زیتون7.5

خوشحال بودم که کنفرانس مطبوعاتی به بعد از شو موکول شده بود چون حوصله سئوال و جواب های این خبرنگارهای سمج رو نداشتم....دستیار صحنه فریاد می زد: یه دقیقه آخر...باده با علامت من می ری رو صحنه...و من دقیقا پشت صحنه ایستادم . به مانکنها نگاه کردم که می دویدن....کسی که مانکنهای خونسرد و اخم آلود رو صحنه رو می بینی احتمالا اصلا تصور هم چین بلبشویی رو پشت صحنه نداره.....
دستیار صحنه : باده تا 10 می شمارم...می ری رو صحنه...نفس عمیق کشیدم...دستم رو تکون دادم...برای بچه ها...و حالت سرد و جدی همیشه ام رو به خودم گرفتم....با موسیقی ظریف پاریسی پام رو صحنه گذاشتم...ورودم مصادف شد با تشویق بلند اطرافیان....محکم...بدون توجه به اطراف استیج رو طی می کردم...من همیشه طوری عطر می زدم که بوی خودم فقط به مشامم برسه..اما عجیب اون بوی سبد گلها به بینیم چسبیده بود..هر چه که بود...داشت مستم می کرد...تو ردیف اول...بچه ها نشسته بودن..با لذت تما شام می کردن...بی توجه به انتهای استیج رفتم...از کنار چشم نگاهی به دوربینها انداختم این نگاه تاثیر گذار می شد تو عکسا..سرم رو بالاتر از حدش بالا گرفتم...و فلاش دوربینها تقریبا داشت کورم می کرد....دستم رو از کمرم برداشتم با عشوه سردی که خاص خودم بود چرخیدم...چرخیدم و یک لحظه احساس کردم زیر پام خالی شد...من تو ردیف اول دقیقا رو به روی بچه ها این ور استیج یه جفت چشم عسلی آشنا دیدم؟؟؟؟!!!!!!!..من چم شده بود...دچار توهم شده بودم..حالم خیلی بد بود..اما برای خراب نکردن صحنه نه تو صورتم تاثیری دادم نه می تونستم دوباره نگاه کنم....این همه زحمتهای بچه ها رو هدر می داد...قلبم به قدری با صدا می زد که صدای تشویق مردم رو نمی شنیدم..قبل از رفتن به پشت صحنه 10 ثانیه ایستادم تا هم لباس بیشتر دیده بشه و هم تشویق مردم تموم شه از 1.30 رو استیج سی ثانیه آخرش یه جهنم واقعی بود..از استیج که اومدم پایین مانکن بعد از من رفت و من دستم رو به دیوار گرفتم...دستیار صحنه به پشتم زد : عالیییی..بودی باده بهت افتخار می کنم...و من خالی بودم...چه قدر این دلتنگی به من فشار آورده بود که این طور باید توهم می زدم خدا عالمه....
نارین : توچرا رنگت مثله گچه؟؟....بعد فریاد زد...یه آب می خوام برای باده....بادیگارد صحنه یه بطری آب داد دستم سر کشیدم...حالم خوش نبود...
نارین : باده...خیلی وقته رو صحنه نبودی...خسته شدی...بچه ها یکی یه چیز شیرین بیاره...
...من بی توجه به شلوغی های اطرافم بازهم سبد گل رو بو کشیدم..نه...این امکان نداره...یعنی...نه بابا..اینا همش یه توهم مسخره است...
گریمور داشت آرایشم رو برای لباس اختتامیه که باید برای پارتی بعد از شو هم رو تنم می موند و در ضمن بیشترین قیمت رو هم در بین لباس ها داشت آماده می کرد...مو هام رو داشت یه شینیون خیلی شلوغ می کرد...من تو این دنیا نبودم...خدای من...خوب مگه فقط امین چشماش عسلیه...عین یه عروسک کوکی بعد از تموم شدن آرایشم بلندم کردن....یه پیراهن دکلته..تماما ار حریر...به اندازه یه مغازه توش حریر به کار رفته بود به رنگ نباتی....دور گردنم از همون حریر یه بند بلند بسته می شد که به دنباله لباس می رسید..لباس عین یه رو یا بود...یه چاک خیلی بلند داشت که پای راستم کامل بیرون بود..اما این پا در حقیقت بین یک عالمه لایه های حریر بود و فقط زمانی که باد می خورد و البته موقع حرکت سریع معلوم می شد..دستکش های تا آرنج گیپور سفیذ هم ضمیمه اش بود....آخرین مانکن الان رو صحنه بود من فقط دعا میکردم دوباره دچار اوون توهم نشم و برای جلوگیری از هر گونه توهم هم تصمیم گرفتم هیچ کس رو نگاه نکنم....از بالای صجنه با یه زنجیر یه چیزی شبیه به در قصرهای قدیمی اومد اول صحنه...یه موسیقی نسبتا پر از ملودی های ظریف که همراه اوون غباری که قرار بود به صحنه بدن تا فضای مه رو ایجاد کنه و این که هم جا تاریک باشه و یه نور سفید روی من بیفته تا من بتونم شو اجرا کنم...یه فضای فانتزی شبیه به داستان دیو و دلبر و ایجاد می کرد....
دستیار صحنه : باده...با علامت دست من...برو رو صحنه....تو بهترینی....
و من به دستش نگاه کردم که از بالا به پایین اومد : شو ت رو آغاز کن... و با ورود من موسیقی زیبایی آغاز شد.من از اون در رد شدم...انگار از روی مه و غبار رد می شدم...با پا هام دامن رو به کنار می زدم تا رقص حریرها در بین اوون مه بیشتر دیده بشه....آروم و مسلط به سمت جلو استیج رفتم مثل همیشه حرکتام سرد و خشن نبود ...به نرمی و لطافت لباسی بود که به تنم کرده بودم...به جلو صحنه رسیدم...جلوی فلشهای دیوانه وار دوربین قرار گرفتم..دستم رو آرام روی هوا تکون دادم..از پایین صحنه بادی به داخل صحنه داده شد که حریرها به پرواز در اومدن و پای راست من کامل بیرون اومد...صدای تشویق بلند حضار که بلند شد فهمیدم که شو خیلی خوب بوده...لبخند آرومی از موفقیت خودم زدم....براوو های اطرافم رو می شنیدم...اما هیچ جایی رو از ترسم نگاه نمی کردم....چرخیدم که برم ...سرم رو به سمت عکاسا برگردوندم و یه لبخند ظریف زدم....و با تشویق بسیار زیادی به پشت صحنه برگشتم...و پشت صحنه عین عروسک از بغل این به بغل اوون یکی فرستاده می شدم...
نارین که اشکش رو پا ک می کرد و عمر دوست داشتنی من..پیر مرد جذاب من : تو...بی نظیری...چه قدر دوست دارم اوون روزی رو که پا به دفترم گذاشتی...و من سبک بودم به خاطر یه اجرای خوب و سنگین بودم..از یه دلتنگی بی نظیر...شاید اگر امین واقعا این جا بود و این شو رو می دید..متوجه می شد که مدل بودن...کار ساده ای نیست...آهی از ته دلم کشیدم...
دلم می خواست می رفتم پیش بچه ها اما مجبور بودم تا چندین مرحله رو رد کنم...یه لیوان بزرگ چای خوردم تا برم به جنگ با خبر نگارایی که همه حرفشون ازدواج سابقم بود و البته ثروتمندانی که باید امشب سر کیسشون رو برای کودکان شل می کردن.....
دستم دور دست طراح به روی استیج رفتیم به مردم تعظیم کردیم..برای سمیرا که تو دیدم بود چشمک زدم و به پشت صحنه برگشتیم....
و دست دور بازوی عمر به سمت سالن رفتم...خبر نگارها داشتن جایگزین می شدن..نارین...مسئول مالی..طراح لباس هم اوون جا نشسته بودن... و فقط صندلی من خالی بود و من با صدای تشویق نشستم رو صندلیم...براشون از هدفمون گفتم از انجمن از لباسها از دلایلم برای کم پیدا بودن...بحث که به ازدواجم رسید جواب من یه چیز تکراری بو د: من در مورد زندگی خصوصیم حرف نمی زنم..خیلی خسته ام دوستان ادامه می دن و بعد از صندلی بلند شدم...سرم به اندازه یه کوه سنگین بود آخ امین آخ....تو با من چه کردی که همه جا بوی عطرت و نگاهت رو می بینم....
به سمت سالنی که مدعوین بودن به راه افتادم تا پیش بچه ها یکم انرژی جمع کنم....تو سالن دوره شدم با یه عالمه آدم..یه عالمه تبریک...سعی می کردم لبخند بزنم....
که چیزی باعث شد تا چند ثانیه قلبم نزنه.... کنار دیوار....مردی تو کت شلوار رسمی مشکی..با موهای بلند..جذاب تر از هر زمانی.....تکیه داده بود به دیوار..درست مثل همون شب تو تهران .....منتظر نگاهم می کرد....
تنم می لرزید....من زل زدم به.. همون دو چشم عسلی تو سالن. شو...همون چشمای عسلی تمام این چند وقت..همون چشمای عسلی پر از برق تحسین که اصلا شبیه اون نگاه خسته و قرمز شب آخر نبود...محو بودم...حل بودم...عصبانی هم بودم...دلتنگ که خوب بیشتر از هرچیزی بودم...اما اگر می خواستم صادق باشم..بیش از هر چیز من به دنباله این نگاه براق بود.... لبخندی زد تا این محوی من رو بیشتر کنه...کلافگی نگاهش رو نمی تونست پنهان کنه....یه دستش کتش رو کمی بالا داده بود و توی جیبش بود و من به قدری محو بودم که هیچ چیز نه می دیم نه می شنیدم..چون این امکان نداشت....نفسهام داشت تند می شد و من داغی غریبی پشت گوشهام و گونه هام احساس می کردم...و هنوز هم این صحنه که پر از یه ژست زیبا بود رو باور نمی کردم...

 

دست آزادش رو جلو آورد از روی میز بلند رو به روش یه لیوان برداشت...اوون لبخند مخصوش رو واضح تر کرد..لیوان رو نزدیک صورتش آورد و کمی به سمت من آورد...یعنی به سلامتی تو...تو دلم غوغایی بود...جرعه ای از لیوانش رو فرو داد من هم سرم رو برای تایید این ژستش تکون دادم....خوب به روی خودش نمیاورد من هم همین طور..اما برای اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم...گوشه دامنم رو محکم به دستم گرفته بودم...سعی کردم حواسم به سخنرانی طول و دراز اطرافم باشه که از دور بچه ها رو دیدم که اومدن تو....بوسه و سمیرا شیک اومدن به سمتم : می تونیم چند لحظه وقتتون رو بگیریم؟؟...این دوتا چشون شده بود....
آروم پا به پاشون رفتم کمی جلو...سمیرا سرش رو نزدیک گوشم آورد : اون آقای خوشتیپان اون گوشه امین نه؟؟
...یک بار دیگه به اوون نقطه خیره شدم..پس واقعی بود..دیگران هم می دیدنش....
جواب ندادم اما از نگاهم همه چیز معلوم بود...
بوسه هینی گفت و دستش رو جلو دهنش گرفت از بین لبهاش : اوه...لا ...لا...می گم هر موقع نخواستیش بگو..ولی قبلش شمارش رو برام سیو کن...
سمیرا :ببند بوسه!!!!
خنده ام گرفته بود...سمیرا قیافه اش جدی بود....
من : سمیرا چرا این جوری نگاهش می کنی؟؟؟
_دارم مترش می کنم قناصی نداشته باشه...
داشتم از خنده می مردم...اما نمی شد...
تو همون هیر و ویر...نارین اومد..دستم رو گرفت تا با یکی از طرفدارام که مردی حدودا 30 ساله بود آشنام کنه..می گفت می شه خیلی خوب ازش پول گرفت...خواستم اعتراض کنم :biblo به خاطر بچه ها...تو کاری نکن..باده باش...همینم از سرش زیاده...همراه نارین به سمت چپ سالن می رفتیم که دوباره سرم رو بلند کردم...اطراف امین...دنیز بود..ای عامل نفوذی من که می دونم کاره توا...بهروز داشت باهاش می خندید..جلب انگار 100 ساله می شناستش...حتی روزگار و موگه هم بودن...سمیرا و بوسه اما تو جبهه قبلی بودن...قربونتون برم که من رو نمی فروشید....هاکان...هاکان مظلوم و دوست داشتنی من..این جا نبود...از ترس جماعت خبرنگار و عکاس..می ترسیدیم دوباره بشیم تیتر خبرها که آشتی کردیم..نگاه امین به من افتاد...صورتم رو برگردوندم....خوب..تا این جا اومدی..چرا جلو نمی یای آقای دکتر؟؟!!!
واقعا داشتم می بریدم..گیج شده بودم....انقدر که به همه لبخند زده بودم...عضله های اطراف دهنم درد می کرد....اما من..تمام هوش و حواسم جای دیگه ای بود....این که چرا جلو نمی یاد....با شروع شدن پارتی با صدای دی جی...من هم کمی فرصت استراحت پیدا کردم...رفتم پشت در تو تاریکی تا کمی نفس بکشم....بوی درختا رو نفس کشیدم...که یه صدای پا و پشت سرم یه گرمی حس کردم....یه صدای بم که زیباتر از هر نواییی بود...نزدیک بود..انقدر نزدیک که داغی نفسش پشت گردنم حس می شد...نچرخیدم...برنگشتم..در کنار تمام اون دلتنگی ها خوب...دلخوری هم بود....
همه تنم گوش بودم...که بشنوم....
_امروز بی نظیر بودی...البته گفتن من خیلی هم فایده نداره از عصری بیش از 1000 بار شنیدی...
...این چشم عسلی دلخور چه می دونست که من تو این 7-8 سال چه قدر شنیده بودم...این جمله رو..اما فقط می خواستم تو این حیاط پشتی خلوت تاریک..تو شهری که هر دو به نحوی متعلق بهش نبودیم..تو این بوی کاج...تو این سرمای نم دار..فقط و فقط به فارسی با این صدای بم بشنوم که بی نظیرم که من کار بدی نمی کنم...که من باده ام....هستم....
_می دونم حتی دوست نداری نگاهم کنی..اما من امروز نگاهت کردم....بعد از چند روز بی خبری...بعد از اوون همه نگرانی...بعد از اون همه دلخوری....
...دلخوری...چی می گفت این؟؟....
_من تا تونستم نگاهت کردم....هر قدمت رو نگاه کردم..هر نبضت رو نفس کشیدم....
..تو دلم یه حس غریبی پر پر می زد...یه گنجشک کوچولو...یه جوجه خیس....
_اومدم..که نگاهت کنم...که بگم...کاش حرف می زدی..کاش می ذاشتی حرف بزنم....یه ایمیل استعفا...همین ؟؟...باده همین؟؟..اونم به بردیا....یه ایمیل پر فحش می فرستادی برای خودم بهتر از این بود که بردیا بیاد درم رو از جا بکنه..که من بگم باده است اومده بزنه تو گوشم..تا من رو از عذابی که به خاطر رفتارم دچارش بودم..خلاص کنه...
....پس می دونست حرفاش خوب نبوده....
_بیاد بگه که استعفا دادی...که کلید آپارتمانت پشت در خونه من بوده....که من رو داغون کنه..که من ندونم چی بگم..چه کار کنم...دست بندازم به هر جا....از اطلاعات فرودگاه با پارتی بازی آمارت رو در بیارم که دنیز.....نمی پرسم چرا..جوابش رو می دونم...بیش از هر چیزی هم دلخورم...
چرخیدم به سمتش...تو اوون تاریکی به چشماش زل زدم....لبخند محوی به لبش اومد : اگه بدونی چشمات چه قدر گستاخه...به خصوص وقتی براق می شی مچ بگیری...پشت این صورت سرد پر از کلاس...یه جفت چشم سیاه وحشی و گستاخ داری باده.....من از خودم دلخورم...از همه حس های اون شب کذایی...از همه حرفایی که زدم پشیمونم....
دلخوری ازم..نمی خوای برگردی؟؟..
_...
_نمی خوای به صدات مهمونم کنی؟؟..دلتنگم...به خدا داغونم....نگاهش کردم...به کلافگیش...به صورتش که خسته بود...یه لحظه اما اون حرفا...به ذهنم برگشت..اون چشمای قرمزش...
_این جا خونه منه..امین....
چشماش پر از بغض شد؟؟؟!!!...نمی دونم اما رنگش پرید....
دستی به موهاش کشید : می خوای عذابم بدی؟؟...حق داری....من به هر کاری که بکنی حق میدم..داری خانومی می کنی...که بدتر از اینا رفتار نمی کنی....اما..اما....
...من داشتم کم میاوردم...داشتم به زور با خودم مبارزه می کردم که بغلش نکنم....که لمسش نکنم...من هم آدم بودم....من هم احساس داشتم....سمیرا حق داشت..اگه من به این آدم حسی نداشتم...پس این همه دلتنگی چی بود...
با من من : من باید برم این پارتی برای انجمن خیلی مهمه....
خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت..سرش رو به گوشم نزدیک کرد...این مرد اگه می دونست چه طور دست و پام رو گم می کنم وقتی نفسش به من می خوره..
_باده..من تا ته همه چیز هستم...تا ته این که بدونی خونت در حقیقت کجاست...من می دونم که باید از دلت در بیارم...من می دونم که راهم طولانی یه.....
برگشتم و بهش نگاه کردم ...
_کمکم بکنی...یا نه...حتی اگه امروز فهمیده باشم که تو از هر زمان دیگه ای غیر قابل دسترس تری....که تو اگه تو تهران یه خانو م مهندس موفق و باهوشی..این جا...زندگیت ابعادش بیشتره...اما...من امین پاکدل...بهت اثبات می کنم که هیچ چیزی به اندازه این چشمای مشکی..هیچ چیز به اندازه اون خانوم مهندسی که سه شبانه روز سرش تو نقشه هاست تا برسه...اون دختر باهوش ..اون دختر مقاوم...حساس..این پری حریر پوش...برام مهم نیست....
بازوم رو رها کرد و من تقریبا شلیک شدم تو سالن....اینجا بهتر بود به خاطر تاریکی کسی التهابم رو و به خاطر صدای بالا کسی....ضربان قلبم رو نمی شنید....[
/SIZE]

 

 تو دلم یه لرزش خفیف بود..تو دماغم یه بوی آشنا...حسم اما برای خودم هم غریبه بود...وارد سالن که شدم همه به جز هاکان دور یه میز جمع بودن..نزدیکشون شدم..پشت سرم امین اومد...لبخندی که بینشون با دنیز رد و بدل شد رو تو هوا زدم....زیر لب به دنیز گفتم...یکی طلبت..سرش رو آورد نزدیکم : نه که خیلی ناراحتی...
سرم داشت منگ می شد...امین آروم کنار ما ایستاده بود..
بوسه : خیلی خوش اومدید..دستش رو دراز کرد..امین خیلی جدی باهاش دست داد : ممنونم...
_من بوسه هستم..دوست و عکاس باده..
امین خیلی زیبا سرش رو تکون داد : خوشبختم خانوم...
سمیرا هم خودش رو معرفی کرد...امین با سمیرا خیلی نزدیک تر برخورد کرد..از بس که زبل بود.....
دنیز و امین تو اوون هیر و ویر با بهروز داشتن بحث سیاست های آمریکا تو خاوردمیانه رو می ردن..میون عربده های دی جی بلغاری که آهنگهای آمریکایی میذاشت...بحث به جایی نبود...من از این میز به اوون میز می رفتم تا قانع کنم ملتی رو که دست تو جیبشون کنن....

با اصرار نارین رفتم پشت تیربون ..صحبت نکردم..سخنران نبودم که بخوام کسی رو تحت تاثیر قرار بدم...
نارین اعلام کرد که لباس اختتامیه من به قیمت نجومی از طرف کسی خریداری شده و به خودم اهدا شده..دنباله این آدم بودم که باشنیدن اسم امین و کله هایی که با اشاره نارین به سمتش چرخید علنا جا خوردم...این عقلم داشت؟؟..با این پول تو ایران می شد یه ماشین لوکس خرید....یا یه آپارتمان فسقلی تو مرکز شهر...درسته که برای خیریه بود..اما خیلی بود....
امین با لبخند به چشمای منتظر اطرافش نگاه انداخت...به رسم دیرینه رفتم کنارش..باهاش دست دادم..دستای سردم رو بین دستای داغش گرفت...کنارش ایستادم یک عالمه عکس از مون گرفته شد...بهش نگاه هم نکردم...هیچ توصیفی برای این کارش نداشتم...بدم اومده بود؟؟..خوب البته که نه....
این اولین عکسی بود که ما در کنار هم انداختیم....
مراسم داشت کم کم تموم می شد....دنیز اومد کنارم..انگشت شصتش رو به نشانه پیروز ی بالا آورد : مانور امین عالی بود..یک هیچ جلو افتاد....
_دنیز ...!!!!
_بله...جانم...؟؟!! خندید..
سرم رو چرخوندم...رفتم به سمت آقایی که یکی از بیشترین کمک ها رو برای امشب کرده بود...کنارش ایستادم.....رو اوون کفشای پاشنه بلند کمرم داشت نصف می شد......غرق صحبت با این مرد آذربایجانی بودم که تو آنتالیا هتل داشت و داشت برای تابستون دعوتم میکرد که تو هتل 7 ستاره اش تابستون رو بگذرونم...حیف که امشب باید میزبان می بودم..من اون خونه ساحل کوچیکی که شریکی با سمیرا اینا خریده بودیم رو به یک ساعت بودن تو هتلش نمی فروختم...داشت روده درازی می کرد و من دستم رو چاک دامنم بود.....مردی با انگلیسی خوش لهجه ای..با اجازه ای به مرد آذری گفت...سرم رو که چرخوندم امین رو دیدم که چشماش کلافه بود..اما صورتش خوب جدی اما ساکت به نظر می رسید...مچ دستم رو آروم که کسی متوجه نشه گرفت..نمی شد از دستش بکشم بیرون بیشتر جلب توجه می کردیم...از بودن اون انگشتای قوی دور بازوی ظریفم یه حس زیبا بهم دست می داد...رفتیم کنار سالن...
امین : باده....
_بله؟؟!!
نگاهم کرد..داشت فکر می کرد چی بگه....
_خیلی سخته..خیلی...
_چی سخته؟؟!!....برای بار دومه که این جمله رو می گی...
بعد از جریان اون شبمون ..دیگه اول شخص شده بود برام...
_نمی دونم....
_بگذار بهت چیزی رو بگم امین..تو این لباس رو نباید می خریدی!!!
جا خورد اخماش رفت تو هم ترسناک می شد این جوری: چرا اون وقت؟؟!!
_من نیازی ندارم کسی بخواد پولش رو به رخم بکشه...
مچم رو فشار داد : چه به رخ کشیدنی؟؟!!..چی داری می گی تو؟؟!!!!!
_پس چرا همچین پولی رو بابتش پرداخت کردی؟؟..این پول به ریال خیلی می شه...
عصبانی تر شد : باده...این پول برای من ذره ای اهمیت نداره....من...من...
کلافه بود..اما مچ دستم رو هم رها نمی کرد...حرف دلم رو نگفته بودم...امین مرد بسیار ثروتمندی بود..خیلی بیشتر از خیلی از اینهایی که اینجا بودن....اما زندگیش طوری نبود که بخواد به رخ بکشه....بی انصافی کرده بودم..اما این تنها راهی بود که می شد مجبورش کرد..دلیلش رو بگه...
کمی اخم کرد ...
من: خوب؟؟!!
_من دلم نمی خواست این لباس رو کس دیگه ای ببره خونش...یا اینکه اون مردک هیز آذری که نمی فهمیدم الان داشت بهت چی می گفت بهت هدیه اش کنه..می خواستم خودم بهت بدمش...هر چند..خوب...خیلی هم ازش خوشم نمی یاد..خیلی یعنی زیادی امشب توش خوشگل شدی و خوب...خیلی...
سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند ..تو دلم یه لرزش بود..این مرد حواسش به همه چیز بود.اما این راهش نبود..درسته که به خودم قول داده بودم تو راهی که در نظر گرفته کمکش نکنم تا ببینم چند مرده حلاجه اما به یه کمک کوچولو نیاز داشت..اگه باده مدل رو می خواست باید کمی از این تعصباتش کم می کرد..هر چند ..خوب..زیاد هم بد نبود..سمیرا اگه می شنید سرم رو می زد.....
_یه چند لحظه این جا صبر کن امین...
به سمت بچه ها رفتم و بعد نارین..اعلام کردم که مهمونی رو کمی زودتر ترک می کنم...به بچه ها گفتم بعدا توضیح می دم...باید به امین چیزی رو نشون بدم..بچه ها یکم سر به سرم گذاشتن....رفتم پشت صحنه..کاپشن و شلوار جینم رو پوشیدم موهام رو باز کردم و کلاه بافتنی رو رو سرم گذاشتم و سوییچ رو تو دستم گرفتم..به دنیز گفتم همراه امین به پارکینگ بیاد تا از در پشتی بتونیم بریم بیرون...امین تو اون پالتو شیکش ...تو پارکینگ ایستاده بود..کنارش نگه داشتم سوار شد..اخم داشت : این کارا برای چیه باده....
حر کت کردم..بیرون دونه های برف بود و خیابونها نسبتا خلوت ..
_باده با تو ام....
_می خوام یه چیزی بهت نشون بدم...رفتم به خیابون لوکسی تو بخش آسیایی استانبول...به ساختمون بلندی که عکسی بزرگ از من تو یه لباس طلایی..در حالی که باد موهام رو می برد..برای تبلیغ شامپو زده بودن...به عکسم اشاره کردم... : این منم امین..دستاش مشت بود..این لباس رو هم می خوای بخری؟؟؟..جوابم رو نداد...
به چند بیلبورد دیگه اشاره کردم...به مجله ای که تو ماشین داشتم...چشماش هی قرمز تر می شد...لب ساحل نگه داشتم و پیاده شدم....رو دریا مه رقیقی بود...از دهنم بخار بیرون میومد..برف ریزی می بارید...پل تنگه بسفر با چراغای ریز سبز آبیش مثل نگین می درخشید...امین توماشین به مجله دستش زل زده بود...و من کفشهای کتونیم رو نگاه می کردم...
از ماشین پیاده شد..مجله تو دستش بود....کنارم ایستاد..یه دونه برف رو مژه هاش نشست...

-زمانی که این کا رو شروع کردم..برای امرار معاش بود..گارسونی خسته ام میکرد..بوسه این کار رو برام جور کرد..مانکن کفش بودم..یکی از 1000 تا دختری که این کارهای دم دستی رو انجام می دن...
نفس عمیقی کشیدم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود به دریا نگاه می کرد...
_هیچ وقت فکر هم چین شهرتی رو نمی کردم..اما این شهرت هیچ تاثیری رو زندگی من نداشت امین..برام یه زندگی راحت بی دغدغه مالی آورد..ولی این هم زیاد مهم نبود..من ناراحت نبودم که با اتوبوس جایی برم..من مهندس معمارم..با اون هم به این نقطه می رسیدم....من اینم امین...اوون عکسایی هستم که می بینی....اما تو اصل من رو هم دیدی..من به کسی رو نمی دم....چی برات سخته؟؟!! اصلا چرا سخته؟؟؟!!..نمی دونم...ولی بازهم می گم..اول راهی امین..امشب...باورم نمی شد بیای...فکر کردم اشتباه دیدم...من باده اورهونم...مدلم...و اورهونم امین..داشتی از ایران میومدی اینا رو می دونستی نه؟؟!!
کلمه اورهون بهمش ریخت..مجله تو دستش رو بیشتر فشار داد..تکیه اش رو از کاپوت ماشین برداشت رو به رو م ایستاد : خیلی سخته..بدونی دختری که...خیلی دو....یعنی برات خیلی مهمه یه زمانی برای ...برای کس دیگه ای بوده..متعلق به کس دیگه ای...
گفتنش هم براش سخت بود این رو از رگ پیشونی برجسته اش می فهمیدم.پوزخندی زدم : تعلق یعنی چی امین؟؟..چی برات به معنی تعلقه؟؟!!!من اگه همسرش نبودم...دوست دخترش بودم...اون وقت متعلق نبودم.؟؟!!
نفسش رو بیرون داد و چرخید به سمت دریا..جواب این سئوالا براش سخت بود...
_شاید بهتر بود..قبل از اومدن به استانبول خیلی چیزها رو برای خودت حل می کردی....
برگشت به سمتم...من..من واقعا این چشمای پر نفوذ رو دل تنگ بودم : دنیز می خواست من ..باده استانبول رو ببینم به همین خاطر گفت برای دیدن تو امشب بهترین وقته..وگرنه من همون یکشنبه این جا بودم....
اومد نزدیک تر...بازو هام رو تو دستاش گرفت : من 35 سالمه باده...اگه این جام خیلی چیزها رو با خودم حل کردم..من دنباله دلتنگی هام اومدم..دنباله چیزی که همه سلول های بدنم فریادش می زد....
....دلم می لرزید..تو این سرما..تو این مه...دلم می لرزید...بازوهام زیر دستاش داغ بودن....من تو این شهر که آدم رو شاعر می کرد...تو این معلقی بین شرق و غرب..دقیقا تو نقطه تلاقی دو دریا..دلم برای این مرد.باهوش و جذاب لرزید..در حالی که فشار دستاش هر چند نرم دور بازو هام نشانه حضور محکمش بود....

برف رو سرش نشسته بود..من کلاه داشتم اما اون رو سرش کمی برف نشسته بود...دستم رو بالا آوردم و آروم برف روی موهاش رو تکوندم..برای اولین بار انقدر طولانی بهم نزدیک بودیم..نفس داغش رو روی گونه ام احساس میکردم...دستم رو که خواستم پایین بیارم..تو هوا گرفتش..چشمای ملتهبش رو به دستام دوخت...کف هر دو دستم رو نزدیک صورتش برد..چشماش رو بست و بوسه طولانی به کف دستام زد...گرمای نفسش و تمام احساسی که با این بوسه به دستم منتقل کرد..لرزش دل و دینم رو بیشتر کرد...
سرش رو بالا آورد...صداش بم تر شده بود : یخ کردی ...دستات سردن..

دست هام رو دوباره کنار لباش برد..هر دوش رو بین یه دستش گرفته بود..نفس داغش رو به دستم ها کرد..قلبم داشت تند تند می زد....نگاهم کرد..انگار تو چشمام می خوند که تو چه حس عجیبی گیر کردم....
دستام رو موقتی رها کرد...زیپ کاپشنم رو بالا کشید : داری یخ می کنی..نو ک دماغتم قرمز شده...
جمله آخر رو با نگاه مهربونی گفت..برای سر پوش گذاشتن به اوون التهاب..دستم رو رو بینیم گذاشتم : شبیه دلقکا شدم نه ؟؟!!
_البته که نه...
دو باره دستام رو بین دستاش گرفت...زل زده بود به چشمام...و من فقط غرق اوون نگاه بودم..تو اون مردمکهای لرزون خودم رو میدیدم...خودم رو که چه رمیده دارم نگاهش می کنم....
آرام دستم رو از دستش بیرون آوردم و تو جیبم گذاشتم و تک سرفه ای کردم..این همه نزدیکی داشت هر دو مون رو اذیت می کرد....
بهش که انگار داشت دنباله بهانه ای برای حرف زدن می گشت نگاه کردم..
_ا..چیزه راستش رو بخوای من..خیلی گرسنمه....
نگاهش مهربون شد : خوب آخه چیزی نخوردی...بریم یه چیزی بخوریم...؟؟!!
_آخه تیپامون رو ببین..تو خیلی رسمی هستی..من یه آرایش مفصل دارم با کتونی....
نگاهی به تیپای لنگه به لنگمون انداخت و لبخند زد : مهم نیست..بریم یه جایی که یه غذای گرم بخوریم منم گرسنه ام....
دستم رو کردم تو جیبم تا سوییچ رو در بیارم..جایی رو می شناختم تو کوچه پس کوچه های خونه قدیمی من و سمیرا..بدون خبرنگار با هر تیپی هم که می رفتیم مهم نبود...
_اهل رفتن به یه جای خیلی دمه دستی هستی...
لبخند زد : البته...
..گاهی یادم می رفت موقعیت امین رو..من داشتم این پسرک لوکس شیک پوش رو می بردم پیش نیلگون...مهم نبود..اگر امین می خواست من رو بیشتر بشناسه پس باید بهش کمک می کردم...
با دست به ماشین اشاره کردم پس بریم.....

_این جا شهر زیباییه
_قبلا نیومده بودی؟
_یکی دو باری خیلی گذری...اما هیچ وقت به نظرم انقدر محسور کننده نیومده بود...
...برف پا ک کن رو روشن کردم.... : این جا شهر جادویی هستش...این جا تنها شهر دنیاست که سوار کشتی می شی..یه چایی به دستت می گیری و قبل از سرد شدن چاییت از قاره آسیا به اروپا می ری...این جا سنت و مدرنیته با هم ادغامن....
_زیبا توصیفش کردی..حالا تو سنتی یا مدرنیته..؟؟
...کمی فکر کردم...
_کمی از هر دوش...من سنتهایی برای خودم دارم...اما مدرن هم شدم..من عین اینجام..یه ظاهر اروپایی با یه باطن شرقی....

ماشین رو پارک کردم..باید کمی پیاده می رفتیم..پا به پای هم در سکوت رو سنگ فرشهای قرمز رنگی که بعضی جاهاش با پوشش نازکی از برف پوشیده شده بود راه رفتیم....چه زیبا بود این حضور گرم تو این کوچه هایی که من سالها تنهایی و گاهی با سمیرا طیش کرده بودم..نیلگون منبع آرامش من بود..سمیرا خیلی این جا نمی یومد..اما من این زن رو با این داستان زندگی عجیبش خیلی دوست داشتم..
به دری رسیدیم که تابلو نئون آبی ریزی بالاش بود..غذاهای خانگی خاله نیلگون...
با دست بهش اشاره کردم که بیاد..امین برای رد شدن از چارچوب این در چوبی خیلی خم شد...وارد رستوران کوچک چوبی شدیم..پر از بو های ادویه و صدای موسیقی عثمانی که با نور های مختلف در هم آمیخته شده بود...
کاپشنم رو در آوردم و به صندلی آویزون کردم..امین هم پالتوش رو در آورد برای اینجا یکم زیادی شیک بود..اما مگه مهم بود ؟؟...البته که نبود...رو صندلی نشست..در و دیوار رستوران پر از عکس زنان عثمانی بود...و همه جا از جنس چوب و مخمل بود....امین نگاهم کرد...شاید می خواست بپرسه ما این جا چه می کنیم...؟؟
لبخندی بهش زدم : این جا..خیلی حرفا برای زدن داره...غذاش هم عالیه..الان نیلگون صاحب رستوران هم که بیاد..می فهمی چرا این جا میومدم تو دوران دانشجویی.....
از دور زنی چاق با لپای قرمز..تو یه پیراهن آبی براق ما رو دید..نیلگون زیبای من...به سمتم اومد..پر سر و صدا به کنارم اومدم بغلم کرد..من این زن 50 ساله زیبا رو دوست داشتم...محکم بغلش کردم..با لهجه با مزه اش احوال پرسی کرد ازم..من دلتنگ این زن همیشه خندان بودم..با امین هم دست داد..هر چه می گفت رو برای امین ترجمه می کردم ..
_خوشگله..هیچ وقت با پسر ندیده بودمت...
_مهمونمه از ایران اومده...
_شوهرت رو که پست کردی رفت..هر چند من اون رو هم فقط از روزنامه ها می شناختم...ولیعهد اورهون رو آدم ول می کنه خل جان...
..خندیدم..مکالمه مون رو این بخشش رو سانسور کردم..فکر نمی کنم برای امین جالب بوده باشه....
نیلگون تصمیم گرفت از منو همیشگی برام بیاره غذاهای اصیلی که مطمئنا هم خیلی خوشمزه بودن..هم برای یه توریست جالب...
صندلی جلو کشید و کنار امین نشست نگاه خریدارانه ای بهش انداخت : خوش تیپه...
...ترجمه که کردم..امین لبخند زد و تشکر کرد..رسما بین این ها در حاله ترجمه بودم....

غذا رو رو میز چیدن..سوپ عدس..انواع دلمه ها و کباب...چشمام برق زد..دست پخت نیلگون حرف نداشت..نیلگون تنهامون گذاشت..
امین کمی از غذا ها رو چشید : خیلی خوشمزه است...صاحب رستوران باهت خیلی صمیمیه نه؟؟
_زمان دانشجویی..قبل از مانکن شدنم این جار و کشف کردم..غذا هاش خوشمزه و ارزون بود..تو رفت و آمدهامون با نیلگون صمیمی شدم..من بیشتر از سمیرا..ولی سمیرا هم بسیار دوستش داره...داستان زندگیش برای من جالب بود...
امین لقمه اش رو فرو داد قیافه اش کنجکاو بود معلوم بود دوست داره بیشتر بودنه....
_نیلگون مادرش روم هستش یعنی ترک های یونانی تبار..یه دوره ای تعدادشون تو استانبول زیاد بود...مادر نیلگون رقاص بوده..اون اصلا نمی دونه پدرش کیه چون مادرش هم زیاد به یادش نمی یاد.. نیلگون که به دنیا میاد یه خانومی بوده که همه بچه های این سبکی رو که مادر هاشون اکثرا تن فروش یا رقاص بودن رو نگه می داشته..اوون هم روم بوده..اعضای محل نمی گذاشتن هیچ بچه ای با این ها بازی کنه..و این بچه ها همیشه تحقیر می شدن..بعدها با حمله ترکها ی متعصب به رومها..خیلی از این رومها به یونان یا قبرس کوچ می کنن...مادر نیلگون هم میره و اوون تو او ن خونه بزرگ می شه و همیشه ننگ مادرش رو پیشونیش بوده..من این زن رو دوست دارم چون کم نیاورده با شرافت زندگی کرده..تحقیر شده..آزار دیده اما همیشه سر پا بوده..آشپزیش خوب بوده...تو رستورانها کار کرده..شبانه روز..بعد این جا رو تاسیس کرده...
امین داشت با بعجب نگاه می میکرد...
نیلگون عاشق می شه با پسر قراره ازدواج می گذارن..پسره از گذشته نیلگون که هیچ بخشش به خودش ربط نداشته با خبر که می شه می ذاره میره..نیلگون هم دیگه هر گز ازدواج نمی کنه....
امین لقمه اش رو فرو داد : چه قدر بی انصاف....خوب مرده عاشق نبوده...
..از جوابش خوشم اومد...خیلی محکم و رک بود....
_منظوری داری باده از مطرح کردن این چیزا نه؟؟
_من دارم کمکت می کنم تا بهتر من رو بشناسی..عقایدم رو خود واقعیم رو...
نگاهی پر از محبت به هم انداخت....

 

 

 


مطالب مشابه :


6 مدل فرش فانتزی و شیک (سری دوم)

ادامه عکس های فرشهای فانتزی را در اینجا ببینید. (فروش لوازم دکوری و تزیینی)




قیمت گلیم فرش 315 شانه با تراکم 900 فرش سهند

فرشهای مدرن و فانتزی دارای ابعاد متفاوتی فرش کاشان،خرید فرش،فروش فرش،سایت فرش،شرکت




قیمت فریز طرح هریس فرش ساوین

فرشهای مدرن و فانتزی دارای ابعاد متفاوتی فرش کاشان،خرید فرش،فروش فرش،سایت فرش،شرکت




قیمت فرش گلیم طرح شاد فرش ساوین

فرشهای مدرن و فانتزی دارای ابعاد متفاوتی فرش کاشان،خرید فرش،فروش فرش،سایت فرش،شرکت




قیمت فریز 320 شانه با تراکم 960 فرش ساوین

فرشهای مدرن و فانتزی دارای ابعاد متفاوتی فرش کاشان،خرید فرش،فروش فرش،سایت فرش،شرکت




وبسایت های فرش دستباف و تابلو فرش دستباف

فروش انواع فرش ماشینی، فرشهای فانتزی. فروش ویژه فرش ایرانی، شانه 500تراکم 1000و1200و شانه




گالری عکس از فرشهای جدید

دکوراسیون داخلی و بازسازی - گالری عکس از فرشهای جدید - - دکوراسیون داخلی و بازسازی




یادش بخیر بالون بوزی

که مثل بسیاری دیگر ازایرانیان ، اقدام به خرید بادبادک های آماده و فانتزی فروش «سریش» در




زیتون7.5

انواع رمان های فانتزی سکوت رو سنگ فرشهای قرمز رنگی که اکثرا تن فروش یا رقاص بودن




پالیسی و اداره منابع طبیعی

در خارج از کشور به فروش رسیده و مقدار کمی که فرشهای نباتی فانتزی; پرورش




برچسب :