رمان راننده سرويس(9)


 راننده سرويس(9)

فرزین که از خنده اشکش در امده بود.
شهاب با قهقهه گفت: بسوزه پد رعشق....

فرزین مدام صدای ضبظ شده را عقب و جلو میکرد....
امین با ادای دخترانه گفت:پلنگ..... چه بلایی سر دستت اوردی... و همراه با شهاب غش غش خندیدند.
سورن لبخندی زد و گفت: ای بابا...... زهرمار چه مرگتونه...
امین بتادین را روی کف دستش ریخت که فریاد سورن به هوا رفت...
امین: مستر خوش تیپ از ظهر تا به حال چطور با این زخم باز سر کردی.... این بخیه میخواد...
سورن با ناله گفت: یواش.... پدر صاحاب بچه رو دراوردی که....
فرزین باز خندید و گفت:چطوری ... دخترا رو عاشق و شیدای خودت کردی....
شهاب : به جون خودم مهره ی مار داری.... بابا دو روز اون سنگتو به ماهم قرض بده....
سورن به انها که از خنده سرخ شده بودند نگاهی انداخت و گفت:حالا من چیکار کنم؟
امین دستش را پانسمان کرد و گفت:چیو چیکار کنی؟؟؟ یکیشونو که عاشق تره انتخاب کن ... خوش و خرم باهاش زندگی کن.... دختر عاشق تو این دوره زمونه کم پیدا میشه....
و پسرها باز خندیدند.
فرزین:برو با اون که دیووووووونته....
شهاب : نه نه.... اون که بهت گفته نفهم بیشعور... اون عاشقتر به نظر میاد...
سورن نگاهش کرد و گفت:همچین میگی به نظر میاد انگار چند بار تا به حال دیدیش.....
شهاب: بابا اینا بدجور خاطر خوات شدن... یه فکری به حالشون بکن....
فرزین: پلنگ.... خندیدند و فرزین گفت:سورن.... مرگ فرزین یه چیز بهت میگم نه نگو....
سورن سرش را با خنده تکان داد و پرسید:چی؟؟؟
فرزین سیخ نشست و با لحنی جدی گفت: یه خواهش کوچیک ازت دارم...
سورن:بگو....
فرزین :نه نگی ها....
سورن: بگو ببینم چه مرگته...
فرزین:تو رو جان هر کی دوست داری یه بار.... فقط یه بار جلوی ما از دیوار برو بالا ببینم چه طوری اینا رو شیدا کردی... و با صدای بلند خندید و سورن به دنبالش امد و لگد محکمی به زانوی فرزین زد...
فرزین باز داد زد:پلنگ... پاچه نگیر ...
سورن روی مبل نشست و شهاب خیاری را مثل میکروفون جلوی دهان سورن گرفت و گفت: رمز موفقیت شما در دیوانه کردن دختران دبیرستانی از روی عشق چیست؟؟؟
سورن گازی به خیار زد و در حین خوردن گفت: خوش تیپم.....
فرزین میان حرفش امد و گفت: از دیوار راست بالا میرم ... مثل پلنگ... و باز خندید.
سورن با مشت به شانه اش زد که دست خودش درد گرفت....
امین سری تکان داد و گفت: حالا جدی جو گیر نشی فکر کنی عاشقت شدن... اینا ادا اصولشونه ها....
سورن با خنده گفت: فکر نکنم... حسم میگه جدا عاشقم شدن....
امین: احمق جون.... خواهر زاده ی من ماهی چهل هزار تومن میده فقط مجله و پوستر های بهرام رادان و میخره ... بعد میاد تو خونه غش و ضعف میکنه ، صدایش را نازک کرد و گفت: من عااااشقشم.... اینا همونطورن.... فکر کردی ممحمد رضا گلزاری....
سورن با اعتماد به نفس گفت:من صد تا مثل بهرام و گلزار و میزارم تو جیب پشتم....
شهاب خندید و گفت: خوش به حالت... چهار تا دختر ترگل و ورگل دورتو گرفتن.....یکی عاشق...یکی دیوونه... اَی پسره ی نفهم بیشعور.... و باز با صدای بلند خندیدند.
شهاب : حالا کدومو کاندید میکنی برای زندگی مشترک.....
سورن :والله چی بگم...
فرزین: چهارتاشونو انتخاب کن.... بذار دعواشونم نشه...
سورن خندید و گفت: باسمانه میشن پنج تا...
امین: کارت در اومد.....
و فرزین و شهاب و امین همزمان گفتند: ای پسره ی بیشعور نفهم....
تا پاسی از شب به بگو بخند و مسخره بازی پرداختند.
وقتی سورن به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید... حس بدی داشت...به سقف خیره شده بود... و با خودش در کشمکش بود...حس تلخی گریبان گیرش شده بود که خیال نداشت دست از سرش بردارد... افکار مزاحمی در سرش چرخ میخوردند... شاید مثل عذاب وجدان... از اینکه مسخره شان کرده بود اصلا راضی نبود... با اینکه کلی خندیده بودند اما حالا... اصلا چرا باید صدای انها را برای دوستانش پخش میکرد... هدف دخترها کمک به او بود... حالا این وسط یک اشتباه هم رخ داده بود و حواسشان به ضبط روشن نبود.... او حق نداشت سو استفاده کند...
زیر لب برای توجیه احساسش گفت: وقتی اونا منو مسخره میکنن.... پلنگ... نفهم...بیشعور... هر چی دلشون میخواد میگن... حالا مگه چی شده.... اونا که نمیفهمن...
به پهلو غلت زد...
-اصلا برای چی... به شهاب و فرزین و امین گفتم...
مهم کنفرانس بود... شهاب از صدای پریناز خوشش اومده بود... و امین صدای جیغ ترانه را مسخره کرده بود و فرزین به سحر فحش داده بود و شمیم را دیوانه و مجنون خطاب کرده بودند....
اهی کشید و سعی کرد بیخیال باشد... اما مگر میشد... ذهنش مشغول بود.... حالا خواستگاری سمانه و رفتارهایش هم به دغدغه های فکری اش اضافه شده بود... از رفتارهای جدی و مبادی اداب او خیلی خوشش نمی امد.... دوست داشت سمانه با او صمیمی تر از این حرفها باشد... سمانه با او راحت برخورد نمیکرد.... اگر به خواستگارش جواب مثبت میداد؟؟؟
حالا حس بدتری نسبت به عذاب وجدانش داشت.... نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکرش را به سمت دیگری سوق دهد....
فردا اخرین مهلت قسطهای یخچال و فریزر بود... تا شنبه باید اخرین چک ماشین را هم پاس میکرد... به اقای باقری هم قول داده بود تا با پسرش چند جلسه ای خصوصی ریاضی کار کند... اووووووف..... چقدر کار.... سعی کرد بخوابد...چشمهایش را بست.
باز در ذهن از خود پرسید: اشتباه کردم؟؟؟ و به خودش جواب داد: اره... نباید صداشونو واسه ی سه تا پسر غریبه میذاشتی...
چشمش را باز کرد و گوشی اش را برداشت و خواست حذفش کند... اما... خودش هم نفهمید چرا منصرف شد....
سحر پوفی کشید و دست در موهایش برد و حتی کمی انها را هم کشید.
ترانه در خودکارش را که ته خودکار رینولدزش گذاشته بود را میجوید...

سحر نگاهش کرد و گفت: ترانه... چرا خنگ بازی در میاری....
ترانه:خوب سخته....
سحر:کجاش سخته..... ببین این بار اخره توضیح میدما.... یک ساعته تو این مسئله موندیم.....
ترانه: اخه ادم اولین امتحان و فیزیک میذاره.... کشور عقلشو از دست داده....
سحر سقلمه ای به پهلویش زد و گفت:گوش بده....
و شروع کرد به توضیح مسئله و داده ها و خواسته ها...
سحر:فهمیدی؟؟؟؟
ترانه: اره..... اره.... خوب چرا اینجوری نیگا میکنی؟؟؟ فهمیدم دیگه.....
سحر موهایش را بالا داد و عینکش را روی بینی جابه جا کرد و گفت:بعدی و حل کن ببینم....
ترانه چشمهایش را چهار تا کرد و گفت:بعدی سخته... بعدیشو حل میکنم...
سحر سری تکان داد و گفت:حل کن...
ترانه فقط با دندانش در خودکارش را میجوید...
حتی حاضر به خواندن مسئله هم نبود.
سحر اهی کشید و گفت: ترانه.... داده ها رو بنویس.... ببین چی ازت خواسته....
ترانه سرش را خاراند و گفت: خیلی خوب...
سحر باز با حرص به او خیره شد... ترانه خنگ نبود... تنبل بود.... حوصله ی صورت مسئله خواندن را هم نداشت....
سحر عینکش را برداشت و چشمهایش را مالید...
چند ضربه به در اتاق نواخته شد...
سحر:بله؟؟؟
سهیل: سحر جان.... بیا اینا رو از من بگیر....
سحر بلند شد و ترانه شالش را روی سر انداخت...
سحر در اتاق را باز کرد.
ترانه به احترام سهیل از جا بلند شد و گفت: سلام.... ببخشید مزاحم شدم....
سهیل لبخند گرمی به رویش پاشید و گفت:خواهش میکنم... مراحمین .......... بفرمایید.....شرمنده نکنید...
سحر سینی محتوی اب پرتغال و میوه و کیک را از سهیل گرفت... تا انجا که یادش بود در یخچال نه اب پرتغال داشتند نه کیک خامه ای...و نه حتی موز و کیوی... در پیش دستی به زور یک سییب و یک موز و یک خیار و یک پرتغال و یک کیوی را چپانده بود....
در دل گفت:سهیل کی وقت کرده این همه خرید کنه.... و پوزخند ی هم به چهره ی سرخ شده ی برادرش زد.
سینی را روی زمین گذاشت و رو به سهیل گفت:من یه دقه برم دستشویی ... از ترانه پذیرایی کن......
و به این تریتب ان دو را تنها گذاشت....
سهیل با خجالت در چهار چوب در ایستاده بود.
ترانه هم سرش را پایین انداخته بود و با ریش ریش شالش بازی میکرد.
سهیل تک سرفه ای کرد و با صدای لرزانی گفت:بفرمایید....
ترانه لبخندی زد و عادی تشکر کرد وخم شد و لیوان حاوی اب میوه را برداشت.
سهیل با تته پته پرسید: درسا خوب پیش میره؟؟؟
ترانه لبخندی زد و گفت: نه....خیلی..... وقت سحر جونم گرفتم...
سهیل جدی گفت: سحر وظیفشه.....
ترانه متعجب گفت: نفرمایید....سحر به من لطف.....
سهیل لبخندی زد و گفت: هر کسی باید برای دوستانش هر کاری در توانش هست انجام بده...
ترانه لبخندی زد و گفت: بله.... امیدوارم جبران کنم...
سهیل کمی این پا و ان پار کرد...
ترانه اب پرتغالش تمام شد و کتاب فیزیک را برداشت تا مسئله را حل کند... نباید سحر را نا امید میکرد....
سهیل پرسید:کمک لازم ندارید...
ترانه : راستش چرا... اگه ممکنه یه تقلب به من برسونید...
سهیل خندید و گفت: مشکلتون کجاست؟
ترانه با شرمندگی گفت: اصلا به حرفهای سحر گوش ندادم...
سهیل:بد توضیح میده؟
ترانه: نه.....من خیلی نمیتونم حواسم و جمع کنم...
سهیل با نگرانی پرسید:حواستون کجاست؟؟؟؟
ترانه بعد از مکثی گفت: هیچ جا ..... ولی وقتی چیزی و سر کلاس گوش ندم و نفهمم .... دیگه هیچ وقت نمیفهمم... میدونید...گاهی یک ساعت الکی به کتاب خیره میشم بدون اینکه حتی یک کلمه هم بخونم.... اصلا فکرمم مشغول نیستا... ولی بازم حوصله ام نمیگیره....
سهیل نفس اسوده ای کشید و گفت: خلاصه نویسی کمکتون میکنه....
ترانه:امتحان نکردم....
سهیل: من همیشه با خلاصه نویسی حواسمو جمع میکنم...
ترانه لبخندی زد و گفت:پیشنهادتونو عملی میکنم....امیدوارم جواب بده....
سهیل با لبخند گفت:منم امیدوارم...
و سپس برای ترانه مسئله را توضیح داد.زودتر از انکه که فکرش را میکرد... ترانه متوجه شد... انقدر خوب که سه مسئله ی بعدی را که نسبتا سخت بود را به راحتی حل کرد.... پس باهوش بود... لبخندی به چهره ی متفکرش که حتی در حالی که به صورت مسئله خیره شده بود هم موجی از شیطنت را در برداشت زد.
ترانه یاد روزی افتاد که سورن برایشان حسابان توضیح میداد... لبخندی زد.... چقدر شیرین میگفت.... چقدر راحت فهمید...
سحر از نگرانی در حال موت بود.
بالاخره ترانه پیدایش شد... بر خلاف همیشه که اولین نفر برگه اش را به مراقب میداد.... تقریبا تا پایان وقت تعیین شده سر جلسه ی امتحانات ترم اول نشسته بود.
بالاخره پیدایش شد... از چهره اش یاس می بارید...
سحر جلو پرید و پرسید:چی شد؟؟؟
ترانه اهی کشید و گفت: مثل همیشه.... ریدم....
سحر پوفی کشید و سرش را پایین انداخت.
ترانه با ذوق و صدای بلند ی خندید و دست در گردن سحر انداخت و با جیغ و فریاد گفت: قررررر بونت برم... خیلی دوست دارم.... عالی دادم..... بدون اینکه از رو هیشکی نگاه کنم... سحر عا ا ا ا ا ا ا شقتم...
سحر با ذوق خندید و گفت : ای ول... بیست؟؟؟
ترانه: بیست که نه... ولی شاید هفده ... اینا... خوبه دیگه؟؟؟ خانم معلم اجازه؟؟؟
سحرة: بفرمایید دانش اموز عزیز...
ترانه: خانم دوستون داریم یه عالمه.... هر چی بگیم بازم کمه...
شمیم: ترانه هفده شق القمر نیستا...
پریناز با خنده گفت: واسه ی ترانه ده هم شق القمره ... و دخترها با صدا خندیدند.

جا برای نشستن نبود... اجبارا ایستاد تا نوبتش شود... نگاهی به تمام باجه ها انداخت... اخرین شماره 79 بود و او به کاغذ در دستش خیره شد... 179... اهی کشید و به ساعتش نگاه کرد... ساعت سه باید به منزل اقای باقری میرفت تا با پسرش ریاضی کار کند.
بعد از ان باید به شرکت میرفت تا متن های تایپی فرزین را تحویل دهد... و در اخر لیستی که فرزین به او داده بود را بخرد و تا هشت شب هم خانه باشد تا فرزی فرصت تهیه ی شام را داشته باشد... برنامه ی سبکی به نظر می امد...

فردا اخرین امتحانش بود و بعد ازن ترم زمستانی و تعطیلات... از این اخری اصلا خوشش نمی امد.... فرزین به بوشهر میرفت و امین به اهواز و شهاب هم به قزوین... تمام ده روز را باید در خانه تک و تنها میگذراند... حتی سمانه و خانواده اش هم تصمیم داشتند به کیش بروند پس بیرون رفتن و گشت و گذار هم تعطیل میشد... باز به ساعتش نگاه کرد... صدای ظریف و پرعشوه و کش داری در سالن پخش شد:
-شماره ی 80 به باجه ی شِش... شماره ی 80 به باجه ی شِش...
ماشین را بد جایی پارک کرده بود... هنوز خیلی مانده بود تا نوبتش شود... از بانک بیرون رفت و به سمت کوچه ای که ماشین را در ان پارک کرده بود حرکت کرد.
فرزین با اسودگی به برنامه ای که پخش میشد ، نگاه میکرد...
شهاب: فرزین شام نداریم؟؟؟
فرزین: نه پیاز داریم ... نه سیب زمینی... نه تخم مرغ ... نه گوجه .... نه کوفت.... نه زهرمار... با چی واسه تو اشپزی کنم؟
امین نگاهش کرد و گفت: خرید نوبت کی بود؟
شهاب و فرزین همزمان گفتند: سورن...
امین سری تکان داد و گفت: زنگ بزن ببین کجاست .... اگه نمیاد .... من میرم از سوپر یه چیزی میخرم...
فرزین به سمت تلفن رفت.... لحظه ای بعد با چهره ای درهم گفت: گوشیش خاموشه...
امین اهی کشید و گفت: نمیتونست یه زنگ بزنه....
و رو به فرزین گفت: چی میخوای درست کنی؟ ساعت هشته...
فرزین: گوجه و تخم مرغ بگیر ... امشب املت دیگه... دیروقته...
امین سری تکان دادو پس از حاضر شدن از خانه خارج شد.
شهاب روی کاناپه لم داده بود...
فرزین : چته؟
شهاب اهی کشید و گفت:هیچی...
فرزین نگاهش کرد... بعد از بلایی که سر ستاره اورده بود... دیگر از چشمش افتاده بود.. اما با این حال باز پرسید: ناراحتی....
شهاب پوفی کشید و گفت: ستاره گیر داده ازدواج کنیم...
فرزین با غیظ نگاهش کرد و گفت: پس توقع داشتی چیکار کنه... بگه خداحافظ... شما رو به سلامت....
شهاب هم با حرص جواب داد: اش نخورده و دهن سوخته؟
فرزین کنارش نشست و گفت: شهاب... راستشو بگو... غریبه که نیستم.... یک ساله همخونه ایم... این تن بمیره کار تو نبوده؟
شهاب مستاصل گفت: به پیر به پیغمبر نه.... به مرگ بابام نه...
فرزین پرسشگر نگاهش کرد و گفت: تو که قبلا میگفتی شک داری؟
شهاب نگاهش کرد و گفت: حالا ندارم...
فرزین چیزی نگفت... شهاب با حرص گفت: ستاره گفته یا ازدواج کنیم.... یا.... و ادامه ی حرفش را خورد....
فرزین متعجب گفت: یا چی؟؟؟
شهاب با درماندگی گفت: ازم پول خواسته...
فرزین اب دهانش را فرو داد و گفت: واقعا؟
شهاب به تکان سری اکتفا کرد.
فرزین به پایه ی میز خیره بود... در همان حال گفت: چقدر؟
شهاب : پنج تا...
فرزین بهت زده فریاد زد: پنج میلیون؟
شهاب نفسش را با اه بیرون داد.
فرزین دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: ازش شکایت کن...
شهاب سرش را میان دستهایش گرفت و در حالی که موهایش را کمی میکشید گفت: بابام منو میکشه...
فرزین چیزی نگفت... هیچ حرفی برای دلداری پیدا نمیکرد.
شهاب گفت: دو میلیون جور کردم......
فرزین با عصبانیت داد زد: میخوای بهش باج بدی..... بخاطر کاری که نکردی؟؟؟ نکنه.... نکنه هنوزم شک داری...
شهاب چیزی نگفت.
فرزین با خشم گفت: یه بار بهش بدی تا اخر عمر اویزونته... میفهمی؟
شهاب سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمهایش را بست... زیر لب زمزمه کرد: بابام سکته میکنه....
و فرزین در دل خدا راشکر کرد که هنوز سورن به پدر شهاب خبر نداده است.
بی انکه چیزی بگوید به سمت اشپزخانه رفت... تا دو گوجه فرنگی را بشوید و خرد کند و منتظر امین باشد تا بقیه ی چیزهای که لازم داشت را به او برساند.
امین با کیسه هایی که در دست داشت از خیابان عبور کرد... ماکسیمای سرمه ای باز هم سر کوچه پارک کرده بود... در این محل حضور چنین اتومبیلی کمی عجیب بود... به خصوص اینکه یک هفته ی مداوم بود این اتومبیل را میدید... بخاطر شیشه های دودی نتوانسته بود سرنشینش را ببیند... مثل هر بار دیگر بی خیال از کنارش گذشت.
و به خانه رفت.
امین کورمال کورمال راه اشپزخانه را پیدا کرد... یک لیوان اب برداشت... متوجه حضور کسی در اشپزخانه شد....
چراغ را روشن کرد...... فرزین روی صندلی نشسته بود و دستش را جلوی چشمهایش گرفته بود.
فرزین اهسته گفت:خاموشش کن...
امین چراغ را خاموش کرد.
و متعجب پرسید: فرزین... چرا هنوز نخوابیدی؟
فرزین با نگرانی گفت: سورن هنوز نیومده...
امین که حالا چشمش به تاریکی عادت کرده بود گفت: جدا؟؟؟
فرزین :اره... تلفنش خاموشه... و اهی کشید و سکوت کرد.
امین هم چیزی نگفت.
فرزین: برو بخواب امین...
امین: اگه احیانا... اتفاقی... خبری .... با من و من ادامه داد: اگه چیزی شد... بیدارم کن...
فرزین دست امین را که روی شانه اش بود را فشرد و گفت: باشه...
ساعت شش صبح بود... اهسته کلید را در قفل در چرخاند.
مستقیم به اتاق خوابش رفت... خبری از فرزین نبود... با هول از اتاق خارج شد... نفسی از سر اسودگی کشید... فرزین در اشپزخانه سرش را روی میز گذاشته بود و به خواب رفته بود.
باز به اتاق بازگشت... شارژر و کیف و کتابهایش را برداشت... خواست از اتاق خارج شود که سرش گیج رفت و مجبور شد بشیند...
از دیروز صبح نه چیزی خورده بود... نه حتی پلک روی هم گذاشته بود...
به سختی روی پا ایستاد وسایلش را برداشت... به اشپزخانه رفت و روی تکه کاغذی نوشت: نه برای نهار میام... نه برای شام... نگرانم نباش...
و از خانه خارج شد...
سوز زمستانی ریه هایش را نوازش میکرد... بغض سنگینی به گلویش فشار می اورد... باورش نمیشد.... درست اخرین روزی که میخواست اخرین چک ماشین را پرداخت کند... اتومبیلش را ...
چشمهایش از اشک پر شده بود... دیروز چک را نپرداخت.. یعنی اصلا فرصتش پیش نیامد... وقتی رفت تا به ماشین سر بزند... جای خالی اش... نبودش... بدترین واقعه ای بود که در ان لحظه به وقوع پیوست...
باورش سخت بود که سمند نقره ای اش را که با بدبختی ان را خریده بود در جایش نباشد... و فکر شومی که درآن واحد به سرش زد به واقعیت تبدیل شود... ماشینش را دزد برده بود... حتی فرصت نداشت به منزل اقای باقری برود تا به پسرش ریاضی تدریس کند...تمام ظهر و عصر دیروز را در کلانتری سپری کرد... و شب را در خیابان ها پرسه زد...
وقتی به اقای باقری اطلاع داد که چه اتفاقی افتاده است او با لحن خشکی پاسخ داده بود: تا وقتی ماشینت پیدا بشه... خودم سرویس میبرم... این مدت از حقوقت کسر میشه... و بی خداحافظی تماس را قطع کرده بود.
سورن وارد پارک شد.خودش را روی نیمکت سرد و زنگ زده رها کرد... سرش را میان دستهایش گرفت... و به موهایش چنگ زد... تمام خرج خانه و قسطهایش و خرج دانشگاه و خوراک و پوشاک و هر چیز دیگر را همان سمند نقره ای دست دوم در می اورد که ظهر دیروز قرار بود اخرین چکش را پرداخت کند ... اخرین چک چه چیز را؟؟؟
اتومبیلی که دیگر وجود نداشت... دیگر چرخهایش برای او نمیچرخید؟؟؟
یک قطره ی کوچک اشک از چشمش پایین چکید...و بلافاصله بعدی... و بعدی ... و بعدی...


مطالب مشابه :


دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/




رمان رمان واحد روبرويى 1

منم تدریس خصوصی رو به آموزشگاه ترجیح میدم برام بهتره ! 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان( اُ )




رمان هکرقلب(9)

_هلیا خانم میشه سوالات خصوصی باشین وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی 58-دانلودرمان




رمان میرم جای من اینجا نیست10

دانلودرمان ،27سالمه، ارشد مکانیک دارم، با دوستم تو یه کارگاه شریکم و جز اون تدریس خصوصی




پست یازدهم رمان بچه تهران

دانلودرمان روزای تدریس خصوصی کشیدتش خونش و این کارو کرده! پامچال که دیگر رنگ آمده بود به




غربیه اشنا 16

دانلودرمان -حقیقتا من تا به حال تدریس خصوصی اون هم به این طریق نداشتم ولی اصرارهای




رمان هکر قلب 7

دانلودرمان _هلیا خانم میشه سوالات خصوصی داشته باشین وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی




رمان من و بارون (1)

دانلودرمان دبیرستان که تافلمو گرفتم.تازه تدریس خصوصی هم اضری به من خصوصی درس




رمان راننده سرويس(9)

به اقای باقری هم قول داده بود تا با پسرش چند جلسه ای خصوصی ریاضی تدریس دانلودرمان




برچسب :