با شجاعت بگو: این زندگی منه.(5دخی)پارت3

.یه قدم به جلو.

زن: این5 تاعکس رو به دقت نگاه کن. خب اولی این پسری که کنار ماشین ایستاده اسمش جونگ مینه، صدایی به حالت جیغ و خیلی زننده و بد داره، آدم دورویی و همش زیر آبتو میزنه.

این که عینک زده و کت و شلوار مشکی پوشیده، یونگ سنگه.(عین تیپش تو لت ایت گو)خیلی لوسه، سعی کن ازش دوری کنی، میخواد دل همه ی دخترا رو به دست بیاره و به همه نخ میده، اصلا بهش نزدیک نشو.

کیم کیو جونگ، خیلی شره، همش تیکه های بد و بی مزه می اندازه، به درد لا جرز دیوار هم نمیخوره. میتونی راحت اذیتش کنی زود از کوره در میره.

این یکی...این یکی...

صداش میلرزید و چشماش پر از اشک شده بود و به سختی دستش رو روی عکس گذاشت وگفت: همین مو حنایی اسمش کیم... کیم هیو...هیون جونگه.لیدرشونه، به همه محل میده و زود با دخترا گرم میگیره خیلی هم چشم چرونه و کلا مثل یه خروس میمونه، هیزه.

این آخریه همین که مثل موش میخنده...

گیشا خیلی دوست داشت به تعریفاش بخنده ولی چون اعصابش خورد بود و فقط با سکوت نگاه میکرد و بخاطر هوش زیادش زود همه رو یاد می گرفت.

زن ادامه داد: این آخریه از همه کوچیکتره. همیشه بچه بازی در میاره، و الکی اذیتت میکنه، فقط سعی کن کفریش کنی اینطوری هیچ کاری از دستش بر نمیاد.خب یادشون گرفتی؟

گیشا عکسها رو یکی یکی به دست گرفت و خوب نگاهش کرد بعد اونو پایین اورد وگذاشت روی میز.

گیشا: علاوه بر چیزایی که شما گفتین خانم مین باید بگم، خب این جونگ مینه خیلی لبای خوش فرمی داره و خیلی خوشگل میخنده. این یکی یونگ سنگه با عینک و کت و شلوار مشکی مطمئنا خوشتیپ تره. این کیو جونگه به نظر باوقار و متینه.

گیشا دستش رو روی عکس گذاشت و به صورت خانم مین نگاه کرد و گفت: این مو رنگیه کیم هیون جونگه، لیدرشونه و به نظرم مهربون میاد و...(کمی مکث کرد و به صورت مین نگاهی انداخت،لباش رو جمع کرد و لب پایینش رو گاز گرفت وادامه داد):وای فکر میکنم عالی ببوسه، خیلی بهش میاد.

صورت خانم مین هنوز تقریبا پایین بود ولی گیشا متوجه اشک توی چشمای اون شده بودو ادامه داد: و این آخریه...هیچ نظری بیشتر از اینکه به نظر بامزه ست، ندارم.

زن(خانم مین) که ازچشماش عصبانیت میبارید ولی نمیخواست ضعف نشون بده خیلی مسمم گفت: خب پس این راه یاد گرفتنته، حالا فهمیدم چرا میخوای جراح قلب بشی. تو خیلی باهوشی.

گیشا که دردش تازه شده بود ومیدونست که اون بهش نیاز داره و نمیتونه آزارش بده با خنده ای شیطانی: خب برنامه ی این روزاشون رو بگو.

زن: جونگ مین صبحا ساعت 6...

تمام برنامه هاشون رو برای گیشا توضیح داد.

گیشا از طرز صحبتهات میفهمم هدف اصلی کیه ولی نمیفهمم چرا روی بقیه هم تمرکز کردی اونا دیگه چرا؟!

خانم مین: تو واقعا باهوشی! خیلی خوبه، هدف دوست دختراشونه (بعد کاغذی رو توی دستش مچاله کرد) نابودشون کن.

گیشا بلند شد و با فلش حاوی برنامه ها به سمت در رفت. دستش رو روی دستگیره ی در گذاشته بود که برگشت:

نمیدونم... واقعا نمیدونم منظورت از این کارا چیه!؟ فقط اینو میدونم که آزارو اذیت بقیه و بازی کردن با اونها آخر عاقبت بدی داره. این کارو نکن خانم مین.

گیشا اینها رو گفت واونجا رو ترک کرد و میدونست حتی اگر تا ابد اونجا بمونه، اون جوابی نمیده پس در رو باز کرد و بیرون رفت.

کمی دورتراز خونه ی بزررگی پشت دیواری ایستاد و منتظر موند.

ساعت 5:50 دقیقه صبح بود و اون به ناچار داشت نودل میخورد که اولین سوژه طبق برنامه ساعت 6 بیرون اومد و هر کدوم سر ساعت معینی از خونه خارج شدن. ساعت 5 عصر هم همه با هم برای کارشون بیرون رفتن و گیشا هنوز اونجا منتظر بود. آخرین برنامه برای ساعت 9 بود که اونا به خونه برمیگشتن. اون دیگه یاد گرفته بود که دابل اس در طول روز چیکار میکنن و باید برنامه ی بعدی رو دریافت میکرد.

ساعت 9:30 روبروی همون ساختمون بلند و تیره رنگ:

گیشا: آقای کو، خانم مین چی گفتن؟

آقای کو در حالی که کلیدی رو در دست گیشا میگذاشت گفت: اینا سوئیچ اون ماشینن، همون سیاه و اسپرته که اونطرف خیابون پارکه و این کلاه و عینک و این هم گوشی جدیدت که برنامه ها توشن. دوشیزه گیشا برای خودت بهتره که توی این مدت کمتر با خانواده ت در ارتباط باشی.

گیشا: ممنون از کمک و راهنمایی همیشگیتون.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شکیبا به خونه ی هایان رفته بود و بخاطر اینکه هایان حموم بود مجبور شد با مادر هایان صحبت کنه.

مادر هایان: دیروز برنامه یونگ سنگ رو تو فن میتینگش دیدم، اون دختره که روی سن بود خیلی شبیه تو بود، تو دیروز با هایان رفته بودی اونجا؟

شکیبا با خنده ای بچه گانه و در حالی که قرمز شده بود : بله، من بودم، چطور مگه؟ بد بود؟

مادر هایان(خانم کیم آرا): نه اتفاقا خیلی هم خوبه من تمام برنامه های دابل اس رو دنبال میکنم و همیشه به هایان میگم حالا که روابطمون انقدر با خانواده ی کیم خوبه باید با یکی از پسراش دوست بشه.

شکیبا با تعجب و در حالی که ابروهاش رو بالا برده بود: چی؟ خانواده کیم کی هستن؟

کیم آرا: ها، فکر کردم بهت گفته! ما وخانواده کیم هیونگ جون رابطه صمیمانه ای داریم.با هم دوستای تقریبا نزدیکی هستیم.

شکیبا که دیگه داشت دیوونه میشد: نه فکر کردم یکی دیگه از اعضای دابل اس رومیگینن.اونوکه میدونستم، راستی فکرکنم هایان دیگه بیرون اومده باشد،من میرم پیشش.

شکیبا باعصبانیت وارد اتاق هایان شد در حالیکه هایان لخت بود و داشت لباس میپوشید، هر2 با دیدن هم یه جیغ کشیدن و شکیبا بیرون رفت.بعد از چند دقیقه رفت تو و مثل یه شیر زخمی شروع به حرف زدن کرد.

-: چرا نگفته بودی که با خانواده اونا در ارتباطی؟ پیش خودت چی فکر کردی؟ که من ازت سو استفاده میکنم؟ یا میگم برام هیونگ جون رو تور بزنی؟هان؟ واقعا که؟تو دیگه کی هستی؟!

شکیبا که دیگه تحمل نداشت از خونه ی اونا بیرون زد و حتی برای لحظه ای هم به هایان فرصت حرف زدن نداد.

کنار خیابون رسیده بود و می خواست تاکسی بگیره.(ماشینش رو نیاورده بود چون قرار بود با هایان برن خرید و پیاده روی)

تاکسی اومد و قبل از اینکه درش رو باز کنه کسی از پشت دستش رو گرفت. برگشت و با صورت خیس و قرمز هایان روبرو شد.

شکیبا ساکت مونده بود که هایان شروع به صحبت کرد و با هق هق گفت: از وقتی که به مدرسه میرفتم همه بخاطر این با من دوست میشدن چون... چون... مادرم یه بازیگر بود و بعد از اون با من دوست میشدن چون روابط ما با خانواده اونا نزدیک بود و همه از جمله دوستام توی زندگی شخصیم خیلی فضولی میکردن و زود درمورد من همه چیز رو میفهمیدن.

تو تنها کسی بودی که برای خودم باهام دوست شدی، حالا از این مطمئن شدم، فقط... میخواستم وقتی مطمئن شدم بهت بگم.

میخوای با من بهم بزنی؟ من خیلی دوستت دارم این کارو نکن و با صدای آرومی: شکیبا... خواهش میکنم.

شکیبا رو به راننده: شما میتونین برین. ببخشید.

راننده: یه ساعته مارو علاف کردی خانم.

تاکسی رفت و شکیبا شونه های هایان رو گرفت و گفت: منم خیلی دوستت دارم ولی باید برای عذر خواهی برام جبران کنی!

هایان با شادی بچه گانه ای: پس، هرچی تو بگی. راستی یه مهمونی هم داریم، خیلی باحاله؛ یه عالمه از دوستای مامانم هم هستن.

شکیبا که میدونست هایان صادقانه حرف میزنه با اون به طرف خونه هایان رفتن تا با هم برای مهمونی به خرید برن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به روی شکمش روی تخت دراز کشیده بود و سرش رو توی بالش فرو کرده بود و حتی حوصله ی تکون خوردن هم نداشت، دستاش هنوز درد داشت و میسوخت در همین زمان در رو زدن و پدرش با ظرف صبحونه وارد شد.

پدر: سلام، دختر گلم. حالت چطوره؟ برات صبحونه اوردم، آنیا جونم.

آنیا: با این کارها فکر نکن که انتقام نمیگیرم ولی اگر به همین ترتیب پیش برین از مقدارش کم میکنم و...

همین موقع تلفن زنگ زد:

مرد پشت تلفن: سلام.

آنیا: سلام ،بفرمایید.

مرد: من هان یون چان هستم. از طرف کمپانیمون میخواستیم به شما یه پیشنهاد کاری بکنیم.

آنیا: چه کمپانی هستین؟ من خودم هم رقصم رو انتخاب میکنم.نمیخوام توی مسابقات هم رقصم مرد جدیدی باشه. از همین الآن قبول نمیکنم. با آماتورها نمیرقصم.

مرد پشت تلفن خنده ش گرفته بود گفت: نه ما برای اینکه به افراد حمایت شده توسط کمپانیمون آموزش رقص بدین، تماس گرفتین. اگه میشه امروز عصر ساعت6 تشریف بیارین.

آنیا: آموزش رقص؟ من به هرکسی آموزش رقص نمیدم و تازه 1 عالمه شرایط هم دارم و...

مرد: لطفا شما بیاین بعد با هر جای قرارداد مشکل داشتین به توافق میرسیم.

آنیا: باشه، فقط باید بگم که...

مرد: پس آدرسو براتون میفرستم. امروز عصر میبینمتون خانم لی.فعلا خدانگهدار.

آنیا: ولی من...الو...الو...

و بعد متوجه پدرش شد که داشت با نگاه خیلی کنجکاوانه ای نگاه میکرد و تلفن رو محکم تر گرفت: ولی من شرایط خودم رو دارم، باید آدمهای خیلی مشهوری باشن. اینطوری الکی قبول نمیکنم. ولی خب امروز میام تا قرارداد رومطالعه کنم.خداحافظ

پدر: واو، از کجا زنگ زده بودن؟ خیلی باحال بودی، حال کردم، دختر خودمی.

آنیا خودش رو گرفت و گفت: بله من رقاص برترم. راستی بابا باید چیکار کنم دستام خیلی درد دارن.

پدر: میخواستی رقاص نباشی که به پاهات بزنه. من برای خودم چند تا دارو گذاشتم خوب شد الآنم میرم برای تو هم میارمشون، تا خوب بشی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پشت میز صبحونه تو آشپز خونه:

-: مامان، میخوان بادیگاردم کنن. من دوست ندارم زور میگن.

مامان: خوبه که بادیگارد گروه معروف بشی، هانی عزیزم.

هانی در حالی که نون رو تو دهنش میزاشت: چی؟ مامان از کجا میدونستی باید بادیگارد... یه گروه معروف بشم؟

مامان با من من: با آقای اوه دیروز حرف زدم و بهم گفت.

هانی که شک کرده بود: باشه من دارم میرم.

مامان: حالا قبول میکنی یا نه؟

هانی با پوزخندی: چرا اونم از آقای اوه نمیپرسن؟

دفتر آقای اوه:

رئیس اوه: خب قبول میکنین یا نه؟

هانی: من که گفتم فردا جوابتون رو میدم!

رئیس اوه: آخه اونا امروز جواب قطعی میخوان.

هانی: فردا جوابم رو میدم.

رئیس: آخه امروز ازم خواستن بری اونجا. من هم قبول کردم.

هانی: چی؟

رئس اوه: گفتم قبول میکنی که بادی...

هانی از عصبانیت دیگه تحمل نیورد و گفت:چی؟ من1 پلیس هستم فکر نکنم بخوام1 بادیگارد باشم.

رئیس اوه: آخه مشکل به 1 جنایت بزرگ مربوط میشه به 1 قتل که ممکنه اتفاق بیفته.

هانی: برحسب حدسیات نمیشه گفت که اتفاق میوفته یا نه؟

رئیس: فرد مورد نظر خیلی خطرناکه نمیتونیم بزاریم تو این مأموریتم از دستمون فرار کنه.

هانی: چرا دقیق نمیگین چی به چیه؟

رئیس: چون این مأموریت سریه و نمیتونم برای کسی که هنوز در مأموریت نیست توضیح بدم.

هانی با حالت اضطراب و تعجب: گفتین قتل؟

رئیس اوه ساکت مونده بود و سرش رو به نشانه ی تأیید پایین اورد.

هانی: چه گروهی هستن؟

رئیس اوه که هانی رو میشناخت و میدونست که در شرف قبول کردنه گفت: با اینکه حالا نباید بدونی ولی خب اونا دابل اس هستن.

هانی: چی؟دابل... اس...؟دابل اس فایو او وان؟

و زیر لب آروم گفت: امکان نداره باورم نمیشه!

رئیس اوه یکی از ابروهاش رو بالابرد و کنجکاوانه پرسید: امروز میری کمپانیشون؟

هانی با کمی دودلی:30 دقیقه بهم وقت بدین.

رئیس اوه با خنده: باشه میتونی بری.

حیاط اداره پلیس:

هانی: سلام حالتون چطوره؟ امروز با کارای شرکت چطورین؟

فرد پشت گوشی با خنده: مطمئنم از وضعیت تو توی اداره بهتر نیست.

هانی: متأسفم، نمیخواستم یادتون بیارم و ناراحتتون کنم. باید خبری بهتون بدم.

فرد پشت گوشی: نباید این شغل رو انتخاب میکردی، میدونستی که من چه حسی دارم.

هانی:دوباره بحث رو شروع نکنین، پدر.خودتون میدونید من علاقه داشتم. چرا همیشه به یه جنبه از احساستون نگاه میکنین؟

اینارو ول کنین من قرار یه مأموریت مخفی رو قبول کنم، البته رئیس اوه خیلی نا مفهوم حرف میزنن ولی خب...یه مأموریت سریه.

پدر: پس قبول میکنی این مأموریت رو بری؟!چه عجب بألخره یکی از مأموریتهارو قابل دونستی. راستی دخترم من یه جلسه دارم اومدم خونه با هم صحبت میکنیم.خداحافظ

هانی با حالت آروم و غمناکی: باشه پس تا بعد.

هانی با مأموریت موافقت کرد و به سمت کمپانی حرکت کرد.

تو کمپانی:

هانی: ببخشید دفتر آقای هان یون چان کجاست؟

راهنمای شرکت: طبقه پنجم، راهروی دست چپ،اسمشون رو در دفترشون هست.

هانی: ممنون و با آسانسور به طبقه5 رفت.

دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و همزمان دستی روی دستش قرار گرفت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به احتمال خیلی زیاد نیمه بعد این قسمت رو یکشنبه میزارم.

بای بای.

من رو که میشناسین اگه تعداد نظرات خوب نباشه امکان نداره قسمت بعد رو بزارم.


مطالب مشابه :


فروشگاههای خرید سیسمونی...

فروشگاه خونه بچه اسباب بازي هاي TOLO و Playgro و گیشا روبروی گذرنامه در کل لباس قشنگ




با شجاعت بگو: این زندگی منه.(5دخی)پارت3

همیشه بچه بازی در میاره، و الکی اذیتت مدت کمتر با خانواده ت در ارتباط باشی. گیشا:




قیمت مسکن در تهران (جدول)

قیمت مسکن در تهران گیشا - خیابان 28. 4 مدل لباس بچه گانه مدل لباس گرم بچه گانه




what ever happened to baby jane - چه بر سر بیبی جین آمد.

پوستي كه در آن زندگي مي كنم/خدمتكار/ بچه دو گانه تبدیل شده است که در حق گیشا burn after reading




اسکیت . توضیح در ادامه مطلب

هوا به داخل لباس کند . در هوای سرد نیز می شتاب در گیشا، و در شهرک صدرا بچه گیها; بازی




نقدی بر قرمز - RED

كشتن/ درخت زندگي/ جاده مالهالند/ نيمه شب در پاريس/ كابوي نيمه شب /بچه در میان سه‌گانه




برچسب :