رمان بشنو از دل 5

ارام گفتم:عمو شما با زن عمو و سهیلا بروید من به چیزی نیاز ندارم همینجا می مانم تا به کارهایم برسم .

_عمو قاطعانه گفت:زود برو اماده شو.

_ولی عمو.

_ولی بی ولی ،ادم که روی حرف بزرگترش حرف نمی زند حالا بگو چشم و برو اماده شو.

_ناچار گفتم: چشم هرچه شما بگویید.

در بازار سهیلا با شور و شوق لوازم مورد نیازش را انتخاب می کرد و از من و مادرش هم می خواست که نظرمان را بگوییم،من بیشتر ساکت بودم و برای اینکه توی ذوق خانواده ی عمو نزنم سعی می کردم ناراحتی درونی ام را در چهره ام نبینند.عمو و زن عمو مرتبا از من می خواستند که انتخابی برای خود بکنم.برای حفظ ظاهر گفتم:اگر چیزی مورد پسندم پیدا به شما می گویم،ولی در واقع دنبال چیزی نمی گشتم چطور می توانستم !(عید سال قبل من و سهیلا و زن عموچندین روز به بازار رفتیم تا توانستم خریدهایم را انجام دهم،مادر که از این همه سختگیری من کلافه شده بود گفت:ببین سهیلا چقدر زود انتخاب می کند فقط توهستی که 3روز است ما را از این طرف به ان طرف می بری من نمی دانم برای خرید عروسی چند روز داماد بیچاره را به بازار می کشانی و زن عمو در حالی که لبخند می زد گفت:نه خواهر این مشکل پسندی ها برای ما مادرهای بیچاره است.

آهسته در گوش سهیلا گفتم:من اگر برای خرید عروسی ام داماد را کمتر از15 بار به بازار بیاورم الهام نیستم و سهیلا در حالی که پوزخند می زد گفت:می بینیم !داماد های این دوره انقدر عجول و کم حوصله هستند که همان بار دوم از ازدواج با تو صرف نظر خواهد کرد چه برسد به بار پانزدهم،و هر دو با هم اهسته خندیدیم.ولی حالا من نه مادری داشتم که از مشکل پسندی ام گله کند و نه پدری که با طرفداری دائمی اش از من مادر را به اعتراض وادار کند.)

 عمو بلوز سبز تیره ای را با انگشت نشانم داد و گفت:الهام جان ان چطور است ان را می پسندی؟

_اهسته گفتم:عمو جان من هنوز لباس مشکی بر تن دارم نمی توانم چیز دیگری بپوشم.

_عمو محکم گفت:نمی خواهم هنگام تحویل سال نو تو را در لباس مشکی ببینم به رسم های خاله پیرزنی هم کار ندارم مگر پوشیدن لباس سیاه چه چیزی را ثابت می کند جز اینکه ما چقدر ناراحتیم من مطمئنم که تمام سیاهی های دنیا هم نمی تواند ذره ای از غصه ها و تالم ما را نشان دهد.

بغض گلویم را لحظه به لحظه بیشتر فشار می داد و به زحمت مانع ریزش اشک هایم می شدم.زن عمو متوجه حالم شد،اشاره ای به عمو کرد که مرا به حال خودم بگذارد.زمانی که به خانه برگشتیم عمو چند بسته جلویم گذاشت و گفت:درست است که تو چیزی انتخاب نکردی ولی این دفعه را به سلیقه ی عمو لباس بپوش هر چند به پای سلیقه ی عالی تو نمی رسد.بسته ها را یکی یکی باز کردم یک پیراهن سرمه ای ساده و شیک،یک کفش بندی مد روز و یک مانتوی بلند که سراستینش و یقه اش گلدوزی های ظریف و جالبی داشت.قلبا از عمو متشکر شدم که رنگ های تیره و مناسبی را برای لباس هایم انتخاب کرده بود،هرچند متوجه اشاره ی زن عمو در این مورد شده بودم.

_عمو خیلی ممنون چیزهای قشنگی انتخاب کردید هر چند من اصلا متوجه نشدم که شما چه زمانی این وسایل را خریداری کردید.

_قابل تو را ندارد.

_سهیلا گفت:بابا اگر من می دانستم شما انقدر خوش سلیقه اید حتما از شما می خواستم برای من هم خرید کنید.

_اصلا دفعه ی دیگر هیچکدامتان را بازار نمی برم خودم با سلیقه ی خوبم برایتان خرید می کنم مزیتش این است که این همه به خاطر مشکل پسندی شما خانم ها علاف نمی شوم چطور است؟

_من و سهیلا با لبخند هم زمان گفتیم:از این بهتر نمی شود.

ساعتی بعد سهیلا با هیجان خرید هایش را به برادرانش نشان می داد و می پرسید به نظر شما کیفم قشنگ نیست؟لباس خوشرنگی انتخاب نکردم؟سهیل و در کمال تعجب سعید! با لبخندی شیطنت امیز سر به سرش می گذاشتند که این کفش ها را توی جوب آب پیدا نکردی؟لباس بدرنگ تر از این توی بازار نبود که بخری؟

_و سهیلا در حالی که گوش سهیل را می پیچاند می گفت:حالا دیگر مرا مسخره می کنید!نه الهام تو بگو من بدسلیقه ام یا اینها؟

_من با شیطنت گفتم:هرسه اتان از همه خوش سلیقه تر خودم هستم.

_صدای اعتراض هرسه بلند شد:چه از خود راضی.بعد هرچهار نفر به خنده افتادیم.برای خودم هم عجیب بود بعد از فوت والدینم این اولین بار بود که هوس می کردم سر به سر دیگران بگذارم و تفریح کنم.

 قسمت 9

 روز 28 اسفند به طرف شیراز راه افتادیم.هوا بسیار مطبوع بود و بوی بهار را به راحتی می شد استشمام کرد.سهیلا دائم پرحرفی میکرد و سعی میکرد با سئوالهای پی در پی اش مرا هم به حرف بکشاند:الهام بغیر از ارامگاه سعدی و حافظیه دیگر چه جاهای دیدنی وجود دارد؟هوای انجا هم مثل تهران الوده است؟خانه ی خاله ات بزرگ است؟و..._سهیل که از این همه پرحرفی سهیلا کلافه شده بود گفت:اگر کمی صبر کنی خودت به جواب همه ی این سوالات می رسی. زن عمو گفت : چکار به کار دخترها داری اینها تفریح اشان این است که با هم حرف بزنند.سخن زن عمو باعث خاموشی سهیل شد.سهیلا با رضایت از طرفداری مادرش باز هم سوالات بی انتهایش را از سر گرفت.!

شب هنگام بود که به شیراز رسیدیم.خانه ی خاله زهرا در محله ای سر سبز قرار داشت که خانه های بزگ و ویلایی داشت ،منزل خاله ام نیز از این امر مستثنی نبود.در بدو ورود مورد استقبال گرم خاله و شوهر خاله قرار گرفتیم.خاله پس از اینکه صمیمانه به خانواده ی عمو خوش امد گفتو احوال یک یک ان ها را جویا شد مجددا من را در اغوش گرفت و به یاد خواهر از دست رفته و هم چنین خوشحالی دیدار خواهرزاده اشک ریخت،

_این شوهر خاله ام عباس اقا بود که سعی می کرد با سخنانش من و خاله ام را از ان حال و هوای غم انگیز برهاند.

_چشم اقا،چشم،بفرمایید اقا ابراهیم،ناهید خانم باید من را ببخشید واقعا دست خودم نبود وهمانطورکه با دستمال اشک چشمانش را خشک می کرد به مهمانانش جایی برای نشستن تعارف می کرد.

_خواهش می کنم زهرا خانم شما ببخشید که ما با این تعداد زیاد مزاحم شدیم.

خاله دقایقی بعد با سینی چای وارد شد و سعی کرد خستگی سفر را با نوشیدن چای از تنمان بیرون اورد.

_خاله،اکرم جان و امین اقا کجا هستند؟سامان کوچولو چطور است؟(اکرم و امین فرزندان خاله ام بودند که هر کدام ازدواج کرده بودند و اکرم پسر نازی به نام سامان داشت.)

_پس حسابی خودتان را توی زحمت انداخته اید.

_چه زحمتی خاله جان ادم وقتی دور هم جمع باشد معنی زندگی را می فهمد.

سفره ی شام به کمک خانم ها پهن شد و غذاهایی که خاله با سلیقه ی فراوان تهیه کرده بود در میان صحبت های گرم و دوستانه ی جمعی صرف شد.من با لذت این صحنه را می نگریستم و خوشحال بودم که خانواده ی عمو اینطور صمیمانه از طرف خاله ام و عباس اقا پذیرفته شده بودند.

فردا نزدیکیهای ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند.انقدر از دیدن دایی رضا و دایی حمید خوشحال شده بودم که مانند دختران کوچک دوان دوان خودم را در اغوششان انداختم.ان ها هم با محبتی متقابل حالم را پرسیدند و از وضعیت درس هایم سوال می کردند.موقع ناهار با حضور خانواده ی دایی حمید و همینطور اکرم و شوهر و بچه اش،امین و خانمش و همینطور دایی رضا خانه حسابی شلوغ و پر سر و صدا شده بود.بعد از ناهار دایی رضا از همه دعوت کرد شب برای گردش دسته جمعی و خوردن بستنی معروف شیراز به خیابان برویم که مورد موافقت همگان قرار گرفت.

آخرشب که به خانه برگشتیم سهیلا رو به من با رضایت گفت:الهام واقعا که شیراز چه شهر زیبا و خوش اب و هوایی است،همینطور خاله و دایی هات و خانواده اشان همگی مردم مهمان دوست و با محبتی هستند.

ان سال موقع سال تحویل نیمه شب بود و همه بغیر از دایی رضا که مجرد بود به خانه های خود بازگشتند تا هنگام حلول سال نو در خانه ی خود پای سفره ی هفت سین باشند.دقایقی بعد از اینکه مهمان ها رفتند خاله در حالی که سه بسته ی کادو پیچ شده در دست داشت نزد ما امد و در حالی که هر کدام از بسته ها را جلوی من و زن عمو و سهیلا می گذاشت با بغض گفت:ناهید خانم می خواهم از شما خواهش کنم که قبل از سال تحویل شما و سهیلا جان و الهام از لباس عزا خارج شوید ،چون دلم می خواهد سال جدید را با روحیه ی بهتری اغاز کنید،این بسته ها هم ناقابل است

میدانستم که خاله چه هدیه ای به ما داده قواره ای پارچه تا ما را از لباس سیاه عزا خارج کند

. زن عمو گفت:_زهرا خانم چرا خودتان را توی زحمت انداخته اید اصلا لزومی به این کارها نبود شما اگر زبانی هم میفرمودید ما به احترام شما این کار را می کردیم دیگه لازم نبود این قدر زحمت بکشید و به کادوها اشاره کرد

دوباره گفت :ولی به شرط اینکه خودتان هم لباس مشکی را دراورید.خدا رحمت کند خواهرتان فاطمه خانم را برای من هم یک خواهر بود خودتان که می دانید.

دوباره اشک در چشم ها حلقه زد و صحبت به خوبی ها و محاسن پدر و مادرم کشیده شد.بی اختیار از شنیدن نام و کردار های خوب انها انقدر گریه کردم که دایی رضا دستم را گرفت و در حالی من را مجبور به رفتن به اتاق خواب می کرد خطاب به خواهرش گفت:ابجی تو را به خدا یک کمی هم ملاحظه ی این دختر را بکیند ،شب سال نو او را به چه روزی انداختید.کمی بعد در اتاق انقدر از این طرف و ان طرف برایم حرف زد که ناراحتی دقایقی قبل را فراموش کردم و بر اثر خستگی بلافاصله پس از خارج شدن دایی از اتاق به خواب رفتم.بدین ترتیب هنگام تحویل اولین سال جدید بدون پدر و مادر در خواب بودم و فکر می کنم این برای همه بهتر بود.

روزهای بعد به مهمانی و گردش گذشت.شب اخری که در شیراز بودیم من و سهیلا همراه سعید و سهیل و دایی رضا که در این مدت حسابی با هم صمیمی شده بودند برای قدم زدن در خیابان های با صفای اطراف منزل خاله زهرا خارج شدیم.از سکوت شب و همینطور هوای دلپذیر بهاری کمال لذت را می بردم.سهلا دست من را در دست گرفته بود و اهسته قدم برمی داشت بطوریکه از پسرها چند گام عقب افتاده بودیم.

_گفتم:سهیلا یک چیزی بپرسم راستش را به من می گویی؟

_می خواستم بدانم نظرت درباره ی دایی رضای من چیست؟

_اینکه دیگر احتیاجی به پرده پوشی ندارد مرد مهمان نواز و خوبی به نظر می رسد چه طور مگر؟!

_منظورم این بود که تو احساس خاصی نسبت به او نداری؟

_این سوال ها دیگر برای چیست از کدام احساس صحبت می کنی؟


مطالب مشابه :


رمان کلبه ی عشق

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی متفاوت را تجربه کنید 13- رمان کلبه ی




رمان کلبه ی عشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان کلبه ی عشق - roman شیرین:نمی دونم باهات چکار




رمان کلبه عشق 2

رمان کلبه عشق 2. لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با




رمان کلبه ی عشق

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی متفاوت را تجربه کنید رمان کلبه ی




رمان کلبه ی عشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان کلبه ی عشق - roman در کمد را باز کرد خشکش زد




رمان کلبه عشق 7

رمان کلبه عشق 7. شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا




رمان کلبه ی عشق(3)

عاشقان رمان - رمان کلبه ی عشق(3) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین




رمان کلبه عموتم06

بـــاغ رمــــــان - رمان کلبه عموتم06 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان کلبه ی عشق(2)

عاشقان رمان - رمان کلبه ی عشق(2) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین




رمان بشنو از دل 5

کلبه رمان سعادت - رمان بشنو از دل 5 - کلبه رمان عاشقانه ,جنایی , - کلبه رمان سعادت




برچسب :