رمان گروگان دوست داشتنی 9

اروم از اتاق اومدم بیرون کسی توی حال نبود.یه نگاه هم به حیاط انداختم...کسی نبود.
لب حوض نشستم وبه ستاره ها نگاه کردم(البته ستاره ای تو اسمون نبود.)ناگهان یکی هولم داد و افتادم تو حوض .
حالا خداروشکر استخر نبود با حرص نیم خیز شدم وبه ارشام نگاه کردم...دویدم سمتش
که پام لیز خورد و باسرم خوردم زمین.دیگه اشکم دراومده بود...مامان که صدای جیغ من وشنیده بود
اومد تو حیاط و یا ابولفضلی گفت...عادتشه وقتی می ترسه این کلمه رو به کار می بره
چشمام سنگین وسنگین تر می شد .
****
نور شدید تو چشمام تابید که مجبور شدم چشمام وببندم.بعد از چندثانیه چشمام وباز کردم.
میکاییل بود که بایه چراغ قوه کوچیک(اسمش ونمی دونم)داشت چشمام ومعاینه می کرد.
تامتوجه شد بیدار شدم خندید
وگفت:
_تو که همه رو نگران کردی...
دستش و گذاشت روی گونه ام ماساژش داد .درد کمی و حس کردم.که باعث شد چشمام وببندم.
گفت:
_همه جات و هم زخم کردی...
به اطرافم نگاه کردم مامان و بابا کنارم نشسته بودن ارشامم جلوی دراتاق وایساده بود.
دقیق نگاهش کردم...معلومه ناراحته.ولی نمی دونم چرا حتما برای اینکه هلم داد تو استخر(همون حوض ..به این میگن اغراق...)
چه ادم نامردیه چطور تونست هلم بده تو حوض
اگر یه بلایی سرم میومد چی؟
میکاییل گفت:
_چندساعت پیش که باهات حرف می زدم حالت خوب بود.چی شد یه دفعه؟
ارشام سرش وبرگردوند ومتعجب به من نگاه می کرد...
منم با تته پته جواب دادم:
_ااا؟کی ومیگی؟
_همین یه ساعت پیش دیگه.
چشمام واروم بستم وباز کردم .جوابش وهم ندادم.دقیقا میدونم الان ارشام چه حسی داره.
الان داره نقشه قتل من ومی کشه.
خب به من چه اینقدر شکاکه... ادم می ترسه چیزی وبهش بگه.انگار صد دفعه بهش خیانت کردم که بهم اعتمادنداره.
حالا خوبه زنش نیستم.زنش بودم چیکار می کرد؟از بچگی از ادم های شکاک بدم میومد.
_شنیدی چی گفتم؟
میکاییل بود که داشت ازم میپرسید...
گیج نگاهش کردم پرسیدم:
_چی و شنیدم؟
_دختر حواست کجاست؟گفتم فردا میام دنبالت باهم بریم از سرت عکس بندازیم.
_نه... لازم نکرده خودم می برمش...
این صدای ارشام بود...روبروی میکاییل وایساد
وگفت :
_خودم می برمش.نمی خواد زحمت بکشید
میکاییل سرش ولاروم تکون داد
وگفت:
_شما نمی دونید چیکار باید...
_گفتم که..خودم می برمش...
پریدم وسط حرفشون
وگفتم:
_من با اقا میکاییل میرم...
بابا هم حرفم وتایید کرد و
گفت:
_اره اشام جان میکاییل می دونه باید چیکار کنه...دکتره بالاخره وارده.
ارشامم خنده تصنعی کرد
وگفت:
_بسیار خوب...پس من دیگه رفع زحمت می کنم.
رفت...
چند دقیقه بعد هم میکاییل رفت...البته قبلش یه سری توضیحات وداد که دوتاشون وهم یادم نیست.
صدای اس ام اس گوشی ام اومد...
باز ارشام بود.
بازش کردم:
_خوب استراحت کن...تا نصفه شب بیدار نمون.با میکاییل هم گرم نگیر.فهمیدی...به خاطر دروغی هم که گفتی حسابت ومی رسم
منم جواب دادم:
_من دروغی نگفتم.
_وقتی پرسیدم جز ما کی و دیدی تو گفتی هیچکس.بالاخره زیاد میکاییل وتحویل نگیر
جواب دادم:
_چون تو گفتی تحویلش میگیرم اتفاقا میکاییل می خواد اینجا بمونه.می گه امکانش هست دوباره حالم بد شه :دی
جواب داد:
_اینقدر دروغ نگو.خودم دیدم با ماشینش رفت...
اههههه کنف شدم...
_خب بهش زنگ میزنم بیاد...
5 دقیقه ای گذشت.
جواب داد:
_هرطور میلته.چرا به من میگی؟؟؟؟
ایشششش.
داشتم تو دلم صدتافحش بارش می کردم که اس ام اس بعدی اومد...
_اتفاقا رجائ و یادته؟امشب مهمون منه...
حرصم بدجور در اومده بود....کصافطططططط
منم جواب دادم:
_به من چه کدوم خری مهمونته؟چرا به من میگی...
دیگه جواب نداد.
اس دادم:
_کم اوردی...
_خوابم میاد...
_به درک.
دوباره جواب نداد...
چشمم به گوشی خشک شد..مبادا اس بده ومن خواب باشم...خلاصه تا ساعت 3 گوشی به دست
با چشمای ورم کرده منتظر پیام بود که نداد.دیگه لجم دراومده بود.نکنه واقعا با روجاست؟
گوشی وبرداشتم وبهش زنگ زدم...بار اول بعد از دوبار زنگ خوردن قطع کردم.
بار دوم وایسادم تا گوشی وبرداره...با صدای خواب الود.
گفت:
_چیه؟
مرض وچیه؟خب الان چی بگم؟چی بگم؟؟؟خدایا چه غلطی کردم بهش زنگ زدم ها ...
با صدای بلند تری پرسید:
_پونه بگو دیگه برای چی زنگ زدی؟
_اممم خب من حالم بده...
صداش صاف تر شد
گفت:
_جدا؟حالت بده؟بیام بریم دکتر؟
_اره بیا...
_باشه من تا 15 دقیقه دیگه اونجام...
حالا چه غلطی بکنم؟اگر اومد دید من حالم خوبه چی؟؟؟منم با این فکر کردنم ...
شلوار و لباس بلند صورتی پوشیدم شال بنفشم وهم گذاشتم .اروم دروباز کردم
واز اتاق اومدم بیرون طوری که کسی بیدار نشه...از پله ها رفتم پایین در حیاط ونیمه باز گذاشتم
خودمم روی تخت توی حیاط دراز کشیدم...موژه هام روی چشمام سنگینی می کردن خیلی خوابم میومد...
امروز حسابی خسته شدم.عقلم میگفت بیدار بمون الان ارشام میاد میبینه خوابی میره...
دلم میگفت 5 دقیقه فقط 5 دقیقه بخوابم.دوباره عقلم به دلم میگفت مگه تو الارم داری که بعد از 5 دقیقه بیدارت کنه...

خلاصه دلم بر عقل نداشته ام پیروز شد وخوابیدم.یه خواب شیرین.

کش وقوسی به دست وکمرم دادم .انگشتام وتوی هم فرو کردم خودم وکشیدم که دست گرمایی و وحس کرد.
وا؟چرا گرمم شد؟یعنی تاثیرات دارو های میکاییله؟تو خواب وبیداری دارم به چه چیزا فکر می کردم.
مجددا امتهان کردم.دستم خورد به یه چیز هم نرم هم سفت...بالاتر اوردم توخواب وبیداری کنجکاو شده بودم...
ااااا...دوباره فرو رفت تو یه چیز دیگه.اروم چشمام وباز کردم تا بفهمم قضیه از چه قراره...
دستم تو دهن ارشام بود.بعد از چند ثانیه که به خودم اومدم چشام تا اخرین حد گشاد شد...
ارشام دستاش ودور کمرم حلقه کرده بود.پاهاش هم روی پاهام انداخته وبا خیال تخت خوابیده.
نفس هاش به لبام می خورد.به پلکای بلندش نگاه کردم.صورتش دقیقا مقابل صورتم بود.
از ترس نمی دونستم چیکار کنم.نفس هام بند اومده بود.سعی می کردم نفس بکشم اما نمی شد
ترسم از ارشام نبود بیشتر می ترسیدم بابا ومامانم سر برسن.اگر تو اون موقعیت هم قرار بگیرم
یه اتفاق دیگه به کلکسیون گندکاری هام اضافه می شه خواستم تو جام نیم خیز شم .
دست راستم وکه روی سینه اش بود و هل دادم عقب... با چنان صدای بلندی خورد زمین که فکر کنم همسایه ناشنوامون هم شنید.
اخخ.
دیگه بدبخت شدم.با تعجب به اطرافش نگاه می کرد.وقتی فهمید ماجرا از چه قراره روی زمین نشست
دستش وروی زانوش گذاشت وبا حرص به من نگاه کرد.خب من چیکار کنم نصف شب اومده بغلم خوابیده انتظار داره ریلکس برخورد کنم.
بعد از چند ثانیه بابا مامان هم اومدند توحیاط.بابا از دیدن ارشام تو خونه اون موقع شب متعجب بود.
مخصوصا که من هم تو حیاط بودم.اخم هاش وکشید تو هم
و پرسید:
_اینجا چه خبره؟
من با من ومن جواب دادم:
_بابا ...م..من .تو حیاط.
ارشام خیلی ریلکس جواب بابا و داد:
_پونه زنگ زد گفت حالش بده منم اومدم ببینم اگر حالش بده ببرمش بیمارستان...
مامان دوید به سمتم
وگفت:
_پونه مادر حالت بد شد؟چرا مارو بیدار نکردی؟
خوب شد مامان بحث وعوض کرد.داشتم خفه می شدم.
جواب دادم:
_نه مامان حالم خوبه.
بابا انگار راضی نشد. نمیدونم از سر ناچاری بود یا نه ولی سرش وتکون داد
و گفت:
_حالا که دیر شده امشب واینجا بمون.
ارشام هم جواب داد:
_نه بابا چند دقیقه ای با پونه کار دارم باید برم خونه اشکالی نداره؟
به من نگاهی انداخت وجواب داد:
_نه.فقط حال پونه دوباره بد نشه.
ارشام به معنی فهمیدن سرش وتکون داد.بابا رفت مامان هم بعد از بابا وارد خونه شد.
نگاه کلی به ارشام انداخته ام.یه شلوار خونگی صورمه ای تیشرت نارنجی...
موهاش هم نامرتب بود.به چشماش که رسیدم متوجه شدم اون هم زل زده به من .
پرسیدم:
_چیکارم داشتی؟
دستش وجلوم گرفت ولبخندی زد
گفت:
_بیاتوماشین برات تعریف میکنم.
اروم دستش وگرفتم.حسابی داغ بود.دست من هم داغ شد.نفهمیدم کی به ماشین رسیدیم.
دروبرام باز کرد وسوار شدم.خودش هم سوار شد.در حالی که دستش روی فرمون ماشین بود
با انگشتاش اروم میزد روی فرمون.
حرصم دراومد.
پرسیدم:
_ارشام.ساعت 5 بگو چیکارم داری؟
برگشت سمتم نفسش ومحکم داد بیرون
پرسید:
_توواقعا می خواستی زنگ بزنی به میکاییل بیاد پیشت؟
جوابش وبا یه سوال دادم:
_تو هم با رجا بودی؟
دیگه واقعا لجش دراومده بود.
جواب داد:
_پونه.جواب من وبا سوال نده.
_چرا؟چرا من همیشه باید به حرفات گوش کنم؟چرا همیشه خوردم می کنی؟فکر کردی تا الان چیزی بهت نگفتم یعنی دیگه هم نمی گم؟جلوت کم میارم؟نه اقا ارشام اشتباه...
دستش وگذاشت روی لبم
وگفت:
_چقدر فلسفه چینی می کنی .بگو اره یا نه.همین.
با چشمام به دستش روی لبم اشاره کردم.دستش واروم برداشت ومنتظر نگاهم کرد.
جواب دادم:
_به فرض اگر زنگ هم می زدم میومد؟خب معلومعه که نه...
خندید.از اون خنده هایی که دل هر دختری وبه لرزه درمیاره.از اون لبخند های که دوست داری تا ابد روی لباش باشه.
از اون لبخند ها ناب.
منم با لبخند بهش زل زده بودم.
گفت:
_منم نه....
پرسیدم:
_نه چی؟
جواب داد:
_منم با رجا نبودم.
_اها...
الان تو دلم غوغا بود.
شروع کرد به حرف زدن وتعریف کردن....
_من اشتباهات زیادی داشتم.خودخواه بودم.فکر می کردم صاحب اصلی تو منم.
برای بار اول عاشق شده بودم و معتقد بودم وقتی عاشق یکی هستی باید مال تو باشه.
وقتی داشتمت فقط وفقط می خواستم برای من باشی.حتی دوست نداشتم با مردای غریبه حرف بزنی.
می ترسیدم همونطور که امین وول کردی من وهم ول کنی.بهت سخت می گرفتم.زور می گفتم.
(نفس عمیقی کشید)وقتی با امین دیدمت دوست داشتم زمین دهن وا کنه ومن برم توش.
می خواستم اول شمارو بکشم بعد خودم.اما حیف که این دل وا مونده نمی ذاشت.
حتی توان سیلی زدن بهت وهم نداشم.تازه فهمیدم یه جای کار می لنگه و
عوض اینکه من صاحب تو بشم.
تو صاحب من شدی.تو اون لحظه یه حسی بهم می گفت بی گناهی .اما عقلم باور نکرد.
دیگه سراغت ونگرفتم.مادربیچاره ام وخیلی خیلی اذیت می کردم.خودم وتو اتاق حبس می کردم.
عقده تو دلم وسر اطرافیانم خالی می کردم.تقریبا که نه کاملا می شه گفت دیوونه شدم.
طوری شد که مامان برای چند ماه ترکم کرد و رفت اتریش.دوسال گذشت وتازه فهمیدم دارم توچه باتلاقی دست وپا می زنم.
شقایق که منشی ام هم بود گفت امین از همون شب فرار کرده سوئد.منم دنبالش رفتم تا واقعیت وبفهمم.
بهم گفت تو کاملا راضی بودی.گفت...
حرفش وکامل نکرد.
جواب دادم:
_من اصلا با اون رابطه...چطور بگم...
بدون توجه به حرفم دوباره شروع کرد به تعریف کردن:
_سرم وبا دوست دخترام ومشروب ومهمونی وول گردی واینجور چیزا گرم کردم.
چیزایی که تو ازشون متنفر بودی تصمیم گرفتم نه ازدواج کنم نه به تو فکر کنم.
می خواستم من هم یه زندگی عادی مثل بقیه داشته باشم...این حق من نبود؟
دوباره استاد همون دانشگاهی شدم که توش درس می خوندی.ماشالله همه کلاسات وهم غایب بودی(این بالبخند به لبش گفت)
هنوز ندیده بودمت.یه شب بارونی وقتی تو اوج ناراحتی بودم یه دختر ودیدم که افتاده جلوی درخونه ام...
جلوتر که اومدم خشکم زد.باورم نمی شد این تو باشی که جلوی درخونه ام افتادی.

وقتی چشمات وباز کردی دوباره دیوونه شدم...یه حس اشنا.خیلی قدیمی و دوست داشتنی...

دیگه ادامه نداد:
_پرسیدم خب؟
_چی خب؟
_بقیه اش؟
با حرص گفت:
_بقیه اش اینکه خانوم یه هفته من وگروگان گرفتن.هرچی از دهنشون دراومد به من گفتن...
پریدم وسط حرفش
وگفتم:
_تو که بدتر بهم فحش دادی.گفتی هرجایی وهرزه و ...
انگشتش وگذاشت روی لبم
وگفت:
_من یه غلطی کردم.اون موقع عصبانی بود....فکر میکردم تو امین.
پریدم وسط حرفش وگفتم:
_فکر می کردی من وامین رابطه ای داشتیم باهم...ببین اقاارشام از الان داری شروع می کنی ...
امین اونقدرا هم عوضی نبود که بخواد بهم تجاوز کنه.یا من اونقدر نامرد نبودم که تو دوران نامزدیم بهت خیانت کنم.
اینکه تو زیادی شکاک و بی اعتمادی به من ربطی نداره.
_من نمی خواستم ناراحت شی...حالا ببخشید.بابا به قران.به مولا به هرکی اعتقاداری من عوض شدم.
دوباره خر شدم.
با ذوق گفتم:
_خب حالا بقیه اش وبگو...
خندید.انگار فهمید ازش به دل نگرفتم.
گفت:
_عرضم به حضورت خانوم هر روز با یکی می گشت تا حرص من ودر بیاره.یه روز با میکاییل یه روز با بهبود.یه روز با رضا و....من هم غیرتی تمام سعی می کردم سرش و نکوبم تو دیوار...البته دلم که نمی اومد سر اون وبکوبم تو دیوار دوست داشتم سر خودم وبکوبم تو دیوار.که باز هم دلم نمی اومد.
_حالا نه اینکه تا الان دستت روی من بلند نشده...
مظلومانه نگاهم کرد
وگفت:
_چون تو بدجور عصبانی ام می کردی... دست رو غیرتم میذاشتی.
_نمردیم ومعنی غیرت وهم فهمیدیم.
لبخند مرموزی زد و وبه اسمون نگاه کرد. گرگ ومیش بود...افتاب هم درحال طلوع کردن و نکردن.
معلوم نبود می خواد بیرون بیاد یا نه.
ادامه داد:
_ولی خب حالا هرچی بوده ونبوده.تموم شده تنها چیزی که بین ما مونده...
_چی مونده؟
کنار گوشم اروم
گفت:
_عشق....
داشتم حرفش وتو ذهنم حلاجی می کردم .که قلبم وایساد.صورتم وبرگردوندم.
صورت ارشام دقیقا مقابل صورتم قرار گرفته... قلبم نافرمونی می کرد ومحکم به قفسه سینه ام می کوبید...
دستام می لرزید لبام تکون می خوردن.اصلا اختیار اعضای بدنم ونداشتم.
انگار همه اشون با هم شورش کرده بودن...
با صدای لرزون پرسیدم:
_عشق؟
جواب داد:
_چطور می شه کسی که از گل پونه بدش میاد عاشقش بشه؟که بدون پونه روند زندگی اش عادی بشه؟زیبایی های ظاهری دنیا رنگ ببازن.(به لبام نگاه کرد)که چندسال تو خماری بعضی چیزابمونه.عادی ترین چیزا براش سخت بشه.دنیابراش کوچیک بشه.که ارشام نامی عاشق پونه بشه؟
درحالی که اشک هام روی گونه داغم جاری شده بود خندیدم .نمی دونستم بخندم یا گریه کنم.
ارشام اما جدی بود.نه می خندید نه گریه می کرد.چشمام وبستم که یه قطره اشک جاده صافی و روی گونه ام ایجاد کرد.
داغی لباش و روی گونه ام حس کردم...فکر نمی کردم گونه ام ببوسه.یه فکرایی دیگه ای می کردم...
چشمام وباز کردم ومتعجب نگاهش کردم.
گفت:
_میترسم خطایی بکنم دوباره از دستت بدم....
سرش و به چپ وراست چرخوند شونه اش وانداخت بالا
وادامه داد:
_خب تو بگو.دوستم داری؟
درحال اشک ریختن.چندبار سرم وتکون دادم...
پرسید:
_این یعنی اره؟
دوباره سرم وتکون دادم.زبونم تو دهنم نمی چرخید.دستش وکرد تو جیبش جعبه ای و دراورد
وگفت:
_من 5 سالی می شه عاشق دختری شدم 10 نفر دیگه هم عاشقشن.رقیب زیاد دارم.اما الان همه اشون وکنار زدم.پیروز میدون شدم.
بعد از چند ثانیه.
انگشتر ی از تو جعبه قرمز ساده دراورد وگرفت جلوم
وگفت:
_خدایا به امید خودت.پونه.با من ازدواج میکنی؟؟؟
دیگه صدای هق هقم به اسمون ها می رسید.نمی تونستم جوابش وبدم.تمام توانم و تو زبونم جمع کردم هرچی تودلم بود وریختم بیرون.عقده های دئوران نامزدی.بی اعتمادی هاش.تعصبی بودنش...
گفتم:
_به شرط اینکه فقط من ودوست داشته باشی...غیرتی بازی درنیاری.اعتماد داشته باشی بهم.گیرندی.مهربون باشی فحش ومتلک و ناسزا هم ممنوع.خاطرت نامزدی مون وهم تکرار نکنی.
_روی جفت چشمام...بابا من اون موقع بچه بودم.خب حالا قبول می کنی؟
سرمو تکون دادم
وگفتم:

_بلهههههههههههههههه...

(فصل ششم)
پریا تکونم داد
وگفت:
_پونه مامان می گه بیدار شو.ساعت 10.
چشمام وبا دستم پوشوندم پریا وکشیدم تو بغلم
وگفتم:
_باشه حالا.بیا یه کم دیگه بخوابیم...
اونم اروم تو بغلم خوابید.
تو اوج خواب بودم.خمیازه ای کشیدم پتو تا زیر گلوم اوردم بالا...این بارمامان اومد تو اتاق پتو از روم کشیدو
گفت:
_دختر خیر ندیده بلندشو دیگه.
الان واضحه مامان در اوج عصبانیت قرار داره.پریا از تو بغلم اومد بیرون و کنار در وایساد.
از جام بلند شدم
وگفتم:
_خوبه راحت شدی؟
_دختر شیرین عقل.خیر سرت امروز روز عرسیته ها.
_خب روز عروسی ام باشه چیکار کنم؟
نشست کنارم
وگفت:
_ببین دختر بذار از نصایح مادرانه ام بهره مندت کنم....
_بله بفرمایید.
چونه اش وخاروند
وگفت:
_اصلا خجالت نکش به هر حال من مادرتم...یه مسائلی وباید برات باز کنم.این مسائل وبه پریا خواهرت هم گفتم(پریا خواهر مرحوم دوقلوم)
بی حوصله گفتم:
_بگو مامان.
_عزیزم.از امروز به بعد تو دیگه مال ما نیستی .تو زن ارشامی.مال اون میشی.میفهمی؟
الان غیب گفت...
ادامه داد:
_باید ذوق کنی روی پاهات بند نباشی.خودمونیم.تو نه خوشگلی .نه باهوشی نه عاقلی.اخه این پسره عاشق چی تو شد؟
مامان ریز ریز می خندید.من هم زدم زیر خنده.مامانم مثلا روز عروسیم داره بهم دلداری می ده...
از جاش بلند شد وگفت:
_بیا بریم که ارایشگره علاف توشده.از صبح تا الان ده دفعه زنگ زده.
بعد از رفتن مامان وپریا تلفن زنگ خورد .
شماره رضا بود.بردارم؟برندارم؟دلم وزدم به دریا و گوشی ِ تلفن وبرداشتم جواب دادم:
_سلام.
بعد از چند لحظه صداش تو گوشی پیچید:
_پونه؟
صداش می لرزید.بغض تو صداش خبر از ناراحتی اش می داد.منم برای اینکه رضا ناراحت شده بود ناراحت بودم.
جواب دادم:
_کاری داشتی؟داداشی؟
باید اون وکاملا از خودم نا امید کنم.ایلار برای اون بهتره تا من.من هیچ علاقه ای به رضا ندارم.
رضا نباید همینطور به زندگی بی سروته ِش ادامه بده.
داد زد:
_نکن.نکن این کارو.
_رضا.من تصمیم وگرفتم.من از تو خوشم نمیاد.بچسب به زندگی ات.
_زندگی من تویی.
_نه ایلاره.
گوشی ِتلفن ومحکم کوبیدم تو جاش.
بیخیال رضا وایلار و میکاییل و هر کس دیگه ای شدم .یه مانتو ساده و شال سفید انداختم.
با همون تیپ ساده به ارایشگاه رفتیم.از صبح ارشام وهم ندیدم.تو دلم اشوب برپا شده.
از طرفی تماس رضا از طرفی تماس نگرفتن ارشام.نمی دونم چرا اینقدر نگرانم.می ترسم مشکلی پیش بیاد.
هر وقت از این نگرانی ها سراغم میاد یه اتفاقی می اوفته.اریشگر مشغول اماده کردن وسایلش شد
به حلقه ای که ارشام بهم داد نگاه کردم.خیلی شیک وساده بایه مروارید کوچولوی سفید وسطش...
هیچ از حلقه ام خوشم نمیادولی برای اینکه دل ارشام و نشکنم حلقه رو قبول کردم.
من اصلا از مروارید خوشم نمیاد. همونطور که از رز خوشم نمیاد اما برای دسته گل عروسیمون رز سفارش داد.
از لباس باز خوشم نمیاد اما لباس عروسم هم از جلو هم از عقب باز بازه...حس می کنم نظرم برای ارشام اهمیتی نداره.
نه نه این افکار مخرب وباید از سرم بیرون کنم.سرم وچندبار تکون دادم داشتم به علایق خودم و ارشام فکر می کردم که چقدر متفاوته.
تلفنم زنگ خورد.ارشام بود با دیدن اسمش روی صفحه موبایلم خوشحال شدم که زنگ زد.
بهترین هدیه ای که امروز می تونستم بگیرم و ارشام با تماس گرفتنش بهم داد.حس می کنم ارشامش به قلبم برگشت.
جواب دادم:
_جونم عشق من...
_سلام عزیزم.چه خبر؟
_هیچی ارایشگاهم...
_باشه پس کارتون که تموم شد میام دنبالت...مواظب خودت باش.
_اوکی...تو هم همچنین.
_توروامشب ندزدن خوبه.
_چرا؟
_نمیگم.تو کفش بمون.
_ارشام من بعدا حسابت ومی رسم ولی الان باید برم.
_باشه.عزیزم برو...
گوشی وقطع کردم.اه احساسات حالیش نیست که. ارایشگر که دختر جوونی بود به صندلی اشاره کرد.
نمی دونم چرا ارایشگره اینقدر ناراحته ؟از وقتی اومدم بد جرور رفته تو لک.مامان ارشام هم رسید.
با ارایشگر که فهمیدم اسمش زهراست ومامانم سلام واحوال پرسی کرد.گونه ام بوسید
وگفت:
_گفتم که عروس خودمی...
دوباره زهرا با حرص بهم نگاه کرد.پس بگو چرا اینقدر ناراحته.بخاطر ارشامه.
فقط ارایشم و خراب نکنه شانس اورده ام...
البته تا موقعی که مادر ارشام ودارم غم ندارم.پدر بدبخت این زهرا ودراورد با نظر دادنش.
مدام مدل ارایش و عوض می کرد.مادر ارشام از میکاپی که زهرا برام انجام می داد راضی نبود...
وهمه اش یه مدل دیگه انتخاب می کرد.صورتم داغون شد.هی می مالن هی پاک می کنن.
صورتم به فنا رفت.مخصوصا با این مواد ارایشی شیمیایی این بین متوجه شدم زهرا اونقدر ها هم دختر بدی نیست
فقط یه کم حسادت می کنه...دیگه تقریبا میکاپم وشینیونم تموم شده بود.لباسم وهم پوشیدم
وخودم وتو اینه نظاره کردم.ارایش ساده زرد ونارنجی.موهامم بالای سرم شینیون شده بود
مابقی اش هم به صورت فر اویزون بود.لباس عروسمم لباس پشت گردنی کاملا ساده ای بود که پف کمی داشت.
و پشتش دنباله بیشتری داره.شنلم و روی سرم گذاشتم که صدای موبایلم از تو کیف دستی ام بلند شد.
یعنی ارشامه؟
شماره اش اشنا نبود
جواب دادم:
_بله بفرمایید؟
_سلام خانوم پونه صوفی؟
_بله شما؟
_من پیکم.یه بسته براتون دارم.الان پایین ارایشگاهم...لطف کنید بیاید بگیرید.
_نمی شه یه نفر وبفرستم؟
_نه باید خودتون بیاید.
قطع کرد.
از روی صندلی بلند شدم که مادر ارشام ومامان هم زمان از جاشون بلند شدن و
پرسیدن:
_کجا؟
_الان میام ...
می دونستم اگر حقیقت وبگم نمی ذارن برم بیرون. دامن لباسم وجمع کردم و سوار لاسانسور شدم.
به طبقه هم کف که رسیدم به محض پیاده شدم.مرد تقریبا جوونی ودیدم که یه لنگ پاش به دیوار چسبیده بود.
نگاهم کرد بسته سفیدی وبهم داد.بسته روگرفتم ومشغول باز کردنش شدم...
از همون اول مات من شده بود.مردتیکه هیز.هنوز خیره مونده بود. ازش چشم برداشتم
و دوباره به باز کردن بسته ادامه دادم.
ناگهان سردی چیزی و روی گردنم حس کردم.سرم وکه کمی چرخوندم همون قسمت از گردنم گرم شد.
گرمای خون بود.مرد روی گلوم چاقو گذاشته بود.سرم و که چرخوندم کمی خراش برداشته بود.
گفت:
_تکون بخوری مردی.مثل بچه ادم این دستمال وبو کن...
خواستم مقاومت کنم که چاقو رو بیشتر روی گلوم فشار داد.من هم ناچار دستمال وبوکردم.

سرم گیج می رفت.دستم وبه گیج گاهم زدم وافتادم تو بغل مرد.

به سختی چشمام وتا نیمه باز کردم.پلکام سنگین بودن و لبام وگلوم هم خشک شدن .
توی جام نیم خیز شدم و نگاهی به اطراف انداختم.روی یه تخت دراز کشیده بودم ...
حتما دزده من وگذاشته روی تخت.تخت گرم ونرمی بود.گردنم می سوخت دستم وبه گردنم زدم
که متوجه چسب زخم روی گردنم شدم...اتاق چوبی با دکور چوبی و پنجره ی متوسط که یه باغ وبه نمایش می ذاشت.
لباس عروس هنوز تنم بود. روی بدنم خیلی سنگینی می کرد.یه کت مشکی مردونه هم روی شونه لختم بود.
پس شنلم کجاست؟من اینجا چیکار می کنم؟کی من واورده اینجا؟چرا من و دزدیدند؟
اخه من چیکار کردم که خودم نمی دونم؟یک طرف سردرد ناشی از بیهوش کننده
و طرف دیگه هم بوی ذغال شومینه حالم وبدتر کرد.از جام بلند شدم وبه سمت در رفتم.
دستگیره رو تکون دادم.باز نشد.با تمام قدرتم کوبیدم به در چوبی...بازهم کسی دروباز نکرد.
دوباره همون سوال واز خودم پرسیدم.یعنی برای چی من واینجا اوردن؟چی از جون من می خوان؟
اون مردی وکه دیشب دیدم کی بود؟من ومی شناخت؟
داد زدم:
_کمک.کمک.شمارو به خدایکی من ونجات بده.یعنی کسی اینجا نیست؟
خدایا من باید چیکار کنم؟حتما مامان وبابام نگرانم شدن.مهمونی چی؟ارشام؟مهمونا.
الان مردم چی فکر می کنن؟یعنی کار کی می تونه باشه؟ایلار؟رضا؟
اره به نظرم کار خود رضاست.اون بود که پاپیچم می شد.به لباسم نگاه کردم خاکی شده.
گور پدر لباس چطوری از اینجا فرار کنم؟ روی زمین نشستم و ذهنم ومتمرکز کردم...
شاید بشه از پنجره فرار کرد.دویدم سمت صندلی برداشتمش و کوبیدم تو شیشه پنجره.
هواتاریک بود.بارون هم نم نم می اومد.شیشه باصدای مهیبی خورد شد.تیکه هاش پخش زمین شد.
چندتاش هم تو پوست بدنم رفت.صندلی وگذاشتم روی زمین کنار پنجره و رفتم روش وایسادم
خوب شد دامنم پف نداره.می شه از پنجره رد شد.خواستم از پنجره رد شم و بپرم پایین
که یه تیکه شیشه دامن لباسم وپاره کرد ورفت تو پام وخونی شد.بدجور می سوخت .
خون با شدت از پام می رفت بیخیال خون پام شدم وپریدم پایین چون اتاق تو طبقه دوم بود
فاصله زیادی با زمین داشت پای زخمیم درد گرفت.دویدم.بعد از چند دقیقه وایسادم
ونفسی تازه کردم.نگاهی به اطراف انداختم...
ای داد بیداد.
اینجا که باغ نیست.جنگله.یعنی ما الان تو کدوم شهریم؟من وکجا اوردن؟
قلبم تند تند می زد.عرق سرد روی پیشونی ام نشست.به راهم ادامه دادم...
گشنگی خونریزی پام.عوارض داروی بیهوش سردرد.سنگینی این لباس ...همه وهمه
دست به دست هم دادن تا از پا بیوفتم.پایین دامنم کندم و با فشار روی زخم پام بستم.
دلم ضعف می رفت...احساس خستگی وادارم می کرد بخوابم.پلکام هم بدجور سنگین شده.
هنوز چشمام ونبسته بودم که دستی روی بازوم قرار گرفت...همون مرد بود که یه بسته بهم داد.
جیغ زدم:
_توروخداکاری به من نداشته باش.من اصلا تورو نمی شناسم.قسمت می دم...من بیگناهم.من کاری نکردم.
خیلی جدی بود.انگار ارث باباش وخوردم .نکنه ارث باباش وخوردم؟یعنی چه دلیلی برای دزدیدنم داره؟
گفت:
_ببین با خودت چیکار کردی.من حوصله نش کشی وندارم.
دامنم و زد بالا وبه پام نگاه کرد.ترس جاش وبا خجالت عوض کرد.دوست نداشتم به پای لختم نگاه کنه.
جرئت به خرج دادم و دستش واز روی پام هل دادم عقب
گفتم:
_نامرد.تو خجالت نمی کشی یه دختر وروز عروسی اش می دزدی؟چقدر می تونی پست و رذل باشی تو کی هستی از طرف کی این کار وکردی؟اعتراف کن.اگر الان من وبرگردونی خونه ام قول میدم ازت شکایت نکنم...
بدتر از قبل ...داشت عصبانی می شد.اخم هاش وکشید تو هم
و گفت:
_این که من کی ام وبرای چی دزدیدمت بعدا معلوم می شه.من دارم میرم کلبه اگر می خوای زنده بمونی با من بیا چون شب اینجا هوا سرد می شه.زخمت وهم باید شستشو داد.حالا با خودته میای یا نه.وقت من وتلف نکن.
با چنان صلابتی حرف هاش وپشت سر هم زد که برای یه لحظه باخودم فکر کردم
اگر به حرف هاش توجهی نکنم ممکنه تو این سرما با پای زخمی ولم کنه....بعد با خودم گفتم
اگر من ودزدیده حتما بهم احتیاج داره.
پس جواب دادم:
_من که میدونم ولم نمی کنی بری.
خنده عصبی کرد.نفرت بار نگاهم کرد
از چشماش اتیش می بارید.
معلومه حسابی از من بدش میادولی من که این ونمی شناسم پس چرا من ودزدید؟
جواب داد:
_همین که بدونم تو سرما سگ لرزه می زنی وکم کم جون می دی برام کافیه....
حالا نمیای؟
دیگه واقعا بهم ثابت شد از من بدش میاد.
با لجبازی تمام
جواب دادم:
_من باتو پست فطرت جهنمم نمی روم.چه برسه به اون کلبه خرابه.
_باشه.
رفت...
ااااا؟واقعا رفت؟من وبا پای زخمی گرسنه وبدون لباس گرم ولم کرد ورفت...ای خدا
می گن تو این دوره زمونه مرد کم شده تازه می فهمم یعنی چی.خواستم از جام بلند شم
ناگهان فشار خونی که از پام بیرون می اومد بیشتر شد.با وحشت به پای سفیدم نگاه کردم.
رنگش پریده بود.احساس ضعفم تشدید شد.دامن لباسم کاملا خونی شده بود...
یک ساعتی گذشت.نه توان رفتن داشتم نه توان برگشتن.خودم وسپردم به خدا ...
چشمام تنگ شده بود.خدایا خودت کمکم کن.یه نفر وبفرست نجاتم بده.خدیا تو بزرگی...
صدای پای کسی وشنیدم.یعنی کی می تونه باشه؟نزدیک تر شد.همون مرده بود .
پتویی وانداختم روم واز زمین جدام کرد.انگار نه انگار که من دزدیده.احساس ارامش جاش وبا ترس عوض کرد.
تو بغلش که بودم فکر کردم چطور این مرد مهربون که دلش به حالم می سوزه
حتی نمی تونه من وتو سرما با پای زخمی ولم کنه می تونه ادم ربا باشه؟ من که باور نمی کنم.
پتو رو بیشتر دورم پیچیدم.گرمای پتو تو بدنم جریان پیدا کرد.حس کردم خون تو رگ هام دویده.
گونه هام داغ شد...خدایا بزرگی تو شکر.ممنون که کمکم کردی ولی گفتم یه نجات دهنده بفرست نه کسی که من ودزدیده.
این چه سرنوشتیه که من دارم.از همون اول زندگی ام با قاتل ها و دزدها و ...دمخور بودم.
من واروم گذاشت روی تخت و رفت بعد از چند ثانیه با یه جعبه و سرم و چندتا وسایل دیگه برگشت.
سوزشی و تو دستم حس کردم.داشت بهم سرم وصل می کرد.یعنی بلده سرم وصل کنه؟
نکنه بزنه من وبکشه؟
پرسیدم:
-اگر بلد نیستی نزن.من هنوز ارزو دارم می خوام با ارشام ازدواج کنم...
دستم وکشید سمت خودش و فشار داد.البته اضافه کنم از روی حرص فشار داد
وگفت:
_من خودم دکترم....در ضمن نه تو نه هیچ کس دیگه ای هیچ وقت نمی تونه با ارشام ازدواج کنه.
تو جام نیم خیز شدم.طوری که سوزن سرم از تو دستم در اومد .خون از دستمم رونه شد اما به روی خودم نیاوردم
وگفتم:

_منظورت چیه؟

دستم وگرفت
وگفت:
_جز زخمی کردن خودت کار دیگه ای نمی تونی انجام بدی؟
داد زدم:
_گفتم منظورت چیه؟نفهمیدی؟بهت نمیاد نفهم باشی.
سعی می کرد عصبانیتش وکنترل کنه.
خیلی ریلکس جواب داد:
_چون ارشام جون میره به دیار باقی...
دیار باقی.دیارباقی.مثل صدای ناقوس تو گوشم می پیچید.
بی حالی و سردرد از طرفی هم حرف این مرده اشکم ودراورد.تمام عقده های دلم و ریختم بیرون.
سختی هایی که تو این مدت کشیده بودم.بلند بلند زدم زیر گریه.هرچی تو دلم بود و به زبون اورد.
مرده درحال وصل کردن سرم وپانسمان پام به حرف هام هم گوش می
داددیگه از اینکه یه نفر از عقده های درونی ام مطلع شه خجالت نمی کشیدم.
گفتم:
_به خدا خسته شدم.از اول زندگی ام شانس نیاوردم.چقدر تحمل کنم.چقدر زبون به جیگر بگیرم؟
چرا من؟چرا یه نفر دیگه نه؟یعنی من نمی تونم یه زندگی معمولی درکنارکسی که دوستش دارم
داشته باشم؟چرا دست از سرم برنمی دارید؟چرا همه اش من و می دزدید؟چرا برام پاپوش درست می کنید؟
دستش وزده بود زیر چونه اش وگوش می داد.انگار دارم یاسین تو گوش خر می خونم.
بابا یه کم دلت به حالم بسوزه.عجب سنگدلی هستی تو دیگه.با گوشه ملافه اشکم وپاک کردم.
که البته سیاه شد.ریملم رنگ پس داده.سوالی که تمام مدت تو ذهنم بود و پرسیدم:
_تو کی هستی؟من میشناسمت؟
از جاش بلند شد روی صندلی چوبی نشست وجواب داد:
_هم اره هم نه.من از محبت هات بی دریغ نبودم...تو داشتی کاری می کردی که من کشته شم....
منننن؟چشام چهارتاشد.اخه من چطور خواستم این وبکشم.من ازارم به یه مورچه هم نمی رسه.
پرسیدم:
_من؟من کی خواستم بکشمت؟
_ببین خانوم محترم.شما هشمت جوادی می شناسی؟؟؟؟
قلبم وایساد.هشمت جوادی؟همون قاتل زنجیره ایه؟همون که من می خواستم اعدام شه برای همین ارشام وگروگان گرفتم؟
با من ومن گفتم:
_م..م...من.
پرید وسط حرفم:
_برادرم بود.حمید جوادی معروف به هشمت جوادی؟
_پ.پ.پس تو عزت جوادی...
زد زیر خنده گفت:
_این اسم مستعاریه که تو زندان برام گذاشتن.اسم خودم سعید ِ.
_حال ...حالا چی می خوای ازم؟
از جاش بلند شد با یه قدم اومد سمتم و با عصبانیت خیمه زد روم انگشت اشاره اش و اول گرفت سمت خودش بعد سمت من
و گفت:
_من چی میخوام؟تو باعث شدی بیوفتم زندان.برادرم اعدام شه.که تا پای چوبه دار برم.
با شجاعت جوابش ودادم:
_من نمی فهمم من چطور باعث مرگ برادرت شدم؟اون قاتل بود باید اعدام می شد این ربطی به من نداره.
داشتم خودم وتوجیه می کردم می دونستم علت مرگش منم.ولی خب اون حقش بود بمیره.
گفت:
_خب بذار از اول برات تعریف کنم.
برادر دوقلوی من به اون سه زن حامله تجاوز نکرد.اون دکتر زنان بود به زن ها خدمت می کرد
چطور می تونست زن هارو بکشه.براش پاپوش درست کردن.چون یه اطلاعاتی درمورد دارو هایی که از طرف یه کارخونه مواد دارویی وارد می شد پیدا کرد.
اون دارو ها باعث می شن بچه ها ناقص به دنیا بیان.اگر تو ارشام اریامنش و گروگان نمی گرفتی
مدارک و به دادگاه می رسوند ومن ازاد می شدم.برادرم هم که فرار کرده بود دیگه زندان نمی اوفتاد.
اون جوون بود. 29 سال سن زیادی نیست.اما وقتی مدارک به دادگاه نرسید حکم اعدام من صادر شد
برادرمم برای اینکه من اعدام نشم خودش ومعرفی کرد.
با خشونت نگاهم کرد
وادامه داد:
_حالا عزیز ترین کسی که داری یعنی ارشام وجلوت تو جنگل به چوبه دار می کشم تا بفهمی تو در حدی نیستی که قانون واجرا کنی و وظیفه قضاوت وبه عهده بگیری.
اشک هام پشت سر هم می ریختن.یعنی واقعیت داره؟بیچاره ارشام چندبار بهم گفت؟
من چرا باور نکردم؟من باعث مرگ یه ادم شدم؟حق داره بخواد ازم انتقام بگیره ولی چرا ارشام؟اون که گناهی نداره؟
داشت از اتاق خارج می شد.
دادزدم:
_من وبه جاش بکش.قسمت میدم.تورو به روح برادرت.
دوید سمتم دستش وبرد بالا
وگفت:
_دیگه اسم برادرم وروی زبون نجست نیار.فهمیدی؟
سرم وچندبار تکون دادم
وگفتم:
_هرکاری بخوای می کنم برات.فقط به ارشام کاری نداشته باش.
عجیب نگاهم کرد
وگفت:
_هرکاری؟
مجبورم.هرچی باشه از مرگ ارشام بدتر نیست که.حاضرم خودم وفداش کنم.
من باعث شدم برادر این بدبخت اعدام شه هنوز هم باورم نمی شه.سرم و تکون دادم گفتم:
_اره.
لبخندی زد که روی گونه اش یه خط دراز افتاد.ابروهاش وبالا انداخت. واز اتاق رفت بیرون.
یعنی چی می خواد ازم؟چه کاری می تونم انجام بدم؟تو فکر سعید جوادی بودم که وارد اتاق شد.
یه سینی پر از غذا ومخلفات توش بود.
اب گلوم وقورت دادم
وگفتم:
_غذا نمیخورم بگو چی میخوای؟
یه قاشق پراز سوپ واورد
جلوی دهنم
وگفت:
_تو فعلا ضعیفی این وبخور.دارو هات وهم بخور خون زیادی از دست دادی.با اینکه ازت متنفرم دوست ندارم اینطوری بمیری...
حرفاش وبه دل نگرفتم به هر حال اون داغ داره نباید اذیتش کنم.قاشق وگذاشتم تو دهنم.
انتظار زهر مار وداشتم.اما فوق العاده خوش مزه بود.قاشق های بعدی وهم تند تند تو دهنم گذاشتم.
با ولع غذا می خوردم.انگار یک هفته ای می شه که غذا نخوردم.زیر چشمی نگاهش کردم.باز تنفر امیز نگاهم کرد.
دلم گرفت.
چطور تونستم باعث داغدار شدنش بشم؟
یه لیوان اب خوردم که دستش واورد جلو.چندتا قرص ودارو توش بود
گفت:
_بخور.
_اینا چی اند؟
_دارو.یکی قرص اهنه.یکی برای سردرد .یکی هم برای زخم پاته...
با وجود اینکه ازم متنفره باز هم به فکر سلامتی مه...اما من برعکس جوادی کینه شتری دارم از کسی دلگیر شم دیگه نظرم نسبت بهش عوض نمی شه.
قرص هارو خوردم.
فکر کنم خواب اور بود چون بالا فاصله بعد از خوردنش خوابم گرفت.خمیازه ای کشیدم
تو جام دراز کشید و خواستم بخوابم که
گفت:
_قبل از خوابت لباسات وعوض کن.چندتا لباس برات گرفتم...سردت شد بگوشومینه رو روشن کنم.درد هم داشتی اتاق من کنار اتاقته خبرم کن مسکن بدم.
چندتا کیسه روی تخت گذاشت ورفت.کلید روی در بود درو از داخل قفل کردم و لباسام وعوض کردم...
لباس عروسم و پرتاب کردم اون طرف اتاق همه لباسای که گرفته بود پوشیده بودن.
لباسای بلنداستین دار و روسری و شلوار های گشاد.البته چندسایز برام بزرگ بودن.
روی تخت دراز کشیدم قبل از خوابم فکر کردم این چرا مثل اون گروگان گیر قبلی هیز نامردنیست.
چرا مثل اون قبلی که خواست بهم تجاوز کنه نیست؟... یا چرا من خصلت بدی توش ندیدم؟
به نظرم ادم مهربونی میاد.عکس اینکه سرسخت و عصبانی نشون میده هعییی نمی دونم...
خودم ودرگیر خصلتش نکنم بهتره.به هر حال اون گروگان گیره ومن هم گروگان...
باید ازش بدم بیاد.اره من ازش متنفرم همونطور که اون از من متنفره...اما اگر چیز بدی ازم بخواد چی؟
اگر ...نه نه نمی تونم درموردش فکر کنم...بهترین کار اینه که نشون بدم مطیعشم بعد وقتی حالم بهتر شد فرار کنم...

باید سیاست خوبی وبه خرج بدم...

به قول دکی(همین سعید جوادی) دارم از سرما سگ لرزه می زنم.از پنجره اتاق که شکسته بودم
باد و بارون وارد می شد.با اینکه پتو رو کاملا دور خودم پیچده بودم باز سردم شده.
بدنمم حسابی درد می کرد.مخصوصا زخم پام.پتو رو گذاشتم روی شونه ام از جام بلند شدم...
_گفت اتاقش کجاست؟
در اتاق وباز کردم ولنگ لنگان رفتم بیرون.کف پام هم برای اینکه پا برهنه تو جنگل دویدم زخم شده بود.
با اینکه همه جاتاریکه باز می شه اطراف و دید.ویلا دوبلکس تماما چوبی که اتاق من
(همون اتاقی که توش بودم)دقیقا مقابل راه پله قرار داشت. یه در بزرگ کنار دراتاقم بود .
دوبار با پشت دستم زدم به در .
صدای خفه ای وشنیدم:
_بیاتو.
اروم در وباز کردم و وارد اتاق شدم.لامپ اتاق روشن بود.جلوتر رفتم ونگاهش کردم.
چشماش قرمز شده بود.قاب عکس توی دستش وگذاشت روی میز کنار... با دستمال اشکاش و بینی اش وتمیز کرد.
نفس عمیقی کشید
وگفت:
_چیزی شده؟
نمی دونستم چه جوابی بدم.یعنی داشت گریه می کرد؟عذاب وجدان گرفته بودم.
یه مرد داره بخاطر کاری که من مسببش بودم اشک می ریزه...یعنی من یه خانواده رو داغدار کردم؟
کلافه سوالش وتکرار کرد:
_گفتم چیزی شده؟
_اممم.خب.پنجره اتاقم...اچه...
عطسه کردم...گلومم می سوخت.
حرفم وادامه دادم:
_از پنجره اتاقم...اچه...
اههه چرا به قسمت اصلی اش که می رسه عطسه می کنم؟دوباره خواستم حرفم وتکرار کنم که خندید
و گفت:
_شاهکارخودته.حقته بفرستمت همون اتاق تا ...
حرفش ونصفه گذاشت...دوباره چهره اش غمگین شد.از جاش بلند شد.یه بالشت وپتو برداشت
وگفت:
_تو اینجا بخواب.من میرم اتاق مطالعه...
اخییی چقدر مهربونه.ولی دوست نداشتم بخاطر من از اتاقش هم محروم شه...
همونطور که از دیدن برادرش محروم شد...
گفتم:
_نه نه نه...من میرم اتاق مطالعه فقط بگید کجاست.
انگار حرفم ونشنید چون به راهش ادامه داد ورفت.اه این دیگه چجور ادم ربای بی عرضه ایه؟
یه کم جذبه هم خوب چیزیه...پریدم تو تخت...wowچه تخت باحالیه...چقدر گرم و نرمه...
دستم وروی تخت کشیدم .چشمم به عکس روی میز افتاد این همون عکسیه که داشت نگاه می کرد؟
عکس سه نفره بود خودش و یه مرد دیگه که خیلی شبیه اش بود فکر کنم همون حمید باشه.
با یه دختر خیلیییی خوشگل...دختر لاغر با موهای کوتاه قهوه ای که تاروی شونه هاش می رسه
و چتری موهاش هم پخش چشماش بود.این دختره
کیه؟خواهرشونه؟
یا زن یکی از ایناست؟یعنی جوادی چی می خواد؟چه کاری وباید براش انجام بدم؟
اه پروردگارا.تو چه هچلی افتادم ها...یکی نیست بگه.اخه دختر فضول تورو سننه؟
تو چیکاره حسنی؟(من دختر عموی حسنم)اگر روز عروسی ام از ارایشگاه بیرون نمی رفتم
تا ببینم پیک چی اورده الان پیش ارشام بودم وبا ارامش زندگی مون ومی کردیم.
کنار همدیگه.به مامان وبابام سرمی زدیم.پاتختی می گرفتیم...شاید چندماه بعد هم بچه دار می شدیم...
باهم تو شرکت ارشام کار می کردیم.خوشبخت بودیم.
زندگی ام تباه شد.
نابود شدم.
****
_هییی دختر بلند شو.چقدر می خوابی...
یکی داشت صدام می کرد.اروم چشمام وباز کردم.که با یه جفت چشم مشکی برخورد کرد.
این دیگه کیه؟چند دقیقه ای ذهنم ومتمرکز کردم تا بفهمم این مردی که بالای سرم وایساده کیه.
اها.همونیه که من ودزدید.
دستام وکشیدم روی چشمام
وگفتم:
_صبح بخیر....
متعجب نگاهم کرد.لابد انتظار داشت فحش بارش کنم.صاف وایساد و
گفت:
_ظهر بخیر.من رفتم مطبم برگشتم شما هنوز خوابی؟
ظهرشده؟
بغض تو گلوم گیر کرده بود.اگر عروسی خوب پیش می رفت الان باید ارشام من وبیدار می کرد.
نه این مرد غریبه.دلم چقدر برای محبت های مامانم تنگ شده.الان دارن چیکار می کنن؟
نگران من هستند؟ارشام چی؟حالش خوبه؟چیکار داره می کنه؟نکنه بره سراغ یه دختر دیگه؟؟؟
حالت چهر ام مدام درحال تغییر بود.جوادی هم همونطور متعجب به من نگاه می کرد.
گفت:
_چیزی شده؟گرسنه ات نیست؟ناهار جیگر درست کردم قوی شی...
عققق.من از جیگر متنفرم
معترض گفتم:
_من جیگر نمیخورم.خودت بخور...
_مگه دست خودته باید بخوری.خون زیادی از دست دادی...راستی گروه خونی ات چیه؟
_oمنفی.
_عالیه...
عالی ؟
پرسیدم:
-چرا عالیه؟مگه با من می خوای چیکار کنی؟؟؟
از تخت پریدم پایین رفتم سمت در درد پام وهم فراموش کرده بودم.دوباره پرسیدم:
_راستش و بگو تو با من چیکار داری؟
_اول بیا غذاتو بخور بعد...
_نمی خورم...
با قدم های محکم اومد سمتم و بازوم وگرفت کشید
گفت:
_برای من از این لوس بازیا درنیار من مثل اون ارشام اریامنش حوصله ناز کشیدن وندارم...یالله...
بازوم تو دستش بود اما اصلا فشار نمی داد...مصمم بود اما نه با خشونت...شاید اوج عصبانیتش اینه..
شاید هم نه...
دنبالش طبقه پایین رفتم...غذا روی اپن اشپزخونه چیده شده بود. این همه سلیقه تو حلقم واقعا...
جیگر وسالاد و اب و ماست و هرچی که بشه فکرش وکرد ...دهنم خود به خود اب افتاد...
روی صندلی نشستم ودستم وبردم سمت سالاد.تنها غذایی بود که با جون و دل می خوردم.
خواستم برای خودم بکشم که از زیر دستم دراورد
وگفت:
_اول جیگر بخور...
ظرف سالاد واز تو دستش دراوردم
وگفتم:
_من جیگر دوست ندارم.سالاد میخوام...
دوباره از تودستم کشید
وگفت:
_میخوری یا به زور بذارم تو دهنت؟بخور خوشمزه اس...
یه لقمه گرفت سمتم
وگفت:
_زودباش.
گذاشتم تو دهنم وبه زور قورتش دادم.اشک از گوشه چشمم می ریخت...خب دوست ندارم.
مگه زوره؟
دستش ومشت کرد کوبید روی اپن که فکر کنم دردش اومد ظرف سالاد وپرتاب کرد سمتم.
وگفت:
_به جهنم....هرغلطی میخوای بکن...


مطالب مشابه :


رمان گروگان دوست داشتنی 9

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید مدام مدل ارایش و سرم شینیون




رمان خانم بادیگارد 1

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید شینیون کرده بود وباز کرد




رمان نیش 3

مدل شینیون استقبال غصه ی جدید زندگی اش رفت محضر رسید وباز شکوفه وامیر نقش




رمان خانم بادیگارد 4

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید شینیون شده بود مدل جنگل هل




عشق غرور غیرت2

مانتو قرمز ،مقنعه مشکی مدل کرواتی ، رژ دورمون جمع دو اومد در وباز کرد نشست با




رمان خانوم بادیگارد

وسایل خونه رو جمع کردم.زیاد نباید به یه مدل موهاش وهم شینیون کرده بود.در کل




برچسب :