رمان من...تو...او...دیگری12(قسمت آخر)

رمیتا تند گفت: من ازتون خواستم توضیح بدید؟
برانوش: نه ... تو نمیخوای... ولی من میخوام توضیح بدم...و ...
قبل از انکه حرفی بزند ارمیتا بلند شد وبرانوش مچ دستش را گرفت وگفت: وتو هم باید گوش بدی. . .
ارمیتا پوزخندی زد وگفت: برای من تعیین تکلیف میکنید؟
برانوش لبخندی زد وگفت: خوشم میاد یکی مثل تو به چیزی حساسیت نشون بده ... کلا این یه موردم تووجودت باید جستجو کرد...
برانوش با همان لبخند ادامه داد: زنگ زده بود درمورد اون مددکارازم پرس و جو کنه ... خودت گفتی دو را دور پدر نگین باشم...حمایتش کنم . . . حق با تو بود اون باید پیش پدرو مادرخودش خوب بار بیاد ... دلسوزی قرضی براش جای محبت و نمیگیره . . .
ارمیتا نفس کلافه ای کشید و گفت: خب تموم شد؟
برانوش: یه چیز دیگه هم میخوام بگم ...
ارمیتا چشمهایش را باریک کرد و برانوش گفت:من میدونم زندگی خوبی نداشتم ... و اینم میدونم که تو تنها کسی هستی که میتونی منودرک کنی...
ارمیتا : ما قبلا راجع به این موضوع صحبت کردیم ... من قصد ازدواج ندارم!
برانوش چشمهایش را گرد کرد ومسخره گفت: من الان راجع به ازدواج نخواستم حرف بزنم؟!
ارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد و برانوش با پررویی دستش را به سمت صورت او دراز کرد و گفت: البته کی میخواد منکر این بشه که تو بهترین نیستی ... ولی من لیاقت تو رو ندارم ... اینطور وقتها بهتره ادم ها کنار بکشن ... ترجیح میدم دیگه ناظر خوشبختیت باشم . ولی میخواستم بگم که از دوستی با تو واقعا خیلی خوشحالم تو شاید تنها دوستی بودی که واقعا دستمو گرفتی و کمکم کردی...
موهای ارمیتا را پشت گوش کوچکش فرستاد وگفت: ارمیتا واقعا خوشبحال مردی که باتو باشه ... و تو و احساس تو رو داشته باشه ...
لبخند مهربان و مردانه ای زد . نفسش را فوت کرد و از جا بلند شد.
از سرشانه به ارمیتا نگاهی کرد وگفت: میرم کبابا رو بزنم ... دیگه الاناست میرسن...
ارمیتا دستش را به سمت گوشش برد... و موهایش... به سرعت جلوی اینه ایستاد. اینطور مو به او می امد . صورتش را بچگانه میکرد. ولی خودش هیچ وقت موهایش را پشت گوشش نمی فرستاد.
در نگاه برانوش نه برق عاشقی بود نه خودش حس جوشان عشق داشت ... رامین اولین و اخرینش بود. این را میدانست ... دستش را روی صورتش گذاشت.یخ بود ... دست برانوش هم داغ...
نفس عمیقی کشید.
با صدای تلفن به هال رفت.
با کلافگی ای که منشا ان را نمیدانست گفت:الو...
صدا خش دار بود انگار مسافت طولانی ای را طی میکرد.
ارمیتا لبه ی مبل نشست وگفت: الو؟؟؟
صدا با خش امد: سلام خواهر شوهر بی معرفت.
ارمیتا با هیجان گفت:سما تویی؟؟؟ خوبی؟خوشی؟ من بی معرفتم یا تو عروس بدجنس... داداش ما رو بردی اون سر دنیا ...
سما غش غش خندید وگفت: اره دیگه برادر دزدی کردم ... خوبی تو؟ یه وقت خبر نگیری ... بابا تو که دستت تو جیب خودته ... تو دیگه چرا خرج نمیکنی؟
ارمیتا خندید وگفت: مزه ی پول زیر دندونمه حیفمه خرجش کنم ... چه خبرا؟
سما:خبرا که پیش شماست ... از خواهرکوچیکه عقب افتادی...
داشت طعنه میزد؟
حیف دلش تنگ شده بود وگرنه جوابش را میداد!
ارمیتا : اون هوله تقصیر منه؟
سما : اتفاقا با احمد داشتیم صحبت میکردیم... قراره براشون دعوت بفرستیم ... ماه عسل اینجا باشن ... بچه ی من که از خاله شانس نیاورد ... دو تا عمه اشم که عین خیالشون نیست...
ارمیتا خندید وگفت:عمه فداش بشه الهی... اتفاقا منم دلم میخواد کلی گازش بگیرم . . . سما از طرف من حسابی بچلونش...
سما خندید و گفت:بچم گاز گازی میشه ... اکی... راستی برای نوروز که بیکاری نه؟
ارمیتا:نوروز؟
و یک لحظه ذهنش کشید به سمت تاریخ...
سما زحمتش را کم کرد وگفت: پنجاه روز دیگه عیده ... میخوام واسه تو هم دعوت بفرستم ... اکی ارمیتا؟ نه نیاری ها ... شرکتم بهانه نکن ... بیا دور هم یه نون وبوقلمونی میخوریم...
ارمیتا نفس عمیقی کشید وفکر کرد یک سال دیگر هم گذشت؟ چه زود!
نفس عمیقی کشید و گفت: باشه سما ... زحمت نکش...
سما: زحمت چیه بچه ی من تک وتنها... بیا یه ذره کمک من کن ....
ارمیتا:چشمتو بگیره مادرم و که خوب به کار گرفتی...
سما با جیغ گفت:شیدا منو به کار میگرفت ... من بیچاره رو ببینی نمیشناسی... باورت میشه تو این مدت که شیدا و امیر اینجا بودن 15 کیلو کم کردم...
ارمیتا غلیظ گفت: مامان(هیچ خوشش نمی امد سما مادر وپدرش را به اسم صدا میکرد) از قصد ازت کار کشیده هیکلت انتیک باشه واسه داداشم...
سما : داداشت هیکل چاق و بیشتر دوس داره ...
صدای احمد امد که گفت: کی گفته...
ارمیتا با خنده گفت: حیوونی داداشم ... گوشی ومیدی بهش...
سما با غر غر و شوخی گفت:کشتی ما رو با این داداشت...
و صدای مردانه ی احمد امد.
ان موقع که رامین رفت برادری را در حقش تمام کرد.
بعد از یک مکالمه ی ده دقیقه ای با احمد و فکرکردن به سفر در نوروز تماس را قطع کرد.
نفس عمیقی کشید.
خوشبختانه خانه شان نیاز به تکانی نداشت.
داشت عید میشد؟ چه زود ...
یک ساعت بعد افسانه و مرصاد رسیدند . افسانه با اتومبیل مرصاد امده بود و بقیه هم پشت سرشان .
مرصاد قیافه اش بانمک شده بود با تمام خستگی ظاهری باز همپای افسانه حرف میزد وشوخی میکرد وازشمال تعریف میکرد.
البته بیشتر محور صحبت هایشان درمورد هدیه و مازیار بود.
ده دقیقه بعد شیدا و امیرهم رسیدند.
برانوش هم با پیراهنی که بوی کباب و ذغال میداد از پله ها پایین امد. تا با شیدا و امیر سلام علیک کند.
برانوش هم با پیراهنی که بوی کباب و ذغال میداد از پله ها پایین امد. تا با شیدا و امیر سلام علیک کند.
نهار قرار بود در جمع صمیمانه ی خانوادگی صرف شود.
فامیل شدن با مرصاد خیلی هم بد نبود.
ولی وقتی جلوی در حین جا به جایی چمدان ها مرصاد پرسید: نگین کجاست ...
برانوش نگاهی به ارمیتا کرد وارمیتا فکر کرد مرصاد نمیداند؟
برانوش دماغش را بالا کشید وگفت: پیش نرگسه ...
مرصاد با کلافگی گفت: نرگس؟ بابا اون بیچاره خودش نیاز به مراقبت داره ... یه بچه ی یه ساله رو میذاری پیش اون...
شیدا هم درتایید حرفهای مرصاد گفت: اره مادر ...چرا بچه رو از خودت دور میکنی... ارمیتا که بود.
مادرش هم تعارف میزد!
برانوش ابرویی بالا داد وگفت:از دهن میفته بفرمایید.... و سینی را دست افسانه که به داخل میرفت داد وگفت: من برمیگردم...
داشت به سمت واحدشان میرفت که ارمیتا هم پشت سرش راه افتاد.
برانوش با کلید دررا بازمیکرد که ارمیتا گفت: مرصاد نمیدونه؟
برانوش: نه...
ارمیتا:بهش نگفتی؟
برانوش: نه...
ارمیتا: یعنی نمیدونست؟
برانوش: از کجا باید میدونست؟
ارمیتا ابروهایش را بالا داد وگفت: بالاخره باید بهش میگفتم ... هیچ وقت عمو نشده ...
ارمیتا پوفی کشید وگفت: عموی خوبی بود!
برانوش لبخند کجی زد وگفت:کلا برادر خوبیه ...
ارمیتا با نوک انگشت اشاره بینی اش را خاراند وگفت: امیدوارم دامادخوبی باشه...
برانوش: برای ادمایی که بهش ربط دارن از دل و جون مایه میذاره!
ارمیتا پوزخندی زد وگفت:واقعا؟ بیشتر بهش میخوره از دل و جون برای منافع خودش مایه میذاره!!!
برانوش خندید وگفت: کی تو این دنیا کمتر به خودش فکر میکنه؟
ارمیتا اهی کشید و گفت:هیچکس. نمیای نهار؟
برانوش: یه دوش پنج دقیقه ای میگیرم بعد ... تو برو...
ارمیتا: بوش که خوبه...
برانوش: نوش جان!
ارمیتا به سمت واحدشان رفت وگفت:فقط گفتم بوش... نگفتم طعمش!!!
و در را بست.
برانوش کمی به در بسته نگاه کرد وبالبخند سری تکان داد. راستی چند ست طعم باخت را چشیده بود!؟ حسابش به کل از دستش رفته بود!!!
ارمیتا پایش را روی پایش انداخت . غذای خوبی بود.
درحالی که سعی میکرد از محتویات سریالی که پخش میشد سردربیاورد به محتویات حرفهای امیر وشیدا هم گوش میداد و البته کمی تا قسمتی حرفهای افسانه که با مرصاد تلفنی پچ پچ میکرد هم میشنید.
یک نفر نیست به خواهر مشنگش بگوید ان یک قدم و نصفی راه را طی کند بهتر است یا این همه پول تلفن که می خواهد بیاید؟
طبق حرفهایی که درشمال زده شده بود.
بنا بود یک جشن ساده در باغ بانو گرفته شود ... فقط یک جشن ... مرصاد هم خانه زندگی اش را داشت . ماشین نداشت که هدیه ی امیر به افسانه یک اتومبیل بود.
افسانه هم که ازرانندگی خوشش نمی امد پس عملا ماشین برای مرصاد بود.
جهزیه هم افسانه سلیقه اش بدک نبود ... قرار بود بعد از مراسم و ماه عسلشان بگردند دنبال وسایل مورد نیاز... به قول افسانه وقتی بخواهد ماشین لباس شویی را نصب کنند او هم باید بالای سرشان باشد تا یاد بگیرد چه به چه است؟! یا ماشین ظرفشویی... باز به قول افسانه ادم محتاج نان شب باشد ولی ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی و فر و ماکرویوو داشته باشد ...!
نفس عمیقی کشید. دو هفته ی دیگر خواهرش عروس میشد؟
چه لوس... چرا هیچ تکاپویی نبود. از این عروسی های کم خرج و بی دردسرخوشش نمی امد.سرنامزدیشان با رامین کل تهران وباغات اطراف تهران را گز کردند تا سالنی مناسب بیابند.
افسانه ی راحت طلب...
یک نفر نیست به او بگوید همه ی این اتفاقات در یک شب خلاصه میشود ... یک شبی که تا ابد باید یادش بماند...حنابندان هم به گفته ی امیرخرج اضافی بود.
پاتختی هم لابد گرفته نمیشد چون انها قرار بود همان بامداد عروسی نزد سما و احمد بروند.
حیف احمد نبود.
هرچند افسانه به تنها چیزی که فکر نمیکرد همان نبودن احمد است.
دل افسانه کلا به پوشیدن یک لباس سفید پف پفی خوش بود . همین برایش کفایت میکرد. عاشق خاک برسر!
افسانه تماس را قطع کرد.
شیدا پرسید: کی میرین خرید عروسی؟
افسانه:سفره عقد و اینا رو خود بانو جون هماهنگ میکنه ... لباسمم مهربان گفته از یه مزون ایتالیایی خیلی وقته سفارش داده .... اندازه هامو براشون فرستادن ...
شیدا سری تکان داد وگفت: ارایشگاه چی؟
افسانه: برای سه چهار نفر ازما وقت گرفته ... من نمیخوام زیاد درستم کنن خوشم نمیاد.
ارمیتا داشت میمرداز سکوت: خوب ما تو دوهفته چطوری مهمون دعوت کنیم؟
شیدا: خدا رو شکر خانواده ها کم جمعیتن ... هرچی خلوت تر بهتر... ولی من از قبل به چند نفری خبر داده بودم. من وبانو خیلی وقته مهمونا رو انتخاب کردیم ... فرح هم اطلاع رسانی کرده... ان شا الله به خیر وخوشی میگذره!
امیر لبخند مهربانی به چشمها وصورت شاداب افسانه زد و ارمیتا فکر کرد عروسی اش باید بالای پانصد نفر حاضر داشته باشد.
************************************************** *************************
در را کوبید و وارد اسانسور شد.
با کلافگی از مجتمع خارج شد.
نرسیده به سر کوچه بود که صدای برانوش امد: وایسا مرصاد ...
دستهایش را مشت کرده بود.
با حرص گفت: برانوش... و ماند جمله اش را چطور تکمیل کند.
برانوش دستش راروی شانه ی او گذاشت وگفت: چند وقت دیگه میتونستم نگهش دارم؟
مرصاد چنگی به موهایش زد وگفت:احمقی برانوش... احمقی...
برانوش دوباره سعی کرد او را نگه دارد که مرصاد پسش زد و سواراولین دربستی سر خیابان شد.
در تمام مسیر هیچ فکری درسرش نبود چرا که اصلا نمیدانست باید به چه چیزی فکرکند!
انقدر معادلاتش پیچ در پیچ بود که نمیدانست معلوم و مجهول چیست ... حتی دیگر به خودش هم شک داشت!
جلوی خانه پیاده شد.
به تند ی زنگ را فشار داد.
نرگس در را باز کرد.
مرصاد با هول از همان باغ داد زد: نرگس نگین اینجاست؟
نرگس که ترس برش داشته بود گفت: وای خدا مرگم بده؟ نه اقا ... چی شده؟
مرصاد سرش را میان دستهایش گرفت.
اگر برگه ی ازمایش نگین را ندیده بود فکر میکرد برانوش قطعا یک انسان دیوانه است ... هرچند شک نداشت!
روی نیم تنه های درختان چوبی که درالاچیق از انها به عنوان صندلی استفاده میشد نشست ... سرش را روی میز گذاشت .
نمیدانست چقدر گذشته است که صدای بانو امد.
_خلوت کردی؟
مرصاد سرش را بلند کرد.
بانو عصایش را به میز تکیه داد و گفت: نگین طوریش شده؟
مرصاد نفس کلافه ای کشید و گفت: نگین و سپرده به لادن و دانیال...
بانو: خوب؟ چرا؟میخواد ازدواج کنه...
مرصاد با حرص از جا بلند شد وگفت: نمیدونم... اون بچه ... اون بچه اصلا ...
بانو:فهمیدنش سخت نبود.
مرصاد بهت زده گفت:شما میدونستید؟
بانو:نه ... فقط یه شک بود ... توهم بهش فکر نکن ...
بعد از مکث کوتاهی پاکتی را روی میز گذاشت وگفت: با جندقی صحبت کردم ... فقط مونده تو هم امضا کنی...
مرصاد هومی کشید وگفت: همه ی مال و املاکشه؟
بانو: به جز این خونه ...
مرصاد چشمهایش رابست وباز کرد... با کلافگی گفت: ولی قراربود همه چیز باشه ...
بانو: اگر بخواد اینجا رو هم از من بگیره... چی برای تو ومهربان میمونه؟
مرصاد: برانوش چشم ودل سیرتر از این حرفهاست مادر من ... اگر الانم بفهمه تمام این ها رو به نامش زدم خنده اش میگیره ...
بانو: نمیتونم ریسک کنم ... و از جا بلند شد وگفت: من مال دوست نبودم ... ولی ... مادرش زندگیمو خراب کرد...
مرصاد: اون زن که مرد ...
بانو پوفی کشید ومرصاد گفت: اگر بفهمه ...
بانو:چیو؟
مرصاد: فکر میکنی عکس العملش چیه؟
بانو دستهایش را زیر بغلش جمع کرد وگفت: 27 ساله نفهمیده ... از حالا به بعد هم ... اون یه تصادف عمدی بود ولی... من مسببش نبودم همه ی اینا زیر سر پدر مشترکتون بود ... نه من...
مرصاد: همیشه شما رو دوست داشت...
بانو لبخندی زد وگفت:بیشتر از تو...
مرصاد: همیشه هم احساس واقعیتونو ازش مخفی کردید ...
بانو: اعتراف کنم پسر زنی که زندگیمو خراب کرد دوست دارم؟ از بانو بعیده . . .
مرصاد: ممنون که قبول کردید همه چیز وبهش برگردونیم...
بانو: هیچی نداشتن بهتر از اینکه ترس برم داره که بالاخره همه چیز وازم میگیره ... خستم ... میرم بخوابم. تو هم زیاد به این فکر نکن ... سال دیگه ... یه بچه ی دیگه...
مرصاد خندید وگفت: اسیر شده ...
بانو: خواهر افسانه؟
مرصاد: اینو از کجا فهمیدید؟
بانو خندید وگفت: لقمه ی بزرگیه براش...
مرصاد: ولی بهترین گزینه است ...
بانو اهی کشید وفکر کرد شراره هم...
مرصاد تند گفت:شراره برای برانوش بچه است مامان ...
بانو: دختر خواهرم دستی دستی...
مرصاد وسط حرفش امد وگفت:فقط بخاطر حرفهای شما و احساسات کاذبی که به شراره القا میکردید... در ضمن اون هنوز خیلی وقت داره!
بانو: عین پدرت فقط حرف خودتو بزن...
مرصاد خندید و بانو گفت: برانوش عین مادرش بود ... اصیل... نجیب... لادن خرابش کرد... عین فرزانه که پدرت خرابش کرد! اهی کشید افزود: بد شکستی بود هم برای برانوش هم فرزانه .... ارمیتا دختر خوبیه ... برانوشم لایق خوشبختی هست! اهی کشید و مرصاد گفت : هنوزم بیشتر از من پسرهووتو دوست داری نه؟
بانو چینی به ابرویش انداخت وگفت : سی سالته مرصاد ...یخرده بزرگ شو...
مرصاد با ز خندید وبانو گفت: این زنه ... نمیخوام منو پیش برانوش خراب کنه ....
مرصاد: دهنشو می بندم . . .
بانو: کلی کاردارم ... میرم بخوابم... خستم ...
مرصاد: امشب سردرد نداری...
بانو لبخند محوی زد وگفت: نه ... ندارم.
مرصاد:شب بخیر...
************************************************** *****************
درحالی که دراتاقش نشسته بود و تمام پرونده ها را چک میکرد صدای تلفن روی میزش بلند شد.
ارمیتا:بله؟
پرستو : برانوش خان تشریف اوردن.
ارمیتا مثل فنر از جا بلند شد... ده ثانیه طول کشید مغزش ارور دهد برای چه باید عجله کند.
پوفی کشید و خودش را معطر کرد .
در را باز کرد.
برانوش عین یک عدد جنتلمن جلوی در اتاق ایستاده بود. با یک شاخه گل رز...
لعنتی ابرویش را داشت در شرکت می برد.
شاخه گل را گرفت وبویید .
برانوش لبخندی زد و ارمیتا گفت:به چه مناسبت؟
برانوش: یه گل زیبا برای یه دوست زیبا ...
ارمیتا چینی به بینی اش انداخت و گل را به پرستو داد وگفت: مال تو پرستو...
پرستو ذوق زده خندید و ارمیتا خفه گفت:دفعه ی اخرت باشه جلوی اذعان عمومی به من گل میدی... وادایش را دراورد : یه دوست خوب... دلت خوشه ها ...
و به سمت اسانسور رفت.
برانوش هم پشت سرش وارد شد وگفت: حالا تو چرا هر روز باید اینقدر با من بد رفتاری کنی؟ من بهت گل دادم... جلو چشم من گل منو میدی به یکی دیگه؟
ارمیتا خنده اش را حبس کرد وگفت: اصلا دلیلی ندارم با تو خوش رفتار باشم... تو هم دفعه ی اخرت باشه از باغ جلو شرکت گل میکنی!!!
برانوش بلند زیر خنده زد وگفت:فهمیدی؟
ارمیتا سری از روی تاسف تکان داد وگفت: ماشینت کو؟
برانوش: مگه نیاوردی؟
ارمیتا: زوج و فرده ...
برانوش نفس عمیقی کشید وگفت: کاش میگفتی.... خوب حالا کجا بریم؟
ارمیتا: من اول باید کفش بخرم بعد یه پیراهن شیک...
برانوش: خوب منم کت شلوار میخوام... کفش دارم ...
ارمیتا: خریدت چقدر طول میکشه....
برانوش دستش را بالا برد وگفت: دربست .... و رو به ارمیتا گفت: سوارشو...
دوتایی عقب نشستند و برانوش در جواب سوال ارمیتا گفت: اگر تو انتخابش کمکم کنی ده دقیقه هم نمیشه!
ارمیتا:خیلی خوب اول کت شلوار تو...
برانوش لبخند شیک و یکطرفه ای زد و ارمیتا هم اهسته گفت: لب هاتو عین سکته ای ها نکن...
برانوش خندید وارمیتا باز سری از روی تاسف تکان داد.
مقابل پاساژ شیکی که پر بود از رفت و امد مردها و پسرهای جوان پیاده شدند.
ارمیتا فقط یک بار همراه رامین به خریدی که به او ربط داشت امده بود وگرنه ...
با این حال به ویترین ها نگاه میکرد و سعی داشت کت وشلواری درخور تیپ و قامت برانوش پیدا کند.
برانوش هم با موبایلش ور میرفت.
ارمیتا به یک مدل ذغالی اشاره کرد وبرانوش هومی کشید وگفت: خوشم میاد...
از اینکه سلیقه اش مورد قبول واقع شده بود حس خوبی داشت.
برانوش در راباز نگه داشت تا او داخل شود.
پسر جوانی برای اجابت خواسته شان جلو امد.
درحالی که بازبان بازی از طرح ورنگ و مدل تعریف میکرد برانوش را به اتاق پرو هل داد.
برای ارمیتا هم یک صندلی اورد تا بنشیند و ژورنال ها را نگاه کند.
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد. برانوش با ژست خاصی جلوی ارمیتا ایستاد .
از ان ژست ها که هرکس دیگری جز ارمیتا دل ضعفه میگرفت. مدل کت کمی کوتاه بود . به برانوش که بالا تنه ی پری داشت وسینه ی ستپر این کت نمی امد. ولی خودش زیادی احساس رضایت میکرد از ان کت مدل کوتاه!
ارمیتا شانه ای بالا انداخت وگفت:خیلی عادی شدی... و دست به یقه اش زد وگفت: بنظر جنسش هم خوب نمیاد ... درش بیار... نه ....
پسرجوان داشت از الیاف طبیعی پارچه تعریف میکرد که ارمیتا از مغازه خارج شد.
در ویترین بعدی چشم میچرخاند.
برانوش اهسته گفت:اینقد خوشم میاد عین این زن وشوهرا ...
ارمیتا تند نگاهش کرد وبرانوش گفت: گفتم عین اونا ...
ارمیتا پوفی کشید وگفت: این چی؟
واقعا چطور میتوانست نسبت به او و حرفش اینقدر بی تفاوت عمل کند.
اهی کشید و گفت:رنگش خوب نیست ...
ارمیتا:سورمه ای بهت میاد ...
برانوش نیشخندی زد وگفت:از کجا میدونی؟
ارمیتا :برو امتحانش کن ... این شکیل تره...
برانوش سری تکان داد ومطیع پشت سر ارمیتا وارد مغازه شدند.
کت و شلوار سورمه ای سیر بود که بیشتر به مشکی میزد... ولی مدل دوخت بهتری داشت نسبت به اولی...
برانوش به اتاق پرو رفت.
پسرجوانی که موهایش سیخ سیخی بود جلوی ارمیتا ایستاد وگفت: شوهرته؟
ارمیتا: باید به شما توضیح بدم؟
در اتاق باز شد.
پسر با پررویی جلوی برنوش گفت:پس نامزدته ...
ارمیتا خونسرد گفت:نسبت به همه ی مشتری هاتون اینقدر حس کنجکاویتون به جوش میاد؟
پسرنیشخندی زد وارمیتا گفت: از فروشنده های فضول خرید نمیکنم! وبدون اینکه به برانوش نگاه کند گفت : درش بیار...
درحالی که صدای فروشنده ی اصلی درامده بود و مدام عذرخواهی میکرد از مغازه خارج شد.
برانوش هم عین بچه ها دنبال او می امد.
ارمیتا: این چطوره؟
برانوش لبخندی زد. یک مدل قهوه ای سیر بود .یک لحظه به ارمیتا نگاه کرد که به او با خیرگی خاصی زل زده بود.
مچش را گرفت .قبل از اینکه ارمیتا نگاهش را پس بکشد نگاهشان با هم تلاقی کرد.
برانوش لبخندی زد گفت: با این بچه مچه ها سرو کله ننداز... شاگردن... گناه دارن ... از کار بیکار میشن...
ارمیتا با اخم گفت: ما شا الله به غیرتت...
ارمیتا با اخم گفت: ما شا الله به غیرتت...
برانوش لبخند کجی زد وگفت: غیرتی که نون این طفلی ها رو اجر کنه به درد لای جرز میخوره ... از سر بچگی یه چیزی گفت ...جوش نیار... اون مدل خوبی بود ... منم ازش خوشم اومد. حیف شد !
ارمیتا شانه ای بالا انداخت وگفت: خوب میخریدیش...
برانوش: نخواستم رو حرفت حرف بزنم... جای پسرت بود ارمیتا ... حالا کوتاه میومدی...
و با نیشخندی به ویترین مغازه ی بعدی نگاه کرد.
ارمیتا با حرص گفت: اون جای پسر منه؟
برانوش بلند خندید وگفت: کم کم هجده نوزنده سالش بود ... تو 26 و داری؟
ارمیتا از لا به لای دندان های قفل شده اش غرید: 25...
برانوش خندید وگفت: عین همون مدل... برم امتحانش کنم؟
ارمیتا چشم غره ای رفت و وارد مغازه شد.
خرید برانوش به همان کت وشلوار سیرسورمه ای و یک پیراهن ابی کمرنگ با کراواتی به زمینه ی سفید وخط وخطوط نقره ای ختم شد.
نوبت به ارمیتا بودکه به هیچ وجه با انتخاب های برانوش که همگی لباس های پوشیده ای بودند کنار نمی امد. هرچند برانوش به او حق میداد ... باید یک لباسی انتخاب میکرد که پوست خوش رنگ و پریسنگ نافش را نشان دهد.
پوفی کشید و به ارمیتا یک ماکسی بلند استین سرخود را نشان داد.
ارمیتا در همان ویترین چشمش پی یک پیراهن مشکی دکلته ی کوتاه بود که از زیر سینه گیپور بود و بدن نما و بعد قسمت دامن دارش استر میگرفت.
شیک بود.
وارد مغازه شد.
برانوش کم مانده بود نذرکند سایز ارمیتا را نداشته باشند.
وارد اتاق پرو شد. کیفش را به دست برانوش داد و در را بست.
نفس کلافه ای کشید.
چند لحظه بعد تقه ای به در زد وگفت:ببینم...
ارمیتا اهسته گفت:توقع داری در وباز کنم؟
برانوش با تعجب گفت: من میومدم بیرون...
ارمیتا کمی لای در را باز کرد وگفت: من چراباید خودمو به تو نشون بدم؟
برانوش نیشخندی زد وگفت: من تو رو تو وضعیت های بهتری هم دیدم!
و در را با یک حرکت باز کرد.
اوف... چی شده بود!
ان پیراهن سیاه و شیک و کوتاه که پوست واندامش به رخ چشمهای برانوش میکشید. برق نگینی که در نافش بود هم زیر ان گیپورها که روی پوستش بود میتوانست ببیند.
ارمیتا به پشت سر برانوش نگاه کرد.
برانوش فورا سر ش را چرخاند مرد بلند قامت وسیبیل داری که جلوی موهایش کم پشت بود خیره خیره ارمیتا را نگاه میکرد.
ارمیتا هینی کشید و دررا بست.
برانوش حرفی نزد.
باز ارمیتا فکر کرد این غیرت مردانه ندارد ... هرچند وقتی ادمی مثل لادن ... اهی کشید ولباس را از تنش دراورد.
مانتویش را پوشید.
از اتاق بیرون امد.
همان مرد با لبخند به او خیره شد.
ارمیتا لباس را روی میز گذاشت تا حساب کند .برانوش خودش حساب کرد .
از اتاق پرو دیگر صدای ظریفی امد که گفت: علی جان ...
و همان مرد سرش را دراتاق پرو فرو کرد.
ارمیتا با دیدن دختر ظریف و نمکینی اهی کشید وفکر کرد این دختر لایق این علی هست که حتی جان خطابش کند؟
به همراه برانوش از مغازه خارج شدند.
برانوش ارام گفت:مبارک باشه...
ارمیتا زحمت گفتن ممنون را به خودش نداد.
برانوش اهسته گفت:اگر میخواستم باهاش دست به یقه بشم که چرا تو رو دید زده... زنش هم تو اون اتاق بغلی میفهمید... بعد یه دعوا ... درست نبود!
ارمیتا چیزی نگفت.
برانوش زمزمه کرد: وقتی خودم خونه امو خراب کردن ... چطوری خونه خراب کن یکی دیگه باشم؟
ارمیتا به نیم رخش خیره شد.اینقدر شکست خورده بود که یک تذکر را هم ویرانی میدید؟
شاید میخواست دید زنش را خراب نکند ... با اینحال سکوت کرد.
ارامش خاصی درصورت برانوش بود. نا خوداگاه با دیدنش ارام شد . حجاب برایش مهم نبود بیشتر بخاطر ان دختر ناراحت بود که چنین مردی داشت و چنین جانی صدایش میکرد.
بازو به بازوی برانوش راه میرفت.
با دیدن یک ماکسی طلایی که پایینش کلوش بود هوس کرد ان را هم بخرد.برانوش با ذوق گفت: اینم دوست دارم....
ارمیتا از حرفش خنده ی تو دلی ای کرد و وارد مغازه شد.
خرید خوبی بود . دو پیراهن و یک صندل طلایی.... کفش مشکی هم که داشت.
حالا هم مقابل برانوش نشسته بود و پیتزا میخورد.
روز خوبی بود.
به ارزوی خرید کردن با برانوش رسید.
واقعا این برایش ارزو بود؟
برانوش لبخندی زد وگفت: قراره مرصاد وافسانه اخر شب عروسیشون برن سفر نه؟
ارمیتا:اره .... برادرم نتونسته بیاد .. خواسته اینطوری جبران کنه ...
برانوش لبخندی زد وگفت:جدی جدی داریم فامیل میشیم ...
ارمیتا تکه ای پیتزا در دهانش گذاشت وگفت:خیلی عجله کردن ...من بودم...
برانوش لبخندی زد وگفت: تو بودی اصلا ازدواج نمیکردی هوم؟
ارمیتا نیشخندی زد و گفت: من کی گفتم هیچ وقت قصد ازدواج ندارم؟
برانوش: پس چی؟
ارمیتا:نیازی نمی بینم توضیح بدم.
برانوش: ولی نیاز می بینی تو زندگی من دخالت کنی؟
ارمیتا شوکه گفت:چی؟
برانوش: من ازت کمک نخواستم...
ارمیتا پوفی کشید وگفت: نگو دارم کبا ب میشم!
برانوش اهی کشید و ارمیتا گفت:منم از تو خیلی چیزا نخواسته بودم ...
برانوش لبخندی زد وگفت:پس اهل تلافی هستی ... گفتم ... پس زدنت و حالا هم همه رو پس میزنی...
ارمیتا خواست حرفی بزند که برانوش گفت: همش دنبال دلیل ومنطق و توجیهی... چرا؟ یخرده ساده بگیر...
برانوش لبخندی زد وگفت:الان هیچ دلیلی نداره عصبانی بشی ولی هستی ... بیخیال ارمیتا ... رامین مرد تموم شد رفت... یه زندگی جدید بساز...
ارمیتا مسخره گفت:لابد باتو...
برانوش لبخند ارامی زد و گفت: با هرکسی که فکر میکنی لایقته ... اینقدر سخت نباش.. تو دختری... باید احساس داشته باشی... لطیف باشی... وگرنه خدا برای چی زن واز رو مرد پاکنویس کرد ... بیخیال دختر.. تو بهترینی ... شاید قبلا بهترین نبودی ... ولی الان هستی... اینقدر تو گذشته نباش...
ارمیتا با حرص گفت: ببین اینو کی داره میگه ..
برانوش دستش را روی دست ارمیتا که چنگال را محکم در مشتش فشار میداد گذاشت وگفت: من شرایطم فرق میکنه ... ادمهایی که دیروز زندگیمو خراب کردن الانم هستن ... ولی درمورد تو... یه فاتحه براش بخون و زندگی کن... میرم حساب کنم.
و بدون انکه منتظر جواب ارمیتا باشد به سمت صندوق رفت.
ارمیتا دستهای داغش را روی صورتش گذاشت.
************************************************** ********
با دیدن افسانه دران لباس سفید وبا شکوف فکرکرد واقعا زمان خیلی زود میگذرد.
این افسانه آنی نبود که از جوش ها و با دبینی اش شاکی بود ...
این دختر که مثل پرنسس ها باوقار وارام رو به رویش ایستاده بود کسی نبود که بخاطر نمره ی چهار و بیست و پنج صدم فیزیک از ترس دعوای پدر گریه کند...
با حس تر شدن پلکش سرش را تکان داد وافسانه گفت: خوب شدم؟
ارمیتا فکر کرد بی نظیر شده است.
با این حال حرفش با صدای تلفن افسانه در دهانش ماسید.
مرصاد پشت خط بود.
بعد از یک مکالمه ی پنج دقیقه ای افسانه با قیافه ای دمغ گفت: کار من زود تموم شد کار اون هنوز مونده ... وبا لحنی حرصی گفت: بخدا زیر ابروهاشو بردارن سر سفره میگم نه ...
ارمیتا بلند زیر خنده زد ...
با صدای ایفون ... و همزمان سینی اسپندی که شیدا و مهربان دور سر افسانه می چرخاندند . ارمیتا بار اخر خودش را در اینه دید.
موهای بلوندش بالای سرش جمع کرده بودند و بقیه به حالت جعد دار وشلوغ اطراف شانه هایش ازاد رها بودند.
ست جواهر برلیان زیبایی هم انداخته بود.
این را با جمع سودهای شرکت پارسال خریده بود. نفس عمیقی کشید ... امروز عروسی خواهرش بود!
با ان پیراهن دکلته سیاه که تا وسط های ران پایش بلندی اش بود هیچ حس معذبی نداشت.
مانتویش را روی پیراهنش پوشید و تصمیم گرفت برای خراب نشدن موهایش شال سرش نکند.
با دیدن اتومبیل برانوش که گل زده بود و او هم در ان کت وشلوار با سلیقه ی خودش کنارش ایستاده بود.
قبل از انکه فکر کند او زیادی جذاب شده است بخصوص کم سن وسال ...
برانوش سوتی زد وگفت: احوال زن داداش...
افسانه خندید وگفت: تو هم خوب دامادی میشی ها ... حالا مرصاد کجاست؟
برانوش: میاد ... گفت شما رو برسونم باغ ... خودشم میاد ... کارتون زود تموم شد...
افسانه :اره ... حالا خوشگل شدم؟
برانوش: بله ... مگه میشه زن داداش ما زشت باشه ... و رو به شیدا و مهربان گفت: بفرمایید مازیار پشت سرمونه اون شما رو میرسونه ...
قبل از انکه بفهمد برانوش چرا چپ چپ نگاهش کرد و هیچ تعریفی نکرد افسانه در عقب را باز کرد و ارمیتا ناچارا جلو نشست.
برانوش ضبط را روشن کرد.

زن زیبا بود در این زمونه بلا
خونه ای بی بلا هرگز نمونه ای خدا
زن گل ماتمه خار و گل با همه زن نا مهربون دشمن جونه
دل سرای غمه غم عالم کمه خونه ی دل دمی بی زن نمونه

بی دل و دلبرم بی سر و همسرم شاخه ی بی برم بی همزبونم
هر که دارد گلی رقع آب و گلی من بی دل چرا تنها بمونم
بی دل و بی نشان آخر ای آسمان شادی روز و روزگار من کو
مرغ پر بسته ام خسته ام خسته ام بی قرارم بگو قرار من کو

زن زیبا بود در این زمونه بلا
خونه ای بی بلا هرگز نمونه ای خدا
زن گل ماتمه خار و گل با همه زن نا مهربون دشمن جونه
دل سرای غمه غم عالم کمه خونه ی دل دمی بی زن نمونه

بی دل و دلبرم بی سر و همسرم شاخه ی بی برم بی همزبونم
هر که دارد گلی رقع آب و گلی من بی دل چرا تنها بمونم
بی دل و بی نشان آخر ای آسمان شادی روز و روزگار من کو
مرغ پر بسته ام خسته ام خسته ام بی قرارم بگو قرار من کو
باغ به طرز زیبایی به میز و مبله شده بود.
در الاچیق سفره ی عقد پهن بود.
بانو سنگ تمام گذاشته بود. ارکست هم در گوشه ای از باغ مشغول امتحان های صدایشان بودند. هنوز کسی نیامده بود.
وقتی یک ساعت زودتر اماده میشد ...
برانوش نزد نرگس رفت... کسانی که حضور داشتند فقط در رفت وامد بودند.
بانو جلو امد و روی افسانه را بوسید. گرم با شیدا و ارمیتا احوالپرسی کرد ...
افسانه به نظر مضطرب بود.
ارمیتا هم با ان لباس شیک و عروسکی اش کم وکاست سفره ی عقد را با مهربان انجام میداد.
برانوش کمی در فضای باغ چرخید و درنهایت به همراه امیر جلوی در ایستادند.
در این مابین هم مرصاد بالاخره سر رسید ... با نگین ... که یک عروس کوچک شده بود.
امیر با خنده گفت: نگو میخوای با این شازده خانم عروسی کنی...
مرصاد بلند خندید و گفت: اتفاقا میخوام با همین خانم باشم... کلا افسانه رو بیخیال...
و با هیجان خاصی رو به برانوش گفت: ایشون مهمون اختصاصی من هستن ... و با اشاره به دختر جوانی گفت: ایشونم که پرستار نگین ... میشناسیش که نه؟
نفس عمیقی کشید وگفت: خوب هستید خانم شفق؟
شفق لبخندی زد وگفت: ممنون ... من برم داخل ...
نگین که برانوش را دیده بود از بغلش پایین نمی امد. با ان پیراهن عروس و تل سفیدی که به موهایش زده بود و کمی رژ لب که به لبهای غنچه اش مالیده بودند عروسکی بود برای خودش...
مرصاد لبخند کجی زد وگفت: یه شبه ...
برانوش با حرص گفت: میذاری فراموشم کنه یا نه؟
مرصاد:سخت نگیر... فقط همین یه شبه ...
و با هیجان گفت:خوشگل شده؟
برانوش: دخترم خوشگل بود...
مرصاد مسخره گفت:منظورم افسانه است احمق...
و به سمت الاچیق حرکت کرد.
صدای مهربان امد که باخنده گفت:پوزت خورد دکتر؟
مرصاد: افی کو؟
مهربان: رفت دستشویی... الان میاد ... و با خنده گفت:خوش تیپ شدی ته تغاری...
مرصاد خنده ای کرد و روی مبل نشست.
بانو هم جلو امد وگفت: چه خبر؟ نگین و اوردی؟
مرصاد خواست جواب بدهد که افسانه جلویش ظاهر شد.
لبخندی زد و بی توجه به بانو از جا بلند شد ... بانو با خنده کتش را کشید وگفت:از وسط سفره نرو خراب شد...
افسانه از قیافه ی او خندید و مرصاد جلویش ایستاد . خواست عملیات مربوطه را انجام دهد که تک سرفه ی امیر باعث شد سرجایش عین یک پسرخوب بایستد.
با امدن جمع میهمانان اصلی و البته عاقد افسانه و مرصاد سرجایشان نشستند.
قند را ارمیتا میسایید و نوبتش را با هدیه و مهربان عوض میکرد.
نگین هم بغل برانوش بود ... کوچکترین شاهد عقد مرصاد و افسانه ...!
با صدای ظریف وکش دار البته قاطع صدای هلهله و سوت و جیغ مدعوین بلند شد.
بعدش هم رد و بدل کردن هدایا... ارمیتا برای مرصاد یک ساعت خریده بود و حین بوسیدن صورت مرصاد اهسته گفت: مراقب خواهرم باش... وگرنه ...
مرصاد دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: نوکرتم ...
و رو به افسانه که چشمهایش از ذوق پر اشک بود لبخندی زد و یک گرنبند به گردنش انداخت وصورتش را بوسید . افسانه خواست حرفی بزند که ارمیتا گفت: حرف نزن بغضت میترکه ارایشت خراب میشه...
و رویش را بوسید و کنار کشید.
برانوش یک لحظه نگین را به خانم مشفق سپرد و رفت تا هدیه اش که یک زنجیر برای مرصاد ویک ست جواهر برای افسانه بود را بدهد.
ارمیتا کنار افسانه ایستاده بود.
برانوش هم کنارش ایستاد ارمیتا از سکوتی که در قبال او بخرج میداد کلافه به نظر میرسید با همان کلافگی گفت: چه خبر؟
برانوش به او نگاهی کرد ... سوالش کمی مسخره نبود؟
ارمیتا: نگین واوردی؟
برانوش: مهمون اختصاصی مرصاده ...
ارمیتا: لابد سر و کله ی مادر وپدرشم قراره پیدا بشه نه؟
برانوش:چطور؟
ارمیتا:خوشم نمیاد کسی مثل اون سر سفره ی عقد خواهرم ...
برانوش: با پرستارش اومده ... پرستاری که خودم استخدامش کردم... مشکلی نیست؟
ارمیتا پوفی کشید.
لحن برانوش سرد بود.
یک تای ابرویش را بالا داد وگفت:مشکلی هست؟
برانوش:چطور؟
ارمیتا شانه ای بالا انداخت و مهربان تند گفت: ارمیتا جون موبایلت ...
ارمیتا جواب داد.
احمد بود . صدایش هم بغض داشت از نبودنش. . .
گوشی را به افسانه داد ... خوشبختانه صدای بغض دار احمد نتوانست اشک افسانه را دربیاورد ...شاید چون افسانه با کلی شیطنت وشوخی میگفت قرار است بامداد خراب شوند سرشان . . .
بعد هم با مرصاد صحبت کرد ...
وکمی بعد هم صدای موزیک بلند شد.
ارمیتا و مهربان اولین افرادی بودند که در جای خالی مقابل الاچیق وصندلی ها و میز ها مشغول شدند.
برانوش هم گوشه ای نشسته بود و به نگاه های خیره ی بقیه که روی او زوم شده بود نگاه میکرد.
تمام توانش را گذاشته بود تا حرص نخورد ولی... لباس ارمیتا باز بود ... شاید هم نگاه های اقوام زیادی صمیمی بود ... شاید هم او حرص بیخود میخورد ... لبش را گزید.
ارمیتا خیلی قشنگ میرقصید.
تقریبا با هر حرکت او تکانی میخورد...
واقعا نمیدانست چرا اینقدر حساسیت بخرج میدهد.
نگین ذوق زده رو ی پایش نشسته بود و تماشا میکرد.
مازیار کنارش نشست ... هدیه هم وسط بود و اتفاقا با ارمیتا یار رقص خوبی بودند . با کلافگی داشت به حرکات ریتمیک ارمیتا نگاه میکرد.
مازیار با هیجان گفت: بده من ببینم این ملوسک و ... تو کی میخوای عروس بشی...
برانوش لبخندی به نگین زد .میشد فراموشش کند؟ خوشحال میشد اگر نگین هم فراموشش نمیکرد.
ارمیتا خم شد ... برانوش کفرش درامده بود. درست لباسش خیلی جذاب و لوندش کرده بود ولی... مازیار هم داشت بجای نگاه کردن به هدیه به ارمیتا نگاه میکرد.
جلو رفت و بازویش را گرفت و زیر گوش ارمیتا گفت: یه لحظه باید باهات حرف بزنم...
ارمیتا دستش را خواست از دست او بیرون بکشد که برانوش مانع شد وگفت: فقط یه لحظه...
ارمیتا ناچارا با لبخند هدیه را تنها گذاشت و به گوشه ای از باغ رفتند .
ارمیتا دست به سینه مقابلش ایستاد وگفت: میشه بگی مشکل چیه؟
برانوش چنگی به موهایش زد و گره ی کراواتش را کمی شل کرد و گفت: این لباست...
ارمیتا:هـه... تو چیکاره ی منی که به من بگی چی مناسبه چی مناسب نیست؟
برانو ملایم گفت:دختر خوب ... خم که میشی تمام...
ولبش را گزید.
ارمیتا عین خیالش نبود. شاید یک بدی که داشت همین بود!
با حرص ادامه داد: یه نگاهی به نگاه بقیه بنداز... ببین چطوری بهت زل زدن... ببین چطوری نگات میکنن... لمست میکنن... من هم جنسامو خوب میشناسم... میخوان پسرخاله ها وفامیلات باشن... یا هرکس دیگه... ولی ببین چطوری نگات میکنن!
ارمیتا شانه هاش را با بی قیدی بالا انداخت وگفت: نگاهشون مثل توئه...
برانوش سرخ شده بود.
ارمیتا خواست ازکنارش بگذرد که برانوش ساعدش را گرفت وگفت:صبر کن...
ارمیتا با حرص دستش را از دست او بیرون کشید وگفت: ببین برانوش این غیرت بازی ها رو برای من درنیار.... نه به تو میاد ... نه من حرف گوش کنم !!!
برانوش:فکر میکردم از غیرت بازی خوشت میاد ... و چنگی به موهایش زد وگفت: اون روز دو دست لباس خریدی ... اون یکی که قشنگ تر ومجلسی تر بود ... این خیلی اسپورته ... به درد تولد میخوره ... هان؟ چرا مثل خیلی ها که سر عقد یه لباس پوشیدن وبرای شام امشب یه لباس دیگه اینو عوض نمیکنی؟ هان؟
ارمیتا در جواب حرفی که حقیقت داشت چیزی نگفت. حرفی که حساب بود! یا شاید دوست داشت ان حرف برانوش را حساب قلمداد کند .
برانوش ملایم تر گفت:یا حداقل بهتر نیست یه جوراب بپوشی...
ارمیتا: واقعا این مسئله به تو ربطی نداره... ادای ادما ی با غیرت هم برای من درنیار... ... تو هیچ نسبتی با من نداری... نه برادرمی... نه پدرمی... نه شوهرمی... نه هیچ کس دیگه!
برانوش تند نفس میکشید....
مستقیم به چشمهای سرکش ارمیتازل زد وصورتش از انقباض سرخ بود در همان انقباض و حرص گفت: اگر برادرت بودم... یه سیلی میزدم.... اگر هم... پدرت بودم دوتا ... اگرشوهرت...بودم.... و با حرص تیر خلاص را زد وگفت: خانم مهندس ارمند طرز لباس پوشیدن امروزتون برای اقوام ما بد میشه دلم نمیخواد تو رو با این لباس به فامیل به عنوان خواهر زن برادرم معرفی کنم!
نفس عمیقی کشید وگفت:خیلی خوشحالم که باهات هیچ نسبتی ندارم! واقعا خوشحالم...
و بی توجه به ارمیتا سرجایش نشست.
ارمیتا از حرص کبود شده بود.
به سمت مادرش رفت .
در راه هدیه گفت:خوبی؟
ارمیتا لبخند تصنعی ای زد وگفت:اره...
هدیه:لبت داره خون میاد...
ارمیتا هدیه را دور زد وگفت: باشه ... ممنون ... و با کیفش وارد خانه شد.
به راهنمایی نرگس دستشویی را پیدا کرد. ارایشش را تجدید کرد.
بدش نمی امد ان لباس مشکی را عوض کند .
ولی در این که یکی از بهترین لباس های شب بود شک نداشت . حتی نوع انتخابش هم ... همه تعریف میکردند .لباسش تک بود ...
از کیفش جوراب شلواری سیاهی بیرون اورد و د ردستشویی پوشید.
این تمام لطف مدیرانه اش بود که میخواست در حق برانوش کند!!!
از خانه بیرون زد.
برانوش لبخند فاتحی زد .
ارمیتا توسط مهربان باز به جمع رقصندگان اضافه شد.
مازیار هم کنار برانوش نشسته بود و اطراف را نگاه میکرد که با گفتن اوه ...
باعث جلب توجه برانوش شد.
مازیار:ببین کی اومده...
برانوش با کنجکاوی سرش را به سمت درورودی چرخاند...
برانوش با کنجکاوی سرش را به سمت درورودی چرخاند...
مرد میانسالی به همراه زنی که روی ویلچر نشسته بود وارد باغ شدند.
برانوش:کین؟
مازیار:پدر و مادررامین ... مگه اونا هم دعوتن؟
برانوش به ارمیتا نگاه کرد . داشت به سمت انها میرفت.
نفهمید چرا خودش هم بلند شد و پشت سر او راه افتاد.
ارمیتا با روی باز به اقای علیزاده سلام کرد.
خم شد روی خانم علیزاده را بوسید.
اقای علیزاده لبخند مغمومی زد ... و خانمش که روی ویلچر نشسته بود اشک چشمش را پاک کرد.
برانوش هم خوش امد گفت.
حتی جلوی انها دست ارمیتا را گرفت.
شیدا لبخندی به برانوش زد وگفت:ایشون دکتر برومند هستن ... برادر مرصاد جان ...
اقای علیزاده با او دست داد و گفت:برادرتون هم متخص اطفال هستن؟
برانوش:بله ...
اقای علیزاده اه غم انگیزی کشید و ارمیتا با روی باز گفت:بفرمایید... خیلی خوش امدید...
و حتی هدایت صندلی چرخ دار خانم علیزاده را به عهده گرفت.
برانوش حس کرد او مرموز ترین دختری است که تا کنون دیده است. روح بخشنده و بزرگی داشت ... شاید هم!
سرش را تکان داد.
ارمیتا با چند صندلی فاصله کنار خانم علیزاده نشسته بود.
برانوش هم کنارش نشست وگفت: از اول این جورا ب و میپوشیدی چی میشد؟
ارمیتا چپ چپ نگاهش کرد وبرانوش با خنده گفت: هرچند خیلی فرقی نکرده ولی...
ارمیتا تند گفت:ببین من نباید قوس های بدنمو بپوشونم که تو و امثال تو به گناه نیفتید!!!
برانوش: خدا رحمت کنه شریعتی و ...
ارمیتا سری تکان داد وبرانوش گفت: باور کن بعضی وقتا چیزهایی شیک ترن که شاید ... خوبه پاچمو زیاد نگرفتی!
ارمیتا: بیخیال من ترجیح میدم فکر نکنم که ...
برانوش: من بخاطر خودت گفتم ...
ارمیتا: بخاطر من یا خودت؟
برانوش لبخند مهربانی زد وگفت: خودم ... دوستتم ... روت غیرت دارم.
ارمیتا سری تکان داد که نگاهش با خانم علیزاده تلاقی کرد.
برانوش اهسته زیر گوش ارمیتا گفت: میخوای بلند شم؟
ارمیتا: چرا؟
برانوش: همینطوری...
ارمیتا چیزی نگفت.
برانوش خندید وگفت:خیلی قشنگ احساساتتو پنهان میکنی...
ارمیتا چیزی نگفت وبرانوش با لبخند خاصش گفت:خیلی لذت بردم اونقدر خانمانه و با روی باز رفتی اسقبالشون ...
ارمیتا: بعد از چند سال این اولین جشنیه که میان ... بعد از مرگ رامین ...
برانوش: خیلی خوبه کینه ای نیستی...
ارمیتا: تو هم نیستی...
برانوش لبخندی زد وگفت: افتخار میدی با من برقصی؟
ارمیتا به دست دراز شده ی برانوش نگاهی انداخت و نگاهی به خانم علیزاده که با لبخند مادرانه ای نگاهشان میکرد.
نفس عمیقی کشید و بلند شد.
برانوش بامزه میرقصید. تلفیقی از بابا کرم و مردانه و ... حرکاتش مثل مازیار لوس نبود. عین رامین هم مثل چوب خشک نمی ایستاد. دروغ چرا از رقصش خوشش امده بود.
مرصاد هم حرکات دستش دیگر خیلی ظریف وزنانه بود ... بقیه هم که مهم نبودند چه میکنند!
ساعت ده وسی دقیقه ی شب بود.
برانوش کنارا رمیتا ایستاده بود و اوامرش را انجام میداد . یعنی اگر ارمیتا میدانست یک جوراب پوشیدن اینقدر به او کمک میکند تا برانوش به قله ی قاف هم برود با چادرملی در عروسی چرخ میزد.
ارمیتا کمی برای خودش مرغ و زرشک پلو ریخت ... درحالی که سعی میکرد به قربان صدقه های مرصاد به افسانه و البته مازیار به هدیه بی توجه باشد برانوش با یک لیوان نوشابه ی تگری زرد برگشت.
ارمیتا: ولی من گفته بودم سیاه ...
برانوش رفت سیاه بیاورد.
ارمیتا نیشخندی زد و کسی امد و رو به مرصاد گفت: دم در یه خانمی کارتون دارن...
افسانه با جیغ گفت: خانم؟
پسرجوان تند گفت: مسن هستن ...
افسانه نفس راحتی کشید ومرصاد با خنده گونه ی او را بوسید ...
جلوی در کسی نبود.درحالی که با تعجب و کنجکاوی نگاه میکرد.
صدای گرفته ای امد که پرسید: تو مرصادی؟
مرصاد رو به روی زن ایستاد.
با گیجی گفت:شما؟
زن لبخند کجی زد وگفت: اینجا عروسیته؟
مرصاد چشمهایش را باریک کرد وگفت: من شما رو میشناسم؟
زن با همان صدای خش دار گفت:خاله ی برادرتم ...
مرصاد مات گفت:فرنگیس؟
فرنگیس:خوبه ... منو شناختی...
مرصاد: امشب شب عروسی منه ...
فرنگیس: میدونم... میدونم اقا پسر... امشب نیومدم خرابش کنم ... اومدم ازت تقاضا کنم...
مرصاد با اخم گفت: چه تقاضایی؟
فرنگیس: فقط سهممو میخوام...
مرصاد نیشخندی زد وگفت: سهمت؟ تا جایی که من میدونم اقای تاج بخش دخترشو از ارث محروم کرده بود ...
فرنگیس با حرص گفت : نکنه میخوای دست تو و اون ننه ی ایکبیریتو واسه ی برانوش...
مرصاد با لبخند خاصی گفت: تمام اموال تاج بخش بزرگ به تنها نوه اش رسید ... سایه هم معلوم نیست از کجا اوردیش... به تو نمیاد حتی یه سلولت هم پاک باشه...
فرنگیس: من به برانوش همه چیز ومیگم ...
مرصاد : فکر میکنی ادم تحصیل کرده ای مثل اون حرف یه ادم مفنگی و معتاد وقبول میکنه؟
لبخندی زد وگفت: بفرمایید شام...!
فرنگیس بازوی مرصاد و کشید وگفت: اگر یخرده نوک قلمتو بچرخونی مطمئن باش دهنم بسته میمونه ...
مرصاد: من نیازی نمی بینم به تو باج بدم زودتر از این ها منتظرت بودم با این تلفن های مسخره هیچ چی عوض نمیشه ...برانوش باهوش تر از توئه... تو! ... هرچی فکر میکنی و رو کن
... مهم نیست. شب خوش.
وارد باغ شد.
بانو جلویش را گرفت وگفت: کی بود؟
مرصاد لبخندی به برانوش زد وگفت: یه مزاحم... لبخندی زد وگفت: حق با شماست ... تا الان نفهمیده ... از حالا به بعد هم... امیدواریم نفهمه ... نفس عمیقی کشید وگفت: بفهمه همه چیز وبه نامش کردیم خوشحال میشه؟
سری تکان داد ... و درجواب خودش گفت: مسلما ... حتی اگر روزی هم بفهم


مطالب مشابه :


نحوه ریختن نمک در ماشین ظرفشویی

نحوه ریختن نمک در ماشین نمک ماشین ظرفشویی بوش دفترچه راهنمای فارسی




راهنمای استفاده از ماشین ظرفشویی

اریستون ، تعمیرگاه ماشین ظرفشویی بوش ماشین لباسشویی دفترچه راهنمای فارسی




سرويس و تعمير ماشين لباسشويي

كه مي بايست در آن ها پودر ريخته شود در برنامه هاي مختلف بر اساس دفترچه فارسی به فارسی




بدون شرح

توزیع دفترچه آزاد مهستی فارسی ساز دبی ماشین لباسشویی بوش 5




sarekari

دانلود پرو‍‍‍زه های کارافرینی تاریخ توزیع دفترچه فارسی ساز نوکیا ماشین لباسشویی بوش




هيدروليك وپنوماتيك

اطلاعيه سازمان سنجش آموزش كشور درباره اصلاحات دفترچه بوش آب بندی ماشین لباسشویی




رمان من...تو...او...دیگری12(قسمت آخر)

فقط گفتم بوش ماشین نداشت که هدیه ی ولی ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی و فر و




برچسب :