رمان حریم عشق قسمت17

- بسلامت
كيانوش سلانه سلانه از اتاق بيرون آمد، درحاليكه جملات آخر نيكا تمام ذهنش را پر كرده بود .

 

پنج شنبه 7 مهر
بالاخره دوران بلا تكليفي سپري ميشود همه چيز درست خواهد شد و زندگي به روي من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. ديروز مادر نيلوفر با او تماس گرفته، آزيتا خانم دوشنبه هفته آينده براي برگزاري مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خيلي خوشحالم كه او بالاخره مي آيد و كارها سر و سامان مي گيرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكليف هستم، آن هم وجود پدر نيلوفر است، دلم ميخواهد او نيز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولي آيا اين صلاح است؟ در اينمورد با نيلوفر هنوز صحبتي نكرده ام ولي مي دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم براي آن مرد بيچاره ميسوزد، او هم حق دارد در شادي دخترش سهيم شود . همينطور مادربزرگ او هم بايد بيايد ، من هر دوي آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اينكار را بدهد!
سه شنبه 12 مهر
امروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نيلوفر به تهران رسيد، من، مادر، مهندس مهرنژادو كيومرث همراه نيلوفر به استقبالش رفتيم، البته كيومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضايتي را در چشمانش مي ديدم . بهر حال آزيتا خانم آمد، او ظاهري بسيار آراسته داشت و چهره اش بسيار جوانتر از سن و سالش مي نمود ، زني بذله گو و خوش مشرب بود، چنين مي نمود كه هرگز در زندگي خود با مشكلي ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نيلوفر در بيست سال آينده است ، وواقعا هم شباهت آندو به يكديگر بي نظير بود . اما من همچنان اسير هيجان و دلهره بودم، مي ترسيدم كه براي مادر زن آينده ام خوشايند بنظر نرسم، ولي در منزل مهندس وقتي هر سه تنها مانديم آزيتا خانم لبخندي پر شيطنت زد كه او را شبيه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحني غرورآميز رو به نيلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نيلوفر،صيدت حرف نداره! گرچه از لقبي كه گرفته بودم هيچ خوشم نيامد، ولي از اينكه پذيرفته شده بودم، بخود مي باليدم. حالا ديگر مطمئن هستم كه بزودي نيلوفر به من تعلق خواهد يافت!
نيكا با اشتياق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسي مواجه گرديد، وقتي سرفصل نوشته را از نظر گذارنيد تعجبش دو چندان شد ، زيرا تاريخ بعدي متعلق به هفت ماه بعد بود . نيكا با هيجان و سرعت ادامه داد.
يكشنبه 23 ارديبهشت
هميشه مي دانستم كه كيانوش خاطراتش را با نيلوفر مي نگارد، ولي هرگز تصور نميكردم چنين زيبا و پيوسته نگاشته باشد و در ضمن هيچ نمي دانستم كه او تا اين حد نيلوفر را دوست دارد . نمي دانم وقتي كيانوش يكبار ديگر بحال طبيعي باز گردد و ببيند من آن قصه پر غصه اي را كه او به تحرير رسانده بود به انجام رساندم. از من دلگير ميشود يا نه؟ ولي بهر حال قصد دارم آنچه بر عزيزترين فرد خانواده ام گذشت بنويسم، تا پايان اين حكايت پرفراز و نشيب عيان گردد. نمي دانم از كجا شروع كنم، همه چيز ناگهاني آغاز شد و همچون آذرخشي وجود چون گل كيانوش عزيزم را خاكستر نمود، با وجود آنكه نزديك به هفت ماه از آن روزها مي گذرد، ولي آنچه كه اتفاق هنوز در مقابل چشمانم قرار دارد. چه كسي مي دانست كه اين ماجرا اين چنين پشت مرد خود ساخته اي همچون كيانوش را خم خواهد كرد! و اما ماجرا از اين قرار بود كه بعد از آمدن آزيتا خانم، كيانوش بشدت مشغول آماده نمودن مقدمات ازدواج گرديد. هرگز فراموش نمي كنم روز سالگرد آشناييشان در آن خانه زيبا پيشكشي به همسر آينده اش بود چه جشني برپا نمود! و نامزدي خود را با نيلوفر علني ساخت. و من هيچ وقت او را اين چنين سرحال ندیده بودم. بعد از آن مراسم با شگوه صحبتهاي اساسي در مورد ازدواج صورت گرفت و من در عين ناباوري مشاهده كردم كه مادر نيلوفر نيمي از سهام شركت بزرگ مهرنژاد را بعنوان مهريه دخترش مي طلبد . من بشدت با اين مساله مخالفت كردم، ولي كيانوش گويا عقل خود را از دست داده بود . چون بي هيچ تعمقي خواست آنهارا پذيرفت. حتي زن داداش و داداش كيوان نيز مخالف بودند، ولي براي كيانوش اهميتي نداشت. او تنها و تنها به وصال نيلوفر مي انديشيد.
من همانگونه كه هرگز نتوانستم نيلوفر را بپذيرم، تحمل مادرش نيز برايم دشوار بود. بنابراين تصميم گرفتم از آنجا كه كيانوش هيچ اهميتي به نظرات من نمي داد، پاي خود را كاملا از اين قضايا بيرون بكشم و چنين نيز كردم . اما اين هم براي كيانوش بي اهميت بود، او به تنهايي و با سرعت همه چيز را مهيا كرد، روز خريد چنان جواهراتي براي نيلوفر خريده بود كه حتي دهان زن داداش نيز از تعجب باز مانده بود. او از هيچ ولخرجي براي همسر و مادر همسرش خودداري نميكرد و هر چه نيلوفر اراده مي نمود، همان ميشد. ولي من نمي توانستم عشق او را نسبت به كيانوش باور كنم. بنظر من براي نيلوفر خوشايندتر آن بود كه صاحب نيمي از سهام شركت كيانوش باشد تا خود او.
تمام كارتهاي دعوت پخش گرديده بود. سه روز به ازدواج آن دو مانده بود و كيانوش سر از پاي نمي شناخت . آنروز بعد از ظهر من به ديدار يكي از دوستانم كه بتازگي از خارج از كشور بازگشته بود رفتم . بعد از ساعتي براي هواخوري از خانه خارج شديم . برحسب اتفاق در يكي از مراكز خريد با مادر نيلوفر برخورد كرديم . من با او احوالپرسي مختصري كردم و باز به راه افتاديم . دوست من به مغزش فشار مي آورد خانمي را كه من با او صحبت كردم بازشناسي نمايد ، زيرا معتقد بود قبلا او را در جايي ديده ، ولي براي من هيچ اهميتي نداشت بنابراين به گفتگوي خود با او ادامه دادم ، در حاليكه مي دانستم هنوز به آزيتا مي انديشد . لحظاتي بعد او با صداي بلند گفت : يادم اومد كيومرث تو آقاي حقاني رو يادت مي آد؟ اون تاجر فرش
با لحني بي تفاوت پاسخ دادم: خوب آره، كه چي؟
- چندماه قبل تولد دخترش بود، خونه ش دعوت بوديم 
- شنيدم كه چند ساليه خارج از كشور زندگي ميكنه؟
- خوب آره بابا، همون جا براي دخترش جشن تولد گرفته بود
- بيژن آخرش رو بگو
- دارم مي گم ديگه . اين خانم با دخترش و مردي كه بنا بود دامادش بشه ، اونجا بود . به گمونم دخترش با دختر آقاي حقاني دوست باشن 
- چي گفتي؟
- گفتم دخترش......
- نه ، نه اون مرد ، مردي كه همراهشون كي بود؟
- بنا بود دامادشون بشه
- ببينم تو كيانوش ما رو ديدي؟
- آره

 

اون مرد كيانوش نبود؟
- نه ديوونه ، اگه كيانوش بود كه خود مي شناختمش
- ولي آخه كيانوش ميخواد داماد اين خانم بشه
- خوب شايد دو تا دختر داره؟
- تا اونجايي كه من مي دونم يه دختر بيشتر نداره ، تو حتما اشتباه مي كني؟
- نه غير ممكنه
- تو حالت خوب نيست ، حتما اشتباه مي كني
- خيليم حالم خوبه . اشتباهم نمي كنم اصلا حاضرم بهت ثابت كنم
- چطوري؟
- چند تا عكس دسته جمعي از اون روز دارم ، فكر ميكنم اين سه نفرم باشن
ادامه صحبتهايش را نشنيدم، اصلا نفهميدم چطور مسير را تاخانه طي كرديم . آنچنان شتابي بخرج مي دادم كه بيژن گيج شده بود، بيچاره دسپاچه و با سرعت عكسها را پيدا كرد ، پيش من آورد وقتي به عكسها نگاه كردم تمام تنم لرزيد آنچه كه مي ديدم برايم باور كردني نبود، در كنار نيلوفر مردي نشسته بود كه بيژن او را داماد آنها معرفي كرد، مرد آشناتر از آن بود كه نيازي به تفكر در مورد هويتش باشه او..... او صميمي ترين دوست كيانوش ، شهريار بود . نمي دانستم چه كنم؟ بيژن كه رنگ پريده و اعمال غير عادي مرا ديده بود برايم ليواني نوشيدني سرد آوردو علت را جويا شد . من نمي دانستم چه بگويم تنها به عذرخواهي مختصري اكتفا نمودم و چون اطمينان داشتم ، كيانوش بدون مدرك حرفهاي مرا نخواهد پذيرفت با اجازه او عكسها را نيز برداشتم و با سرعت منزلش را ترك كردم . از همان داخل ماشين با شركت تماس گرفتم. ولي منشي اش گفت كه از بعد از ظهر شركت را ترك كرده و او از مقصدش بي اطلاع است . با منزل كيوان تماس گرفتم آنجا هم نبود با منزل خودش تماس گرفتم مستخدمين پاسخ دادند ، به منزل جديدش رفته . با آنجا تماس گرفتم صدايش محزون و غم آلود مي نمود ولي سوالي نكردم تنها گفتم: آنجا بمان تا بيايم كاري بسيار ضروري پيش آمده . و بعد بسرعت بسويش شتافتم وقتي بخانه رسيدم و او را ديدم بسيار تعجب كردم، چشمانش سرخ شده بود و بنظر مي آمد و بنظر مي آمد گريسته باشد. پيراهن مشكي بر تن نموده بود و حالتي عزادار داشت. با تعجب پرسيدم: چي شده؟
به تلخي لبخند زد وگفت: بد بياري ديگه
- چطور؟
- امروز رفته بودم آسايشگاه از دكتر اجازه بگيرم پدر نيلوفر رو براي عروسي بيارم ، ميدوني چي شده؟
- نه
- آقا ناصر امروز صبح مرد
طنين صداي كيانوش را بغضي درد آلود آكنده ساخته و چشمانش مرطوب گشته بود از آن همه احساس پاك و عطوفت دلم به درد آمد و آهسته گفتم: تو داري گريه مي كني؟
غم آلوده پاسخ داد: دلم براش ميسوزه ، نمي دوني با چه فلاكتي جون داد آخه چرا؟
- كيانوش واقعا متاسفم ، ولي من ميخواستم مطلب مهمي رو بهت بگم
- اتفاقا منم ميخواستم از تو بپرسم حالا چكار كنيم؟ فكر نميكنم براي نيلوفر ومادرش اهميت داشته باشه
- اجازه بده كيانوش اول من حرفم رو بزنم
- باشه بفرماييد
- حقيقت اينه كه نمي دونم از كجا شروع كنم ، ولي دلم ميخواد با دقت گوش كني و عاقلانه تصميم بگيري
- باشه بگو
- ببين كيا تا حالا هركاري كردي هيچي، ولي حالا ديگه دلم ميخواد تمومش كني
- چي رو تموم كنم؟
- اين بازي رو
- كدوم بازي رو؟
- تو بايد اين دختر رو كنار بذاري
مثل صاعقه زده ها در جايش خشك شد و لحظاتي ناباورانه به من نگريست و بعد گفت: معلومه چي ميگي؟
- اين دختر به درد تو نميخوره
- باز شروع نكن حالا ديگه براي اين حرفها خيلي ديره ، سه شبه ديگه عروسي منه . تمام دوستا و آشناها اين رو مي دونن
- خوب بدونن، از قديم گفتن از در جهنم برگشتن ، بهتر از داخل جهنم رفتنه 
- كدوم جهنم؟ ديگه داري عصبانيم مي كني ها
لحظاتي مكث كردم، خود را ناچار ديدم حقيقت را بي پرده به او بگويم و گفتم: اين ازدواج يه كلاهبرداريه، من نمي ذارم سرت رو كلاه بذارن و هر چي داري غارت كنن و آخر سر زندگيتم به باد بدن 
- بسه ديگه ..... تو اجازه نداري راجع به همسر من اينطوري حرف بزني
فرياد كشيدم : اون لياقت همسري تو رو نداره ، اون يه هرزه است
آتش خشم در چشمانش زبانه كشيد نزديكتر آمد و در حاليكه از فرط عصبانيت مي لرزيد گفت: اگه نتوني حرفت رو ثابت كني، خفه ات مي كنم، قسم ميخورم.
من هم با عصبانيت عكسها را روي ميز ريختم و گفتم : بيا با داماد جديد آشنا شو ، تو فقط همسر اينطرف مرزي، خارج از ايران تعويض مي شي. بدبخت بي غيرت.
عكسها را برداشت و به آن خيره شد. چهره اش بطرز وحشتناكي تغيير كرد. صورتش چون مردگان سفيد شد و رعشه اي تمام وجودش را فرا گرفت. لحظاتي به همان حال باقي ماند و عاقبت به زحمت نجوا كرد: باور نمي كنم ..... حقيقت نداره . 
دلجويانه گفتم : اين عكسها رو بيژن آورده، اون اصلا از قضيه بي اطلاع بود. ما بر حسب اتفاق ازيتا خانم رو تو خيابون ديديم.... 
ديگر ادامه ندادم، چون بي فايده بود او متوجه نمي شد. بزحمت او را به اتاق خوابش بردم و روي تخت خواباندم و پتويش را رويش كشيدم اما بي فايده بود، او همچنان مي لرزيد بسمت تلفن رفتم تا برايش دكتر خبر كنم . ناگهان برخاست و بطرف در رفت بسويش دويدم گفتم :كجا؟
- بايد نيلوفر رو ببينم
- باشه براي يه وقت ديگه، تو حالت خوب نيست 
- نه،..... نه ، كيومرث چرا؟ مگه من.... من... آخه چرا؟
بناچار به راه افتادم در بين راه سكوت درد آوري بين ما حكمفرما بود ومن كه تازه فرصت انديشيدن يافته بودم، فكر ميكردم كه در حق كيانوش خيلي بيرحمي كرده ام ، نبايد چنين ميكردم ، ولي واقعيت آن است كه نمي دانستم عكس العمل او تا اين حد شديد خواهد بود. آهسته پرسيدم: كجا برم؟
ولي او گويا شوكه شده بود ، همچنان بي حركت و ساكت باقي ماند. بناچار اين بار بلندتر سوالم را تكرار كردم ، كمي بخود آمد ولي هنوز بر كلمات تسلطي نداشت ، اين بار به زحمت پاسخ داد: نمي دونم ..... نه يعني برو....... برو خونه شهريار. مكثي كرد و باز ادامه داد: نه شهريار نه...... برو خونه..... ني.....نيلو......
زحمتش را كم كردم و گفتم : فهميدم و او باز در خود فرو رفت .آنچنان دلم برايش ميسوخت كه پشت فرمان آهسته آهسته مي گريستم، ولي هيچ كاري از دستم ساخته نبود ، جز اينكه هرچه سريعتر او را به آپارتمان نيلوفر برسانم . وقتي زنگ را مي فشردم به كيانوش نگاه كردم . تا بحال او را چنين نديده بودم احساس كردم در حال احتضار است خود نيلوفر در را برايمان باز كرد. از ديدن ما، در آن وقت روز يكه خورد ، ولي فورا برخود مسلط گرديد ، تعارف كرد داخل شويم به كيانوش كمك كردم تا داخل شود او در واقع به من تكيه كرده بود نيلوفر با اشاره از من پرسيد: چه شده؟
و من تنها سر تكان دادم . سعي كردم او را بنشانم ، ولي او همانطور ايستاده بود . فقط اندكي خم شد، سيگارش را همانطور نيمه در جا سيگاري خاموش كرد . اما هنوز لحظه اي نگذشته بود كه با دستان لرزان سيگار ديگري روشن كرد و با شدت پكي به آن زد . نيلوفر همچنان متحير و مبهوت ما را مي نگريست و من ديدم كه كيانوش تمام قوايش را براي ساختن جمله اي بكار ميگيرد بالاخره عكسها را روي ميز پرتاب كرد و گفت: دلم ميخواد راجع به اينا برام توجيهي منطقي داشته باشي ....... وگرنه .........وگرنه هم تو هم شهريار، هرچي ديديد از چشم خودتون ديديد.
صدايش بشدت لرزان بود، به نيلوفر نگاه كردم .گويا ارتعاش صداي كيانوش به او هم سرايت كرده بود او نيز مرتعش گرديده بود با اينحال خم شد و عكسها را برداشت . از ديدن آنها بشدت تعجب كرده بود و قبل از هر حرفي گفت: اينا دست تو چكار ميكنه؟
كيانوش با عصبانيت فرياد زد: اين هيچ مهم نيست ، اصل قضيه رو بگو 
نيلوفر رنگ پريده تر از قبل بنظر مي رسيد، اما همچنان سعي ميكرد بر خود مسلط باشد دستپاچه و بريده بريده گفت: اين يه مهمونيه ، جشن تولده ، من ومادر اونجا برحسب اتفاق شهريار رو ديديم .
- ولي تو هيچوقت از اين قضيه به من چيزي نگفتي، حتي شهريارم نگفت
- خوب شايد بخاطر اين بود كه صحبتش پيش نيومده ، ما هم لازم ندونستيم حرفي بزنيم
- كه اينطور...... ولي من چيزهاي ديگه اي شنيدم ، شما اين آقا رو دامادتون معرفي كرديد
- نه ، حتما اشتباهي شده، ما اون رو دوست دامادمون معرفي كرديم 
- به من دروغ نگو
فرياد كيانوش در اتاق پيچيد ، من و نيلوفر مانند صاعقه زده ها از جا پريديم نيلوفر كه كلافه و عصباني مي نمود ،اين باراز درديگري وارد شد وبا عصبانيت گفت: چرامن بايد بتو جواب بدم؟ نكنه به من اعتماد نداري؟
كيانوش قرص ومحكم پاسخ داد: نه و بعد از لحظه اي مكث گويا چيزي را بخاطر آورده باشد گفت: حالا فهميدم چرا شما هميشه با هم مي رفتيد سفر ، من بيچاره ساده رو بگو حتما وقتي اونطرف مرز خوش مي گذرونديد حسابي به من هالو مي خنديديد كه بخرج من براي خودتون سفر ميريد ، در بهترين هواپيماها مي نشينيد و در لوكس ترين هتلها منزل مي كنيد حق هم داشتيد بخنديد و تازه بعد از اين همه خيانت باز برمي گشتي و مي شدي خانم مهرنژاد..... تو يه حيووني نيلوفر
نيلوفر كه برآشفته بود ديگر نتوانست خود را كنترل كند و فرياد زد: تو آدم متعصب و خشك و بيخودي هستي، من از اولم مي دونستم كه تو مرد زندگي من نيستي ، از همون روزي كه عمدا گلسرم رو توي ماشينت جا گذاشتم. مي دونستم اشتباه كردم ، اما مادرم گفت درست ميشه، مي گفت بايد تو رو نگه داشت تو صيد خيلي خوبي هستي، مي گفت اگه دندون روي جيگر بذارم و رفتارهاي احمقانه تو رو تحمل كنم ، بزودي مالك نيمي از شركت مهرنژاد مي شم و اونوقت مالك همه هستي تو هستم و تو نميتوني منو از زندگيت بيرون كني . من آزادانه هر كاري رو كه بخوام مي كنم، درحاليكه نام و ثروت مهرنژاد رو يدك مي كشم.....
كيانوش آرام آرام بسوي نيلوفر رفت، مقابلش ايستاد و گفت: يعني تو هيچوقت منو دوست نداشتي؟.... هيچوقت عاشقم نبودي؟ من فقط براي تو يه حساب بانكي بي پايان بودم ؟ نيلوفر سكوت كرد، كيانوش ملتمسانه ادامه داد: حرف بزن نيلوفر خواهش ميكنم.
- تو.....تو خيلي قشنگي، قشنگترين مردي كه در عمرم ديدم، والبته پولدار، يعني همون چيزي كه من ميخوام، اما عقايد تو براي زندگي در عصر ما به درد نميخوره. من دلم ميخواد آزاد زندگي كنم، ولي تو ميخواي منو محصور كني، اين چيزي كه من هميشه ازش نفرت داشتم، همون نقطه اشتراك تو و پدر.
كيانوش پوزخندي زد و گفت: پدرت مرد
نيلوفر لحظه اي سكوت كرد و ناباورانه به كيانوش نگاه كرد او دوباره گفت: باور نمي كني؟
- اگه راست هم بگي برام فرقي نميكنه، بايد مي مرد
كيانوش ناگهان سيلي محكمي به گوش نيلوفر نواخت، او بر زمين افتاد كيانوش بسويش حمله ور شد و او را بسرعت بلند كرد و دستان قدرتمندش را دور گردن ظريف نيلوفر حلقه كرد. و من براي لحظه اي مبهوت مانده بودم ، اما ديدن صورت نيلوفر كه هر لحظه تيره تر مي شد و چشمانش كه بطرز وحشتناكي از حدقه بيرون زده بود ، مرا بخود آورد از جا برخاستم و به زحمت كيانوش را كنار كشيدم ، او همچنان فرياد مي زد و ناسزا مي گفت . نيلوفر بزحمت نفس مي كشيد ولي من نمي توانستم به او كمكي كنم، چون مجبور بودم كيانوش را در جاي خود نگه دارم. او همچنان بطرف نيلوفر يورش ميبرد. نيلوفر به كمك دسته صندلي از جا برخاست، كمي بحالت طبيعي بازگشته بود. كيانوش را بزحمت بسوي در كشيدم وگفتم بيا بريم كيا، تو ديگه اينجا كاري نداري...... بيا بريم.
كيانوش باز هم آرام شد . از اين آرامش ناگهاني متعجب گشتم ، او رو به نيلوفر كرد و گفت: ولي من نيلوفر تو رو هميشه دوست داشتم، هميشه تو براي من بمعناي زندگي بودي ، فقط بگو چرا؟ چرا با من اينكار رو كردي؟

 

لحن آرام كيانوش به نيلوفر جراتي بخشيد و او گريه كنان پاسخ داد: هنوزم دير نشده كيانوش...... من بهت قول مي دم كه ديگه تكرار نشه.
لبخند پردردي بر لبان تبدار كيانوش نشست و پاسخ داد: ديگه نه نيلوفر.... كسي كه يكبار بتونه خيانت كنه. صد مرتبه ديگه هم ميتونه.... حالا ديگه گريه نكن نميخوام چشمات رو گريون ببينم. من.... من از زندگي تو و شهريار بيرون ميرم..... من.......اين منم كه اضافه هستم. اميدوارم شما با هم خوشبخت باشيد ..... حق با توست من به درد زندگي با تو نميخورم ، شايد اين چيزها رو قبل از اين هم مي دونستم ، ولي ترجيح مي دادم تظاهر به ندونستن كنم، ولي حالا ديگه همه چيز تموم شده......
بغض كيانوش تركيد .سرش را بر چهارچوب در گذاشت . وپر درد گريست بي اختيار اشكهاي من نيز جاري شد و براي اولين بار بود كه ديدم نيلوفر نيز واقعا مي گريد 
در راه بازگشت كيانوش تنها يك جمله گفت: لطفا منو به خونه خودم ببر، خونه خودم و نيلوفر
من خواسته اش را اجابت نمودم، ولي در آن لحظه نمي دانستم كه اين آغاز انزواي دراز مدت كيانوش خواهد بود بعد از آن كه كيانوش را رساندم بلافاصله بمنزل برادرم رفتم و همه چيز را برايشان توضيح دادم. بيچاره زن داداش كم مانده بود قالب تهي كند. بزحمت توانستم آنها را متقاعد كنم كه پيگير قضايا نشوند و بيش از اين آبروي فاميل را بخطر نيندازند. ولي واقعا وضعيت دشواري بود شايد بيش از 500 كارت دعوت توزيع شده بود . بهر حال بيشترين نگراني من براي خود كيانوش بود پدر ومادرش ميخواستند براي دلجويي به ديدارش بروند، ولي من از آنها خواستم اجازه دهند او تنها باشد ، چون به اين تنهايي نياز داشت . وقتي من صحبتهاي كيانوش را براي آنها بازگو كردم ، خصوصا گفتم كه او براي نيلوفر و شهريار آرزوي خوشبختي نموده كيوان گفت: مي دانستم كيانوش پسر عاقلي است. ولي من مي دانستم كه قضيه اينقدر هم ساده نيست . چون هيچكدام از آن دو به اندازه من از احساس كيانوش نسبت به نيلوفر آگاه نبودند.
تا دو هفته هر روز به ديدارش مي رفتم ، ولي او از ديدن من سرباز ميزد و من نيز اصرار نميكردم، حتي حاضر به ديدار والدينش نيز نمي شد . پس از دو هفته يك روز عصر كه به ديدارش رفته بودم ، مرا پذيرفت. وقتي وارد شدم، گرچه ظاهرش بعلت رويش ريشهاي بلند كمي غريبه مي نمود، اما خودش مثل هميشه با من احوالپرسي كرد ، در ضمن صحبتهايش گفت: صبح بسيار زيبايي است. در حاليكه غروب بود و كم كم هوا رو به تاريكي مي رفت و من دانستم كه او زمان را گم كرده . البته زياد هم غير عادي نبود، زيرا در آن خانه كه تمام روزنه هايش به بيرون مسدود گشته بود ، تخمين زمان درست، كار آساني نبود به همين علت به رويش نياوردم و در ادامه از او خواستم كه بشركت برود ، لحظه اي خيره خيره نگاهم كرد و آنگاه پاسخ داد: جدي مي گي آقا ناصر؟
گفتم: من كيومرثم، كيانوش
اما او گويا نمي شنيد حالتي متفكرانه بخود گرفت و گفت:آهان پس توي شركتهام پر زالو شده
با شنيدن كلمه زالو تمام بدنم به لرزه افتاد، او مرا ناصر صدا كرده بود و اكنون نيز زالو. بي اختيار بياد پدر نيلوفر افتادم و از اين تصور كه كيانوش ناصري ديگر شده باشد، پشتم لرزيد، من چندين مرتبه همراه كيانوش به عيادت او رفته بودم و دقيقا معناي زالو را مي دانستم او باز گفت: من تمام شب رو تا صبح با زالوها مي جنگم ولي تمومي ندارن
- كدوم زالوها كيانوش؟
- همون زالو چشم سبزا ديگه، ببين خون دستام رو مكيدن چند جاي ديگه تنم هم همينطور شده
نزديكتر رفتم و به دستهاش نگاه كردم كه از زير آستين بالا زده اش نمودار بود. تمام ساعد و بازويش را با ناخن كنده بود و زخمهاي چندش اوري بر روي آنها ايجاد كرده بود. سعي كردم با او صحبت كنم تا شايد بخود آيد. بنابراين گفتم: كيانوش جان، گوش كن من ناصر خان نيستم ، اون مرده يادت نيست، اينجام زالويي در كار نيست اين تصورات ناصرخان بود.
لحظه اي بيگانه وار بر من نگريت و بعد فرياد كشيد : تو ناصر خان نيستي؟ پس براي چي اومدي اينجا ؟ من گفتم ناصر خان بياد تا باهم زالوها رو بكشيم، زود باش برو بيرون، زود باش.
همچنان فرياد مي كشيد و قصد داشت مرا بيرون براند. مستاصل شده بودم. تصميم گرفتم او را ترك كرده و هر چه زودتر در پي علاجش بر آيم،ولي من كه وضعيت اسفبارناصر را در آسايشگاه هاي رواني ديده بودم، چطور ميتوانستم عزيزترين كسانم را روانه آنجا كنم؟

 

بهر حال كار معالجه بسختي آغاز گشت. درابتدامادرش نميخواست باور كند كه يكدانه فرزندش را بايد بدست روانپزشكان بسپارد، و حالي بمراتب بدتر از كيانوش داشت. ولي پس از مدتي بناچار تسليم خواست پزشكان شد. معالجات اوليه در منزل و با پرستاري مادرش انجام گرفت، ولي با وخامت وضع برايش دو پرستار استخدام گرديد. ولي گذر زمان و بدتر شدن حال او اين حقيقت تلخ را به اثبات رساند كه منزل مكان مناسبي براي درمان نمي باشد، و ناچار او را به آسايشگاه انتقال داديم . واين در حالي بود كه ديگر هيچكس را نمي شناخت جز زالوهايي كه پيرامونش در حركت بودند ، خونش را مي مكيدند و عذابش مي دادند و او براي نابودي آنها خود را بر در و ديوار مي كوبيدو. يكماه ونيم از بستري شدنش در آسايشگاه مي گذشت، ولي هنوز هيچ تفاوتي در وضع او ايجاد نگشته بود كه هيچ، بنظر مي آمد روز به روز بدتر هم ميشود. سرانجام كيوان تصميم گرفت او را براي ادامه معالجه به سوئيس بفرستد و همينطور هم شد، اكنون چندماهي است كه او در يك آسايشگاه معتبر در خوش آب وهواترين نقطه سوئيس بسر ميبرد. پزشكان نهايت تلاش خود را بكار گرفته اند، ولي او هنوز هم گاه گاه با زالوها درگير ميشود و خود را به در و ديوار مي كوبد و همچنان با ناخن قسمتهاي مختلف بدنش را مي كند تا محل نيش زالوها را از بين ببرد. بنظر ميرسد كيانوش عزيز ما براي هميشه از دست رفته باشد، ولي من نميخواهم او ناصري ديگر شود نه. نه. نمي گذارم!
شنبه 24 شهريور
روزگار عجيبي است اكنون هشت ماه از بستري شدن كيانوش در آسايشگاه دور افتاده شهر زوريخ مي گذرد، و بالاخره او آرامشي نسبي يافته است، ديروز از سوئيس بازگشتم. خداي من كيانوش چقدر پير شده. موي شقيقه هايش كاملا سفيد شده بود و صورتش پر از چين وچروكهايي گرديده كه هركدام راوي يك دردند. جاي آمپولهاي آرام بخش و مسكن روي بدنش پينه بسته ومصرف بيش از حد قرصهاي آرامبخش او را به معتادين شبيه نموده، اما با اينحال براي اولين بار توانست مرا بشناسد. ما مدتي با هم در پارك قدم زديم و جالب آنكه او بلافاصله سراغ نيلوفر و شهريار را از من گرفت و من در حاليكه تمايلي به دادن پاسخ نداشتم ناچار به گفتن اين جمله كه: تا آنجا كه مي دونم ديگه ايران نيستند، اكتفا كردم .حتي به او نگفتم كه نيلوفر آپارتمانش را فروخته و ديگر باز نميگردد . او لحظه اي مكث كرد و بعد لبخند كمرنگي زد. من موضوع صحبت را عوض كردم او با تك جمله هايي با من هم صحبت شد . هنگام بازگشت دكترش گفت: برادر زاده شما تا پايان ماه آينده مرخص خواهد شد مي توانيد ببريدش.
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم: ولي حالش هنوز خيلي خوب بنظر نميرسه.
- بله مي دونم ولي در حال حاضر ما بيش از اين نمي توانيم براش كاري كنيم. اگر اينطور دور از شما وخانواده ووطن اينجا بمونه ،افسردگيش بيشتر مي شه، بهتره برگرده ايران ولي من توصيه ميكنم بازم يه چندماهي تحت نظر يه روانپزشك حاذق باشه.
من هم اعلام موافقت كردم و اكنون با وجودي كه از بازگشت او خوشحالم اما در دلم نوعي احساس هراس موج مي زند و براي عاقبت اينكار نگران هستم
دوشنبه 23 مهر
ديروز بالاخره كيانوش بازگشت. همه به استقبالش رفتيم و از او استقبال گرمي بعمل آورديم، اما او فقط نگاهمان ميكرد، از من خواست تا بسرعت فرودگاه را ترك كنيم و من دانستم كه فرودگاه براي او يادآور خاطرات تلخي است بنابراين بخواست او با سرعت راه خانه كيوان را در پيش گرفتيم، ولي او با اصرار خواست تا بخانه خودش برود و باز قدم در عمارتي گذاشت كه سنگ سنگ آنرا به عشق نيلوفر بنا نهاده بود .كيوان تصميم داشت بمناسبت بازگشت او روز جمعه 27 مهر مهماني باشكوهي ترتيب دهد ولي من به شدت مخالفت كردم، وقتي او علت را جويا شد گفتم كه روز27 مهر سالروز آشنايي نيلوفر و كيانوش است و اگر با من مشورت ميكردي ، مي گفتم كه اجازه دهي لااقل تا آن روز كيانوش در آسايشگاه بماند جملات من هراسي در دل همه برانگيخت و من در چشمان آنها وحشتي عجيب را بوضوح مشاهده كرده ام
شنبه 28 مهر
ديشب تا ديروقت همه بيمارستان بوديم. مي دانستم كه بالاخره نحسي اين روز دامان همه ما را خواهد گرفت. ما يكبار ديگر با عنايت خداوند توانستيم كيانوش را از آغوش مرگ جدا كنيم. روز جمعه ما همه از صبح سعي كرديم با او ارتباط برقرار كنيم اما او حاضر نشد، ما را بپذيرد. مستخدمين ما را از وضعيت او مطلع مي ساختند و هربار از سلامتش مطمئن مي شديم. حوالي غروب دلگير جمعه احساس اضطراب و دلهره اي عجيب به دلم چنگ انداخته بود . ديگر نتوانستم تحمل كنم ، با سرعت بمنزل كيانوش رفتم. چهره مستخدمينش بسيار نگران بود و جمالي گفت كه يكساعتي است كيانوش در را به روي خود قفل نموده و به هيچ كس اجازه ورود نمي دهد.
گفتم: مگه از صبح در قفل نبود؟
واو پاسخ داد: چرا ولي هربار كه در مي زديم آقا جواب مي داد ، ولي الان ساعتيه كه پاسخي نمي دن.
با شدت به در كوبيدم و چند بار نام او را با صداي بلند تكرار كردم، ولي پاسخي نشنيدم بر سر جمالي فرياد كشيدم: معطل چي هستي در رو بشكن
و او همان كار را كرد بسرعت وارد اتاق شدم وكيانوش را روي تختخوابش يافتم در حاليكه پيرامونش را عكسهاي نيلوفر پر كرده بود و در دستش خودنويس يادگار او بود. ملحفه اش غرق در خون بود و رگ مچ هر دو دستش را زده بود. صورتش چون گچ سفيد و بدنش يخ زده بود ولي هنوز نبضش بسيار ضعيف ميزد. نمي دانم چطور او را به بيمارستان انتقال داديم . فقط زماني بخود امدم كه دكترش گفت: خوشبختانه خطر برطرف گرديد. بهر حال من در آخرين لحظات توانستم مانع آن شوم كه اينبار كيانوش جانش را در روز تولد عشقش به نيلوفر هديه كند.
پنج شنبه 10 آبان
حال كيانوش رو به بهبود است بزودي از بيمارستان مرخص ميشود. امروز كه به ملاقاتش رفته بودم لبخند دردآلودي زد و گفت: هيچوقت بخاطر اينكار نمي بخشمت
من با صداي بلند خنديدم وگفتم: برعكس من فكر ميكنم اين بهترين كار در تمام مدت زندگيم بود . حالا ديگه تو واقعا پسر من هستي . چون خودم بهت زندگي دادم .
لحظه اي سكوت كرد و گفت: ولي من از اين به بعد زندگي نخواهم داشت فقط زنده هستم، مطمئن باش كه من به آخر خط رسيده ام.
پاسخش دلم را به درد آورد ولي سعي كردم با او بحث نكنم
يكشنبه 4 آذر
ديروز در اوج نا اميدي روزنه اي از اميد در دلم درخشيدن گرفت. اينكه مي نويسم نا اميدي از جهت كيانوش است. زيرا او همچنان به انزواي خود ادامه مي دهد. نه سرگرمي و نه تفريحي و نه حتي مهماني نزديكترين اقوام. او همچنان خود را در سراي نيلوفري محبوس گردانيده.(سراي نيلوفري نامي است كه پيش از اين كيانوش براي آن عمارت پيشكشي انتخاب كرده بود و حالا بجاي سراي نيلوفري آنجا زندان كيانوشي است.) بهر حال وضعيت او همه ما را نگران ساخته بود و كوشش ما براي پيدا كردن يك روانپزشك متبحر هنوز بجايي نرسيده بود تا اينكه ديروز دكتر بهروزي يكي از دوستانم را برحسب اتفاق در خيابان ديدم . نمي دانم چرا تابحال بفكر او نيفتاده بودم. او روانشناس حاذقي است. وقتي حال كيانوش را پرسيد برايش توضيح دادم كه او همچنان دچار كابوسهاي شبانه ميشود، از سر درد شديد عصبي رنج ميبرد. و رعشه رهايش نميكند. بعد از او خواستم كه معالجه كيانوش را دنبال كند او لحظه اي فكر كرد و بعد گفت: من حرفي ندارم ولي دكتري بمراتب بهتر از خود سراغ دارم ، اگر او معالجه كيانوش را بپذيرد من اطمينان دارم كه خوب خواهد شد.
دستپاچه گفتم: هرچه بخواهد به او مي دهم ، فقط كاري كن كه او قبول كند.
لبخندي زد و گفت: مساله پول نيست، مساله اينجاست كه او طبابت را رها كرده و در حومه شهر زندگي ميكند .
نا اميدانه نگاهش كردم و مستاصل پرسيدم: يعني هيچي!
لبخندش اميدوارم كرد و بعد به من قول داد ، با دكتر صحبت كند خوشبختانه امروز تماس گرفت و گفت توانسته با دكتر صحبت كند . حالا قرار است تا در يك روز جمعه كه احتمالا جمعه همين هفته است به ديدار دكتر معتمد برويم. ومن اكنون بسلامت كيانوش بسيار اميد دارم. راستي چند بار است كه كيانوش دفترش را از من ميخواهد و من امشب آنرا به او پس خواهم داد تنها چيزي كه بعنوان آخرين جمله ميتوانم بنويسم اين است: اين سرانجام پر درد يك آشنايي بود.
قطره اشك ديگري از روي گونه نيكا سر خورد . دفتر را ورق زد و باز خط آشناي كيانوش كه آخرين سطور دفتر را نگاشته بود، توجهش را جلب كرد. بنظرش رسيد كه كيومرث خوب مي نويسد، ولي نوشتار كيانوش همچون لحنش صميمانه تر بنظر مي رسيد با اشتياق آخرين سطور را از نظر گذراند.
مي داني چرا تاريخ نزده ام، چون زمان را گم كرده ام . همه چيز را گم كرده ام. نيلوفرم را گم كرده ام. نوشته هاي كيومرث را خواندم. همه چيز را نوشته بود جز احساس درهم شكسته من، همه چيز خوب توصيف شده بود.مي داني همه چيز مثل يك كابوس بود و چه كابوس وحشتناكي . خداي من چرا اين بلا بر من نازل شد؟ نيلوفرم را كدام مرداب از من جدا كرد؟ روح زندگيم در كدام مرادب فرو شد كه هرگز باز نخواهد گشت. من به چه گناهي بايد زنده به گور شوم و تا پايان عمر در دخمه اي بنام زندگي جان بكنم. گاهي فكر ميكنم از همه چيز متنفرم، حتي از نيلوفر ، ولي آخر مگر ميشود او زندگيم، هستيم، روحم و تمام وجودم بود، چطور ميتوانم از او متنفر باشم! همه مي گويند فراموشش كن ولي آخر چگونه؟ نيلوفر آمده بود كه برود و من نمي دانستم، اكنون او رفته ، ولي با خود همه چيز مرا برده است، كاش شركت مهرنژاد را مي برد، ولي احساس و روح و اشتياق مرا براي زندگي باقي مي گذاشت. حالا من ديگر هيچ ندارم چون نيلوفر را ندارم. دكتر جديد چه ميتواند به من بدهد؟ نيلوفرم را؟ من فقط او را كم دارم. نيلوفر، هيچ وقت تو را نخواهم بخشيد فقط يك كلمه به من پاسخ بده، آخر چرا؟
آخرين كلمه اي كه بر دفتر نگاشته شده بود يك چراي بسيار بزرگ بود بر آخرين برگ ريزش قطرات اشك كاملا مشهود بود، حتي جوهر برخي كلمات را پخش كرده بود و نيكا از لابه لاي كلمات ريشه درد را در وجود كيانوش مي ديد. دفتر را بست و با صداي بلند شروع به گريه كرد آنقدر گريه كرد كه به هق هق افتاد و نفهميد كه چه وقت خواب او را در ربود.

 

نيكا با صداي آرامي كه او را بنام ميخواند ، چشمانش را گشود، احساس كرد پلكهايش ضخيم و سنگين شده، شايد چشمانش باد كرده بود نگاهش را به بالاي سرش دوخت. كيانوش با چهره خسته ولي لبخندي زيبا كنارش ايستاده بود. 
- سلام نيكا خانم بالاخره بيدار شدي؟
نيكا با ديدن او بياد دفتر افتاد و بغض گلويش را فشرد، تا حدي كه نمي توانست پاسخ كيانوش را بدهد . چقدر دلش براي اين مرد ميسوخت. به زحمت و بيشتر با اشاره سر پاسخ سلام او را داد . لبخند جوان عميقتر شد و به خنده گفت:هنوز از خواب بيدار نشديد؟
- چرا ولي مي دونيد من ......... ديشب دير خوابيدم
احساس كرد كيانوش بقيه جمله اش را حدس زده ، زيرا به او اجازه ادامه دادن نداد و گفت: معذرت ميخوام كه صبح به اين زودي مزاحمتون شدم راستش پروفسور زرنوش اينجاست.
نيكا نگاهي به دور وبرش كرد. جلوي در سه مرد با روپوشهاي سفيد ايستاده و با هم صحبت ميكردند. خيلي دلش ميخواست پروفسور مشهور را ببيند و در همان حال گفت: باز خودتون رو به زحمت انداختيد كه........
- خواهش ميكنم خانم، حالا آماده ايد؟
- بله
كيانوش بطرف مردان سفيد پوش رفت وگفت: خوب آقايون بيمار ما آماده هستن.
هر سه مرد رويشان را بطرف نيكا گرداندند.نفر اول دكتر اديب بود، نفر دوم دكتر جهانگيري . نيكا هر دوي آنها را قبلا ديده بود، ولي نفر سوم را كه مرد كاملي با موهاي سفيد واندامي لاغر و صورتي بشاش بود نمي شناخت. مسلما او پرفسور زرنوش بود، آنها نزديك آمدند، سلام واحوالپرسي و مراسم معارفه بسيار مختصر و سريع انجام شد. پس از آن پروفسور رو به نيكا كرد و گفت: گوش كن جوون، من آخرين عكسهاي پاي شما رو ديدم، ولي براي انجام معاينه دقيقتري مجبورم گچ پاتون را براي چند ساعتي باز كنم. با اين وضع معاينه دقيق ممكن نيست. خوب موافقيد؟
لحن پروفسور نيز چون چهره اش دلسوزانه ومهربان بود. نيكا به كيانوش نگاه كرد كه منتظر پاسخ او بود. بعد آهسته گفت: بله ، موافقم.
دكترها با سرعت دست بكار شدند و او را به اتاق ديگري انتقال دادند و ظرف چند لحة گچ پايش را باز نمودند . نيكا در تماس هوا با پايش احساس مطبوعي داشت. دستش را به آرامي بر روي پوسته هاي پايش كشيد ، دلش نمي خواست بار ديگر پايش را گچ بگيرند . احساس راحتي ميكرد. اما اين راحتي چند لحظه بيشتر طول نكسيد ، زيرا بمحض آنكه او را براي انتقال به اتاقش بر روي تخت روان قرار دادند، آنچنان دردي در پايش پيچيد كه تمام تنش از عرق خيس شد. بهر حال او را به اتاقش بازگرداندند، وقتي داخل اتاق شد كيانوش كه با پروفسور مشغول صحبت بود، بلافاصله جلو آمد و پرسيد: حالتون خوبه؟
- بله خوبم فقط وقتي تكون ميخورم پام درد ميگيره
كيانوش لبخندي زد وگفت: همه چيز درست ميشه پاتون خوب ميشه ، نگران نباشيد.
پروفسور جلو آمد ، لبخندي زد و گفت: خوب جوون آماده اي؟
- بله
بعد ملحفه را از روي پاي نيكا كنار زد. كيانوش بلافاصله بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ايستاد. پروفسور كارش را با دقت بسيار آغاز كرد. نحوه معاينه او به گونه اي بود كه براي نيكا تازگي داشت. علاوه بر او دكترهاي ديگر نيز كه دور آنها حلقه زده بودند ، با دقت فراوان به معاينه پروفسور چشم دوخته بودند وگاه گاه سوالاتي ميكردند و پروفسور پاسخ آنها را مي داد. نيمساعت بعد كار دكتر تقريبا تمام شده بود. اين بار عكسها را برداشت و راجع به آنها آغاز سخن نمود . پزشكان ديگر چون تازه محصليني كنجكاو پي در پي او را سوال پيچ ميكردند و او بي آنكه لحظه اي تفكر كند، پاسخ همه را مي داد. پروفسور از جمع آنان كه همچنان مشغول بحث بودند خارج شد وكيانوش را بسوي خود خواند. او آمد نگاه پر محبتي به نيكا كرد گفت: زياد كه درد نداشت، داشت؟
نيكا كه هنوز درد مي كشيد بزحمت لبخند زد و با سر پاسخ منفي داد. كيانوش رو به پروفسور كرد و گفت: در خدمتم 
دكتر عكس را بالا گرفت . بر روي قسمتهايي از آن با روان نويس دايره هايي رسم كرد و مشغول صحبت شد. نيكا از صحبتهاي او سر در نمي آورد. زيرا او از اصطلاحات تخصصي استفاده ميكرد كه نيكا هرگز نشنيده بود . نگاهش به كيانوش افتاد، او ظاهرا سراپا گوش بود. ولي نيكا فكر ميكرد : او هم چون من سر در نخواهد آورد اما زمانيكه پروفسور سكوت كرد، كيانوش سوالي پرسيد كه بنظر نيكا به اندازه سخنان پروفسور ، نا آشنا مينمود. پروفسور پاسخش را داد. نيكا با تعجب به او نگاه ميكرد كه بار ديگر با همان اصطلاحات عجيب سوال ديگري كرد و به قسمتهايي از عكس اشاره كرد پاسخ پروفسور اگرچه براي نيكا نامفهوم بود، اما لبخند كيانوش حكايت از رضايت داشت.
پروفسور اين بار رو به نيكا كرد وگفت: دخترم خوب گوش كن ببين چي مي گم.
- من آماده ام بفرماييد
- مي دونيد به اعتقاد من پاي شما قابل علاجه . اما اين درمان مشروطه به دو مساله است كه اگر اونها رو بپذيري ، بزودي كار رو شروع مي كنيم
نيكا با دلهره پاسخ داد: اون دو شرط چيه؟
- حوصله در درجه اول و تحمل فراوان بعد از اون. بهبودي پاي شما سرماخوردگي نيست كه با مسكني ظرف يكي دو روز يا حتي يه هفته خوب بشه. گذشته از اون انجام عمل جراحي و خصوصا فيزيوتراپي بعد از اون با درد توامه و اين چيزيه كه بايد ظرفيت تحملش رو در خودتون ايجاد كنيد
سخنان پروفسور را كيانوش با جمله در عوض نتيجه خوبي خواهيد گرفت ادامه داد نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت و بعد گفت: مي پذيرم و سعي ميكنم بيمار خوبي باشم
كيانوش خنديد و گفت: بدون سعي هم ، شما خوبيد خانم معتمد.
- متشكرم لطف داريد
- خوب جوونها ظاهرا همه چيز براي انجام عمل آماده اس بزودي كارمون رو شروع مي كنيم. 

 

سوالي در ذهن نيكا چرخ مي زد ولي زبانش از بازگو نمودن امتناع ميكرد بالاخره دل را به دريا زد و پرسيد: دكتر ميتونم به مسافرت برم؟
لبخندي بر لبان پروفسور نشست و گفت: كيانوش همه چيز رو برام گفته حقيقتش اگه شما در يك وضعيت روحي عادي بوديد، من هرگز اجازه تحرك بشما نمي دادك ولي با شرايطي كه شما داريد ميتونم تا آخر هفته براي تجديد روحيه به شما وقت بدم، بريد ولي براي روز شنبه اينجا باشيد. با هواپيما سفر كنيد و حتي الامكان از تحرك خودداري كنيد. به هيچ عنوان با عصا راه نريد فقط از ويلچر استفاده كنيد. مواظب باشيد ضربه اي به پاتون وارد نشه . از خم كردن وحركت دادن پاتون بشدت پرهيز كنيد....... راستي كيانوش جان اگه بتونيد خانم رو با كسي همراه كنيد كه اطلاعات پزشكي داره مثلا يه پرستار خيلي بهتره، هم خيالتون راحت مي شه ، هم امكان بوجود اومدن حادثه كمتر ميشه
- خب دخترم چيز ديگه اي نيست كه بخواي بدوني؟
- نه بابت همه چيز از شما متشكرم.
- منم متشكرم و اميدوارم سفر خوبي داشته باشيد . خيلي مواظب خودتون باشيد
- حتما دكتر
- من ديگه مي رم . با من كاري نداريد؟
- نه متشكرم
- پروفسور خيلي لطف كرديد اميدوارم بتونم زحمات شما را جبران كنم
پروفسور كيفش را از روي صندلي برداشت با دست به پشت كيانوش زد وگفت: بس كن مهرنژاد كوچك
بعد رو به نيكا كرد و ادامه داد: خدانگهدار، دخترم تلفن منو كيانوش جان بشما مي ده ، در حين سفر اگر اتفاقي افتاد حتما تماس بگيريد.
- متشكرم مزاحمتون مي شم.
پروفسور بطرف در رفت . كيانوش نيز پشت سر او به راه افتاد . لحظه اي رو به جانب نيكا كرد و گفت: فعلا با اجازه
و بعد هر دو خارج شدند. پرستارها بلافاصله نيكا را به اتاق گچگيري انتقال دادند و ظرف چند لحظه باز چكمه سفيد بلندي قالب پايش به او هديه كردند و به اتاقش باز گرداند . وقتي داخل اتاق شد، كيانوش مقابل پنجره ايستاده بود و به حياط بيمارستان نگاه ميكرد . حالتش به گونه اي بود كه باز نيكا را بياد دفتر خاطراتش انداخت. خودش هم نمي دانست چرا با ياد آوري دفتر، بي اختيار بغض گلويش را مي فشرد و چشمانش را اشك به سوزش واميداشت. صداي چرخ برانكار و پرستاران باعث شد كيانوش از عالم خود خارج شود و به جانب آنها باز گردد. پرستاران نيكا را روي تختش قرار دادند ورفتند كيانوش جلو آمد و نيكا گفت: فكر ميكردم با پروفسور مي ريد.
- به راننده گفتم ايشون رو برسونه ، بعد دنبال من بياد ، ميخواستم راجع به سفر بيشتر صحبت كنيم. اگه تمايلي نداريد و ترجيح مي ديد تنها باشيد با اجازه شما مرخص مي شم .
- شما را بخدا بس كنيد آقاي مهرنژاد اين چه حرفيه؟
كيانوش لبخند زد و نزديكتر آمد. بر لبه تخت نشست و گفت: پس اخمهاتون رو باز كنيد و من رو به لبخندي مهمان كنيد.
نيكا بي آنكه سعي نمايد بي اختيار لبخند زد وگفت: حالا خيالتون راحت شد؟
- بله متشكرم. در ضمن خانم معتمد براي 4 بعد ازظهر امروز بليت هواپيما براتون رزرو كردم، البته با اجازه شما
نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: همين امروز؟
- بله
- براي من تنها؟
- نخير براي شماو خانواده تون، خانواده همسرتون و پرستاري كه همراهتون مي ياد،فكر كردم حالا كه فقط چند روز فرصت داريد يك شب هم غنيمته، اشتباه كردم/
- نه ولي......
- ولي چي؟ راحت باشيد
- راستش آقاي مهرنژاد مشكل اينجاست كه مقدمات سفر مهيا نيست
- همه چيز اونجا هست. شما فقط بايد ساك لباسهاتون رو ببينديدكه براي اون هم تا بعد از ظهر وقت داريد ، فكر ميكنم كافي باشه
- بله ولي مساله پرستار و بيمارستان چي ميشه؟
- خب اين هم كه مشكلي نيست . شما با خيال راحت مي ريد ترتيب كارهاي ترخيص موقتتون رو من و كيومرث مي ديم، ولي در مورد پرستار اين مساله به شما مربوط ميشه. پيشنهاد خاصي در اينمورد داريد؟
- نه من پرستاري رو نمي شناسم
- پس در اين صورت ترتيب اين كاررو هم خودم مي دم.
نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت بعد گويا چيز تازه اي بمغزش خطور كرده باشد گفت: مي شه از پرستاران همين بيمارستان باشه؟
- بله ، چرا كه نه
- من ميتونم از شما بخوام خانم رئوف رو با ما همراه كنيد؟
شنيدن اين نام دل كيانوش را لرزاند ودستپاچه و بي اختيار پرسيد: چرا ايشون خانم معتمد؟
نيكا باز هم از تغيير حالت كيانوش متعجب شد و با چهره اي پشيمان گفت: خب اگه اشكالي داره صرفنظر ميكنم من فقط همين طوري ايشون رو پيشنهاد كردم.
كيانوش سعي كرد برخود مسلط شود . بعد گفت: نه هيچ اشكالي نداره . سعي ميكنم اين كار هم بخواست شما انجام بگيره.
تعجب نيكا هنوز برطرف نشده بود. بنابراين خواست باز هم در اينمورد سخني بگويد ولي كيانوش كه گويا فكرش را خوانده بود قبل از او به حرف آمد و گفت: باور كنيد هيچ اشكالي نداره..... ايشون كه الان بيمارستان نيستند، هستند؟
- نه
- شماره تلفن منزلشون رو داريد؟
- متاسفانه نه.
- اشكالي نداره، از طريق بيمارستان نشونيشون رو پيدا مي كنم.
- ميترسم باعث دردسرتون بشه
- اينطور نميشه، ولي مطمئن باشيد اگر اينطور شد پيگير قضيه نمي شم وكس ديگري رو معرفي ميكنم
- حتما همين كار رو كنيد
كيانوش برخاست و جلوي پنجره ايستاد و گفت: خوب راننده هم اومد، فكر نميكنم قبل از رفتنتون فرصتي دست بده كه شما رو ببينم، بنابراين بهتره از همين حالا خداحافظي كنم. اميدوارم سفر بشما خوش بگذره، خيلي هم مراقب خودتون باشيد.
- حتما شما هم اگه وقت كرديد سري بما بزنيد...... واقعا نمي دونم با چه زبوني بايد از شما تشكر كنم؟ فكر نمي كنم بتونم لطفهاي شما رو جبران كنم. 
- اين چه حرفيه خانم. اين منم كه بايد محبتهاي شما وخانواده تون رو تلافي كنم، با اجازه شما من مرخص مي شم...... خواهش ميكنم ديگه هم از اين حرفا نزنيد فعلا خدانگهدار سركار خانم.
- بسلامت .......... صبر كنيد آقاي مهرنژاد بليتها چه ميشه؟
كيانوش كه كاملا خارج شده بود به داخل اتاق سرك كشيد و گفت: حق با شماست بر ميگردم.
نيكا لبخندي زد وگفت: خدانگهدار
كيانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگي او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه هميشه با اين فكر مي آمد، اما هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه صداهاي آشنا گوشش را پر كرد. ديدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندي از هم بگشايد. او بلافاصله پرسي


مطالب مشابه :


حریم عشق

نيكا سرش را با شرم زيباي دخترانه و از خريد كارتهاي دعوت عروسي ماست رفتيم




رمان رویا قسمت هجدهم

پس لطفاً بگو كي كارتهاي عروسي را پخش خواهيد نگه داشتيم با خبر عروسي شما شعر و مَتن




رمان حریم عشق قسمت17

بزرگ وکوچک کردن متن. تمام كارتهاي دعوت پخش لحن بچگانه و زيباي لعيا لبخند بر لبان




برچسب :