رمان در امتداد باران (36)

باران از خواب که بیدار شد اولین چیزی که حس کرد طعم گس و تلخ دهانش بود . به اطراف که نگریست تازه به خاطر آورد که کجاست و چرا آنجاست . ساعت نزدیک دوازده را نشان می داد . به سرعت سر جایش نشست و تازه متوجه صدرا شد که چون پسر بچه ای آرام از شیطنت کنارش به خواب فرو رفته ! هنوز پیراهن و شلوار لباس دامادیش را در نیاورده بود . باران با به خاطر آوردن دیشب احساس گناه به سراغش آمد . دست دراز کردو موهای صدرا را که پریشان به پیشانی اش چسبیده بودند کنار زد . زیر لب زمزمه کرد :

- لعنت به تو باران که با یه انتخاب غلط زندگی چند نفر رو بهم ریختی ! 

صدرا مچ دستش را چسبید و او را به طرف خود کشید ، باران تقریبا روی سینه اش پرت شد . چشمان صدرا هنوز بسته بود . اما با صدایی دور رگه ناشی از خواب بی موقع گفت :

- تو هیچ اشتباهی نکردی ! اگر اشتباه بود الان من و تو کنار هم نبودم . 

باران برای لحظاتی خود را جمع کرد اما بلاخره توانست سرش را ارام روی سینه صدرا بگذارد . و عضلاتش را از اسپاسمی که دچارش شده بود رها کند . صدای قلب صدرا آرام و یک نواخت به گوش می رسید و به گوش او چون موسیقی دلپذیر بود . صدرا دست راستش را جلو آورد و دور باران حلقه کرد . باران سعی کرد از جا بلند شود :

- بگذار برم صدرا سنگینم الان قفسه سینه ات درد می گیره ! 

- داری به قدرت مردانه من توهین می کنی ! یعنی چی سنگینم ! 

- جناب پر قدرت احیانا گرسنه ات نیست ؟

- مثل یه ببر ! 

- پس تا من رو نخوردی بگذار برم صبحونه آماده کنم . 

صدرا بلاخره چشمانش را گشود و به طرف باران چرخید . سر باران سر خورد و روی بازویش قرار گرفت :

- خوب اگر به میل خودم باشه که همون گزینه اول رو بیشتر ترجیح میدم ! اما نیاز نیست شما به فکر صبحونه باشی برو یه دوش بگیر تا از شر این موهای پریشان راحت بشی . من خودم ترتیبش رو میدم ! 

- شما مگه آشپزی هم بلدی ؟

صدرا موهای آشفته باران را از جلوی چشمانش کنار زد ! 

- صبحونه درست کردن که آشپزی نمی خواد ! اصلا یه پیشنهاد بهتر دارم بی خیال صبحونه بشیم و به جاش بریم یه ناهار خوب یه جای خوب بخوریم ! بعد بیاییم و سایلمون رو جمع کنیم تا به پرواز برسیم !

باران به سرعت سر جایش نشست و گفت :

- وای اصلا یاد سفرمون نبودم . من ده دقیقه ای دوش میگیرم و میام ! 

صدرا با لبخند گفت :

- عجله نکن ! وقت زیاد داریم ! 


***

باران نگاهش را به سنگ قبر حافظ دوخت ! باور نمی کرد که شب گذشته عروسی اش را پشت سر گذاشته آن هم با کسی که رویایشش را همیشه در سر داشت . ساعت از ده شب می گذشت و آنها بعد از استراحتی کوتاه از هتل مستقیم به حافظیه آمده بودند . حافظیه خلوت و کم تردد به آنها خوش آمد گفت . بعد از بالا رفتن از پله های اندک مقبره و رسیدن به کنار سنگ آرامگاه باران بغض دوباره گریبانش را گرفته بود . انگشتانش را روی سنگ قبر کشید و زمزمه کرد :

- یادته حافظ چقدر فال گرفتم ! چقدر هر شب تو رو بغل کردم و خوابیدم و باهات حرف زدم ... چقدر هر بار نیت کردم که حافظ فردا صدرا میاددانشگاه یا نه ! حالا با خودش اینجام ... برامون دعا کن ! 

صدرا چیزی از زمزمه های باران نفهمید اما حس خوبی داشت . باران حافظ کوچکش را از کیف بیرون آورد چشمانش را بست و آن را گشود ... 

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شبهای دراز و غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد


هنگامه نگاهش را به اطراف دوخت تا مطمئن شود که چیزی را جا نگذاشته است ، وقتی از اتاق خارج شد صدرا خندان جلوی در اتاقش به او می نگریست . 

- نترس ! چیزی برای من و باران جا نگذاشتی اون نوید اومد همه رو جارو کرد برد تازه تابلوی تقدیر بارانم داشت می برد هرچی بهش می گم این مال بارانه میگه از افتخارات دوران کارآموزیشه پس مال نامزد منه ! خداییش چه اشتباهی کردم تو رو با این دیوانه آشنا کردم ! 

هنگامه ابروهایش را بالا برد :

- نشنوم دیگه بهش توهین کردیا ! وگرنه یه شکواییه علیه ات می نویسم سه متر ! 

- می بینم که حسابی گرفتارش شدی ! 

- احیانا حسادت که نمی کنی ؟

صدرا با صدای بلند خندید و گفت :

- وقتی یه دریای پر از عاطفه کنارم دارم چطور باید به این عشق نیمسوز شما حسادت کنم ! 

- عجب ! حالا عشق ما شد نیم سوز ! اگر عروسیمون دعوتت کردم ! 

- من نباشم عروسی شما سر نمی گیره خانم ! دوماد ساقدوش نمی خواد یعنی ؟

هنگامه پوزخندی زد و گفت :

- خیلی به خودت امیدواری ها ! اما خوبه همینطوری ادامه بده ... 

صدرا نگاه عمیقی به او کرد و گفت :

- اما حیف شد که داری میری دوست داشتم با هم کار کنیم ! 

هنگامه لبخندی پر از قدرشناسی زدو گفت :

- منکه همین واحد پایینی ام همچین میگی انگار دارم میرم اون سر شهر ! 

- خوب حالا چه اصراری بود به این رفتن ؟!

- گفتم که ! بهتره تو و باران با هم کار کنید منم اونجا راحت ترم ! برسام هم که بلاخره بر میگرده ! 

صدرا شانه بالا انداخت :

- امیدوارم موفق باشی ! گرچه نیاز به آرزوی من نداری تو همیشه موفقی ! 

- مرسی جناب ثابت ! باران کجاست ؟

- رفته خونه امروز یه دادگاه سنگین داشت که کلی اذیتش کرد ! 

- اخی ! روحیه اش خیلی حساسه ! اخرش فکر کنم این کار رو ول میکنه ! 

- اره میگه دلم میخواد برم تو یونیسف کار کنم ! ازش بعید نیست ... مثل گل روحیه اش ظریفه ! 

هنگامه خندید :

- شما نزدیک سه ماهه که عروسی کردین وقتشه دست از این سوسول بازی ها بردارید ! گل و بلبل و سنبل .. 

صدرا به طرف در خروجی رفت و گفت :

- تا ننداخمت بیرون خودت با زبون خوش برو ! نبینم دو روز دیگه واسه یه پیاله چایی بیای در بزنی و بگی همسایه ؟! 

هنگامه خندان از در بیرون رفت و گفت :

- بیخود من ناهار و عصرونه اینجا لنگر می اندازم ! نمی تونم از دست پخت باران بگذرم ! 

- من موندم این نوید دلش به چی تو خوشه ! 

- به این همه کمال که چشم بصیرت میخواد ! 

- پس تا چشمم رو کور نکردی به سلامت ! 

و در را به روی صورت خندان و معترض هنگامه بست . در همین فرصت اندکی که از باران جدا شده بود دلش هوای او را کرده بود . نگاهی به ساعت ا نداخت و گفت :

- خوب زمین به آسمون نمیاد که یه روز هم من زود تر برم خونه ملاحت هم که نیومده ! کلا دفتر تعطیل پیش به سوی منزل ...


باران به سمت تلفن رفت و در حالی که با دست خمیری موهایش را بی هوا عقب می راند گوشی را برداشت :

- بله ؟

- سلام آجی 

- سلام به روی ماهت عزیزم ! خوبی 

- مرسی تو خوبی صدرا داداشی خوبه؟

- خوبه چه خبر چه عجب یاد من کردی ؟

- خیلی پر رویی والا ما که همین دیشب اونجا بودیم ! 

باران خندید 

- همینطوری خواستم طبق عادت قدیم کمی غر بزنم ! 

- می شناسمت ! زنگ زدم بگم امروز دوستی ام رو با امیر پیمان تموم کردم 

باران لبخند زد و گونه اش را خاراند :

- چرا ؟ 

- البته نه اینکه مثل بچه ها قهر کنم ! اما حس می کردم ادامه دادن بیشتر از اینش صلاح نیست ... بچه بازی تا یه جاهایی جواب میده 

- انگار پیر شدی خواهر ! حرفای گنده گنده می زنی ! 

- بهم نمیاد بزرگ بشم ! 

- چرا قربونت برم ! از بابا چه خبر حالش بهتره ! 

- اره خیلی بهتره این روزها بر خلاف گذشته بیشتر می خنده ! 

- وضع حرف زدن یا حرکتیش بهتر نشده ! 

- خوب راستش دکتر میگه دیگه خیلی دیر شده برای تغییرات اساسی ! نباید زیاد امیدوار باشم ..

باران نفس عمیقی کشید . لعنت به سایه ها و تاریکی های پیامدشان . 

- آجی خودت رو ناراحت نکن باور کن من تو چشمای بابا می خونم که خیلی خوشحاله ! اون دیگه به شرایطش عادت کرده ... 

پاسخ باران سکوت بود . 

- راستی یه نکته ای دیروز یکی از دوستام رفته بود تئاتر شهر اونجا سهند رو با لیلی دیده بود فکر کنم دیگه قضیه خیلی بیشتر از اون همکارم همکارمیه که سهند هی می گه ! 

- ای ای پونه تازه داشتی ادعای بزرگتری می کردی ؟ 

- خوب یکی از نشونه های بزرگتر شدن فضولی تو کار دیگرانه ! خصوصا خواهر شوهر بازی در اوردن ! 

- حالا که چیزی معلوم نیست ... 

- به نظر من که خیلی معلومه ... تازگی ها همه جا با همن ! فقط نمیدونم کی می خواد قضیه رو علنی و رسمی کنه ! 

- شاید منتظره تا تو سر و سامون بگیری 

این بار نوبت پونه بود که نفس عمیقی بکشد . او و ازدواج چطور می توانست هنوز نگاه براق و مهربان فرید جای در اعماق قلبش او را گرم می کرد ! 

- من بزرگ شدم باران ! اما نه اونقدر . سهند هم بهتره واسه سر و سامون دادن به زندگیش منو بهونه نکنه .. دیگه کم کم داره توازن بین ریش پرفسوری صورتش و موهای جلوی سرش بهم میریزه .. 

باران غم درون صدای پونه را شنید و دلش گرفت 

- ای شیطون چیکار به سهند داری تازه داره شبیه دکترهای واقعی میشه ! 

صدای زنگ در خانه گفتگویشان را نیمه کاره گذاشت .


مطالب مشابه :


69 روزای بارونی

رمان ♥ - 69 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 185-رمان ارمغان باران.




رمان در امتداد باران (19)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (19) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (36)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (36) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (9)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (9) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا




رمان در امتداد باران (20)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (20) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (1)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (1) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا




گناهكار 69 و 70

رمان خانه - گناهكار 69 و 70 - رمان مانع(باران كرمى و SaRgArDuN_A) رمان من يه پسرم(kiana007)




رمان در امتداد باران (16)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (16) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




برچسب :