رمان گناهکار - 38

دلارام
احساس سردی و رطوبت صورتم باعث شد با یه لرزش خفیف پلکای سنگینمو از هم باز کنم. نور لامپ مستقیم خورد تو چشمام که محکم بستمشون. صدای خش خش این بار باعث شد با وحشت چشم باز کنم. ارسلان با اون قد بلند و شونه های پهن و نگاه سبز وحشیش بالای سرم ایستاده بود و دقیق نگاهم می کرد. نگاهش که روی اندامم کشیده شد، خودمو جمع کردم. دستمو با طناب و با دستمال دهنمو محکم بسته بود.
با ترس نگاهش کردم که یه قدم بینمونو پرکرد و رو به روم زانو زد. خدا می دونه که تا چه حد ترسیده بودم و ضربان قلبم با هر نفس عمیق و کشیده ی من بالا و بالاتر می رفت.
- نترس عزیزم.
به گونم دست کشید. اخمامو کشیدم تو هم و صورتمو برگردوندم. نفسشو محکم بیرون داد و موهامو تو چنگ گرفت. تازه فهمیدم که با چه وضعی جلوش نشستم؛ همون لباس نقره ای که آرشام برام گرفته بود و حالا نگاه خریدارانه و پر شده از خواسته ی ارسلانو رو حس می کردم. با همون شالی که تو جشن عروسی رو شونه هام انداخته بودم دهنمو بسته بود.
موهای بلندم که مامن نفس های گرم و آرامش بخش آرشام بود، توی دستای این حیوون وحشی داشت از ریشه کنده می شد. صورتشو به صورتم نزدیک کرد؛ چشمام از زور ترس گشاد و نفسام تند و نامنظم شده بود.
با لحنی خشن زیر گردنم زمزمه کرد: عشقم، چرا ازم می ترسی؟ چون الان مال آرشامی؟ چون اون قبل از من تو رو تصاحب کرده؟
و با غیظ ادامه داد: کی گفته اینا می تونه واسه من مهم باشه؟ مهم تویی، وجود تو، خود تو که الان کنارمی. اینجا دیگه خبری از آرشامت نیست. یادته بهم گفتی اونو نمی خوای؟ گفتی هممون مثل همیم، ولی نبودیم و تو اونو می خواستی، آرشام! و قلبت واسه اون می تپید. نگاهت دنبال اون بود، اون لعنتی، اون کثافت، بی همه چیز!
هلم داد و موهامو ول کرد. اشک صورتمو خیس کرده بود. با دیدن دستاش که تند تند داشت دکمه های پیراهنشو باز می کرد تا مرز سکته پیش رفتم. هق هق می کردم و با اینکه دهنم بسته بود بهش التماس کردم، ولی اون با یه پوزخند کریه روی لباش فقط نگاهم می کرد.
خدایا بچم، زندگیم، آرشامم! خدایا نذار تنم به گناه آلوده بشه؛ خدایـــا! خدایا جونمو همین الان بگیر، ولی نذار این حیوون همه چیزمو به گند بکشه.
با یه حرکت پیراهنشو درآورد. چشمامو بستم، محکم! جوری که سوزش اشک توی چشمام دو برابر شد.
دستش که رو بازوم نشست هراسون نگاهش کردم با اینکه دستام بسته بود تقلا کردم، ولی ارسلان با دستای نیرومندش مهارم کرد.
- تا قبل از اینکه شوهرت بیاد کارو تموم می کنم. نمی تونم بعد از این همه سال به همین راحتی ازت بگذرم.
مثل شکاری که تو چنگال ببری گرسنه اسیر باشه، خودم رو هر لحظه ضعیف تر می دیدم. چون دهنم تو حصار شالی بود که دور دهنم بسته شده بود، نفس کشیدن برام سخت شده بود.
صدای رعد و برق بلند شده بود و نوید بارون شدیدی رو می داد.
دو تا دستامو با وجود طناب به خاطر جلوگیری از تقلاهای پی در پی من، با یه دستش قفل کرد. تقلا در برابر این غول بی شاخ و دم بی فایده بود! نا نداشتم و فقط از خدا یه چیز می خواستم، اینکه همین الان جونمو بگیره. خدایـــــا می شنوی؟ خدایا صدام در نمیاد، ولی از درون دارم فریاد می زنم که صدام به گوشت برسه. خدایا دارم بی حیثیت می شم؛ یا نجاتم بده یا خلاصم کن! خدایا نذار تن و بدنی که فقط دستای عشق زندگیم اونو لمس کرده توی آغوش این مرد به نجاست کشیده بشه؛
چرا پس نمی میرم؟ خدا! چرا راحتم نمی کنی؟
دستشو آورد بالا و خواست کمربندشو باز کنه که در آلونک با صدای وحشتناکی باز شد. ارسلان جلوی دیدمو گرفته بود، ولی صدای آرشام که داد زد «کثافت حرومزاده، داری چکار می کنی؟!» انگار که هرم زندگی تو رگام بهم جون دوباره داد.
ارسلان با یه حرکت از روم بلند شد. نفس تو سینم حبس شده بود و دهنم بسته بود. حفره های بینیم گنجایش بازدمش رو نداشت.
آرشام و ارسلان با هم درگیر شده بودند؛ بلند جیغ می کشیدم و گریه می کردم، اما صدام خفه بود.
ارسلان مشت محکمی به صورت آرشام زد؛ می دونستم آرشام با وجود بیماریش نمی تونه در برابر ارسلان دووم بیاره.
آرشام با همون ضربه گیج شد. ارسلان با پوزخندی از روی خشم و کینه نگاهش کرد: چیه کم آوردی؟ از آرشام بعیده با یه مشت خودشو ببازه؟ یادمه اون وقتا ضرب دستت از منم بهتر بود، پس چی شده؟
داد زد: د پاشو لعنتی! پاشو بهم نشون بده که هنوزم همون آرشام سابقی. د یالا!
این حرفا رو می زد که آرشام اونو به مبارزه دعوت کنه تا نیرو و توانش تحلیل بره و این جوری خیلی راحت اونو از پا در بیاره.
خدا خدا می کردم آرشام به حرفش گوش نکنه. رو زمین زانو زده بود و دستش روی قفسه ی سینش بود. با ترس و نگرانی نگاهش می کردم؛ خواستم پاشم برم طرفش که با فریاد ارسلان تو جام خشکم زد.
- بتمرگ سرجات!
و آرشام از همین غفلت ارسلان استفاده کرد و با یه غرش از جاش بلند شد. صورتش از درد جمع شده بود و چشماش کاسه ی خون بود، اما داشت مقاومت می کرد. این همه فشار واسه آرشام مثل زهر کشنده است.
جیغ کشیدم که بکشه کنار و آروم باشه، ولی صدام بهش نمی رسید. ارسلان که با مشت آرشام غافلگیر شده بود؛ هنوز کامل به خودش نیومده بود که آرشام با لگد زد توی صورتش و ارسلان به پشت افتاد رو زمین. فرز بود، خواست پاشه که آرشام با زانو نشست روی شکمش و صدای نعره ی ارسلان گوشمو کر کرد.
آرشام می لرزید؛ دستاش مشت شده بود و با چه خشمی به سر و صورت ارسلان فرود می اومد و نعره می کشید: می کشمت کثافت! به خاطر نگاه خرابت به زنم، به خواهرم، به خاطر نابود کردن زندگیم. خواهرم به خاطر تو جوون مرگ شد. می کشمت عوضی! می کشمت حرومزاده! چشمایی که به سمت ناموسم کشیده بشه رو در میارم و آتیش می زنم.
دویدم سمتش و با جملات نامفهومی که سعی داشتم بکشمش کنار، گفتم: آرشام تو رو خدا، آرشام بیا عقب، کشتیش آرشام!
مطمئن بودم نمی فهمه چی دارم می گم، ولی تقلا و به آب و آتیش زدنامو می دید. پشت این خشم و کینه ی چندین ساله اتفاقات خوبی انتظارمونو نمی کشید. می دونستم کم کم آرشام توانشو از دست می ده. می ترسیدم و واسه همین می خواستم جلوشو بگیرم.
آرشام که دستشو آورد پایین، ارسلان با ته مونده ی زورش بهش حمله کرد. آرشام تنها کاری که کرد این بود که منو به دیوار تکیه بده و خودش و مابین من و ارسلان قرار بگیره؛ این جوری می خواست ازم محافظت کنه. چون نگاه سرخ و رگ برجسته ی گردن ارسلان، و مشت گره کردش مستقیم هر دوی ما رو نشونه گرفته بود. مخصوصا وقتی در آلونک باز شد و چند تا مرد قوی هیکل اسلحه به دست ریختن تو؛ از آدمای خودش بودن!
ارسلان با غیظ خون توی دهنشو تف کرد رو زمین و با پشت دست صورتشو پاک کرد. با اون همه مشتی که خورده بود آخ نگفت بی شرف!
آرشام دستاشو از هم باز کرد و منو پشتش مخفی کرد. می لرزید، نفسای کشیده و بلند ... حتی صدای ضربان قلبشو منی که باهاش فاصله ای نداشتم، می شنیدم.
نتونست طاقت بیاره و افتاد روی زمین. جیغ کشیدم و کنارش زانو زدم. دستشو گذاشته بود رو سینش و به خودش می پیچید. ارسلان با دیدن این صحنه قهقهه زد و مستانه گفت: فکرشم نمی کردی ثانیه های آخر زندگیتو پیش چشمای من بگذرونی؛ آره؟ همیشه آرزو داشتم لحظه ی جون دادنت تو صحنه باشم و با چشمای خودم ببینم. توی بی شرف همه چیز داشتی؛ ثروت، قدرت، محبوبیت، ظاهری جذاب و حتی مورد اعتماد شایان بودی. کسی که به همین راحتی به کسی باج نمی داد، ولی از تو حرف شنوی داشت. تو هر چی که به من تعلق داشتو ازم گرفتی.
پوزخند زد: اون یارو که جای تو سوخت و جزغاله شد و همه جار زدن که این آرشامه؛ پول گرفت فقط واسه اینکه جلوی چشم پلیسا از اونجا بزنه بیرون و گمراهشون کنه، ولی خبر نداشت چه خوابی واسش دیدم. نمی دونست همش این نیست و قراره زندگیشو قربانی نقشه های من بکنه!
از ته دل خندید؛ بلند و وحشتناک! صدای بلندش رعشه به تنم مینداخت!
هنوز رد لبخند رو لباش بود که با نفرت رو به آرشام گفت: تو هیچ وقت از تهرانی ها نبودی، ولی خودتو خوب تو دلشون جا کردی. تو از شایان ها بودی؛ تو یکی از ما بودی و حالا به اینجا رسیدی.
کنار آرشام زانو زد و تو صورتش که هر لحظه به یه رنگ در می اومد زل زد. آرشام سعی داشت نفس بکشه، ولی نمی تونست. با گریه سرمو گذاشتم رو سینش.
صدای عصبی ارسلان با بلندتر شدن تپش قلب آرشام همزمان شد: تو همون پسر عمویی بودی که هیچ وقت از وجودت خبر نداشتم. خواستم بکشونمت اینجا تا بعد از تموم حرفام شاهد ذره ذره جون دادنت باشم که انگار این بار زدم به هدف، اما خب ...
با چشمای گریون نگاهش کردم. بلند شد و ایستاد.
ارسلان: حالا بهتره.
به من نگاه کرد و ادامه داد: دلارام هم با چشمای خوشگلش شاهد باشه. باید باور کنه که عشقشو برای همیشه داره از دست می ده و زمانی هم که آرشامی نباشه، آزاده که برای همیشه پیش من بمونه!
خندید، خنده ای بلند و شیطانی. با چهره ای که از دید من مشمئز کننده و کریه بود. همراه دار و دستش از آلونک رفت بیرون.
آرشام به پشت خوابیده بود. از گوشه ی چشماش اشک جاری بود و صورتش سفید شده بود؛ تنش هم سرد بود. صورتمو بردم جلو که لای پلکاشو آروم باز کرد. نگاه خیس و بارونی هر دومون تو هم گره خورد؛ گره ای محکم و ناگسستنی!
بیرون صدای شر شر بارون می اومد و از سقف چوبی آلونک چند قطره رو صورتمون چکید. آرشام دستای لرزونشو بالا آورد؛ سرفه می کرد، سرفه های خشک و عمیق. یه نفس بلند و صدا دار کشید و دستشو برد پشت سرم و گره ی شالو شل کرد. باز شد و افتاد دور گردنم.
دستای آرشام بی حس شد و افتاد. لبامو بردم جلو و به صورت یخ زدش بوسه زدم. هق هق می کردم و صداش می زدم: آرشام، عزیزم، تو رو خدا تحمل کن! بالاخره از این خراب شده خلاص می شیم. تو رو جون دلارام مقاومت کن آرشام!
با گریه سرمو گذاشتم روی سینش. قلبش با هر تپش قصد داشت سینش رو بشکافه . خس خس می کرد. زمزمش به گوشم خورد؛ انگار اسممو صدا زد. نگاهش کردم، مضطرب و شتاب زده! لباش تکون خورد، آره داشت اسممو صدا می زد. نگاه سرخش مخمور بود.
صورتمو رو به روش گرفتم: جون دلارام، جونم عزیزم، من اینجام آرشام، آروم باش دستم بسته است و نمی تونم قرصت و ...
گریم شدیدتر شد. یه چیزایی گفت که نتونستم درست بشنوم. گوشمو به لباش نزدیک کردم. بریده بریده گفت: گریه نکن دلارام؛ قرصام پیشم نیست. امیر اون بیرون حواسش هست و حتما پلیسو خبر می کنه، ولی باید قبل از مرگم یه چیزی رو بهت بگم ... یه چیزی که ...
به سرفه افتاد. با ناله ی بلندی از درد صورتش جمع شد و به پهلو برگشت. هول شده بودم.
- آرشام تو خوب می شی. تو هیچیت نمی شه، بهت قول می دم. فقط الان آروم باش، خواهش می کنم!
برگشت سرشو تکون داد. نفساش نامنظم و صداش خش دار بود. ترسیده بودم؛ وحشت زده با نگاهی اشک آلود، تنی مرتعش و دستایی که سرماشو از بدن آرشام گرفته بود.
می خواست حرف بزنه. دوباره گوشم و بردم جلو و شنیدم که آروم تر از قبل گفت: دیگه فرصتی نیست ... می دونم ثانیه های آخره و از این خوشحالم که کنار تو دارم می میرم. دلارام بذار بگم، بذار باهات خداحافظی کنم ... برای آخرین بار نمی خواستم این روزا رو ببینی، اما نشد ... بهم قول بده که مراقب خودت و ثمره ی عشقمون هستی. خیلی حرفا دارم، ولی نمی تونم فقط و می خوام بگم ...
خس خس سینش بیشتر شده بود و کلماتش نامفهوم تر و صدای نجواش توی گوشم همنوا با صدای هق هقم شد.

خداحافظ اولین پیوند
اولین سوگند
آخرین لبخند
خداحافظ
لحظه های ما
ناتموم موندند
وعده های ما
خداحافظ
آغوش بی وقفه
دوست دارم
آخرین حرفه
آخرین حرفه
خداحافظ

«قسمتی از آهنگ خداحافظ - محسن یاحقی»

همزمان با بسته شدن چشمای آرشام، صدای آژیر از بیرون بلند شد. و صدای ممتد شلیک گلوله فضایی که حالا از صدای نفس های آرشام ساکت بود رو شکست!
جیغ کشیدم: خـــــــدا نــــــــه!

«آهنگ یه روز از پیش تو میرم - امید حجت»
یه روز از پیش تو می رم
که هوا بارونیه
یه روز از پیش تو می رم
که اشک هام پنهونیه
لحظه ی تلخ جدایـی
سر رو زانوم می ذارم
می گم آسمون بدونه
که چقــــــــدر
دوســـت دارم
من و تو عاشق ابرای بهاریـم
مگه نه؟!
واسه دیدار دوباره بی قراریـم
مگه نه؟!
پشت آسمون آبـی
با تو وعده می کنم
که همه دلخوشی دنیا رو داری
مگه نه؟!
یه روز از پیش تو می رم
که هوا بارونیه
یه روز از پیش تو می رم
که اشک هام پنهونیــــه
لحظه ی تلخ جدایــی
سر رو زانوم می ذارم
می گم آسمون بدونه
که چقــــــــدر
دوســت دارم

***




سرم روی سینه ی سرد و بی تحرک آرشام بود و از ته دل زار می زدم که در آلونک باز شد. با هق هق سرمو بلند کردم. امیر و دو تا مرد که یکیشون لباس مامور امداد تنش بود و اون یکی روپوش پزشکی، سریع اومدن تو و پشت سرشون یه مرد که لباس فرم پلیس تنش بود و بی سیم به دست، وارد شد و وسط آلونک ایستاد.
امیر به زور منو از آرشام دور کرد. داد می زدم تا ولم کنه و اصلا متوجه نشدم کِی دستامو باز کرد. باز خواستم سمت آرشام هجوم ببرم که امیر بازوهامو گرفت.
به لباسش چنگ می زدم و جیغ می کشیدم. کتشو در آورد و انداخت روی شونم و شالو سرم کرد، ولی نگاه خیره و دستای پرتمنای من به طرف آرشام بود.
کاه و علفای کف زمینو مشت می کردم و توی سر خودم می زدم.
هر دو مامور کنار آرشام نشستن؛ اونی که لباس پزشکی تنش بود نبضشو گرفت: «ایست قلبی، نبض نداره!»
و تا اینو شنیدم جیغ کشیدم و چهار دست و پا خواستم برم طرفش، ولی امیر نمی ذاشت. داد می زدم: ولم کن لعنتی! ولم کن بذار برم پیشش.
امیر گریه می کرد و می گفت: آروم باش!
چطوری؟ چطور می تونم آروم باشم وقتی همه ی زندگیم پیش چشمام بی جون افتاده؟
دکتر گردن آرشامو به جلو و سرشو به عقب خم کرد؛ چونشو آورد بالا و کمی به جلو مایل کرد. بهش تنفس مصنوعی می داد. یک دو، و با هر نفس صدای گریه منم بیشتر می شد. گلوم آتیش گرفته بود بس که جیغ کشیدم و دستام می سوخت بس که خودزنی کردم.
امیر هم جلودارم نبود؛ هیچ کس جلودارم نبود! منی که شاهد پرپر شدنش بودم.
دکتر نبض گردنشو گرفت دستشو به حالت ضربدر رو جناق سینش گذاشت و محکم فشار داد. یک دو سه چهار پنج و دوباره عمل احیا با نفس مصنوعی و هنوز نبض نداشت. تکرار کرد، تکرار، تکرار و بازم تکرار!
اون مردی که کنارش بود یه لحظه دستشو از رو مچ آرشام بر نمی داشت و نبضشو کنترل می کرد.
دستمو گرفته بودم جلوی دهنم و مات و یخ زده شاهد تقلاهای دکتر و بی تحرکی آرشام بودم. زیر لب اسم خدا رو صدا زدم؛ بسم الله گفتم و صلوات فرستادم. چشمامو بستم و توی دلم نذر کردم. خدایا آرشاممو بهم برگردون. خدایا من درد یتیمی کشیدم، نذار بچمم به درد من دچار بشه، خدایا!
و صدای دکتر تو صدای هق هقم گم شد: نبض برگشت، تشخیص برادی کاردی «نبض خیلی کند».
تند چشمامو باز کردم.
سرگرد: چی شد دکتر؟ امیدی هست؟
دکتر که تموم حواسش به آرشام و کنترل نبضش بود، سرش و تکون داد و گفت: تشخیص من MI هست.در حال حاضر دچار آریتمی قلبی شده و هر چه سریع تر باید منتقل بشه بیمارستان، در غیر این صورت بازم دچار ایست قلبی می شه.
آرشامو گذاشتن رو برانکار و از در رفتن بیرون. من که جونی تو پاهام نداشتم و به کمک امیر از جام بلند شدم. اگه از رو کت بازومو نگرفته بود بی شک نقش زمین می شدم.
سرگرد: خانم امینی، اگر حال جسمیتون مساعده لازمه که همراه ما بیاید.
سرد و بی روح نگاهش کردم. قد بلند بود و چهار شونه و چشمای سیاهش منو یاد چشمای آرشام مینداخت. نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
امیر که حال زارمو دید رو به مامور گفت: جناب سرگرد می بینید که حال زن داداشم خوب نیست و باید برسونمش بیمارستان.
سرگرد یه نگاه کوتاه و سرسری به صورتم انداخت و به ناچار سر تکون داد: می تونن برن مشکلی نیست، ولی باید در دسترس باشن. به محض اینکه حالشون بهبود پیدا کرد جهت پاره ای از سوالات باید به اداره ی پلیس مراجعه کنن.
امیر سرشو تکون داد.
آمبولانس آژیرکشان اون منطقه رو ترک کرد و من و امیر پشت سرشون حرکت کردیم. نمی دونستم چی به سر ارسلان و دار و دستش اومده و الان تنها چیزی که واسم اهمیت داشت سلامتی آرشام بود.
از ماشین امیر که پیاده شدم دوست داشتم پشت سر برانکاری که آرشام روش خوابیده بود بدوم و تختشو ول نکنم، ولی نتونستم و توانی تو پاهام حس نمی کردم. اینکه هنوز زنده بودم و داشتم نفس می کشیدم یه معجزه بود!
دکتر در حالی که کنار تخت آرشام تند تند قدم بر می داشت رو به پرستار می گفت: نوار قلب «EKG» آزمايش خون، اسکن پرفیوژرن میوکارد، اسکن رادیواکتیو با تکنسیم 99 آنژیوگرافی و اکسیژن. بیمار هر چه سریع تر باید به بخش سی سی یو منتقل بشه.
پرستار تند و بی وقفه دستورات پزشک رو تو پرونده می نوشت و سرشو تکون می داد.
آرشامو بردن تو بخش مراقبت های ویژه و به من اجازه ی ورود ندادن. کت امیر روی شونه هام بود. با حرص از یقه توی مشتم فشارش دادم و با غمی که سال هاست شاهد همسایگیش با چشمام هستم، از پشت پنجره زل زده بودم به صورتش. دکتر بالا سرش بود و چند تا پرستار همزمان داشتن یه سری دستگاه و لوله رو به بدن آرشام وصل می کردن.
دکتر از اتاق اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد آروم گفت: تموم تلاشمون اینه که به کمک داروهای ضد انعقاد لخته های خون رو حل کنیم. در حال حاضر نمی تونیم به عمل جراحی فکر کنیم؛ چون با وجود علایم نامنظم بیمار ریسک بالایی داره و اگه بخوایم جهت کار گذاشتن دستگاه ضربان ساز و یا جراحی بای پاس سرخرگ های قلب رو روشون انجام بدیم، جون بیمارو به خطر میندازیم. در نتیجه منتظر علایم امیدوار کننده تری هستیم. ظاهرا قبل از این هم چنین حملاتی بهشون دست داده، درسته؟
امیر: بله. چند موردی بوده، ولی به این شدت نه.
دکتر سرشو تکون داد و گفت: منتظر جواب آزمایشاتشون می مونیم، انشاالله که نتایج امیدوار کننده خواهد بود.
سرمو به شیشه ی سرد تکیه دادم، نگاهمو به صورت رنگ پریدش زیر چادر اکسیژن و اون همه لوله و دستگاه دوختم. دست لرزونمو آوردم بالا و با سر انگشتام صورتشو از پشت شیشه لمس کردم. شیشه سرد بود، تنم لرزید! رعد و برق چشمام نوید می داد، نوید آسمون بارونی و نگاه ماتم زدم.
هق زدم، اشک ریختم، بغض کردم و خفه شدم از این همه غم توی سینم. نفس ندارم خدا! خدایا از عمر من کم کن و بده به آرشام. زندگیمو برگردون، همه چیزمو بهم برگردون! بعد از خانواده ای که ازم گرفتی آرشامو بهم دادی و نفر سومی که درونم حیات داره، جون داره، نفس می کشه و احساس می کنه این درد توی قلبمو، اونم داره احساس می کنه! پدرش رو تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه؛ نمی خواد اون چیزیش بشه. روحشم مثل جثش کوچیک و ناتوانه؛ نمی تونه چیزی بگه!
ولی آره، انگار اونم داره فریاد می زنه؛ داره تو رو صدا می زنه! داره می گه خدا بابامو بهم برگردون، نمی خوام یتیم به دنیا بیام و یتیم بزرگ بشم؛ داره داد می زنه خــــدا! دارم می شنوم، روح داره، جون داره! از ضربان قلب ناآروم من می فهمه بیرون از این سینه چه خبره و این قلب با هر تپش غم و غصه هاشو فریاد می کشه. خدایا، عزیزمو بهم برگردون؛ آرشاممو، همه چیزمو!
هق هق کردم و چشمامو روی هم فشار دادم.
نمی دونم چقدر گذشت. یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت، یک عمر، نمی دونم چقدر! فقط وقتی صدای جیغ دستگاه ها بلند شد قلبم فرو ریخت و نفسم برید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه خط ثابت روی مانیتور بود.
امیر سمتم هجوم آورد و از شیشه ی پنجره داخلو نگاه کرد. پرستارا به هیاهو افتادن و دکتر دوید سمت اتاق و با شنیدن سوت ممتد دستگاه ها و جسم بی جون آرشام داد زد: پرستار جریان اکسیژنو قطع کن. «به علت خطر جرقه و انفجار» دستگاه شوک Mode غیر سینکرونیزه.
دکتر هم مضطرب بود و همه به تلاطم افتاده بودن. پرستارا کنار ایستادن و اونام نگاهشون با غم به صورت آرشام بود، ولی من ... انگار اونجا نبودم، انگار مرده بودم و این روحم بود که شاهد بال بال زدن آرشامه ... آره نفس ندارم!
دکتر: آماده!
دکمه ی تخلیه ی انرژی رو فشار داد. نگاه پرستارا به مانیتور و یکی دیگه حواسش به نبض آرشام بود.
-دعدم ریتم سینوسی دکتر.
دکتر دوباره پدال های شوک رو گذاشت روی سینه ی آرشام.
-آماده!
و بازم شوک. جسم آرشام از روی تخت کنده می شد و نگاه وحشت زده ی من به مانیتور بود که با شوک سوم ضربان قلبش روی مانیتور افتاد
- دکتر نبض خیلی کنده.
دکتر چشمای آرشامو معاینه کرد؛ نبضشو گرفت و به ساعتش نگاه کرد. یه چیزی زیر لب به پرستار گفت و نگاهشو به زمین دوخت و از اتاق اومد بیرون.
نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش سفیدشو تو چنگم گرفتم. هیچی نگفت، حتی نگاهمم نکرد!
لبای لرزونمو باز کردم و چیزی مثل: دکتر آرشامم!
از لا به لاشون خارج شد.
امیر که چشماش سرخ و نفساش بریده بود، با صدایی که از قعر چاه بیرون می اومد، گفت: دکتر چرا چیزی نمی گی؟حالش چطوره؟
و صدای آروم دکتر در حالی که نگاهش از پنجره ی شیشه ای به آرشام بود: متاسفانه بیمار علایم کما رو داره. آزمایشات لازم روشون انجام می شه تا مطمئن بشیم.
و به منی که دستم از لباسش کنده شد، نگاه کرد و گفت: فقط می تونم بگم به فکر یه قلب جدید باشید؛ دیگه هیچ امیدی نیست.
با جیغ من دیوارای بخش لرزید و وجودم فرو ریخت. زانوهام سست شد و به سرامیکای سرد بیمارستان چنگ زدم. چشمام بسته بود و هیچ چیز جز صدای هق هق از گلوم بیرون نمی اومد. ضجه زدم، زار زدم، مردم، نیست شدم، نابود شدم و نفهمیدم، هیچی نفهمیدم! ندیدم و حس نکردم! تهی شدم و سبک شدم! همه چیز اطرافم تاریک و دنیای یخ زدم پیش چشمام سیاه شد.



با سوزشی که تو دستم احساس کردم؛ قبل از اینکه چشمامو باز کنم صورتم از درد جمع شد.
- خانمی بیدار شدی؟
آروم لای چشمامو باز کردم. نگاهم به پرستاری افتاد که با لبخند کم رنگی کنار تختم ایستاده بود.
صدام گرفته بود و گلوم می سوخت.
- من کجام؟!
- تو بیمارستانی عزیزم. باید بیشتر مراقب خودت و کوچولویی که تو راه داری باشی. این همه استرس براش خوب نیست!
تا اسم بیمارستانو آورد همه ی حرفای دکترو توی اون لحظه به یاد آوردم.
خواستم نیم خیز بشم که صدای پرستار در اومد: دراز بکش، نباید بلند شی. هنوز سرمت تموم نشده.
بی رمق نگاهمو به سرم دوختم؛ لعنتی چقدر زیاده!
- من خوبم می خوام برم پیش شوهرم.
- پیش شوهرتم می ری خیالت راحت؛ ولی با این وضعیت پات به درگاه اتاق نرسیده از حال می ری. پس یه کم استراحت کن، حالت که بهتر شد خودم می برمت پیش شوهرت، باشه؟
با فکری که به سرم زد؛ لبای خشک شدمو با سر زبونم تر کردم و گفتم: بهم قول می دی؟
با تعجب نگاهم کرد: چه قولی؟!
- اینکه بعد از تموم شدن سرم منو ببری پیشش و تو اتاقش؛ می خوام از نزدیک کنارش باشم.
لبخند زد: نمی شه خانمی، ملاقات تو بخش ویژه ممنوعه مگر با دستور پزشک.
- خواهش می کنم، من حتما باید برم پیشش.
لحنم به قدری ملتمسانه و نگاهم به حدی مظلومانه بود که تا چند لحظه خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت. دیگه لبخند نمی زد و مردد بود؛ از همین موقعیت استفاده کردم و گفتم: تو رو خدا اگه نبینمش می میرم!
و بعد از یه سکوت کوتاه.
- با دکتر بخش صحبت می کنم؛ بعید می دونم قبول کنه چون خیلی سخت گیره. به هر حال تلاشمو می کنم تا ببینم چی می شه، اما قول نمی دم.
لبخند نیم بندی تحویلش دادم. سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم.
لباسامو عوض کرده بودن؛ یه مانتوی سفید و شلوار جین آبی و شال سفید. حتما بقیه هم اینجان. شک نداشتم کار بی بیه که همیشه ی خدا نگرانمه! شاید اگه توی این وضعیت نبودم می گفتم سفید بهم آرامش می ده، ولی نمی داد ... دیگه رنگ سفید بهم آرامش نمی داد!
پرستار که از اتاق بیرون رفت چند ثانیه بیشتر طول نکشید. امیر و بقیه اومدن تو؛ حتما امیر خبرشون کرده بود. پری صورتش از اشک خیس بود؛ بی بی هق هق می کرد، مهناز خانم با دستمال اشکاشو پاک می کرد و لیلی جون غمگین نگاهم می کرد. چشمای امیر سرخ شده بود و با صدایی گرفته رو به بی بی گفت: بی بی آروم باش، مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟
بی بی که صداش از بغض گرفته بود، با گوشه ی چادرش اشکاشو پاک کرد و گفت: چه کنم مادر؟ چه کنم؟ به ولای علی دست خودم نیست. این سینه داره می ترکه، بذار خودمو خالی کنم.
از این همه مهربونی و غم توی صداش، دلم گرفت. اون دستم که آزاد بود رو به سمتش دراز کردم. بی بی آروم اومد طرفم و همون جور بغلم کرد. سرمو رو شونش گذاشتم و اشکام روی صورتم جاری شد. بی بی هق هق می کرد و من بی صدا اشک می ریختم.
پری که صداش بم شده بود، گفت: دلارام دکتر گفته استرس واست خوب نیست. با وجود ...
سکوت کرد؛ منظورش به بچه ای بود که در بطن داشتم. بچه ای که از جونمم بیشتر می خواستمش. اون از وجود آرشام بود!
از آغوش بی بی بیرون اومدم. پری یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت بهم داد. اشکامو پاک کردم و رو بهش گفتم: ببخش پری عروسیتون به خاطر ما خراب شد.
پری خواست لبخند بزنه، ولی نتونست. بغض داشت: این چه حرفیه می زنی دلارام؟ توی این شرایط کی به فکر مجلس و این حرفاست؟ الان فقط سلامتی تو، بچت و آرشام برامون از هر چیزی مهمتره. خودتو اذیت نکن.
و با چشمک و لبخندی که مصنوعی بودنش عجیب حس می شد و می دونستم محض دلخوشی منه، گفت: بذار آرشام خوب بشه باید تلافی کنه. یه جشن مفصل می گیره، هم واسه ما و هم واسه خودتون. آرزو به دل موندم تو رو توی لباس عروسی ببینم.
باید لبخند می زدم، ولی نزدم و به جاش بغض کردم. اسم آرشام که می اومد یه سوزش بدی رو توی سینم احساس می کردم.
پیشم موندن و باهام حرف زدن؛ دلداریم دادن و نصیحتم کردن که آروم باشم و غصه نخورم؛ به خدا توکل کنم و به بچم فکر کنم. به خاطر اون نشکنم، به خاطر اون که از جنس آرشام بود کمر راست کنم و بگم خدایا به امید تو! خدایا امیدمو ناامید نکن! خدایا کمرمو نشکن، درد داره؛ بهم زخم نزن، هنوز قلبم از اون پنج سال دوری داره می سوزه! خدایا همه ی امیدم به دستای توست!

***

سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم. به امیر گفتم می خوام برم پیش آرشام. گفت: اگه آروم باشی می برمت و اگه باز بخوای به خودت فشار بیاری بهم بگو.
بالاخره هر جور که بود راضیشون کردم.
فرهاد بینشون نبود. از بی بی پرسیدم که گفت: داره با دکتر آرشام حرف می زنه؛ الاناست دیگه که پیداش بشه.
رسیدیم بخش؛ دیدمش که کنار اتاق آرشام رو به روی دکتر ایستاده و داره باهاش حرف می زنه. با دیدن من از دکتر تشکر کرد و اومد طرفم؛ تو چشماش نگرانی موج می زد: خوبی دلارام؟
لبخند بی جونی تحویلش دادم و سرمو تکون دادم. بی توجه به نگاه خیرش روی صورت رنگ پریدم، رفتم کنار پنجره ایستادم. چشماش بسته بود. تو دلم باهاش حرف می زدم و این قدر محوش شده بودم که هیچ صدایی رو جز نجوای درونم نمی شنیدم. هیچ چیز رو جز رخ رنگ پریده و خاموش عشقم نمی دیدم.
- چشماتو بستی؟ دیگه نمی خوای نگاهم کنی؟ زل بزنی توی چشمام و ساعت ها بهم خیره بشی؟ بگی چشمات بهم آرامش می ده! بگی دلارام ترکم نکن، بگی تو رو اسیر آغوشم می کنم تا هیچ وقت تنهام نذاری! یادته اون شب توی کلبه؟ درست پنج سال پیش، اون شبی که مطمئن شدم منو دوست داری چقدر به خودم می بالیدم و می گفتم آرشام، مردی با این همه غرور، کسی که می پرستمش و نفسم به نفسش بسته است، منو می خواد و دوستم داره! بلند شو آرشام، بلند شو و بازم بهم بگو گربه ی وحشی. تو بهم قول دادی که تنهام نمی ذاری. هنوزم بهم نگفتی دوستم داری؛ می دونی چقدر انتظار کشیدم؟ ولی نگفتی و فقط بهم نشون دادی، نشون دادی مردی با خصوصیات تو هم می تونه عاشق بشه. من عشقو تو کلامت نه، ولی تو نگاهت درک کردم و باورت کردم! بهت نیاز دارم آرشام، دستامو عاجزانه به طرفت گرفتم و می گم پاشو. بهم بگو که من هستم، بگو دیگه تنها نیستی، بگو مال خودمی، اخم کن مثل وقتایی که غیرتو تو چشمات می دیدم. حتی وقتی می خواستی منو از خودت دور کنی دیدم که نمی تونی؛ می دیدم که برای تو هم دوری و جدایی سخته! سنگینی نگاهمو حس می کنی؟ پس بیدار شو من اینجام آرشام، اینجام!
زمان از دستم در رفته بود. زمان تو اون لحظه برام معنایی نداشت. از اون پنجره با اون شیشه ی سردش دل نمی کندم. از اون تصویری که پشت شیشه، مسکوت و آروم جای گرفته، نمی تونم دل بکنم. ای کاش پیشش بودم، ولی پرستار هم نتونست برام کاری کنه و گفت دکتر ملاقات آرشامو ممنوع کرده.
پری اومد و زیر بغلمو گرفت: دلی عزیزم، بیا بشین روی صندلی. کی تا حالا رو پا ایستادی دختر. هنوز یک ساعتم از تزریق سرمت نگذشته.
روی صندلی های سبز بیمارستان که کنار هم ردیف شده بودند نشستم. همه چیز سرد بود، سرد و بی روح! حتی صندلی ها، دیوارها، زمین، پنجره، شیشه و همه چیز! حتی دستای پری و دستای من!
سردمه دارم می لرزم. پری بغلم کرد و گریه می کرد. می گفت دلارام داری خودتو از بین می بری. اون خبر نداشت من خیلی وقته که نابود شدم؛ این من نیستم و من الان یه مرده ی متحرکم. نفسم بریده، نفسم رو تخت بیمارستان بی تحرکه و نفسی که تحرک نداره نمی تونه به جسم جون بده! من زنده نیستم و وجودم سرده. تنم از گرمای ناگهانی مور مور . فرهاد کتشو انداخته بود روی شونم. نگاهش نکردم؛ فقط زمین نگاه مسخ شده و بی روحم، فقط به اون سنگای سفید و براق بود و اونا هم روح ندارن و با سرماشون دارن بهم دهن کجی می کنن.
چقدر سرم سنگینه؛ چقدر ضعیف شدم. من کیم؟ واقعا همون دختریم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافش واسه خودش آزاد می گفت و می خندید؟ چقدر عوض شدم. تغییر رو با تک تک سلول های بدنم احساس می کنم. این تصویر خندون روی سرامیکا من نیستم، اون دختر که نگاهش شاده من نیستم!
تصویر عوض شد؛ خودمو می شناسم. این منم، دختری که نگاهش عاشقه و تو چشماش غم نشسته. دختری که انتظار تو نی نی چشماش دیده می شه. این دختر منم؛ این دختری که توی آغوش گرم یه نفر داره نفس می کشه. آره زندگیش به زندگی اون یه نفر بسته است. آره این دختر منم، منه واقعی، منه دلارام، منی که لحظه ای امیدو از توی زندگیم کم رنگ نکردم. حتی الان، حتی الان که باید از زمین و زمان ببرم و بگم تموم شد؛ بازم می گم خدایی هست، خدایی هست که به صدای قلب عاشقم گوش کنه. خدایی هست که امیدمو ناامید نکنه. آره هنوزم امید دارم، من امید دارم و باور دارم به وجود خدا، به اذن خدا. لطف و مهربونیشو باور دارم!



یکی کنارم نشست. هنوز دستام توی دستای پری بود.
امیر: دلارام جناب سرگرد اومده اینجا می خواد تو رو ببینه.
سرمو بلند کردم و به جایی که امیر اشاره می کرد، نگاه کردم. همون مرد انتهای راهرو ایستاده بود و نگاهش روی من بود.
یه حسی باعث شد از جام بلند بشم. باید بفهمم، باید بدونم چی به سر ارسلان اومده. اون کثافت، اون پست فطرت که نفرینش کردم به خاطر حضور نحسش توی زندگیم.
آرشام خوب بود؛ آرشام توی درمانش پیشرفت داشت، ولی اون گرگ صفت نذاشت زندگیمون رو بکنیم. زندگی ای که با وجود این بیماری هم آروم بود.
امیر و فرهاد پشت سرم اومدن.
سرگرد: می دونم زمان مناسبی رو انتخاب نکردم، ولی در هر صورت من هم موظفم که به وظایف خودم عمل کنم.
یه مرد دیگه که لباس شخصی تنش بود، کنارمون ایستاد و رو به سرگرد سلام نظامی داد.
سرگرد: چی شده وفایی؟
- قربان ...
و به ما نگاه کرد. سرگرد سرشو تکون داد و ازمون فاصله گرفت. نگاهم رو یه لحظه از روشون بر نداشتم تا اینکه سرگرد یه چیزایی به اون مرد گفت و اونم سریع رفت.
سرگرد: الان می تونیم با هم حرف بزنیم؟
سرمو تکون دادم و رو به فرهاد و امیر گفت: شما هم می تونید حضور داشته باشید.
رفتیم توی کافی شاپ بیمارستان. فرهاد رفت قهوه بگیره که گفتم هیچی نمی خورم، اما وقتی برگشت واسم آبمیوه گرفته بود و مثل پزشکی که به بیمارش دستور می ده گفت:
- باید ته لیوانو در بیاری. این کیکو هم بخور، بدنت ضعیف شده.
حس اینکه باهاش کل کل کنم رو نداشتم، فقط به تکون دادن سر بسنده کردم.
سرگرد جرعه ای از قهوش رو خورد و رو به من گفت: سعی می کنم سوالاتم رو کوتاه کنم. در هر صورت حال شما رو توی چنین وضعیتی درک می کنم.
و با مکث ادامه داد: شما ارسلان شایان رو می شناسید درسته؟ می خوام هر چی که از اون می دونید رو بگین.
سکوت کردم. گلوم خشک شده بود. عجیب نیاز داشتم از اون آبمیوه بخورم. نی رو به لبام چسبوندم و چند جرعه از آبمیوه رو خوردم. دستام می لرزید، ولی از دید هر سه ی اون ها پنهونش کردم. اون هم با فشار دادن لیوان سرد آبمیوه ی توی دستام.
- من ارسلان رو به اون صورت نمی شناسم. پنج سال پیش توی مهمونی عموش اونو دیدم. در اصل اون مهمونی به افتخار ورودش از امریکا بود. نگاه های خیره و گاه بی گاهش رو همه جا روی خودم حس می کردم و همیشه یه جورایی کنارش احساس خطر می کردم. آرشام سعی داشت منو از اون دور کنه.
صدای جدی سرگرد رو که شنیدم، نگاهم کشیده شد سمتش: برخورد دیگه ای هم باهاش نداشتید؟
- منظورتون چیه؟!
- مثلا عملی از شما یا همسرتون دیده باشه و بخواد ازتون کینه به دل بگیره و سر همین قضیه توی فکر انتقام باشه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من چیزی نمی دونم، فقط اینکه ارسلان همیشه با آرشام بد تا می کرد. انگار هیچ وقت چشم دیدنش رو نداشت. آرشام هم ازش خوشش نمی اومد و مطمئنم هر چی که بود، مربوط به گذشته می شد. اینو از حرفاشون می فهمیدم.
- شما از اتفاقات گذشته خبر دارید؟ هر اتفاقی که به ارسلان و شوهرتون مربوط بشه.
می دونستم. آرشام همه رو برام تعریف کرده بود، ولی نمی خواستم چیزی بگم. اینجا باید سکوت می کردم. سرم رو تکون دادم.
نفسش رو عمیق بیرون داد: اون شب چه اتفاقی افتاد؟ منظورم به زمان ربوده شدن شما توسط ارسلانه.
- نمی دونم، چیز زیادی یادم نمیاد. وقتی خواستم جیغ بکشم جلوی دهنمو گرفت و کشون کشون منو برد بیرون. برقا رو قطع کرده بودن و فقط یه رقص نور وسط جمعیت روشن بود. نمی دونم، ولی بعد فکر کردم شاید قطع شدن برقا هم ساختگی باشه. آخه همه جا تاریک بود.
مکث کرد: بله، اون شب ارسلان توسط چند نفر که با پول اجیرشون کرده بود، تونست وارد عروسی بشه. برقای سالن هم توسط همون افراد قطع شده بود و برای اینکه شک کسی برانگیخته نشه، رقص نورا رو روشن گذاشتن. در این صورت اون هم خیلی راحت به خواستش رسید؛ ولی از در اصلی شما رو بیرون نبرد، دقیقا از در فرعی که پشت سالن مخصوص خدمه قرار داشت.
- شاید همین طور که شما می گید باشه، من توی تاریکی چیزی ندیدم.
- بسیار خب، ادامه بدید.
و خیلی کوتاه همه چیز رو براش تعریف کردم. وقتی حرفامون تموم شد، ازش در مورد ارسلان پرسیدم.
در حالی که از رو صندلی بلند می شد گفت: ارسلان رو دستگیر کردیم. هنوز به چیزی اعتراف نکرده، ولی آدماش خیلی چیزا رو لو دادن. در حقیقت اینو بدونید که ارسلان به هیچ وجه سابقه ی درخشانی نداره.
- می شه بدونم چکار کرده؟!
- ارسلان شایان، سرکرده ی باند بزرگ مواد مخدر و اشیاء قاچاق و اعضای بدنه. از این آدمی که شما می گید چیزی ازش نمی دونید، کارگاهی رو توی جنوب تهران پیدا کردیم که زیر نظر همین شخص اطفال و دخترای نوجوون زیادی رو بعد از فریب به اونجا انتقال می دادن و بعد از بیهوش کردن اون ها، اعضای بدنشون رو برمی داشتن و به اون ور آب صادر می کردن. ظاهرا از همسر شما هم بارها درخواست شده که توی این گروه ها فعالیت کنند، ولی ایشون تن ندادن. اینو با توجه به بازجویی هایی که قبلا از آدم های ارسلان داشتیم فهمیدیم.
تموم مدت که از ارسلان حرف می زد، مات و مبهوت نگاهش می کردم. خدای من، یعنی ارسلان همه ی این کارا رو کرده؟ و من چه راحت با همچین آدمی برخورد می کردم، اونم توی ویلای شایان. آرشام گفت این آدم درستی نیست، من قبول نکردم و باهاش حتی بیرونم رفتم. پس حالا می فهمم که چرا آرشام منو از اون خراب شده فراری داد. شاید با منم! خدایا! یعنی آرشام بعدا فهمیده؟ لابد بعد از اینکه بهش پیشنهاد می شه، می فهمه و منو میاره بیرون.
فرهاد و امیر که تا اون لحظه ساکت بودن، از جاشون بلند شدن و امیر گفت: پس با توجه به این همه جرمی که مرتکب شده، حکمش صد در صد اعدامه!
سرگرد: در حال حاضر باید منتظر حکم دادگاه باشیم. مدارک قابل توجهی در دست داریم که تمومش رو ...
به من نگاه کرد و گفت: مدیون همسر شما هستیم.
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: آقای آرشام تهرانی بعد از اینکه هوشیاریشون رو به دست آوردند، با در دست داشتن اون مدارک به اداره ی پلیس مراجعه کردند. شایان کشته شده بود و ارسلان هم با شایعه ی مرگ دروغین خود، تونسته بود فرار کنه. ولی خب چند باند بزرگ وابسته به گروه ارسلان، با توجه به اون مدارک به چنگ پلیس افتادند و ما به کمک همین اسناد تونستیم اون گارگاه رو پیدا کنیم. بی شک اون افراد از وجود چنین مدارکی باخبر نبودن، وگرنه حتما جون همسر شما به خطر میفتاد.
فرهاد: پس یعنی این کار ارسلان یه جورایی به خاطر انتقام گرفتن از آرشام بوده؛ درسته؟
سرگرد: حدس ما هم همینه. تا به الان دنبالش بودیم که پیداش کردیم. اون شب آقای سمایی به موقع پلیس رو در جریان اتفاقات قرار دادن. گرچه متاسفانه توی این درگیری دو تن از افراد ما به شهادت رسیدن، اما تونستیم این آدم رو دستگیر کنیم.
با امیر و فرهاد دست داد و رو به من گفت: از همکاریتون ممنونم خانم. ان شاء الله که هر چه زودتر همسرتون بهبود پیدا کنند.
هنوز توی شوک حرفاش بودم. فقط زیر لب تشکر کردم.
سرگرد که رفت، فرهاد رو کرد بهم و گفت: دلارام آبمیوت رو بخور. دختر چرا لج می کنی، رنگت پریده!
آبمیوه رو پس زدم و از جام بلند شدم: نمی تونم، می خوام برم پیش آرشام.
ولی بازم بی خیالم نشد و یه کیسه آبمیوه و شکلات و کیک و بیسکوبیت خرید و باهام اومد.
- فرهاد تو می تونی یه کاری کنی برم تو؟
فرهاد: نه نمی شه.
- تو می تونی، من مطمئنم. با دکترش حرف بزن و راضیش کن.
فرهاد: فکر کردی بهش نگفتم؟ ولی دکترش هم معتقده که اطراف آرشام


مطالب مشابه :


سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی

آموزش دوخت آستین کیمونو و آموزش یقه دراپه ، آموزش چپ و راستی یقه دراپه ، آموزش روپوش




رمان سيندرلا به سبك امروزي10

یه نگاهی به ژوبین انداختم یه نگاهی به روپوش یقه ی روپوش و درست کرد و با یه شالی هم




چگونه خوش تیپ شویم؟

برای مثال پوشیدن یک روپوش پشمی با یک روسروی از روسری شالی لباس یقه هفت و قلبی شکل




رمان گناهکار - 38

با همون شالی که تو با حرص از یقه توی مشتم نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش




لباس طبقات مختلف عصر قاجار

بعد از رسم شدن کلاه غالباً شالی بر گرد آن یقه برگردان با پوشند 2- روپوش گشاد و بلند




گناهکار 36

لبام تو حصار شالی بود که دور و اون یکی روپوش پزشکی سریع یقه تو مشتم فشارش




گناهکار241و242

شده از ه*و*س ارسلان و رو شونه و بازوهای برهنه م حس می کردم با همون شالی روپوش پزشکی یقه




لباس کردی نجابت و چالاکی

پیراهنی بلند دارند و روپوشی کوتاهتر از آن پوشیده اند که این روپوش یقه آنهاست. از شالی




نیکیتا 6

مارال پوفی کشید و آخرین دکمه مانتو را هم بست ، شالی به سر کرد و آرام و بی صدا از خانه خارج




برچسب :