عشق وسنگ 2-67

قسمت ششم

آیلین-یسنا..یسنا بدو بیا اینجا.

لبخندی زدمو دنبال آیلی دوییدم.رفت سمت یه چشمه. آروم کنار چشمه نشستو دستو صورتشو شست.نگاهی به منظره ی اطرافم انداختمو گفتم

-آیلی اینجا کجاست؟چقد خوشگله.

برگشت سمتمو مهربون نگام کرد.

آیلین-چون تو منو بخشیدی اومدیم اینجا.

به خورشیدی که داشت آروم پشت کوها پنهان میشد اشاره کردمو گفتم

-بیا کم کم بریم..داره شب میشه.

لبخندی زدو روبروم وایستادو دستامو گرفت..دستاش سرد سرد بود.

آیلین-من دیگه نمیتونم برگردم..تو باید تنها بری.

-آخه من که جایی رو بلد نیستم.

آیلین-باید تنها برگردی..تنها...

اینا رو میگفت و آروم آروم ازم دور میشد..با وحشت به هوای تاریک نگاه کردمو دنبال آیلی رفتمو صداش کردم ولی اون خیلی ازم دور شده بودو دیگه نمیدیدمش.

-آیلی..آیلین توروخدا نرو..آیلی من جایی رو بلد نیستم..آیلین..

دیگه همه جا تاریک تاریک بود..هیچی رو نمیدیدم..حس سرما وکرختی رو توی تمام تنم حس میکردم..نفس عمیقی کشیدمو از ته دلم جیغ زدم.

-آیلیــــــــــــــــــــــــــن....نــــــــــــــــــــــرو..آیـــــــــــــــلی.

سریع چشامو باز کزدمو به دیوارای سفید روبروم نگاه کردم.دیگه هیچ جا سیاهو تاریک نبود. سرمو برگردوندمو به یاسی که کنارم روی صندلی نشسته بودو داشت شونه هاش میلرزید نگاه کردم..همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشام رد شد ولی هیچ حسی بهم دست نداد..حتی بغضم نکردم.آروم از جام بلند شدم که یاسی سریع سرشو آورد بالا و نگام کرد و با دیدنم سریع به سمتم اومد.

یاسمین-یسنا..بیدار شدی؟خوبی؟

هیچی نگفتم..هیچی توی ذهنم نبود که بخوام بگم. آروم دستمو به سمتم سوزن سرم بردمو خواستم در بیارم که یاسی سریع دستمو گرفت.

یاسمین-یسنا جان باید سرمت تموم بشه عزیزم.

بدون حرف دستاشو پس زدمو سوزنو از دستم کشیدم.آستین مانتو پایین کشیدمو از تخت اومد پایینو کفشامو پام کردم که همون موقع در اتاق باز شدو بهزاد و مهرداد اومد داخل. با تعجب به من نگاه کردنو اومدن سمتم.

بهزاد-به همین زودی سرمش تموم شد یاسی؟

یاسمین-تموم نشد نصفه از دستش کشید.

مهرداد پوفی کردو اومد به سمتمو آروم بازومو گرفتو گفت

مهرداد-یسنا جان دراز کش تا سرمت تموم بشه بعد میریم.

دستشو پس زدمو آروم رفتم سمت در اتاق.

بهزاد-ااا..یسنا؟کجا میری؟

توجه نکردمو فقط به راه خودم ادامه دادم.هیچ حسی توی بدنم نبود. از در بیمارستان اومدم بیرونو به اطرافم نگاه کردم که دستی دور بازوم حلقه شد.

مهرداد-بیا ببرمت توی ماشین.

هیچی نگفتمو بدون کوچکترین تغییری توی چهرم فقط دنبالش رفتم.آروم درو باز کردو کمکم کرد بشینم.خودشم سریع درو باز کردو نشستو ماشینو روشن کردو راه افتاد.دستامو مشت کردمو فقط زل زدم به روبروم.

مهرداد-یسنا خوبی؟

هیچی تغییری توی حالتم ندادم.

مهرداد-یسنا؟!چرا حرف نمیزنی آخه؟داری نگرانم میکنی.

بازم سکوت...

مهرداد-یسنا من میدونم که چقد از ..از..از رفتن آیلی ناراحتی ولی نباید خودتو اینجوری عذاب بدی.

آهی کشیدو بعد از چند لحظه ادامه داد.

مهرداد-باشه..میفهمم حستو که چقد ناراحتی..هیچی نگو.

نمیدونم چقد به روبروم خیره بودم که ماشین از حرکت وایستاد.مهرداد سریع از ماشین پیاده شدو اومد در منم باز کردو کمکم کرد پیاده بشم.به خونه ی ویلایی مهرداد نگاه کردم..یعنی آیلی اینجاست؟ لبخند بی جونی زدمو با شوق همراه مهرداد وارد خونه شدیم. دستمو از دست مهرداد در آوردمو دوییدم سمت در. درو با شدت باز کردم که مامان و بابا سریع برگشتن سمتم.

مامان-یسنا خوبی؟

هیچی نگفتمو شروع کردم به گشتن..کل خونه رو دنبال آیلی گشتم..تمام اتاقهای طبقه ی پایینو بالا رو دنبال گشتم ولی نبود. سریع از پله ها اومدم پایینو به مهرداد و بابا و مامان که داشتن با چهره های نگران نگام میکردن خیره شدم.

-منو ببرین پیش آیلین.

مامان سریع به سمتم اومد دستامو گرفت و با بغض گفت

مامان-یسنا جان آروم باش..چشم میریم.

-الان بریم.

مامان- میریم مامان..میریم.

دستامو از دستش در آوردمو با جیغ گفتم

-من میـــــــخوام بــــــــــرم پـــــــیش آیلی.

مامان-باشه فدات شم میریم..بیا تا لباساتو عوض کنم میریم.

با شک نگاش کردم که دستمو گرفتو بردم سمت اتاقم. سریع یه مانتو و شلوار و شال مشکی از کمدم برداشتو کمکم کن کرد تا حاضر بشم. سریع از اتاقم اومدم بیرونو دوییدم تو سالن.مهرداد روی مبل نشسته بودو داشت با بابا صحبت میکرد.

-منو ببر پیش آیلی.

با صدای من به سمتم برگشتو غمگین نگام کرد و آروم از جاش بلند شدو به سمتم اومد.

مهرداد-مامان شما نمیاین؟

مامان-ما با بهزاد میایم..تو زودتر یسنا رو ببر..یاسمین الان اونجا منتظرتونه.

از کنارشون رد شدمو سریع به سمت در خونه رفتم ..صدای قدمای تند مهردادم پشت سرم شنیدم..توی راه یه لحظه هم لبخند از روی لبم نرفت..حس این که میخواستم آیلی رو ببینم نمیزاشت که لبخند نزنم..مهرداد رفت سمت خونه ی مامان ارسان..تعجب کردم ولی چیزی نگفتم..حتما آیلی رفته اونجا دیگه..جلوی خونه خیلی شلوغ بود..مهرداد ماشینو پارک کرد که سریع از ماشین پیاده شدمو دوییدم سمت خونه اما با دیدن در خونه که با پارچه ی مشکی پوشونده شده بود از حرکت وایستادم. یه چیزی کم کم داشت سنگینشو توی گلوم به رخم میکشید..

یاسمین-یسنا..یسنا خوبی عزیزم؟

بدون این که به یاسی نگاه کنم نزدیک تر رفتم جلوی در وایستادمو پارچه ی سیاهو با دستم لمس کردم.نه واقعی بود..ولی این برای چی اینجا بود؟با حرص پارچه رو توی مشتم گرفتمو کشیدمش پایین که کنده شدو افتاد رو پام.

یاسمین-چی کار میکنی یسنا؟

برگشتم به چهره ی گریون یاسی نگاه کردم.

-برای چی گریه میکنی؟ها؟برای چی؟

چیزی نگفتو بیشتر زد زیر گریه.برگشتمو به داخل خونه نگاه کردم..ارسان جلوی در وایستاده بودو سرش پایین بود..اونم شونه هاش لرزش خفیفی داشت..دستامو مشت کردمو به سمتش رفتم.

-تو برای چی گریه میکنی؟هان؟مگه آیلین من چی شده؟ برای چی اشک میریزی لعنتی؟برای چی؟

دستامو مشت کردمو آوردم بالا با شدت به سینش کوبیدم..یک بار..دو بار..آروم نمیشیدم و با تموم جونی که توی بدنم مونده بود فقط مشت میزدم ولی اون فقط سرش پایین بودو گریه میکرد.

-گــــــــریه نکن..گریه نکنین لعنتیا..آیلین من خوبه..خوبـــــــــــه..گریه نکنین.

همین طور داشتم به کارم ادامه میدادم که دستای یکی از پشت دور بازوهام حلقه شدو منو کشید عقب.

مهرداد-یسنا..یسنا جان..آروم باش عزیزم..یسنا.

به زور بازوهامو از توی دستاش در آوردمو برگشتم سمتشو با اخم به چشای قرمزش نگاه کردم.

-توی برای چی میخوای گریه کنی؟مگه چی شده؟اصلا آیلی کجاست؟خواهر منو کجا بردین؟هـــــــــــــــــان؟چرا هیچ کدومتون به من جواب نمیدین؟؟

دوباره برگشتم سمت ارسان..جلو رفتمو یقشو گرفتمو زل زدم به چشای خیسش.

-کجاست آیلی؟چی کارش کردی؟انقد اذیتش کردی که فرار کرد نه؟هممونو تنها گذاشتو رفت نه؟من میدونم.. همه اینا تقصیر توئه...تو اونو عذاب دادی..تو خواهرمو شکستی..میفهمی؟تــــــــــــــــــــــــــو...

با همون چشای غمگین نگامو کردو آروم دستامو از دور یقش باز کردو سریع از خونه رفت بیرون.دیگه زانوهام طاقت وزنمو نداشتن و آروم آروم خم شدن. دستمو گرفتم جلوی دهنمو به خونه نگاه کردم..انگار همه جاش بوی غم میداد.

یاسمین-یسنا پاشو از روی زمین عزیزم..پاشو حالت بد میشه.

با بغض برگشتمو به یاسی نگاه کردم.

-یاسی اینو هیچ کدوم به من نمیگن..تو لاقل راستشو به من بگو.

سرشو کج کردو از پشت پرده ی اشک چشاش نگام کرد.

یاسمین-چی بگم؟

دستای سردشو توی دستم گرفتمو گفتم

-تو بگو آیلی کجاست؟چرا اینجا نیست؟چرا اینا همشون گریه میکنن؟آیلی که حالش خوبه؟نه؟من خودم دیدم که روی تخت دراز کشیده بودو دوتا پرستار داشتن میبردنش.

یاسمین-یسنا...

-هیچی نگو یاسی..فقط بگو آیلین من کجاست؟

بغضشو قورت دادو چند لحظه فقط نگام کرد.

یاسمین-رفته یه جایی که دیگه بر نمیگرده.

-چرا آخه؟من خیلی اذیتش کردم نه؟به خاطر من برنمیگرده؟

یاسمین-نه..اون خودش خواست بره.

-مگه نمیدونست که چقد دلتنگش میشم؟برای چی بی معرفتی کرد؟

با این حرفم یاسی زد زیر گریه و هیچی نگفت.سرمو برگردوندمو بازم به خونه نگاه کردم..آیلی رفت؟به همین راحتی؟اینقد زود؟

آروم یاسی از روی زمین بلندم کردو بردم سمت خونه..مثل یه ربات فقط دنبالش میرفتم..دیگه هیچی حسی نداشتم..خالیه خالی..تهی..انگار داشتم توی خلاء قدم بر میداشتم..یاسی رو یکی از مبلا نشوندمو خودش رفت.به زنا و مردای سیاه پوشی  که نشسته بودن و بعضیاشون چشاشون خیس بود نگاه کردم.دستامو توی هم قلاب کردمو زل زدم به دیوار روبروم..یه یه نقطه.. ساعت ها گذشتن..سریع و تند...مهمونا میرفتنو میومدن ولی من حتی یه میلی مترم نگاهمو از اون نقطه به جای دیگه ای نمیکشوندم..هزار بارم یاسی و مهرداد اومد کنارمو باهام حرف زدن..گفتن گریه کنم..گفتن ساکت نمونم ولی من هیچی جواب ندادم..نمیتونستم که جواب بدم..انگار نمیتونستم گریه کنم..انگار هنوز باور نکرده بودم یا شایدم نمیخواستم که باور کنم..آره..دلم میخواست فکر کنم آیلی هنوز اینجاست..پیشمونه..کنارمونه..آره..من اینو میخواستمو فقط میخواستم اینوباور کنم نه حرفای دیگرانو..نه گریه های دیگرانو..آروم نگاهمو از روی اون نقطه ی نامرئی برداشتمو به اطرافم نگاه کردم...همه بلند شده بودنو داشتن میرفتن بیرون..

یاسمین-یسنا جان؟!

سرمو برگردمو به یاسی نگاه کردم.

یاسمین-پاشو باید بریم عزیزم.

بی حرف از جام بلند شدم..هیچی نپرسیدم..دیگه برام مهم نبود که بخوام حرف بزنم. یاسی به سمتم اومدو آروم دستمو گرفت.

یاسمین-میخواییم بریم مشهد.

کفشامو پوشیدمو از خونه اومدم بیرون.همه داشتن به سمت ماشیناشون میرفتن.

یاسمین-بیا توی ماشین ما..فرح جونو حمید آقا با مهرداد میرن.

سر جام وایسادمو به ماشین آمبولانس مشکی رنگی که جلوی در خونه پارک شده بود نگاه کردم..یعنی الان آیلی اینجاست؟اینجا خوابیده؟ آرومه؟دیگه غمی نداره؟

یاسمین-یسنا..بیا بریم گلم..بیا فداتشم.

آروم دستمو کشیدو بردم ولی نگاهم هنوز به اون ماشین بودو تا زمانی که سوار ماشین شدم نگاهمو ازش نگرفتم.توی ماشین نشستم که یاسی درو بستو اومد از طرف دیگه کنارم نشست.بعد از چند لحظه بهزادم اومد سریع سوار ماشین شد.برگشت سمتمو چند لحظه نگام کرد.

بهزاد-خوبی؟

فقط نگاش کردمو هیچی نگفتم که آهی کشیدو برگشتو ماشینو روشن کردو راه افتاد. یاسی آروم دستشو گذاشت روی شونمو گفت

یاسمین-میخوای یکم دراز بکشی؟؟

حتی نگاشم نکردم که آروم شونمو به سمت خودش کشیدو سرمو گذاشت روی شونش.به ساعت ماشین نگاه کردم..12 ظهر بود..آروم چشامو بستم..دلم میخواست به یه خواب عمیق فرو برم..خوابی که دیگه هیچی وقت بیدار نشم..درست مثل آیلی.

یاسمین-یسنا...چرا بیدار نمیشی؟بهزاد بیا یسنا بیدار نمیشه.

همه صداها رو میشنیدم ولی قدرت این که چشامو باز کنم نداشتم..انگار یه چیز سنگین روی پلکام بودو بهم اجازه ی باز کردنشونو نمیداد. دستای گرم بهزاد که داشت به گونم ضربه میزدو حس کردم.

بهزاد-یسنا..چرا جواب نمیدی؟ یاسی آب بیار فکر کنم از حال رفته.

دیگه صدایی نشنیدمو بعد از چند لحظه سردی قطره ی های آبو که داشت روی صورتم سر میخوردو حس کردم و همین باعث شد که بتونم چشامو باز کنم و اولین چیزی که دیدم چهره ی پر از نگرانی یاسمین و بهزاد بود.

یاسمین-خوبی یسنا؟

هیچی نگفتمو فقط نگاش کردم.

بهزاد-خب یه چیزی بگو؟حالت خوبه؟

بازم سکوت..

بهزاد-یسنا چرا با خودت اینجوری میکنی؟چرا توی خودت میریزی؟چرا گریه نمیکنی؟

سرمو برگردوندمو به روبروم زل زدم.

بهزاد-یسنا داری نابود میکنی خودتو..نکن این کارو.

یاسمین-بهزاد بزار تو حال خودش باشه..

بهزاد-یعنی چی؟میخوای بزارم نابود بشه؟من از چشاش میفهمم که توی وجودش الان چه طوفانیه.

یاسمین-منم میدونم ولی میگی چی کار کنیم؟میبینی که با هیچکس حرف نمیزنه و به حرف هیچکسم گوش نمیده؟؟

بهزاد-یکم دیگه تا مشهد مونده..میبرمیش خونه..اونجا حتما فرح میدونه که باید چی کار کنه.

بازم چشامو بستمو سرمو به پشتی تکیه دادم.صدای در ماشین و بعد از اون استارت نشون میداد که بهزاد حرکت کرده.نمیدونم چقد گذشته بود که بلاخره رسیدیم.یاسی کمکم کردو آروم از ماشین پیاده شدم که مامان درو باز کردو سریع اومد سمتم.

مامان-یسنا مامان خوبی دخترم؟؟

بی روح سرد نگاش کردم که یاسی گفت

یاسمین-نه حرف نمیزنه نه گریه میکنه

مامان- خدا مرگم بده..بیا داخل.

مامان و یاسی دستمو گرفتنو بردنم داخل خونه..همه بودن..مهرداد الیاس پردیس بابا..همه نگاهاشون غمگین بود..همه با نگرانی نگام میکردن.

مامان-بیا بریم لباستو عوض کن دخترم..بیا عزیز دلم.

با مامان آروم از پله ها رفتیم بالا. آروم در اتاقمو باز کردو رفت داخل و برقو روشن کرد. دستامو مشت کردمو به اتاقم نگاه کردم..صدای خنده های بلند خودمو آیلی توی گوشم زنگ خورد.

آیلین-وای یسنا به خدا اگه یه بار دیگه نوک انگشتت به من بخوره من میدونم با تو.

-هه هه..مثلا میخوای چی کار کنی؟؟

لبخند بدجنسی زدو پری رو که توی دستش بود آورد بالا و ابروهاشو بالا انداخت.لبخندی مظلومی زدمو آروم دستمو روی پهلوهام گذاشتم.

-من که با تو کاری ندارم آیلی جونم.

آیلین-که من میتونم چی کار بکنم؟آره؟

خندیدمو یه قدم رفتم عقب تر که بهم نزدیک شد.

مامان-یـــــــــسنا.

چشامو باز کردمو به مامان که داشت با نگرانی نگام کرد زل زدم.

مامان- چرا جواب نمیدی؟خوبی؟

چیز نگفتمو از کنار مامان رد شدمو وارد اتاق شدم..گوشه گوشه ی این اتاق پر از خاطره بود..خاطره های خوب..خاطره هایی که توشون یه لحظه لبخند از لبای منو آیلی نمیرفت..ولی الان.

مامان آروم به سمتم اومدو لباسمو در آوردو لباسای راحتی تنم کرد.آروم روی تخت نشستم که مامان گفت

مامان-بشین همین جا من برم برات یه چیزی بیارم بخوری داری پس میفتی.

اینو گفتو سریع از اتاق رفت بیرون.دستامو مشت کردمو خواستم دراز بکشم که صدای گریه ی ماهیار اومد.سرجام متوقف شدم..ماهیار..پسرم کجاست؟وحشت زده از جام بلند شدمو دوییدم سمت اتاقا..یکی یکی درشونو باز کردم.با شدت در اتاق الیاسو باز کردمو رفتم داخل..ماهیار روی تخت بودو داشت گریه میکردو دستو پا میزد..با وحشت به سمتش رفتم توی بغلم گرفتمش.

-جانم پسرم؟جانم تنها امید من؟جانم عزیز دلم؟

به صورت معصومش که حالا یکمی آرومتر شده بود نگاه کرد.

-الهی من قربونت برم..تنها امید من تویی فداتشم..

آروم روی تخت گذاشتمشو خودمم کنارش دراز کشیدمو صورتمو توی پتوش پنهان کردم..بوی ماهیارمو میداد..بوی امید باقی مونده ی زندگیم..اشک با شدت زیادی به چشام هجوم آوردو روی گونه ها سر خورد..کم کم شدت بیشتر شدو تبدیل شد به هق هق کردن..

-ای خدا آخه این چه دردیه؟ به کدوم بندت ظلم کردم که لایق این درد بزرگم؟

ماهیار دوباره زد زیر گریه ولی قدرت این که حتی ساکتش کنمو نداشتم...

مامان-یسنا...

بدون توجا به مامان پتوی ماهیار بیشتر روی صورتم فشار دادم و مامان سریع ماهیارو بغل کرد تا آرومش کنه..بعد از چند صدای مهربون و بغض دار یاسی رو شنیدم.

یاسمین-یسنا جان..عزیزم..

آروم پتو رو ازم گرفتو وادارم کرد بشینم.

یاسمین-گریه کن عزیزم..گریه تا خالی بشی..

آروم کنارم نشستو سرمو به سینش تکیه داد..دیگه از ته دل گریه میکرد..بلند بلند..

حاظرم تموم دنیامو بدم

همه روزا و همه شب ها مو بدم

بشنوم این حادثه یه خواب بوده

یه توهم یا مثل سراب بوده

شاید این غم کمم بوده

این مصیبت مهر آخرم بوده

خدا می خوام امشب و فریاد بزنم

اونی که بردیش تنها خواهرم بود

اون که بردیش همه خاطرات من با اون بود

لبمو گاز گرفتمو به لباس یاسی چنگ زدم.

-من بدون اون چه کنم؟؟چی کار کنم؟ای خــــــــــــــــدا..

اون که بردیش شیشه عمر منم با اون بود

اون که بردیش همه جسم و جون و روح قلب من با اون رفت

اون که بردیش همه بغض و خستگیم با اون بود

این آخرا یه تب سرد تو چشاش پنهون

این آخرا کاش می دونستم پیش ما مهمون بود

این آخرا اون تکیه گاه من بی جون بود

این آخرا جسمش اینجا روحش تو آسمون بود

اون که بردیش همه خاترات من با اون بود

اون که بردیش شیشه عمر منم با اون بود

اون که بردیش همه جسم و جون و روح قلب من با اون رفت

اون که بردیش همه بغض و خستگیم با اون بود

(کوروش مقیمی_خواهرم)

دستامو گذاشتم روی گوشامو از ته دلم اسمشو صدا زدم.

-آیــــــــــــــــــلین..آیلــــــــــــــــین...

یاسی دستامو گرفتو سعی کرد آرومم کنه ولی نتونست و انقد جیغ زدم که دیگه توانی برام نموندو از حال رفتم..

ادامه دارد..


مطالب مشابه :


دانلود رمان عشق وسنگ-جلد اول

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




عشق وسنگ 1

عشق وسنگ 1. به نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن رمان عشق و




عشق وسنگ 27

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 27 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}9

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق وسنگ دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-67

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-67 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ 2-64

بـــاغ رمــــــان - رمان عشق وسنگ 2-64 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}24

رمان عشق وسنگ{جلد اول}24 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-50

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-50 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :