رمان دیوانه ی عاشق4

امشب قراره آراد بیاد خواستگاری...مثل همیشه خاله اینا اینجان هرچی میشه زود میان خونمون...مامانو خاله داخل آشپزخونه بودن..منو سایه هم نشسته بودیم رو مبلو تلویزیون نگاه میکردیم البته من اصلا حواسم به تلویزیون نبود...مردا هم داشتن شطرنج بازی میکردن...
یه نگاه به ساعت کردم...یه ساعت دیگه میومدن...دست سایه رو گرفتمو دنبال خودم کشیدم...رفتم داخل اتاقو نشستم سر تخت...سایه هم نشست رو صندلی میز آرایش...
سایه: چته تو؟؟
ـ هیچی چمه میخوام آماده بشم...
سایه: خب چیکار من داشتی؟؟؟داشتم فیلم نگاه میکردم..
ـ باید موهامو اتو بکشی...
سایه: باشه من میرم بیرون لباستو پوشیدی صدام کن...
وقتی سایه از اتاق رفت بیرون منم رفتم سمت کمدمو لباسمو از داخل کمد برداشتم...دیروز با سایه که رفتم بازار خریدمش...خیلی خوشگل بود... یه پیراهن تا بالای زانو که آستین های کوتاه تا روی بازوهام داشت و بالا تنش گلبهی رنگ بودو یقش هم هفتی..پایینشم مشکی بودو لباس تنگ و چسبونی بود...بعد از اینکه لباسمو پوشیدم سایه رو صدا کردم اومد داخل...نشستم سر میزو سایه مشغول اتو کشیدن موهام شد..
بعد از اینکه کار سایه تموم شد موهامو یه طرفه زدمو یه تل همرنگ لباسم به سرم زدمو از اتاق رفتم بیرون...البته بعد از اینکه سایه به زور یکم آرایشم کرد...
همه سر مبل نشسته بودیمو منتظر بودیم...استرس داشتم اونقدر استرس داشتم که حالت تهوع گرفته بودم..ترس داشتم از خیلی چیزا از اینکه سحر یه روز برگرده از مادر آراد و خیلی چیزهای دیگه...نمیدونم دارم کار درستی میکنم یا نه...مخم داره میپوکه اصلا حالم خوب نیست من تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم..قشنگ حس میکردم مادرو سیاوشو پدرم روم زوم کردن..سیاوش کنارم بود ظاهرا متوجه حاله خرابم شده بود..دستمو گرفت توی دستشو فشار داد..آروم دمه گوشم گفت:روشنا نگران هیچی نباش...به آراد اطمینان کن مطمئن باش اونقدر مرد هست که تورو به زنی که بهش خیانت کرده ترجیح نده...پس دلیلی برای نگرانیت وجود نداره..
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم..چرا خیلی دلیل برای نگرانیم وجود داشت...تو حاله خودم بودم که زنگو زدن....بابا رفت طرف آیفون منم پشت سر بقیه رفتم جلوی در هال...کف دستام عرق کرده بود...اول مامان آراد اومد فقط باهاش دست دادم.بهم پوزخند زد وای خدا من نمیتونم این زنو تحمل کنم....بعدش آرامو آیلار..آرامو چون شکمش اومده بود جلو نتونستم درست بغلش کنم...ولی آیلارو بغل کردمو سفت بوسیدمش..بعدش بابکو آخرین نفر آراد بود..وقتی دیدمش همه استرسم از بین رفت مثل آبی بود که رو آتیش ریخته شده باشه..دیگه هیچی برام مهم نبودو به جز آراد هیچی رو نمیدیدم... خدای من چه خوشگل شده بود بگم خشک شدم دروغ نگفتم با اون هیکلش کتو شلوار قهوه ای تیره پوششیده بود با پیرهن مشکی زیرشو کراوات قهوه ای گذاشته بود...اونم وقتی منو دید یه لبخند دندونی زدو آروم اومد نزدیکو گفت: اگه تاریخ عقدو عروسیو گذاشتم باهم خواهشا بهم حق بده...خیلی خوشگل شدیاااا....
فقط یه لبخند بهش زدمو چیزی بهش نگفتم..تعارفش کردمو باهم رفتیم نشستیم...همه نشسته بودن سر مبلو مشغول حرف زدن بودن...من کنار آرامو روبه روی آراد بودم...
ـ کوچولوی زن دایی کی به دنیا میاد؟؟؟
آرام: بذار تاریخ عقدو عروسیو بذاریم بعد خودتو بچسبون به داداش من..
ـ فعلا که داداشت خودشو چسبونده به من...
آرام: دلتم بخواد مثل داداش من از کجا میخوای پیدا کنی؟؟؟
ـ هیجا بابا شوخی کردم آراد تکه الهی روشنا قربونش بشه...
آرام: پرووووووو یه وقت خجالت نکشیااااا...
خندیدمو گفتم: نه بابا خجالت برای چی خواهر شوهر...
آرامم خندیدو یه نیشگون ازم گرفتو گفت: چقدر تو پروووویی...
میخواستم جوابشو بدم که بابام گفت: دیگه بریم سر اصل مطلب...
مادر آراد: اگه میشه اجازه بدین بچه ها اول برن باهم حرف زنن...
بابام: بله حتما...روشنا دخترم با آراد خان برید حرف بزنین...
از جام بلند شدمو رفتم طرف اتاقم آرادم پشت سرم راه افتاد...درو باز کردمو رفتم داخل...
ـ هرجا راحتی بشین..
آراد نشست سر صندلی کامپیوتر...منم نشستم سر تخت..
ـ خب..تو باید خیال منو از خیلی چیزا راحت کنی...
آراد: میدونم روشنا...میدونم از چه بابت نگرانی...و همینجا بهت میگم هیچ دلیلی برای نگرانیت وجود نداره...
از رو تخت بلند شدمو در حالی که میرفتم سمت پنجره گفتم:چرا آراد وجود داره...خودت میدونی من اگه یه ضربه دیگه بخورم داغون میشم...من باید بدونم اگه باهات ازدواج کردمو سحر برگشت تو منو به اون ترجیح میدی؟؟؟اگه اون میخواست آیلارو بگیره چی؟؟اگه مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی چی؟؟؟اگه..اگه...
آراد از جاش بلند شدو اومد طرفم...بغلم کرد..چه آغوشی داشت صدای قلبشو به خوبی حس میکردم..ناخداگاه آروم شدم..آراد گفت: روشنا چه حرفایی میزنی...بهت قول میدم دیگه هیچوقت به سحر فکر نکنم...در ضمن خانمی اون چطوری میخواد منو مجبور به ازدواج کنه؟؟؟اون نمیتونه آیلارو بگیره..آیلار حق منه...
بغض گلومو گرفته بود دست خودم نبود حالا که آغوششو حس کرده بودمو میدونستم بدون آراد نمیتونم زندگی کنم گریم گرفته بود...
ـ میترسم...آراد مامانت..
سرمو گرفت بالا تو چشام نگاه کرد...انگشتشو گذاشت رو لبمو گفت: روشنا درسته اخلاق مامان یکم تنده ولی بهت قول میدم اخلاقش درست میشه...تا وقتی من هستم از هیچی نترس...از هیچی..از الان به بعد سحر از زندگی من حذف شد...بهم اعتماد کن...
بهش اعتماد داشتم...ترس من فقطو فقط به خاطر از دست دادن آراد بود...به خاطر خوردن یه ضربه دیگه...سرمو تکون دادم...
ـ آراد من بهت اعتماد دارم...تو بهم قول دادی دیگه...
آراد: رو قولم حساب کن گلم..من وقتی تورو دارم برای چی برم سراغ زنی که بهم خیانت کرده..
دیگه نمیترسیدم...از هیچی... آراد حرفشو خیلی محکم بهم زده بود میدونستم هیچوقت زیر حرفاش نمیزنه...تو فکر بودم که حس کردم گونم آتیش گرفت...واااااای خدا آراد گونمو بوسید نمیتونم حسمو توصیف کنم..ته دلم خالی شد...یه کم خجالت کشیدم انتظار نداشتم همچین کاری کنه...نگاش کردم دیدم داره با لبخند نگام میکنه...یه چشمک بهم زدو گفت:بریم بیرون دیگه خوشگل من؟؟؟؟
ـ بریم...
باهم از اتاق رفتیم بیرون...بابام ازم جواب خواست منم چیزی نگفتم اونم سکوتمو گذاشت پای رضایتم...همه شروع کردن به دست زدنو سایه شیرینی تعارف کرد...
منو آراد نشستیم سرجای قبلیمون.. حرفا کشیده شد سمت عروسی و عقد..
...همه بزرگترا داشتن حرف میزدن...بابا روشو کرد طرف آرادو گفت:نظر تو چیه پسرم..
آراد: به نظرم عقدو عروسیو باهم بذارم...فکر کنم روشنا هم موافق باشه...
بابا: روشنا جان تو موافقی؟؟؟
ـ مخالفتی ندارم...
تاریخ عقدو عروسیو به اسرار آراد گذاشتن آخر هفته دیگه...نمیدونم آراد چرا اینقدر هوله..
بابا: پس صیغه ی محرمیتی بینتون بخونم تا راحت باشین...خانم رادمنش اجازه میفرمایید..

مادرش بدون هیچ عکس العملی گفت: خواهش میکنم..

به گفته ی بابا کنار آراد نشستم..بابا هم شروع کرد به خوندن صیغه...خیلی زود منو آراد بهم محرم شدیم..آراد دستمو گرفت با اجازه از بقیه باهم رفیتم تو اتاقم...
ـ آراد مطمئنی تاریخ عروسیو زود نذاشتی؟؟؟؟؟اخه کارامون طول میکشه..
آراد: تو نگران نباش...ما کار زیادی نمیخوایم انجام بدیم بابام یه باغ داشت اونجا عروسیو میگریم فقط میمونه خرید که خیلی زود انجام میشه...
آراد نشست سر تخت و منم پیشش نشستم...
ـ من نمیفهمم این همه عجله برای چیه؟؟؟
آراد: خب دیگه خسته شدم از تنهایی...و آیلار گناه داره نمیخوام بیشتر از این طعم بی مادریو بچشه..
یه مشت زدم تو بازوشو گفتم: پس بگو تو به فکر آیلاری منو بگو که گفتم بخاطر من داره این همه عجله میکنه....
از جام بلند شدم...داشتم میرفتم سمت در...نمیدونم چرا دوست داشتم خودمو براش لوس کنم...
دستمو گذاشتم سر دستیگیره در که بازومو گرفتو برم گردوند سمت خودش...کاملا تو بغلش بودم قدش بلندتر از من بودو من تا شونش بودم برای همین الان سرم روبه رو سینش بود...اصلا قصد نداشتم تو چشماش نگاه کنم.
آراد: عزیزم این عجله همش برای رسیدن به تو..حالا منو نگاه کن...
چونمو گرفتو آروم سرمو گرفت بالا...همینطور داشتیم تو چشای هم نگاه میکردیم خیلی نزدیکم شده بود نفسش به صورتم میخورد سرشو اورد پایین تر هی یه حسی میگفت فرار کم یه حسی میگفت بمون..نمیدونستم چیکار کنم...چشاش بین لبامو چشام در نوسان بود..لبشو آروم گذاشت رو لبم که یکی درو زد زود ازش جدا شدم..... آراد رفت عقبو نشست سر تخت منم درو باز کردم...آیلار بود اومد داخل...
آیلار: چیکار میکنین؟؟؟
ـ هی..هیچی داشتیم حرف میزدیم...
آیلارو بغل کردمو نشستم سر صندلی...
آیلار:بابایی؟؟
آراد: بله...
آیلار: خوابم میاد میشه بریم خونه..روشی جون توهم لباساتو جمع کن بریم خونمون...
ـ نه عزیزم من که نمیتونم بیام خونتون...
آیلار: پس اون چیزه چی بود که باباجون براتون خوند؟؟؟
آراد: عزیزم ما فقط محرم شدیم....باشه میریم خونه اگه خوابت میاد...
آراد از سر تخت پاشدو آیلارو از روپام گرفت تو بغلشو روبه من گفت: بریم بیرون..ماهم دیگه باید بریم...
ـ بریم...
*******
ظرفا رو برداشتم داشتم میرفتم طرف آشپزخونه که با صدای صحبت مامانو بابا سرجام ایستادم...
مامان: من خودم آرادو خیلی دوست دارم ولی نگران روشنام...
بابا: من باهاش حرف زدم اون خیلی فکر کرده...
مامان: دیدی مادر آراد اخلاقش چجوری؟؟؟؟نمیدونم چرا با بچم اینطوری رفتار میکنه...
بابا: بیخودی نگران نباش...اون با آراد حرف زده...
ایییی خدا...من خودم کم نگرانم...نگرانی اینام حالمو بدتر میکنه...ظرفا رو گذاشتم تو آشپزخونه و برگشتم داخل اتاقم...رفتم سمت کمدم که یه لباس خواب سرخابی خوشگل اوردم بیرونو تنم کردم...عاشق این لباس خوابم بودم...چراغو خاموش کردمو زودی رفتم پریدم رو تخت...پتو رو کشیدم رو خودمو چشامو بستم..تا چشامو بستم یاد آراد افتادم...دستمو کشیدم رو لبم...شاید یه ثانیه هم نشد اما آراد داغ بود...فکرم کشیده شد سمت حرفای مامان بابا...من از کاری که میخوام بکنم مطمئنم آره مطمئنم پس دلیلی نداره الکی شک کنم من تا آخرش هستم...انگار چی میخواد بشه....هه مگه جریان پلیسی....اینقدر به همه چی فکر کردم نفهمیدم کی خوابم برد....
با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم...سرمو کردم زیر بالشتم تا صداش کم بشه...هرکی بود قطع کرد....داشت چشام گرم میشد که دوباره گوشی زنگ خورد کلی فوشو هرچی بود بار شخصه پشت تلفن کردم....دستمو از زیر پتو اوردم بیرونو با خشونت موبایلمو از رو پاتختی برداشتم...
ـ آخه آدم کیو دیدی اول صبح زنگ بزنه اینور اونور...خودتی خروسی چرا فکر بقیه نیستی....
آناهیتا: ترمز کن باهم بریم...اولا سلام من خوبم تو خوبی؟؟؟؟دوما خروس خودتی...سوما صبح کجا بود خانوم ساعت12....چهارما........
ـ اااااااااااا ساکت شو دیگه تا شب میخوای بگی...
آناهیتا: پاشو پاشو...بچه پرو دیشب گرفته راحته خوابیده منو گذاشته تو خماری....
ـ باشه بابا مگه دیگه میشه بخوابم....بیدار شدم..
آناهیتا: من تا نیم ساعت دیگه خونتونم.....
ـ بچه پرووووووو......
آناهیتا: ایششش خسیس خو میخوای تو بیا....
ـ نه شوخی کردم بیا منتظرم..
آناهیتا: باشه....پس باااااای....
ـ میبینمت....
آناهیتا دختر عموم بود باهاش صمیمی بودم دختر باحالی بود...ولی وقتی مریض شدم چندبار اومد پیشم دید من تمایلی برای دیدنش ندارم باهام قهر کرد...منم وقتی درمان شدم رفتم منت کشی...موهامو چنگ زدمو زودی با کش کوچولو پشت سرم بستمشون...از تخت اومدم پایینو با همون لباس خوابم رفتم بیرون....چون مطمئنم مامانو بابا سرکارن....همه جا رو گشتم خداروشکر کسی خونه نیست...رفتم داخل آشپز خونه یه چایی برای خودم ریختمو نشستم سر صندلی میزو به بخارش خیره شدم....بیخیال داغیش شدمو زود سر کشیدمشو از آشپزخونه اومدم بیرون....نشستم سر مبلو با تلویزیون مشغول شدم...
با صدای زنگ زود درو باز کردمو برگشتم ادامه فیلممو ببینم...
آناهیتا: اییییی خدا فکرکنم هیچکس خونه نیست که باز این دختره نیمومده پیشوازم....خیر سرم مهمونم....
آنا همینطور غرغر کردو اومد نشست پیشم....اصلا بهش سلامم نکردم آخه فیلمه جای حساسش بود....یه پس گردنی بهم زد منم بیخیال فیلم شدم با این زلزله مگه میشه فیلم نگاه کرد...
ـ چته خو دارم فیلم نگاه میکنم....
آناهیتا: هیچی چمه من اومدم اینجا برام تعریف کنی نه بشینی فیلم نگاه کنی....
همه جریان دیشبو براش تعریف کردم البته با سانسور...بعد یه نفس راحت کشیدمو گفتم: فوضولیتون ارضا شد؟؟؟فیلمم که تموم شد نذاشتی فیلم گاه کنم....
آناهیتا: نه میخوام آرادو ببینم...کی میخواین برین خرید؟؟؟؟
ـ معلوم نیست...
آناهیتا: زودی باید کاراتونو انجام بدین...خیر سرت هفته دیگه عروسیته نشستی فیلم نگاه میکنی؟؟؟
ـ خب به من چه آراد هنوز به من زنگ نزده که باهم هماهنگ کنیم..
همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد...از جام بلند شدمو رفتم داخل اتاقم...موبایلمو از رو تخت برداشتمو جوابشو دادم...
ـ بله آراد...
آراد: سلام خوبی؟؟؟
ـ خوبم مرسی تو خوبی؟؟؟آیلار خوبه؟؟؟
آراد: خوبم ممنون..آیلارم خوبه...زنگ زدم بهت بگم ما زیاد وقت نداریم...امشب همینطوری بریم بازار هم بگردیم هم اگه خواستی خرید کنیم...برای آزمایشم هماهنگ کردم فردا صبح ساعت8...
ـ باشه باشه...

یکم دیگه با آراد حرف زدمو از اتاق رفتم بیرون...داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که آنا شروع کرد به فک زدن......
آنا: کی بود؟؟؟
ـ آراد...
آنا: چه حلال زادس....چی میگفت؟؟؟
ـ فضولی؟؟؟؟!!!
آنا: چه جورم...
ـ پس بمون تو خماریش....
بهش چشمک زدمو رفتم داخل آشپزخونه....از همونجا داد زدم:قهوه یا چای؟؟؟
آنا: جون آنا تو بگو آراد چی میگفت قهوه و اینا پیشکش....
باز داد زدم:قهوه یا چای؟؟؟؟
آنا: اه از دست تو....چای...
براش چایی ریختمو رفتم بیرون...نشتم پیششو چایی رو گذاشتم رو میز...
ـ گفت عصری میاد دنبالم بریم خرید....
آنا: آخخخخخخ جوووووووونم پس منم میام...
ـ چقدر تو پرویی....نمیشه میخوایم تنها باشیم.....
آنا: ااا روشی اذیت نکن....من میام چه بخوای چه نخوای....
ـ پوفففف....
بعد از نیم ساعت که باهم کل کل کردیم گذاشتم عصری همراهمون بیاد....بلند شدیم بریم داخل اتاقم که مامان اومد خونه...بعداز سلامو احوالپرسی رفتیم داخل اتاق...من نشستم رو تخت اونم نشست پا کامپیوترو شروع کرد به فضولی کردن...
آنا: بهت گفتم میخوام یه رمان بنویسم؟؟؟؟؟؟
ـ ااااا چه باحال نه چیزی بهم نگفتی...اسمش چیه؟؟؟؟موضوعش چیه؟؟؟؟
آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش....اسمش دیوانه ی عاشق
ـ چه اسمی...اسم رمانتم مثل خودته..نکنه میخوای خودتو بذاری شخصیت اصلی داستان اخه به دیوونه ها میخوری...در ضمن من خیلی وقت دارم بشینم رمان تورو بخونم...
آنا برگشت طرفمو یه ابروش داد بالا گفت: آره تو اصلا وقت نداری...شوهرت گرسنه مونده...باید به بچت برسی....روشی یه چیزی میگیاااا....نگفتم که حالا بخون....بعد عروسیت...
ـ باشه حالا تا بعد عروسیم....
بعد از ناهار یکم خوابیدیم اما زود بلند شدیمو آماده شدیم چون دیر شده بودو چند دقیقه دیگه آراد میومد...یه تیپ اسپرت مشکی زدمو نشتم سرتخت تا آنا آماده بشه....یه ربع بهد خانوم آماده شدو باهم از خونه رفتیم بیرون....آراد تو ماشین نشستته بود درو باز کردمو نشستم...
ـ سلاااام..
آراد: سلام معرفی نمیکنی؟؟؟؟
آناهیتا: من دخترعمو روشیم اسمم آناهیتاست...مشتاق بودم ببینمتون..راستش من اصلا نمیخواستم مزاحمتون بشم روشی خیلی اسرار کرد....
آراد:خوشبختم...نه بابا خواهش میکنم....
با چشمای گرد شده به آنا نگاه میکردم این الان چی گفت؟؟؟؟؟من به زور اوردمش؟؟؟؟؟!!چقدر پرو این بشر....آراد ماشینو روشن کردو راه افتاد....یه چشم غره به آنا رفتمو درست نشستم سرجام...ضبطو روشن کردمو رومو کردم طرف پنجره...
بعد از تو نمیدونم چرا زندگیم اینجوریه
دلواپس اونم اونی که پشت این دوریه
دیگه نمیتونم دیگه خنده هامم زوریه
از کسی پنهون نیست توی چشمای من خواهشه
هیچکی مثه اون نیست دل من با خیالش خوشه
گفتنش آسون نیست این جدایی منو میکشه
اینجاشو ننویس خدا میدونه دلتنگشم
دست خودم نیست خدا میدونه دلتنگشم
با چشمای خیس خدا میدونه دلتنگشم
دست خودم نیست خدا میدونه دلتنگشم
آرادم با آهنگ میخوند...البته صداش واضح نمیومد...
آراد پیش یه مرکز خرید نگه داشت...پیاده شدیمو رفتیم داخل...داشتم نگاه ویترینا میکردمو راه می رفتم حواسم به جلوم نبود...که خوردم به یه چیزی...زود سرمو گرفتم بالا...
اوه اوه چه خشن خب حواسم نبود...ببخشیدی گفتمو رفتم کنار...آراد اومد دستمو گرفتو گفت: چرا حواستو به جلوت نمیدی؟؟؟؟
ـ ببخشید خب حواسم به ویترینا بود...
آراد: خواهشا حواستو جمع کن...
با این حرفش دستمم فشار داد...با غیرتی شدنش ته دلم خالی شد...حواسم رفت به قیافه مرده هیکلش از اون ترسناکا بود..قیافش خیلی برام آشنا بود مطمئنم یه جایی دیدمش...با صدای آناهیتا به خودم اومدم...
آنا: روشی کجایی؟؟؟؟این لباسه رو چقدر خوشگله تو میخوای بخریش یا من بخرمش...
به لباسی که آنا گفت نگاه کردم..یه پیرهن کوتاه که تا بالای رونم بود لباس چسبونی بود که پارچه اش با پولک های نقره ای بود و همیی سادگیش خوشگلش کرده بود.طرف راستش یه بند پهنی میخورد..خیلی خوشگل بود...
ـ آراد من این لباس رو میخوام خیلی خوشگله....
آراد یه نگاه به لباسه کردو بعد به من نگاه کرد...اخماش درهم شد...
آراد: خیلی بازه درموردش اصلا حرفم نزن...
ـ یییی آراد چرااا؟؟؟؟خوشگله..من که تو جمع نمیپوشمش....
آراد: باشه میخرمش ولی حق نداری بپوشیش...
ـ باشه بابا...
وارد مغازه شدیم منم رفتم لباسه رو پرو کنم....وااااای خدا تو تن خیلی قشنگتر میشد...
بعد از خرید از مغازه اومدیم بیرون...
آنا: خیلی نامردی تقصیره منه نشونت دادم....اه....
ـ خودت گفتی اگه میخوای بخرش...
آنا: نمیدونستم میخریشو تعارف سرت نمیشه...
ـ واااااا تعارف نداریم که...
همینطور داشتیم کل کل میکردیم که آراد دستمو کشیدو گفت: بیا اینجا این مغازه آشنامونه....
مغازه جواهر فروشی بود...منم خو عاشق اینجور چیزا...باهم رفتیم داخل...آراد مشغول احوالپرسی بود منو آنا هم داشتیم نگاه حلقه ها میکردیم...که حلقه خیلی خوشگل چشمو گرفت..(بچه ها من گریم گرفت نتونستم این حلقه رو توضیح بدم)....آراد اومد طرفمو به حلقه نگاه کرد...
آراد: خوشگله میخوایش؟؟؟
ـ آره...
فروشنده حلقه رو دراوردو منم دستم کردم...اندازه اندازه بود...بعد از خریدن یه حلقه ساده برای آراد از مغاره اومدیم بیرون...
از خستگی داشتم میمردم...روبه آراد گفتم:برای امروز بسه خسته شدم...
آراد: باشه عزیزم...جلوتر یه کافی شاپ هست میریم اونجا استراحت میکنیم...
سرمو تکون دادمو باهم راه افتادیم...آنا یه نیشگون از بازوم گرفتو گفت: بیشور اصله کاری رو گذاشتی برای بعدا که من نباشم..
ـ واااای آنا خستم حوصله ندارم دنبال لباس عروس بگردم...
آنا: حالا کی گفته اصل کاری لباس عروسه؟؟؟؟
با تعجب نگاش کردمو گفتم: پس منظورت چیه؟؟؟!!!
آنا: منظورم خریدن لباس خوابای خوشگله...منم میخوام نظر بدم اونجا که دیگه آراد نمیتونه بیاد توهم سلیقه نداری یکی باید باهات باشه...
ـ خفه شو بی ادب...لازم نکرده خودم سلیقم هرچی باشه بهتر از تو...
و به آراد اشاره کردمو گفتم: عمرا اگه سلیقت مثل من باشه....
آنا: اون که بله آراد تکه مثل اون پیدا نمیشه...به چشم برادری بد تیکه ای...
ـ بیشور چشاتو درویش کن...
باهم رفتیم داخل کافی شاپو نشستیم سر یه میز چهار نفره...هرسه تامون بستنی سفارش دادیم..تکیه دادم به صندلیمو داشتم اطرافو نگاه میکردم که چشمم افتاد به مردی که اول پاساژ بهش برخوردم...ته کافی شاپ تنها نشسته بود...زوم کرده بود رو من خیلی وحشتناک نگام میکرد...آب دهنمو قورت دادمو به آراد که روبه رو م نشسته بود نگاه کردم..داشت با چشای ریز شده نگام میکرد...زود رد نگامو دنبال کرد...با دیدن مرده اخماش درهم شدو گفت: اینقدر بهش فکر نکن...بیا بشین سرجا من...
باهم جاهامونو عوض کردیم...اصلا حواسم به اطرافم نبود...خیلی آشنا بود خیلی...هاااااان فهمیدم اون روز دمه خونه دیدمش..همون روزی که میخواستیم بریم خونه آرام....پس این همون مرده بود که سیاوش بهش گفت لامروت..هه....خیلی ترسناک بود بهش میخورد آدم حسابی باشه ولی بد نگاه میکردو نیشخند گوشه لبش خیلی مسخره بود...بعد از خوردن بستنیامون آراد رفت حساب کردو برگشتیم خونه...

خوابیدم سر تختو فکر میکنم به همه چی بیشتر به خودمو آراد و فردا شب...خونه غرق سکوته و همه خوابن...خب حق دارم بیدار باشم کدوم دختریه شب قبل عروسیش راحت بخوابه...اصلا فکرنمیکردم خریدامون اینقدر زود تموم بشه ولی خیلی زود تموم شدو فردا عروسیه...به فرداشب فکرمیکنم...یعنی من فرداشب با آراد...با صدای اس ام اس موبایلم دست از فکر کردن برمیدارم..دستمو از زیر پتو میارم بیرونو گوشیمو از رو پاتختی برمیدارم...آراده...وا اون دیگه برای چی الان بیداره؟؟؟!!!
آراد: خانومم اینقدر فکر نکن بخواب...
بسم الله این از کجا میدونه دارم فکر میکنم..جواب دادم....
ـ تو از کجا میدونی من بیدارمو دارم فکر میکنم؟؟؟!!!!
آراد: عزززیزم طبیعیه هردختری شب قبل عروسیش به شب عروسیش فکر میکنه...حالا تو زیاد فکر نکن بگیر بخواب فردا سرحال باشی...
ـ ناااااامرد....آرااااااد....
آراد: جانم؟؟؟
ـ هیچی...
آراد: بگو عزیزدلم...نگران فردا شبم نباش مگه شب قحطه آدم شبی که خستس از این کارا کنه؟؟؟فعلا راحت بخواب به موقعش برات دارم خوشگلم:-*
ـ اییش....
آراد: شب بخیر خانومم...
ـ شب بخیر...
اونقدر فکر کردم تا خوابم برد...
سایه: دختر تو نمیخوای بلندشی؟؟مثلا عروسیته ها....
یه غلت زدمو سرمو فرو کردم تو بالش....سایه پتو رو از روم کشیدو گفت: پاشو دیگه چقدر میخوابی....
روشنا: اه به تو چه برو بیرون بذار بخوابم....
سایه: دیییییییره....اه کار سختر نبود به من بدن..پاشو ببینم...
به زور چشامو باز کردم...نشستم سر تختو یه کشو قوسی به بدنم دادم...در حالی که خمیازه میکشیدم از رو تخت اومدم پایینو رفتم سمت دستشویی...از دستشویی که اومدم بیرون کسی داخل اتاقم نبود...حوله و لباسامو برداشتمو رفتم داخل حموم...
آخیییییش سرحال شدم..لباسامو پوشیده بودمو داشتم با حوله موهامو خشک میکردم که در اتاق باز شدو سیا اومد داخل..
ـ کی یاد میگیری درست وارد اتاق یه دختر بشی؟؟؟؟
سیا: زودباش دیره اومدم ببینم چیکار میکنی...بدو صبحونه بخور ده دقیقه دیگه آراد میاد دنبالت برسونتت آرایشگاه...
حوله رو گذاشتم تو کمدمو همراه سیاوش رفتم بیرون...به اهل خونه سلام کردمو رفتم داخل آشپزخونه...یه چایی برای خودم ریختمو رفتم نشستم سر میز...بعد از خوردن چایی زود رفتم داخل اتاقمو حاضر شدم...یه مانتو سفید با شلوارو کفش مشکی و شال مشکی...کیفمو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون..یه نگاه به ساعت کردم..8بود...
سیاوش: آراد بیرون منتظرته..هرچی اصرارا کردم بیاد داخل نیومد...
سرمو تکون دادم..خداحافظی کردمو از خونه رفتم بیرون....آراد تو ماشین نشسته بود به در همسایه روبه روییمون نگاه میکرد...حواسش نبود من اومدم درو باز کردمو نشستم تو ماشینو تقریبا محکم درو بستم..به خودش اومدو برگشت طرفم...با لبخند خوشگل گفت: درو شکستی...خوبی خانوم خوشگله؟؟؟
ـ به خوبی شما نیستم...
آراد: نبایدم باشی...
یه چشمک بهم زدو ماشینو روشن کرد...بعد از طی کردن یه راه تقریبا طولانی رسیدیم آرایشگاه...
ـ مرسی عزیزم...
آراد: خواهش اما تشکر خشک و خالی فایده نداره...
ـ واااااااا!!! پس چیکار کنم؟؟؟
آراد: خب نمیخوای قبل از رفتنت شوهر خوشگلو خوشتیپتو ببوسی...
ـ اعتماد به سقفت از پهنا تو حلقم...
سرمو کج کردمو گفتم: تو چی؟؟؟
آراد: من چی؟؟؟
ـ تو نمیخوای قبل از رفتن زنت به آرایشگاه اونو ببوسی؟؟؟
آراد: عزززیزم فعلا نوبت تو...
چشمکی زدو گفت: نترس آخر شبم نوبت منه...
ـ بی ادب...
یه نگاه به دورو برم کردم..کوچه تقریبا خلوت بود...برای رها شدن از این وضعیت سرمو بردم جلو تا گونشو ببوسم...لبم نیم متر با گونش فاصله داشت که سرشو برگردوند طرفمو لباش گذاشت رو لبام...بوسیدمشو رفتم عقب در حالی که در ماشینو باز میکردم گفتم: پروووو..
آراد خندیدو گفت: مراقب خودت باش خداحافظ..
ـ خداحافظ...
درو باز کردمو رفتم پایین....منتظر موندم تا آراد بره ولی ظاهرا نمیخواست بره برای همین وارد آرایشگاه شدم...
نشستم سر صندلی آرایشگرم شروع کرد به ارایش کردنم بهش گفتم آرایش ملایم میخوام.....
یه کش و قسی به بدنم دادم که صدای استخونامو شنیدم...آخییییییش بالاخره تموم شد....رفتم سمت آیینه...خیلی هیجان داشتم...با دیدن خودم ذوووق کردم شدید با اینکه آرایشمو مدل موهام ساده بود ولی جیگری شده بودم...

همینطور داشتم خودمو تو آیینه نگاه میکردم که صدای خانم که از پشت در گفت:داماد اومد...
رو شنیدم...بعد از چند دقیقه آراد درو باز کردو اومد داخل...چشاش گرد شد...داشتم از تو آیینه نگاش میکردم...جییییییگر شده بود...اومد نزدیکمو دستاشو حلقه کرد دور کمرم...دمه گوشم گفت: خیلی خوشگل شدی....خیییییلی....
منو برگردوند سمت خودشو پیشونیمو بوسید...یه لبخند زدمو گفتم: توهم خیلی خوشتیپ شدی...
تقه ای به در خوردو پشت سرش یه خانوم اومد که فهمیدم فیلم برداره...شنلمو پوشیدم با دستورات فیلم بردار رفتیم پایین...بعد از اینکه سوار ماشین شدیم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم...
نیم ساعتی توراه
بودیم تا رسیدیم باغ خیلی شلوغ بود آراد اومد در سمت منو باز کردو کمک کرد پیاده شم...رفتیم تو یکی از اتاقای باغ که سفره عقدو اونجا چیده بود...سایه اومد طرفمو شنلمو ازم گرفت و گفت:
این آراد عجب جیگری شده حواستو بهش بده...
یه نیشگون از بازوش گرفتمو گفتم: تو منو نمیبینی اونوقت داری آراد با چشات میخوری؟؟؟
سایه:باشه بابا حالا عصبانی نشو توهم خوشگل شدی...زود برین بشینین سرجاتون عاقد خیلی وقته اومده...
منو آراد نشستیم سرجامو بعد از سه بار خوندن صیغه من بله رو گفتم...حلقه هامونو دست همدیگه کردیم بقیه کارارو انجام دادیم...کم کم همه از اتاق رفتن بیرونو منو آرادو تنها گذاشتن...رومو کردم طرف آرادو گفتم:آراد بیا بیا بریم بیرون..هوس رقص کردم...
آراد خندیدو باهم رفتیم بیرون...دستمو گرفتو باهم رفتیم وسط رقصیدن با اون لباس سخت بود ولی میرقصیدم آرادم مردونه میرقصید...بعد از کلی رقصیدن رفتم نشستم سرجامون...داشتم رقص بقیه رو نگاه میکردم که ارکست گفت حالا وقت رقص تانگو...از بچگی عاشق تانگو بودم...آراد اومد طرفم دستمو گرفتو باهم رفتیم وسط...چراغا همه خاموش بودن...آهنگ مورد علاقه منو آراد پخش شد...
باید باور کنم یا نه
توی خوابم یا بیداری
محاله اما تو دستام
داری دستاتو میزاری
چقدر دور بود تو رو داشتن
تو اون روزای تنهایی
شاید رویاست ولی
کنار من همینجایی


من نگاه تورو میخوام
روی ماه تورو میخوام
آسمون دو تا چشمت
بی گناهه تو رو میخوام

بهت قول میدم از حالا
تا روزی که نفس دارم
تموم قلبمو با عشق
به دستای تو بسپارم
بهت قول میدم از حالا
چه تو شادی چه تو غمها
شریک لحظه هات باشم
از امروز تا ته دنیا


من نگاه تورو میخوام
روی ماه تورو میخوام
آسمون دو تا چشمت
بی گناهه تو رو میخوام
با صدای تموم شدن آهنگ صدای دست و جیغ و سوت بلند شد و همه میخوندن...دوماد عروسو ببوس..یالا یالا یالا...آراد با لبخند نگام کردو گونمو بوسید...قبل از اینکه بقیه اعتراضی کنن رفتیم سرجامون....
*******
فرهاد در اتاقو باز کرد و وارد اتاق شد...سحر با لباس خوابه قرمز و زننده ای خوابیده بود سرتخت...فرهاد با چشمای هیزش از بالا تا پایین سحرو نگاه کرد...سحر موهاشو چنگ زدو گفت:چی شد؟؟؟؟چه خبر؟؟
فرهاد: هیچی دیگه امشب عروسیشونه...
سحر: میگم فرهاد این دختر دیوونه چقدر خوش خیاله فکر کرده تا آخر عمرش میتونه راحت با آراد زندگی کنه...آراد سهم منه...من دوباره اونو به دست میارم...
فرهاد: این وسط منو هم یادت نره روشنا ماله منه...
سحر پشت چشمی نازک کردو گفت: لیاقتت همون دیوونس...
فرهاد چشم غره ای حواله ی سحر کردو از اتاق رفت بیرون...سحر بالش کناریشو از حرص سفت فشار داد...با به یاد آوردن آراد لبخندی رو لبش نشست...
********
سه روز از عروسی گذشته بود...تو این سه روز زیاد بیرون نرفته بودم....ماه عسلم نرفتیم البته به اصرار من...داشتم ناهار درست میکردم که آیلار اومد پیشمو گفت: روشی جون شب میریم پارک...
ـ عزیزم بابات شب میاد خستس ولی اگه میخوای عصری باهم میریم..
آیلار چشاش برق زد دستاشو کوبید بهمو گفت: بستنیم بخوریم....
دولا شدم لپشو بوسیدمو گفتم:چشم بستنیم میخوریم...
آیلار بدو بدو از آشپزخونه رفت بیرون منم به کارم ادامه دادم...آراد اصلا تا یه هفته نمیخواست بره مطب من خیلی اصرارش کردم دیگه امروز رفت....
غذا که آماده شد میزو چیدمو آیلارو صدا کردم...میدونستم امروز آراد اینقدر سرش شلوغه که برای ناهار نمیاد خونه...
بعد از خوردن غذا ظرفارو جمع کردمو شستم...دستام خشک کردم رفتم داخل اتاق خودمو انداختم رو تختو چشامو بستم...نفهمیدم کی خوابم برد...
با صدای آیلار چشامو باز کردم..
آیلار:پاشو پاشو مگه نمیخواستی ببریم پارک؟؟؟
ـ چرا گلم بیدار شدم..
از تخت اومدم پایینو رفتم داخل دستشویی...صورتمو شستم رفتم بیرون...آیلار از تو اتاقش صدام کرد....رفتم پیششو از تو کمدش یه لباس آستین کوتاه با شلوار مشکی دراوردمو تنش کردم...خودمم رفتم لباسامو عوض کردم..

آراد:
اووووووف خدا چقدر امروز سرم شلوغ بود...یه کم از قهومو خوردمو دوباره به پرونده بیمار خیره شدم...
تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد...
ـ بله خانوم شکوهی؟؟؟
خانوم شکوهی: آقای دکتر..خانوم...خانوم صالحی اومدن میخوان شمارو ببینن...
داشتم فامیلشو زیرلب تکرار میکردم که یکدفعه چشام گرد شد..اون اینجا چیکار میکنه...
خانوم شکوهی:آقای دکتر بفرستمشون داخل؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:بله...
چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد و دراتاق باز شد...سحر اومد داخل..بدون اینکه عکس العملی نشون بدم به مبل اشاره کردمو گفتم:بفرمائید...
سحر نشستو گفت: علیک سلام خوبی؟؟؟منم خوبم....
ـ فکرنمیکنم برای احوالپرسی اومده باشی اینجا...چیکار داری؟؟؟؟
سحر: هه درست حدس زدی اومدم آیلارو ببینم...
از پشت میز پاشدمو نشستم روبه روش...
ـ چی شد یکدفعه یادت اومد بچه هم داری؟؟؟
سحر:همیشه یادم بود...کی و کجا ببینمش؟؟؟
نیشخندی زدمو گفتم: ولی آیلار اصلا تورو نمیشناسه و فکرنمیکنم تمایلی به دیدنت داشته باشه...پس همین الان از مطب من بروبیرون...
بدون توجه به حرف من پاشو انداخت رو پاشو گفت: شنیدم با یه دیوونه ازدواج کردی...نمیدونم چرا زناتو از مطبت انتخاب میکنی....اول منشیت بعد بیمارت...
اون از کجا میدونه اردواج کردم؟؟؟؟ابروهامو دادم بالا و گفتم: اولا روشنا فقط یه مشکله روحی داشت و الان حالش از توهم بهتره...از کجا میدونی ازدواج کردم؟؟؟
سحر: دیگه دیگه...
دندونامو از حرص روهم فشار دادم...واقعا که حالم ازش بهم میخوره چطور روش میشه بشینه جلوم و راحت حرف بزنه...
ـ بیمار دارم..
این یعنی اینکه زودتر برو..از جاش پاشدو رفت سمت در...قبل از اینکه دروباز کنه گفت:من دوباره تورو به دست میارم و همینطور آیلارو...
خندم گرفت چقدر خوش خیال و پروو...
ـ ظاهرا حالت خوش نیست یه وقت برای مشاوره بگیر البته پیشه من نه دیگه نمیخوام ببینمت...
نیشخند زدو رفت بیرون...درو محکم بهم کوبید...سرمو گرفتم بین دستامو پوووووفی کشیدم...
روشنا:
نگامو از آیلار گرفتمو به اون مرده نگاه کردم..ایستاده بود پیشه پایه برقو همینطور زل زده بود به منو سیگار میکشید..اعصابم داشت داغون میشد نمیدونستم کیه و چرا اینقدر مزاحمم میشه...با صدای آیلار به خودم اومدم...
آیلار: بریم بستنی بخوریم؟؟؟؟
ـ عزیزم میشه یه روز دیگه بستنی بخوریم؟؟؟؟الان باید بریم خونه..
آیلار یکم مکث کردو گفت: باشه بریم...
باهم رفتیم سوار ماشین شدیم...یه206از طرف پدرم برای پاگشا بود..اون مرده تا دمه ماشین دنبالمون اومد خیلی ترسیده بودم داشتم به معنای واقعی سکته میکردم...سوار ماشین که شدیم بلافاصله قفل مرکزیو زدمو راه افتادم...
تا خونه فکرم مشغول بود..آیلارم خوابش برده بود...بغلش کردمو از ماشین پیاده شدم...به زور در خونه رو باز کردمو رفتم داخل...آیلارو گذاشتم سرتخشتش...درحالی که مانتومو در میوردم رفتم سمت اتاق...درو که باز کردم دیدم آراد خوابیده رو تختو چشاش بستن...
فکر کردم خوابه داشتم بدون سروصدا مانتومو آویزون میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد...دستامو گذاشتم رو قلبمو گفتم:ترسیدم...
انگار صدامو نشنید چون سرشو فرو کرد تو گردنمو نفس عمیق کشید...قلقلکم اومدو سریع گردنمو کج کردمو خندیدم...
از رو زمین بلندم کردو گذاشتم سرتخت خودشم کنارم دراز کشید..موهامو نوازش کردو گفت: خوبی؟؟؟
دستامو دور گردنش حلقه کردمو گفتم: خوبم...کی اومدی؟؟؟؟؟
آراد: یک ساعتی میشه...
میخواستم جریان مرده رو بگم که گرمی لباشو رو لیام حس کردم...اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم...نفساش تندو کش دار شد...هنوز باهاش رابطه ای نداشتم...لبامو از لباش جدا کردمو از بغلش رفتم بیرون...
دوباره منو کشید تو بغلشو گفت: کجا فرار میکنی؟؟؟؟
ـ فرار نمیکنم...دارم میرم غذا رو گرم کنم...ناهارم نخوردی...
آراد خندیدو گفت:شام نمیخوام...الان فقط آرامش میخوام...
آب دهنمو قورت دادم...

صبح با دردی که داشتم از خواب بیدار شدم...البته خیلیم درد نداشتم ولی درد بود دیگه...از تخت اومدم پایینو رفتم داخل حموم...
بعد از یه دوش آب گرم حالم جا اومد..لباسامو پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون..صدای آراد و آیلار از آشپزخونه میومد...رفتم داخل آشپزخونه..آراد تا منو دید اومد طرفمو گفت:
تو کی بیدار شدی؟؟؟؟؟خوبی؟؟؟درد نداری؟؟؟؟
ـ نیم ساعت پیش بیدار شدم رفتم حموم...نه خوبم زیاد درد ندارم..
آراد: خب خداروشکر بیا بشین صبحونتو بخور...
یه نگاه به میز کردم...همه چی بود...نشستم سرمیز شروع کردم به خوردن آرادم هی لقمه میگرفت میذاشت جلوم...دیگه حس میکردم دارم میترکم...از پشت میز پاشدم که آراد گفت:بشین بخور تو که چیزی نخوردی....
با چشای گرد شده گفتم:من هیچی نخورم؟؟؟!!!وای آراد دارم منفجر میشم...
آیلار:بابا روشی راست میگه خیلی خورد من دیدم....
آراد:تو چی میگی جوجه...پس چرا من ندیدم؟؟؟
روبه من گفت: تو که هیچی نخوردی...فقط یه ساندویچ نون پنیر با گردو و یه ساندویچ کره مربا....با شیرعسل خوردی...
یه نگاه به هیکلش کردمو گفتم: خب بله این همه برای هیکل تو هیچی نیست....
آراد خندید منم داشتم ظرفا رو از رو میز جمع میکردم که آراد اومد طرفمو دستمو کشید بردم بیرون...
آراد: خودم جمع میکنم....تو مطمئنی حالت خوبه؟؟؟؟
ـ آره بابا خوبم...
آراد: خب پس اگه خوبی برو آماده شو ناهار میخوایم بریم بیرون...
دستمو از دستش اوردم بیرونو در حالی که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم:
خب باشه بذار میزو جمع کن...بعدشم حالا کو تا ناهار...
آراد دوباره دستمو کشیدو گفت:اولا خودم میزو جمع میکنم....دوما یه نگاه به ساعت بنداز 1 پس بدو برو آماده شو....
ـ باشههههه....
داخل اتاق که شدم رفتم سمت کمد و درشو باز کردم یه مانتو سبز تیره با شلوار مشکی و روسری مشکی دراوردم...میخواستم آماده بشم که آیلار اومد داخل اتاق...
آیلار: روشی جونم میای کمکم کنی لباس بپوشم...خودم لباسامو انتخاب کردم شلوارمم پوشیدم ولی بلوزم نمیره تو تنم..
خندیدم...رفتم طرفشو نشستم رو به روش...یه شلوار آبی پوشیده بود با یه بلوز سفیدم دستش بود...لباسشو کردم تنشو نشوندمش سرصندلی میزتوالت..موهاش بلند شده بودن...یه کش برداشتمو موهاشو دم اسبی بستم...اونم گونمو بوسیدو از اتاق رفت بیرون...
منم بعد از اینکه آماده شدم رفتم بیرون...دیدم آراد داره ظرفا رو میشوره...
ـ آرااااااااااااااااد...خودم میشورم...
آراد: تموم شدن دیگه...
ـ باشه بیا برو آماده شو..
آراد دستاشو خشک کردو رفت داخل اتاق اما قبلش یه نگاه به تیپ منو آیلار کرد بعد رفت...
وقتی از اتاق اومد بیرون لبخند زدم..یه شلوار مشکی با بلوز آستین کوتاه آبی همرنگ شلوار آیلار پوشیده بود...خودشم خندش گرفته بود اومد دستمو گرفتو رو به منو آیلار گفت:خب دیگه قبل ازدواج با آیلار ست میکردم الان باید با دوتاتون ست کنم برای همین بلوزم هم رنگ شلوار آیلاره شلوارمم همرنگه شلواره تو...
خندیدمو چیزی نگفتم....باهم از خونه رفتیم بیرونو سوار ماشین شدیم...
**********
فردا تولد آراده میخوام یه جشن دونفره براش بگیرم باید آیلارو بذارم پیشه آرام..دستامو خشک کردمو رفتم سمت گازو زیرشو خاموش کردم...ظرفارو از کابینت دراوردم..داشتم میزو میچیدم که صدای بازو بسته شدن دراومد...اااا آراد که گفت امشب برای شام نمیاد...نمیدونم چرا استرس گرفتم..
ـ آراد عزیزم مگه نگفتی برای شام نمیای؟؟؟؟
صدایی نیومد..قلبم تندتند میکوبید...از در آشپزخونه رفتم بیرون با چیزی که جلوم دیدم احساس کردم یکی داره قلبمو فشار میده...اون اینجا چیکار میکرد...کلید خونه رو از کجا اورده بود؟؟؟نگران آراد بودم نکنه بلایی سرش اورده...
ـ ت..تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟کلید خونه رو از کجا اوردی؟؟؟
سحر نیشخندی زدو گفت: از آراد گرفتم...فرهاد بیا داخل...
با دیدن مرده دهنم سه متر باز شد باورم نمیشد یعنی...یعنی اون مرده که همش مزاحمم میشد از طرف سحره؟؟؟؟؟؟
ـ برای چی اومدی اینجا؟؟؟؟؟
سحر: اومدم باهات حرف بزنم...
با فرهاد رفتن نشستن سرمبل...من هنوز ایستاده بودمو نگاشون میکردم...رفتم سمت اپن و موبایلمو برداشتم میخواستم اس بدم به آراد که سحر زود اومد طرفمو موبایلو از دستم گرفت...
سحر: لازم نکرده به آراد چیزی بگی وقتی اون کلیده خونه رو داده حتما میدونه ما اینجاییم برو بشین...
نههه این امکان نداره...اون میخواد آرادو پیشه من خراب کنه...آره آره...آب دهنمو قورت دادمو رفتم نشستم رو مبل...

آراد برای هزارمین بار جیباشو گشت...نبود کلید نبود...هرچقدر فکر کرد به نتیجه ای نرسید آخرین بار گذاشته بودشون تو جیب کتش..پوفی کشیدو کتشو از رو صندلی برداشتو رفت سمت در...
آراد: خانوم شکوهی من میرم خونه...شماهم میتونین برین..
خانوم شکوهی:بله آقای دکتر..خداحافظ...
آراد: خداحافظ...
رفت تو پارکینگو در ماشینو باز کرد...نشست داخل ماشینو همه جاشو گشت ولی نبود...اولین بار بود کلیداشو گم میکرد...ماشینو روشن کردو راه افتاد سمت خونه...
تو راه همش به کلیدا فکر میکرد..به اینکه کجا گذاشتشون...به خونه که رسید از ماشین پیاده شدو زنگو زد....در باز شد آرادم رفت داخل...دکمه آسانسورو زد و منتظر موند تا آسانسور بیاد پایین...یاد صبح افتاد که یه بیمار داشت به اسم فرهاد قائمی وقتی داشت باهاش صحبت میکرد یکدفعه بیمار تشنج کرد آرادم برای چند دقیقه از اتاق رفت بیرون..آراد با خودش فکر کرد::یعنی امکان داره اون کلیدارو برداشته باشه؟؟؟من تا حالا هیچکدوم از مریضامو تو اتاق تنها نذاشتم...ولی کلیدای خونه من به چه درد اون میخوره::
آراد با صدای آسانسور به خودش اومد...
*********
با شنیدن صدای آراد یه نفس راحت کشیدم....خدایا شکرت...
آراد: تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سحر: اومدم مهمونی...اومدم زن دیوونتو ببینم...
آراد هجوم برد طرف سحرو گفـت: خفهههههه شو....از خونه من برو بیرون همین الان...
نمیدونم چرا آراد چشمش که به مرده افتاد اخماش درهم شدو در حالی که میرفت طرف سحر گفت: تو..تو به چه حقی کلیدای خونه ی منو برمیداری؟؟؟؟؟؟؟به چه حقی؟؟؟؟؟؟؟
کلمه ی آخرو نعره کشید من یکی از شنیدن صداش چسبیدم به سقف...سحر کیفشو از رو مبل چنگ زدو به فرهاد اشاره کردو درحالی که میرفت سمت در گفت: من دست از سرت برنمیدارم...مطمئن باش...
کلیدارو پرت کرد طرف آرادو از خونه رفت بیرون...درو محکم بهم کوبید....آیلار اومده بود تو راهرو ایستاده بود داشت نگاه میکرد...ظاهرا با صدای آراد از اتاقش اومد بیرون...
آراد به من نگاه کردو گفت: تو خوبی؟؟؟
ـ آ..آره آره..
آراد سرشو تکون دادو از جاش پاشد رفت سمت اتاق...آیلار اومد طرفمو گفت: چی شده؟؟؟؟چرا بابا عصبانی بود؟؟؟
ـ هیچی عزیزم..تو گشنت نیست؟؟؟؟بریم شام بخوریم..
آیلار:بریییییم...
ـ تو برو بشین تا من برم آرادو صدا کنم..
آیلار: باشه..
رفتم داخل اتاقو درو پشت سرم بستم...آراد رو تخت دراز کشیده بودو چشاش بسته بودن...لباساشم عوض نکرده بود..
ـ آراد جان پاشو لباساتو عوض کن..شامم باید بخوری...
خودمم داغون بودم..ولی رفتم کنارش نشستم رو تخت...
ـ آراد...
آراد: هوم...
ـ پاشو دیگه..
آراد: آخه من نمیفهمم اون عوضی اینجا چیکار میکرد؟؟؟؟چی شد یکدفعه بعد چهارسال پیداش شد؟؟؟؟
ـ اممممم آراد من...من یه چیزیو بهت نگفتم...
با این حرف من عین برق گرفته ها نشست رو تختو گفت: چیو نگفتی؟؟؟؟؟زود بگو...
ـ خب...خب اون مرده بود....همون...همون که با سحر اومده بود خیلی وقته مزاحمم میشه...
آراد چندلحظه چیزی نگفت و یه دفعه داد زد: اونوقت تو به من چیزی نگفته بودی؟؟؟؟؟؟؟؟هاااااااااااا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا به من نگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه بلایی سرت میورد چی؟؟؟؟؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم: باور کن میخواستم بهت بگم اما...
آراد: اما چییییییییییی؟؟؟؟؟؟
ـ داد نزن...توهم به من نگفتی سحر اومده بود مطبت....
آراد: کی بهت گفت؟؟
ـ سحر...
آراد: جریان تو فرق میکنه...تو باید به من میگفتی..
ـ هیچ فرقیم نمیکنه...
آراد چشم غره ای بهم رفتو از جاش پاشد لباساشو عوض کرد...منم از اتاق رفتم بیرون..نشستم کنار آیلار تا آراد بیاد...
آیلار: روشی جووووووون پس غذا کو..
ـ وای راست میگی اصلا حواسم نبود...
غذا رو کشیدم تو ظرفو گذاشتمش سر میز...آرادم اومد داخل آشپزخونه قبل از اینکه بشینه سر میز اول گونه منو بوسید بعدم آیلارو....رو به آیلار گفت: چطوری آیلاری؟؟
آیلار: خوبم..امروز کلی با روشی جون بازی کردم..
آراد: آفرین...حالا غذاتو بخور که بعدش باید با من بازی کنی...
آیلار: آخ جوووووون...
بعد از شام ظرفارو جمع کردمو رفتم داخل اتاق چون ظاهرا آراد میخواست با آیلار بازی کنه منم خیلی خوابم میومد...لباس خوابمو پوشیدمو خودمو انداختم رو تخت..
تازه بعد از کلی کلنجار رفتن داشت خوابم میبرد که دستای آراد دور کمرم حلقه شد...
ـ واااااااااااااااااااااااا ی آراد داشتم میخوابیدم اه...
آراد: خواب بی خواب...
برم گردوند سمت خودشو گردنمو بوسید...خوابم کاملا پرید...شوهر داشتنم مکافاته به خدا...

صبح از که خواب بیدار شدم زود رفتم حموم...کلی کار داشتم...
صبحونه رو اماده کردمو آیلارو صدا زدم...آیلار با چهره خواب آلود و صورت نشسته اومد تو آشپزخونه و گفت: خوابم میاد..
ـ عزیزم بیا صبحونتو بخور باید بری خونه آرام..اول برو صورتتو بشور...
آیلار خواب از سرش پریدو یه جیغ خفیف کشید دوید سمت دستشویی...از موقعی که بردیا پسر آرام به دنیا اومده بود آیلار بیشتر اوقات اونجا بودو با بردیا بازی میکرد...صورتشو شستو اومد نشست سرمیز منم نشستم پیششو شروع کردیم به خوردن...
بعد از صبحونه میزو تندتند جمع کردمو رفتم داخل اتاق که آماده بشم..یه مانتو خردلی با شلوار سفید و روسری سفید دراوردمو زود تنم کردم...یه خط چشم کشیدمو از اتاق رفتم بیرون..آیلارم همزمان با من اومد بیرون...خودش لباساشو پوشیده بود یه تاپ قرمز با شلوار سفید پوشیده بود موهاشم باز گذاشته بود...
ـ میخوای موهاتو ببندم؟؟؟؟گرمت میشه ها...
آیلار: نه دوست دارم موهام باز باشن...
ـ باشه پس بریم...
آخیییییییییییییییییییش خدایا بالاخره تموم شد حالا فقط خودم باید آماده بشم...یه نگاه به ساعت کردم8:30 بود...غذای مورد علاقه ی آراد(فسنجون) رو درست کردم...کله خونه رو هم تمیز کردم...دیگه دارم از خستگی بیهوش میشم...فکرکنم آراد تا یه نیم ساعت دیگه بیاد...از جام پاشدم رفتم داخل اتاق یه لباس مشکی دکلته کوتاه داشتم که یه پاپیون بزرگ گلبهی روی شکمش میخوردو پایینش تقریبا چین چین بود و تا بالای رونم بود...میشه


مطالب مشابه :


رمان دیوانه ی عاشق1

دیوانه ی عاشق. روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست




رمان دیوانه ی عاشق 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان دیوانه ی عاشق2

رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) رمان نگار




رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز




رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه)




رمان دیوانه ی عاشق4

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق4 آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش .اسمش دیوانه ی عاشق ـ چه




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود




رمان عاشق بودیم1

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم1 رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک




برچسب :