رمان صرفا جهت این که خرفهم شی46


قبل از سارا شدن سخنی از اوین ((غرور مقابل ۳طرف باید خاموش بشه :خدا ٬پدرو مادر ٬عشق ادم !این عقیده منه عوضم نمیشه مربوط به شخصیت ارمان))


ارمان :انقدر به اون مانیتور خیره میشی رتبت بالاتر نمیره

-میدونم

ارمان:پاشو لباساتوبپوش صبونه بریم بیرون تو که از فرط هیجان هیچی بهمون نمیدی

-اوهوم الان حاضر میشم…گوشی منو ندیدی؟

ارمان:چه قدر بازی ریختی روش …هیچ برنامه ای نداره

-دست زدی به گوشی من؟؟؟

ارمان :چی شد حالا مگه؟

-هیچی …مثلا چه برنامه ای ؟

ارمان :وایبر ٬لاین ٬هستن بالاخره

-نیازی ندارم فقط با بچه ها تو اسکایپم

اخماشو در هم کرد .مشغول در اوردن لباسش بود

ارمان:بچه ها ؟؟؟

-پری و ایسان

اهانی گفت و سمت کمدش رفت.از پشت به هیکلی که برای خودش درست کرده بود خیره شدم .یه تکیه گاه محکم !

ارمان:باید برم جلیقه بخرم

-مگه نداری؟

ارمان :جدید بخرم

-خسته نمیشی اینهمه لباس جدید میخری ؟؟؟هرکدومو فکر نکنم بیشتر از دوبار پوشیده باشی!

ارمان :بده شوهرت خوشتیپه ؟

-نه خوب…ولی..

ارمان:ولی؟؟؟

خندیدم :((هیچی ))

همونطور که میرفتم لباسایی که دیشب بردارم رو بپوشم گفتم :((ولی من مثل تو نیستم .سادگی عیب نیست ))

ارمان :من ازت ایرادی نگرفتم

-کلا گفتم

ارمان: تو نیازی نداری به آنچنانی تیپ زدن و ارایش کردن

قند ٬قند ٬قند …کیلو کیلو قند اب میشد تو دلم .انگار حرفاش حرارت داشت ٬دل من شده بود ظرفی روی حرارت حرفاش واحساسم قند بود توی اون ظرف …ارمان حرف میزد و قند ها اب …ترسیدم دلم هم همراه قند ها اب بشه …

ارمان :حاضر شدی؟

-نه هنوز

ارمان :خانم ساده !من رفتم پایین بدو بیا

-چشم اقای خوشتیپ

بدون اینکه چیز دیگه ای بگه از خونه بیرون رفت .لباسمو پوشیدم و من هم از خونه خارج شدم.دیشب حتی متوجه نشدم ماشینش دوباره عوض شده …یه جنسیس   قرمز خریده …

-باورت میشه دیشب نفهمیدم ماشین نوه ؟؟

ارمان در حالی که سقفو باز میکرد گفت :((اره اصلشم همینه که دیدن من نذاره حواست به این چیزا باشه !))

-یونانی ها اگه تورو میدیدن اسم الهه ی خودشیفتگی شونو نمیذاشتن نارسیس ٬میذاشتن ارمان !

ارمان :یعنی به نظرت من یه روز عاشق خودم میشم ٬میوفتم تو آب و کار دست خودم میدم ؟؟؟؟

-البته خدا نکنه یه همچین پیش امدی پیش بیاد ….ولی تقریبا  اره

ارمان :لیدی من خودمو بیشتر از اون دوس دارم که با دست خودم سرمو زیر آب کنم !

اروم با مشت  به بازوش ضربه ای زدم و گفتم :((برو دیگه نارسیس تا خودم سرتو زیر اب نکردم !))پاشو روی پدال گاز فشار داد و گفت :((دلت نمیاد عزیزم !))

اینبار برعکس شب گذشته حسابی تیپ زده بود .مثل همیشه …یعنی شب قبل یه قانون شکنی بود انگار که ذهنمو درگیر کرد …

-ارمان دیشب چرا با اون لباس اومدی بیرون؟

ارمان :چون باید راس نیم ساعت میرسیدم ٬ساعت ۲ بود ٬لباسم راحت بود ٬برای تنوعم چیز بدی نبود و قرار نبود پیاده بشم !

-اهان

کنار هتل شرایتون یا همون هما توقف کرد و به پیاده شدن دعوتم کرد.تو رستوران شیک و بین المللی هتل چهره های متفاوتی رو دیدم .خارجی و ایرانی ٬بور و سیاه و زاغ و مشکی …اگه بهترین هتل نبود حداقل معروفترین بود.روی یکی از صندلی و میزهای کنار دیوار نشستیم .گارسون اومد و بازهم ارمان بدون اینکه ازم نظری بپرسه سفارش صبحانه رو داد.جری شده بعد از رفتن گارسون گفتم :((نظرت چیه از منم بپرسی چی میخورم ؟))

ارمان:زن باید با نظر اقاش موافق باشه !

-هه اره حتما ۳ قدمم باید پشت به اصطلاح اقاش راه بره !

ارمان :بهش فکر نکرده بودم …اومم نه خوب نیس

-ارمان خوب این اصلا قشنگ نیس که تو از من …

ارمان :باشه دیگه چرا انقدر جناییش میکنی اصلا غذا منم تو سفارش بده والا

باز این قاطی کرد !دستاشو بقل گرفت و فرو رفت تو صندلیش و مشغول نگاه به اطراف شد…برعکس شده جای اینکه من نگاهمو برگردونم و قهر کنم اون اینکارو میکنه!

-برای چی قهر میکنی ؟؟؟اخه این بار اولت نبود

ارمان:تو نمیتونی اروم و مثل ادم بگی ؟؟؟

چشامو درشت کردم و گفتم :((مگه چجوری گفتم ؟؟؟؟))

ارمان :عین وکیلی که میخواد از موکلش دفاع کنه

-وچجوری باید بگم ؟؟؟

ارمان :عین لیلی که میخواد از مجنون درخواست کنه

چشمم برق زد…برقش خورد تو چشم ارمان و انعکاس پیدا کرد …یه لحظه انگار که ناخوش شده باشه اخم کرد و بعد از روی صندلی بلند شد :((من میرم دستمو بشورم))اون حالتش دلمو شور انداخت …چه معنی داشت ؟؟؟

من هنوز تو حال و هوای خودم بودم .ارمان سرجاش نشست.

ارمان :هنوز نیاوردن

-نه…ارمان بیا یه حرکتی بزنیم

ارمان :هوم؟

-بیا ۳ دیقه دروغ بگیم

ارمان:که چی بشه ؟؟

-همینطوری …تا بلکه سفارشارو بیارن

ارمان :من تایم میگیرم…شروع کن

-اممم رتبه ی من خیلی بد شد

ارمان :توروخدا؟؟؟چه خوشحالم هست ….اممم…من ۳ تا زن دارم

با حرص گفتم :تو غلط کردی!

ارمان به حرص خوردن من خندید …پاک یادم رفته بود داریم دروغ میگیم

-ازت متنفرم

ارمان :الان شبه

-خیلی مزخرف بود !تو خوشگل ترین پسر  شهری

ارمان :باختی !

-چرا ۳ دیقه تموم شد ؟؟

ارمان :نه این دروغ نبود

-کاریت نمیشه کرد …نارسیسی دیگه…

ارمان:تو خیلی لاغری

و بعد زد زیر خنده

-تو اصلا پست نیستی!

ارمان :تو وقتی حرص میخوری زشت میشی

با شیطنت و صدایی اروم گفتم :((شیرینی صبحم اصلا خوب نبود …))

لبخند شیطانی زد …دلم هری ریخت …

ارمان :((من دوست دارم !))

-خوب این دروغه ؟؟؟

ارمان :نه …سه دیقه تموم شد

همون لحظه گارسون با میزش از راه رسید.میل زیادی به صبحانه نداشتم.باید یه فکری هم به کلاس ورزش میکردم .اروم اروم و با فکر لقمه بر میداشتم…

ارمان :چت شده ؟نکنه جدی بهت برخورده اون روز تو کافی شاپ اونطوری گفتم ؟؟؟

-نه !

ارمان :پس چرا اینطوری غذا میخوری؟

-چطوری ؟؟

ارمان :همونطوری که خودت میدونی !

-وااا !ارمان !

ارمان :از بس که بی جنبه ای …چه زود به تیریپ قبای خانوم بر میخوره

-چه ربطی داره باز چت شده تو ؟

ارمان :چم شده ؟اصلا چیزیم هم شده باشه این چه طرز پرسیدنه ؟

-داری بهونه ی الکی میگیری !

اخماشو تو هم کرد …بدجور داشت نگاه میکرد .انگار ارمان نبود …پناهی سابق بود…نگاهش میترسوندم …حالمو بهم میزد …تحقیرم میکرد….

از روی صندلی بلند شد .چند تا اسکناس روی میز گذاشت و از هتل بیرون رفت …این چش شد ؟؟؟منم از روی صندلی بلند شدم …خیلی بدقاطی بود .بعضی اوقات الکی فقط بهونه میگرفت …اذیتم میکرد …

-کجا داری میری؟

ارمان :تو رو برسونم خونه داییت !

کنار جوب و کنار ماشین ایستاده بودم

-داری پسم میزنی !

بدون اینکه چیزی بگه سوار ماشین شد و درو محکم بست .ننشستم تو ماشین …داشت پسم میزد.مگه خودش نگفته بود برم خونش ؟مگه نیومده بود دنبالم ؟؟؟حالا برای چی اینطوری داشت پسم میزد و میفرستادم خونه داییم ؟؟؟؟

شیشه ی ماشین رو پایین داد :((سوار میشی یا نه ؟؟))

-داری پسم میزنی

ارمان :چرتو پرت نگو ..سوارمیشی یا برم ؟

-برو

و بعد با بغضی که ناشی از رفتار تلخش بود راه افتادم و دست تکون دادم که تاکسی بگیرم .دیوانه وار دنده عقب گرفت :((مثل بچه ادم بیا سوار شو رو اصاب من نرو!))

-من مگه چی گفتم که رفتم رو اعصابت ؟چیکار کردم ؟

ارمان :بشین بریم کار دارم .

-برو به کارت برس خودم میرم

ارمان :سارا انقدر واسه من خودم خودم نکنااا!بیا سوار شو

-نمیخوام

ارمان :نمیخوای نه ؟؟؟خودت خواستی

سریع از ماشین بیرون زد .حتی در ماشین رو هم نبست .به طرفم اومد .ترسیدم و عقب رفتم :((هان چیه ؟بیای طرفم جیغ میزنما !))

ارمان :جیغ بزن ببینم میخوام ببینم کی میخواد من دست نزنم به زنم

-انقد زنم زنم نکن مگه کار نداشتی برو پی کارت

دوباره سمتم خیز برداشت .با قدمای تند تری عقب رفتم و دستمو سمت خیابون و روبه ماشین ها تکون دادم .ماشینی کنار پام ترمز زد.سرمو سمت شیشه بردم که بگم دربست هروی ٬اما زود تر بازومو سفت چسبید و کشون کشون بردم …

-ولم کن روانی …ولم کن …آی بازوم

راننده ی تاکسی از ماشین پیاده شد :((اقا چیکار میکنی ؟؟؟ولش کن دختر مردمو !))

ارمان جری شده سمت راننده تاکسی برگشت :((این دختر مردم زنمه هر غلطی دلم میخواد میکنم !توام سرت تو کار خودت باشه !))بنده خدا بدجور ترسید …در ماشینو باز کرد و پرتم کرد تو …بازم بازومو مثل اونموقع گرفته بود …چش شد یهو ؟؟؟چرا اینطوری شد ؟؟؟وحشی شد …هار شد !هراز چندگاهی سیماش اتصالی میکردن ولی ایندفعه خیلی دیگه بدشده بود…بغض کردم …انگار ملک گیر اورده …زنم زنم میکنه …میگه .هرکاری دلم بخواد میکنم  انگار من زمینم …میگه ساختمون بسازید توش …نرید سمت زمین من …حالا گود برداری میکنم …حالا زمینو خراب کنید کلا …حالا بسازیدش …زمین خودمه دوست دارم هرکاری دلم میخواد باهاش بکنم …انگار اون صیغه نامه ی لعنتی سند منگوله دار بود …که منو به نام ارمان میزد …دوباره با شتاب جوری نشست تو ماشین که قشنگ حس کردم ماشین تکون خورد …به من رحم نمیکنی بدبخت به ماشین نوی خودت رحم کن !هنوز نشسته محکم پاشو روی پدال گاز فشار داد که باعث شد به جلو پرت شم .ناخوداگاه انگار دستشو سریع اورد جلو و مانع جلو رفتتم به سمت شیشه شد و بعد بلند داد زد :((با ۱۹ سال سن هنو نمیدونی باید این کمربند بی صاحابو ببندی ؟؟؟))لب باز کردم جوابشو بدم که دیدم بغضم میترکه اخه …!سرمو گذاشتم روی شیشه …چرا اینطوری میکرد ؟؟؟ضبطو روشن کرد .اهنگ انریکه بود …صداشو تا ته بلند کرد.کمربندمو بستم خیلی بد میروند.چراغ قرمزو با سرعت رد کرد….صدای اهنگ مغزمو میجوید…خودش ناگهانی ضبطو خاموش کرد…کنار زد و از ماشین پیاده شد و در حالی که گوشیشو در میاورد با سوییچ قفل ماشینو زد که یعنی از تو ماشین بیرون نیا !به محض بیرون رفتنش بغضم ترکید …برای چی الکی داد و بیداد راه مینداخت ؟؟؟چرا سر من عقده های ۲۵ سالشو خالی میکرد؟؟؟گناه من چی بود ؟؟؟تا وقتی تو بقلشم قدمم رو چشمشه و چه بویی از بوم بهتر …تا وقتی باهاش راه میام بهترین شیرینای دنیا رو بهش میدم اما وقتی بازم به خاطر خودش یه کم میرم تو فکر به خودم میگم چرا اینطوری شد یهو ؟چرا عصبی شد پاشد رفت ؟نکنه چیزی اذیتش کرده ٬ برمیگرده و بهم میتوپه …وقتی شوخی و جدی حرفاش برام مهمه واو به واو حرفاشو حفظم …از چی بدش میاد از چی خوشش میاد چه جوری خوشحال میشه چه جوری ناراحت …وقتی نمیخوام ازش کم باشم ٬نمیخوام ازم ناراضی باشه چه ظاهرا و قیافتا و هیکلا ٬چه باطنا …وقتی  به مراد دلش عمل میکنم بازم همه ی اینارو نادیده میگیره …اسمشو میذاره بی جنبگی داد میزنه بلوا راه میندازه اذیت میکنه …همیشه عین دختر بچه ها گریه میکردم …با پشت دست اشکمو پاک میکردم …هق هق میکردم…چونم میلرزید …گریه که میکردم بینیم کمی سرخ میشد …مژهام تر میشدن و بلند تر …خوب بود که عین گودزیلا نمیشدم !فقط کمی رنگ پریده تر …ارمان به ماشین برگشت …سعی کردم خودمو جمع و جور کنم …رومو دوباره برگردوندم سمت شیشه …سنگینی نگاهشو حس میکردم

ارمان :((خوب اخه من چی به تو بگم ؟؟؟هان ؟؟؟؟منو نگاه کن !گفتم منو نگاه کن !برگرد ببینم !))

رومو برگردوندم سمتش …

ارمان :((سارا اعصابمو بهم ریختی که هیچ روزمونم بهم ریختی !))

بریده بریده گفتم :((فقط به …خاطر ..اروم …اروم …غذا …))

ارمان :واقعا فکر کردی برای اون ؟؟نه عزیز من !سارا مگه من بهت نگفته بودم خط قبلیتو خاموش کن !هان ؟؟؟واسه چی روشنش کرده بودی؟واسه چی باید کسری زنگ بزنه از من سراغتو بگیره بگه دیشب  گوشیشو روشن کرد الان دوباره خاموشه نگرانش شدم هان؟؟؟؟مگه نگفتم اون بیصاحابو دیگه راه ننداز !))

تازه  دوزاریم افتاد برای چی یهو امپر ترکوند …

ارمان :((رفتم روشویی رستوران اقا زنگ زد که اره این سارا خونه ی تو نیست ؟گوشیش خاموشه فقط دیشب روشن کرد یه کم باهاش حرف زدم دوباره خاموش کرد خوب این یعنی چی هان ؟؟؟مگه نگفتی تو بچه تر که بودی با خودت عهد بستی در قبال شوهر ایندت که به خاطرش حتی قبل ازدواج سمت کسی نری؟؟؟اینطوری؟؟؟اره ؟؟؟که یه شبو با رفیق من لاس بزنی؟؟؟))

سرش جیغ زدم :((بس کن !خجالت بکش …من باهاش اونقدر سرد بودم که حتی با یه غریبه بهتر رفتار میکردم چون تو بهم سپرده بودی!))

ارمان :جدا ؟؟؟به خاطر همین انقدر نگرانته ؟؟؟

-من …

دوباره بغضم ترکید …این لعنتی چی میگه؟؟؟

ارمان :سارا من پاپیش گذاشتم دقیقا برای همین موضوع بعد تو دست گذاشتی رو نقطه ضعفم اره ؟؟من اگه ازت خوشم اومد بیشتر به خاطر حجب و حیات بود و اینکه با کسی رابطه نداشتی اما حالا انگار …

-به خدا من باهاش کاری نداشتم …به خدا هیچی بهش نگفتم …به خدا راست میگم…

ارمان :انقدر قسم دروغ تحویلم نده

با گریه گفتم :((من قسم دروغ نمیخورم …))

ارمان :خیلی خوب …اگه برات مهم نیست همین الان زنگ بزن بهش هرطور شده از سرت بازش کن !سریع

به خودم مسلط شدم و اشکامو با پشت دست پاک کردم .گوشیمو دراوردم .

ارمان :لابد شمارشم سیو کردی …!

از شانس گندم شمارش رو حافظه ی گوشی سیو بود …

ارمان :ببینم به اسم عشقم یا نفسم ؟؟؟

گریم شدت پیدا کرد …من جز اون که کسی رو نمیخواستم …

ارمان :اهه گوشیو بده من ببینم …هه هه استاد …پس هنوز تو پله های اول بودین …بازم جای شکر داره

-ارمان …خیلی …

داد زد :((ارمان خیلی چی ها ؟؟؟ارمان خیلی چی ؟؟؟دروغ میگم ؟؟؟دروغ میگم لامصب ؟؟؟من یه چی میدونم که میگم اون خط کوفتیتو خاموش کن و شماره اینم پاک  کن !بگیر زنگ بزن بهش  ))

خودش برقراری تماس رو زده بود …با دست لرزون گوشی رو به گوشم نزدیک کردم

کسری :بله بفرمایید

-الو سلام اقاکسری …

با صدای نسبتا بلندی گفت :((سلام ساراتویی ؟؟؟باز که گوشیتو خاموش کردی …این خط جدیدته ؟؟؟))صدای گوشی بلند بود و صدای کسری هم همینطور مضطرب به ارمان که با حرص به من نگاه میکرد نگاه کردم .سعی کردم نامحسوس صدای گوشیمو کم کنم که یهویی از دستم کشیدشو زد رو پخش صدا …

کسری:الو …سارا ؟؟؟

ای کوفتو سارا …درد و سارا !

-الو …راستش …

کسری:راستی کنکور چی شد ؟چی کار کردی نابغه ؟؟؟

وای این چرا انقدر صمیمی شده ؟؟؟لبمو گزیدمو به ارمان در حال انفجار نگاه کردم .

-خوب …خوب بود …رتبم شد ۱۲

کسری:واقعا ؟؟؟افرین خیلی خوبه که …یه شیرینی افتادی حداقل واسه حق استادی

ارمان پوزخندی زد …زهر پوزخندش کاممو تلخ کرد …

-من میخواستم یه چیزی بگم !!!

کسری :عه ببخشید بگو

-راستش …حقیقتش اینه که…((سخت بود گفتنش ولی نفس عمیقی کشیدمو ازاون جا به بعد جملمو تند گفتم:اقا کسری من راستش نامزد کردم خط قبلیمم دست اون هست یه کمی هم حساسه من از شما به خاطر این زحمتاتون واقعا ممنونم خیلی مدیونتونم …فقط اینکه اگه میشه …دیگه به من …زنگ نزنین …))لعنتی چرا انقدر گفتنش سخت بود ؟؟؟

ارمان دستشو گذاشته بود روی شیشه ی ماشین و از نیمرخ با جدیت نگاهم میکرد …

کسری:اهان که اینطور…برات ارزوی ..خوشبختی میکنم …

و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه قطع کرد.نفسمو با اسودگی بیرون دادم.

ارمان :خیلی سخت بود گفتنش نه ؟اره خوب منم بودم ..

-ارمان تمومش میکنی یا نه ؟

دوباره داد زد :معلومه که نه !معلوم نیس باهم چیکار میکردین که انقدر باهات صمیمیه !!!

دوباره گریمو از سر گرفتم طاقت تهمت نداشتم :((ارمان من فقط تو همون کشتی لامصب ازش درس میگرفتم بعدشم فقط دوبار ازش سوال پرسیدم …لعنتی چرا ندونسته قضاوت میکنی و تهمت میزنی؟؟؟))

ارمان :پس چرا انقدر کنکور و رتبه و اینا واسش مهمه ؟

-نمیدونم …به خدا نمیدونم …شاید چون باهام کار کرده بود میخواس ببینه تهش چی میشه …چه میدونم …نمیدونم …

ارنج دوتا دستامو روی پام گذشتمو سرمو میونشون گرفتمو دست بردم لای موهام و گریه کردم …راه افتاد…تمومش کرد یا قراره بازم شروع کنه ؟؟؟گریه ی من ولی تمومی نداشت .من به خاطرش هرکاری میکردم این رسمش نبود که بهم تهمت بزنه …رسمش نبود که بهم بی اعتماد بشه …یه جایی خونده بودم خوب نیست ادم با کسی ازدواج کنه که از گذشتش خیلی میدونه …تا حدی راست میگفت !

دیگه اشکم نمیومد فقط هق هق میکردمو چونم میلرزید .دلم نمیخواست به ارمان نگاه کنم .سر خیابون دایی اینا زد رو ترمز …نکرد ببرتم دم خونه …نامرد …!

دستمو به دستگیره زدم که پیاده شم …

ارمان :((برگرد ببینم !))

با همون فک و چونه و لب لرزون برگشتم سمتش .چونمو تو دستش گرفت .اینکارو خیلی نرم و قشنگ انجام میداد …چونم تو دستش هم میلرزید…نمیخواستم نگاهش کنم .نگاهمو دوختم به دستش …

ارمان :خوب واسه چی حرف گوش نمیدی ؟؟؟

-من که گفتم …

ارمان :میدونم …من میدونم تو خوبی…میدونم عهدنامه نبسته پابندی …ولی خوب من مردم …غیرت دارم …شاید یه من زیاد …شاید یه کم اذیت کننده …ولی کاریش نمیشه کرد …ببین منو !))

نگاهش کردم .

ارمان :اینطوری عین دختر بچه ها گریه نکن .

بیشتر گریم شدت گرفت …کمربندامونو باز کرد و بقلم کرد …سرمو روسینش

گذاشت و من مدام بیشتر گریه میکردم .نه به خاطر داد و بیداداش …به خاطر بی اعتمادیش ٬به خاطر تهمتای نارواش …!روی سرمو بوسید .یه کم اروم گرفتم …

ارمان :ببین سارا …ببین قربونت برم …من وقتی میگم یه کاری رو انجام بده یا حالا انجام نده هم واسه خودم میگم هم واسه خودت!بالاخره من از تو ۶سال بیشتر پیرهن پاره کردم بیشتر با ملت سروکله زدم …اصلا من مردم …من اقاتونم …یه کاری رو بهت میگم وقتی خودتم میدونی و هر عقل سلیمی هم میدونه که درسته انجامش بده حرفم توش نیار …لاپوشونی هم نکن چون من بالاخره میفهمم مثل ایندفعه !حالا اگه یه چیزی بود نمیتونستی باهاش کنار بیای اذیتت میکرد حالا یا یه همچین چیزایی که من عمرا چنین چیزی ازت بخوام باهم حرف میزنیم یه کاریش میکنیم ولی این قشنگ حق با من بود !قشنگم حق داشتم سرت داد بزنم گریه هم که کردی محلت ندم تا دیگه ازین کارا نکنی !ولی خوب دیدم خیلی بد داری گریه میکنی هی هم داری میلرزی عین بچه ها دلم نیومد …اگه خط قرمزای منو رعایت کنی من خیلی پسر گلیم !جدی میگم !

خندم گرفت …دیگه گریه نمیکردم و اروم شده بودم.

ارمان :راجع به اون حرفا هم باید بگم که من بهت اعتماد کامل دارم ولی ادم تو عصبانیت یهو یه چیزی میپرونه دیگه …امروزم یه کاری کردم خبر خوش رتبت زهرت بشه ولی تقصیر خودت بود اینم بگم بازم بخوای ازین کارابکنی دیگه …دیگه دیگه ..افرین پاشو حالا از تو دل من دخترم پاشو یه چیزی بهت بدم نطقت وا شه!

با یه لبخند کمرنگ از بقلش جدا شدم .دست برد تو داشبرد و یه بسته پاستیل و یه ابنبات چوبی بزرگ بهم داد .

ارمان :اینا فعلا باشه …جایزه رتبه واسه بعد وقت نداشتم خودت که شاهد بودی

-دستت درد نکنه …اره

ارمان :سرتم اینطوری واسه من ننداز پایین ….بعدم بحث پس زدن و این چرتو پرتا نبود من امشب تا ساعت ۱و ۲ نصفه شب کار دارم !

با کنجکاوی و اخم نگاهش کردم …با جدیت گفت :((مهمونی بزرگاس به درد تو نمیخوره چشم وگوشت باز میشه ))با اخم غلیظ تری نگاهش کردم همین الان داشت منو به خاطر دو کلام حرف زدن میکشت حالا امشب میخواد تا ۱ و ۲ نصفه شب بره مهمونی؟؟؟

ارمان :پیاده شو باید برم لباس بگیرم

یعنی من از لباس و مهمونیش کم ارزش ترم ؟؟؟تو دیگه چه قدر بدبختی سارا …

-واقعا که

و بعد در ماشینو باز کردم که برم اما دیدم ارمان داره غش غش میخنده …

ارمان :خیلی عقل کلی …خیلی ساده ای وای خدا چرا میشه انقدر ساده تورو گول زد ؟؟؟من امشب جلسه دارم وای حرص میخوری عاااللی میشی …جون ارمان یه کم حرص بخور!

دستشو به ته ریش روی چونش کشید و گفت :((این تن بمیره ))با حرصی واقعی دندونامو رو هم میساییدمو درو محکم بستم …

ارمان :بابا ماشین نوی نوعه !

-از تو بهتر باهاش برخورد میکنم …پیشرفت کردی دم کوچه پیادم میکنی !

ارمان :سرکار علیه …چشماتو وا کن …اون لودرو نمیبینیبه اون گندگی ؟؟؟اون

چاله ها رو نمیبینی؟؟؟

نگاهی انداختم …راست میگفت ….سرمو پایین انداختم برم که باز گفت :((سارا راستی …به داییتم بگو من تو همین هفته بیام تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم …واسه اواخر همین ماه  

-همین ماه ؟؟زود نیست ؟؟؟

ارمان :نه خیر …دیرم هست تو عین مناطق اشغالی دور خودت حصار کشیدی اصلا ادم راحت نیس

-چشتو بگیره …

ارمان :اووف حالا انگار چیییکار کرده برو ببینم

به سمت خونه ی دایی رفتم .ارمان برام بوق زد و دستی تکون داد .

***

طبق حرفی که ارمان زده بود به دایی گفتم که ارمان میخواد زودتر عقدو برگزار کنه .دایی هم اولش گفت به نظرت برای اشنایی کافی بود و هنوز هم نظرت مثبته و دید که من هم اگه بیشتر نباشه به اندازه ی ارمان بیتاب و منتظرم که سر و سامون پیدا کنیم قبول کرد که ارمان بیاد و حالا هم من توی اتاقم با موهام مشغول بودم تا وقتی که خان دوماد ((کلمه ای اختراعی از اوین !))برسن …اخر هم موهامو دو ور بافتم و لباسمو عوض کردم .زندایی چند دقیقه ی پیش اومد تو اتاق و گفت اوو اینو نگاه چه میکنه برای شوهرش و من سرخ شده بودم و سر به زیر و زندایی گفته بود که کار درستی میکنی …ادم جلوی شوهرش خوشگل نکنه پس جلوی کی اینکارارو بکنه ؟؟؟گرگ بیابون ؟؟؟و من با همون سرخی خندیده بودم …به این فکر میکردم که مراسم عقد با عروسه یعنی دایی باید هزینه ی مراسم منو بده ؟؟؟اینطوری که نمیشد …من کلی مدیون و معذب میشدم …زنگ درو زدن .دویدم جلوی پنجره …سنگین و محکم قدم برمیداشت …روی سنگفرش حیاط یا روی قلب من ؟؟؟

گذاشتم ۵ دقیقه ای بگذره بعد برم به استقبالش …بذار دنبالم بگرده …بذار دلش تنگ شه …از پله ها پایین رفتم و بلند سلام کردم .نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و سلام کرد.خجالت میکشیدم جلوی دایی باهاش دست و روبوسی کنم …حتی لباس نسبتا بسته ای هم پوشیده بودم .به قول ارمان عین سرزمینای اشغالی …سری به اشپزخونه زدم .ملوک خانم سینی چای به دست گرفته بود .نگاهی انداختم و سینی چای رو ازش گرفتم

ملوک خانم :((اوا سارا جان این چه کاریه میبرم خوب ))

-نه ملوک خانم …شوهر منو که شما نباید براش چایی ببرین …مگه دستم شکسته ؟؟

ملوک خانم :ای ورپریده !

نگاهی به سینی انداختم …لیوانای چاییش بزرگ بود …ارمان اینطوری دوست نداشت …با فنجون عوضشون کردم .زندایی شیش دونگ حواسش به من بود ..

زندایی:سارا تو خداوکیلی که شوهر داری بلدی!انگار تو خونته کسی نبوده که یادت بده اخه !

خندیدم ..

زندایی :ایشالا که سفید بخت و عاقبت به خیر شی

-مرسی

چایی رو به پذیرایی بردم و تعارف کردم …ارمان ابروهاشو بالا انداخت و چایی رو برداشت …نسبتا بی توجه بهش سینی رو به اشپزخونه بردم و دوباره به پذیرایی برگشتم .روی صندلی نشسته ٬پا رو پا انداخته بودم و منتظر مونده بودم که حرفاشونو بزنن و از منم نظر بخوان…ای بابا !

ارمان با منت و مردونگی خاصی حرف میزد …انگار که سی و خرده ای سالشه !:((والا راستش من از جمعیت اقوام سارا خیلی مطلع نیستم ولی ما خوندمون یعنی من خودم خیلی اصلا فامیلی ندارم یا اگر هم دارم نیست که بخوام تو مراسم دعوتش کنم .میمونه دوستا و همکارام که اونام خیلی باشن سی ٬سی و پنج  شایدم ۴۰ نفر باشن …خواستم ببینم اگه جمعیت خونواده ی شما زیاده که هیچی یا تالار باشه یا باغ اما اگه اینطور نیست …))

دایی:نه اتفاقا ما هم اقوامی نداریم …اکثرا خارج از کشورن و یا اونقدر دورن که فکر نکنم سارا رو بشناسن حتی و یا یادشون بیاد

ارمان :عه ؟خوب حالا که اینطوریه من میگم بازم این فقط یه پیشنهاده دوستای منم دوست ندارم همشون باشن …محدودن نسبتا …منم خونه ی بابا که ارث مونده برام خدارو شکر بزرگه …اگه شما هم مشکلی نداشته باشین یه سرش کنیم اتاق عقدو تو همون خونه ی من بدم درست کنن بعدم یه مهمونی باشه …حالا شما ….))

دایی:والا به نظر من هم اینطوری به صرفه تره …سارا دایی ؟

-من اره خوب اینم خوبه دیگه اصلا بهتر!

ارمان :برای تاریخشم که …هرچی زودتر باشه بهتره

دایی:بیست و پنجم این ماه ولادت هم هست …روز تعطیل هم هست …ایشالا که شگون هم داره …

ارمان تقویمو از دایی گرفت نگاهی انداخت و گفت :((نه خوبه خیلی هم خوبه ))

دایی:خداروشکر …پس من اتاق عقدو بگم بیان اماده کنن برای بیست و پنجم ؟

ارمان :خوب این چه کاریه دیگه وقتی عروسی نیست ما بقی خرجا هم باید با دوماد باشه دیگه

به خودش اشاره کرد …عزیزم …چه شوهر با شعوری دارم من !

دایی:نه عقد با خانواده ی …

ارمان :دایی بیخیال چه مهم ؟؟؟من اگه خودم همه ی این مراسمو برگزار نکنم انگار هیچ کاری نکردم چون خیلی مختصره !

دایی بالاخره با کلی اصرار ارمان راضی شد …ارمان از جاش بلند شد که بره .من رفتم تا دم در بدرقش کنم سرشو به لاله ی گوشم نزدیک کرد و گفت :((تو بپوش بریم خونه ی من ))

-من که تازه اونجا بودم

ارمان :شاخت که نمیزنم حالا بازم بیا !والا

-اخه …

ارمان :بدو ها سریع !

به اتاقم رفتمو حاضر شدم

دایی:سارا دایی شما کجا ؟؟؟

هول شدم مگه ارمان نگفته بود میخواد منم باهاش برم ؟؟؟

-والا …

ارمان :با من بیاد اگه مشکلی نیست که فردا قراره برای تعیین رشته و این کاراش بره منم باهاش برم

دایی:اخه اینطوری که …

ارمان :خدافظ دایی سارا بدو من رفتما

-خدافظ دایی…خدافظ زندایی

***

-ارمان غذا درست کنم ؟؟؟

ارمان :نه زنگ میزنم از بیرون پیتزا بیارن …میخوری دیگه ؟؟؟

-اره …مخصوص بگیر

ارمان :باشه تو برو لباستو عوض کن

ایندفعه تیپم با دفعه ی قبل کاملا فرق داشت !یه تاپ سرخابی جیغ تنگ با یه شلوارک لی کوتاه جذب …اول دودل بودم که بپوشم ٬نپوشم …اخرش بیخیال شدمو خواستم لباسمو درارم که صدای سوتی شنیدم …

ارمان :به به …اینجا رو نیگا کن

-ارمان واسه چی سرتو میندازی میای تو ؟؟؟خوب شاید من لباس تنم نباشه !

ارمان :خوب نباشه !اصن نور علی نور !

-ارماااان!

ارمان :جیغ جیغ نکن بابا گوشم کر شد …یه امشبو مثل ادم تیپ زده ها

-من همیشه مثل ادم تیپ میزنم

ارمان:نه ایندفعه خیلی ادم وارانه تر شده…

-دوس داری؟

ارمان :چه جورم !

-نیشتو ببند !

ارمان :بی ذوق بدبخت!

-حالا من بی ذوقم ؟؟؟

ارمان :من هی با شلوارک تو خونه میگردم تو سیکس بگای منو میبینی قربون صدقه نمیری دلیل نمیشه که منم مثل تو از سنگ باشم که !

خندیدم:((سنگ بودنو واسه احساس میگنا !!!))

ارمان :خوب اینم یه احساسه بالاخره

بالش روی تختو به سمتش پرت کردم …متقابلا بالشی به سمتم انداخت …در کمد رخت خوابا رو باز کرد و چند لحظه ی بعد سیل بالش هایی بود که به سمت هم پر میکردیم …اون وسط ناخونم توپارچه ی یکیشون فرو رفت و پرشون دراومد …

-اخخ چی شد ؟؟؟

ارمان :هیچی نشد پر پر پروانه ….باحاله ها …عین فیلما …

بعدم دست برد و خودش یکی دیگه از بالشارو شکافت …روی تخت و زمین پر از پر شده بود و هر از گاهی پر میرفت تو دهنم …ایندفعه مسابقه ی هرکی بیشتر بالش بشکافه بود …از پر سفید سفید شده بودیم .پر دیگه ای تو دهنم رفت ..زبونمو دراوردم و دست بردم که برش دارم که یهو با شتاب از پشت پرید روم

-عه ارمان له شدم چیکار میکنی دیوونه ؟؟؟

ارمان :باختی

-کی گفته پر رفت تو دهنم

ارمان :به هرحال باختی !

-تو که ناجوانمرد نبودی

ارمان :مهم اینه که تو باختی !

-حالا از روم پاشو خیلی خوب باشه .

من برگشتم و اون هنوز خیمه زده بود رومو با شیطنت نگاهم میکرد :((هوم ؟چیه ؟؟؟))

ارمان :امروز خیلی بلا شدی …

دست برد لپمو کشید و گفت :((ادم میخواد بخوردت ))

-خوراکت نیستم چند دیقه دیگه پیتزات میاد پاشو ببینم

ارمان :هه هه کور خوندی باختی باید کولی بدی

-کولی بدم ؟؟؟به توی هرکول ؟؟؟خجالت نمیکشی؟؟

ارمان :بالاخره یه چیزی که باید بدی …

گیج یه کم نگاهش کردم …دید نمیگیرم در حالی که به لبم اشاره میکرد دوباره گفت :((بالاخره یه چیزی که باید بدییییی))

-من به زورگیر و ناجوانمرد جماعت باج نمیدم !

ارمان :جدی؟؟؟من واسه خودم یه پا شرخرم خانوم …سرشو اورد جلو که طی یه حرکت انتحاری دیگه بالشی رو از کنارم برداشتم و تو فاصله ی باقی مونده ی بینمون گذاشتم …یعنی جای من بالشو ….خخخ

ارمان با عصبانیت بلند شد و بالشی که زبونو لبشو بهش چسبونده بود رو انداخت کنار و من داشتم از فرصت پیش اومده استفاده میکردم در برم که دوباره با دستاش شونمو محکم نگه داشت :((کجا در میری ها ؟؟))زبونمو براش دراوردم .

ارمان :تو چنگال شکارت زبون درازی میکنی طعمه ؟؟؟

اداشو دراوردم و خندیدم …اما اون فرز تر و سریع تر از من کار خودشو پیش برد و بدم نمیومد که همراهیش کنم …

ارمان :هرچند کمی ناشیی …

-بالاخره دوره های شمارو طی نکردیم جناب …

ارمان :بلبل زبونی میکنی اره ؟؟؟

سرشو روی گردنم میذاشت و از قصد قلقلکم میداد …از فرط خنده روبه ریسه بودم …((بسه …بسه ارمان …غلط کردم …بسه ))

ارمان :حالا بهتر شد …افرین طعمه ی خوب !

دوباره براش زبون درازی کردم …اینبار لبشو به استخون بیرون زده ی ترقوه ام نزدیک کرد …چشمام رو به خماری میرفت و ارمان شور میگرفت انگار …توی همون حال و هواها زنگ در به صدا در اومد …به خودش اومد …موها و لباسشو مرتب کرد …نفسشو گلایه مند و پر صدا بیرون داد و رفت تا درو باز کنه …منم به قیافه ی اویزونش میخندیدم...



مطالب مشابه :


دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور

دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور - ارائه




رمان بازنشسته 1

دنیای رمان رمان گندم. یکی از معروفترین پزشکان در آلمان هستن




رمان صرفا جهت این که خرفهم شی46

رمان ♥ - رمان صرفا رمان گندم. اگه بهترین هتل نبود حداقل معروفترین بود.روی یکی از صندلی و




رمان فراموشی قسمت 1

رمــــان ♥ طلافروشی آنها یکی از معروفترین و بزرگترین طلا فروشیهای تهران ♥ 109- رمان گندم




رمان الماس 20

رمــــان ♥ - رمان بردیا آرشا یکی از بهترین و معروفترین کارگردانهای ♥ 109- رمان گندم




رمان زلزله مخرب ۱

رمــــان ♥ از میلیادر ها بگیر تا معروفترین ادما .حتی نیروهایی که سعی کردن ♥ 109- رمان گندم




برچسب :