رمان تقاص قسمت 42

فصل چهل و دوم

باربد دست و پا بسته گوشه پذیرایی افتاده بود و دو مرد قلچماق یکی با اسلحه و اون یکی با باتوم بالای سرش ایستاده بودن. باربد با چشمایی نگران به من خیره شد و سعی کرد با چشماش چیزی رو به من بفهمونه ولی من از ترس فلج شده بودم. فقط نالیدم:

- باربد.

و روی زمین افتادم. پاهام قدرت نگه داشتنم رو نداشتن. مردها با چشمانی دریده و خشن به من زل زده بودن. یکی از اونا پوزخندی زد و در حالی که لگدی حواله پهلوی باربد می کرد به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم. اون یکی که از قیافه اش هم معلوم بود ایرانیه اسلحه رو از دوستش گرفت و باتوم رو به دستش داد. بعدش اسلحه رو به سمت من نشونه رفت و گفت:

- صدات در بیاد اول یه گوله تو شیکمت خالی می کنم که از شر اون بچه ات راحت بشیم بعد هم خودتو با شوهرت خلاص می کنم. شیرفهمه؟

با چشمایی از حدقه در اومده فقط ولو شدم روی مبل پشت سرم. همون موقع حس کردم که زیر پام خیس شد. با ترس دست کشیدم و متوجه شدم کیسه آبم پاره شده. به گریه افتادم. اون لحظه چه کاری از دست من بر می یومد؟ ترس از دست دادن بچه زبون قفل شدمو باز کرد، با هق هق گفتم:

- باربد ... باربد .... بچه داره به دنیا می یاد.

چشمای باربد پر از ترس شد. شروع کرد به لگد پروندن. ولی مرد خارجی با چوب ضربه محکمی به سرش زد که باربد بی حال شد. با این حال چشماش رو نبست. مرد ایرانی داد کشید:

- همه اش تقصیر خودته باربد ... هر کاری بهت گفتن نکن کردی. فکر کردی بچه بازی بود؟ قانون این باند همین بود. نه زن و نه بچه! ولی تو چی کار کردی؟ لعنتی .... هیچ نمی خواستم ببینم کارت به اینجا می کشه ولی تو هیچ وقت به حرفای من گوش نکردی. تو فکر کردی پالمر باهات شوخی داره؟ تو ندیدی با کسایی که بهش خیانت 

می کنن چی کار می کنه؟ نمی دیدی که افرادش یهو غیب می شن و دیگه هیچ نشونی ازشون پیدا نمی شد؟ باربد تو زندگیتو خودت از خودت گرفتی. 

باربد دوباره برای حرف زدن تقلا کرد و این بار مرد ایرانی جلو رفت و در دهنش رو باز کرد. باربد با التماس گفت:

- تو رو به کسی که می پرستی با زن و بچه ام کاری نداشته باش.

خدای من این باربد بود؟! باربد مغرور من بود که اینطور التماس می کرد؟ مرد سری به تاسف تکون داد و گفت:

- متاسفم باربد ... دیگه کار از این حرف ها گذشته ... ما خیلی دیر فهمیدیم که تو داری بچه دار می شی. اگه زودتر می فهمیدیم شاید کاری از دستمون بر می یومد ولی حالا دیگه ...

باربد فریاد کشید:

- لعنت به تو لعنت به پالمر ... کشتن زن و بچه من چی بهتون می رسونه. رزا از هیچی خبر نداره. من هیچ وقت نذاشتم اون چیزی بفهمه یا حتی به چیزی شک کنه. بذار اونا برن بعد هر بلایی دلت خواست می تونی سر من بیاری.

مرد ایرانی فقط سرش رو تکان می داد، ولی چیزی نمی گفت. کم کم داشت دردم می گرفت. با فریاد گفتم:

- اینجا چه خبره؟ بچه من داره به دنیا می یاد. من باید برم بیمارستان.

مرد ایرانی به طرفم چرخید و به سمتم یورش آورد. در دهنم رو محکم گرفت و از لای دندونای قفل شده اش غرید:

- خفه شو. صداتو بلند نکن. 

اشک از چشمام می جوشید. دستش رو پس زدم. اینبار نوبت من بود که التماس کنم:

- تو رو خدا!

تو اون لحظه جز بچه ام هیچ چیز برام مهم نبود. اصلاً سر از حرفای اونا در نمی آوردم و نمی خواستم که در بیارم. با خودم فکر می کردم باربد تو کار خلاف رفته، این قضیه مهم بود اما نه به اندازه از دست رفتن بچه ام! تنها حسی که اون لحظه داشتم حس ترس بود. ترس از دست دادن دخترم. باربد گفت:

- نمی بینی که داره درد می کشه؟ تو هم مثل اون عوضیا بی احساس شدی و احساستو کشتی؟ رزا چه گناهی کرده که داری شکنجه اش می کنی؟


مرد ایرانی پوزخندی زد و گفت:

- اگه احساسمو نکشته بودم الان اینجا نبودم.

بعد از این حرف در دهن باربد رو دوباره محکم بست و اسلحه رو روی شقیقه اش گذاشت. با دیدن این صحنه حس کردم فلج شده ام. خواستم جیغ بکشم که پارچه ای محکم جلوی دهنم رو گرفت. مرد خارجی محکم دهنم رو بست و سپس با اشاره مرد ایرانی باتوم رو به دست گرفت و اولین ضربه رو به شکمم فرود آورد. باربد با دهان بسته فریاد می کشید و صدای خفه ای تولید می کرد. می دیدم که اشک از چشماش می ریزه. از درد چشمام سیاهی رفت. اشک هام مثل سیلاب فرود می یومدن. خدایا چی شده بود؟ این چه بلایی بود که به ناگاه بهمون نازل شده بود؟ ضربه دوم فرود اومد و اینبار ناخواسته با دهن بسته جیغ کشیدم. باربد همچنان فریاد می زد. ضربه ها نه تنها به شکمم که به سر و کمر و پاهام هم وارد می شد. دستام رو محکم گرفته بود و من حتی نمی تونستم با دستام از شکمم مراقبت کنم. درد تو بدنم پیچیده و منو بی حس کرده بود. خون زمین رو پوشونده بود و من نمی دونستم این خون از کجا می یاد؟ توی دهنم هم طعم شور خون رو حس می کردم. ضربه های باتوم محکم و محکم تر به شکمم فرود می یومد و من دیگه رمقی برای نالیدن هم نداشتم بی حس روی زمین دراز کش شدم و به باربد خیره شدم. اولین بار بود که اشک هاش رو می دیدم. دونه های درشت اشک از چشماش فرو می غلتید روی صورتش. و عجز تو نگاش بیداد می کرد. مرد ایرانی دستش رو بالا برد و همین باعث شد ضربه های درد آور متوقف بشه. مرد خارجی نزدیک مرد ایرانی رفت و با پچ پچ چیزی بهش گفت. مرد ایرانی هم چند بار سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد و اسلحه رو به مرد خارجی سپرد. قبل از اینکه مرد خارجی کاری بکنه مرد ایرانی دستش رو گرفت و جمله ای بهش گفت که باعث شد مرد چند لحظه ای بی حرکت روی مبل بشینه. مرد ایرانی بالای سر باربد رفت و با ناراحتی گفت:

- باربد تو تنها کسی هستی که دلم نمی خواد این معامله رو باهاش بکنم. ولی مگه چاره ای جز این دارم؟ هیچ وقت دلم نمی خواست که کارت به اینجا بکشه. کاش به حرفم گوش کرده بودی و هیچ وقت تو عشق این لعنتی اسیر نمی شدی. تو چرا هیچ وقت حرف های ما رو جدی نگرفتی؟ یادت رفته پارسال ارشک به خاطر بچه دار شدن چه بلایی سرش اومد؟ البته اون از تو زرنگ تر بود و تا وقتی بچه اش چهار سالش شد اجازه نداد کسی چیزی بفهمه. ولی یادته وقتی فهمیدیم چی شد؟ باربد اینا جلوی چشمت بود ولی بازم کار خودتو کردی؟ نه به خودت رحم کردی نه به زنت؟ من پدرم در اومد تا تونستم پالمر رو برای ازدواج تو راضی کنم. همون روزی که فهمید عاشق شدی دستور مرگتو صادر کرد، ولی من جلوش وایسادم و گفتم تو مهره اصلی گروهی. من نجاتت دادم. ولی با این کارت دیگه کاری از دست من هم بر نیومد. پالمر رابطه شو به کل با ایرانی ها قطع کرد. اون دیشب برای همیشه از ایران رفت. دار و دسته اش هم تا یک ساعت دیگه همه شون می رن. منم دارم می رم. تو آخرین مهره ایرانی گروه بودی که .... خودت خودت رو سوزوندی. بیشتر از تو دلم برای زنت می سوزه که بدون اینکه چیزی بدونه داره تاوان پس می ده. 

به اینجا که رسید مشتی توی پیشونیش کوبید و فریاد زد:

- ای لعنت به من! لعنت به من که تو رو وارد این بازی کثیف کردم. باید از همون اول می فهمیدم ایرانی جماعت به خاطر احساسش هیچ وقت نمی تونه تو این کار موفق بشه. منم اگه می بینی دووم آوردم به خاطر اینه که یه رگم امریکائیه. تعجب نکن. آره ... من هیچ وقت بهت نگفتم که مامانم امریکائیه. باربد پالمر دائیه منه! هیچ وقت پیش خودت فکر نکردی که چرا من اینقدر با پالمر صمیمی هستم و چرا اون به همه حرف های من گوش می کنه؟ منو ببخش که این حرفها رو الان دارم بهت می گم. تو دیگه برای گروه وجود خارجی نداری پس الان دیگه دونستن این رازها اهمیتی نداره. قبل از اینکه این کله زرد عوضی ماموریتشو انجام بده می خوام یه خواهشی ازت بکنم. منو ... به خاطر همه چیز ببخش. هر کاری از دستم بر می یومد برای تو که بهترین دوستم بودی کردم ولی دیگه ...

به اینجا که رسید سکوت کرد. صورتش رو با دستش پوشوند و به مرد خارجی اشاره کرد. مرد خارجی از جا برخاست و ماشه اسلحه رو کشید. دلم می خواست فریاد بزنم. دلم می خواست اینقدر جیغ بکشم که از گلوم خون فواره بزنه ولی چرا هیچ کاری از دست من بر نمی یومد؟ چرا من لال شده بودم؟ چرا حتی اشکی از چشمم نمی ریخت؟ چر با وجود این همه درد نمی مردم؟ چرا؟ چرا؟!!! باربد ... باربد عزیزم... با ترس چشمام رو بستم. نمی خواستم هیچ چیز ببینم. می خواستم بمیرم. بمیرم و همه چیز رو فراموش کنم. با صدای مرد ایرانی دوباره با وحشت چشم گشودم:

- دهنتو باز می کنم ... دوست دارم آخرین حرفاتو بشنوم. اگه چیزی می خوای به زنت بگی بگو. این آخرین کاریه که می تونم برات بکنم. 

وقتی در دهن باربد رو باز کرد باربد اولین کلمه ای که وسط هق هقش گفت اسم من بود. ولی من قدرت پاسخ گویی نداشتم. باربد نالید:

- رزا ... عشق من ... من نباید هیچ وقت تو رو وارد بازی خودم می کردم. فکر می کردم اینقدر قدرت دارم که بتونم ازت مراقبت کنم. ولی نداشتم. الان تنها حسی که دارم نفرته. از خودم متنفرم وقتی تو رو توی این وضعیت 

می بینم. من که خودم می دونستم چه آشغالی هستم نباید هیچ وقت عاشق تو می شدم. تویی که در برابر من یه فرشته ای! رزا منو ببخش. حلالم کن عزیز دلم. 

تقلا کردم حرف بزنم. مرد ایرانی سریع در دهنم رو باز کرد و من به زحمت در حالی که خون از دهنم می ریخت گفتم:

- با ... بار...بد ... من .... فق ... فقط ... تو .. رو دوس... دوست دا... رم. بین ... من و ... دا ... داریو...

انگار تو این لحظات آخر می خواستم خودم رو تبرئه کنم. باربد به یاریم شتافت و در حالی که از زور گریه ضجه 

می زد گفت:

- می دونم عشق من ... می دونم! تو نجیب ترین همسر روی زمینی. منو ببخش اگه سرت داد زدم و متهمت کردم. من فقط حسادت کردم رزا اگه یه مهلت دیگه داشتم جور دیگه ای باهات تا می کردم. می شدم یه عاشق پاکباخته چون تازه فهمیدم غرور به هیچ دردم نمی خوره. منو ببخش اگه مدام اذیتت می کردم. منو ببخش اگه بهت زخم زبون می زدم. ببخش اگه تلافی خستگی کارهای اینا رو سر تو ... عزیز دلم خالی می کردم. رزا ... یه چیزایی هست که تو باید بدونی ... این آخرین فرصتیه که من می تونم به کثافت کاریهام جلوی تو اعتراف کنم. عزیزم من مهندس نبودم ... من ... فقط اسم مهندسی رو یدک می کشیدم. من ... جاسوس ...

هنوز حرفش تموم نشده بود که خون از شقیقه اش راه افتاد. خدا خدا خدا! باربدم چه مظلومانه پر کشید. دلم 

می خواست خرخره مرد خارجی رو بجوم. چطور تونست؟ چطور دلش اومد؟ چرا نمی تونستم عزاداری کنم؟ چرا از چشمام جای اشک خون نمی چکید؟ باربد ... باربد عزیزم! چرا نذاشتن حرفاتو کامل بزنی؟ چرا من نمی مردم؟ مگه من چقدر تحمل داشتم؟ کثافت ها سر اسلحه صدا خفه کن گذاشته بودند که از صداش همسایه ها خبر دار نشن. مرد ایرانی کنارم زانو زد و گفت:

- جونتو بهت می بخشم. این کارو فقط به خاطر باربد می کنم. تو خطری برای ما نداری. 

جیغ های بلند و کر کننده ام تبدیل به ناله شده بود. درست عین بچه گربه ای که تو جایی گیر افتاده باشه. یا 

بچه ای که توان زاری کردن نداشته باشه. مرد ایرانی از جا بلند شد و همراه مرد خارجی سریع از خونه خارج شدن و در رو بستن. باربدم کنار دیوار افتاده بود و جویی از خون سرخ کنارش جاری بود. نفسم دیگه بالا نمی آمد. انگار منم داشتم می مردم. می خواستم بمیرم. می خواستم پیش باربد بروم. دیگر زندگی رو نمی خواستم. حتی بچه رو هم از یاد برده بودم. صدای تلفن سکوت رو می شکست. چرا کسی به داد ما نرسید؟ چرا خوشبختی ام نابود شد؟ حس می کردم صورتم کبود شده و دیگه قدرت نفس کشیدن ندارم. در برابر دست قدرتمند سرنوشت تسلیم شدم و چشمام رو بستم.

* * * * * 

وقتی چشمام رو باز کردم بازم تو بیمارستان بودم. بار سومی بود که تو بیمارستان بستری می شدم. همین که چشمام رو باز کردم از زور درد به خودم پیچیدم و ناله ای بلند و گوش خراش سر دادم. دو پرستار سریع چیزی سوزنده زیر پوستم فرو کردن و من دیگه چیزی نفهمیدم. بار دوم که چشم باز کردم کسی توی اتاق نبود. هنوزم درد داشتم. نه فقط زیر شکمم که تموم بدنم درد می کرد. از زور درد ناله می کردم و اشک می ریختم. نمی دونستم چقدر گذشت که پرستاری همراه با سام وارد اتاق شدن. چشمای سام مثل دو کاسه خون شده بودو اولین بار بود که توی لباس پزشکی می دیدمش، پرستار با دیدن چشمای باز من رو به سام گفت:

- آقای دکتر به هوش اومده. 

سام نگاهی پر از درد به من کرد و گفت:

- خدا رو شکر!!!! رزا جان ... عزیز دلم ... خوبی؟

نمی تونستم حرف بزنم، فقط سرسنگینمو به طرفین تکون دادم و سام غرید:

- سریع بهش یه مسکن تزریق کنین. 

- آقای دکتر هر مسکنی که بهش تزریق می کنم باعث می شه دو روز بخوابه. هم خونواده اش و هم مامورا شاکی شدن.

سام با عصبانیت داد کشید:

- شما چی کار به حرف این و اون دارین؟ حواستون به خود مریض باشه. این بیچاره همه بدنش خونریزی داشته. تازه سقط جنین هم داشته! خیلی درد داره. تو همون کاری رو بکن که من بهت می گم. 

پرستار با گفتن چشم، آمپولی وارد سرمم کرد. با شنیدن سقط جنین سرم گیج رفت. فقط صدای خودم رو شنیدم که می گفت:

- وای بچه ام.... بچه ام ... نه! 

دستای سام رو می دیدم که بازوهام رو گرفته و داره یه چیزایی می گه اما نمی شنیدم. دوباره توی عالم بی خبری فرو رفتم. با صدای زمزمه ای زیبا چشمام رو باز کردم ... کسی دعا می خوند. چه اتفاقی افتاده بود؟ صدا پر سوز و زیبا دعا می خوند. این دعا رو قبلاً هم شنیده بودم، ولی نمی دونستم که چه دعائیه؟ سرم رو به سمت صدا بر گردوندم. زنی کنارم روی صندلی نشسته بود. چشماش بسته و مشغول خوندن دعا بود. دستم توی دستای گرمش بود. با دقت که نگاش کردم مامان رو شناختم و تمام وقایع دوباره جلوی چشمام رژه رفتن. دلم می خواست فریاد می زدم و مامان رو صدا می کردم. ولی نمی شد. صدام در نمی یومد. به زحمت دستم رو که تو دست مامان بود تکون دادم.


. با این حرکتم مامان هراسون نگاشو به من دوخت و با چشمای باز من زد زیر گریه و در حالی که دستمو می بوسید گفت:

- رزا ... رزای مامان ... الهی مامان پیش مرگت بشه. خوبی عزیز دلم؟

با بی حالی سرم رو تکون دادم و زمزمه وار خواستم از باربد و بچه ام بپرسم که در اتاق باز شد و سام به همراهی دو پرستار وارد شدن. با دیدن چشمای باز من لبخندی زد و گفت:

- حالت چطوره دختر؟ 

به زحمت گفتم:

- خوب نیستم سام. 

اخمای سام در هم شد و گفت:

- درد داری؟

- خیلی ... 

مامان با ناراحتی گفت:

- الهی درد و بلات بیفته به جون من که تو رو اینجوری نبینم. 

سام رو به مامان گفت:

- نترسید خاله. این داره خودشو واستون لوس می کنه، وگرنه من می دونم چیزیش نیست. شش روزه که اینجاست. بیشتر زخماش خوب شده و دیگه موردی نداره. 

با بغضی کشنده تو گلو و صدایی که همین بغض لرزونش کرده بود گفتم:

- دارم می سوزم ... آتیش گرفتم ... مامان بچه ام ... مامان باربد .... وای مامان باربدم... 

مامان به گریه افتاد و قیافه سام هم درهم شد. چرا مامان گریه می کرد؟ خدایا چه زود خوشبختی ام از دست رفت. چه زود همه چیز از هم پاشید. من زار می زدم و سام توی سکوت معاینه ام می کرد. وقتی کارش تموم شد پرسیدم:

- بچه ام ... بچه ام چی شد؟

سام با غیظ جواب داد:

- بچه چیه؟ خیلی شانس آوردی که خودت زنده موندی. 

بی اراده دوباره زدم زیر گریه و گفتم:

- سقط شد؟

مامان هم باز بغضش ترکید و گفت:

- خدا رو شکر که خودت سالم موندی عزیزم. 

پرستار که از گریه من هول شده بود، از سام پرسید:

- آقای دکتر خواب آور بهش تزریق کنم؟

نمی خواستم باز هم تو عالم بی خبری به سر ببرم. به خاطر همینم با التماس به سام نگاه کردم تا اون جلوی پرستار رو بگیرد. قبل از سام مامان که از نگاهم همه چیزو فهمیده بود، در حالی که خودش هم با ناراحتی پا به پای من زار می زد به سام گفت:

- تو رو خدا دیگه بچه ام رو نخوابون سام. بذار گریه کنه تا خالی بشه. اینجوری از غصه دق می کنه! 

سام هم سرش رو تکون داد و گفت:

- به نظر من هم بهتره گریه کنه. اینجوری روحش هم درمان می شه. دختر خاله من قوی تر از این حرفاست ... 

در حالی که زار می زدم، تو دلم گفتم:

- کاش دل من با این گریه ها درمون می شد. 

ساعت ملاقات که شد رضا و بابا و سپیده که نمی دونم چه وقت از اصفهان برگشته بود، همراه آرمین و خاله به ملاقاتم اومدن. سام هم که دائم توی اتاق من پلاس بود ... البته همه فامیل اومده بودن، اما خودم نخواستم کس دیگه ای رو ببینم. صورت همه تکیده و پژمرده بود. هنوز جرات نکرده بودم از باربد چیزی بپرسم. همه سیاه پوشیده بودن و این نشون می داد که خاک بر سر شدم. هیچ کس با هیچ کس حرف نمی زد و بغض بود که تو گلوها می شکست و اشک بود که مثل بارون صورت ها رو می شست. مهستی و بابا و مامانش نتونسته بودن به دیدنم بیان و من چقدر دلم می خواست تو این لحظات کنارشون باشم. دلم می خواست حالم خوب باشه که بتونم باری باربدم خون گریه کنم، یقه چاک بدم و موهامو بکنم! باربد من ارزشش بیشتر از این حرفا بود. اینقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمی شد و هر روقت یاد اون صحنه ای می افتادم که مغز باربد درست وسط حرف زدنش از هم پاشید حالت مرگ و تشنج بهم دست می داد ... 

تو همون ساعت ملاقات افسری از کلانتری بالای سرم اومد و بی توجه به حال من شروع به سوال و جواب کرد. بابا وقتی دید با سوالای اون حال من مدام بدتر می شه با خواهش اونو از اتاق خارج کرد. رضا از همه به من نزدیک تر بود. دستش رو فشردم و به خودم جرئت دادم و پرسیدم:

- رضا باربد تنهام ... تنهام گذاشت؟ 

بغض رضا ترکید و با هق هق سر تکون داد. در حالی که زار می زدم گفتم:

- حالا من چی کار کنم؟ من بدون باربد چه کاری از دستم بر می یاد؟ هم خودش رفت هم بچه اشو برد. آخه چرا؟! خدا من چی کار کردم که مستحق این همه عذابم؟ باربد تو که اینقدر نامرد نبودی. باربد ... باربد ...

وقتی شروع کردم به جیغ کشیدن چند پرستار به همراه دکتر سراسیمه وارد اتاق شدن و به زور همه رو بیرون کردن. بعد از تزریق آرامبخش دوباره به عالم خواب پا گذاشتم تا فراق باربد رو راحت تر تحمل کنم. 

روز بعد هفته باربد عزیزم بود و من هنوز هم روی تخت بیمارستان افتاده بودم و جز گریه کاری از دستم بر نمی یومد. چقدر دلم می خواست پیشش برم. مگه من چقدر طاقت داشتم که تو یه روز هم بچه ام رو از دست دادم و هم شوهر عزیزمو؟ آخ که اگه خون هم از چشمام می چکید کم بود. توی چشمای همه می خوندمکه دوست دارن بفهمن چی شده؟!!! چه اتفاقی افتاده که باربد رو کشتن و منو به این روز انداختن؟!!! اما جرئت نداشتن چیزی ازم بپرسن ... مامان و سپیده پیشم مونده بودند و بقیه برای مراسم رفته بودن. هر سه گریه می کردیم و از دست هیچ کدوممون برای اون یکی کاری بر نمی یومد. از مامان پرسیدم:

- مامان ... جاش خوبه؟

گریه مامان شدیدتر شد و گفت:

- مامانم این حرفا چیه که می زنی؟ یه وجب خاک که دیگه خوب و بد نداره!

مامان چطور دلت می یاد اینطور حرف بزنی؟ قد بلند باربد من یه وجب بود؟ خاک بی رحم چطور تونست اون قد و قامت رو زیر خودش پنهون کنه؟ چطور دلش اومد باربد منو بگیره؟ چقدر دلم می خواست خودم با دست خودم قاتلش رو بکشم. کاش می دونستم پالمر عوضی کی بود که حکم مرگ باربد منو صادر کرد. اون بی رحمی که حاضر شد منو بیوه کنه باید زنده زنده تو آتیش سوزونده می شد. پتو رو روی سرم کشیدم و از ته دل زار زدم. در همون حال کسی به در زد و وارد شد. نمی خواستم ببینم کیه، برای همین هم پتو رو کنار نزدم. صدای مامان اومد:

- رزا جون ... مامان از آگاهی اومدن ... می تونی حرف بزنی؟

سریع پتو رو کنار زدم. می خواستم حرف بزنم. می خواستم هر چی می دونم بگم که شاید سوزش دلم آروم بشه. مامور با دیدن چشمای سرخ من سرش رو زیر انداخت و گفت:

- خانوم می دونم که حالتون خوب نیست و شرایط روحیتون از شرایط جسمیتون هم بدتره. ولی شما تنها راه رسیدن ما به یه باند خلافکار بزرگ هستین. اگه می خواین قاتل های شوهرتون دستگیر بشن باید به سوالای ما جواب بدین.

- چی می خواین بدونین؟

- هر چی که دیدین برای ما بگین. این که چند نفر بودن؟ چطور وارد خونه شدن؟ هدفشون چی بود؟

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- دو نفر بودند. یه مرد خارجی و یه مرد دو رگه ...

هر چه که دیده و شنیده بودم تعریف کردم. وقتی حرفای باربد و مرگ ناجوانمردونه اش رو تعریف کردم دیگه رمقی تو تنم نمونده بود و در حالی که ضجه می زدم از حال رفتم. 

یک ماه گذشت. ولی من تو عالم تاریک خودم گم شده بودم. دوست داشتم بدونم چه گناهی کرده بودم که این چنین مستحق سوختن بودم! اینقدر از درون می سوختم که درد جسمم رو به کل از یاد برده بودم. اشک بی اراده از چشمام فرو می چکید و من به این فکر می کردم که پس کی این چشمه لعنتی خشک می شه؟ تموم اطرافیانم اشک می ریختن و به غصه بی پایان من اضافه می کردن. تا کی باید شاهد رنج اطرافیانم باشم؟ تا کی باید مثل آینه دق جلوی روشون باشم و ناراحتشون کنم؟ از ته دل آرزو کردم که بمیرم. چون دیگه امیدی به زندگی نداشتم. دیگه هیچ چیزی وجود نداشت که منو به این زندگی لعنتی دل خوش کنه. کاش جرئت خودکشی داشتم! کاش 

می تونستم بند زندگی ام رو با دستای خودم پاره کنم! اما افسوس که جرئت چنین کاری رو تو خودم نمی دیدم. تموم مدت یک ماه رو تو بیمارستان بستری بودم. هیچ کس از من نمی خواست گریه نکنم هیچ کس نمی خواست که غصه نخورم چون می دتنست حرفش غیر منطقیه. داغی که روی دل من بود برای یک عمر غصه دار شدن بس بود. بالاخره بعد از یک ماه به اصرار خودم و خونواده ام دکتر رضایت به مرخصی ام داد. وقتی از بیمارستان خارج شدم برای اولین بار در طول اون مدت پدر جون و گلنوش جون و مهستی رو دیدم. جلوی در بیمارستان منتظرم بودن. با دیدن اونا شوکه شدم و درد خودم رو از یاد برده بودم. هر سه انگار هزار سال پیر شده و داغون شده بودن. مهستی به محض دیدن من خودش رو توی آغوشم رها کرد و از ته دل هق هق کرد. 



هر دو توی آغوش هم زار می زدیم و کسی نمی تونست آروممون کند. مهستی با گریه گفت:

- دیدی رزا؟ دیدی چه داغی نشست رو دلم؟ من تازه داشتم عمه می شدم ولی حالا باید برای داداشم سیاه بپوشم. برای یه دونه داداشم. وای رزا دارم آتیش می گیرم. من بودم و همین یه داداش. رزا باربد تازه داشت بابا می شد! خدا .... من دردمو به کی بگم؟ تقاص خون داداشمو از کی پس بگیرم؟ چه جوری اتیش دلمو خاموش کنم؟

رضا به زور مهستی رو که داشت از حال می رفت از آغوش من بیرون کشید. خودش هم داشت زار می زد. سپیده زیر بازویم رو گرفته و در حالی که گریه می کرد خواست منو به سمت ماشین ببره که پدر جون جلو اومد و منو از سپیده گرفت. با دیدن موهای یک دست سفید پدرجون و قامت خمیده اش سوز دلم بیشتر شد و نالیدم:

- پدر جون ...

پدر جون با محبت پیشونیمو بوسید و رو به رضا گفت:

- رضا بابا ... تو مهستی و گلنوش رو ببر. من با عروسم می یام. 

رضا اطاعت کرد و به کمک سپیده و سام، مهستی و گلنوش جون رو که از حال رفته بود به سمت ماشین خودش برد. پدر جون هم منو داخل ماشین خودش نشوند و بدون توضیحی به بقیه راه افتاد. اینقدر خسته بودم که بی اراده چشمام بسته شد. با توقف ماشین چشم گشودم و با نگاهی به اطراف بهشت زهرا رو شناختم. اشک دوباره از چشمام جاری شد و به کمک پدر جون پیاده شدم. پدر جون منو سر خاک باربد عزیزم برد و من برای اولین بار خونه جدید باربد رو دیدم. همراه پدر جون چنان از ته دل زار می زدیم و باربد رو صدا می کردیم که توجه همه به سمتمون جلب شده و اشک همه رو در آورده بودیم. کم کم حس کردم روحم آروم شده و به آرامشی موقتی 

رسیده ام. پدر جون هم آروم شده بود و با دستمالی اشک هاش رو پاک می کرد. پس از لحظاتی که توی سکوت گذشت پدر جون نگام کرد و گفت:

- رزا جان ... امروز آوردمت اینجا که هم خونه جدید شوهرتو ببینی هم بشینی پای درد دل پدر شوهر بدبختت... وقتی باربد پونزده سالش بود فکر کردم توی این مملکت نمی تونه درس بخونه. گفتم اینجا برای پسر من جای پیشرفت نداره. این بود که براش ویزای تحصیلی گرفتم و فرستادمش آمریکا ... آخ که وقتی یادم می افته خودم با دست خودم بچه امو فرستادم جایی که باعث مرگش شد می خوام سرمو بکوبم توی دیوار. باربد ده سال اونجا بود و وقتی برگشت دیگه نمی شناختمش. انگار یه نفر دیگه شده بود. پسر مهربون و دل رحم من یه آدم مغرور و سنگدل شده بود. فکر کردم کم کم خوب می شه و به حالت عادی بر می گرده. براش شرکت زدم و از مهندس شدن پسرم به خودم بالیدم. ولی الان فهمیدم چقدر احمق و نادون بودم. من هیچ وقت نتونستم سر از کارای پسرم در بیارم. وقتی عاشق شد انگار دنیا رو بهم دادن. از خدام بود که باربد زن بگیره. راستش تا قبل از دیدن تو هر دختری رو که بهش پیشنهاد می کردم فقط باعث عصبی شدنش می شد و با فریاد می گفت هیچ وقت زن نمی گیره. از زن ها بیزار بود و نمی ذاشت هیچ وقت هیچ جنس مونثی اطرافش باشه. وقتی فهمیدم عاشق تو شده حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا تو قبولش کنی. چه کسی از تو بهتر؟ بعد از ازدواجتون خیالم یه جورایی راحت شده بود. ولی کاش می دونستم که باربد با ازدواج کردنش داره به سمت مرگ قدم بر می داره. وقتی افسر آگاهی برام تعریف کرد که قضیه چی بوده هزار بار توی خودم له شدم بابا. کاش هیچ وقت براش زن نمی گرفتم کاش هیچ وقت ازش نمی خواستم. کاش اول سر از کارش در می اوردم و از اون لجنزار می کشیدمش بیرون بعد تو رو هم وارد این جریان می کردم. الان که فکر می کنم می بینم هیچ وقت نتونستم برای باربد پدر خوبی باشم. پدری که اینقدر از بچه اش غافل باشه ... الان فقط عذاب وجدان دارم. اگه پسرم زیر خروارها خاک خوابیده اگه تو بیوه شدی و بچه اتو از دست دادی اگه گلنوش بی پسر و سیاه پوش شده اگه مهستی به قول خودش یکی یه دونه و بی برادر شده همه اش به خاطر غفلت من بوده. منی که به خاطر عشق زیاد به فرزندم خواستم اونو آزاد بذارم.

با صدای گرفته گفتم:

- نه پدر جون ... هیچی تقصیر شما نیست. تقدیر این بود که باربد زودتر از همه ما بره و تا ابد ما رو داغدار خودش کنه. 

پدر جون بی حرف اشک هاشو پاک کرد. گفتم:

- من هنوز هم نمی دونم قضیه چی بود؟! هر چی حرف ها رو کنار هم می چینم تا پازل ذهنم را تکمیل کنم به هیچ جا نمی رسم. 

پدر جون با سنگ ریزه ای روی اسم باربد خط کشید و گفت:

- منم تازه همه چیز رو فهمیدم... اسکات پالمر اسم سر دسته یک گروه جاسوسی توی امریکاست که دانشجوها رو از ملیت های مختلف توی گروه خودش جذب می کنه تا بتونه سر از کارهای همه کشورها در بیاره. برای دولت آمریکا کار می کنه و برای همینم هست که هیچ وقت پلیس بین الملل نمی تونه گیرش بندازه. پشتش به دولت گرمه! باربد توسط دوست صمیمش به اون باند کشیده می شه و چون پسر ساده ای بوده خیلی راحت گول می خوره. شرط اصلی این باند این بوده که اعضاش ازدواج نکنن و اگه کردن هیچ وقت بچه دار نشن. ولی باربد قانون شکنی کرده و به خاطر همین حکم قتلش صادر شده. 

زمزمه کردم:

- چطور نفهمیدم؟ من چهار سال کنارش بودم ولی هیچی نفهمیدم، فق این اواخر هر از گاهی می دیدم تلفن های مشکوکی بهش می شه. 

- اگه سر نخ ها رو گرفته بودیم شاید خیلی چیزها می فهمیدیم ولی افسوس... 

- آخه باربد چه نوع اطلاعاتی می تونست به این سازمان بده؟!!

- اونا دانشجو های رشته های مختلف رو جذب می کردن ... کار باربد این بود که اینجا براشون برج های بی نقص می ساخت و تحویلشون می داد. گروه های سی**اسی هر وقت وارد ایران می شدن بدون اینکه شک بر انگیز باشن می رفتن توی این برجا ساکن می شدن. از طرفی باربد براشون زمین خاری می کرده و یه جورایی داشته موقعیت رو جور می کرده که اگه روزی تقی به توقی خورد و خواستن وارد ایران بشن بی دردسر بتونن نصف شهر رو مالک بشن و کسی نتونه بهشون چیزی بگه ... 

با بغض گفتم:

- بدون باربد چطور ادامه بدم؟

- باربد روزی که وارد این باند شده فکر این روزشو هم کرده. چون وصیت نامه ای نوشته و توی وصیت نامه اش ذکر کرده که می دونه ممکنه جوون از دنیا بره.

صورتمو بین دستام پوشوندم و نالیدم: 

- وای خدای من!

- تمام اموالش رو به تو بخشیده.

سریع گفتم:

- اون پول ها حرومه اصلاً شاید به خاطر همین بچه من زنده نموند چون با پول حروم تقویت می شد. همه اون پول ها رو به سازمان خیره ببخشین شاید اینجوری روح باربد هم آروم بگیره.

پدر جون لبخند پر از غمی زد و گفت: 

- باربد راست می گفت که می گفت، تو فرشته ای دخترم. فرشته ...

- فرشته! فرشته ای که با عشقش جون باربد رو ازش گرفت ... از خودم بیزارم! اگه زودتر فهمیده بودم هیچ وقت رضایت نمی دادم بچه دار بشیم ... 

- باربد خودش عاشق این بود که بچه ای از تو داشته باشه ... پسرم فکر می کرد خیلی زرنگه و می تونه از دست باند فرار کنه. اینطور که روشن شده باربد قصد داشته از کار برای گروه انصراف بده و بعد هم تو رو برداره و برای همیشه از ایران خارج بشه. اما متاسفانه دستش رو شده و این بلا سرش اومده ... 

آهی کشیدم و گفتم:

- تو زندگی باربد راز های زیادی وجود داره که دیگه دست کسی بهش نمی رسه. 

بعد از این حرف هر دو سکوت کردیم و با همون سکوت یه کم بالای سر باربد نشستیم و سپس هر دو از جا بلند شدیم و از اونجا خارج شدیم. 

وقتی به خونه رسیدم جلوی در خونه گوسفندی رو به زمین زدن و سرش رو بریدن. اگه قبل از این بود حتماً از دیدن این صحنه خیلی ناراحت می شدم، هیچ وقت طاقت نداشتم ببینم سر یه موجود زنده رو جلوی چشمام می برن! اما این واسه گذشته بود، جلویچشمای من جون باربدم رو گرفته بودن! حیوون که چیزی نبود! پس کاملاً بی تفاوت از روی خونهای ریخته شده رد شدم و رفتم توی خونه. سپیده یک طرفم و طرف دیگه ام سام ایستاده بودن. هر دو سعی می کردن هر طور که شده سر به سر من بذارن تا بلکه لبخند کوچیکی بزنم ولی تلاش هاشون بی فایده بود. همونطور که خودم خواسته بودم کسی برای عیادتم به خونه نیومده بود و فقط همون هایی بودن که تو بیمارستان به ملاقاتم می یومدند. گلنوش جون و پدرجون و مهستی هم بهشون اضافه شده بودن. کسایی که بیشتر از بقیه هم دردم بودن و با دیدنشون احساس آرامش می کردم. تا چند روز خونه ما بودن، ولی بعد از یه هفته هر کی به خونه خودش برگشت. حتی سپیده هم به اصفهان برگشت. آرمین هم که زودتر برگشته بود. با رفتن اونا احاس راحتی کردم. دیگه مجبور نبودم نقش یه آدم بی غم رو بازی کنم. حالا می تونستم با خیال راحت خودم باشم. خود خودم! مثل اون روزی شده بودم که بعد از حرفای داریوش خودمو از پنجره پرت کردم پایین و بعد از اون قضیه چقدر نقش بازی کردم و چقدر برام سخت بود این نقش بازی کردنا. بی توجه به نگاهای نگران مامان و بابا به اتاقم رفتم و در رو بستم.

چهلم باربد هم گذشت ولی من هیچ تغییری نکردم. تنها اوقاتی که از خونه خارج می شدم مواقعی بود که می رفتم سر خاک باربد. چقدر ازش گله می کردم و می گفتم که از تنهایی به ستوه اومدم. برای بار دوم عشقمو از دست داده بودم و اینبار عشق حیقیقم از دستم رفته بود!تحملش از جون دادن برام سخت تر و طاقت فرساتر بود! مواقع دیگه از صبح که از خواب بیدار می شدم، همونجا روی تخت می نشستم و تکون نمی خوردم. منی که توی دوران مجردی هر روز صبح برای گفتن صبح به خیر به اتاق تک تک افراد خونواده می رفتم و خونه رو روی سرم می ذاشتم، حالا فقط آرزو می کردم که کسی برای صبح به خیر به اتاقم نیاد، ولی آرزوم هیچ وقت برآورده نشد. صبح همین که خدمتکار خبر بیداریمو به مامان و بابا می داد، هر دو با سینی ای پر از صبحونه به اتاقم می یومدن و به زور چند لقمه به خوردم می دادن. التماسشون می کردم، زار می زدم که می خواستم که منو به حال خودم بذارن، اما بی فایده بود. سپیده هم مرتب تلفن می زد و راحتم نمی گذاشت. دیگه خسته شده بودم. ذهنم به اندازه کافی مغشوش بود و اونا بیشتر روانیم می کردن! یه روز همین که مامان و بابا مهستی و رضا وارد اتاقم شدن خودمو گوشه تخت جمع کردم و شروع کردم به جیغ زدن. اصلاً دست خودم نبود، ولی همینطور اشک می ریختم و با جیغ ازشون می خواستم تنهام بذارن. هر چهار نفرشون به گریه افتاده بودن و سعی می کردن آرومم کنن. اما من دیگه آروم شدنی نبودم. زده بودم به سیم آخر! بابا بغلم کرده بود و مرتب تکرار می کرد:

- آروم باش رزا جون. آروم باش بابا. ما که کاریت نداریم. به خدا فقط نگرانتیم. باشه ما می ریم. فقط تو آروم باش. 

اما حتی توی بغل بابا هم که یه روزی امن ترین جا برام بود احساس نا امنی می کردم و جفتک می پروندم. آخر سر رضا با فریاد گفت:

- دست از سرش بردارین. برین بیرون اینقدر زجرش ندین. بذارین تنها باشه. بیاین برین بیرون. 

و همه رو از اتاق بیرون کرد. خودش هم از اتاق خارج شد. چقدر تنهایی رو دوست داشتم. دلم می خواست تا ابد تنها باشم. دلم می خواست همه آدما رو بکشم و فقط خودم روی کره زمین زندگی کنم. همین که همه از اتاقم بیرون رفتن، لحاف رو روی سرم کشیدم و خوابیدم. بازم کابوس به سراغم اومد. می دیدم که یه بچه ناز و شیرین توی بغلمه و به آرومی شصت دستش رو می مکه. چشمای درشت و سبز رنگش رو به چشمام دوخته و صدایی بچه گونه از دهنش خارج می کنه. دلم براش ضعف می رفت. محکم توی بغلم فشارش دادم و پیشونیش رو بوسیدم. بچه ام گشنه اش بود. سینه مو که توی دهنش گذاشتم، با ولع شروع به خوردن کرد. همون لحظه حس کردم یه نفر نشست کنارم، چشم از دخترم گرفتم و سرم رو چرخوندم، باربد بود که با لبخند نشسته بود کنارم و به بچه مون خیره شده بود. لباس بلند سفیدی پوشیده بود و بوی عطر می داد. سنگینی نگاهمو که حس کرد نگام کرد و دستشو جلو آورد، آروم گونه مو نوازش کرد. بهش لبخند زدم و دوباره به بچه مون نگاه کردم که با ولع شیر می خورد، همه چی آروم بود و خوشبختی کنارمون چنبره زده بود. اما خوشبختیمون خیلی کوتاه بود چون یهو از داخل تاریکی روبرومون مرد خارجی پیداش شد. با خنجری توی یه دست و اسلحه ای توی دست دیگه اش! بچه مو محکم به سینه ام فشار دادم و گفتم:

- باربد دوستت اومده. بهش بگو سر و صدا نکنه دارم بچه رو می خوابونم. 

از چشمای باربد خشم زبونه می کشید، سریع از جا بلند شد و جلوی من سینه سپر کرد. صدای شلیک اومد و زانوهای باربد شل شد و جلوم روی زمین افتاد. با ترس بهش خیره شدم و دیدم که پیشونیش سوراخ شده و خون مثل فواره بیرون می ریزه. جیغ کشیدم و خواستم فرار کنم که مرد خودش رو به من رسوند و با یه حرکت بچه مو از توی بغلم بیرون کشید. قبل از اینکه فرصت کنم عکس العملی از خودم نشون بدم خنجرش رو بالا برد و گذاشت روی گلوم بچه م. دستمو بالا بردم اما دیر بود چون خون فواره شد و سر جدا شده از تن بچه ام افتاد روی دستم، و بعد روی زمین ... دستم خونیمو روی سرم گذاشتم و از اعماق وجودم داد کشیدم:

- نــــــــــه!

از صدای خودم بیدار شدم. در اتاق با شدت باز شد و رضا و مامان و بابا و مهستی دوباره اومدن تو. مامان محکم بغلم کرد و در حالی که به شدت گریه می کرد گفت:

- رزای عزیزم. قربونت برم من الهی! چی شدی؟ مامان خواب بودی؟ خواب می دیدی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو عزیزم.



مطالب مشابه :


آهنگ دریا از روزبه نعمت الهی

یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید دنيا دم به دم مرا تو آزردي دريا سرنوشتم را به ياد اور




هستی من 6

هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به خاطرات مرا ياد آور نمي دانلود رمان




رمان یک قدم تا عشق-6-

رمان,دانلود رمان با ديدنش دوباره به ياد حرف هاي تنهاچيزي كه مرا به خود آورد




رمان تقاص قسمت 42

دانلود رمان رمان مرا به ياد مرد ایرانی دستش رو بالا برد و همین باعث شد ضربه های درد آور




رمان فريال (4)

رمان مرا به ياد آر ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ــــت باغ توی شب وحش اور شده بود




برچسب :