشم- اصلا مزاحمتی نیست خوشحال میشم کمکی کرده باشم......راستی تو این دروس که مشکلی ندارید؟- خوشبختانه نه- به هر حال اگر مشکلی بود بنده درخدمتم. خلاصه با بنده احساس غریبی نکنید( چه پررو)می دونید من علاقه دارم بیتشتر از دوتا همکلاس باهم دوست باشیم. چطور بگم خیلی دوست دارم شما رو بیشتر بشناسم.در حالیکه سعی میکردم خونسرد باشم گفتم: ولی من ترجیح میدم ما باهم همون همکلاس باقی بمونیم.- اخه چرا؟ خب می تونیم یه مدتی با هم دوست باشیم. بعد اگر از اخلاق هم خوشمون نیومد به حرف شما عمل میکنیم.- من مطمئنم که شما از اخلاق من خوشتون نمیاد برای همین لازم نمی دونم امتحان کنیم.- سعی نکنید به جای دیگران تصمیم بگیرید- شمام سعی نکنید دیگران رو برای قبول خاسته هاتون تحت فشار قرار بدید.- من شما رو تحت فشار نذاشتم. ازتون خواهش کردم....البته انتظار ندارم همین الان جواب سوالم رو بدید می تونید یه هفته فکر کنید.نگاهی به اطراف انداختم وفربد را دیدم که به ماشین تکیه داده و روزنامه ای در دست داشت. ترجیح دادم حرف اخر را به نیک پور بزنم و بروم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ببینید اقای نیک پور من دلم نمیخواد بیخودی دیگران رو منتظر بذارم بنابراین همین حالا جوابتون رو میدم شما برای من فقط همکلاسی هستید همین و بس.امیدوارم از من نرنجیده باشید وبدون اینکه به او فرصت دیگری بدهم از او جدا شدم. و به طرف فربد رفتم. فربد با دیدنم در را برایم باز کرد و منتظر ایستاد- امیدوارم زیاد منتظر نمونده باشید.- اشکالی نداره ودر ماشین را بست و در حالیکه سوار میشد پرسید: دستت چطوره؟- خوبه زیاد اذیت نمی کنه- خوبه این دیگه کی بود؟- یکی از بچه های هم کلاسی-ولی به نظر من سن و سالش برای ترم اول یکم زیاد بود تو این طور فکر نمی کنی؟- نه چون ترم شش رو داره تموم میکنه- مامانت بهت نگفته با پسرای بزرگتر از خودت نپر؟- نع..اگر گفته بود که گوش کرده بودم و الان توی ماشین شما نبودم- من شریک توام همکارم همسایه ام اینا با اون فرق داره....حالا چی؟با تعجب نگاهش کردم.- چیه؟ برای چی منوا ین طوری نگاه میکنی؟- اخه تاحالا ادمی ندیدم که به راحتی شما توی کار دیگران فضولی کنه- حالا که دیدی، چشم روشنی یه چیز خوب برام بیار.از حاضر جوابی اوخنده ام گرفت. سرم را برگرداندم تا خنده ام را نبیند.- راستی همین الان که منتظرت بودم راستین رو دیدم. میگفت که به تو پیش نیاز نخورده پس حتما باید رتبه خوبی اورده باشی.درسته؟نگاهی به او انداختم و گفتم: چیه ؟ حرفای تینا روی شما هم تاثیر گذاشته. فکر میکنید.....حرفم را برید و گفت: نه اصلا همچین فکر ی نمیکنم اولا که کارت دانشجوییت رو دیدم دوما فکر نمی کنم ادمی باشی که وقت خودت رو با گول زدن دیگران تلف کنی. چون برات مهم نیست که دیگران چه فکری درموردت میکنند. چه برسه به اینکه بخوای به احترام اونها به میل وخواسته شون رفتار کنی.مثل همیشه حرفهایش قانع کننده بود.- کنجکاونشدید یه نگاه به روزنامه تینا بندازید.- نه چون دلیلی برای این کار نداشتم.البته یکم گیج شدم اگر اسمت توی روزنامه نباشه باید جز ذخیره ها باشه ولی از اونجایی که بهت پیش نیاز نخورده معلومه که ذخیره ام نیستی.- خب این به نظر من گیج شدن نداره. من دانشجوی ترم ششم . البته میبایست ترم هشتم باشم اما نتونستم دو ترم ثبت نام کنم و الان که می بینید دوباره درس میخونم فقط نتایج زحمات عموست اون دنبال کارم را گرفت تا دوباره بتونم به درسم ادامه بدم.- افرین پس سال دیگه این موقع یه خانم مهندس میشی- اگه خدا بخوادبله- از عمو جونت چه خبر؟- هفته ای یه بار باهام تماس میگیره ولی قصد بازگشت نداره- تو باید به عموت حق بدی. اون مجبوره یه مدت از اینجا دور باشه تا خوب فکر کنه. توام اگر جای اون بودی همین کارو میکری. می دونی من به مامانت حق میدم اونم باید با خودش کنار بیاد تو که نمیخوای مامانت احساس گناه کنه.- نه- خب پس باید مدتی صبر کنی و اصلا با مامانت بد اخلاقی نکنی. اون ترو خیلی دوست داره دیدی برای یه دست شکستن چه گریه ای میکرد. انم مامان تو که اینقدر خشک و رسمی با همه برخورد میکنه. من که باورم نمیشد این همون خانومیه که با نگاه یخ و سردش راه نزدیک شدن ادما به خودش رو میبنده با حرفام موافق نیستی؟- اوهوم. باید بگم که مثل همیشه حرفای شما درست و قانع کننده اس.****************موعد پرداخت چک ها را بررسی میکردم که ضربه ای به در خورد همان طور که سرم پایین بود گفتم: بفرماییدپس از چند لحظه در باز شد . سرم را بلند کردم وبه دختری که وارد اتاق می شد نگاهی کردم و گفتم: چه کمکی از دست من برمیادلبخندی زد وگفت: راستش من با اقای فرهنگ....دفتر ملاقات را جلو کشیدم و گفتم: با اقای فرهنگ بزرگ یا فرهنگ جوان؟- با فربد فرهنگدر حالیکه دفتر را باز میکردم گفتم: اسمتون و قرار ملاقات های فربد را نگاه کردم ولی فقط با سه مرد قرار ملاقات داشت. با تعجب به دختر که هنوز جواب سوال منو نداده بود نگاهی انداختم وگفتم:ولی ایشون امروز با هیچ خانمی قرار ملاقات نداره.دخترمن منی کرد و گفت: راستش ما اینجا قرار ملاقاتی نداریم یعنی قرار ما این جانیست.با گیجی گتفم: خب پس شما این جا چیکار میکنید؟- اخه نیومد منم نگران شدم. گفتم بیام اینجا یه خبری بگیرم اخه ساعت یازده باهاش قرار داشتم- خب الان که تازه ساعت یازده و ده دقیقه اس شاید....میان حرفم پرید: نه تا حالا یپش نیومده که دیرتر از موعد مقرر بیاد- به هر حال کمکی از من ساخته نیست. ایشون ساعت ده، ده و نیم از اینجا رفتن و تا ساعت یک که با اقایی قرار دارند برنمی گردن. شما میتونید الان تشریف ببرید و دوباره ساعت یک و نیم دو اینجا باشید یا اینکه قرار ملاقات برای فردا براتون بذارم.- نه نیازی به این کارا نیست فقط اگر ممکنه من یه تماس با همراه ایشون داشته باشم و به تلفن روی میز اشاره کرد.تلفن را به سمت او کشیدم وگفتم: خواهش میکنم. ادب حکم میکرد از اتاق خارج شوم یا از کنار تلفن برخیزم ولی کنجکاوی مانع از انجام این اعمال شد ومن در حالیکه به ظاهر نامه ای را مطالعه میکردم تمام حواسم به مکالمه دختر بود.پس از شنیدن مکالمه فوق العاده دختر با فربد به فکر فرورفتم وبا خودم گفتم:- یعنی این دختر همون دختر مورد علاقه فربده.و با تاسف سرم را تکان دادم وبا خود گفتم: واه واه! بعد ار این همه سال چه انتخابی کرد. ببین با این همه ادعا چه سلیقه ای داره.-حالاتو چرا حرص میخوری علف باید...- حرص نمی خورم ... فقط فکر میکردم خوش سلیقه تر از این حرفاست.-همین؟- خب من زیاد از این دختره خوشم نیومد فقط خدا کنه بعدا که با فربد ازدواج کرد زیاد توی کارای شرکت دخالت نکنه. راستی یعنی این همون دختریه که سه چار بار زنگ زد شرکت و میخواست با فربد حرف بزنه.درهمین افکار بودم که صدای الناز به گوشم رسید:- رمینا کجایی؟ چند بار صدات کردم ولی نفهمیدی علت این حواس پرتی چیه؟ و با کنجکاوی نگاهم کرد.- علت خاصی نداره کی اومدی و به صندلی اشاره کردم و گفتم: چرا نمیشینیدرحالیکه میخندید گفت خب چه خبر؟ با دانشگاه چیکار میکنی؟- دانشگاه فقط اخر ترم موقع امتحان سخته الانم که تازه اول ترمه پس فعلا راحتم- ترم دیگه ترم اخری؟-اوهوم- برای تعطیلات چه برنامه ا ی داری؟- هیچی...... النازتو چیزی میخوای بگی؟درحالیکه میخندیدگفت: چطور مگه؟- اخه هی از این شاخه میپری اون شاخه- رمینا تو قصدازدواج داری؟- چطور مگه؟ نکنه منصور قصد تجدید فراش داره؟- جدی میگم قصد داری یا نه؟- خب هر دختر مجردی قصدازدواج داره فقط بستگی به خاستگار داره. اگر خوب بود که قبول میکنه و اگر باب پسند نبود که رد میکنه. حالا کدوم بخت برگشته ای قصد داره بیاد خاستگاری؟- یکی از دوستای منصور- همین.... چرا مثل مراقبای جلسه امتحان اینقدر مختصرتوضیح میدی؟- میخوای عکسش رو ببینی؟- نه بابا پس مجهز اومدی. دامادرو دربیار ببینمالنازاز درون کیفش عکسی را در اورد و ان را مقابلم گذاشت. با هیجان ساختگی عکسش را از دستش گرفتم و مقابل چشمانم نگاه داشتم. گفتم:به به هزار ماشاا... عجب جون نیکو رویی بسیار برازنده و مقبول النازقیچی نداری؟- مسخره بازی درنیار قیچی میخوای چیکار؟- میخوام از توومنصور جداش کنم و بذارمش توی کیفم.- از صدقه سر من ومنصور بوده که این عکس دست تورسیده حالا چطوره می پسندی؟- صد البته از سرمنم زیاده- جدی باش... خب پس چرا سوالی نمی پرسی یعنی اصلا برات مهم نیست؟- چرا مهم نیست؟ یعنی میدونی خجالت میکشم .... اخه این موقع ادمها باید اولش یه کم خجالت بکشند وسرخ و سفید شن. بعد یه طومار از سوال بذارن جلوی طرف تا در عرض یک ربع جواب بده. بعد اگر به هفتاد درصد سوالا جواب داده بود طومار دوم رو که تخصصی.......حرفم را بریدوگفت: رمینا برای یه بارم که شده به مسئله ازدواج جدی فکر کن.- چشم .....خب توام جون بکن و اطلاعاتت رو بده یا نکنه باید پول بدم و اطلاعات بخرم؟-توی مراسم عروسی ترو دیده.....نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:او......ه چقدر ام عجله داشته. فقط نزدیک به یک ساله از عروسی تو گذشته . بهش می گفتی عجله کار شیطونه ها!- اخه اون تازه فهمیده تومجردی؟-پس باهوشم هست و خندیدم.- اخه توی مراسم ترو با اقای فرهنگ دیده فکر کرده باهم نامزدید. سی ساله اس وضع مالی خوبی داره ولی تحصیلات دانشگاهی نداره یعنی ترم دوم که بوده انصراف داده.- شغلش چیه؟- توی مغازه پدرش مشغوله. یه فرش فروشی بزرگ البته کار اصلی شون صادرات فرشه.


مطالب مشابه :


منشی مدیر 1

رمــــان رمان رمــــان ♥ - منشی مدیر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




منشی مدیر 13 ( قسمت آخر )

رمــــان رمان رمــــان ♥ - منشی مدیر 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




♥ منشی مدیر 11 ♥

دنیای رمان - ♥ منشی مدیر 11 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان منشی مدیر5

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان منشی فروشنده ماهم دلم میخواد تو سرپرست یا مدیر داخلی




برچسب :