غافلان همسازند؛تنها طوفان کودکان ناهمگون می زاید

دلم خیلی تنگه، خیلی زیاد ،اونقد که پشت هر پلک زدنم یک قطره اشک پنهونه.

حس میکنم پایه ی ارزوها ورویاها وامیدام داره می لرزه، مثل دلم

.

میدونی داداش ستار؛گاهی از همه چیز خسته میشم گاهی حس میکنم از اونچه که باید باشم خیلی دورم، از هدفم خیلی عقبم

.

وگاهی دلم میخات تنها باشم ،خیلی تنها ،بی هیچ وابستگی بی هیچ دغدغه ایی

.

دلم میخوات یه جا باشم خودم واسمون و خدا

.

دلم میخات برا یه مدت کوتاه ذهنمو متوقف کنم از ترس ها ودلهره ها و نگرانی ها

.

می خواهم در تنهایی هایم باورهایم را باور کنم

.

از کودکانه هایم برای کودکانه ی دلم حرف بزنم و کم کم تا خاطرات دیروز را برایش بگویم

.

می خواهم پابرهنه راه بروم در سرزمین قلبم واز همانجا راه پیدا کنم تا اوج ذهنم تا افکارم تا ان فکری که مدام می گردم وان را گم می کنم

.

بعد رها شوم تا اسمان تا روی ابرها میخاهم پاهای برهنه ام رطوبت احساس لطیف باران را حس کنند با فرشته ها هم اواز شوم وبرای خودم بالهایی بسازم با همان باورهایی که به باورشان شک داشتم وبعدبا یقین پربکشم و بوی مهربانی خدا را حس کنم

.

اما هنوز می ترسم؛ میترسم از نمی دانم ها؛می ترسم از مبهم هایی که هنوز وارد نشده اند؛ از نفرت می ترسم از فراموشی ؛از حضور ناخوداگاه شر؛

از این می ترسم که نتوانم با باورهایم همگام گردم وباز همان تاریکی بر من چیره شود

.

من هنوز باورهایم را انچنان که باید به یقین نرسیدم و هنوز راهی پر رنج در پیش دارم

................................................................................

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه برفی به اشکی ناریخته می ماند

آلبای عزیزم؛دنیا به همین سادگی آدمو به بازی می گیره؛

یه روز پی آرزوها و امیدهایت،همه رویاهایت چند قدمی تو بودند،اونروز دست و دلت از سر شوق میلرزید و امروزمیلرزه که اونهمه امیدو آرزو کجاست؟!

آره آبجی آلبا؛تا بی کس و غریب نشی؛حقیقتی از هدف پیدا نمیکنی؛حالا هم که هدفی ارزشی برات هست،اول راهی...

ایقدر سر به خاک و فرش بزاری و واسه خودت گریه کنی،اینقدر مضحکه بشی؛راحت بگم آبجی جونم:      "به اول جنون خوش اومدی"

جنونی که باعث میشه همه دوستت داشته باشن اما ازت میترسن، همه دلاشون پیشته اما غریبی.

نمیدونی آبجی آۀبا؛این حرفات تا جائی آرومم میکنه که ...     نمیدونم چی بگم بخدا !

چه حس عظیمی واسه آرووم شدن داری =====> خودت ، خدا ، آسمون ==>حس آدم شدن

حسی که خیلی ها بهش رسیدن اما اینم مثه هرخوبی و بدی گذرا بود. حسی که حاضرم همه چیزمو بدم تا داشته همیشگیم بشه اما افسوس از زندان تن...

اینی که میگی ذهنتو از ترس و دلهره و نگرانی متوفق کنی ، منو یاد این حرف دلهره آور شاملو میندازه:   "نه در رفتن حرکت بود و نه درماندن سکونی"

این ترس ها و نگرانی ها از جا زدن هست؛یعنی ترس از جا زدن

مثه اینه که اگه بخوای حرکت نکنی بی تابی؛شاید از اینه که اگه بمونی چیزی میخواد روی سرت خراب بشه. اگه هم بری و هرچه هم بری انتهایی پیدا نمیکنی اما به قول حسین پناهی: رسالت در رفتن است.وارد اول راه بزرگان شدی؛ ببینم به خودت چه میسازی؛مجسمه یا الگوی آزادگی؟

 باور باورها => در زیر سایه بانی بمونی و خودتو پیدا کنی اونم وقتی بارون اونور سایه بون همه رو خیس میکنه؛ درسته بارون رحمت هست چیزی نیست که از خودت باشه تو شاید بارونی رو بخوای که از برکت توانایی خودت بدست بباره...

نه بارونی که یه مش آدم احمق تنها بخاطر لذتش میخوانش؛کسایی که راحت طلبن و شاید خودپسند! اونوقت زیر زیر بارون صدات میزنن: مگه خلی نمیای زیر بارون خدا، اما اونا چه میفهمن رحمت خدا رو با توانایی بدست آوردن چقدر بزرگتر از رحمت با شفاعت هست؟!

از کودکانه هایت بگو،منم میگم،یه بار برای دل خودمون یه بار برای هم...

کودکی پابرهنه که میگی خیلی قشنگه،مگه نه؟ همیشه پاپتی ها لذت بودن رو می چشن؛آخه درد میکشن،ساده چیزیو بدست نمیارن،هدفشونو حس میکنن. می بینی بچه کوچولوها بیشتر موفع ها بدون ترس به تاریک ترین جاها میرن؟ به لبه خطرناکترین پرتگاه ها؟ آلبا جونم اونا ترسی ندارن،به جاهایی سر میزنن و میرسن که ما آدم بزرگا حاضر نیستیم حتی بهشون فکر کنیم؛ چون یادآوریشون ترس و اضطراب میاره؛ حالا این اوج ذهن و افکاری که میگی پشت همون ترس هاست. همون ترس ها از تاریکی  و میل به برگشت به روشنایی کاری میکنه که این ذهن و افکار پرشورتو گم کنی.

بقیه حرفاتو با خودت مرور کن،دلتو به دل خدا چفت کن تا حتی یه دم هم که شده در ضلمات،وجودت پیدا بشه و بدرخشی؛ کاری به سرانجام نداشته باش که رسالت در رفتن است.

دست در دست خدا از ترسها فراتر برو ؛ اندیشیدن به ترس ها و ابهام ها خودش یه دنیای تاریک و مرداب گونه میسازه...

مثه آبی میمونی که اگه بمونه و بدون کوشش بمونه بوی گندش بقیه رو خفه میکنه؛چه برسه به خودش

اما اگه این ترس این آب بی ترس از نیستی حرکت کنه به موجودی میرسه و به دیگری جان مده و یا در آغوش آبی وسیع تر آرام می گیرد؛پس آخرش با ارزش نیست میشه ==>> فراسوی ترس ها

قدر این احساساتو بدون آبجی آلبا ، شاید روزی از دستت رفتن!

برای خودت بخوان:

" می خواهم آب شوم در گستره افق؛ آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود


مطالب مشابه :


مرغ طوفان

مرغ طوفان پرنده‌ای ها یا مشرف به دریاها به انتظار طوفان می‌ماند و با بازی آنلاین. فال




طوفان چيست؟

طوفان طوفان هفت شب و هفت روز، آسمان باران می‌بارد و از دریاها و چشمه‌ها آب می‌جوشد و روی




غافلان همسازند؛تنها طوفان کودکان ناهمگون می زاید

از تلخی تمامی دریاها در اشک آدمو به بازی تنها طوفان کودکان ناهمگون می




نقد جدید بازی gta v

نقد جدید بازی نشده ، ولی اگر طوفان بر روی حرکت شن ها دریاها ماهی ها و مقدار




'آثار گرمایش زمین از هم اکنون در آمریکا مشهود است

طوفان‌ها و بازی آنلاین. مجله براساس این گزارش بالا آمدن سطح دریاها، بارندگی شدید و




عمـق فاجعـه ی طـوفان سنـدی به روایـت تصویـر

جغرافیا_دانشگاه آزاد اندیمشک - عمـق فاجعـه ی طـوفان سنـدی به روایـت تصویـر - معرفی جغرافیای




معرفی رمان طوفان دیگر

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - معرفی رمان طوفان دیگر - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




نقد و بررسی بازی Assassin’s Creed IV: Black Flag

معرفی کارتون ها و بازی ها در دریاها سپری می شود، در و طوفان های دریایی بی




برچسب :