رمان شب بی ستاره-15-


زمستان رو به آخر بود و از همان موقع می شد بهار را حس کرد . دو ماه و نیم از نامزدي من و کیان می گذشت و هنوز تغییري در روابط کیان با خانواده ام به وجود نیامده بود. کیان همیشه ترجیح میداد مرا بیرون ملاقات کند و به منزلمان پا نمیگذاشت. کم و بیش حق را به مادر میدادم، زیرا خودم هم دوست نداشتم هر بار که می خواهیم بیرون برویم کیان مانند راننده آژانس براي بردنم بیاید و در خودرو منتظر بماند تا من از منزل خارج
شوم و آخر شب هم مرا برگرداند، به خصوص که او حتی به خود زحمت پیاده شدن و زنگ زدن هم نمی داد و
با دو بوق پی در پی مرا از آمدنش با خبر می کرد. مادر از این کار کیان خیلی شاکی بود و عقیده داشت این
طرز رفت و آمد جلوي همسایه ها خوبیت ندارد. یک بار که کتی براي دیدنم به منزلمان آمد مادر شکایت کیان
را نزد او کرد. بعد از این جریان فقط یک بار که آن هم مشخص بود با اصرار کتی صورت گرفته وقتی کیان
دنبالم آمد چند دقیقه داخل شد تا من حاضر شوم، ولی همان بهتر بود که نمی آمد، زیرا چنان معذب و ناراحت
بود که گویی روي میخ نشسته است. با دیدن این وضعیت به سرعت حاضر شدم تا او را از این فشار برهانم. آن
روز هم مثل دفعه هاي پیش که براي خواستگاري به منزلمان آمده بود لب به چیزي نزد و حتی چایش هم
دست نخورده سرد شد. با این حال همین هم مادر را راضی کرد. البته این فقط همان یک بار بود. من دیگر
اصرار نکردم و گذاشتم تا خودش هر طور که دوست دارد عمل کند، زیرا فایده اي نداشت. هر چه می گفتم
.یک گوش او در بود و گوش دیگرش دروازه ، اصرار در این مورد فقط باعث می شد خودم بی ارزش شوم

یک روز که از مؤسسه بر می گشتم از مادر شنیدم کتی براي شب بعد همه خانواده راشام دعوت کرده است.
خیلی تعجب کردم، زیرا کیان چیزي در این مورد به من نگفته بود. مادر نسبت به این دعوت زیاد راغب نبود،
ولی اصرار حمید و شبنم باعث شد مادر عذر و بهانه را کنار بگذارد و دعوت کتی را قبول کند
روز بعد کیان به من تلفن کرد و گفت دنبالم می آید تا مرا چند ساعت زودتر از مادر و بقیه به منزلشان ببرد.
خوشبختانه این بار کسی مخالفت نکرد.
مادر هنوز از آمدن دل چرکین بود، زیرا الهام همان شب مهمان داشت و نمی توانست همراه ما بیاید.
خوشبختانه نوبت کشیک حسام هم بود و این براي من بهترین فرصت بود تا یکی از لباسهاي شیکی که کیان
برایم خریده بود تنم کنم و حسابی به خودم برسم. وقتی کیان دنبالم آمد خیلی وقت بود که آماده متظرش
بودم. با اولین زنگ بارانی شیک و جدیدي را که دو روز پیش به سلیقه او خریده بودم تن کردم و با خداحافظی
از مادر به طرف در حیاط دویدم با وجود دوري را با سرعتی که کیان خیابانها را پشت سر می گذاشت خیلی زود
رسیدیم کیان خودرویش را داخل پارکینگ نبرد و همان جا جلوي در آن را پارك کرد سپس با کلیدش در را
باز کرد و به من تعارف کرد داخل شوم. پیش از آن دو بار دیگر به منزلشان پا گذاشته بودم، ولی این بار با
دفعات قبل که با ترس و دلهره به آنجا رفته بودم فرق میکرد. با احساسی خوب و دلچسب از اینکه همسرم
داراي چنین خانه ایست کنار او وارد شدم.
 کتی با لباس قشنگی به رنگ آبی آسمانی جلوي در انتظار ما را کشید، مثل همیشه آرایش ملیحی روي صورتش داشت و با لبخن ورود ما را خوش آمد گفت. خودش جلو آمد و من را بوسید و من نیز براي اینکه حسن نیت او را تلافی کرده باشم گونه اش را بوسیدم
در این وقت زن مسن دیگري از آشپزخانه بیرون آمد و کتی او را با نام گلی خانم به من معرفی کرد. نام او را از
زبان کیان شنیده بودم و می دانستم امور آشپزي و نظافت منزل را به عهده دارد. جلو رفتم و با او دست دادم. با مهربانی به من تبریک گفت و برایم آرزوي خوشبختی کرد و منتظر شد تا روسري و بارانی ام را بگیرد و آنها را
آویزان کند. خواستم خودم این کار را بکنم که کتی نگذاشت. از طرفی با داشتن لباس تنگی که به تن داشتم
خجالت می کشیدم جلوي کیان بگردم. خودم فهمیدم که این احساس به دلیل فرهنگی است که تا کنون با آن
زندگی کرده بودم، اما دلیلی نداشت جلوي او که همسرم به حساب می آمد چنین احساسی داشته باشم. باید خودم را آماده می کردم تا از این پس تغییراتی در تفکراتم بدهم تا بتوانم در امور زندگی و همسر داري موفق شوم
در یک نظر احساس کردم دکور خانه تغییراتی کرده است. خوب که دقت کردم متوجه شدم مبلهاي راحتی
داخل هال را عوض کرده اند. خواستم همان جا بنشینم که حتی کتی اجازه نداد و مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. براي اولین بار اتاق پذیرایی منزل را که در قسمتی مجزا بود از نزدیک دیدم. همه چیز در حد ممتاز و برجسته بود. پرده ها و رویه مبلها از یک جنس بود و دکوراسیون مجلل آنجا چشم را خیره میکرد. ویترین
بزرگ و شیکی داخل اتاق پذیرایی بود که یک قسمت آن پر از شیشه هاي مختلف مشروب بودکه بعضی از آنها
پر و بعضی خالی بودند. با خودم فکر کردم خدا کند چشم حمید به چنین دکور منفوري نیفتد و از ته دل خدا را
شکر کردم که حسام آن شب کشیک بود، هر چند که بعید می دانم اگر کشیک هم نداشت می آمد
بعد از صرف چاي کتی ما را تنها گذاشت.کیان داخل مبل راحتی فرورفته بود و با چشمانی نیمه بسته و متفکر به من چشم دوخته بود . بلوز یقه هفت چسبانی به رنگ قرمز همراه شلواري مشکی به تن داشتم . موهایم را دور شانه هایم رها کرده بودم، زیرا کیان این طور دوست داشت
نگاه عمیقش خون را در رگهایم به گردش انداخته بود. حس می کردم از گرما تب کرده ام. براي اینکه حرفی
زده باشم گفتم: خونه قشنگی دارید
بی مقدمه از جا بلند شد و دستش را به طرفم گرفت و گفت: بلند شو بریم بالا رو بهت نشون بدم
دستم را داخل دستانش گذاشتم و از جایم بلند شدم. کتی با ظرف میوه به طرف اتاق پذیرایی آمد. وقتی دید
سرپا هستیم گفت: بچه ها کجا؟ میوه آوردم کیان از داخل ظرف سیبی برداشت و بعد به کتی گفت: این براي هردومون بسه . و در حالی که دست مرا می
فشرد گفت: من و الهه می ریم به اتاق من، وقتی مهمونا اومدند ما رو صدا کن
کتی با لبخند گفت: باشه عزیزم، برو
به اتفاق به طبقه بالا رفتیم. آنجا هم مانند طبقه پایین خیلی قشنگ درست شده بود. پس از گذشتن از پله هاي مارپیچی که به طبقه بالا می رسید هال کوچک و زیبایی قرار داشت که مبلمان قشنگی با سلیقه چیده شده بدو در گوشه اي از آن شومینه اي بود که به خاطر متعادل بودن هواي منزل خاموش بود. از ان قسمت بیش از هر جاي دیگر خوشم آمد. کیان هم چنان که دستم را داخل پنجه هایش می فشرد مرا به سمت اتاق خودش که در قسمت غربی هال و آخرین اتاق بود هدایت کرد. چند قدم به در اتاقش مانده بود که ایستاد وگفت: الهه در رو باز کن
از اینکه خودش این کار را نمی کرد تعجب کردم و به دنبال دلیلی براي آن بودم وقتی دید مردد هستم بازوانم
را گرفت و مرا به طرف در چرخاند و به آرامی به جلو هولم داد. به ناچار دستم را روي دستگیره گذاشتم آن را
چرخاندم . با باز شدن در اتاق صحنه شگفت انگیزي روبه رو شدم. اولین چیزي که نظرم را جلب کرد شاخه
هاي رزي بود که دو طرف در ورودي جاده اي درست کرده بود که انتهاي آن به تخت کیان ختم می شد. روي
تخت جعبه اي کادو پیچ شده به چشم می خورد. براي داخل شدن به اتاق مدتی مکث کردم تا این صحنه را به
خوبی به خاطر بسپارم. آن لحظه در نهایت خوشبختی بودم و دنیا را زیر پاي خودم داشتم. خواستم به طرف
کیان برگردم که نگذاشت و در حالی که مرا به طرف جلو هدایت میکرد اهسته و آمرانه گفت:برو جلو
صدایش تغییر کرده بود و فشار پنجه هایش روي بازوانم سخت تر شده بود..این حالت او در من ترس ایجاد
میکرد.ناچار قدمی به عقب گذاشتم او هم همچنان که پشت سرم می آمد در را بست.در فرصتی که دستش را براي بستن در از بازوانم جدا کرد به طرفش برگشتم و گفتم کیان؟
چشمانش میخندید بجاي پاسخ سرش را تکان داد.
در همین وقت نگاهم به دیوار بالاي سر او خیره ماند.روي دیوار پوستر بزرگی از یک خواننده زن خارجی نصب شده بود که لباس فوق العاده زننده اي بتن داشت که البته اگر بشود اسمش را لباس گذاشت.چشمان آبی زن با وقاحت بمن نگاه میکرد گویی شیطان درنگاه او مرا به
تمسخر گرفته بود .نگاهم را زیر انداختم احساس کردم تمام ذوق و شوقی که از دیدن غنچه هاي گل داشتم
چون حبابی ترکید و از بین رفت نمیخواستم متوجه شود چقدر حالم گرفته شده است .بهمین خاطر بدون اینکه
نگاهی به او بیندازم گفتم:گلهارو جمعشون کنم؟
-براي چی؟
-جاي گل تو گلدونه حیفه بره زیر پا
-منم براي این اینها رو گرفتم که به قدمهات بوسه بزنند
به کیان نگاه کردم و ناخودآگاه چشمم به عکس بالاي سر او افتاد.با نفرت چشم از عکس گرفتم و قدمی بطرف
در رفتم تا شاخه هاي گل را جمع کنم.کیان کناري ایستاد و د رحالیکه دستانش را به سینه زده بود با دقت مرا
زیر نظرداشت گلها را جمع کردم و روي میز آینه داري که کنار تختش بود گذاشتم.همچنان بلاتکلیف کنار میز
ایستاده بودم و چشمم به دسته گلها خیره مانده بود.در همان حال فکر میکردم نباید نسبت به این موضوع
حساسیت به خرج بدهم .ولی دست خودم نبود .احساس میکردم با وجود آن عکس مستهجن در اتاق خوابش
بمن خیانت کرده است.
در این وقت حضور او را کنار خودم احساس کردم.کیان دستش را دور کمرم قلاب کرد و مرا از پشت در
آغوش گرفت.نفس عمیقی کشیدم و خودم را قانع کردم نباید بگذارم بخاطر موضوعی بی اهمیت زندگی ام را از
همین ابتدا دچار خدشه شود کیان را از آینه میدیدم که صورتش را داخل موهایم فرو برده بود و با صداي آرامی
میگفت الهه دوستت دارم
براي اینکه خودم را از دستش رها کنم دستم را روي قلاب دستانش گذاشتم و همانطور که آنرا باز میکردم
گفتم:کیان؟میشه یه سوال بکنم؟
سرش را بالا کرد و از آینه بمن نگاه کرد خودم را از دستش رها کردم و درحالیکه بطرف تختش میرفتم گفتم
: این کادو مال نه .سرش را تکان داد و بار دیگر پرسیدم:میتونم بازش کنم؟
باز هم سرش را تکان داد روي تخت نشستم و کادو را برداشتم .کیان کنارم روي تخت نشست و گفت:این کادو
یک چیزه مخصوصه و باز کردن آن یک شرط داره
به چشمانش نگاه کردم تا حرفش تمام شود کیان گفت:شرطش اینه که امشب اینجا بمونی
با تعجب نگاهش کردم و ناخودآگاه تکرار کردم:بمونم؟
سرش را تکان داد .سرم را خم کردم و گفتم:کیان!تو که میدونی من چه شرایطی دارم؟
احساس کردم حالت نگاهش عوض شد ولی با همان لحن گفت:عزیزم مثل اینکه تو هم نمیخواهی بفهمی که من و تو دیگه زن و شوهریم
متوجه منظورش شدم و با استیصال گفتم:چرا من خوب میفهمم.ولی بزار همه چیز طبق روال خودش پیش بره
ازت خواهش میکنم نزار همه چیز خراب بشه
نیشخندي زد و در حالیکه از جا بلند میشد گفت:چی از اولش درست بوده که حالا بخواد خراب بشه .میدونی
چیه الهه؟یک وقت هست که انسان براي بدست آوردن چیزي خیلی تلاش میکنه ولی همین آدم ممکنه خسته
بشه و اونوقته که دست از تلاش برمیداره
کیان سکوت کرد و من درپی معنی حرفش بودم.با صداي آهسته اي گفتم:یعنی تو بهمین زودي...نتوانستم
باقی حرفم را تمام کنم .
حس کردم بغض گلویم را گرفته و نخواستم با تغییر کردن صدایم متوجه ضعفم شود
کیان نفس عمیقی کشید و درحالیکه کنارم میشست گفت:الهه عزیزم متوجه نشدي چی گفتم .من عاشقتم
چطور ممکنه از تو خسته شده باشم منظور من اینه که دیگه تحمل ندارم .میخوام تمام وجودت مال من باشه این پرهیز عذابم میده من اینطوري مریض میشم میفهمی چی میگم؟
خوب نمیفهمیدم از چه صحبت میکند ولی حدس میزدم شاید منظورش چیز خوبی نباشد براي همین نخواستم
بیشتر توضیح بدهد.نمیدانستم چه باید بکنم رویم نشد به کیان بگویم با مادرش صحبت کنم تا زمان عروسی را
جلو بیندازد.چیزي را هم که او میخواست در حد توانم نبود .دوست نداشتم پیش از اینکه براي همیشه به
منزلش بروم خودم را دراختیارش بگذارم.سرم را بزیر انداخته بودم و با خودم فکر میکردم چه وقت از دست
مشکلاتی که سر راهم قراردارد خلاص خواهم شد.همان موقع صداي تلفن شنیده شد بعد از 3 زنگ کیان
گوشی را برداشت و پیش از اینکه کسی که پشت خط بود چیزي بگوید گفت:بله خودم فهمیدم الان می آیم
.پایین
به کیان نگاه کردم تا من نیز بفهمم چه خبر شده.کیان گوشی را سرجایش گذاشت و با تمسخر گفت:اینم شاهد که از غیب رسید .میخواست بگه خانواده ات اومدن هنوز یک ساعت نشده اومدي خودشون رو رسوندن تا مبادا کار از کار گذشته باشه
از جا بلند شدم و بدون اینکه به کادویی که کنار دستم روي تخت بود نگاهی بیندازم نشان دادم که منتظرم به
اتفاق او به پایین بروم
وقتی از پله پایین رفتم متوجه شدم هوا تاریک شده است.بهمراه کیان براي استقبال از خانواده ام کنار در هال
رفتم .ابتدا مادر وارد شد و کیان براي نخستین بار با او دست داد ولی همچنان خشک و جدي بود.کتی جلو آمد
و با مادر روبوسی کرد پشت سر مادر شبنم وارد شد منهم با او دست دادم و صورتش را بوسیدم و بعد حمید
داخل شد که من و کیان با او دست دادیم.نگاه مادر و شبنم میرساند که از وجود چنین دم و دستگاهی جا
خوردند.در این وقت گلی خانم از آشپزخانه بیرون امد و به مادر و بقیه سلام کرد.کتی او را با نامش به بقیه
معرفی کرد .طفلی مادر فکر میکرد گلی خانم مادربزرگ کیان است و بهمین جهت براي روبوسی با او جلو رفت
گلی خانم سرش را خم کرد و دستش را جلو اورد و با مادر دست داد سپس با لحن محترمانه اي گفت :خانم
چادرتان را بدهید تا آویزان کنم
آن لحظه بود که مادر متوجه شد و درحالیکه ساکش را باز میکرد تا چادر سفیدي را از آن دربیاورد گفت:شما
زحمت نکشید و خودش آنرا داخل کیفش گذاشت
.گلی خانم بطرف شبنم و حمید رفت تا لباسهایشان را بگیرد.سپس کتی همه را به اتاق پذیرایی هدایت کرد
از وقتی که آمده بودم خبري از کمند نبود و من بکل یادم رفته بود که یک چنین شخصی هم وجود دارد .شام
ساعتی بعد صرف شد و پس از آن به اتاق پذیرایی رفتیم .کتی فرصت را غنیمت شمرد و پس از مقدمه ي
کوتاهی خطاب به مادر و حمید گفت که اگر اجازه بدهید عروسی این دو جوون رو زودتر راه بیندازیم حمید
نگاهی به مادر انداخت تا نظر او را بداند.مادر بعد از کمی سکوت گفت :تا قراري که گذاشته ایم چهار ماه و نیم
دیگر باقی مانده چشم بهم بگذاریم این مدت هم سپري میشود
ناخودآگاه با کیان نگاه کردم و متوجه شدم لبخند تمسخر آمیزي به لب دارد.میفهمیدم مخالفت مادر از چه رو
است او مشغول تهیه جهیزیه براي من بود و هنوز خیلی چیزها مانده بود که بایستی تهیه میکرد .گویی کتی هم متوجه این موضوع شده بود زیرا با صراحت گفت:خانم اگه مشکل شما بابت جهیزیه و این برنامه هاست که خدا را شکر کیان همه چیز دارد و احتیاجی به وسایل اضافه ندارد
هنوز حرف کتی تمام نشده بود که مادر گفت :نه خانم ما بابت چیزی مشکل نداریم.ولی بهتر است همون تاریخی که توافق کردیم عروسی را برگزار کنید.کتی نفس عمیقی کشید و نگاهی به کیان انداخت و دیگر چیز ي نگفت.پاسخ قاطعی که مادر داد بهمه فهماند که دیگر جاي بحث نیست.پس از آن سکوت سنگینی حاکم
شد.کمی بعد کتی بار دیگر سکوت را شکست و اینبار خطاب به حمید گفت:آقاي مهندس البته اصراري براي
اینکار نیست ولی با محدودیتی که الهه جون داره طولانی بودن دوران نامزدیشان بی فایده است
هنوز حمید دهان باز نکرده بود که پاسخ او را بدهد که مادر با لحن معترضی گفت:خانم این چه حرفیه؟الهه چه
محدودیتی داره؟ماشاالله هر وقت که آقا پسرتون اراده کرده اونو این طرف اون طرف ببره ما نه نگفتیم حالا
اگر خودش افتخار نمیده به کلبه درویشی ما پا بزاره اون بحث جداگانه ایه
حمید با لبخند خطاب به مادر گفت:مادرجون اجازه بده من عرض کنم
سپس با لحن ارام و متینی ادامه داد:فرمایشات شما متینه.به هر صورت هر دختري محدودیتهاي خاص خودشو
داره و این طبیعیه.البته من با مادرجون صحبت میکنم انشاالله در فرصتی مناسب تاریخ عروسی رو جلو می
اندازیم که این دو جوون هم برن سر خونه زندگیشون
کتی با خوشحالی گفت:خدا شمارو براي مادرتون نگه داره باور کنید همیشه ذکر خیر شما پیش ما هست
حمید با فروتنی تشکر کرد و صحبت بجاي دیگري کشیده شد .در این وقت چشمم به کمند افتاد که داخل منزل
شد.از جاییکه نشسته بودم میتوانستم او را ببینم مثل همیشه بد لباس و جلف بود مانتویی به رنگ روشن و تنگ پوشیده بود که از یقه باز آن تمام گردن و قسمتی از سینه اش پیدا بود.روسري اش نیز فقط فرق سرش را
.پوشانده بود زیرا موهایش از اطراف و جلو و عقب بیرون زده بود
به محض ورود کفشهایش را همان جلوي در از پا در آورد و در حالیکه سرپاییهاش را میپوشید با صداي بلند
گفت:گلی
گلی خانم خود را به او رساند و گویی تذکر داد که مهمان دارند زیرا صدایش را پایین آورد و بعد از چند کلام
صحبت با او به طبقه بالا رفت .در این فکر بودم که اي کاش همان بالا بماند و تا ما آنجا هستیم پایین
نیاید.بدبختانه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله اش پیدا شد با دیدن او ناخود آگاه نگاهم روي حمید
قفل شد
شلوار جین فوق العاده تنگی پایش بود و بلوزي نیم تنه با یقه باز لباسش را تکمیل میکرد.موهایش آشفته و به
اصطلاح به پیروي از مد روز روي شانه هایش پخش بود و آرایش غلیظی چهره اش را پوشانده بود .مادر مات و
مبهوت به او چشم دوخته بود چهره شبنم نیز یا از خجالت یا نفرت به سرخی میزد کمند یکراست و بدون توجه
به بقیه ابتدا به طرف حمید رفت و با او دست داد و به گرمی با او احوالپرسی کرد.سپس با من و کیان دست داد و بعد بطرف کتی رفت و صورت او را بوسید و کنارش نشست.در همان حال با مادر و شبنم احوالپرسی کوتاهی کرد
جایی که نشسته بود درست روبروي حمید بود و این بیش از اندازه مرا ناراحت میکرد.زیرا درك میکردم شبنم
در چه حالیست خوشبختانه حمید خیلی زود موضوع را درك کرد و هنوز 5 دقیقه از آمدن کمند نگذشته بود که
با نگاه کردن به شبنم و مادر از انان خواست تا براي رفتن آماده شوند.مادر نشان داد آماده است و مشتاق تر از
او شبنم بود که همان لحظه از جایش بلند شد .کتی اصرار میکرد مدت بیشتري بمانیم ولی حمید با تشکر از او
از جا برخاست و به این ترتیب راه اصرار را بر او بست .متوجه کتی شدم که با نگرانی به کیان نگاه میکرد سپس
رو به حمید کرد و گفت:خب حالا که اصرار دارید اینقدر زود ما را ترك کنید اجازه بدهید الهه جون یک امشب
را پیش ما بماند
حمید با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت:در این مورد بنده اختیاري ندارم اینجا موافقت مادر شرط است
مادر مخالفتش را با تکان دادن سر اعلام کرد و گفت:الهه قراره فردا با خواهرش بره خرید در ضمن کلاس هم
داره .سپس رو بمن کرد و گفت: الهه چرا وایسادي بدو مانتوات را تنت کن ما منتظر هستیم
جرات نگاه کردن به کیان را نداشتم بدون اینکه حتی سرم را بطرف او بچرخانم به هال رفتم تا مانتوام را از گلی
خانم بگیرم.هنگام گذشتن از کنار کمند چشمم به او افتاد که با تمسخر به کیان نگاه میکرد.چشم از او گرفتم و
از کنارش رد شدم.هنگام خداحافظی با کیان متوجه شدم رگه هایی از خون چشمانش را گرفته است.نگاهش به وجودم دلهره می انداخت با صداي آهسته اي از او خداحافظی کردم و او بجاي پاسخ چشمانش ا بست و سرش را تکان داد.هنگام رفتن بهمراه شبنم روي صندلی عقب خودرو نشستیم و مادر جلو کنار حمید جا گرفت.در طول راه سکوت بدي بین ما حاکم شده بود.نمیدانم بقیه به چه فکر میکردند.ولی من به تنها چیزي که فکر میکردم ناراحتی کیان بود و بس.ندایی از درون بمن میگفت او روزي تلافی تمامی این کارها را در خواهد آورد و من از همان لحظه به فکر آینده مبهم زندگی ام بودم .صداي حمید مرا از فکر بیرون اورد:
مارد شما چه اصراري دارید که عروسی را همان روزي که تعیین کرده اید برگزار کنید؟
مارد مکثی کرد و گفت:حمید جان من باید فرصت داشته باشم تا بتونم خواهرت رو آبرومند خونه شوهر
بفرستم.یک دلیل دیگه اش هم این که یک کم میخوام بگذره تا این پسره امتحانشو پس بده فوري و اول بسم
الله که نمیشه دختره رو بفرستیم خونه کسی که نمیدونیم چه کاره است یا چه اخلاقی داره
حمید گفت:اما نظر من غیر اینه.این پس دادن امتحان و شناختن طرف باید پیش از عقد صورت بگیرد .دیگه هر
چی شده یا هر چی بوده در حال حاضر داماد شماست و بنظر من سخت گیري شما در رابطه با الهه فقط باعث بدتر شدن روابط بهتاش با خانواده میشه چه بخوایهم و چه نخواهیم الهه عقد کرده اونه اگه تاحالا هم اعتراضی به این سخت گیري نکرده از فهم و شعور خودش بوده و بس.در ضمن الهه هم دیگه بچه نیست خودش باید بتونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه اگه خاطرتون باشه شبنم هم وقتی عقد کرده بود گاهی میومد خونمون میموند.
مارد با اعتراض به حمید براي اینکه جلوي من این موضوع را مطرح کرده بود گفت:نه تو بهتاشی نه شبنم الهه
است.شبنم ماشالله اونقدر عقل داشت که بدونه کسی رو انتخاب که به قالب خانواده خودش بخوره نه اینکه مثل دختر بی عقل من بگرده از اینهمه خواستگاري که سرشون به تنشون می ارزید دست بزاره روي کسی که نه خودش و نه خانواده ش بویی از...سپس با گفتن لااله الا اللله حرفش را خورد
حمید براي اینکه مادر را ارام کند موضوع بحث را بجاي دیگر کشاند .اما من از اینکه مادر جلوي شبنم مرا بی
عقل و نفهم خطاب کرده بود حالم گرفته شد.
صبح روز بعد حاضر شدم تا به موسسه زبان بروم .مادر وقتی دید حاضر شدم گفت:الهه امروز اگه میشه کلاس
نرو الهام میاد میخواهیم بریم برات چند تیکه وسیله بگیریم
هنوز از بابت شب گذشته دلخور و ناراحت بودم و در حالیکه مقنعه مشکی ام را سر میکردم با بی تفاوتی
گفتم:من امروز امتحان دارم نمیتونم نرم.
مارد نفس عمیقی کشید و گفت:برو ولی بعد غر نزنی بگی من اینو نمیخوام اونو نمیخوام
بدون اینکه پاسخی بدهم با گفتن خداحافظ از منزل خارج شدم.با دلخوري مسیر خیابان را طی کردم و در این
فکر بودم که عید امسال چطور خواهد گذشت.کتی بمن گفته بود که هر سال براي تعطیلات به شمال میروند و
دلش را خوش کرده بود که از مادر اجازه مرا هم بگیرد .هنوز نگفته میدانستم مادر باز هم مخالفت میکند
.راستش خودم هم دیگر خسته شده بودم حتی در بین دوست و اشنا هم یک چنین دوران نامزدي را سراغ
نداشتم .
از بعضی دوستان شنیده بودم که دوران نامزدي شیرینترین دوران زندگی است ولی وقتی بخودم نگاه
میکردم دوره اي سراسر فکر و غصه را طی کرده بودم.تازه فقط 3 ماه و اندي بود که با کیان نامزد کرده بودم و
بر طبق قرار میبایست چهار پنج ماه دیگر هم صبر میکردیم با خودم گفتم تا تمام شدن این دوره جهنمی اگر
دق نکرده باشم خیلی هنر کردم.
بحدي درفکر بودم که نفهمیدم چطور سوار اتوبوس شدم و چه وقت از آن پیاده شدم .زمانی بخودم آمدم که به
خیابان آموزشگاه رسیده بودم.با شنیدن دو بوق پی در پی و آشنا بطرف صدا برگشتم میدانستم بجز کیان
هیچ کس به این شکل بوق نمیزند.حدسم درست بود کیان کمی دورتر از در موسسه منتظرم بود .خوردوي
پراید سفید رنگی زیر پایش بود که از تمیزي برق میزد.با قدمهایی شمرده به طرفش رفتم .برخلاف همیشه
پیاده نشد و فقط شیشه را پایین آورد.به او سلام کردم و پاسخم را داد و دستش را بطرفم دراز کرد .با او دست
دادم و در همان حال چشمم به دستبندش افتاد.از زمانیکه نامزد کرده بودیم دیگر ندیده بودم دستبند بدست
کند.ولی اکنون میدیدم که آنرا به مچش انداخته حلقه هم به انگشت دست راستش بود با وجودی که داخل
خودرو نشسته بود متوجه شدم بلوزي اسپرت و آستین کوتاه برنگ سفید و شلوار جین مشکی بتن دارد.کیان
بمن گفت که سوار شوم به او گفتم امروز امتحان پایان دوره دارم و حتما باید به آموزشگاه بروم
کیان گفت:امتحان بمونه براي بعد بیا بریم
براي قانع کردن او گفتم:آخه اگر نتوانم امروز سر جلسه امتحان حاضر بشم دیگه میره تا آخر فروردین که با
دوره بعدي امتحان بدم
-مهم نیست بیا سوار شو
فهمیدم اصرار فایده اي نداره بدون هیچ حرفی سوار شدم
کیان خودرو را به حرکت در اورد .بدون اینکه حتی پخش خودرو را روشن کند چشم به روبرو دوخته بود و فقط
گاهی از آینه به پشت سرش نگاهی میکرد .از سکوتی که بین ما حاکم بود متنفر بودم.دوست داشتم حرف بزند و حتی اگر میخواهد از مادر و رفتار شب گذشته اش گله کذاري کند .بهتر دیدم خودم سر حرف را باز کنم ولی نمیدانستم از چه باید صحبت کنم وقتی وارد آزاد راه تهران کرج شدیم او سرعت خودرو را زیاد کرد متوجه
شدم با این سرعت بسوي مقصد خاصی در حرکت است ولی سردر نمیآوردم میخواهیم کجا برویم هر چه فکر
کردم در این آزاد راه پارك یا محل تفریحی نمیشناختم .یک لحظه فکر کردم شاید هوس رفتن به پارك ارم به
!سرش زده است ولی میدانستم این احمقانه ترین فکریست که تاکنون کرده ام؟
!آنهم در زمستان و آنوقت صبح بی اعتنایی کیان نسبت بمن و توجه اش به روبرو بیش از اینکه بدانم کجا میرویم فکرم را مشغول کرده بود.کیان
باید درك میکرد از بابت شب گذشته من بی تقصیر بوده ام و انتظار داشتم او منطقی تر از ان باشد که ناراحتی
حاصل از برخورد خانواده ام را سر من خالی نکند
از سرعت خودرو که در باند سوم آزاد راه جاده را میشکافت و پیش میرفت وحشت زده شدم.صداي بوق
ممتدي که بخاطر سرعت خودرو به صدا در آمده بود در گوشم میپیچید و ترس بر دلم می انداخت.به کیان نگاه
کردم خونسرد و آرام نگاهم میکرد و با لبخند چشمکی زد .در نگاهش نه عصبانیتی بود نه سرزنش حتی
احساس کردم خیلی هم سرحال است .چند لحظه بعد گفت:عزیزم اگه حوصله ات سر رفته از داشبورت یک
نوار بنداز تو پخش.
از اینکه ناراحت نبود خیالم راحت شد و به تصورات پوچی که میکردم لعنت فرستادم .سه دسته اسکناس سبز
کنار چند کاست بود.به کیان گفتم چرا اینجا پول گذاشتی؟
کیان نگاهی به داشبورت کرد و گفت:همینجوري
-بنظرت ماشین امنه؟
خندید و گفت:از جیبهاي من که امن تره
به شلوار جین تنگی که پایش بود نگاه کردم و پیش خودم گفتم بدون شک همینطور است.سپس کاستی انتخاب کردم و آنرا داخل دستگاه گذاشتم.صداي موسیقی ملایم خارجی فضاي خودرو را پر کرد صدا را کم کردم تا مانعی براي صحبتمان نباشد .با رسیدن به کرج بار دیگر کنجکاو شدم بدانم کجا میرویم و اینبار چون خیالم
راحت بود که کیان ناراحت نیست گفتم:کجا میرویم؟
به تابلویی که با خط درشتی رو آن نوشته بود چالوس اشاره کرد و گفت:میبینی که
فکر کردم شوخی میکند با خنده گفتم:فکر نمیکنی یکم زود راه افتادیم یک هفته دیگه تازه تعطیلات شروع
میشه.لبخند زد و چیزي نگفت
-حالا راست راستی کجا میریم؟
-وقتی رسیدیم می فهمی
جرات نداشتم بپرسم پیش از تمام شدن ساعت کلاسم برمی گردیم یا نه. می ترسیدم با گفتن این جمله او را به یاد مادر و سختگیریهایش بیاندازم. خودم را اینطور قانع کردم که کیان شرایط مرا درك می کند و اینبار هم مثل
همیشه مرا سروقت به منزل میرساند. با این فکر دلم ارام شد و چون هنوز سه ساعت وقت داشتم خیالم راحت بود که به موقع به منزل می رسیم و اینبار هم اب از اب تکان نمی خورد
وقتی وارد جاده چالوس شدیم فهمیدم کیان شوخی نکرده، ولی بازهم فکر میکردم کیان رستوران و یا مقصد
خاصی را درنظر دارد. وقتی رستورانها و باغهاي خانوادگی را یکی یکی بسرعت پشت سر می گذاشتیم کم کم
نگران شدم که چه وقت قرار است برگردیم. به سد که رسیدیم خودرو را کنار جاده هدایت کرد . منم خیالم
راحت شد که عاقبت مقصدمان معلوم شد. کیان خودرو را پارك کرد و بمن گفت پیاده شویم تا کمی خستگی
درکنیم. به اتفاق پیاده شدیم. از دیدن اب سد غرق در شگفتی شدم و با خودم فکر کردم اگر کسی در ان بیفتد چه میشود. باد ملایمی که میوزید با کمی سوز همراه بود. هواي ان منطقه از تهران خیلی سردتر بود، زیرا صبح که از خانه بیرون امده بودم خبري از سوز و سرما نبود. احساس سرما کردم و دستانم را زیر بغلم گرفتم. کیان بطرف خودرو رفت و کت چرمش را اورد. نزدیک من که رسید کت را روي دوشم انداخت
شکر کردم و گفتم :خودت چی؟ لباست خیلی کمه. یک وقت سرما نخوري؟
لبخندي زد و گفت: فکر من نباش، هوا اونقدر هم سرد نیست
مدتی سد را نگاه کردیم تا اینکه کیان گفت : الهه دیگه بهتره بریم
با خوشحالی از اینکه او بیشتر از من به فکر منزل است بطرف خودرو رفتم و سوار شدم. منتظر بودم کیان دور
بزند و بطرف تهران برگردیم، ولی دیدم همچنان جاده را گرفته و پیش میرود. نگاهی به ساعت داخل خودرو
انداختم و با نگرانی فهمیدم که فقط یک ساعت وقت دارم تا به خانه برگردم. با سرعتی که کیان پیش میرفت
اگر برمی گشت خیلی راحت می توانستم بموقع برسم، ولی او همچنان با سرعت پیش میراند. هنوز یک هفته بهاغاز سفرهاي نوروزي باقی مانده بود، با این حال بعضی اوقات با ازدحام خودروهایی که قصد مسافرت به شمال را داشتند مواج میشدیم. کیان از خودرو ها سبقت می گرفت و گاهی این سبقت ها بحدي خطرناك بود که کوچکترین غفلت ممکن بود به قیمت جانمان تمام شود. عاقبت نتوانستم خویشتنداري ام را حفظ کنم و خطاب به کیان گفتم : میشه بگی کجا میریم؟
-بهت گفتم شمال ولی تو باور نکردي
- یعنی را ست راستی داري میري شمال
- اره
-  کیان ؟
- جون
- هیچ معلومه چیکار میکنی ؟
-کار بدي نمی کنم، دارم با زنم میرم شمال
- زنت نه ... نامزدت
- زیاد فرقی نمی کنه، از همین حالا میتونی خودتو زن من فرض کنی .
بی اختیار نام او را صدا می کردم تا شاید بفهمد چیکار میکند، و لی گویی تصمیمش را گرفته بود، زیرا با خنده
گفت: جونم
فکر اینکه اگر مادر و حسام بفهمند من همراه او کجاها که نرفته ام دیوانه ام میکرد. ناخوداگاه دستان را جلوي
دهانم گذاشتم و چشمانم را بستم. نمی دانستم با چه زبانی کیان را از کاري که می خواست انجام دهد باز دارم.فکرم کار نمی کرد و مرتب صحنه اشوب خانه و تشویش مادر جلوي چشمم ظاهر میشد. با ترس گفتم:
کیان خواهش میکنم برگردیم. تو رو به هرکسی که دوست داري
کیان با لبخند به جاده نگاه میکرد و در همان حال گفت : من فقط یکنفر رو دوست دارم اونم کنارم نشسته.
-کیان خواهش میکنم. اگه منو دوست داري نزار کار به جایی برسه که نتونم جلوي خانوادخ ام سر بلند کنم
-هی ، نکنه هنوز تو خیال می کنی من و تو باهم دوستیم. عزیزم بفهم ، من شوهرتم. نمی دونم کی
می خواي اینو بفهمی
-می فهمم کیان ، ولی هر چیز رسم و رسوم خودش رو داره
- ولی من در رسم و رسوم هیچ خانواده اي ندیدم که نگذارند زن عقد کرده کسی یک شب پیشش بمونه .
جوابی نداشتم به کیان بدخم. حتی خودمان هم این رسم را نداشتیم. حمید و شبنم وقتی باهم نامزد بودند شبنم گاهی به منزلمان میامد و شب هم می ماند، حتی رختخواب مشترك ان دو در اتاق بالا انداخته میشد. بیاد حرف مادر افتادم که گفته بود: نه حمید کیان است و نه من شبنم
نمی دانم مادر در مورد من و کیان چه فکر میکرد، ولی همین بی اعتمادیهاي او . حسام چنین دردسري براي من درست کرده بود.
کیان وقتی دید سکوت کرده و در فکرم گفت: الهه دوستت دارم، به خدا خیلی
با ناراحتی سرم را برگرداندم و گفتم: دروغ میگی. اگه منو دوست داشتی حاضر نمی شدي ابروي مرا جلوي »
خانواده ام ببري
فکر کنم حرفم براي کیان خیلی گران تمام سد، زیرا با خشونت دستم را گرفت و گفت: الهه، دیگه نمی خوام :
کلمه دروغگو را ازت بشنوم. وقتی بهت میگم دوستت دارم بفهم که حرف دلم رو به زبون اوردم .
از اینکه ناراحتش کرده بودم خودم هم ناراحت شدم و گفتم: معذرت می خوام، منظور بدي نداشتم
فشار دستانش کمتر شد و با لحن ارامی گفت: می بخشمت بشرطی که دیگه حرفی از خونتون نزنی
بغض گلویم را گرفته بود و دلم می خواست گریه کنم. زیر لب گفتم: خودخواه »
صداي خنده اش بلند شد و گفت: عیب نداره، زیر لب هرچقدر می خواهی می تونی بهم بدوبیراه بگی
با قهر سرم را بطرف جاده برگرداندم و بفکر عاقبت کاري بودم که در شرف وقوع بود. باردیگر بیاد مادر و
واکنش او در قبال این مسئله افتادم و بی تابی وجودم را گرفت. بفکر راه چاره بودم، ولی چیزي بعقلم نمی
رسید.
لحظه به لحظه از تهران دورتر میشدیم. مانند کسی بودم که کم کم در عمق ابی فرو میرود با خود می اندیشیدم که حتی اگر می توانستم پرواز هم کنم دیگر بموقع به خانه نمی رسم
بحدي افکار ناخوشایند وجودم را گرفته بود که با نگرانی گفتم: کیان چکار کنم راضی بشی منو برگردونی خونه؟
شانه هایش را بالا انداخت و با لحن شوخی گفت: کاري نمیخواد بکنی خودم برت میگردونم، ولی یکی دو روز
دیگه
-واي کیان تورو خدا. بمن رحم کن. من دیگه نمی تونم پیش خانواده ام سر بلند کنم .
-تو چته، هر کی ندونه فکر می کنه دزدیدمت
- این با دزدیدن چه فرقی میکنه ؟
- خیلی فرق میکنه. اونجور حداقل 15 سال حبس بخاطر ادم ربایی و 78 ضربه شلاق بخاطر تجاوز به عنف رو
شاخشه
از حرف او سرم سوت کشید. از خجالت دلم می خواست در خودرو رو باز کنم و خودم را بیرون پرت کنم.
بدستم را روي صورتم گذاشتم که بشدت از ان حرارت بیرون میزد و با ناراحتی گفتم : بسه دیگه
کیان می خندید و از اذیت کردن من لذت میبرد. میدانستم هرچه بگویم و هرکار بکنم بی فایده است و او از
تصمیمی که گرفته برنخواهد گشت. با دیدن ساعت که از 12 ظهر گذشت فکر کردم دست کم بمادر اطلاع
بدهم که با کیان هستم تا بیشتر از ان نگران نشود. دلم نمی خواست با کیان حرف بزنم و به اصطلاح با او قهر
کرده بودم، ولی براي اینکه به او بگویم با منزل تماس بگیرد سکوت را شکستم و گفتم: کیان ، حداقل به  خانواده ام اطلاع بده که با تو هستم
-به کتی گفتم به خونتون زنگ بزنه و به اونا بگه
-پس مادرت هم میدونه چکار می خواهی بکنی .
کیان نگاه پر معنایی بمن کرد و گفت : مادرم؟
در نگاه کیان نکته مبهمی وجود داشت. نگاهش را از من گرفت و درحالیکه به جاده نگاه میکرد گفت: کتی
نمی دونه، فقط به او گفتم ساعت 2 بعدازظهر به خونتون زنگ بزنه بگه نگران تو نباشند
لبم را بدندان گرفتم و گفتم: چرا اینقدر دیر؟ تو این 2 ساعت مادرم دق میکنه. کیان خواهش میکنم زنگ
بزن بهش بگو همین الان به خونمون زنگ بزنه .
می دانستم این اولین تلافی نسبت به بی اعتناییهاي مادر است
- تلفن همراهم رو نیاوردم
-خب یک جا نگهدار از بیرون زنگ بزنیم
چیزي نگفت و من فهمیدم اگر بخواهم بازهم اصرار کنم فقط خودم را سبک کرده ام و او کاري را که میلش
نباشد انجام نخواهد داد
با قهر سرم را برگرداندم و تصمیم گرفتم تا جایی که ممکن است با او صحبت نکنم. این تصمیم هم زیاد دوام
نیاورد و احساس سرگیجه و تهوع باعث شد به او بگویم کیان سرم داره گیج میره، یک جا نگهدار هوا بخورم
کیان وقتی رنگ پریده صورتم را دید گفت: اینجا نمیشه نگه داشت، طاقت بیاري اولین محل پارك نگه
میدارم .
با حال بدي دست به گریبان بودم. حس میکردم روده هایم را چنگ می زنند و دهانم از ترشح زیاد بزاقم پر اب
و گلویم تلخ شده بود. خوشبهتانه خیلی زود بمحل پارك رسیدیم و کیان توقف کرد. درو باز کردم و پیاده شدم.
با رسیدن پایم بزمین احساس راحتی بیشتري کردم و بعد از چند لحظه حالم جا امد
مکانی که کیان نگه داشته بود در ارتفاعات هزارچم بود. منظره شگفت انگیزي پیش چشمانم بود. هنوز درختان
سبز نشده بودند و بی برگی درختان این حسن را داشت که منظره اي متفاوت ایجاد کرده بود. دلم می خواست فارغ از هر نگرانی و دلشوره براي منزل به این زیباییها نگاه می کردم و از وجود چنین تابلوي شگفت اور و زنده اي لذت می بردم
کیان کنارم ایستاد و به این منظره شگفت اور خیره شد. زمانی که دستش را دور شانه ام انداخت فهمیدم که
وقت رفتن است. با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم: هنوز سر حرفتی؟
لبخندي زد و گفت : شک نکن
اخم کردم و گفتم: حتی اگه باهات قهر کنم و حرف نزنم ؟
با صداي بلند خندید و گفت: هرجور راحتی
با عصبانیت پشتم را به او کردم و گفتم: ولی من راضی نیستم
خنده اش بلند تر شد و گفت: می خواستی همان موقعی که موافقتت رو اعلام کردي فکر این موقع باشی
بطرفش برگشتم و گفتم: من کی موافقت کردم؟
-بهتره زیر حرفت نزنی، چون اون موقعی که سر سفره عقد بله رو گفتی دستکم 20 تا شاهد بیشتر اونجا
بودند .
می دانستم حریف زبان او نخواهم شد. با حرص بطرف خودرو رفتم و سوار شدم. کیان درحالیکه هنوز می
خندید سوار شد و بعد از بستن کمربند ایمنی را افتاد
صداي موسیقی ارامش بخشی فضاي خودرو را پر کرده بود. هنوز چند کیلومتر نرفته بودیم که باردیگر احساس
سرگیجه و اینبار سردرد کردم. کف دستانم را روي شقیقه هایم گذاشتم و سرم را به صندلی تکیه دادم. کیان
متوجه شد و بمن گفت از صندلی پشت کیفش را بردارم. به پشت برگشتم و کیف دستی کوچکش را برداشتم و انرا بطرف او گرفتم. همانطور که فرمان را به دست داشت و رانندگی می کرد با یک دستش زیپ کوچک جلوي
کیفش را باز کرد و بسته اي از کیف بیرون اورد. بسته را که برداشت کیف را روي پاي من گذاشت. به بسته که
در دست داشت نگاه کردم و متوجه شدم ادامس است. کاغذ دور انرا باز کرد و همانطور که انرا جلوي دهانم میاورد گفت:
دهنت را باز کن
-حالم بده ، نمی تونم ادامس بجوم
-ولی این ادامس با اوناي دیگه فرق داره ، این از تهوع و سر دردت کم میکنه. امتحان کن متوجه میشی
خواستم انرا بگیرم و خودم به دهان بگذارم که نگذاشت و گفت: اینم از خاصیت هاي این ادامسه که خودم
باید به خوردت بدم
با اصرار او اجازه دادم تا اینکار را بکند. هنوز انرا خوب نجویده بودم که دهان و حتی گلویم یخ کرد. سردي
غیرمنتظره ان باعث شد ناخوداگاه جیغ کوتاهی زدم. تا خواستم انرا از دهانم خارج کنم دستش را جلوي دهانم گذاشت و گفت:
نترس، بهت گفتم این با ادامسهاي دیگه فرق داره. سعی کن بجویش ، الان بطعمش عادت
میکنی .
او درست میگفت. هنوز دقیقه اي نگذشته بود که بطعمش عادت کردم. سپس کیفی را که روي پاي من بود
برداشت و انرا روي صندلی عقب پرت کرد
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. بطرز باورنکردنی سردرد و سرگیجه ام از بین رفته بود و احساس منگی می کردم. کیان دستش را روي پایم گذاشت و من انقدر گیج بودم که حتی اعتراضی به اینکار نکردم. نمیدانم چه مرگم شده بود، حتی از تماس دستش احساس خوشایندي هم داشتم و این شرم اورترین احساسی بود که می توانست در وجودم باشد. براي مهار این احساس دستم را در دستش گذاشتم تا مانع از نوازشش شوم. کیان خندید و درحالیکه دستم را می گرفت انرا به لبانش برد و بوسه اي به ان زد. سپس او را خاموش کرد و درحالیکه دستم را زیر دستش و روي دنده گذاشته بود برایم خواند
باز، اي الهه ناز
با دل من بساز
کین غم جانگداز
برود ز برم
گر، دل من نیاسود
از گناه تو بود
بیا تا ز سرم
گنهت گذرم
باز، میکنم دست یاري بسویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز ز خاطر ببرم
گر، نکند تیر خشمت، دلم را هدف
بخدا همچون مرغ پر شور و شرر بسویت بپرم
انکه او زغمت دل بندد چون من کیست
ناز تو بیش از این بهر چیست
تو الهه نازي ، در بزمم بنشین
من تو را وفادارم، بیا که جز این نباشد هنرم
این همه بی وفایی ندارد ثمر
به خدا اگر از من نگیري خبر
نیابی اثرم
همانطور که سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمانم روي هم بود به اوازش گوش سپرده بودم.
درهمان حال پیش خودم فکر کردم چقدر صدایش دلنشین است. کم کم خواب دلچسبی زیر پلکهاي بسته ام
احساس کردم و بدون اینکه بخواهم با این احساس دلنشین مقابله کنم خودم را بدست خواب سپردم. ابتدا
.فشار دستان اورا روي دستم و جابجاي دنده را زیر دستم احساس می کردم ولی کم کم دیگر هیچ نفهمیدم


مطالب مشابه :


رمان بچه مثبت(16)

(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیر گریه




رمان شب بی ستاره-13-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان کتی با لبخندي تصنعی به من نگاه کرد و فنجانی چاي




رمان تقلب(14)

رمان تقلب(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - کتی دو دیقه بشین همینجا تا بیام.




رمان بچه مثبت(15)

(15) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی یه گل خوشکل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و




رمان شب بی ستاره-18-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی را دوست داشتم چون در تمام مدتی که به منزل کیان




رمان شب بی ستاره-15-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی با لباس قشنگی به رنگ آبی آسمانی جلوي در انتظار ما




رمان بچه مثبت(17)

(17) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل کتی خانم اونقدر قربون صدقه مائده میرفت که دختر




رمان بچه مثبت(17)

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا را به جشنی که




رمان بچه مثبت(13)

رمان بچه مثبت(13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان -اوه سلام کتی خانوم حال شما




برچسب :