رمان دبیرستان عشق 7

هفته پیش رفته بودیم خونه ی مریم اینا و سپیده رو برای کاوه خواستگاری کردیم اونا هم که خوب کاملا معلوم بود که راضی هستن مخصوصا خود سپیده وسط مرداد ماه بود که بالاخره نازی و مهدی هم عقد کردن سپیده و مهرداد هم یه عقد ساده کردن و قرار مراسمو برای شهریور گذاشتن تا یه ذره حجم کارای رو سرمون کم تر بشه جواب های اولیه ی کنکور اومده بود و من رتبم تقربیا عالی شده بود با کمک فرزاد من و نازی مینا انتخاب رشتمونو انجام دادیم و یه جوری انتخاب کردیم که اگه بشه هر سه تامون تو یه دانشگاه قبول بشیم فرزاد قرار بود فردا با بچه های مدرسه ی تقویتی تابستونی که میرفت برن اردو بی حوصله روی تختم دراز کشیده بودم اصلا دلم نمیخواست بره یه هفته دوری ازش دیوونم میکرد حتی وقتی مدرسه هم میرفتیم انقدر ازش دور نمیموندم در اتاقم باز شد و فرزاد در زد و اجازه خواست که بیاد داخل -بفرمایید درو باز کرد و اومد داخل نگاهم بهش افتاد یه دسته گل رز قرمز رو جلوی صورتش گرفته بود فرزاد:سلام و درود بی پایان بر خانم گل اخمالوی من ؟چی شده گل من انقدر گرفته س؟ -من دلم برات تنگ میشه دوست ندارم بری فرزاد گلارو روی میز کنار تختم گذاشت و کنارم نشت دستشو زیر سرم انداخت و منو گرفت تو بغلش فرزاد:عزیز دل من فدای تو برم من قول میدم زود برگردم نازگلم تلخی نکن باهام دیگه دلم نمیاد تو این وضعیت و با این لبای ورچیده ببینمت شب خوبی کنار هم داشتیم شامو باهم بیرون خوردیم شب وقتی که داشت میرفت محکم توی بغلش گرفتدم و زیر گوشم گفت:عزیز دلم مواظب خودت خیلی زیاد من زود برمیگردم دلتنگی و گریه هم ممنوعه قبول ؟ و بعد لبامو با عشق بوسید -تو هم مواظب خودت باش اقایی به زور و اکراه از توی بغلش بیرون اومدم به سمت ماشینش رفت نگاهم کرد و برام دست تکون داد و رفت دست خودم نبود اشکام اروم میریخت و زیر لب خداحافظی کردم دو سه روزی بود که فرزاد رفته بود تلفنی باهم ارتباط داشتیم ولی من خیلی دلتنگش بودم یه جاده ی تاریک بود ولی به شدت مه الود با ترس راه میرفتم ولی چشمام فقط سیاهی رو میدید تو بین اون همه سیاهی فرزاد وایستاده بود و بهم لبخند میزد به سمتش دویدم ولی وقتی خواستم بغلش کنم زمین بینمون از هم باز شد و از هم جدامون کرد با وحشت داد زدم و از جام بلند شدم تمام تنم خیس عرق بود تلفنو برداشتم و با دستای لرزون شماره ی فرزاد رو گرفتم ولی جواب نمیداد از استرس و نگرانی تو پذیرایی راه میرفتم سیاوش:دایی جان چرا این جوری میکنی تو اخه ؟خودت میدونی که توی جنگل گوشی انتن نمیده عزیزم -نمیدونم سیاوش خواب بد دیدیم نگرانم تلفن زنگ خورد مهرداد به سمت تلفن رفت و جواب داد هر لحظه نگاهش نگران تر و چهره ش درهم تر میشد مهرداد:بله چی شده ؟ کجا؟ بله میرسیم خدمتتون بله احتمالا تا 2الی 3 ساعت دیگه اونجاییم ما تلفن رو قطع کرد و رو به سیاوش گفت:باید برم یه جایی میای تو هم ؟ به سمت مهرداد رفتم و با التماس گفتم:داداش تو رو خدا بگید چی شده ؟ مهرداد با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:نمیدونم خودمم میخوام برم ببینم چی شده -تو رو ارواح خاک اقاجون بزار منم بیام تو رو خدا نفسم داره بند میاد از نگرانی مهرداد:بیای چی کار اخه تو؟ سیاوش رو به مهردادکرد و گفت:عیب نداره بزار بیاد اینجا باشه خودشو میکشه از استرس سریع یه لباس پوشیدیم و خودمونو به اول جاده ی هراز رسوندیم از چیزی که رو به روم میدیدم شوکه شده بودم نمیدونم چشمام داشت درست میدید یا نه ولی من فقط با زحمت خودمو بهش رسوندم نگاهم به لاشه و تیکه پاره های ماشین فرزاد افتاد هیچی ازش نمونده بود خدای من باور نمیکردم دروغ بود دارم اشتباه میکنم ماشین عشق من نیست این 


مهرداد:جناب سروان چی شده ؟


سروان:این پلاک ماشین برای اقای فرزاد فهیمه


سیاوش:خودش کجاست الان حالش خوبه ؟


سروان سرشو پایین انداخت و گفت:متاسفانه تصادف به حدی شدید بود که ما ماشین رو بالا اوردیم ولی جنازه رو پیدا نکردیم مامورای ما همه جا رو گشتن ولی متاسفانه تنها چیزی که پیدا کردیم این گردنبند بود 


از اون جایی که تصادف دیشب رخ داده و با توجه به شب بودن و وجود حیوانات وحشی ما احتمال میدیم جنازه دریده شده باشه ولی برای پیدا کردن باقی مونده جنازه حداکثر تلاش خودمو انجام میدیم 


سیاوش و مهرداد محکم توی سرشون زدن و وای بلندی گفتن 


زانوهام دیگه قدرت ایستادن نداشت چشمام با تکون خوردن زنجیر دست سروان تکون میخورد 


خودم براش خریده بودم یه قلب بود که اسم مهرناز روش حک شده بود 


نه دیگه توان ندارم زانو هام خم شد و روی زمین 


اینا چی میگن حیوونا درنده دیگه یعنی چی ؟؟؟؟؟فرزاد من کجاست؟چرا ماشینش این جوری شده؟


سیاوش و مهرداد به سمتم اومدن و زیر بغلمو گرفتن و تو ماشین گذاشتن 


سیاوش تکونم میداد و میگفت:دایی جان ببین منو چیزی نیست حتما اشتباه کردن گلم حرف بزن 


من هنوز مات و مبهوت نگاهش میکردم


مهرداد سیلی کوچیکی تو صورتم زد و گفت:خواهرم حرف بزن یه چیزی بگو عزیزم 


. هنوز مات به دره ی رو به رو و لاشه ی ماشین فرزاد بودم 


توی خونه ی فرزاد اینا نشستم صدای قران از همه جا بلند میشه ولی ما حتی جنازه ای هم نداریم که سرمونو رو مزارش بزاریم و زار بزنیم 


نگاهمو به مامان و خواهر های فرزاد افتاد انقدر ضجه زده بودن بی حال شده بودن 


مامانش اومد سمتم و رو به روم نشست و دستامو تو دستاش گرفت و گفت:مهرنازم عزیزم یه حرفی بزن یه ناله ای بکن 


بعد شروع کرد به فریاد زدن و توی سر خودش زدن 


وای خدا جواب این طفل معصومو چی بدم ؟؟؟؟؟؟هنوز 20 سالش نشده بیوه شده 


صدای داد همه بلند شد و من مات و مبهوت نگاهشون میکردم چشمام خیره به در بود تا فرزاد بیاد 


ولی جای اون نگاه مهربون فقط یه چیز بود یه عکس روی دیوار با یه روبان مشکی به بغلش
صدای داد مریم باعث شد به سرعت به سمتش برگردم مریم:ای خدا اخه دختر هنوز لباس عروسی تنش نکرده بود که سیاه پوشش کردی چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خدا این بچه یتیم بود ؟ چه قدر درد اخه سپیده کنارش اومد تا ارومش کنه طفلکی یه هفته بود عروس شده بود چرا سیاه پوش شده بود پس ؟؟؟؟ داد میزد و ضجه و تو سرش میزد خانم جون هم بغل فاطمه خانم نشسته بود و سعی داشت ارومش کنه ولی خودش حالش از اون بدتر بود فاطمه خانم:فرزاد جان مادرم بیا ببین مهرنازت اینجاست ببین همون دختری که اون همه سال بی تابش بودی ولی به احترام رفیقت دم نزدی که نگه چشمت به ناموسم بود بیا مادر بیا ببین مهرنازت اینجا منتظرته و عکس العمل من فقط نگاه خیره به در بود فریده خودشو بهم رسوند و رو به روم نشست چشماش پر از اشک بود و روی صورتش خراش های زیادی دیده میشد بازوهامو گرفت تو دستش و به شدت تکونم داد فریده:حرف بزن داد بزن گریه کن مهرناز چرا چیزی نمیگی فرزاد مرده میفهمی رفته دیگه نیست عشقت پر پر شده مهرناز داداشم رفت و دوباره با دست به صورتش زد صدای داد فرزانه بلند شد که با ناله ی دلخراشی گفت:داداشم بمیرم برات که جنازه هم نداری که بگیم حیف اون همه جوونی که رفت زیر خاک خداااااااااااااااااااا و دوباره بلند شدن صدای فریاد و جیغ و شیون سرمو توی دستام گرفتم که صداشونو نشنوم دلم میخواست داد بزنم ولی نمیتونستم انگار لال شده بودم چرا حرف مفت میزدن فرزاد من نمرده بود من مطمئن بودم خودش گفت که برمیگرده خودش گفت نازی و مینا خودشونو به من رسوندن و زیر بغلمو گرفتنو و بیرون بردن نازی:الهی فدات بشم یه حرفی بزن مهرناز فرزادت رفته همون که جونتو براش میدادی مینا:گریه کن برای گاد فادرت برای معلمت برای مرد زندگیت داد بزن مهرناز و من باز ناباورانه فقط نگاهشون میکردم مردا توی حیاط نشسته بودن و هم نوا با قران اروم بی صدا گریه میکردن شونه های پدر فرزاد اروم میلرزید و برادراش هم هم نوا با پدرشون گریه میکردن سیاوش و مهرداد که چشماشون مثل کاسه ی خون شده بود مخصوصا مهرداد که کاملا داغون شده بود مهدی با دیدنمون به سمتم دوید و گفت:نازی چی شده حالش خوب نیست؟ نازی با هق هق جواب داد:هیچی نمیگه مهدی میترسم این بغض لعنتی اخر خفش کنه انگار لال شده مهدی نم چشماشو پاک کرد و گفت:حالا چرا اوردینش بیرون ؟ مینا:اخه توی خونه همه داد میزنن سرشو گرفته بود نگاه بی رمقمو به نگاه نگران تمام حاظرین انداختم و نگاهی به اسمون و بعد بی رمق شدن بدنم و سیاهی مطلق اره دوباره همون کابوس این چند وقته گذشته اومده سراغم من توی تاریکی و نگاه فرزاد که حالا خندان نیست و نگرانه میخوام داد بزنم و بگم که برگرده ولی نمیتونم صدام در نمیاد از جام بلند میشم و دوباره همه ی تنم غرق در عرقه و این بار فضای سفیدی رو به روم میبینم و سرمی که قطره قطره وارد بدنم میشه چند وقته غذا نخوردم نمیدونم شاید 2 یا حتی 4 روزه اصلا مگه مهمه ؟ دیگه بدون فرزاد از این دنیای لعنتی هیچی نمیخوام خصمانه به دنیا نگاه میکنم نامردی تا چه حد اخه ؟پدرم مادرم و حالا همه ی زندگیمو ازم گرفته بود بی محبا به گلوم چنگ انداختم این بغض مزاحم داره خفم مبکنه کاش بشکنه کاش ................ دیگه یه ماهی هست که داره میگذره بی فرزاد بی عشق بی امید روی تختم نشستم و سرمو روی پاهامه امروز روز تولد فرزاده 15 شهریور هم زمان قراره نتایج کنکور هم اعلام بشه به گردنبند فرزاد که توی مشتمه نگاه میکنم دلم میخواد داد بزنم بگم بی معرفت کجا رفتی قرار بود زود برگردی اخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کاش حداقل مزار داشتی تا امروز میومدم و کنارت تولدت رو جشن میگرفتم از جام بلند شدم و لباسامو تنم کردم دلم میخواست امروز رو توی خونه ی فرزاد اینا باشم برم توی اتاقش تک تک لباساشو بو کنم همون پالتوش که من عاشقش بودم همون که میپوشید و گاد فادرم میشد توی پذیرایی همه نشسته بودن و چایی میخوردن و با دیدن من از جاشون تقریبا نیم خیز شدن سیاوش:کجا میخوای بری دایی جان؟ -منو ببرید خونه ی اقای فهیم مهرداد:عزیز بری اونجا چی کار ؟ -امروز تولد فرزاده میخوام اونجا باشم سالن توی سکوت فرو رفت مهدی بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و رسوندتم در خونه رو زدم و فاطمه خانم با دیدنم دوباره اشکش جاری شد فاطمه خانم:سلام دختر نازم خوش اومدی بیا مادر جون داخل -سلام مامان بغلشم کردم اروم شدم وارد پذیرایی شدم توی خونشون انگار رنگ غم پاشیده بودن دیگه اون صفا و صمیمیت قبلو نداشت فریده:سلام مهرناز اومدی ؟امروز تولد داداشمه ولی خودش نیست که بخواد شمعاشو فوت کنه وای خدا و به شدت گریه کرد من هنوز یه قطره اشک هم نریخته بودم بی تفاوت به همه از جام بلند شدم و وارد اتاق فرزاد شدم و درو از پشت قفل کردم میخواستم تنها باشم و من و یاد فرزاد به سمت تختش رفتم و بالشتشو توی بغلم گرفتم بوی عزیز ترین فرد زندگیمو میداد محکم به سینه ام فشردمش تا شاید از سوزش قلبم کم کنه نگاهم به عکس دو نفرمون که توی کتابخونه ش بود افتاد و تمام خاطراتمون تداعی شد به سمت کمد لباساش رفتم و تمامشو بوئیدم و بوسیدم تک تک ش بوی عشقمو میداد تا به اون پالتوی که من عاشقش بودم رسیدم با هیجان از توی کمد بیرون کشیدمش و هشو بوییدم احساس کردم یه چیزی توی جیبشه نگاه کردم و دوباره قلبم از چیزی که میدید سوخت عکس من اون روز که توی اردو کنار رودخونه بودم نمیدونم کی عکس گرفته بود که من ندیده بودم نگاه هراسونمو به همه جای اتاق انداختم دیگه کم کم داشتم باور میکردم فرزاد نیست همه چی دور سرم میچرخید و ناخوداگاه صدای خفه شده توی گلومو بیرون دادم پالتوشو توی بغلم فشار دادم و با تمام توانم فریاد زدم وایییییییییییییی فرزاااااااااااااااااااااد م اره نبود فرزادم نبود داد میزدم و صداش میزدم با هزار زور و زحمت علی اقا پدر فرزاد درو باز کرد و مامانش منو توی بغلش گرفت و سعی کرد که ارومم کنه ولی نمیشد من بغض این یه ماهم شکسته بود ازاد شده بود سرکش شده بود فاطمه خانم:مهرناز جان دخترم اروم باش به خدا روح فرزاد عذاب میکشه انقدر داد زده بودم و گریه کرده بودم که تقریبا بی حال شده بودم با هق هق به اسمون نگاه کردم و به خدا گلایه کردم حقم این همه تنهایی نیست به خدا نیست دوباره بی رمق شدم و همه جا توی تاریکی مطلق فرو رفت دانشگاه قبول شده بودم ولی من حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه به دانشگاه تنها کاری که میکردم روی تختم میشستم و به عکس فرزاد زل میزدم دلم براش تنگ شده بود برای اغوش پر محبتش در اتاق باز شد و نازی با دو تا چایی اومد کنارم نشست و گفت:مهرناز خانم من چی کار میکنه؟ لبخند غمگینی زدم و گفتم:دارم روزمرگی میکنم تا مرگم برسه نازی اخمی کرد و گفت:چرا چرت میگی مهرناز چرا به خودت نمیای؟مگه فرزاد ارزو نداشت تو درس بخونی الان مثل بدبختا صبح تا شب اینجا نشستی که چی بشه ؟ -مگه خوشبختی هم مونده نازنین؟ نازی:با غصه خوردن تو کاری درست میشه؟یعنی فرزاد برمیگرده؟ با غم نگاهش کردم حق با نازی بود حداقل کاری که میتونستم انجام بدم این بود که به اخرین خواسته ی فرزاد عمل کنم و برم دانشگاه با مهرداد و سیاوش صحبت کردم و از اول مهر بعد یه ترم مرخصی بالاخره وارد دانشگاه شدم روز و شبم مثل هم میگذشت مثل برق باد میگذشت امروز دلم میخواست مسیر خونه تا دانشگاهو پیاده برم تا خش خش برگ های پاییزی رو زیر پام احساس کنم ناخود اگاه یاد حرف دیشب سیاوش افتادم ازم خواسته بود از مینا براش خواستگاری کنم لبخندی رو لبم اومد از همشون خواسته بودم زودتر مراسماشونو بگیرن و برن سر زندگیشون دلیلی نداشت اینا به خاطر غم من زندگیشونو شروع نکنن بعد کلاس تصمیم گرفتم که برم ناهارمو بیرون بخورم با مینا قرار داشتم روی صندلی رستوران نشسته بودم و به بارونی که نم نم میومد و شیشه رو خیس میکرد نگاه میکردم و اروم زیر لب زمزمه کردم و گفتم:شیشه ی پنجره را باران شست از دل تنگ من اما چه کسی نقش تو رو خواهد شست دلم دوباره پر از غم شد و یه ذره از نوشابمو سر کشیدم تا بغضمو فرو بدم تو حال خودم بودم که صدای اشنایی رو کنار گوشم شنیدم با تعجب برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم   فرید:وای مهرناز خودتی؟چه قدر تغیر کردی دختر ؟
-سلام اقا مرسی ممنون شما خوب هستید ؟
نگاهم به خانم بسیار خوشگلی که بغلش بود و دست فرید رو محکم توی دستش چسبیده بود کردم
قدش نسبتا بلند بود و چشم و ابرو مشکی با لبای برجسته ای داشت
رو به دختره کرد و گفت:خانومی ایشون مهرناز موحد یکی از بهترین شاگرد های بنده توی دبیرستان بودن مهرناز خانم ایشون هم سمانه خانم همسر بنده هستن
با خوشرویی دستمو به سمتش گرفتم و گفتم :خوشبختم خانم زند
سمانه دستمو به گرمی فشرد و گفت:منم همین طور مهرناز جان
فرید:خوب خانم خودت چی کار میکنی؟دانشگاه قبول شدی؟از اقای فهیم چه خبر؟از زندگیت راضی هستی؟
بغض توی گلومو چنگ زد
-اره اقا تربیت معلم قبول شدم
فرید:نگفتی از شوهرت چه خبر چرا تنها اینجا نشستی؟
سعی کردم بغضمو قورت بدم ولی خیلی سخت بود نمیتونستم غم فرزاد انقدر برام سنگین بود که اگه تا اخر عمرمم اشک میریختم سوز و اتیش توی دلم خنک نمیشد
اروم قطره اشکی که از چشمام پایین میومد رو با دستم پاک کردم و گفتم:فوت کرده الان نزدیک سه ساله
فرید ناخود اگاه روی صندلی افتاد و با حالت شوک زده ای گفت:چی میگی تو؟من همش سه سال ایران نبودم یعنی چی که فوت شده چرا اخه؟
-تصادف کرد سال پیش
فرید:متاسفم مهرناز من واقعا بهت تسلیت میگم میشه ادرس مزارشو بدی تا بتونم یه سر بهش بزنم
قلبم بیشتر سوخت دستمو محکم روش گذاشتم و فشارش دادم تا انقدر ازارم نده
اشکام بی محبا میریختن سعی میکردم با گزیدن لبم جلوی ریزششونو بگیرم ولی امکانش تقربیا صفر بود
سمانه کنارم نشست و دستمالی بهم داد و رو به زند گفت:فرید اذیتش نکن شاید دوست نداره بگه عزیزم
اشکامو مهار کردم و در حالی که صدام میلرزید گفتم :جنازش هیچ وقت پیدا نشد
فرید دستشو روی صورتش گذاشت و وای بلندی گفت
دیگه نمیتونستم بمونم دلم تختم و عکس فرزاد رو میخواست
-ببخشید اقا ببخش سمانه جون روزتون رو خراب کردم من باید برم دیگه کاری با من ندارید؟
زند:من متاسفم مهرناز ولی این قدر به خودت ضربه نزن داغون کردی خودتو با غصه خوردن تو چیزی درست نمیشه و اونی که رفته هم دیگه برنمیگرده
-بله اقا حق با شماست ولی داغ بزرگیه باور کنید فراموشش خیلی سخته خیلی
زند:تو میتونی باهاش کنار بیای من مطمئنم راستی خانم رستگار رو که یادته مدیرتون؟
-بله
زند:برای کادر مدرسه ش بهت احتیاج حتما داره یه سر مدرسه بزن
تشکری ازش کردم و بعد از خداحافظی از هردوشون بیرون اومدم
فکرشم ازارم میداد
من برم دبیرستان عشق امکان نداشت
تک تک مکان های اونجا برام خاطره ی با فرزاد بودن رو تداعی میکرد ولی یه ذره که بیشتر فکر کردم احساس کردم برای اینکه دوباره خاطرات قشنگم زنده بشن بد نیست که یه سر به مدرسه بزنم
راهمو کج کردم و به سمت مدرسه رفتم پاهام کشش نداشت جلوی در ایستاده بودم و به در مدرسه زل زده بودم
پاهام توان راه رفتن نداشت هرجا که سرمو برمیگردوندم فرزاد رو میدیدم قلبم تا همبن جا هم دیگه کشش نداشت
سرمو برگردوندم و به سمت خونه اومدم هنور توان اینکه بخوام برم توی مدرسه رو در خودم نمیدیدم
وارد خونه باغ شدم قرار بود مینا ساعت 3بیاد پیشم
وسط باغ نشستم و زانو هام خم شدن و روی زمین نشستم بغضم حالا دیگه رها شده بود
بی معرفت چرا رفتی؟فکر نکردی من اینجا میمیرم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زار میزدم و اسمشو فریاد میزدم و منتظر بودم بیاد پیشم و بغلم کنه و تو اغوش مردونش اروم بشم ولی اینا همش خیال بود

همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی 
…دروغه…‏
چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی‏ با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه …‏ 
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم‏ بی تو و اسمت عزیزم
…اینجا خیلی سوت و کوره ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…
‏ همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی 
…دروغه…‏ 
چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی‏ با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه 
…‏ همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم‏ بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و کوره ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏
همه میگن که تو نیستی همه میگن که تو مردی همه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردی
…دروغه…
خانم جون که صدای گریه هامو شنیده بود سریع خودشو بهم رسوند
خانم جون :چیه مادر جون چرا این جوری زار میزنی دخترم ؟به خدا خودتو داغون کردی
-خانم جون دلم براش تنگ شده تو بگو چی کار کنم ؟یه راه حلی جلو پام بزار تا اروم بشم تو بگو خانم جون
خانم جون دست نوازش گرش رو روی موهام کشید و گفت :الهی فدات بشم من دلتو به خدا بسپار اون ارومت میکنه
پاشو عزیزم هوا سوز بدی داره بیا بریم تو خونه
با حال زار خودمو به اتاقم رسوندم و نگاهی به عکس کنار تختم کردم هیچ وقت اجازه نداده بودم کنار عکس عزیزترین فرد زندگیم روبان مشکی بزنن در نظر من فرزاد هنوز زنده بود باور مرگش برام غیر ممکن بود مثل بچه ها خودمو گول میزدم که رفته سفر و بالاخره یه روز برمیگرده
عکسشو برداشتم و بوسه ای روش زدم و گفتم :اقایی من در چه حاله؟میدونی فردا قراره برم مدرسه
اره درست حدس زدی همون جایی که من و تو عاشق شدیم همون جایی که تونفس من شدی میدونی خیلی سخته ولی باید با خودم کنار بیام اونجا بیشترین خاطرات با تو بودن رو برام تداعی میکنه برام دعا کن دووم بیارم فرزادم
و حرف اخر تو که پیش خدایی یه پارتی بازی کن تا منم بیاره پیش تو
روی تختم دراز کشیدم و عکسشو به قلبم فشار دادم و اروم خوابم برد
صدای مینا و نازی رو بالا سرم میشنیدم که در حال پچ پچ با هم بودن
مینا:چقدر لاغر و شکسته شده نازی داره خودشو نابود میکنه
نازی دستی رو موهام کشید و گفت:تو که میدونی مهرناز چقدر فرزاد رو دوست داشت نبودش واقعا سخته براش
اروم چشمامو باز کردم و به جفتشون لبخند زدم
-سلام بچه ها چطورید کی اومدید؟
نازی :سلام خوابالو دو ساعته
مینا:سلام اره دیگه ملت مهمون دعوت میکنن خودشون میخوابن
با شرمندگی سرمو پایین انداخنم و گفتم:شرمنده بچه ها
مینا:خوب گل دختر بگو با ما چی کار داشتی که باید زود برگردم
لبخندی بهش زدم و چشمکی حواله ی نازی کردم و گفتم :راستش قراره ازت خواستگاری کنیم
مینا با حیرت نگاهمون کرد و گفت :یعنی چی دقیقا؟؟؟
-هیچی گلم قراره شما بشی زن دایی ما نطرت چیه حالا؟
مینا سرخ شد و سرشو پایین انداخت و گفت:نمیدونم هول شدم یه دفعه ای بود اخه خیلی
نازی یکی پس کلش زد و گفت:حالا هرکی ندونه ما که میدونیم چقدر ذوق کردی شوور گیرت اومد
مینا:گم شو مگه ترشیده بودم تو ام ؟
-بچه ها ادم باشید بحث جدیه راستش مینا جون دایی سیاوش از من خواسته نظر تو رو بدونم که اگه مثبته با خانواده برسیم خدمت خانوادتون
نازی:خیلی هم دلش بخواد کی بهتر از سیاوش
دو باره دعواشون بالا گرفت
-نازی مینا بس کنید دیگه بچه شدید ها !!!!!!!!
خوب نظرت چیه ؟
مینا:راستش اگه اجازه بدی من یه کم بیشتر فکر کنم با خانوادمم صحبت کنم بهت خبر میدم باشه؟
-اوکی عزیزم ما منتظریم
مینا یه کم دیگه پیشمون موند و رفت نازی هم قرار بود برای خرید لباس عروس با سپیده و مریم برن بازار
من ترجیح دادم خونه بمونم اصلا روحیه نداشتم برای خرید و اصرار و التماس هاشونم فایده نداشت
روی تختم نشسته بودم و به فرزادم فکر میکردم که در اتاقم زده شد و سیاوش با اجازه داخل اومد
سیاوش:عزیز دل من چطوره؟
-خوبم
سیاوش:خوب چه خبرا دایی جون ؟از مهمونت چه خبر؟
بلخندی زدم و به قیافه ی کلافه ی دایی لبخند زدم و گفتم:داماد که انقدر عجول نمیشه رفت تو فاز فکر کردن هر وقت جواب منو داد منم جواب شما رو میدم
سیاوش دستی به موهاش کشید و گفت:مرسی مهرناز خیلی زحمت کشیدی
-وظیفه بود دایی جون
سیاوش بیرون رفت و منم طبق معمول قرصای خواب و ارام بخشم و خوردم و خوابیدم
الان بر خلاف کابوسای قبلم فرزاد رو توی یه باغ پر از گل میدیم که داره بهم لبخند میزنه
از خواب بلند شدم و لبخند مهمون لبام شد اگه اون شاد بود منم شاد بودم
لباسامو تنم کردم و بعد از خداحافظی با خانم جون راهی مدرسه شدم
به خودم جرات دادم و وارد حیاط شدم اولین چیزی که نگاهمو دزدید پنجره ی دفتر بود انگار فرزاد هنوز اون پشت ایستاده بود
با پاهای لرزونم به سمت راهرو رفتم نگاهم به کتابخونه و محیط دفتر که افتاد سرم گیج رفت و چونم لرزید مطالب مشابه :

رمان دبیرستان عشق

دنیای رمان - رمان دبیرستان عشق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان دبیرستان عشق 3

رمان دبیرستان عشق 3. غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم یه صندلی کنار میز تحریرم گذاشتم و کتاب




رمان دبیرستان عشق 7

رمان دبیرستان عشق 7. هفته پیش رفته بودیم خونه ی مریم اینا و سپیده رو برای کاوه خواستگاری




رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




رمان دبیرستان عشق 5

رمان دبیرستان عشق 5. مهرداد به شوخی گفت:به به اقا فرید چشم ما روشن با خواهر ما خلوت کردی که چی؟




رمان دبیرستان عشق

رمان عاشقانه دلتنگی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | طراح قالب




رمان دبيرستان عشق 11

دنیای رمان - رمان دبيرستان عشق 11 موضوعات مرتبط: رمان دبیرستان عشق [fereshte69] تاريخ : ۹۲/۰۲/۱۹




رمان دبیرستان عشق 6

رمـان رمـان♥ - رمان دبیرستان عشق 6 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان رمـان




رمان دبیرستان عشق 8

رمـان رمـان♥ - رمان دبیرستان عشق 8 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان رمـان




برچسب :