رمان عشق به توان 6«5»

وقتی دسته شقایق ودیدم بااون حرکت شرمنده ای میلاد همه چیوفهمیدم.تمام حرص ونفرتمو ریختم تونگاهم وبه میلادنگاه کردم.فکرکنم بدبخت ترسید.اتردینم چون تیزبود همه چیو فهمیدمیلاد وصدا کرد باهم رفتن تواتاق یکربعی که گذشت باهم اومدن بیرون..میلادکه قشنگ تابلوناراحت بودولی اتردین لبخند زده بود.رفتم کناراتردین واروم گفتم 
من:درس اخلاق دادی؟
اتردین:اره چه جورم..بابامیشاجان خودتوکنترل کن بدبختو همچین نگاه کردی که سکده کرده بود..
-به من چه غولتشن به چه حقی دست دوستمو کبودکرده ؟؟؟
-حالابیچاره یک کاری کرده دیگه.ولش کن.
-خب من برم پیش شقی رفت تواتاقش.
-برو.
بانفس رفتیم تواتاق شقایق میلادکنارش روتخت نشسته بود دستشوگرفته بودداشتن حرف میزدن.ماکه اومدیم اون رفت بیرون که ماراحت باشیم...
من:شقی دستت خوبه؟
شقایق:اره باباعیبی نداره خودم کرم ریخت.
نفس:اون که کارته..
شقایق:اخ زدی توهدف...
یکم که باهم حرف زدیم نفس گفت
نفس:بچه هاواسه ناهار چی درست کنیم.
من اعتراض کردم.
من:چه معنی داره فقط ماغذادرست کنیم؟؟؟
نفس:وجود داری بروبه اقایون بگو.
من:هه.مگه کیان الان میرم میگم.
از اتاق رفتم بیرون پسرا داشتن tvمیدیدن رفتم خاموشش کردم که صدای اعتراضشون بلندشد
من:یک دقیقه زبون به کام بگیرید.کارتون دارم
سامیار:بروبگو بزرگترت بیاد..

من:اه تازه یادم اومد.میگم چرابار اول که دیدمت انقدر اشنا اومدیا..بگوتو رازبقا دیدمت..


اومد بلندشه که اتردین دستشوکشید یعنی که بشین.منم گفتم
من:ببین یکی گفتی یکی شنیدی...پس حرف نزن..
گفتم:ببینیدنمیشه که یکسره ماغذادرست کنیم شما هم از فردا یکروزدرمیون غذادرست میکنید.
سامیار یک لبخندیی که من منظورشو نفهمیدم زدوگفت:
سامیار.باکمال میل...
من:پس الانم پاشیدبریدناهار درست کنید.
سامیار: باشه..
*****************************
ساعت 1بودکه صدای اتردین اومد
-خانما غذا..
سه نفری رفتیم نشستیم سرمیز.ماکارانی بود نفس گفت:
نفس:خدابه دادبرسه.بچه هاوسیت نامه نوشتید؟؟
میلاد:نفس خانم میخواین نخورید نون خشک داریما....بعد سه نفری خندیدن شقی گفت:
-نخندیدبابا واسه دندوناتون خواستگار پیدانیشه


با این حرف دیگه کسی حرفی نزد غذاروخوردیم خداروشکرچیزی توش نریخته بودن.عجیب!!!!

بعدازناهار بابچه هاتصمیم گرفتیم بریم خرید.البته اول یکم استراحت کنیم بعد.منم چون که قشنگ ازموهام یک کیلوچربیو میتونستی بگیری(ببخشیداگه حالتون بهم خورد)رفتم حموم..خیلی دوست داشتم دوش اب سردبکیرم ولی ازبچه گی همینجوری بودم یعنی نمیتونستم دوش سردبگیرم...
دوشمو گرفتم داشتم حوله امو میپوشیدم که صدای نگران اتردین اوم که میشا.میشامیکرد..اروم درحمامو بازکردم اتردین پشتش به من بود هیچی نگفتم ببینم میفهمه یانه که دیدم نه بابا اوشگول تراز این حرفاست داشت میرفت بیرون ومیشا میشا میکرد صداشم ماشا...زیاد یکهو دادزدم.
من:هوی دادنزن شنیدم.من اینجام.
شش مترپریدهوا برگشت منو دیدگفت
-تواینجایی من دارم دنبالت میگردم..
-میبینی که حمام بودم..چیکارم داری؟
-نفس کارت داره.
بعدم دستشوبه نشونه ی تهدیداوردبالاوگفت
اتردین:وای به حالتون اگه بخواین برای مانقشه بکشید
-شما کی هستیدکه مابخوایم براتون نقشه بکشیم!!بروبیرون من لباسمو عوض کنم..
شونه هاشو انداخت بالاونشست روتختو گفت:
اتردین:به من چه.من کاردارم..
من:ااا..پروپاشوبروبیرون نمیمیری بعداکارتو انجام بدی برو دیگه وگرنه میندازمت بیرونا..
اتردین:میتونی بیرونم کنی..
عجبا این تادیشب میگفت جای ابجیما..منو باش گفتم این ادمه..
رفتم از پشت هولش دادم ولی یک میلی مترم تکون نخوردد اونم هرهر میخندید..یکدونه محکم زدم پشتش گفتم:
من:هرکول گفتی زکی..
اتردین درحالی که میخندید گفت:
اتردین:دیدی گفتم جوجه ای..جوجو.
من:عمه اته.
اتردین:شرمنده عمه ندارم...
-ببخ..
اومدجوابمو بده که گوشیم زنگ خورد..مامانم بود..
من:یاخودخدا.
اتردین:کیه؟؟
-مامانم..
گوشیو جواب دادم سعی کردم عادی باشم.
من:سلام برملکه ی عذابه پدرجانم (_تیکه کلامه بابام بود )
بابام بود!!! میخندید گفت:
بابام:شانس اوردی مامانت نشنیدوگرنه میکشتت.
من:سلام بابایی چه طوری؟دلم برات تنگ شده بود...
اتردین داشت به حرکات بچه گانه ی من میخندید به بابام گفتم
من:بابایی یک لحظه صبرکن من یک مگس مزاحمو ازاینجا بیرون کنم..
رفتم سمت اتردین دمپاییمو دراوردم گفتم
-بروبیرون.صحبت خانوادگیه..
دم گوشم برای این که بابام نشنوه گفت:
اتردین:خب منم شوهرتم دیگه..
میدونستم میخوادحرصم بده وموفقم شدگفتم:
-بروبیرون وگرنه میزنمت..
-به قول تفضلی زنم زنای قدیم.
--بروبیرون..
درحالی که میخندیدرفت بیرون.گوشیمو گذاشتم دم گوشمو گفتم:
من:ببخشیدبابایی بگو.
بابام:کی بود؟
-دخترباباش..بی خی.احوالات.
یک اهی کشید که دلم اتیش کرفت گفت:
بابام:وقتی پاره ی تنت چندین کیلومتر ازت دوره چه حالی برات میمونه؟
بغضم گرفت 
من:باباجون من زنگ زدی گریه امو دربیاری.
-ببخشید عزیزم.دست خودم نبود..
-بابا من نمیتونم حرف بزنم خداحافظ مراقب خودتون باشید.بعدا زنگ میزنم.
گوشیمو که قطع کردم شروع کردم به گریه کردن.دراتاق بازشد اتردین اومد تواتاق وقتی دیدمش گریه ام تبدیل به هق هق شد..اونم که ترسیده بود اومد کنارم نشست باصدای نگران گفت:
اتردین:میشا چت شده چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده..
بریده بریده گفتم:
من:اتردین...من..من چیکار کردم؟؟چرا..به بابام...دروغ گفتم..
سرمو بغل کرد گذاشت روسینه اشو بایک لحنی که تابه حال ازش نشنیده بودم گفت:
اتردین:عیبی نداره گریه نکن..همه چی درست میشه..همه میدونیم اشتباه کردیم ولی دیگه نمیشه کاریش کرد..
من:اخه.اخه.
اتردین انگشت اشاره شو گذاشت رولبمو گفت:
-هیششششش.عیبی ندار..یکم استراحت کنی خوب میشی میخوای دوستاتو بگم بیان..
-اره اگه ممکنه.
-چه مهربون شدی..از این به بعد به بابات میگم زنگ بزنه بلکه تواینطوری مهربون شی..
خنددم گفتم:
من:برو دیگه..نگاه کن جنبه نداری..
درحالی که میخندید رفت بیرون.چند دقیقه بعد نفس وشقی اومدن..شقی که انگارمن الان سرطان دارم همچین گفت
شقایق:الهییییی بمیرم برات.
نفس یکی زدپس کله اشو گفت 
نفس:بیابرو اونورفیلم هندیش نکن..
یکم باهم حرف زدیم ونفسم بعد از کلی معذرت خواهی که من این کاروکردمو شرمنده ام..گفت:
نفس:خب دیگه بسته بدوحاضرشو بریم..
خنده ام گرفت گفتم:
-بیادوستای مارو ببین..الان حاضرمیشم..
هنوزحوله امم درنیاورده بودم.رفتن بیرون منم حاضرشدم..

نفس :

از اتاق ميشا يه راست رفتم سمت اتاق خودم (چشم ساميار روشن اتاق خودم!!!) يه مانتوي سورمه اي سير تنگ كه كمر باريكمو خوب نشون ميداد با جين ابي يخي پوشيدم شالمم ابي يخي بود كيف و كفشمم سرمه اي موهامو كج ريختم رو صورتمو يه ارايش مختصرم كردم دلم نمي خواست زياد خودمو نقاشي كنم رفتم بيرون از اتاق همزمان با من ميشا هم اومد بيرون
شقايق رويه مبل نشسته بود با ديدن ما گفت
-به كجا چنين شتابان تنها تنها كجا ميريد؟
من-راستش براي اتاق خواب رنگ صورتي رو دوست ندارم داشتم ميرفتم پرده با روتختي بگيرم كه گفتم ميشا رو هم ببرم حالو هواش عوض بشه
شقايق-پس من چي؟
ميشا-خب اگه تو بيايي كي غذايه اين پسرا رو چك كنه كه توش سم نباشه؟
قرار گذاشته بوديم كه هر دفعه كه اين پسرا غذا درست ميكنن بريم غذا هارو چك كنيم والا از اينا بعيد نبود بزنن ما رو ناكار كنن 
من-يا اگه يه وقت چيزي ريختن توش كه ما بهش حساسيت داشتيم لاقل بفهميم نخوريم
شقايق-جمع نبند تو ما فقط تو به بادوم زميني حساسيت داري منو ميشا به چيزي حساسيت نداريم
من-حالا هرچي
با صدايه ميلاد سرمون رو كرديم سمت پسرا اينا ديگه كي اومدن
ميلاد-ما غذا رو مسموم ميكنيم؟
ميشا-گوش واستاده بودي ميلاد؟
ميلاد-به قول خودت اقا ميلاد
مي خواست تلافي حرف ميشا رو دربياره حالا كه اون از دوستش طرفداري ميكنه من چرا نكنم
من_اولا از شما پسرا هيچي بعيد نيست دوما مامانتون بهتون ادب ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي ادبه
از قصد فعل جمع رو بكار بردم
ميلاد-كه من ادب ندارم ديگه ؟
من-ظواهر امر كه اينطوري نشون ميده
ميلاد دهنشو باز كرد كه چيزي بگه كه حرفشو خوردو به جاش يه لبخند شيطاني زد و رفت تو آشپزخونه
به ساميار نگاه كردم كه داشت اسكنم ميكرد وقتي قشنگ تيپمو نگا كرد زل زد تو چشمم بي تفاوت بود ولي با نگاش ميپرسيد كجا ميري از نگاه كنجكاو و در عين حال بي تفاوت ساميار فهميدم كه تازه اومده بودنو از اول به مكالمه ي ما گوش ندادن منم بي تفاوت تر از خودش نگاش كردمو يه خدافظي سرد با اونو اتردين كردم اونام جواب دادن دست ميشا رو گرفتمو با هم از شقايق خدافظي كرديم و به سمت ماشين رفتيم پشت رل نشستمو درو با ريموت باز كردم يكم از مسير كه دور شديم ميشا سكوتو شكست
ميشا- البوم انريكه البوم چنده؟
من-دوتا البوم كه رد كني اهنگاش شروع ميشه
تو سكوت داشتيم اهنگ گوش ميكرديم كه ميشا دوباره به حرف اومد
-حالا كجا ميري؟ مگه جايي رو بلدي؟ اتاق به اون خوشگلي
من-راستش از همون اول از رنگ صورتي بدم ميومد البته براي اتاق خوابا نه چيزايه ديگه ولي تا رفتم پايين كه چمدونم رو بيارم بالا ديدم بعله اي دل غافل شما اتاقا رو رو هوا زده بوديد از چن شب پيش ادرس يه فروشگاه كه يه طبقه اش فقط سرويس خوابو رو تختي با حوله اينا داره و طبقه هاي ديگشم ارايشي بهداشتيه يه طبقشم تمام كيف و كفشو لباس ايناس يه طبقشم پارچه فروشيه از اينترنت گرفتم 
ميشا تا اسم لباسو كيفو كفش اومد همچين چشماش شهاب سنگ پرت كرد كه نگو مثل خودم بود عاشق لباسو خريد شقايقم كه كپي ما تا فروشگاه حرفي زده نشد چون ادرس سرراست بود راحت فروشگاه رو پيدا كرديم ميشا با ديدن فروشگاه كه انصافا خيلي لوكس و شيك بود سوتي كشيد كه خندم گرفت
ميشا-بابا ايول نفس تو هميشه چيزايه تك رو انتخاب ميكني ادم با تو بيرون بياد هيچ وقت ضرر نميكنه
من با خنده-بريم تو دختر اينجوري پيش بريم تا نصفه شبم نميرسيم خونه
ميشا-من كه از خدامه تا فردا اين تو بمونم
من-بريم تو بابا الان ساعت30/5 تا ساعت 9 بايد خونه باشيم اون بيچاره ها گشنه نمونن به خاطر ما ميشا-نترس اگه اون پسران كه تا ما بريم خونه شامشون هم خوردن يه ابم روش عين خيالشون هم نيست كه ما بيرون گشنه تشنه ايم
من-پسرارو ول كن بابا ولي شقايق عمرا بزاره اونا غذا بخورن خودشم صبر ميكنه تا ما بياييم
ميشا ديگه حرفي نزدم با هم رفتيم تو......

درو با ريموت باز كردمو رفتيم تو با بدبختي هر كدوممون چندتا مشما گرفتيم دستمونو با فلاكت برديم تو با وارد شدن ما تو خونه همه نگاها برگشت سمت ما 
اتردين-چه عجب تشريف اوردين
ميلاد-بلاخره اومديد مادمازلا
نخير اين ميلاد امروز رو نرو من كم بود اتردينم بهش اضافه شد
من-په نه په هنوز تو راهيم 
ميشا-ممنون از استقبال گرمتون
من-تو رو خدا يه وقت زحمت نكشيدا ما راضي نيستيم شما اين مشما هاي سنگينو بگيريد
ساميار اومد مشما هاي دست منو گرفت برد بالا بدون حرف نگاش هنوزم مغرور و سردبود
ميشا هم خريداشو انداخت رو زمين و رفت سمت كاناپه
اتردين- بابا شما كجا بوديد؟ دوساعته داريم از گشنگي ميميريم بابا
ميشا-خب غذاتون رو ميخورديد به ماچه؟ راستي شقايق كو؟
اتردين-واستاده تو اشپزخونه ميگه تا اينا نيان غذا بي غذا ببين تو رو خدا غذايي كه خودمون ميپزيم هم حق نداريم بخوريم
ميلاد-بعضي ها هم كه ميخوان پولشون رو به رخ بكشن
من-بعضيا هم شعورشون نميرسه پز دادن با سليقه داشتن فرق داره
ميلاد-شعور من نميرسه؟
من-مگه من با شما بودم؟
ميلاد-په نه په با بقال سر كوچه بودي
من- ا تو دهات شما به مغازه دار ميگن بقال الهي اونجا انقدر كلاسش پايينه در ضمن حرف من جريان به درميگن دروازه بشنوه بود تقصير من چيه كه شما فكر ميكني دروازه اي؟
ميشا با شقايق كه تازه از اشپزخونه در اومده بود ريزريز مي خنديدن ميلادم از حرس قرمز شده بود حقش بود تا اون باشه انقدر منو حرص نده ساميار كه تازه اومده بود
ساميار-خب ديگه بريم شام رو بخوريم كه همه گشنه ايم شما هم كه خريد بوديد حتما حسابي گشنه ايد 
با ميشا رفتيم بالا تو اتاقامونو لباسامون رو عوض كرديمو با هم رفتيم سر ميز نشستيم در تمام مدت غذا خوردنم نگاه ميلادو روي خودم حس ميكردم غذام تموم شد ظرف سالاد رو برداشتمو براي خودم ريختم عادت به سس خوردن نداشتم ولي انقدر گشنم بود كه مثلا خواستم با اون مايع پر كلسترول خودمو سير كنم پس يه كمي هم براي خودم از ظرف سس خوري سس ريختم كه اي كاش نميريختم به محض خوردن چنگال سوم احساس كردم گلوم ميسوزه و بازو هام ميخاره از فكري كه تو سرم بود موهاي بدنم سيخ شد
من-كي سالادو درست كرده؟
ساميار-ميلاد درست كرده 
من –سس رو كي درست كرده؟ ساميار-سس رو هم ميلاد درست كرده رو كردم سمت ميلاد كه با بدجنسي نگام ميكرد من – چي توش ريختي؟منظورم سس سالاده
ميلاد-خب خود سس سفيدو با ابليمو و يه ذره بادوم زميني قاطي كردم 
ميشا با شقايق كه تازه دوزاري هاشون افتاده بود يه هههيييييييي بلند گفتن رو كردم سمت سامياركه با تعجب داشت به بحث ما گوش ميداد كه اگه يه وقت غير عمد ميلاد اونكارو كرده بود تهمت بهش نزنم
من- بعد از ظهر تو واتردين بعد از ميلاد اومديد تو سالن؟
ساميار- آره چطور مگه؟
ميشا –نفس به بادوم زميني حساسيت داره بعد از ظهرم اولاي مكالممون در مورد اين موضوع حرف ميزديم
ساميار-يعني...
ولي حرفشو ادامه ندادو نگاه خشمگيني به سمت ميلاد پرت كرد


مطالب مشابه :


عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶

امروز عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶ رو گذاشتم




رمان عشق به توان 6(9)

رمان عشق به توان 6(9) عكس شخصيت هاي رمان




شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول)

شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول) دلنوشته هاي يه پسر تنها . i love you . عشقی . دختری با آدامس




رمان عشق به توان 6«23»

رمــــان ♥ - رمان عشق به توان 6«23» - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 1 - عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«6»

رمان عشق به توان 6 كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«9»

رمان عشق به توان 6 ميشه زنه شروع كرد به عكس گرفتن چهرش باز عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«5»

رمان عشق به توان 6«5» ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«10»

رمان عشق به توان 6 ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم عكس شخصيت هاي رمان




برچسب :