نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ

آن گاه كه خدا از دهان سنگ ترانه مي خواند

 

يك گزاره از زندگي ي افسانه اي فضيل عياض خراساني

آدم هاي همين نزديكي:

                        فاضل خراساني : راه زن و سركرده ي گروه

                        ابراهيم: از ياران او

                        تندر : از ياران او

                        سيف : از ياران او

                        غفار : از ياران او

                        سنجر كابلي : ره زن، رقيب فاضل خراساني

                        جبار : از ياران او

                        حاتم : از ياران او

                        فضل : از ياران او

                        سالار : از ياران او

                        آبنوس : عروس دربار حاكم ابيورد

                        اُنس : نديم و پاس دار آبنوس

                        پير صحرا نشين : شوريده ي بي نام و مكان

                        دو سرباز حكومتي

                        سايه ها : سپيد ، سياه

                        و ... كاروانيان

 

 

 

 

 

 

يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح

هست خاكي كه به آبي نخود توفان را

«حافظ»

به نام او كه «نمي دانم» هايم را به «دانا» ايي اش مي بخشد

آغاز:

صحنه و تاريكي و صداي دور زنگ كاروان و هيا بانگ چاووشي خوان و .... بعد

صداي تاخت رعب آور اسبان و هياهاي سوار كاران كه رعشه بر تن مي اندازد

نور كه مي آيد، در دو سوي صحنه دو گروه كه مي نمايد راهزن راه اند، ديده مي شوند و ميان شان كاروانيان محاصره شده و هراسان و صحنه ي اين گزاره امّا،

دو سكوي پلكاني به ارتفاع 2 متري، به شكل مثلث قائم الزاويه، كه گاه در نمايش بهم آمده و يكي مي شوند. چند سكوي پراكنده و ... كه حكم سنگ و صخره را دارند در اين بازي و گاه نشستگاه بازيگران.

دو گروه شمشيرها بر هم سائيده و صداهاي خوف انگيزي مي آفرينند به گونه اي كه كاروانيان در محاصره سردرگم و هراسان. برخي به انديشة حفظ جان اند و پاره اي به حفظ مال كه به هر سو در حال گريزاند امّا هر بار با شمشير آمخته يكي از دو گروه قرار مي گيرند و چون توده ي فشرده در ميانه صحنه درهم مي تنند. سركرده هر دو گروه با شمشير برهنه گرد آنان قدم مي زنند، آن گاه خيره به هم با نگاهي خصمانه و كينه ورز

فاضل: گفتم. چندين و چندبار پيغام دادم، به خدا سنگ هم اگر بود، مي شنيد ‌]مكث[ امّا ... تو ... سنجر

سنجر: آب به آسمان مي پاشي فاضل. اگر هزار پيغام، هزار پيك ديگر بفرستي نه تو كه تيغ تمام سپاه هارون الرشيد نمي تواند سنجر را از اين جاده دور كند ]مكث[ پس بيهوده نه پيكي بفرست و نه پيغامي  كه آب در هاون كوبيدن است فاضل خراساني!

فاضل : پس حكم اين است ]شمشير در هوا مي رقصاند[

سنجر: سنجر كابلي را از داوري تيغ مي ترساني؟

هر دو به سوي هم يورش مي برند و هر دو گروه به تهييج سركردة ي خود، هلهله بر ميدارند و گاه با كوبيدن شمشير بر هم و پا برزمين، عرصه ي نبرد را داغ تر مي كنند. دو مرد به هم مي پيچند. دراين موقع يكي از كاروانيان مي گريزد و يكي از گروه سنجر راه او را مي بندد و مي كوشد كه مال از كف او در آورد امّا يكي از گروه فاضل به او مي تازد. هر دو هم، مردنگون بخت را با تو بره اش به سوي خود مي كشانند تا عاقبت اين كشاكش به كشمكش دو گروه مي انجامد. صداي پركوبش طبل هر دو گروه را آرام مي كند. هر دو گروه به سويي خيره و سرك مي كشند.

پيرصحرا نشين با محاسني سپيد و بلند و جامه اي سپيدتر با عصايي وارد مي شود. گشتي در صحنه مي زند. از ميان شمشيرهاي دو سر كرده كه بر هم افتاده مي گذرد

پيرصحرا نشين: استخوان پاره اي و اين همه جر و جار. بهاي اين غنايم حقير ]پا بر تو بره اي مي كوبد[ شمشير كشيدن و جنگيدن با هم است؟

فاضل: نمي دانم كيستي و كه اي امّا گاهي ترا در اين بيابان ديده ام ]مكث[ از او بپرس كه براي دانه اي سكه آدم نيز مي كشد

سنجر: من ... سربريدن براي سكه اي!؟

مي خواهند باز هم به هم بپيچند امّا پيرصحرا نشين عصا را ميان شان قرار ميدهد

پيرصحرا نشين: اين بازي كودكانه را تمام كنيد. آن كوهها را مي بينيد، آن كوههاي سر به آسمان كشيده را ... ها ... روزگاري از نعره ي رهزانان به خود مي لرزيد و از غريو سمضربه هاي اسبان مي تكيد، هيچ كارواني با هزار جلو دار هم نه به شام مي رفت و نه به مكّه ... هي ... هي كجا شدند آن راهزنان كه به كيسه ي درهمي نيز التفاتي نداشتند

فاضل: ميدانم به ميانجيگري آمده اي. بپرس، از او بپرس چندين و چند بار هم پيك فرستادم هم به زبان گفتم هم كاغذ نوشتم كه از منزل اول تا منزل دوم، جاده و كاروان و هر چه غنايم در آن است مالِ تو از منزل دوم تا به اين جا و تا دامنه ي كوه كه سواد شهر پيداست مالِ من ]مكث[ امّا او

سنجر: با حلوايي مي خواهي طفل مكتب خانه اي را فريب بدهي فاضل . فرسخ در فرسخ جاده است و بي شمار كاروان به راه شام و مكه. سفره اي باز و تنعّم بسيار.

پيرصحرانشين : ]به استهزاء[ مي بينم مال بسيار و تنعّم را

و تو بره اي را بر ميدارد و در هوا تكان ميدهد. مشتي لباس و كيسه ي زري و قرآني كوچك بر زمين مي افتد. صاحب مال مي مويد

پيرصحرا نشين: مي بينيد. چند سكه ي سياه و ناچيز. رهزانان اين بلاد از دشمني شما شكايت ها دارند، مي ترسند كه آتش چنين فتنه اي دامن آنان را نيز بگيرد ]مكث[ يا با هم مدارا كنيد يا آن كه ...

مكثي مي كند. كيسه ي زر را بر ميدارد. قدم مي زند. همه خيره به او. زر اندك كيسه را روي زمين مي ريزد و ...

ابراهيم: يا آن كه چه پيرمرد؟

سنجر: ما تو را امين و داور اختلاف ميدانيم هر چه بگويي قبول داريم كه سال داري و جهانديده

فاضل: بگو پيرمرد، حرف تو مفتاح الصواب است و حجت

پيرصحرا نشين: ميدانيد چون باد بي قرار به هر سو ميروم. گوش هاي بازم، خبرها را مي شنوند ]مكث[ باد خبري آورد كه چند روز ديگر كاروان بزرگي از بلخ سوي ابيورد به راه خواهد افتاد ]مكث[ كارواني كه سرش در مغرب و دمش در مشرق گم شده است ]بازمكث[ ميدانيد ارباب اين كاروان ]سينه به سينه­ي يكايك سركرده ها[ كيست ... هان ...؟ ]مكث[ ابومحمود حلبي

فاضل: وزير حاكم ابيورد ]مكث[ پناه بر خدا

سنجر: پس بايد باري از طلا و سنگ هاي قيمتي و پارچه ي ابريشمي داشته باشد

پيرصحرانشين: درّي ناسفته، الماسي تراش نخورده كه براي حاكم بسيار اهمّيت دارد، آن چنان كه در كجاوه اي در بسته نگاه داريش مي كنند ]آهي مي كشد[ افسوس پيرم و رنجور و سستي و فترت زانوي لرزان و كمر خميده ام فرصت نميدهد كه با شما باشم ]مكث[ هر كدام از شما و يا هر قطاع الطريق و حرامي ي ديگري آن الماس را به چنگ آورد، شايسته است كه سر كرده راهزانان تمام خراسان باشد و سالار راهزانان عالم ]مكث[ مي دانم كه امتحاني دشوار و سخت است، اين ميدان مرد مي طلبد ]سينه به سينه ي فاضل[ مردي كه از خود بايد بگذرد ]مي چرخد نعره مي زند[ كسي از شما مرد اين ميدان نيست؟

سكوت. همه به هم مي نگرند

سنجر: چه مي گويي پيرمرد. به راستي پيري عقلت را برده . ميداني چند فوج سوار با اين كاروان است؟

فاضل شمشير كشيده و پاپيش مي گذارد

سنجر: ]آهسته[ به خدا تو از اين پيرمرد صحرا نشين ديوانه تري

فاضل: آري ... به خدا من از تو به اين مقام شايسته ترم

پيرصحرا نشين: پس بر روي هر تپّه، نگهباني بگذاريد كه شب و روز جاده را مراقب باشد ]مكث[ نگهباني از سوي تو فاضل و نگهباني از جانب تو ]با عصا به سنجر اشاره مي كند[ اكنون به عدالت غنايم را ميان خود قمست كنيد كه اين غائله به درازا كشيده شده.

و آرام بيرون مي رود. فاضل به سنجر مي نگرد كه دارد غنايم را از دست مسافران مي گيرد. مسافر سكه ها را جمع مي كند و قرآن كوچك را برداشته، خاك آن را پاك مي كند و مي بوسد، فاضل خيره به او. هياهويي او را به خود مي آورد. سيف با يكي از كارواني ها درگير است

سيف: نادان به خاطر پارچه ي سياهي حاضري كشته شوي؟

كارواني: امانتي يكي از همسايگان است كه به مكه مي برم. هر چه مي خواهيد زر و سيم بستانيد و اين پارچه را بدهيد

سيف مي خواهد با شميشر او را بزند كه ...

فاضل: چه شده سيف؟

سيف: از اين زبان نفهم نادان بپرس سالار، حاضر است كشته شود و دست از اين پارچه برندارد

فاضل: پارچه!؟

و پارچه سياه را كه به آيات قرآني مزّين شده است از مرد مي گيرد و انگشت بر خطوط آن مي كشد

كارواني: آيه الكرسي است، حافظ جان و ضامن راه مسافر ]مكث[ امانتي است برادر

فاضل: و تو حاضري سر بر اين كرباس سياه بدهي ]كاروني سرتكان ميدهد[ ابراهيم، غفار، تندر، سيف ... اموال را به كاروانيان باز گردانيد

همه متعجب به او مي نگرند. فاضل پارچه را به كارواني ميدهد. سيف بي توجه به اين فرمان مي خواهد مال از چنگ يكي از كاروانيان درآورد. فاضل عصبي با مشت او را نقش بر زمين مي كند سيف با ترس مال را به كارواني باز مي گرداند. فاضل به سوي سنجر مي رود

فاضل: خواسته اي دارم كه ميدانم تمناي هيچ دوستي را بي پاسخ نگذاشته اي

سنجر: نمي دانم پسِ اين كلمات مهرآميز چه چيزي نهفته است؟

فاضل: گفتم كه، اجابت اين تمنا بي پاداش نيست

سنجر: اين چه تمنايي است كه پاداش هم دارد فاضل

فاضل: هر چه مال از اين كاروان گرفتي به صاحبانشان باز گردان من نيز غنايم دو كاروان را تا دو هفته به تو مي بخشم

سنجر: ]با مكث بسيار[ تا سه كاروان ]مكث[ تا آمدن كاروان ابيورد

ابراهيم: طمع 3 حرف است سالار، هر سه خالي

فاضل: سه كاروان

سنجر: اموال شان را باز گردانيد

مردان سنجر به اكراه اموال را پس ميدهند. فاضل نيز پارچه را به كارواني ميدهد

فاضل: برويد ]رو به مردان خود[ تندر، تو وسيف هم پاي شان ميرويد تا چاه اول ]رو به كاروانيان[ از آن جا تا كاروان سرا فرسخي بيشتر نيست. به راه بيفتيد تا غروب نرسيده كه شب اين جاده هم چون روزش چندان ايمن نيست

كاروانيان بار بسته، به راه مي افتند. مرد كارواني مي آيد و قرآن كوچك را به فاضل ميدهد و مي رود. ابراهيم به او نزديك مي شود

ابراهيم: هيچ وقت نپرسيدم چرا. هر چه گفتي آن كرديم امّا آن  مرد و آن پارچه سالار؟

فاضل: به حرمت آن خطوط، آن نوشته ها ]مكث[ اگر آن كاروان امروز غارت مي شد ديگر حرمتي براي آن نوشته نمي ماند ابراهيم شنيدي كه آن مرد چه گفت؟

ابراهيم: حافظ جان و ضامن راه

فاضل سري تكان ميدهد. صداي طبل بر مي خيزد. بازيگران به سرعت دو سكوي بلند را در دو سوي صحنه گذاشته و از افراد سنجر و فاضل هركدام بر يكي از آنان به نگهباني مي پردازند در حال كه فاضل در سويي و سنجر در سوي ديگر، نوك شمشير را بر زمين زده و به تماشاگران خيره اند

تندر: ]پاي سكو[ آي ي ي ابراهيم چيزي پيداست؟

ابراهيم: ]چشم چشم مي كند[ هُرم سوزان گرما است كه چون مار روي زمين خزد.

با صداي طبل پست ها عوض مي شود. فضل بر سكو

جبار: ]خيره به دورها[ آن گرد و غباري كه به آسمان مي رود چيست؟

فضل: آهوي رميده اي است كه از تير شكارچي مي گريزد

دو سر كرده جاي خود را تغيير مي دهند و روي كُنده ها مي نشينند. و صداي طبل و تعويض پست ها. حاتم و سيف بر سكو. به دورها نگاه مي كنند. مأيوس به سر كرده هايشان مي نگرند و شانه بالا مي اندازند و بعد به دورها چشم مي دوزند. دو سر كرده بر زمين نشسته و با اخم به يكديگر مي نگرند بعد به تماشاگران. سنجر بر مي خيزد. عصبي و غرنده

سنجر: سه از چهارم هفته را مانند ديوانه ها چشم به بيابان دوخته ايم و دل به هر نرمه غباري خوش كرده ايم ... آه ]شمشير مي كشد[ مي بيني آن پيرمرد نادان ما را چون مهره ي شطرنجي به بازي گرفت

فاضل: صبور باش مرد

سنجر: انتظار ديوانه­ام مي­كند. پريشانم مي كند. انتظار براي من و تو مال و ثروت نمي­شود ]بلند[ آي ي ي فضل اسب ها را آماده كن كه برويم

و می خواهد از صحنه خارج شود که با صدای زنگ کاروانی می ایستد. حاتم و سیف به دورها می نگرند

هردو: کاروان ... کاروانی دارد می آید

سنجر: خسته اید و گرسنه، شاید ...

سیف: نه ... نه کاروانی است که از افق دارد بیرون می زند

حاتم: ]دقیق به دورها[ وای خدای من ... دُمِ این جانور دیده نمی شود سالار

فاضل: اسب ها را زین کنید، شمشیرها را از غلاف بیرون بکشید و چون طوفان به کاروان حمله کنید.

با صدای طبل جنب و جوشی صحنه را فرا می گیرد. صدای اسب ها، شیهه و چکاچک شمشیرها. نور بی رمق صحنه را در بر می گیرد

هر دو سرکرده روی سکوها فرمان میدهند به یارانشان كه از صحنه بیرون هستند

سنجر: همه را از دم تیغ بگذرانید

فاضل: با کمند دست و پای اسب و سوار را به هم بپچانید

سایه هایی در عمق به جنب و جوش که به هم می آمیزند و می جنگند. صدای کوی و طبل ها. در این موقع کجاوه ای که مردي آن را می کشد وارد صحنه می شود و به هر سو می رود

سنجر: چه می کنید ابلهان، آن کجاوه سرگردان را بگیرید

فاضل: آی ی ی کجاوه را بگیرید

و خود می آید و پی کجاوه می گذارد. کجاوه به هر سو کشیده می شود و مردان هر دو گروه قصد گرفتن آن را دارند. فاضل با چابکی زودتر از سنجر کجاوه را می گیرد. داد و فریاد سنجر به جایی نمی رسد و با دیدن این صحنه شمشیر را به بدنۀ سکو می کوبد. فاضل با شادی شمشیر را در هوا تکان می دهد. غریو هلهلۀ یاران او. مردان سنجر خسته و افسرده طرف او می روند. ابراهیم شمشیرش را سوی آنان تکان میدهد

ابراهیم: آی ی ی سنجر می بینی ... می بینی

تندر: دنبال کاروانی دیگر در جاده ای دیگر باش

سیف: که سالار ما شرط را برد

غفار: ایستادن و با حسرت چشم دوختن سودی ندارد. دنبال کاروان دیگری باش

همه می خندند. سنجر و مردانش آرام از صحنه بیرون می روند. فاضل می خواهد پردۀ کجاوه را پس بزند کجاوه دار که انس نام دارد راه او را می بندد. فاضل نگاهی به جمع انداخته، آن گاه دست بر شانه ی او گذاشته، فشار میدهد به گونه ای که انس دردآلود به زانو می افتد. فاضل آرام پرده ی کجاوه را پس می زند، امّا هراسان پس می رود به طوری که دیگران نیز عقب می روند. فاضل خشمگین سوی انس رفته، شمشیر را بر سینه ی او می گذارد

فاضل: به خدای بی شریک، لب باز نکنی و نشانی الماسی را که به ابیورد می بری ندهی با این شمشیر سینه ات را خواهم درید.

مردان او با شمشیر چتری بر سر انس می گشایند. انس نگران به کجاوه می نگرد و کیسه ی زری در آورده سوی آنان می گیرد. فاصل کیسه را گرفته و زر آن را بر سر او می کوبد و با خشم شمشیر را بالا می برد که ناگهان از پس پرده ی کجاوه دستی زنانه گردن آویزی را در هوا تکان میدهد. همه خیره به گردن آویز، آرام به آن نزدیک می شوند. خیره به ساق دست، وسوسه می شود که آن را نوازش کند امّا فاضل با کف شمشیر بر دست او می کوبد

آبنوس – صدا: خون بهای دو سه آدمی است این جواهر

غفار نگاهی به فاضل انداخته و گردن آویز را می قاپد. سنگ های آن را لمس می کند. می خندد

غفار: باور کنید این گردن آویز خون بهای بیست آدمی چون ماست ]به یک یک آنها نشان میدهد[ می بینید سنگ های ارغوانی اش را. چه برقی دارد. دانه های ریز الماسش چه درخششی دارد

تندر: ]گردن آویز را می قاپد[ رنگ طلایش چشم آفتاب را کور می کند

سیف: ]همانگونه گردن آویز را می رباید[ دانه دانۀ مرواریدش به درشتی ی گردویی می ماند ]رو به فاضل[ می بینی سالار و به سوی او دراز می کند. فاضل خشمگین زیردست او می زند و گردن آویز را بر زمین پرتاب می کند. سیف و غفار و تندر برای چنگ آوردن گردن آویز سوی آن یورش می برند و با هم درگیر می شوند، امّا فاضل ...

فاضل: ]فریاد[ کجاست آن الماس بی تراش خام ]با ضربه ای غفار را به سویی پرتاب می کمند. دیگران از برابر او می گریزند[ کجاست آن دُرّ ناسقته که آن پیرمرد صحرانشین گفت ]رو به مردان[ آن الماس را پیدا کنید ... پیدا کنید.

همه سوی انس یورش می برند و او را کشان کشان نزد فاضل می آورند. فاضل نعره کشان شمشیر بالا می برد و فریاد انس

انس: خا ... تو ... ن ]ملتمسانه[ خا ... تون

و با دست و پا سوی کجاوه می خزد. پرده کجاوه کنار می رود و آبنوس به آنان خیره می ماند

آبنوس: اگر این گردن آویز الماس جان آدمی را ضمانت نکند، خون بهای بیشتری پرداخت خواهم کرد ]بیرون می آید و دستبند و طلاجات خود را در آورده سوی فاضل می گیرد[ شاید این ها چشم تنگ ترا پر کند

فاضل: با این ها می خواهی فاضل خراسانی را بفریبی که از آن الماس درشت بگذرد؟

آبنوس: آیا تو یا هر کدام از مردانت که مردی را فقط به شمشیر کشیدن بر انسان بی پناهی می دانید، می توانید الماس خامی را تراش دهند ]به فاضل[ می توانی ]به مردان[ می توانید ]سکوت . آبنوس نگاهی به دورها می اندازد[ کاروان رفت. به خدا قسم اگر تمام کاروان را تاراج می کردید، آن چه به غنیمت بدست می آوردید، سنگی حتا از این گردن آویز نمی شد ]مکث[ گردن آویز را بگريد و ما را رها کنید و گرنه ...

فاضل: و گرنه چه ... هوم، وردی می خوانی و سنگ مان می کنی یا چون گرد آفرید قصه ها به کمند ]تمسخر[ زلفت ما را می پیچانی ]همه می خندند امّا فاضل به او خیره می ماند[

انس: خاتون ]نگاهی به آبنوس می اندازد[ عروس حاکم ابیورد است ]همه را خنده باز می مانند[ خاتون به قصر نرود، آن وقت فوج فوج سوار است که از چهار جانب این بیابان بر سر شما خواهند تاخت ]مکث[ آن گاه ...

آبنوس: فقط مرگ را به غنیمت خواهید برد

همه به یکدیگر می نگرند. ابراهیم آرام دم گوش او می گوید

ابراهیم: به نظر نمی آید سالار که دروغ بگوید. آن گردن آویز قیمتی، غنیمتی است که با غارت ده کاروان نیز بدست نمی آید

فاضل: ]نگاهی به مردان خود می اندازد[ یعنی او را آزاد کنیم؟

ابراهیم به تائید سری تکان میدهد.

غفار: ]معترضانه[ چه می گویی ابراهیم، الماسی که آن پیرمرد مي گفت، خاتون است که به چنگ ما افتاده. سالار ... حاکم ابیورد برای آزادی عروس زیبای خود گنج خانه ی حکومتی را هم می دهد

فاضل: ]متفکرانه سری تکان میدهد[ جایز نیست این جا بمانیم ]بلند[ به کمینگاه می رویم

صدای طبل، فاضل پرده ی کجاوه را پس می زند و آبنوس وارد آن می شود. انس با تهدید شمشیر کجاوه را می کشد. بازیگران به سرعت با سکوها پناهگاهی غار مانند می سازند. فاضل و بازیگران دیگر دوری در صحنه می زنند و برابر پناهگاه می ایستند

فاضل: ابراهیم، یکی را بالای صخره به نگهبانی بگذار

و خود پرده را کنار می زند و آبنوس بیرون می آید و با اشاره ی یکی از مردان در پناهگاه می رود. تندر برای نگهبانی بر سکو می رود

فاضل: همه چشم شويد و همه گوش، نه از پرواز پرنده ای در آسمان و نه از جنبش جنبنده ای بر زمین غافل مشو تندر هر چند بعید می دانم که سواران حکمران حتی آشناترین بَلَد و راهنمای راه بتواند این کمینگاه دور از چشم انس و جن را پیدا کند الا یکی از ما ]رو به دیگران مکث[ و شما، تمام راه را، بیابان را، از ابتدا تا انتها فرسخ به فرسخ جستجو کنید و آن پیرمرد دروغ گو را پیدا کنید ]آرام و از سر خشم[ چگونه چون ابلهی حرف های او را باور کردم. آخ ... خام شدم ... خام شدم

با صدای طبل مردان او به هر سو پراکنده می شوند. هر سو را می نگرند. میان تماشاگران را جستجو می کنند. انس به فاضل نزدیک می شود و او با شنیدن صدای پا، سریع شمشیر را می کشد

انس: بايد كسي خبر گروگان شدن بانويم را به حكمران برساند

فاضل: ابراهیم یا تندر ... یکی خواهد رفت

آبنوس از کجاوه بیرون می آید

آبنوس: که سر از تن شان جدا کند؟

انس: ای مرد بگذار من بروم که وجودم برای حاکم صدق گفتارست و هر آن چه که می طلبی می ستانم و باز می گردم

فاضل: مرا ابله می دانید. یک بار فریب حرف های آن پیرمرد دیوانه را خوردم ... نه ... نه ... افکار بیهوده را از سر بیرون کنید

انس نزد آبنوس باز می گردد. فاضل روی سکویی کوچک می نشیند. انس به آسمان می نگرد

انس: سردار در این بیغوله آب وضويي  پیدا می شود

فاضل: می بینی که، چشم تا چشم خاک است و ماسه ]به طنز[ تیمم نیز جایز است

آبنوس: خدایا پسر علی چه ها کشید آن روز کربلا

فاضل: آه ... آن زبان چون نیش مار را کمتر تکان بده خاتون و گرنه ...

آبنوس: و گرنه چه ... ها ... بی وضو و تیمم و نماز ما را خواهی کشت

فاضل: ]با شمشیر به گوشه ای اشاره می کند[ آن جا ... کوزه ی آبی است، بردارید و خاموش شوید

ابراهیم: و از او دور مي شود. مي كوشد به او نگاهي بيندازد امّا گاهي نگاهي دزدانه به او مي كند. ابراهيم به او نزديك مي شود سرسخت و نترس

فاضل: ]با خود انگار[ از چنین زنانی خوشم می آید

انس می رود در عمق. فاضل زیر نگاه خیره ی خاتون معذب است. رو به تندر می کند

فاضل: چیزی می بینی؟

تندر سر به نفی تکان میدهد. انس در حالی که می نماید وضو گرفته است می آید و آبنوس به عمق می زند. انس پی ی یافتن قبله است

فاضل: ]با شمشیر قبله را نشان میدهد[ به راست ... کعبه آن سمت است ]بلند[ سمت راست

انس به نماز می ایستد. فاضل قدم می زند. به انس می نگرد. روی سکو می نشیند و به انس خیره می شود ابراهيم به كار تهيه چاي مي پردازد آتشي كوچك  و كتري و ...  آبنوس که نمازش را تمام کرده است، می آید

فاضل: ]به استهزاذ[ مگر در قصر حاکم کسی هم نماز می خواند خاتون؟

آبنوس: کسی را نمی دانم امّا در خانه ی پدرم همه نماز می خوانند

فاضل: پدرت!؟

انس: ]که نمازش را تمام کرده است[ پدر خاتون، مولای من کدخدای دهستان خورج است که در دامنه ی کوهی قرار دارد.

فاضل: امّا خاتون و دربار حاکم و ... ]با استفهام شانه بالا می اندازد[

آبنوس: یکی از ندیمان حاکم در سفری مهمان پدرم بود و مرا دید و ...

متاثر سکوت می کند، در این هنگام سیف از زاویه ای می آید

فاضل: چه شد؟

غفار: ]از زاویه دیگر[ کاروان سرا به کاروان سرا رفتم و پرسیدم و کسی نشان او نمی دانست که نمی دانست

ابراهیم: ]از زاویه دیگر[ تپه به تپه و ماهور به ماهور را در نور دیدم و چون ماری بر تن راه خزیدم و اثری از او نیافتم سالار

فاضل: آه ... می خواهید بگوئید که آن پیرمرد فرتوتِ سال دار، قطره ی آبی شده است و در زمین فرو رفته؟

همه: ]به یکدیگر می نگرند[ آری

فاضل: این حرف های بیهوده را دور بریزید. گاه و بی گاه درحاشیه جاده می دیدمش

سيف: سالار هر کس را دیدم، پرسیدم، نشانی دادم که پیرمردی لاغر اندام و استخوانی

آبنوس: با جامه ای سپید و کهنه امّا تمیز

ابراهیم: ]بی توجه به او[ آری ... با مویی آشفته و سپید

آبنوس: و چوبی پرگره در دست

سيف: ]باز بی توجه به حرف های آبنوس[ با چشمانی نافذ و ]مکث. رو به آبنوس[ تو ... تو او را دیده ای؟

آبنوس: ]بی توجه به سوال ابراهیم[ با چشمانی که با آدمی حرف می زند

ابراهيم: کجا او را دیده ای خاتون؟

غفار: ما تمام گمگوشه های این راه جست و جو کردیم و او را نیافتیم ]به تمسخر[ پس تو پیرمرد بیابانی را کجا دیدی خاتون

آبنوس: ]آرام[ در خواب

صدای طبل

نور به شب می زند. مردان گرد آتش. یکی شان نی می نوازد و دو تای دیگر به رقص می پردازند، دورتر امّا فاضل گرفته و مات نگاهی به آتش دارد و نگاهی به کجاوه. پس از لختی با تغییر نور همه به خواب. فاضل خاری به آتش می افزاید. دست بر آتش و مات خیره به چیزی درون آتش. صدای نالۀ در خواب آبنوس او را به خود می آورد. بر می خیزد. اطراف خوب می پاید و پس از مطمئن شدن از خواب دیگران سوی کجاوه گام برمیدارد امّا با جابه جا شدن غفار سریع می آید و دراز می کشد و خود را به خواب می زند. غفار پس از آن که از خواب بودن دیگران مطمئن می شود، پاورچین پاورچین سوی کجاوه می رود. لرزان دست سوی پرده می برد امّا با سینه به سینه شدن با فاضل از ترس عقب می رود

غفار: ]هراسان[ من من من ...

فاضل به او فرصت نمی دهد و با ضربه ای نقش بر زمینش می کند. همه بیدار شده گرد آنها جمع می شوند. فاضل شمشیر می کشد و سوی او می رود. غفار از ترس روی زمین عقب میرود. آبنوس از کجاوه بیرون می آید

غفار: ببخش سالار ... مرا ببخش ... شیطان فریبم داد

فاضل: شیطان ]مکثی می کند[ شیطان

و شمشیر را بالا می برد که فرود آورد

آبنوس: سردار، انسانی که بداند اشتباه کرده است، خونش مباح نیست ]مکث[ از او درگذرید

ابراهیم: از او بگذرید سالار

فاضل: برخیز. سوار اسب شو و از این جا، از این بیابان، از این دیار دور شو که به خدا اگر چشمم به تو بیفتد دیگر زنده نخواهی ماند ]رو به ابراهيم[  اندوخته ای و رهتوشه ای به او بده ابراهیم تا گورش را گم کند

و پشت به بازیگران و رو به ما می ایستد. غفار برخاسته، نگاه کنیه توزانه ای به فاضل می اندازد و با ابراهیم خارج می شود، خاتون درون کجاوه می رود و انس می رود که کنار کجاوه بنشیند

نور آرام می رود. یکی شان نی می زند. فاضل قدم می زند. بر کُنده ای می نشیند. نور می آید نور میرود سیف بر سکوی نگهبانی، ابراهیم به اشاره از او می پرسد که خبری شده یا نه. سیف سری تکان می دهد. ابراهیم و تندر سوی فاضل می روند

ابراهیم: آخر چه کار باید کرد سالار؟

تندر: هفته ای از ماه را در این پناهگاه ایم نه سوادِ سواری و سپاهی در جاده دیدیم و نه پیکی و پیغامی به جانب حاکم فرستادیم

فاضل: صبر ... فقط صبر

و به آبنوس که دارد با انس حرف می زند می نگرد. فاضل سوی آنان می رود. آبنوس با گفتۀ انس می خندد.

فاضل: چنان به گفت و خنده اید که کسی گمان نمی کند گروگان اید ]مکث[ اگر چیزی شنیدنی است بگوئید که ما نیز بخندیم

آبنوس: ذکر خاطرات کودکی بود سردار

فاضل: خاطرات کودکی آن هم با غلامکی که پا به پای اسب کجاوه تان می دود ]رو به دیگران[ می شنوید؟

دیگران می خندند

آبنوس: او برادر من است سردار

همه ساکت می شوند

فاضل: این حرف چندان خنده دار نیست که ما را بخنداند خاتون

آبنوس: طفل شیرخواره ای بیشتر نبودم که مادرم مرد و زنی که در خانه مان کار می کرد و کودکی به سالِ من داشت، مادرانه شیرم داد و بزرگ کرد ]مکث[ آن زن، مادر برادرم انس بود سردار. من کودکی ام را با او قسمت کرده ام. برادری است که حتا از سایه ام نیز مراقبت میکند

فاضل: امّا او ... ]فریاد سیف حرف او را قطع می کند[

سیف: سردار ... سردار گرد و غباری در دوردست بیابان می بینم که دارد به آسمان می رود

ابراهیم: شاید غبار سم حیوان از شکار رمیده ای باشد؟

سیف: نه ... نه، سوار ... نه ... سوارانی می بینم که به تاخت سوی ما می تازند سالار

فاضل: ]شمشیر می کشد[ عاقبت آمدند سواران حکومتی خاتون ]بلند[ کمین کنید. تیرو کمان و فلاخن ها. خاتون را به پناهگاه ببر

آبنوس و انس درون پناهگاه می روند. هیاهو و شیهه ی اسبان و جنب و جوش مردان فاضل و بعد گروه سنجر که شمشیر بر سپر می کوبند، وارد می شوند. سنجر می آید. نگاهی به اطراف و اَکناف می اندازد، پردۀ کجاوه را پس می زند و انگار که عطر خوشی را استشهام کرده، با لذّت چشمانش را می بندد و سوی فاضل می آید

سنجر: باد این عطردل انگیز را فرسافرسخ با خود آورده گمان کردم که یکی از فرشتگان تکّه ای از بوی بهشت را در باد رها کرده است. این بو مرا دیوانه کرد. یعنی همه ی ما را دیوانه کرد ]رو به فضل[ مگر نه فضل؟

فضل: آن چنان که سالار جامه صبر درید و سر به بیابان گذاشت ]از این مزاح می خندد[

فاضل: ]سنگین[ نه عقاب آسمان پروای آن را داشت که بال در این تکّه آسمان بگشاید و نه باد جرئت آن را داشت که در فضای کمین گاه فاضل خراسانی چرخ بزند ]مکث[ میدانم نشانی ی این جا را چگونه بدست آوردی، ]مكث[ آمدید ]راه خروجی را نشان می دهد[ خوش آمدید

سنجر: فاضل خراسانی ی و چنین مهمان نواز. می بینی که هنوز نه خستگي راه از تن بدر كرديم و نه کام تشنه مان را با جرعه ی شرابی نشاندیم ]آرام به فاضل نزدیک می شود. سینه به سینه ی او سنگین و جدی[ کجاست؟

فاضل: الماس درشت را می گویی؟

سنجر: از الماس خاقان چین گران بهاتر ]اشاره به کجاوه[ الماس قصر حاکم را می گویم

ابراهیم: راست گفته اند که بازنده فراموش کار است

جبار: ]شمشیر می کشد[ سخن درشت، آدم درشت می طلبد

دو مرد رو در روی هم. فاضل ابراهیم را آرام می کند

فاضل: این همه راه را آمدی که این را بگویی؟

سنجر: فاضل، تو خود میدانی که من میدانم گنجی قیمتی تر از الماسی که آن پیرمرد گفت، ميان دستان توست، ]آرام و وسوسه آمیز[ فاضل ... فاضل كمي فكر كن. درمقابل آن می توانیم نیمی از خزانه ی خلیفه ی بغداد را بطلبیم

فاضل: خدا می داند از وقتی که آن خائن این خبر را به تو رساند با چه رویاهای رنگینی روز و شبت را گذراندی سنجر!

سنجر: آری تمام رویای چهل ساله ام را با آن رنگ زدم و کسی هم بخواهد این رویاها را سیاه کند با شمیشر دو نیم خواهد شد ]مکث[

فاضل: حتماً شنیدی که فاضل ناموس کسی را به دست نااهلي نمی سپارد ]آماده ی مبارزه[ الاّ از نعش من بگذرد

فاضل، خاتون را به من بسپار و با مردانت دور شو، دورِ دور.

هر دو گروه، شمشیر کشیده برابر هم قرار می گیرند. فاضل میان شان قرار می گیرد

فاضل: این نبردی است میان من و سنجر و هیچ شمشیری جز شمشیر ما، آخر این بازی را رقم نخواهد زد ]رو به سنجر[ هر کس که پیروز شد، خاتون مال او، امّا اگر من پیروز شدم تو و سوارانت از این جا، از این بیابان، از خراسان و بلخ و مرو دور می شوی. دورِ دور، ]مكث[ موافقی؟

سنجر: ]به مزاح[ پس به سوارانت بگو که اسبان پر نفس آماده کنند و توشه ی بسیاری فراهم آورند که تا آن سوی روم و چین راه بسیار است

و بر فاضل تازد. دیگران با کوبیدن شمشیر بر سپرها و پا به زمین، هیاهوی بلندی بوجود می آورند. سنجر شمشیر زنان فاضل را پس می زند و بازوی او را می خراشد یاران او هلهله کنان گرد آنان می چرخند. فاضل دفاع کرده و به چالاکی بر او می تازد به گونه ای که سنجر هنگام پس رفتن بر زمین می افتد. آبنوس، سرک کشان از پناهگاه مبارزه را تماشا می کند. کل می زند. هلهله ی یاران فاضل. در این موقع فاضل شمشیر را بالا می برد که بر سنجر از ترس مرگ، چهره اش را می پوشاند. فاضل نوک شمشیر را بر سینه ی او می گذارد

فاضل: میدانی که راه چین و روم طولانی است سنجر، به مردانت بگو که توشه ی بسیاری فراهم کنند

و از او دور می شود. یاران سنجر در برخاستن او را یاری می دهند امّا سنجر عصبی دست آنان را پس می زند. کینه توزانه به فاضل نگاهی انداخته و با مردانش بیرون می رود. یاران فاضل گرد او را گرفته و تحسینش می کنند. انس و آبنوس از پناهاه بیرون می آیند. آبنوس سوی فاضل میرود

آبنوس: جنگیدن تان را دیدم

فاضل: صدای هلهله تان آمد و ]آهسته[ به من نیرو داد

آبنوس: ]بازوی زخمی او را می بیند[ شما زخمی شده اید ]و آرام پاره گی آستین او را کنار می زند[

فاضل: خراشی است فقط

آبنوس: مرحمی ... دارویی؟

فاضل به ابراهیم می نگرد. ابراهیم از خاکستر سرد بر زخم او می پاشد

ابراهیم: این هم مرحم خاتون

و با دستان زخم او را می بندد. خاتون می رود امّا فاضل

فاضل: می بینید، اگر یک سال این جا باشید گمان نکنم حاکم حّتا سواری بفرستید

آبنوس: میدانم سردار ]اندوهناک[ حاکم مانند باغبانی است که در گلستان نمی داند کدام گل را ببوید ]مکث[ چه باک، از این باغ یک گل کمتر

فاضل: ]با تأسف[ بگو از این حرم سرا یک گل کمتر

آبنوس: پس با زندانی کردن ما، امیدی به زر و سیم نیست سردار؟

ابراهیم: حاکم هر چه باشد مرد است و زن حّتا اگر به نکاح وی نيامده باشد، باز ناموس اوست و هیچ مردی دوست ندارد ناموس خود را به جنگ غیر، اسیر ببیند ]مکث[ تا ابیورد، نیمی از ماه راه ست. تا کاروان برسد و خبر به دربار حاکم برساند، طول خواهد کشید

آبنوس خاموش درون کجاوه می رود. انس کنار پای کجاوه می نشیند. فاضل در حالی که دست به زخم خود می کشد به کجاوه می نگرد. صدای پژواک وار آبنوس

آبنوس - صدا: شما زخمی شده اید

فاضل: ]زیرلب[ آری ... من زخمی شده ام خاتون

دست بر روي دل مي كشد و می رود آبی می نوشد و به طوری که آب به سر و رویش می ریزد. کوزه را می نگرد، متفكر. اطراف را مي نگرد و باقيماندة آب را بر زمين مي ريزد و سپس به شيطنت لبخندی می زند و کوزۀ خالی را به دیگران نشان می دهد

فاضل: می بینید. نه آب چنداني در کوزه ها مانده نه نانی برای خوردن ]مکث[ برای چه ایستاده اید ]بلند[ ابراهیم

کیسۀ زری در آورده سوی او پرت


مطالب مشابه :


نمایشنامه خیابانی/معبر/ جدید

دانلود نمایشنامه های این معبر توی محاصره ماست پس هر عکس العملی به ضرر خودته. صادق




نمایشنامه یزرا

زهور - نمایشنامه یزرا - « بازي سوم » (همانجا، اندوه سنگيني بر تمام خانه حاكم




نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ

زهور - نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ - آن گاه كه خدا از دهان سنگ ترانه مي خواند




متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت

هـــمـــه چـــی آنـــلایـــن - متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت - آدرس جدید ما




نمایشنامه فریاد کرفتو

شانو - نمایشنامه فریاد کرفتو - محاصره مون کردی شیخ رئوف؟ بگو چه خیالی توی سرته؟




نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر

صحنه ( وب لاگ تخصصی تئاتر ) - نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر -




متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت

ادبیات و هنر - متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت - دریچه ای بسوی پژوهش و تحقیق ادبی - هنری




نمايش خياباني(معبر)

نمایشنامه سرباز2: این معبر توی محاصره ماست پس هر عکس العملی به ضرر خودته. صادق




قسمت سوم نمایشنامه ستاره ها در باد

گرما و شرجي سنگين و نا اميدي محاصره مون كرده بود و من كه با دستوري نمایشنامه انکار اثر




نمایشنامه خوشبختی در ساعت 6 بامداد

نمایشنامه خوشبختی در و کبوتر در محاصره ی رقصندگان به پشت نرده ها می آیند ، یکی از رقصندگان




برچسب :