توصیف یک روز بارانی:

توصیف یک روز بارانی:

صدای قطرات بارانی که به شیشه می خورد،بوی خاک نم خورده ی باغچه ی کوچک حیاط خانه که در فضاپیچیده بود،همه وهمه خبر از بارانی می داد که در حال باریدن به زمین پرنعمت خدابود.دلم هوای قدم زدن زیر باران را کرد چترم را برداشتم واز خانه بیرون رفتم.قدم می زدم،هوای خنکی که به صورتم می خورد روحم را نوازش می کرد.قدم زدم وقدم زدم وچترم رااز بالای سرم برداشتم وبستم،همیشه دوست داشتم زیر باران خیس شوم.با اینکه هوا رو به سردی می رفت ولی،این نسیم خنک وقطرات سرد وریز باران را بیشتر دوست داشتم.سرم را بالا گرفتم وبه آسمان نگریستم،ابرهای سیاه بارانی به آسمان هجوم آورده بودند وجلوی نورآفتاب را گرفته بودند،به هم چسبیده بودند وشکلی زیبا را در آورده بودند.شکل پرنده ای که بالهایش را از هم باز کرده بود.چشمانم را بستم که ناگهان با صدای رعدو برق که از نزدیکی ابرها به هم درآمده بود،به خودلرزیدم،نگاهی به اطراف انداختم پرنده ی کوچکی کنار پایم افتاده بود،از بالش خون می چکید وزیر قطرات آب تکان های خفیفی می خورد.خم شدم آرام میان دو دستم گرفتمش.به سوی خانه برگشتم با پارچه ای نرم ،بالش را بستم وکنار پنجره نشاندمش.دوباره ازپشت پنجره به آسمان نگاه کردم باران آرام نرمی بارید.تا جایی که دیگر بند آمد وابرها از هم جدا شدند وجایشان را به رنگین کمان زیبایی دادند ومن به خاطر همه زیبایی،خدا را شکر کردم.

 گلچهره بیابانی سوم5

                                                                                                                       

 

 

 

 

توصیف یک روز بارانی:

به نام خدایی که باران را برای طراوت من وتو آفرید

خواب بودم.باصدایی آرام ودلنشین از خواب برخاستم.چیک چیک باران بر روی پنجره ها،با صدای آونگ ساعت قدیمی پدر بزرگم،صدای دلنشینی را در اتاق ایجاد کرده بود.ازبچگی باران را دوست داشتم.همیشه باران در ذهن من نشانگر یک چیز مقدّس بود.یک چیز که او را می­ستاییدم.باران برای من بیانگر صلح ودوستی بود.وقتی باران می­ آید،روح آدمها از هر گونه لکّه پاک پاک می­شود.از هرگونه زشتی!به قطرات باران که بر روی شیشه می خورد،نگاه کردم؛راهشان را ادامه دادم.آرام آرام  بر چارچوب پنجره سر خوردند.این صدا را دوست داشتم.قطرات باران همانند مرواریدی در دل ابر جای دارند.ابر حکم صدف را برایشان ایفا می کند.وقتی ابرها دلگیر می­شوند،مروارید های در دل خود را که روی­هم انباشته شده­اندمثل اشک بر زمین می بارند.به حیاط رفتم.قطرات باران آرام بر سر بام خانه می­خورد و در ناودان سر می­خوردند وپس از طی کردن عرض حیاط روانه جوی آب می شدند.کنجکاوانه از حیاط بیرون رفتم وداخل کوچه شدم.گنجشک­ هایی­را دیدم که آرام آرام می لرزیدند و زیر سر در خانه ها،از فرط سرما،به خود می پیچیدند.خلقت خدا را نگاه کردم.راز این باران چیست؟حکمت این همه آفرینش­را چه کسی می­داند؟خوشحال شدم.ازاینکه خدایی دارم که خالق همه­ی این هاست.مخلوق خدایی هستم که این همه زیبایی را آفریده.

خدایا!به خاطر این همه زیبایی ممنونم!                                                                     

 

  نرگس آژوغ   سوم5

موضوع انشا (توصيف يك روز بارا ني )

قطرات باران به صورتم مي خورد و آ را مم مي كرد ،دلم مي خوا ست همراه با آسمان گريه كنم. مثل ا ينكه بد جور دلش گرفته بود ، چون هر لحظه شدت ضربات با را ن كه صورتم را قرمز كرده بود بيشتر ميشد ولي باز هم لذت بخش بود. با خود م فكر كردم كه آسمان از چه دلگير ا ست  ؟ چرا اينگو نه مي گر يد؟

از دل تا ريك و غبار آ لو د شهر كه در دود و دم فرو رفته بود يا ازمر دمي كه با بي خيا لي ا و را كه آبي تر از دريا بود تيره و تا ر مي كرد ند . آياآسمان واقعا دلگير است يا به حا ل مر دم  دنيا مي گر يد كه قلب ها يشا ن سنگي شده و از كنار ا ينهمه زيبايي كه  خدا به آ نها دا ده بود بي توجه مي گذشتند .در همين فكر ها بو دم كه به چهار راهي رسيدم . مردم با عجله به دنبال پناهگاهي مي گشتند تا از دست ضربات  شلا قي با ران فرار كنند .اما من  ، با لذت در زير با ران قدم ميزدم  اما لر زش شديدي در وجو دما حساس مي كر دم كه نشانه ي يك سر ماخورد گي حسابي بود . كم كم به خانه رسيدم وقتي در خانه را گشودم  مو جي از هواي گرم درون خانه صو رتم را نوازش كرد.آ ن روز تا شب صداي با ران كه به پنجره اتاقم مي خورد و            آ رامشي خاص به درونم مي بخشيد مراسر خو ش كرده بود.

دنیا لایقی سوم 5

 

در یک شب تاریک در حیاط، کنار پدرم روی تخت نشسته بودم که باران نم نم شروع به باریدن کرد.باز هم بوی مطبوع خاک در مشامم پیچید و حس لذت بخشی را به من القا کرد.از تخت پایین آمدم و به داخل خانه دویدم.بارانی مشکی رنگم را به همراه شلوار تنگ مشکی ام پوشیدم و از خانه بیرون آمدم.قدم زدن درزیر باران یک حس بسیار زیبا داشت که هیچگونه قادر به توصیف این حس نیستم.کفش هایم را پایم کردم و به طرف در حیاط دویدم.باران شدت بیشتری گرفته بود ولی این نمیتوانست مرا از تصمیمم منصرف کند.کوچه تاریک بود و فقط یک تیر چراغ برق روشن بود که تند تند چشمک میزد.دست هایم را در جیبم کردم وآهسته آهسته قدم برداشتم.صدای قطرات باران مرا به وجد می آورد و باعث میشد شوق عجیبی در من بوجود آید.بسیار ذوق زده و خوشحال بودم.باران کم کم داشت شدت بیشتری میگرفت و من بیشترا حساس آرامش میکردم.بند کفش هایم را سفت کردم و کلاه بارانی ام را به سر کردم.هیچ کس در خیابان نبود.تمام چراغ ها یکی در میان چشمک میزدند.دستانم را باز کردم.شدت باران بیشتر و بیشتر میشد.صورتم را رو به آسمان بلند کردم.قطرات درشت باران مانند شلاق به صورتم سیلی میزدند.و مرا غرق در خوشحالی و لذت میکردند.سرم را پایین آوردم و تمام خیابان را دویدم.با صدای بلند فریاد میزدم و خدا را برای این نعمت زیبایش شکر می کردم.
آب هایی را که از ناودان های خانه ها می آمد و تمام گل های روی پشت بام را میشست و پایین می آورد را دوست داشتم. همیشه دلم می خواست زیر آنها بروم و خودم را خیس کنم.ولی چون گلی بودند نمیخواستم کثیف شوم.کاملا خیس شده بودم.سر جایم ایستادم و چشمانم را بستم و با تمام وجود بوی باران و خاک را در شش هایم فرستادم.کاش هیچ وقت بازدم وجود نداشت تا من این بوی خوب را تا همیشه در ریه هایم نگه می داشتم.لبخندی زدم و دستانم را باز کردم.و تا پارک نزدیک خانه مان دویدم.در زیر آلاچیق نشستم.و پاهایم را روی میز قرار دادم.و صورتم را رو به آسمان بلند کردم.صدای شر شر باران که در چاله های خیابان که در آنهاآب جمع شده بود می آمد.هوا سرد سرد بود.
دستانم را در جیبم فرو بردم و تا خانه دویدم.یکی از بهترین شب های زندگی ام آن شب زیبای بارانی بود.

فاطمه سروش زاده

 

 

 

 


مطالب مشابه :


زنگ انشا (وقتی باران به صدا در می آید...)

زنگ انشا (وقتی باران به صدا در می آید...) اری شقایق های لطیف ان دشت را برای شکفتن برگزیده بودند . انگار نمی دانستند ان دشت دشت بلاست. در میان ان گل های شقایق




انشا یک بچه دبستانی در مورد ازدواج (نمیری از خنده!!!)

نام : کمال. کلاس :دوم دبستان. موزو انشا : عزدواج! هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب




انشا 2 (نيلوفر راستي)

9 فوریه 2012 ... انشا 2 (نيلوفر راستي). يك روز باراني را توصيف كنيد. تماشاي باران از پشت پنجره واقعا تماشايي است.ديدن قطره هاي باران كه براي رسيد به اغوش




موضوع انشاء : یک روز بارانی را توصیف کنید!

1 مه 2010 ... قطره قطره شبنم - موضوع انشاء : یک روز بارانی را توصیف کنید! ... همین جوری میای تا برسی به ایستگاه اتوبوس که نم نم بارون تبدیل میشه ... About




طرح درس

2 جولای 2010 ... موضوع:انشا در مورد باران. کلاس:پنجم ابتدایی. گروه تک :کبری صفری ،زهره عباس زاده وزلیخا علی پور. هدف کلی :دانش آموز بتواند انشایی در مورد باران




توصیف یک روز بارانی:

صدای قطرات بارانی که به شیشه می خورد،بوی خاک نم خورده ی باغچه ی کوچک حیاط خانه که در فضاپیچیده بود،همه وهمه خبر از ... موضوع انشا (توصيف يك روز بارا ني ).




موضوعات انشاي پيشنهادي

براي هر مورد براي آن ها نمره تكويني ثبت مي شود. از ديگر برنامه هاي كلاس انشا ،بيان نكات زيباي هنري ،علمي و دانستني ها می باشد كه دانش آموزان در بيان آن آزاد هستند.




برچسب :