رمان ســـــــــایه شوم9

- وای وای رهاجون چه چیزهایی می بینم چند قله موفقیت که تو بر روی آن هستی یعنی موفقیت های بسیار بزرگی کسب می کنی که به تو شهرت می دهد ، چقدر بلند پروازی ، عاشق خدمت به دیگران ، دائما دنبال چیزی می گردی و بالاخره به آن می رسی . چقدر به خدا نزدیکی و چقدر طالع روشن و خوبی داری ، چه آینده ای چه آینده پر از موفقیت و کامیابی ، خوش به حالت ، چه سخاوتمندی ، ایستادن برای تو یعنی از بین رفتن همه ای موفقیت ها . باید هرچه زودتر اقدام کنی . باید تلاش کنی و فعالیت هایت را صد چندان کنی چقدر توانمند و هنرمندی ! از همه توانایی هایت باید کمال استفاده را بکنی تا به مقصودت نائل شوی و به آن قله های فتح ظفر برسی . رهاجون هیچ طالعی به اندازه طالع تو روشن و واضح نبوده . سختی هایی در انتظار توست اما باید تحمل کنی تا به گمشده ات برسی . به به از این فال نیکو ، به به از این آینده زیبا ، تو زبانزد می شوی ، الگوی دیگران می شوی ، راه گشا و بیان گر راه حق . قدر خودت را بدان رها جون . 
و پس از گفتن جملاتی این چنین پرسید :
- چرا مسئولیت های تشکیلاتی بر عهده نداری ؟ من سفارشت را می کنم که مشغول خدمت شوی . 
چند روز بعد مسئولین هیئت جوانان مرا دعوت کردند و بعد از شمردن یک یک توانایی های من مسئولیت چند برنامه را برعهده من گذاشتند . چیزی نگذشت که تمام اوقات من پر شد . طوری که دیگر مثل سابق فرصت رسیدگی به بهروز را نداشتم . کم کم به حدی سرگرم شده بودم که حتی یک روز وقت اضافی برای پرداختن به مسائل شخصی هم نداشتم . از آنجا که گم شده ای داشتم که سال ها بود به دنبال آن می گشتم تحت تاثیر حرف های خانم ندیمی و فال وسوسه انگیزی که برایم گرفته بود با فعالیت های شبانه روزیم در پی رسیدن به همان موفقیت هایی بودم که در آمال و آرزوهای خود داشتم . 
با این فعالیت ها کم کم کانون توجه دیگران شدم . خصوصا اعضای تشکیلات از مسئولین هیئت های مختلف تا اعضای محفل توجه خاص به من داشتند و در عوض کمترین توجهی به بهروز نداشتند و بعضا او را به علت عدم فعالیت های تشکیلاتی مورد عتاب و خطاب قرار داده و سرزنش می نمودند ، افراط در تعریف و تمجید از من برای رسیدن به اهداف خاص تشکیلات به حدی بالا گرفت که منجر به اختلافات عمیق در زندگی من و بهروز شد . او بهانه جو و عصبانی شده بود .
یک گروه موسیقی نسبتا کاملی تشکیل داده بودم که بهروز هم نوازنده دف و خواننده این گروه محسوب می شد بعضا شب ها تا صبح به تمرین با اعضای گروه مشغول می شدم تا بتوانیم در روزهای مخصوص مثل عید رضوان که یکی از اعیاد بهاییان است یا در روزهای تولد باب و بهاء که در اول و دوم محرم بود کنسرت خوبی اجرا کنیم . گاهی یک هفته شب و روز به تمرین می پرداختیم . نوازنده های ماهر و مجربی داشتیم . نوازنده ویلن آقای منطقی ، نوازنده تار آقای خالدی ، نوازنده ارگ دختر جوانی به اسم ویدا و نوازنده سنتور و دف هم من و بهروز بودیم . خواننده های دیگری هم داشتیم که گاهی خانم ندیمی و گاهی خانم حکمت و گاهی خودم خواننده این کنسرت ها شده و در روزهای معین به پنج الی شش مجلس صد نفری رفته و به اجرای برنامه می پرداختیم . من به علت علاقه زیادی که به موسیقی داشتم سخت سرگرم شده و به این طریق گذران ایام می کردم اما این سرگرمی ها بهروز را اغنا نمی کرد و متوجه شده بودم که سخت افسرده شده و به زندگی علاقمند نیست . ازدواج من و بهروز کاملا اجباری بود و برگشتن دوباره من به زندگی دلیلی جز ترحم نداشت و او شاید متوجه این مسئله شده بود که زندگی ما خالی از عشق و علاقه واقعی است . تصمیم گرفتیم بچه دار شویم تا زندگیمان شور و نشاط دیگری بیابد و هدفمند شود اما در طول پنج سال زندگی مشترک خداوند به ما فرزندی عنایت نکرد و با تمام تلاشی که در جهت بهبود و رفع مشکل نمودیم نتیجه ای نگرفتیم . بیشتر پزشکان با توجه به آزمایشات گوناگونی که از ما شده بود به ما گفتند خون شما به هم نمی خورد و هرکدام از شما با دیگری قادر به بچه دار شدن هستید و به تنهایی هیچ مشکلی ندارید این مسئله هم بیش از پیش زندگی ما را سرد کرد و آرزوی بچه دار شدن حسرت بزرگی را در دل هر دوی ما ایجاد نمود .کم کم این کمبود نیز بر سایر مشکلات زندگی ما افزوده شد و سردی و بی روحی بر زندگیمان سایه افکند . تشکیلات تا می توانست از این فرصت استفاده می کرد و مرا که بیشتر از سایر خانم های خانه دار می توانستم فعالیت کنم و با استعدادی که در موسیقی داشتم توانا تر از دیگران محسوب می شدم بیش از پیش به کار می گرفت و من هم که از بچه دار شدن ناامید شده بودم این فعالیت ها را سرگرمی خوبی در زندگی ام می دانستم و از طرفی با صحبت هایی که خانم ندیمی با من داشت امیدوار بودم به موفقیت های بزرگی برسم و این فعالیت ها را خدمت به نوع بشر می داسنتم اما بهروز روز به روز افسرده تر می شد و تشکیلات را مقصر واقعی در تغییر سرنوشت خود می دید . 
یک روز که بین او و مادرش جر و بحثی در گرفت او در نزد من به آنها می گفت :
- شما از ترس تشکیلات کسی را که دوست داشتم برای من نگرفتید و حالا من و رها با هم بچه دار هم نمی شویم . به چه چیز این زندگی دل خوش کنم ؟
اعضای تشکیلات علنا وجود مرا به وجود او در هر جلسه و مجمعی ترجیح می دادند و به طور واضح کمترین توجهی به او نمی کردند . 
نوازنده ویلن که مرد محترم و قابل اعتمادی بود به علت برگزاری برنامه های مختلفی که مربوط به اجرای موسیقی بود با ما رفت و آمد زیادی داشت و با بهروز رابطه خوب و صمیمانه ای ایجاد کرده بود . از او خواهش کردم به خاطر تحکیم زندگیمان اوقات بیشتری را با بهروز بگذراند و با او به محل کار رفته و نگذارد که بهروز احساس تنهایی کند . مدتی آقای منطقی که مرد چهل و دو ساله ای بود و همیشه ریش پرفسوری داشت همراه بهروز به مغازه پخش عینک که در طبقه دوم یک پاساژ بود می رفت و بعد به من تلفن می کرد و می گفت که مشکلی نیست و روحیه بهروز با وجود من رو به بهبود است . اما چندی بعد دیدم که دیگر به مغازه اش مراجعه نمی کند به اوگفتم :
- مثل این که خسته شدید و علاقه ای ندارید که از فروپاشی زندگی ما جلوگیری کنید . بهروز بعضی شب ها به خانه نمی آید اصلا نمی دانم کجاست ؟
گفت :
- بهروز دیگر دوست ندارد در کارهای او دخالت کنم . نمی خواهم تحمیل شوم . 
از او خواهش کردم و گفتم :
- من کسی را در این شهر ندارم و چون به اجبار خودم به نزد بهروز برگشتم دیگر جرات برگشتن به خانه پدر و ایجاد اختلاف در زندگی را ندارم . شما مورد اعتماد من هستید . از شما خواهش می کنم مثل برادر بزرگتر در کنار ما باشید تا از بروز اختلافات جلوگیری شود . 
و آقای منطقی اصرار من را پذیرفت و مدتی به دنبال من می آمد تا مرا به جایی که بهروز در بعضی شب ها تا نیمه های شب در آنجا می گذراند ببرد و او را به من نشان دهد تا خیال من آسوده شود و من می دیدم که در یک پارک جنگلی روی یک تخت کنار دوستانش نشسته و با هم قلیان می کشند . چند بار او را صدا کرده و می گفتم :
- بیا با هم به خانه برگردیم . 
و او می گفت :
- من حوصله خانه را ندارم . 
خیلی سعی کردم که او را به زندگی دلگرم کنم واقعا فکر جدایی را نمی توانستم بکنم . گرچه علاقه من به او نوعی عادت بود اما ترجیح می دادم تا ابد با او زندگی کنم و هرگز طلاق در بین ما صورت نگیرد اما بهروز دیگر مهار ناپذیر بود و گاهی که با من درد دل می کرد از خستگی و بی هدفی و تنهایی حرف می زد ، مدتی بعد مستقیما به من گفت :
- من اگر تو را به اصرار دوباره به زندگی با خودم بازگرداندم به این دلیل بود که ثابت کنم معتاد نیستم اما خودت می دانی که علاقه زیادی به تو ندارم مخصوصا که باهم بچه دار نمی شویم . دلیلی ندارد با هم زندگی کنیم . 
دلم شکست . من همه تعلقاتم را فدای او کرده بودم و حال او به این راحتی حرف از جدایی می زد . من زندگی ام را باخته بودم . گریه می کردم برای روزهای از دست رفته ام ، موقعیت های از دست رفته و اوقات از دست رفته .من بی جهت به تشکیلات اعتماد کرده بودم . وقتی بهروز به خواستگاری آمد این تشکیلات بود که او را آورد و این تشکیلات بود که اجازه ازدواج با فرد مورد علاقه ام را نداد و هنگامی که تصمیم داشتم طلاق بگیرم این تشکیلات بود که اجازه تهمت ناروا را به سلیم داد و بالاخره این تشکیلات بود دستور بازگشت را داد و من با خیالی آسوده به این زندگی برگشته بودم و حالا هم این تشکیلات است که از من بیگاری می کشد و آن چنان مرا سرگرم کرده که دیگر مثل گذاشته به بهروز رسیدگی نمی کنم و این تشکیلات است که به من بها می دهد و به بهروز کوچکترین وقعی نمی نهد . 
از بهروز هم ناراحت بودم ، زمانی که من خوشبختی خود را نادیده گرفته و به خاطر او برگشتم . در قبال او احساس مسئولیت کردم و حال او بی توجه به همه این فداکاری ها شاید به خاطر بچه دست رد به سینه من می زند و اصلابرایش مهم نسیت که چه بلایی سر من می آید .
در حالی که وسایلم را جمع می کردم چشمم به تابلوی عکس عبدالبها افتاد. با عصبانیت تابلو را برداشتم و برزمین کوبیدم و با هر دو پا روی آن ایستادم و گفتم :
- تشکیلاتی که ارمغان ارجیف توست مرا بدبخت کرد .

آقای منطقی شیشه های خورد شده را جمع کرد و عکس را برداشت و گفت :
- تو فکر می کنی اعضای محفل چه کسانی هستند ؟ چرا اینقدر این ها را بزرگ کرده ای ؟ چرا تا یان حد به آنها اعتماد داشتی که زندگیت را و سرنوشت خودت را به آنها سپردی ؟ 
گفتم :
- به ما این طور یاد داده اند . ما فکر می کردم خارج از دستورات خصوصا محفل اگر عملی از ما سربزند باعث عذاب و بدبختی ما خواهد شد چرا که آنها مصون از خطا و ملهم به الهامات غیبیه هستند . 
آقای منطقی لبخند تلخی زد و گفت :
- تو خیلی اشتباه کردی . اتفاقا اعضای محفل حرفه ای ترین خلاف کارهای دنیا هستند و کثیف ترین گناهان از آنان صادر می شود . خود من شاهد تعویض زنان محفل با همدیگر بوده ام و به حدی از آنان کثافت کاری و رذالت دیده ام که اگر پاک ترین افراد عضو محفل شوند هرگز به آنان اعتماد نخواهم کرد . 
حرفهای آقای منطقی برایم تازگی داشت . او از غیر انسانی ترین اعمال که از اعضای محفل قبل از انقلاب سر می زد برایم گفت و ایرادهای اساسی از خود بهاییت گرفت و گفت :
- من خودم را با موسیقی سرگرم کرده ام ،همسر و فرزندم هم از بهاییت نفرت دارند و درهیچ کدام از جسات شرکت نمی کنند اما تشکیلات دست از سر پسرم برنمی دارد و دائما او را فرا می خوانند و برایش حرف می زنند و می گویند باید تسجیل شوی . پسرم نمی خواهد تسجیل شود . من و مادرش هم با او موافقیم و به او گفته ایم که مقاومت کند . 
من مبهوت و متحیر به آقای منطقی نگاه می کردم او به چه جراتی چنین چیزهایی را می گفت به او گفتم :
- از این که طرد شوید نمی ترسید ؟ 
گفت :
- اگر طرد شویم هر سه باهم طرد می شویم و جدایی وافتراقی بین ما پیش نمی آید پس مشکلی نیست و در ضمن ما تصمیم داریم به خارج از کشور برویم و از دست بکن نکن های این تشکیلات راحت شویم . 
گفتم :
- پس چه کسی واقعا بهایی است ؟ همه که یا از ترس بهایی مانده اند یا منفعتی را دنبال می کنند یا مثل شما ظاهرا بهایی هستند . 
پرسیدم :
- به بهاء و عبدالبها چه ؟ به انها هم ایمان ندارید ؟ 
عینکش را کمی بالاتر برد . دستی بر محاسن خود کشید و گفت :
- آدم های زرنگی بودند خوب توانستند چیزی مشابه با ادیان دیگر درست کنند . علاوه بر مقام و منزلت پول خوبی هم به جیب زدند . 
من که هنوز تعصبی نسبت به این حضرات داشتم گفتم :
- آقای منطقی شما کفر می کنید . یعنی می گویید آنها دروغ بوده اند ؟
او گفت :
- معلوم است که دروغ بوده اند ، اگر دروغ نباشند اعضای بیت العدل را که خودشان کثیف ترین افراد روی زمین هستند جانشین خود نمی کردند و بیت العدل هم در هر کشور و شهر و روستا عده ای را جانشین خود نمی کرد . کمی به عقلت رجوع کن آیا در روستایی که فقط دوازده نفر بهایی زندگی می کنند و نه نفر از آنها عضو محفل می شوند همه آن نه نفر پاک و بری از خطا هستند ؟ من روستایی را می شناسم که نه نفر از دوازده نفری که در آن روستا بهایی بودند عضو محفل بودند این نه نفر هر شب و روز برای بالا کشیدن زمین های یکدیگر تلاش می کردند . 
آقای منطقی می خندید و می گفت :
- آن سه نفر بدبخت زمین های خودشان را از دست دادند فقط به خاطر این که فکر می کردند اعضای محفل خیر وصلاح آنها را می خواهند اما بعد ها در بین این دوازده نفر آنچنان درگیری پیش آمد که همدیگر را تا سرحد مرگ زده بودند .

صحبت های آقای منطقی مرا به فکر فرو برد و می دیدم که حقیقت را می گوید و من حسابی فریب تشکیلات را خورده و زندگی ام را تباه کرده ام . آقای منطقی مرا با این حرف ها سرگرم کرده واز طرفی با بهروز تماس گرفته بود که خودش را سریع برساند و نگذارد که من خانه را ترک کنم . بهروز از راه رسید و دید که من همه وسایلم را جمع کرده ام و از تری چشمانم هم فهمید که خیلی گریه کرده ام . غرورش اجازه نداد از رفتن من جلوگیری کند چون خودش باعث شده بود . اما در جواب حرف های آقای منطقی که ما را نصیحت می کرد گفت :
- من رها را دوست دارم ، وقتی برود می فهمم که چه اشتباهی کردم اما واقعا از زندگی ام خسته ام و رها با من تباه می شود . بهتر است او برود شاید با دیگری ازدواج کند و بچه دار شود . 
من گفتم :
- اگر به خاطر من می گویی من بچه نمی خواهم . 
من و بهروز و آقای منطقی با هم به گردش رفته و به مناسبت رفع مشکل برای صرف شام به یک رستوران رفتیم و پس از صرف غذا در یک محیط تفریحی نشسته و به صحبت پرداختیم . در هوای سرد زمستان روی یک نیمکت نشسته بودیم . آقای منطقی به شدت تب و لرز داشت اما چیزی به ما نگفت ، من در تمام مدت به فکر حرف های او بودم بالاخره همه آن حرف ها را به بهروز هم انتقال دادم تا نظر او را بدانم . آقای منطقی چندین مثال را ذکر کرد که تشکیلات با بی رحمی تمام برای جدایی اعضا خانواده مبادرت کرده است . بیشتر مثال هایی که می آورد در رابطه با کسانی بود که پی به بطالت بهاییت برده و اعلام می کردند که ما بهاییت را قبول نداریم و از بهاییت تیری و کناره جویی می کردند . می گفت :
- من و همسرم هیچ دل خوشی از بهاییت نداریم ولی خودتان می دانید اگر این مسئله را اعلام کنیم ما را از دیدن پدر و مادر وبرادر و خواهر و تمام اقوام محروم می کنند و بد تر از همه این که به حدی شایعه پراکنی می کنند و به حدی پشت سر ما حرف می زنند که ترحیج داده ایم سکوت کنیم تا بالاخره از ایران برویم و کلا دور از دخالت های بی جای تشکیلات باشیم . 
بهروز این حرف ها را شنید و گفت :
- این ها از قوانین بهاییت است و تشکیلات فقط اجرای قانون می کند . تشکیلات مجری دستورات الهی است . 
آقای منطقی خیلی مسئله را باز نکرد اما برای این که من و بهروز را متوجه خیلی چیزها کند تا نیمه های شب برای ما حرف زد و نمی دانست که آن حرف ها چه تاثیری بر روحیه من خواهد داشت . من برای مسائل دنیوی ارزش زیادی قایل نبودم و تنها چیزی که مرا زنده نگه می داشت این بود که در نزد خدا عزیز باشم و بزرگی و انسانیت و خدمت و احسان را فقط برآورده شدن رضای الهی می دانستم و اگر راهی که من در آن فعالیت می کردم راه حق نبود و به قول آقای منطقی باطل بود من به چه امیدی زندگی کرده و این همه مشکلات را متحمل شده بودم ؟! کمی که فکر می کردم می دیدم تمام اوقات من از صبح زود که برمی خاستم تا شب پر بود و این نوع فعالیت فقط مختص زندگی من نبود ، همه بهاییان از کودکان دبستانی گرفته تا جوانان و از نوجوانان تا پیران و سالخوردگان همه و همه سخت مشغول بودند . آنچنان سرگرم بودند که فرصت نمی کردند به عواقب این همه فعالیت فکر کنند . سالهای سال مطالب تکراری و غیر قابل اجرا و غیر منطقی را مطالعه می کردند و در کلاس های فراوانی شرکت می کردند که برای ایجاد تنوع آنها را به مسائل غیر اخلاقی تشویق می کردند . 
این نوع زندگی در صورتی که به خاطر رضایت خدا نباشد در جا زدن و تباه شدن است و من کسی نبودم که با وجود رسیدن به حقیقتی این چنین باز هم به آن ادامه دهم و برایم مهم نباشد . بعد از آن دیگر از همه چیز جدا شده بودم و کلاس ها و سرگرمی های تشکیلاتی دیگر برایم بی ارزش شده بود از طرفی هم تشکیلات دائما کسانی را می فرستادند تا با من صحبت کنند و مرا برای فعالیت های گوناگون فرا بخوانند . من از بیشتر دستورات سرپیچی می کردم . فعالیت ها را تقلیل داده و تنها فعالیتم رفتن به ضیافت نوزده روزه و اجرای برنامه های مربوط به موسیقی و آموزش سنتور به عده ای بهاییان بود . اوقات فراغت را با خواند کتاب های مورد علاقه ام سپری می کردم . کم کم تصمیم گرفتم نویسندگی کنم و به نوشتن یک رمان با مطالبی خواندنی و جذاب مشغول شدم . چندی بعد رمانم به اتمام رسید و به حدی زیبا و دلنشین شده بود که تصمیم گرفتم از این توانایی خدادادی استفاده کرده و رمان های بیشتری بنویسم . اولین رمانم درباره دختری کرد زبان بود و من توانسته بودم در قالب داستان آداب و سنت و فرهنگ کرد ها را به نحو احسن به تصویر بکشم .
بهاییان معمولا از این که در سایر جوامع حاضر شده و با کسی غیر از بهاییان رو به رو شوند گریزان بودند و به شدت از برخورد با اهل علم و اهل مطالعه و کارمندان اداری و روحانیون و غیره ابا داشتند . اولا می ترسیدند که بحثی پیش بیاید و آنان نتوانند از بهاییت دفاع کنند و خجالت بکشند ، ثانیا می ترسیدند مورد تبلیغ آنان واقع شوند و این مسئله منتج به مسلمان شدن آنان گردد و تحت فشار تشکیلات قرار بگیرند که چرا با مسلمان ارتباط گرفته ای ؟ تشیکلات بهاییان را کاملا محصور کرده و مجال آشنایی با اقوام و ادیان دیگر به آنان نمی داد و دلیل توجیهی که می آورد این بود که مسلمانان از ما بهاییان نفرت دارند و موجبات خطر جانی و مالی برای افراد را فراهم می آورند . ما هم فریب این حرف ها را خورده و تا می توانستیم از مسلمانان خصوصا اهل علم و مطالعه دوری می کردیم . 
من وقتی به مرور متوجه کاستی ها و ضد اخلاقیات در تشکیلات شدم تصمیم گرفتم با جوامع دیگر ارتباط گرفته تا از این محدودیت و محصوریت رهایی یافته و به علم و دانایی ام افزوده گردد . از این رو به آموزشگاه آرایش و یپرایش مراجعه کرده و پس از سه ماه دیپلم آرایشم را گرفتم . در حالی که وقتی بعضی از افراد تشکیلات متوجه این منظور من شدند به من توصیه کردند که اگر می خواهی آرایشگری یاد بگیری به نزد آرایشگران خودی برو . آنها قبل از انقلاب آرایشگری را فرا گرفته اند و می توانند به شما هم آموزش دهند اما من نپذیرفتم . 
خوب به خاطر دارم که صاحب خانه ما که او هم همسر یکی از معدومین بهایی اوائل انقلاب بود اصرار داشت که :
- تو آرایشگری را یاد می گیری اما به تو دیپلم نمی دهند .
ومن می گفتم :
- این طور نیست . و دیپلم آرایشگری را می گیرم . 
و می گفتم که در آموزشگاهها اصلا مسئله دین عنوان نمی شود کسی با دین من کار ندارد و بالاخره هم وقتی موفق به گرفتن دیپلم شدم باز هم قبول نمی کرد و با سماجت می گفت :
- امکان ندارد آنها به بهاییان دیپلم آرایشگری نمی دهند . 
تا این که دیپلم را آوردم و به او نشان دادم . با تعجب گفت :
- چنین چیزی ممکن نیست . 
که من عصبانی شدم و گفتم :
- لابد می خواهید بگویید که این دیپلم جعلی است . 
و او دیگر حرفی نزد . بعد از آن تصمیم گرفتم برای تدریس سنتور به آموزشگاهی مراجعه کرده و از هنری که داشتم حداقل بهره مادی ببرم .به محض این که قطعه چهار مضراب برای مسئول آموزشگاه نواختم او مرا به عنوان مدرس سنتور برای خانم ها ثبت نام کرد و بلافاصله حدود پانزده نفر شاگرد برایم پیدا شد که روز به روز بیشتر می شدند . من از این موضوع به کسی چیزی نگفتم چون می دانستم که ممانعت خواهند کرد . تشکیلات از ارتباط گیری ما با مسلمانان هراس داشت و به هر ترفند و هر حیله ای از این مسئله جلوگیری می کرد . اما چیزی نگذاشت که تشکیلات از این قضیه مطلع شد و به من گفتند :
«تو نمی توانی بدون مجوز اداره ارشاد در این مکان مشغول تدریس باشی و هرگاه از طرف ارشاد متوجه شوند که تو به عنوان یک فرد بهایی به مسلمان ها سنتور آموزش می دادی تو را جریمه سختی می کنند . »
اما مسئول آموزشگاه می گفت :
- اصلا این طور نیست به محض این که از طرف ارشاد متوجه شوند از تو امتحان به عمل می آورند و اگر در آن امتحان موفق شوی مجوز صادر می کنند و کاری به دین تو ندارند . 
اما تشکیلات مرا به شدت از ادامه این کار برحذر می داشت . من از هیچ چیز نمی ترسیدم . اما مسئله ای که مرا به هراس می افکند .با خود گفتم اگر از دستورات تشکیلات سرپیچی کنم به زودی پشت سرم تهمت هایی خواهند زد و این تهمت ها آبروی مرا خواهد برد . آنها از طریق مادرشوهر و پدر شوهرم به من اصرار می کردند که باید از این آموزشگاه موسیقی استعفا داده و خارج شوی . نقطه ضعف من آبرویم بود .به شدت از این که آبرویم خدشه دار شود و حرفهای بی ربطی درباره ام زده شود نگران بودم . قبل از این که چنین اتفاقی برایم حادث شود از آن آموزشگاه خارج شدم اما یکی دو نفر از شاگردانم که آدرس منزل مرا می دانستند اصرار کردند که به منزل می آییم و در آنجا به آموزش سنتور می پردازیم .

کلاس های موسیقی و استادی که ....
یکی از شاگردانم زن جوان سی ساله ای بود و معلم دانش آموزان کلاس پنجم بود .از معلومات نسبتا خوبی برخوردار بود . وقتی به خانه آمد و عکس های مخصوص بهاییان رادید فوری فهمید که ما بهایی هستیم و عمدا از اعتقادات ما سوال کرد . من گفتم :
- ما معتقدیم که امام زمان ظهور کرده و بهاء همان امام زمان موعود است . 
او گفت :
- اما امام زمان باید پسر امام حسن عسکری (ع) باشد . 
گفتم :
- نه چرا باید پسر ایشان باشد . 
گفت :
- همه روایات بر این قولند ، باید پسر امام حسن عسکری (ع) باشد که در آن زمان به علت جو نامناسب به خواست خدا غایب شده تا زمان مناسب ظهور کند . 
گفتم :
- نه این حرف ها دروغ است هیچکس نمی تواند غیب شود و پیامبران و امامان اگر به امام زمان اشاره کرده اند منظورشان بهاء بوده . 
گفت :
- پس چطور شما معتقدید که باب در هنگام تیرباران وقتی که به او تیراندازی می کنند غیب می شد و بعد او را در خانه اش می یابند ؟ اگر این حرف ها دروغ باشد برای شما هم دروغ است . اگر این ها خرافات است دین شما هم پر از خرافات است . 
و سپس ادامه داد :
- با ظهور امام زمان (ع) ظلم و جور برچیده می شود همه ظالمان توسط ایشان سر زده می شوند و اسلام واقعی بنا نهاده می شود . فساد از میان می رود و حکومت به دست امام زمان (عج) می افتد و عدل و داد در عالم فرا گیر می شود . در ضمن او باید از مکه ظهور کند و با صدای بلند ظهور خود را اعلام نماید . ما تمام این نشانه ها را از ایشان داریم و منتظر چنین کسی هستیم نه هر کسی که بیاید و بدون داشتن کوچکترین نشانه ای از او و بدون هیچ معجزه ای اظهار قائمیت کند . 
گفتم :
- ظلم و جور و فساد و فحشا با اجرای دستورات بهاء و احکام بهاء از بین می رود و زمانی که بهاییت عالم گیر شد عدل و داد هم فراگیر می شود . 
او گفت :
- مگر بها چه دستوراتی داده که می تواند ظلم و فساد و فحشا را از میان بردارد و عدل و داد را حکم فرما نماید ؟
گفتم :
- مفسدان و ظالمان را طرد می کنند .
و به ذهنم آمد که در جامعه بهایی هیچ کدام از مفسدین طرد نشده و خود تشکیلات ظلم می کند و به راستی چه حکمی چه دستوری غیر از دستورات اسلام در بهاییت وجود دارد که می تواند فساد را برچیند و عدل و داد را حاکم نماید ؟! 
بعد از مباحثه با این خانم او خانه ما را ترک کرد و من مثل همیشه به فکر فرو رفتم و با خود گفتم به راستی کدام عدالت الان در جوامع کوچک بهایی حکمفرما شده مگر نه این که اعضای محفل که جانشین بها هستند تهمت معتاد بودن را به بهروز می زدند و یک سال تمام از رسیدن او به همسرش با بی رحمی تمام ممانعت کردند ؟ مگر نه این که هیچ کدام از جوانان بهایی نمی توانند به دلخواه خودشان ازدواج کنند ؟ مگر نه این که جوانان را به طور آشکار اجازه می دهند در کنار یکدیگر به عیش و نوش بپردازند تا به اصطلاح موجبات ازدواج آنان را فراهم کنند ؟ مگر نه این که بی حجابی در بین بهاییان غوغا می کند و فساد و فحشا غیر قابل کنترل است ؟ این دین چه برتری نسبت به ادیان دیگر دارد ؟ این دین دم از صلح عمومی می زند ، هیچ دینی جنگ طلب نیست و همه ادیان صلح طلب هستند اما بهاییت چه راهکارهایی برای برقرار صلح ارائه داده است ؟ با وجودی که خود بهاء و عبدالبها که بنیان گذاران این دین هستند نتوانستند در بین خانواده خود صلح را برقرار کنند و برادر بها هم ادعای پیامبری کرد و برادر عبدالبها هم ادعای خدایی کرد و هر کدام از اعضای خانواده از یکدیگر جدا شده و یکی پیرو بها و عبدالبها و دیگر پیرو برادر دیگر شد . خانواده آنها برای یکدیگر الفاظ بسیار زشت و رکیکی به کار می بردند و تا زنده بودند بر سر ارث و میراث و ادعاهای بی اساس با هم جنگیدند چگونه می توانند منادی صلح جهانی باشند ؟ این افکار برایم سوالی طرح می کرد و آن این بود :
- اگر بهاییت باطل است پس چه دینی می تواند حقیقت داشته باشد ؟ ما از اسلام گریزان بودیم چرا که تشکیلات بهایی از اسلام برای ما دینی خالی از منطق و پر از اوهم و خرافات و دروغ و گزاف ساخته بود . تصمیم گرفتم از خدا کمک بگیرم تا برای رفع این تردید و برپایی و ثبات در دین حق یاریم کنم . به خاله کوچک بهروز که یکی از اعضی هیئت جوانان بود مراجعه کردم ، به او گفتم :
- افکارم متزلزل شده و دیگر دوست ندارم در تشکیلات کوچکترین فعالیتی داشته باشم به نداشتن فرزند اشاره کردم و نبودن امکانات برای اهداف ایداه آل زندگیم . 
او متوجه نشد که منظور من از این تزلزل افکار و عقیده چیست . به من گفت :
- ما نمازی داریم که هرکس آن نماز را بخواند به هر آرزویی که بخواهد نائل می شود . اما خواندن آن نماز سخت است . 
با اشتیاق نماز را از او یاد گرفتم . من برای نجات از آن سردرگمی و تردید حاضر بودم به هر چیزی متوسل شوم . این نماز طولانی طوری بود که مابین آن باید سه قدم رو به جلو یعنی رو به قبله حرکت می کردیم (قبله بهاییان رو به مقبره بهاء واقع در اسرائیل است ) من قبل از خواندن نماز به سجده افتادم و از خدا طلب یاری جستم ، التماسش می کردم که راه راست را به من نشان دهد و مرا از این همه دو دلی و تردید نجات دهد . نمی توانستم بدون هدف و بدون روح پاک معنوی زندگی کنم . با گریه از خدا رجای استعانت داشتم و با این که فکر می کردم این نماز هر آرزویی را برآورده می کند از خدا طلب نکردم که به من فرزندی عطا کند از او نخواستم که افسردگی بهروز را شفا دهد و او را نسبت به زندگی اش دلگرم کند . از او شفای پای بهروز را نخواستم و از او هیچ چیز دیگر نخواستم فقط او را به حقانیتش قسم می دادم که حقیقت را بر من بنمایاند و راه راست را نشانم دهد . از خدا خواستم اگر بها حق است دیگر هرگز مرا دچار تردید ننماید وحوزه فکری مرا دچار اختلال و ابهام ننماید و اگر حق نیست مرا از چنگال تشکیلات برهاند و به دامن حقیقت اندازد . در بین این نماز احساس کردم چیزی را فراموش کردم و چرا به خاطرم نرسید که از جد بزرگوار خودم حضرت محمد (ص) بخواهم که مرا به حقیقت برساند ؟! من که از طایفه سادات بودم و شنیده بودم که برای آن حضرت عزیز و محترم هستم از او بخواهم حقیقت را هرچه هست بر من بنمایاند و به من قبول و پذیرش حقیقت را نیز بدهد ! هرگز اشکی را که در آن نیمه شب ریختم فراموش نمی کنم . صحنه غریبی بود . رو به قبله بهاییان ایستاده بودم و نماز بهاییان را می خواندم و از حضرت محمد طلب یاری می کردم . 
بعد از خواندن نماز به خاطرم رسید که قران کوچکی که یکی از دوستانم به من هدیه داده بود هنوز دارم ، کتاب قرآن را آورده و به التماس قرآن افتادم . سرم را روی کتاب گذاشته و گریه کردم . بهروز آن شب خانه نبود و من تنها بودم . آن شب تا صبح اشک ریختم ، نزدیک سحر صبحانه ای خوردم و نیت کردم که روزه بگیرم . روزه بهاییان از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب است و به اذان کاری ندارد اما بعد از این که صبحانه ام تمام شد صدای اذان را شنیدم . ماه آخر زمستان بود و من فضای سرد بیرون را نگاه می کردم و به اذان گوش می دادم با خود گفتم چند میلیاد مسلمان به این صدا عشق می ورزند و هزار و پانصد سال است که این اذان روزی سه بار خوانده می شود . مسلمانان هرگز از این صدا و از این ندای الهی خسته نشده اند اما من از جسات خسته ام .از تشکیلات خسته ام از حرفهای تکرای آنها خسته ام و بعد به گریه افتادم و از خدا می خواستم حقیقت را به من بنمایاند . لحظات خیلی سختی بود وهیچچ کس تا زمانی که به این حال دچار نشود ، متوجه دردی که می کشیدم نمی شود . تردید در راهی که بیست و پنج سال از عمر خود را در آن گذرانده ای ، یعنی شکستی فاجعه آمیز ، یعنی بحران ، یعنی فنا و تباهی .
فردای آن روز کتاب رمانم را به اداره ارشاد برده و تصمیم گرفتم بدون این که بگویم بهایی هستم اجازه چاپ کتاب را بگیرم و با خود گفتم برای این که مشکلی پیش نیاید اسم نویسنده را عوض می کنم مثلا به اسم یکی از دوستانم کتاب را چاپ می کنم . به قسمت چاپ و نشر در اداره ارشاد مراجعه کردم و مقصودم را گفتم آنها راهنمایی های لازم را کردند و قرار شد اول به یک انتشاراتی مراجعه کنم و اگر کتاب قابل چاپ بود به اداره ارشاد مراجعه نمایم . وقتی خواستم از اتاق خارج شوم یکی از آقایان گفت :
- کتاب را بدهید من بخوانم این طور کار شما آسان تر می شود . اگر قابل چاپ بود چاپ می کنیم در غیر این صورت ایرادهای کتاب شما را یادداشت کرده ، ویراستاری می کنم .
کتاب را دادم و برگشتم . 
شب بعد هم به نماز و نیاز و التماس افتادم و روز بعد را هم روزه گرفتم . عصر روز دوم آماده می شدم که افطار کنم ، آفتاب غروب کرده بود اما هنوز اذان نداده بودند و من طبق دستورات بهایی می خواستم قبل از اذان افطار کنم که زنگ تلفن به صدا در آمد ، گوشی را برداشتم متوجه شدم آقای یاوری است همان آقایی که در اداره ارشاد کتاب را از من گرفت . پس از معرفی خود گفت :
- جدا به شما تبریک می گویم . شما نویسنده متبحری هستید . کتاب شما را خواندم و خیلی زیبا بود . این کتاب مرا با آداب و رسوم استان کردستان آشنا کرد . واقعا از خواندن آن لذت بردم . به اندازه ای این کتاب جذاب و دلنشین بود که یک روزه آن را به اتمام رساندم و لحظه ای استراحت نکردم . چرا تا به حال اقدام به چاپ آن نکرده اید ؟
گفتم :
- راستش نمی دانم می توانم به شما اعتماد کنم یا نه ؟
گفت :
- بله حتما . 
گفتم :
- من بهایی هستم و تصمیم دارم این کتاب را به اسم دوستم چاپ کنم . 
آقای یاوری به حدی از این مسئله ناراحت شد که لحظاتی به سکوت گذشت بعد گفت :
- جدا حیف از این همه استعداد و توانایی که از آن استفاده نشود . 
و قرار شد به من جواب بدهد . روز سوم نزدیک ظهر بود که دوباره تماس گرفت ومن باز روزه بودم اقای یاوری گفت :
- خانم چند کتاب برای مطالعه شما آماده کرده ام که حیف است آنها را مطالعه نکنی .
و من با اظهار تشکر و علاقه با ایشان قرار ملاقاتی داخل اداره گذاشته و راس ساعت در انجا حاضر شدم . آقای یاوری مردی بسیار شریف و قابل اعتماد و محجوب بود . حدودا سی و پنج ساله با موهای مشکی که مقداری از جلوی مو ها سفید شده بود و کت و شلوار روشنی به تن کرده بود . به محض دیدن من محترمانه از روی صندلی برخاست و از پشت میز بیرون آمد . داخل اتاقش یک کتابخانه کوچک بود ، از داخل کتابخانه چند کتاب برداشت و روی میز گذاشت ، از من خواهش کرد بنشینم . 
کمی احساس خطر کردم و با خود گفتم نکند موضوع بهایی بودن من را به مسئولین ارشاد اطلاع داده باشد و از چاپ کتابم جلوگیری شود . او کتاب را که در واقع یک دفتر دویست برگی قرمز رنگ بود در دست داشت . من روی یک صندلی تقریبا رو به روی آقای یاوری نشستم و او صفحه به صفحه ورق می زد و به نقاط ضعف و قوت داستانم اشاره می کرد . چند دقیقه بعد اصرار کرد که چایی را بخورم . من قبول نکردم ، او اصرار کرد که اگر چایی را نمی خورم فقط یک قند بخورم و من قند را گرفتم اما به دلیل این که روزه بودم آن را داخل جیبم گذاشتم . آقای یاوری فکر کرده بود من به دلائلی آن قند را نخوردم و من هم از روزه بودنم چیزی نگفتم . دقایقی به صحبت گذشت و من کتاب ها را از ایشان گرفته و به خانه برگشتم . 

مطالعه سرنوشت ساز 
تا غروب با ولع تمام به مطالعه کتاب ها پرداختم و آن قدر خواندن آن کتاب ها برایم جالب بود که نمی توانستم لحظه ای از مطالعه دست بردارم که باز با صدای اذان متوجه شدم که باید افطار کنم . اما چون غذا درست نکرده بودم از خانه خارج شدم و از اغذیه فروشی نزدیک منزل مقداری مرغ سوخاری با سیب زمینی گرفتم و به خانه برگشتم . در بین راه حس می کردم روح سبک و آرامی دارم . حس می کردم فضای بیرون از خانه مثل همیشه خوفناک و غریبه نیست . حس می کردم به مردم نزدیک ترم و در بین آنها زندگی می کنم . من آن احساس امنیت و عشق به هم نوع را هرگز تجربه نکرده بودم . تردیدم نسبت به بهاییت مرا صدها قدم به جلو راند و حس می کردم جهشی حرکت می کنم . دیدم باز شده بود و حس آزادی و بصیرت و آگاهی به من هیجان خاصی داده بود . کتاب هایی که مطالعه کردم یکی کشف الحیل آقای عبدالحسین آیتی ملقب به آواره بود و دیگری خاطرات صبحی نوشته آقای فضل الله مهتدی ملقب به صبحی . این دو شخص وارسته کسانی بودند که از پیروان سرسخت بهاء و عبدالبها محسوب می شدند . آنها از نزدیکان مورد اعتماد بهاء و عبدالبها بودند و به اصطلاح کاتب وحی آنها و از بهترین یاران و مبلغان بهاییت بودند . 
در مدح آنها از سوی بها و عبدالبها الواح زیادی صادر شده بود و بهاییان احترامی را که برای این دو نفر قائل بودند کمتر از خود بها و پسرش نبود .و آنان به تمام احکام و دستورات و به تمام زیر و بم بهاییت آشنایی داشتند و شاهد تمام فعالیت های مذهبی و تمام رفتارهای احتماعی ، شخصی و خانوادگی این حضرات بودند . آنها از پیروان واقعی بها و از عاشقان و سرسپردگان حقیقی بها به حساب می آمدند اما کم کم متوجه بطالت بهاییت و دروغگویی و پوچی بها و عبدالبها گشته و به اسلام برگشته بودند . تجربیات و همه اطلاعات و مشاهدات خود را به وسیله این کتاب ها به اطلاع عموم رسانده بودند . معلومات این دو شخص بزرگوار به حدی بود که کتابه ای بزرگان بهایی را صفحه به صفحه و سطر به سطر مورد سوال قرار داده و به همه آنها پاسخ داده و به نقد بهاییت پرداخته بودند و طوری به اثبات بطالت این دین ساختگی بر آمده بودند که جای هیچ شک و شبهه ای برای خواننده باقی نمی ماند که بهاییت کذب محض است و اسلام آخرین و کامل ترین دین آمده از سوی خداست . آنها لحظه به لحظه خود را در کنار بها و عبدالبها می گذراندند مسائلی از این دو شخص که مدعی بودند از جانب خدا آمده اند دیده بودند که موجبات خنده و در عین حال تنفر هر خواننده ای را فراهم می کرد و هیچکدام از ادعاهای این آقایان بدون ارائه سند و مدرک نبود . صبحی اثبات کرده بود که عبدالبها فریاد بر می آورد و دخالت در را ممنوع می کند خودش با چنین الواحی که محرمانه بود و برای سلاطین عالم می نوشت .زمان مناسب حمله به ایران را به انگلیس گزارش کرده و به آنها خط و مشی داده و توصیه های لازم را کرده بود و آیتی شخص بها را که برای ما بهاییان (نعوذباالله ) به اندازه خدا بلند مرتبه بود با نوشتن حقایقی از زندگیش کوچک و پست و بی ارزش کرده بود مثلا در کتابش عکسی از بها به چاپ رسانده بود که در حمام به صورت عریان انداخته و به این وسیله خواسته بود به همه ثابت کند که پیامبر است چرا که در بدنش اصلا مویی وجود ندارد و برادرش که پشمالو است پیامبر نیست !!! و این موضوع را به وسیله یک لوح که خود بها در آن به این مسئله اشاره کرده بود به اثبات رسانده بود . این اقایان به مسائل ضد اخلاقی و دروغ بافی ها و بد کاری ها ی بها و شوقی افندی اشاره کرده و اظهار پشیمانی از بهایی بودنشان کرده بودند . 
کتاب های آنها قطور بود اما من یک لحظه از مطالعه آنها دست برنمی داشتم و خسته نمی شدم . با مطالعه این کتاب ها و چند کتاب کوچک اسلامی که از نوشته های اقای مطهری بود پی به بطالت بهاییت برده و به حقانیت اسلام واقف شدم . با این تحول بزرگ که در من به وجود آمد لحظه ای آرام و قرار نداشتم و از شادی و هیجان در پوست خود نمی گنجیدم . گویا خدا هدیه بزرگی به من عنایت کرد از این که صدایم را شنیده بود و این گونه به سرعت پاسخ مرا داده بود بی نهایت احساس خوشحالی و امنیت می کردم دلم می خواست همه شهر را از شادی این تحول عظیم ، این عطیه الهی با خبر کنم .اما می دانستم که مشکلات زیادی سر راهم خواهد بود . من کسی نبودم که با رسیدن به چنین حقیقتی عظیم سکوت اختیار کنم و از طرفی به اندازه ای به همسر وخانواده ام وابسته بودم که حتی یک لحظه نمی توانستم به جدایی از آنان آن هم برای همیشه فکر کنم . 
همان شب وقتی از خستگی به خواب رفتم کسی که هرگز انتظارش را نداشتم و اصلا به یادش نبودم ، شهین خانم خواهر مهرداد و مهران را در خواب دیدم .او برای نجات فرزندانش به مدرسه رفته و زیر بمباران کشته شده بود و به همین دلیل بنیاد شهید خانواده شان را تحت پوشش خود قرار داده بود و او را مانند دیگر کسانی که مظلومانه زیر آوار قرار گرفته بودند شهید محسوب می کرد . 
در خواب دیدم که بر سر مزار او هستم و برایش مناجات می خوانم (مناجات مخصوص بهاییان ) او از قبر بیرون آمد و با صورتی ملیح و نورانی به من لبخندی زد و گفت :
- دیگر مناجات نخوان . 
گفتم :
- این مناجات را برای شما می خوانم چرا قطع کردی ؟
او گفت :
- همراه من بیا . 
و مرا به پشت یک کوه برد و در آنجا گنجی از طلا به من هدیه کرد و گفت :
- این ها همه مال توست . 
با خوشحالی گفتم :
- این همه طلا را چرا به من می دهی پس بچه های خودت ؟
او گفت :
- تو مسلمان شدی . 
گفتم :
- چه می گویی؟
گفت :
- تو مسلمان شدی و ائمه اطهار از مسلمان شدنت خوشحالند . 
و دوباره به قبر بازگشت و خوابید و چشمانش را بست و من از بین آن گنج یک گوشواره برداشتم و جفت آن را پیدا نکردم ، به خانه برگشتم و دیدم که اتاقم پر از کادو است . کادوهای بزرگ وکوچک . گفتم :
- این همه کادو از طرف کیست ؟
به من گفتند :
- این ها مال توست روز تولد حضرت محمد (ص) است . 
از خواب برخاستم از شادی این رویای شیرین در پوست نمی گنجیدم . من به آغوش جد بزرگوار خود برگشته بودم . من مسلمان شده بودم و اسلام را بیش از آن گنج و آن کادو ها دوست داشتم به اسلام عشق می ورزیدم چرا که هدیه ای الهی بود و من عاشقانه حاضر بودم هر مشکلی را در راه آن تحمل کنم تصمیم گرفتم دانسته ها و تمام احساسات و عواطفم را روی کاغذ آورم و بهروز را آگاه نمایم و به او بگویم که مسلمان شده ام و دلایل مسلمان شدنم را برایش بنویسم . گرچه می ترسیدم اما دل را به دریا زده و با توجه به استعدادی که در بهروز دیده بودم تصمیم خود را عملی کردم . نامه ای را که به بهروز نوشتم بیش از سی و پنج صفحه بود در آن نامه تمام مسائلی که باعث شده بود پی به بطالت بهاییت ببرم اشاره کردم و نوشتم . در قسمت هایی از نامه این چنین با او صحبت کرده و او را به اسلام دعوت کرده بودم :
« بهروز عزیزم ، در اسلام نشانی از بی عفتی و بی عصمتی نیست 
و ما اگر مسلمان واقعی باشیم و اگر مثل بعضی از مسلمان نما ها که 
نام اسلام را یدک می کشند و در واقع غرب زده و گمراهند نباشیم
می توانیم زندگی سالمی داشته باشیم که دور از هر ناپاکی و آلودگی 
باشد . می توانیم خوشبخت شویم و خودمان تصمیم گیرنده مسائل 
بزرگ زندگی مان باشیم . میتوانیم از چنبره زور گویی های تشکیلات 
رها شده و آزاد زندگی کنیم ، می توانیم به هویت واقعی خود پی برده 
و پوچ و بی هدف نباشیم . بهروز اسلام به ما عزت می دهد . اسلام ما 
را به حقیقت می رساند . ما با اسلام به خدا می رسیم چرا که این تنها 
راه رسیدن به خداست . »
عصر همان روز وقتی بهروز به خانه برگشت نامه را با استرس و هیجان زیاد به دستش دادم و گفتم :
- در خواندنش عجله نکن و سعی کن خوب به حرف هایم فکر کنی . 
وقتی او نامه را می خواند من دعا می کردم بپذیرد و هر دو با هم مسلمان شویم . در آن لحظه نفسم در سینه حبس شده بود و می تر


مطالب مشابه :


شرایط رزرو اینترنتی خانه های معلم

حضور شخص فرهنگی در زمان تحویل اتاق الزامی خیابان پیروزی مجتمع ادارات خانه معلم همدان




اینجا خانه معلم بانه

خانه معلم همدان : میدان شریعتی 08118254008. جهت رزرو اتاق لطفا تا اطلاع ثانوی به شیو ی




نام، آدرس و تلفن زائرسراهای مشهد مقدس

زائرسرای خانه مس زائرسرای سپاه همدان زائرسرای منطقه 17 تهران (خانه معلم




شرایط ، هزینه و چگونگی برگزاری آزمون زبان MSRT

خود به سامانه وارد شده و پروفایل تصاویر را کامل نموده و برای رزو اتاق 303 - آدرس همدان




رمان ســـــــــایه شوم9

رمان انتهای راهرو اتاق




برچسب :