یک داستان خوب

بد نيست كه بعضي وقت ها خودمان را تنبيه ادبي كنيم. اين داستان صادق چوبک را بخوانيم و اعتراف كنيم كه هنوز داستان نويس نشده ايم:

چشم شيشه اي

چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشمخانه پسرک جا گذارد و گفت:
ـ باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند. حالا خوب شد. شد مثه اولش.
سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت:
ـ ببينين اندازه اندازه س. مو لاي پلکاش نمي ره.
پسرک پنج ساله بود و صاف رو يک چادر پايه نزديک ميز دکتر ايستاده بود. پدر و مادرش پهلويش ايستاده بودند. پدر پشت سرش بود و روبه روي دکتر بود و کجکي به صورت بچه اش نگاه مي کرد. مادر آن طرفتر، ميان مطب ايستاده بود و پشت سر پسرش را مي ديد و پيش نيامد که ببيند «اندازه اندازه س و مو لاي پلکاش نمي ره.»
حالا ديگر شب بود و مادر و پسرک چشم شيشه اي و پدرش تو خانه دور يک ميز نشسته بودند. کودک شيرخواره ديگري به پستان مادر چسبيده بود. سبيل سياه و کلفت مرد به روميزي پلاستيک خم مانده بود و نگاهش، يک وري به صورت پسرک چشم شيشه اي خواب رفته بود.
«علي جانم حالا ديگه چشات مثه اولش شده. مثه چشاي ما شده.» پدر گفت و پا شد از روي طاقچه يک آيينه کوچک برداشت و برد پيش پسرک. بچه زل زل تو آيينه خيره ماند. چشم شيشه اي او، بي حرکت و آبچکان، پهلو آن چشم ديگر که درست بود، رو آيينه زل زد. بعد ناگهان تو روي باباش خنديد. مادرک چشمانش نم نشسته بود و به آنها نگاه نمي کرد و به گريبان خود، به گونه کودک شير خواره اش خيره مانده بود.
باز صداي پدر بلند شد. «مادر، مگه نه؟ مگه نه که چشاي علي جان مثه روز اولش شده؟»
مادرک تف لزج بيخ گلويش را قورت داد و سرش را تکان داد و نور چراغ از پشت بار اشک لرزيدن گرفت و با صداي خفه اي گفت:
ـ آره، مثه اولش.
سپس شتابان کودک شيرخوار را بغل زد و پا شد و او را برد تو گهواره گوشه اتاق خواباند.
پدر راه افتاد و رفت پيش پنجره و تو حياط نگاه کرد و مادر رفت پهلوي او تو حياط نگاه کرد و حياط تاريک و خالي و سرد بود. مرد سايه گرم زن را پشت سر خود حس کرد و با صداي اشک خراشيده اي گفت:
ـ من ديگه طاقت ندارم. تنهاش نذار. برو پيشش.
زن صداش لرزيد و چشمانش سياهي رفت و ناليد: «من دارم مي افتم. اگه مي توني تو برو پيشش.»
و مرد برگشت و تو چهره زنش خيره ماند. گونه هاي او تر بود و چکه هاي اشک رو سبيل هاش ژاله بسته بود. زن گفت:
ـ اگه اين جوري ببيندت دق مي کنه. اشکاتو پاک کن.
و خودش به هق هق افتاد و سرش را انداخت زير و به پاهاي برهنه خود نگاه کرد.
آهسته دست زن را گرفت و گفت:
ـ نکن. بيا بريم پيشش. امشب از هميشه خوشحالتره. نديدي مي خنديد؟
و چشمان خود را پاک کرد و مفش را بالا کشيد. سينه و شانه هاي زن لرزيد و گريه اش را قورت داد. و هر دو پيش بچه رفتند و بالاي سرش ايستادند و به او نگاه کردند.
پسرک آيينه را گذاشته بود رو ميز و چشم شيشه اي خود را از چشمخانه بيرون کشيده بود و گذاشته بود رو آيينه و کره پر سفيدي آن با ني ني مرده اش رو آيينه وق زده بود و چشم ديگرش را کجکي بالاي آيينه خم کرده بود و پرشگفت به آن خيره شده بود و چشمخانه سياه و پوکش، خالي رو چشم شيشه اي دهن کجي مي کرد.


مطالب مشابه :


یک داستان خوب

پسرک آيينه را گذاشته بود رو ميز و چشم شيشه اي خود را از چشمخانه بيرون کشيده بود و گذاشته




طوفان واژه ها

وقتي كه ميز و دفتر و خودكار دم آيينه اي ز فرط عطش مي كشيد در خلسه اي عميق خودش بود و هيچ




رنگ‌آميزي مناسب خانه را بزرگتر مي‌كند

آشپزخانه‌اي فرشي پر رنگ و نقش كه در مقابل مبل يا زير ميز با قراردادن آيينهاي




پيدايش عكاسي در جهان - پيدايش عكاسي در ايران

تاج محل» آيينه اي از در قرن 17 آيينه 45 درجه بدان كه آن را بر روي ميز يا محلي تخت قرار




رمان نفس بارون(4)

نفس سيني را که در دست داشت روي ميز گذاشت و کشيد و گوشه اي پرت کرد. جلوي ايينه رفت و به




رُزا جمالی

رويِ ميز چند برگ روزنامه ، يك كارد ، يك يك آيينه ي قدي ( گوشه اي از آينه




دختر ها تو حموم

آي ۹ـ موهاش رو تو آيينه خودشو ورانداز ميكنه. ۱۴ـ ۴۸ دقيقه پشت ميز توالت مي شينه و آرايش




برچسب :