رمان اگر چه اجبار بود(2)


پدر جون، بابای آروین نزدیکمون شد..به احترامش هردومون بلند شدیم..پدر جون دستی به شونه ی آروین زد خیلی از دستش دلخور بود و حتی جلو نیومد تا آروین و بغل کنه یا صورتشو ببوسه! به همون ضربه رو شونه ی آروین اکتفا کرد..مرد خیلی فهیم و مقتدری بود..اما باید درکش میکردیم..غرورش له شده بود..سکوت بدی بینمون بود..پدر جون جعبه ای مخملی قرمز رنگ به سمتم گرفت و در حالیکه سعی میکرد لبخند بزنه گفت: خوشبخت باشید..جعبه رو گرفت سمتم..در جعبه رو باز کردم یه زنجیر ظریف طلا سفید بود خیلی ناز بود..لبخندی زدم و گفتم: مرسی پدر جون!پدر جون بدون حرف دیگه ای رفت..اسم "پدر جون" که از دهنم دراومد چشای عسلی رنگ آروین پر از خشم شد..دوس نداشت من انقدر خودمو راحت و صمیمی نشون بدم..نگام میکرد..رگه های قرمز رنگی تو چشای درشت و عسلیش پیدا بود..یه لحظه ترسیدم..لب پایینیمو گاز گرفتم..عجب شبی بود! فامیلای خیلی نزدیک از سوری بودن مراسم و اتفاقایی که افتاده بود خبر داشتن و با ناراحتی نگامون میکردن..چقدر همه چیز هول هولکی و زود اتفاق افتاد..در عرض یه ماه! ..یه عقد ساده ی محضری و حالام یه مراسم عروسی...از امشب دوره ی جهنمی زندگیم شروع میشد..خودم و برای همه چیز آماده کرده بودم..مقصر بودم و باید میساختم!آروین پسری نبود که با بلاهایی که من به سرش آورده بودم باهام خوب باشه ! همین الانشم انتقام و خشم و تو چشاش به وضوح میدیدم..هر دو نشستیم..به دستای کم مو و مردونه ی آروین زل زدم..کتشو درآورده بود گرمش شده بود..شاید از خشم زیاد، احساس داغی میکرد..آستین پیراهن سفیدشو بالا زده بود..کلافه بود..ساعت مچی سیکوی بند سرامیکش فوق العاده شیک بود و به دستاش شدید میومد..حلقه اش..تو انگشت دست چپش برق میزد..مطمئن بودم تا برسیم خونه و از شر نگاه ها راحت شه، پرتش میکنه یه گوشه!همچنان غرق آنالیز تیپ و حرکاتش بودم که گیسو سررسید..خیلی خوشگل شده بود پیراهن آبی رنگی که دکلته بود به تن داشت و از پشتم طرف کمرش لخت بود و حسابی اندامشو به رخ میکشید....دختر زیبایی بود.. دختر سفید پوست با چشمایی سبز و درشت بود.._ چه عروس و دوماد ساکتی! پاشین بابا یه کم قِر بدین..به ارکستر سپردم یه آهنگ خوب بزنه به افتخارتون..آروین اخم پررنگی کرد و گفت: لازم نکرده!گیسو که میدونستم دست بردار نیس، دستمو کشید و بلندم کرد و گفت: آروین انقدر خشک بازی درنیار..تو فیلمتونم میفته و بعدها میشه خاطره!پسر جوانی که مشغول خواندن بود آهنگ و لحظه ای قطع کرد و گفت: خب حالا میخوام یه آهنگ بخونم به افتخار عروس خانوم و ماه داماد امشب جشنمون..خواهشاً وسط و خالی کنین..همه دست زدن..آروین تو عمل انجام شده قرار گرفته بود و با خشم بلند شد..گیسو لبخندی زد و دست منو تو دست آروین گذاشت..هر دو به پیست رقص رفتیم..گیسو دختر شیطون و خیلی زبلی بود..بخاطر این کارش کلی دعاش کردم..داشتم میمردم از بی حوصلگی!آهنگ پخش شد..آهنگ هنای اندی بود..من عاشق این آهنگ بودم..با اینکه دامنم اذیتم میکرد و به زور میتونستم جُم بخورم اما خب انقدر وارد بودم که هماهنگ با آهنگ میرقصیدم..چراغا خاموش شد و چند تا رقص نور، به رنگای سبز و قرمز و آبی رو صورت من و آروین پیدا شد..فضای لایتی بود...تو این لحظه ی عاشقونه فرصتی برام شد که تک تک اجزای صورت آروین و آنالیز کنم..قد بلندی داشت و من با اون کفشای پاشنه 10 سانیتم به زور به شونه هاش میرسیدم..من قدم کوتاه نبود، اون زیادی قد بلند بود!خیلی خوش استایل بود..موهای مشکی ای داشت..اما چشماش..عاشق چشاش بودم..عسلی! عجب رنگی! آروین خوشگلی و جذابیت زیادی داشت.لباش قلوه ای و به رنگ صورتی کمرنگ بود..نگاهاشو دقیق زیر نظر گرفتم..سرد و یخ بود! حقم داشت..با بلایی که من سرش آورده بودم..!!مردونه و ناز میرقصید..اجبار رو از تو چشاش میخوندم..همه چی براش زورکی و اجبار بود..ازدواج با من..رقص با من! اووووف...دلم شکست..حقم اینجور عروس شدن نبود..خودمم قربانی بودم..چرا باید اینجوری عروس میشدم؟ همونطور که بدنمو تکون میدادم قطره ای اشک، از چشام به روی گونم چکید..آروین با تعجب نگام میکرد..اما برای من مهم نبود..آهنگ قطع شد و چراغا روشن شد..آروین لبخند مصنوعی زد و منتظر شد تا باهاش برم سرجامون بشینیم..بابا بدجور نگاش میکرد وگرنه بدون من میرفت مینشست سر جاش!از فرمالیته بودن مراسم خسته و عصبی بودم..کاش زودتر تموم میشد..داشت حالم بهم میخورد.. هر دو کنار هم نشستیم. آروین کتشو پوشید..همزمان با پوشیدن کتش، سوییچش از جیبش دراومد و افتاد نزدیک صندلای من!آخ جون عجب چیزی! خیلی دوس داشتم آروین ازم بخواد سوییچ و از زیر پام بدم بهش..آروین چپ چپ نگام کرد که یعنی سوییچمو بده..منم که خیلی پررو بودم..خودمو زدم به اون راه و مشغول ور رفتن با دسته گلم شدم..آروین عصبی شد زیر لب گفت: نزار روی سگم بالا بیاد!آروین بدون اینکه به من اجازه ی کاری و بده..خم شد و سوییچ و با هر زحمتی بود از زیر پام برداشت و گذاشت تو جیبش!قیافم اون لحظه دیدنی بود..خیلی ضایع شده بودم..تو دلم کلی بهش فحش دادم..پسره ی بیشــــــــور! چی میشد اگه ازم میخواست سوییچشو بهش بدم؟ براش انقدر سخت بود؟آخر شب شد..فکر کنم من تا آخر مراسم، از دست آروین و حرکاتش یه 5 کیلویی وزن کم کردم..مهمونا رفتن و فقط خودمونیا موندن...بابا بالاخره افتخار داد و نزدیکم شد.از روز محضر تا امشب، حاضر نشده بود باهام حرف بزنه..از دستم دلخور بود اینو خوب از تو چشمای غمگینش میخوندم...حقم داشت غرورش خورد شده بود.نگام رو موهای سفید کنار شقیقه ش ثابت موند..الهی بمیرم برای بابام..پیرش کرده بودم..تو این دوماهی که گذشت خیلی شکسته شده بود..بغض تو گلوم گیر کرده بود..بابا که سعی میکرد لبخند بزنه با لحن گرمی گفت: راویس! مراقب خودت باش..هر مشکلی برات پیش اومد فوری با من تماس بگیر..سفارشتامویادت نره..سرمو تکون دادم..میخواستم خیالشو راحت کنم...بابا با غم و اندوهی که تو صداش موج میزد، گفت: کاش مادرت زنده بود و تو رو تو لباس عروس میدید..عین فرشته ها شدی!این حرفش برام بس بود تا بغضی و که دو ماه بود تو گلوم گیر کرده بود و خالی کنم..اشکام بی صدا از چشام به روی گونه هام میریخت..بابا با دستاش سرمو ثابت جلوی خودش نگه داشت و گفت: نه راویس گریه نکن! دیگه هیچ وقت گریه نکن..تموم شد..کابوسای هممون تموم شد..دیگه نمیخوام از چشای نازت یه قطره اشک بریزه! من فردا دارم برمیگردم شیراز..با تعجب به بابا نگاه کردم..با پشت دستم اشکامو پاک کردم و گفتم: چرا میرین شیراز؟ پیش من و شیرین بمونین..بابا لبخندی زد و گفت: نه دخترم! بالاخره که باید برم..اینجا کاری ندارم..تموم کار و خونه و زندگیه من اونجاس..خوشحالم که توأم سر و سامون گرفتی..حالا با خیال راحت برمیگردم شیراز..کاری داشتی به شیرین بگو..با بغض گفتم: چشم...مرسی بابا..من..واقعاً..بابا دستشو روی لبم گذاشت و نذاشت ادامه بدم پیشونیمو بوسید و گفت: خوشبخت بشی عزیزم...خدافظ!بابا از من دور شد و رفت..با آروین هیچ حرفی نزد..آروین از برخورد بابا شدید عصبی بود..خشم و از تو چشاش میخوندم..راستش خودِ منم، از بی محلی بابا نسبت به آروین رنجیدم..هر چی بود بالاخره دومادش بود...باید حداقل میومد و پیشونیش و میبوسید..شیرین و شوهرش، آرسام، هم اومدن جلو و خدافظی کردن و رفتن...انیس جون نزدیکمون شد و گفت: آروین مامان، شمام بهتره برین خونتون..دیگه دیروقته! خسته این..ما هم داریم کم کم آماده میشیم که بریم..آروین در حالیکه داشت با حرص سوییچشو تو دستش میچرخوند گفت: نمیشه شمام با ما بیاین؟لجم گرفت..پسره ی بی لیاقت! انگار میخواد با یه غول بی شاخ و دُم تنها باشه..مگه من چیکارش داشتم..؟ از چی میترسید؟انیس جون غمگین نگاش کرد..گیسو که جمله ی آروین و شنیده بود نزدیکون شد و با خنده گفت:مامان انیس بیاد چیکار؟ شما امشب کلی کار دارین با هم..لازمه که تنها باشین...گیسو با شیطنت خندید..سرخ شدم..چه خوش خیال بود این! آروین از خشم قرمز شد و با حرص زل زد به گیسو..رایدن سررسید بازوی گیسو و کشید و گفت: بیا بریم انقدر داداش منو حرص نده دختر!رادین، گیسو رو برد..آروین با حرص گفت: این گیسو نمیخواد دست از سر ما برداره؟انیس جون لبخندی زد و گفت: چیکارش داری؟ تو که گیسو رو میشناسی..عادتشه! شیطونه!

آروین با خشم گفت: از وقتی شده زن رادین، بیشتر مزه میپرونه! کاش همون دختر عموم میموند..

پس گیسو دختر عموشم بود! میگم چرا انقدر با انیس جون و آروین صمیمی برخورد میکنه! فکر کنم همش یه سال از عروسیش میگذشت..انیس جون دستمو با مهربونی گرفت و گفت: راویس جان! آروینمو به تو میسپرم عزیزم..مواظبش باش..تا به این سن رسیده خیلی هواشو داشتم..هم من هم باباش..از این به بعد تو مراقبش باش..آروین نگاه پر از نفرتی بهم انداخت و رو به مامانش گفت: آدم قحطه منو دست این خانوم میسپرین؟!! من خودم میتونم مراقب خودم باشم مامان!حرفی نزدم..میدونستم که اگه چیزی بگم بیشتر آروین و عصبی میکنم..اما دلم خیلی شکست..چقدر شرایطم بد بود..به انیس جون لبخندی زدم تا خیالش راحت باشه..من و آروین از همه خدافظی کردیم و به سمت خونه ی جدید و مشترکمون!!! حرکت کردیم..آروین بی توجه به حضور من، آهنگا رو عوض میکرد و بالاخره یکی و انتخاب کرد..بازم غمگین! اه..این تا امشب منو دق بده ول نمیکنه!با دیدن اخمام، پوزخندی زد و صدای آهنگ و زیاد کرد..لعنت به تو!از ناراحتی داشتم آتیش میگرفتم..شیشه رو پایین کشیدم تا یه کم آروم شم ..صدای امیر علی تو فضا پخش بود..آرامش عجیبی تو صداش بود و دوسش داشتم..اما نه برای امشب...!به خونه رسیدیم..یه خونه ی یه طبقه، با نمای سفید-مشکی..! آروین با ریموت، در پارکینگ و باز کرد و ماشین و پارک کرد..بدون اینکه محلم بزاره راه افتاد..خیلی لجم گرفت..با وجود لباس سنگین و مزخرفی که تنم بود اما بخاطر تاریکی ،حیاط بزرگی که خونه داشت و ترسی که من از تنهایی و تاریکی داشتم، مجبور شدم عین بچه اردکایی که پشت سر مامانشون راه میرن دنبال آروین راه برم..انگار گذاشته بودن دنبالش، چنان با عجله راه میرفت که به ترسناک بودن خودم شک کردم! والا! روح که دنبالش نمیومد..بالاخره رسیدیم به در اصلی! چقدر راه بود..اوووف...از بس راه رفته بودم اونم با چنین لباس بزرگ و سنگینی، نفس نفس میزدم..آروین بی توجه به صدای نفسای تندم، کلیدشو در آورد و در رو باز کرد بدون اینکه تعارفی بکنه، زودتر داخل شد و لامپای خونه رو روشن کرد معلوم نیس انیس جون اینو چطوری تربیت کرده!صندلای سفید و پاشنه 10 سانتیمو با اعصابی خراب، پرت کردم گوشه ی جا کفشی..ایشش کلافم کرده بود..پاهام خیلی درد میکرد..زیادی باهاشون راه رفته بودم..داشتم از درد پام ناله میکردم که سرمو بلند کردم و چشمم به خونه افتاد..کفم برید...اوووووووه...چی بود!!! درد پاهام یادم رفت..غرق خونه بودم..آروین تا حالا نذاشته بود من پامو بزارم اینجا، البته خودمم هیچ ذوقی نشون نداده بودم..جهیزیمو شیرین و گیسو چیده بودن! با هیجان و ذوقی کودکانه، تک تک اتاقا و آشپزخونه و هال و سرویس بهداشتی و دید زدم..خیلی خوشم اومده بود..رنگ دیوارای پذیرایی، کرم قهوه ای بود .دوتا اتاق خواب ، روبروی هم داشت..یکی از اتاق خوابا که یه تختخواب دونفره توش بود، رنگ کاغذ دیواریش صورتی بود و کل وسایلش به رنگ، بنفش و سفید بود..رنگش خیلی آرامش بخش بود..اتاق خواب بعدی هم ، تختخوابی یه نفره توش بود..کل وسایل داخل اتاق و رنگ کاغذ دیواریاش سبز کمرنگ بود..پذیراییش که محشر بود..مبلای خوشگل کرم رنگی که به سلیقه ی شیرین خریده شده بود به صورت ال چیده شده بود..گلدون بزرگ و خوشگلی پر از گلای مصنوعی رز قرمز، کنار ال ای دی مشکی رنگ خودنمایی میکرد..حسابی همه جا رو دید زده بودم..رو دیوار هال، تابلو فرشی بزرگ از یه طبیعت زیبا، به چشم میخورد..چند تا مجسمه هم گوشه ی هال گذاشته شده بود..البته مجسمه ها یه کم مشکل منکراتی داشتن! لبخندی زدم..آروین بی توجه به چشمای پر ذوق و خوشحال من، روی مبل لم داد و گره ی کراواتشو شل کرد..خسته و کلافه بود..کتشو درآورد و روی دسته ی مبل کناریش پرت کرد...چه عروس بی ذوقی بودم من! درست شب عروسیم باید خونمومیدیدم؟!! نمیدونستم باید چیکار کنم..روبروی آروین رو مبل نشستم..آروین گوشه ی چشاشو محکم با دستاش فشار داد..بعد به من خیره شد پوزخندی زد و گفت:قصد ندارین لباس سپید عروسیتونو در بیارین؟!آخ که اگه جرئتشو داشتم گردنشو میشکوندم! تا کِی میخواست کنایه بارم کنه؟با لج گفتم: نــــــــــه! اخماش رفت تو هم! خوب میدونستم که از حاضر جوابی متنفره! هر چی بود، ته تغاری و عزیز کرده ی خونوادشون بود و طاقت گستاخی و نداشت..با خشم گفت: برو تو اتاق و این لباس مسخره رو از تنت در بیار! اصلاً خوشم نمیاد از این مراسم مسخره چیزی باقی بمونه!با حرصی که تو صدامم آشکار بود گفتم: مراسم مسخره؟!! برات متأسفم!خواستم بلند شم که با لحن جدی و عصبیش گفت: پس چی خیال کردی؟ هان؟ فکر کردی عاشق و سینه چاکت بودم که حاضر شدم باهات ازدواج کنم؟ تو با من بازی کردی راویس! هم با من هم با خونوادم..تو غرور خونوادمم خورد کردی..یه جوری ازت انتقام میگیرم که نابود شی..لیاقتت همینه! فکر کردی یام میره چی به سرم آوردی؟ فکر کردی اشکای مامانم یادم میره؟با بغض گفتم: چی میخوای از جونم؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟آروین خنده ی بلندی از رو عصبانیت کرد..واقعاً ترسیدم ..وقتی خندش تموم شد گفت: حالا حالاها من و تو با هم کار داریم خانوم زرنگ! بهت نشون میدم که من کیَم و چه شوخی و بازیه مسخره ای با من شروع کردی..زندگیو برات جهنم میکنم! . یه جهنم واقعی!دیگه طاقت نیاوردم..نمیخواستم جلوی آروین گریه کنم..اون همینجوریشم نزده میرقصید!با سرعت به اتاق خوابی که تختخواب دو نفره توش بود رفتم و در رو قفل کردم..رو تخت دراز کشیدم و زار زدم..این حق من نبود!! منم بازیچه بودم...من بی تقصیر بودم..!! [ چهارشنبه چهارم بهمن 1391 ] [ 15:35 ] [ مهسا ] آرشیو نظرات


مطالب مشابه :


دانلود رمان اگرچه اجبار بود

نام کتاب : اگر چه اجبار بود . نویسنده : nazi nazi |(الهام.ح) کاربر انجمن نودهشتیا. حجم کتاب : ۳٫۱ مگا




رمان اگرچه اجبار بود

رنیس - رمان اگرچه اجبار بود - رمان و . - دانلود رمان ماکه شانس نداریم برای




رمان اگرچه اجبار بود 16

بـــاغ رمــــــان. همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید. صفحه اصلي | عناوين مطالب |




رمان اگر چه اجبار بود(1)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمان اگر چه اجبار بود دانلود رمان های بسیارزیبا رمان اگرچه اجبار بود




رمان اگر چه اجبار بود(3)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود(2)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان اگر چه اجبار بود رمان اگرچه اجبار بود;




رمان اگرچه اجبار بود 12

بـــاغ رمــــــان - رمان اگرچه اجبار بود 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :