رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)

بالاخره مامان نسا دهن باز کرد:

-نازنین از وقتی که تو رفتی اومد پیشمون... حقیقتش دل و دماغ هیچ کاریو ندارم.... گاهی اوقات میشینه و به درد و دلام گوش میده.... گاهی هم کارای خونه رو میکنه..... برای وقتای تنهاییم خوبه....

خانم مسنی که حالا متوجه شده بودم اسمش نازنینه بعداز تموم شدن کارش رفت سمت آشپزخونه..... صدای تلق و تولوق دمپایی های نازنین تنها صدایی بود که سکوت سالن رو می شکست....

سرمو زیر انداخته بودم و هنوز هم سکوتو ترجیح می دادم....

-خیلی چیزا بعداز رفتنت تغییر کرد.... شاید اگه هر هفته می رفتم مهمونی دیگه نمیرم.... اگه هر دوروز یکبار مهمون داشتیم دیگه نداریم....

پوزخندی زد و ادامه داد:

-حق هم دارن نیان.... یه پیرزن ساکت به چه دردشون می خوره....

سکوتی کرد.... سکوت طولانی و عذاب آور برای همه....

-از وقتی رفتی رضا هفته ای چهار روز مسافرته.... هیچ کس زن ساکت و بی اشتیاقی مثل من و نمی خواد.... کاش حداقل یکی و پیدا کنه جای من و تنها نمونه....

دقیق تر نگاهش کردم.... صورت همیشه با آرایشش، یه صورت خیلی خشک و بی روح بود.... انگشتای همیشه با برق ناخن و لاکش کوتاه بلند بودن و خبری از هیچ چیز تزئینی روشون نبود.... کم ترین سلیقه رو توی انتخاب لباس به خرج داده بود و چیزی بجز یه شلوار قدیمی و کهنه و پیراهن شل و ول تنش نبود.... موهاش بدون ذره ای رسیدن بهشون اطراف صورتش رها بود.... این مامان نسایی نبود که من میشناختمش.... نه نبود... پلکامو محکم بهم فشردم...

هنوز هم سکوت کرده بودم و قصد گفتن چیزیو نداشتم....

-آرن هم به ندرت به من سر میزنه.... و بیشتر وقتشو توی خونه جدیدش میگذرونه....

سرشو بلند کرد:

-صادقانه بهت بگم... ازت خواهش می کنم برگرد خونه خودت...

این سری من نتونستم جلو خودمو بگیرم.... کوله پشتی مو روی شونم جابه جا کردم و با غیض از سر جام بلند شدم.... چه انتظاراتی از آدم داشتن.... حداقل من یکی نمی تونستم این غرور از بین رفته رو توی این خونه که عاملش بوده تحمل کنم.... به سمت در حرکت کردم.... امّا چیزی که توی گلوم گیر کرده بود رو نتونستم بیشتراز این نگهش دارم و همون دم در دهن باز کردم و گفتم:

-من عروسک خیمه شب بازی تو و فامیلات نیستم که بخاطر من توی این خونه رفت و آمد داشته باشن.... از شما دیگه انتظار نداشتم این حرفو بزنید.... معذرت می خوام که پسرتون فرهان مرده.... خداحافظ خانم آریا....

نفسی عمیق کشیدم و با اخم در و بهم کوبیدم.... لعنتی.... بازم این اشکای لامصب می خواست بریزن.... اما حق نداشتن.... نمی ذاشتم بریزن.... پرستش نبودم اگه میذاشتم بریزن.... چه معجونی بود بعداز خستگی مدرسه.... یه اعصاب خوردکنی..... خیلی سریع با یه تاکسی خودمو رسوندم در آپارتمانم.... شهربانو داشت با تلفن حرف می زد.... پس هنوز نیایش خونه بود که ارسلان کنارش مونده بود... کمی از استرسم کم شد....

در اسانسور و با عجله هل دادم و همزمان کلید و از توی کیفم خارج کردم.... در واحدمو به آرومی باز کردم... نیایش پشت لپ تابشو گرفته بود روی پاش و ارسلانم داشت با اسباب بازیاش بازی می کرد....

-به به چه عجب تشریف آوردین....

این حرف و زد و لپ تابشو بست و گذاشت توی کیفش:

-سلام.... ببخشید بهت زحمت دادم... فردا دیگه باید ببرمش ثبت نام مهد.... اینجوری نمیشه....

-مرض داشتی دیگه....

-نیایش این حرفارو زیاد از این و اون شنیدم.... ولی ارسلانم مثل یه داداش کوچیکتر.... جفتمون نه مامان داریم نه بابا.... شدیم مکمل همدیگه....

-خیلی خب.... مامان فردا شب دعوتت کرده واسه شام.... میای... بهونه هم نداری پنجشنبه است و تعطیلی....

-کسی به من زنگ نزده...

-بازم این اخلاقتو داری؟ بابا تو که غریبه نیستی..... ولی اوکی به مامان می گم خودش یه دور دیگه بهت زنگ بزنه...

-مرسی... بازم شرمنده تو زحمت افتادی....

بغلم کرد و گفت:

-این چه حرفیه... وظیفه ست....

درو بست و رفت... باز من موندم و این خونه خلوت و مسکوت.... ارسلان که خیلی وقت بود منتظر بود تا حرفای من و نیایش تموم بشه و به من سلام بده پرید بغلم و گفت:

-سلام خاله جون....

لبخندی زدم و گفتم:

-سلام به روی ماهت عزیزم....

-خاله راست گفتی که من و تو مثل آبجی داداشیم؟

-پس چی که....

-پس از این به بعد بهت بگم آبجی؟

-آره خب اگه دوست داری بگو...

با شادی گفت:

-آره خیلی دوست دارم.... مرسی آبجی جون....

در حالی که مقنعه مو از سرم خارج می کردم در یخچال و باز کردم.... یه لیوان آبمیوه و کیک در اوردم.... دیگه وقت ناهار گذشته بود... و از آشغالا متوجه شدم که نیایش و ارسلان پیتزا خوردن....

پلکام سنگین شده بود که اف اف زنگ خورد.... با غرولند از تخت خواب اومدم پایین.... از کسی که پشت در می دیدم خواب از سرم پرید....


مطالب مشابه :


رمان تب داغ هوس 26

رمــــان ♥ - رمان تب داغ -مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم) 66 - رمان تب داغ




برچسب :