رمان من .تو.سرنوشت تمومممممممم

بخش هفتم روی کاناپه نشسته بودم و مثل بچه های دوساله داشتم کارتون می دیدم . ( خب چیه ؟ ناسلامتی تابستونه !!! ) تلفن زنگ زد و مامان مشغول حرف زدن شد . منم که درحال تماشای کارتون محبوبم گربه سگ بودم و اصلا قصد شنیدن حرفای مامانو نداشتم . - کی بود مامان ؟ - مادر سورنا ... - وا ؟؟؟ مادر سورنا واسه چی زنگ زده به ما ؟ خوب با هم دوست شدینا ! دوباره شروع کردم به خوردن شیرکاکائوم . - قراره امشب بیان خواستگاری ... همون لحظه شیرکاکائو پرید تو گلوم داشتم خفه می شدم . آخه این چه وضع خبر دادنه مادر من ؟!!! - چــــــــــــی ؟؟؟ - امشب میان خواستگاری یه دونه دخترم نفیسه خانوم ! - ولی مامان !!! فکر نمی کنی واسه یه دختر 17 ساله خیلی زوده که ازدواج کنه ؟ - اصلا هم زود نیست ! من خودم 15 سالم بود که با بابات ازدواج کردم . - پس میگم کلک چرا انقدر جوون و خوب موندی !!!! - خب بسه . بجنب برو حموم و لباسای امشبتو آماده کن . - مامان کدومو بپوشم ؟ - واست یه لباس از ترکیه خریده بودم . گذاشته بودمش واسه همچین روزی !!! - کدوم ؟؟؟ آها ... باشه بعد اینکه از حموم اومدم بیرون موهامو با سشوار خشک کردم و رفتم سراغ لباسام . یه دکلته ی خیلی ناز بود . رنگش مشکی بود و روی یقش با سنگای سفید رنگ تزئین شده بود . یه ساپورت کلفت هم پوشیدم با کفشای مشکی پاشنه 5 سانتی که روش پاپیون بود . موهامو خیلی معمولی درست کردم و شال سیاهمو از توی کمد در آوردم و آماده گذاشتمش روی تخت تا وقتی اومدن رو موهام بندازم . صدایی منو به خودم آورد . فکر کنم بابا بود . رفتم پایین و جعبه ی شیرینی رو از بابا گرفتم . - سلام بابایی . خسته نباشی ... - توی این روز به این مهمی مگه میشه خسته بود ؟ منم که دیگه سرخ شدم و از دست رفتم . ( چرا دوست دارن همش جو بدن خدا می دونه ؟؟؟ ) ساعت 20 بود که صدای آیفون هممونو به جنب و جوش انداخت . رفتم تو اتاق و شالمو سرم کردم و اومدم پایین . به استقبالشون رفتیم . اول از همه فرشته جون و آقا فرید اومدن داخل و مامان و بابا باهاشون سلام کردن . بعد از اونا یاس اومد داخل . چقدر ناز شده بود با کت دامنش ، خیلی ساده و شیک . و در آخر هم سورنای رویایی من . وای بزنم به تخته چقدر ماه شده !!! یه کت شلوار تماما سیاه با لباس سفید و کراوات قرمز سیاه . تو دلم هزار بار براش اسفند دود کردم . گل رو داد دستم . یه دسته گل بزرگ و خوشگل پر از گلای رز قرمز ... پدرم و آقا فرید و سورنا در حال بحث بودن ، مامانم و فرشته جون تو آشپزخونه بودن ؛ و من و یاس هم روی مبل نشسته بودیم و حرف می زدیم . بالاخره بحث جدی شد . آقا فرید شروع کرد به صحبت کردن : - خب راستشو بخواین امشب مزاحم شما و خانواده ی محترمتون شدیم علی جان برای این که پسرمو به غلامی بپذیرین . - این چه حرفیه ... سورنا هم مثل پسرم می مونه ... - اختیار دارین . خب خودتون می دونین که سورنا پارسال کنکورشو داد و الان ترم دوم رشته ی مهندسی معماری رو داره می خونه . معاون شرکت منه و بعد از این که درسش تموم شد مدیر عامل می شه . وضع مالیش هم اونقدر خوبه که دخترتونو یه عمر خوشبخت کنه . پسر خوب و با خدایی هم هست . فقط می مونه نظر دختر خانوم شما که هر چی باشه ما بهش احترام می ذاریم . فرشته جون هم شروع کرد به صحبت ... - فکر کنم بهتر باشه نفیسه جون و پسرم برن و تو اتاق با هم حرف بزنن و تصمیمشونو بگیرن . با سورنا به سمت اتاقم رفتیم . درو که بستم سورنا شروع کرد به رقصیدن ... - خوبی سورنا ؟ واسه چی می رقصی ؟ - خوشحالم که بالاخره تو مال من می شی . - حالا کی گفته که من قبول می کنم ؟ - چون می دونم دوسم داری !!! - اونوقت از کجا ؟ - مگه یادت رفته خودت رو گچ دستم نوشته بودی ! وای به کل یادم رفته بود . سرخ شدم و سرمو انداختم پایین . بعد یه ربع رفتیم بیرون و من گفتم که جوابم مثبته ... قرار بر این شد که بین من و سورنا یه صیغه ی یه ماهه جاری بشه تا من و اون محرم شیم و بتونیم بیشتر رفت و آمد داشته باشیم تا شناختمون از اخلاقیاتمون بیشتر شه ... بعدشم که عقد دائم ... بعد از شام سورنا و خانوادش رفتن و منم رفتم تو اتاق تا بخوابم ؛ برای پس فردا قرار محضر گذاشتیم . .................................................. .................................................. .................................... یه ماه از روزی که به سورنا محرم شدم می گذره . قراره هفته ی بعد عروسی بگیریم . قبلا با مامانم تمام جهیزیه مو کامل خریده بودیم . وقتی به ندا گفتم اول داشت شاخ درمیاورد ولی بعدش کم کم باورش شد . با مامانم و فرشته جون و یاس و سورنا سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت یه پاساژ برای خرید لباس عروس و داماد ... وارد یه پاساژ بزرگ شدیم . طبقه ی سومش مخصوص لباسای عروس بود . هیجان زده شده بودم . چند تا از مغازه ها رو گشتیم . همینطور در حال گشتن بودیم که یه لباس چشمو خیلی گرفت . رفتیم داخل و برای پرو لباس رو گرفتم و به سمت اتاق پرو رفتم . وقتی پوشیدمش و به خودم تو آینه نگاه کردم چقدر ناز شده بودم . خیلی قشنگ بود . یه لباس خیلی ساده که روش از روی یقش تا بالای سینه مروارید کار شده بود و پایینش پف داشت یه شنل خیلی شیک هم روی خود لباس قرار می گرفت . لباس ساده ای بود و من همیشه سادگی لباس رو می پسندیدم . در اتاق پرو باز کردم . مادرم با دیدن من توی لباس عروسی اشک شوق می ریخت و یاس و فرشته جون هم همش تعریف می کردن . سورنا زل زده بود بهم و ول کن هم نبود منم هر لحظه سرخ تر می شدم . لباسامو عوض کردم و فروشنده لباس رو توی جعبش گذاشت . بعد به طبقات دیگه پاساژ رفتیم برای خرید کت شلوار سورنا . داخل یه مغازه شدیم . از یه کت شلوار مشکی خیلی خوشم اومد . به سورنا نشونش دادم و مثل اینکه اونم خوشش اومد چون به فروشنده گفت براش بیاره تا بپوشه . وای که چقدر ماه شده بود . الحق که سلیقم عالیه ... با اینکه سورنا فقط 21 سال سن داشت ولی هیکل یه مرد 25 ساله رو داشت . کت و شلوار رو هم همراه با کراوات و یه لباس سفید خریدیم و راهی خونه شدیم . سورنا بعد از این که هممون رو به یه رستوران برد واسه ناهار ، مارو به خونمون رسوند . باهاش خداحافظی کردم . - نفیسه مامان چقدر لباس عروست بهت میومد . همیشه آرزوم بود این روز رو ببینم . - مرسی مامان . راستی ؛ فردا با سورنا برای خرید حلقه و کارت عروسی و چند تا خرت و پرت دیگه می ریم بیرون . - باشه عزیزم ... انقدر خسته بودم که سر روی بالش نذاشته خوابم برد . صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و رفتم سمت کمد تا حاضر شم تا یه ساعت دیگه سورنا میاد دنبالم . خدارو شکر که این قضایای ازدواج افتاد تو تابستون وگرنه موقع مدرسه بدبخت بودم !!!!! - نفیسه بیا . سورنا اومده ... با مامان خداحافظی کردم و سوار پورشه ی سورنا شدم . کی فکرشو می کرد این همون پورشه ی داغون باشه . حسابی تعمیر شده بود ؛ مثل روز اولش شده !!! - سلام خانومم . خوبی نفسم ؟ - بسه خودتو لوس نکن . بجنب که کلی کار داریم . حلقمونو خریدیم یه حلقه ی ساده ی طلا سفید . کارت عروسیمون که محشر شد و فقط نیاز به خط قشنگ ندا داشت . باید زحمتشو بکشه ناسلامتی عروسی دوستشه !!! بعد از خرید بقیه ی وسایل و خرت و پرتا با سورنا رفتیم همون کافی شاپ همیشگی ... سورنا واسه هردومون بستنی سفارش داد . - نفیسه نمی دونی چقدر خوش حالم که هفته ی بعد عروسیمونه . باورم نمیشه انقدر زود به آرزوم برسم ... ! - منم باور نمی شه ولی خب مهم اینه که ما به هم می رسیم ... - آره . فقط خودم و خودت مهمیم . بقیش به درک ... - اوا این چه وضع حرف زدنه . گفته باشم من شوهر بد دهن نمی خوام !!! انگار خیلی ذوق کرد بعد یه لبخند زد که باعث شد تا عمق خوشحالی شو ببینم . سورنا منو رسوند خونه و گفت صبح میاد دنبالم تا بریم کوه واسه آخرین گردش مجردی ! همه چیز واسه عروسی حاضر بود . ندا هم کار کارتا رو تموم کرده و فردا به کسایی که دعوتن می دیم . فقط می مونه آرایشم واسه شب عروسی که قبلا مدل مو و آرایشمو انتخاب کرده بودم و واسه ساعت 10 روز عروسیم وقت گرفته بودم . تعریف این آرایشگرو زیاد شنیده بودم . .................................................. .................................................. .................................... به خودم تو آینه خیره شدم . چقدر عوض شدم . اصلا این منم ؟؟؟ مدل موهام هم مثل لباسم ساده ی ساده بود و آرایشم رو هم خیلی ملایم ترجیح دادم و حالا مثل فرشته ها شدم . همه ازم تعریف می کردن . ساعت 13 بود که سورنا اس ام اس داد که دم در منتظرمه ... از آرایشگاه اومدم بیرون . سورنا هم خیلی ناز شده بود . با دیدن من یه لبخند قشنگ زد و بعدش گل رو توی دستام گذاشت و دستامو گرفت و به طرف ماشین برد و درو برام باز کرد . طبق معمول فیلم بردار همش غر می زد تا فیلمشو خراب نکنیم ! ( اصلا اگه من فیلم عروسی نخوام باید کی رو ببینم ؟ ) به آتلیه ی دوست سورنا رسیدیم . سورنا از دوستش خواست تا یه عکاس خانوم بفرسته . ( حالا این هنوز هیچی نشده رگ غیرتش باد می کنه !!! خب چه فرقی داره ؟ ) بعد از گرفتن عکسامون ساعت نزدیک 18 بود . به سمت تالار رفتیم . همه دعوت بودن از فامیل بگیر تا دوستای صمیمیم و خانواده هاشون و همین طور مدیر مدرسه مون . ( اینو کجای دلم بذارم ؟ سال بعد مطمئنا از انظباطم کم می کنه !!! ) ....... صدای آهنگ و دست و سوت منو به هیجان آورد . سنگ تموم گذاشتن !!! با سورنا نشسته بودیم و داشتیم رقص بقیه رو نگاه می کردیم . دستمو گرفت و برد وسط سن و به دی جی اشاره کرد . دی جی هم یه آهنگ به درخواست سورنا گذاشت و من و سورنا شروع کردیم باهاش به رقصیدن : دلم عاشقه گل من می دونی بگو تا ابد پیش من می مونی تو رو دوست دارم با دل و جونم تا دنیا دنیاست با تو می مونم وقتی چشماتو روبه روم می بینم وقتی عزیزم پیش تو می شینم نمی شه پنهون می خوامت از جون عشقت از قلبم نمی ره بیرون نازنینم با تو بودن واسه ی من خواب و رویاست بیا پیشم تو نباشی این دل من خیلی تنهاست آرزومه با تو باشم تا ببینی دل چه حالی می شه بی تو تنهام تو رو می خوام یه روز بی تو یه سالی می شه ... دلم عاشقه گل من می دونی بگو تا ابد پیش من می مونی تو رو دوست دارم با دل و جونم تا دنیا دنیاست با تو می مونم وقتی چشماتو روبه روم می بینم وقتی عزیزم پیش تو می شینم نمی شه پنهون می خوامت از جون عشقت از قلبم نمی ره بیرون نازنینم با تو بودن واسه ی من خواب و رویاست بیا پیشم تو نباشی این دل من خیلی تنهاست آرزومه با تو باشم تا ببینی دل چه حالی می شه بی تو تنهام تو رو می خوام یه روز بی تو یه سالی می شه ( مهدی مقدم – سونامی ) بعد از ما همه ی دختر و پسرای جوون فامیل ریختن رو سن و شروع کردن به رقصیدن . منم که حسابی خسته شده بودم ؛ به سورنا گفتم و رفتیم نشستیم . مامانم اومد در گوشم گفت که توی اتاق بغلی تالار سفره عقدو چیدن و باید بریم اونجا . با سورنا و خانوادمون رفتیم اونجا . چه سفره عقد قشنگی !!! دستت درد نکنه یاس ... ( خدا خواهرشوهر خوبی بهم داده ! ) عاقد هم شروع کرد به خوندن خطبه : قال الرسول الله (ص) : النکاحُ سنتی و مَن رغب عن سنتی ، فلیسَ مِنی . دوشیزه ی محترمه ، سرکار خانم نفیسه ضیایی ؛ آیا به بنده وکالت می دهید که شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک جام آینه یک جفت شمعدان ، 5 شاخه ی نبات ، 10 شاخه گل رز قرمز و 3000 سکه بهار آزادی به عقد دائم جناب آقای سورنا ساجدی در آورم ؟ آیا بنده وکیلم ؟ ندا که داشت قند می سابید گفت : عروس رفته درس بخونه !!! ( بمیری ندا ... آخه نکبت این چه حرفیه که می زنی آبرومو بردی !!! ) - عروس خانم . برای بار دوم ... آیا بنده وکیلم ؟ این دفعه یاس گفت : عروس داره کنکور می ده !!! ( خدایا ... همه ی جوگیران رو شفا بده ... الهی آمین ! ) - برای بار سوم عرض می کنم . آیا بنده وکیلم ؟ - سورنا تور روی صورتم رو کنار زد . عزممو جزم کردم تا بگم بله که این ندای ماست خیار پرید وسط : - عروس زیر لفظی می خواد !!! سورنا لبخندی زد و از تو جیب کتش جعبه ای در آورد و حلقه رو انداخت توی انگشتم . - با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترای مجلس ؛ بــلـه ! صدای سوت و دست همه بلند شد . این ندا و یاس هم که پشت سر هم کل می کشیدن ! ( هی خدا !!! ) عاقد دوباره گفت : جناب آقای سورنا ساجدی ، وکالت بنده رو برای رسمی کردن عقد می پذیرید ؟ سورنا تو چشمام زل زد و با یه لبخند گفت : - بله حاج آقا ... سر و صداها ده برابر شد !!! حالا نوبت رسیده بود به خوردن عسل . سورنا انگشتشو کرد تو عسل و منم انگشتشو توی دهانم بردم و عسل رو مکیدم . بعد انگشت خودمو توی عسل کردم و بردم سمت دهان سورنا . سورنا اول دستمو بوسید و بعد عسل رو خورد . شیرینی این عسل خیلی به دلم نشست . با همه ی مزه ها فرق داشت . طعم عشق !!! بعد از گرفتن کادو ها دوباره به سالن اصلی تالار برگشتیم و این دفعه من یه آهنگ درخواستی از دی جی خواستم تا بذاره : همه ی دنیارو گشتم تا تو رو پیدا کنم تو نباشی نمی شه عشقی دیگه پیدا کنم پس ازم نگیر نگاتو پس نگیر ازم صداتو جونمو می دم برا تو می میرم به عشق عشق تو زنده ام و عشق تو واسم همه چیزم و نبودنت واسم مرگه من به جز عشق تو عشقی رو عشق نمی دونم و فقط معنی عشقو تو چشم تو می خونم و زندگی بی تو هرگز به عشق عشق تو زنده ام و عشق تو واسم همه چیزم و نبودنت واسم مرگه من به جز عشق تو عشقی رو عشق نمی دونم و فقط معنی عشقو تو چشم تو می خونم و زندگی بی تو هرگز ... همه ی دنیارو گشتم تا تو رو پیدا کنم تو نباشی نمی شه عشقی دیگه پیدا کنم پس ازم نگیر نگاتو پس نگیر ازم صداتو جونمو می دم برا تو می میرم به عشق عشق تو زنده ام و عشق تو واسم همه چیزم و نبودنت واسم مرگه من به جز عشق تو عشقی رو عشق نمی دونم و فقط معنی عشقو تو چشم تو می خونم و زندگی بی تو هرگز به عشق عشق تو زنده ام و عشق تو واسم همه چیزم و نبودنت واسم مرگه من به جز عشق تو عشقی رو عشق نمی دونم و فقط معنی عشقو تو چشم تو می خونم و زندگی بی تو هرگز !!! ( به عشق تو – حمید عسکری )
  وقتی با سورنا می رقصیدم تو چشماش زل زدم . می تونستم برق عشق و خوشحالی رو تو چشماش ببینم . وقتی به هم نزدیک تر شدیم ؛ گردنمو بوسید و در گوشم گفت : - نفس من . هیچ وقت هیچ وقت ؛ تنهات نمی ذارم . اگه یه روز زودتر از من بری خودمو می کشم تا پیشت باشم . دوستت دارم و عاشقانه می پرستمت ... حرفاش دلمو لرزوند . آره ... من نفیسه ضیایی توی سن 17 سالگی با مردی که عاشقشم ازدواج کردم و همه ی اینا رو مدیون اون حس عذاب وجدانی ام که به عشق مبدل شد ... این شب به یاد موندنی ترین و قشنگ ترین شب زندگیم بود . آره ... شبی که با عشق شروع شد ... ع . ش . ق !!! ولی ... .................................................. .................................................. .................................................. ........................ بخش هشتم چند ماه بعد ... - سورنا ... سورنا ... پاشو دیگه مرد ! - ... - دِ پاشو دیگه !!! می خوام برم مدرسه . پاشو منو برسون ! - ... - بیدار شو دیگه خودتم مثلا باید بری دانشگاها !!!! - ... نه مثل این که فایده نداشت . رفتم و از تو یخچال پارچ آب رو برداشتم و یه لیوان رو آب کردم و رفتم سمت سورنا که تخت خوابیده بود و بیدار نمی شد ... - منو ببخش همسر عزیزم !!! و کل لیوان آب رو خالی کردم رو صورتش ... الهی بمیرم ! مثل جن زده ها از خواب پرید و با اخم به من نگاه می کرد . از ترس این که مبادا کتکم بزنه دویدم رفتم بیرون . ( البته دست به زن نداره ... ولی خب اگه من جاش بودم یه کتک حسابی می زدم به سورنا !!! ) با لحن طلبکارانه ای داد زدم : - بجنب سورنا !!! مدرسم دیر شده ... رفتم پایین و منتظر سورنا کنار ماشین وایسادم . بعد چند دقیقه اومد و سوار ماشین شد . منم سوار شدم ... حرف نمی زد باهام ؛ فکر کنم زیادی عصبانی بود ... - سورنا معذرت می خوام . خب چیکار می کردم تو که از خواب بیدار نمی شدی . مدرسم همینجوریش دیر شده ... ! ببخش دیگه عزیزم ... حرفی نزد ... ساکت ساکت بود !!! (عجب کاری کردما ! نکنه عصر بیاد دنبالم بریم محضر طلاقم بده ! نه بابا ... نفیسه چقدر جوگیری تو ! ) جلوی در مدرسه رسیدیم و ایستاد . داشتم از ماشین پیاده می شدم که صدام کرد . برگشتم ببینم چی میگه که کل صورتم با آب خیس شد !!!!! من هنوز تو شک بودم و به قیافه ی سورنا که داشت بلند بلند می خندید خیره شده بودم . یعنی داغ کردما ... رفتم سمتش و با مشت می کوبیدم تو سینش و داد می زدم ! - حقته خانوم ! تا شما باشی از این به بعد همسرتون رو اینطوری از خواب بیدار نکنین ! حالا هم بدو کوچولوی من مدرست دیر شد ... با این که عصبانی بودم ولی قبول کردم و رفتم چون دیرم شده بود . تو دلم گفتم : - یه آشی برات بپزم سورنا که یه وجب که سهله یه گالن روغن روش باشه !!! رفتم پیش ندا که یه گوشه نشسته بود و داشت با مهسا حرف می زد . بعد اینکه من رفتم پیشش مهسا رفت و دوباره شروع کردیم به چرت و پرت گفتن ... ( البته عادت من و نداست دیگه ! نمیشه کاریش کرد !!! ) - سلام بر رفیق متاهل خودم ... - و سلام بر رفیق ترشیده ی خلم ! - هه . من که مثل تو ندید پدید نیستم ؛ برم زود ازدواج کنم . - اتفاقا هستی . جونت داشت درمیومد تو عروسی من . - برو بابا دیوونه ... درس خوندی ؟ محتاجما !!! - که چی ؟ من تقلب بده نیستم گفته باشم . اگه مراقب ببینه میره به مدیر میگه اونم زنگ میزنه به همسر گرامی تا بیاد مدرسه وگرنه اخراج ! - نه بابا !!! زنگ میزنن به مامانت نه شوهرت جوگیر ! - خودتی کفگیر ... - اصلا بحث کردن با توی شلغم فایده نداره . از مهسا تقلب می گیرم . - چه خوب ! - دیگه دیگه ... پاشو بریم که الان محمدی سر می رسه پدرمونو در میاره . این زنگ کلاس دینی داشتیم . به درس گوش نمی دادم . به اتفاقات بعد عروسی فکر می کردم . بعد عروسیمون رفتیم ماه عسل پاریس . بعد یه هفته برگشتیم . خونمونو مامانم و فرشته جون خیلی با سلیقه چیده بودن . سورنا هم که تا آخر تابستون ور دل من تو خونه بود و گهگاهی می رفت شرکت کمک باباش . یه ماه پیش بود که با مامان و فرشته جون رفتیم دکتر . فهمیدم به خاطر تصادفی که اون سال داشتم ( با همون پورشه سیاهه ... تصادف پر برکتی بود خداییش ! ) نمی تونم بچه دار شم . انقدر گریه کردم که چشمام سرخ شد . فرشته جون منو رسوند خونه . رفتم تو اتاق و خوابیدم . فرشته جون هم به سورنا گفت قضیه چیه ... سورنا وقتی فهمید اومد پیشم و بهم گفت : - نفسم . تو خودت هنوز بچه ای ! بچه می خوایم چیکار ؟؟؟ غصه نخور . اونی که برام مهمه تویی نه بچه . حالا چند سال بعد که گذشت میریم و از پرورشگاه یه بچه ی تپلی ناز می گیریم و بزرگش می کنیم . نبینم اشکاتو !!! باشه ؟ سورنا چند تا ترم مونده تا لیسانسشو بگیره . منم که درحال تموم کردن سوم دبیرستانم و در شرف نزدیک شدن به کنکور !!! ماشینمونو عوض کردیم و یه آ او دی سفید خریدیم . زندگیمون تا امرز خیلی قشنگ بوده !!! - آخیش بالاخره تموم شد . از تو فکرام در اومدم و به ندا خیره شدم ... - چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟ - راستشو بخوای آره ... خری به خوشگلی تو ندیده بودم . - خب حالا . چشاتو درویش کن ... بریم یه بستنی بزنیم تو رگ بعدا برو خونتون . - باشه عزیزم قبول البته مهمون تو ! - باشه بی پول یه چشم غره بهش رفتمو کیفمو انداختم رو کولم و از کلاس رفتیم بیرون . با هم رفتیم یه کافی شاپ و بستنی خوردیم . به ساعتم نگاه کردم . - ای وای خاک بر سرم سورنا یه ساعت پیش رسیده خونه . دیرم شد باید زودتر برم ندا . - خیلی خب برو شوهر ذلیل ! - خدافظ خوشمزه - بابای سوار تاکسی شدم . رسیدم خونه و با کلید درو باز کردم . اوووف ! خیالم راحت شد مثل اینکه نیست . رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم بخورم که با دیدن سورنا اونم با چشمای به خون نشسته لیوان از دستم افتاد و شکست . - وای ترسیدم . چرا یهویی مثل جن جلوی آدم ظاهر می شی ؟ جوابمو نداد . عصبی بود ولی واسه ی چی ؟ فقط واسه اینکه دیر اومدم خونه ؟ از ترس زبونم به لکنت افتاد ... - چیزی ... شده ... سو ... سورنا ؟؟؟ دستمو کشید و برد تو اتاق و پرتم کرد رو تخت . - چیکار می کنی دیوونه ؟ خب با ندا رفته بودیم کافی شاپ بستنی بخوریم دیر کردم . - تو با کسی رابطه داری نفیسه ؟ از سوالش ترس برم داشت . واسه چی اینو می پرسید ؟ مگه چی شده ؟ من که کاری نکردم . خیلی جدی گفتم : - نه به سمتم هجوم آورد . دستمو گرفت و بلند داد زد : - پس این سامان کیه ؟؟؟؟ سامان !!! آها ... یادم اومد ... دوست پسر سامیه ... اما واسه چی اینو می پرسه ؟ من که خیلی وقته ندیدمش !!! - جواب بده لعنتی ! - مگه چی شده ؟ گوشیمو پرت کرد رو تخت . - خودت ببین . رفتم و اولین پیامی که با یه شماره ی ناشناس بود رو باز کردم تا بخونمش . - سلام نفیسه . سامانم ... میشه ببینمت ؟ واسه چی این عوضی می خواست منو ببینه ؟ واسه چی ؟ اصلا شمارمو از کجا آورده ؟ - خب . حالا به جا آوردیش ؟ حرف بزن نفیسه . تو با من چیکار کردی ؟ من بهت اعتماد داشتم ... من قبولت داشتم ... دوست داشتم ... چرا منو بازی دادی لعنتی ؟ افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه کردن . قلبم داشت آتیش می گرفت . خودمم گریم گرفت . رفتم سمتش و چونشو گرفتم و سرشو آوردم بالا . با چشمای اشکیم تو چشمای اشکیش خیره شدم و با گریه گفتم : - سورنا ... واسه چی اشک می ریزی ؟ من کاری نکردم . مگه بهم اعتماد نداری ؟ بذار واست توضیح بدم . یادته چند سال پیشو ؟ سامیه دوستمو یادته ؟ سامان دوست پسر سامیه بود که اون روز ما توی مهمونیش دعوت بودیم . من باهاش اون موقع هم هیچ رابطه ای نداشتم چه برسه به الان . اصلا نمی دونم شماره ی منو از کجا آورده ... تو چشمام زل زده بود . منو توی آغوشش کشید و اشکامو پاک کرد و چشمامو بوسید . موهامو نوازش می کرد . دیگه گریه نمی کرد . با لحن آرومی گفت : - منو ببخش نفسم که بهت شک کردم . منو ببخش . - نه این حرفو نزن سورنا ... خب . حالا چیکار کنم ؟ - باهاش قرار بذار . - چی ؟؟؟ - می خوام خودم از نزدیک ببینمش و یه درس حسابی بهش بدم تا دیگه بفهمه چیکار می کنه ! - سورنا بی خیال . - تو فقط قرار بذار . نترس . بقیش با من ... - باشه . حالا کجا ؟ - بگو بیاد ویلای لواسون . - چرا اونجا ؟ - بده به من گوشیتو . گوشیو دادم به سورنا و اونم به سامان اس داد ... - خب . گفت فردا ساعت 11 اونجاست . فعلا برو استراحت کن تا ببینیم چی میشه ... - آخه ... - آخه بی آخه ... بجنب برو بخواب دختر خوب ... - باشه همسر عزیزم . گونشو بوسیدم و رفتم سمت کمد تا لباسامو عوض کنم . فردا جمعه بود . خیالم راحت بود که از درس مرس خبری نیست و تخت خوابیدم . اما یه چیز منو نگران می کرد ... سامان !!! ..................................... - نفیسه ... نفسم ... پاشو خانومم با صدای قشنگ سورنا بیدار شدم . رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم ... - بیا صبحونتو بخور ، لباساتو بپوش که بریم . - کجا ؟ - مگه یادت رفت ؟ جناب سامان ... نیم ساعت دیگه می رسه اونجا ... بجنب - من می ترسم سورنا - نترس عشقم لباسامو پوشیدم و با سورنا سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت ویلای لواسون . سامان هنوز نیومده بود . رفتیم داخل ویلا . سورنا گفت به سامان زنگ بزنم ببینم کجاست . - الو سلام - سلام نفیسه . خوبی ؟ - آره . کجایی ؟ من تو ویلام منتظرتم ... - دارم می رسم خانومی - خیلی خب . بای - بای عشقم اه ... لعنتی ... واسه چی سورنا می خواد این بیاد اینجا ؟ به سورنا که لب استخر نشسته بود نگاه می کردم . دست چپشو توی موهاش فرو برده بود و داشت فکر می کرد ... صدای تق تق در ویلا منو به خودم آورد ؛ فکر کنم اومد . به سورنا نگاه کردم . داشت با اشاره می گفت برم درو باز کنم . درو باز کردم و سامان اومد داخل ... برگشتم تا سورنا رو ببینم که دیدم نیست . - سلام نفیسه - سلام . خوبی ؟ - تو رو که می بینم عالیم . - بفرما داخل - چشم قیافش عوض نشده بود فقط ته ریش داشت و یه کم هیکلی تر شده بود . ( آشغال ! هر وقت می بینمش چهره ی سامیه میاد جلو چشمام که داشت گریه می کرد ! ) توی محوطه ی وسط حیات داشتیم راه می رفتیم که دستمو گرفت . عصبانی شدم . نمی دونم سورنا کدوم گوری بود . ای خدا ... ! یهو از پشت صدای سورنا اومد . دیگه نمی دونستم چیکار کنم !!! هنگ کردم ... - این کیه نفیسه ؟ - اسم زن منو تو دهن کثیفت نچرخون آشغال !!! سورنا اومد طرف سامان و یقشو گرفت و شروع کرد به داد و بیداد کردن و منم گریه می کردم . - هوی مرتیکه !!! واسه چی مزاحم زن من می شی ؟ ها ؟؟؟ سورنا یه مشت کوبوند تو صورتش و از بینی سامان خون اومد . منم التماس می کردم که تمومش کنه اما دعواشون بیشتر شد . ( خدایا چیکار کنم ؟ ) سورنا ول کن نبود و سامانو می زد . سورنا مثل دیوونه ها شده بود ... سامانو پرت کرد و سامان هم خورد به دیوار اما دیگه بلند نشد تا بیفته به جون سورنا ! ترس برم داشت ... با سورنا رفتیم سمت سامان . با دیدن سامان غرق در خون ناخواسته جیغ بلندی کشیدم . با چشمای اشکیم به سورنا خیره شدم که حالا داشت با تعجب و نگرانی به سامان نگاه می کرد . - سورنا چیکار کردی ؟ کشتیش !!! - ... - سورنا بجنب ... باید ببریمش بیمارستان . - ... - دِ بجنب . می میره ! سورنا سامانو بغل کرد و روی صندلی عقب ماشین خوابوندش . من هم چنان گریه می کردم و سورنا هم حرفی نمی زد و با سرعت می روند به سمت یه بیمارستان . به یه بیمارستان رسیدیم . سورنا سامانو بغل کرد و بردیمش داخل بیمارستان . یه پرستار تا ما رو دید دکتر و صدا کرد و بعدشم سامانو منتقلش کردن به آی سیو ... من و سورنا روی صندلی های بیمارستان نشسته بودیم . نمی دونم چرا انقدر گریه می کردم ولی عجیبتر این بود که سورنا از اون موقع تا حالا یه بارم حرف نزده . دکترش اومد . سریع رفتم پیشش . - دکتر چی شد ؟ حالش چطوره ؟ - ضربه ای که به سرش خورده خیلی شدید بوده و بیمار الان تو کماست ... دکتر تا این حرفو زد پخش زمین شدم . وای نه !!! الان چی سر سورنا میاد ؟ نه !!! قتل !!! نه ... خدایا ... با کمک یه پرستار از روی زمین پا شدم و کنار سورنا روی صندلی نشستم . حالش خیلی بد بود ... چقدر بهش گفتم بی خیال اما حالا !!! خدایا کمکمون کن ... با صدای یه مرد سرمو بردم سمت صدا . - شما کسی هستین که با سامان رحمانی تصادف کردین ؟ پلیس بود ... نفسم در نمیومد !!! با این حرف سورنا حالم بدتر شد . - تصادف نبود ... درگیر شدیم ... - شما باید تشریف بیارین با ما جناب ... - ساجدی ام . - بفرمایین سورنا سرشو برگردوند سمتم و با یه لبخند تلخ همراه پلیسه رفت . دیگه نفهمیدم چی شد فقط مثل چوب خشک به رفتن سورنا نگاه می کردم . اگه سامان می مرد اونوقت سورنای من .... حالم انقدر از افکارم داغون بود که جیغ بلندی کشیدم : - نـــــــــــــــــه !!! ناخودآگاه چشمام بسته شد . بهوش که اومدم مامان و فرشته جون و یاس رو می دیدم . اوناهم نگران بودن ... فرشته جون داشت گریه می کرد و یاس داشت آرومش می کرد ... نه ... اگه بلایی سر سورنا بیاد من مقصرم ... سامان !!! لعنتی از کدوم گوری پیدات شد ؟؟؟ عوضی واسه چی اینطوری شدی دردسر ؟؟؟ خدایا .... خدا کمک کن ... .................................................. .................................................. .................................................. ........................ بخش نهم ( پایانی ) با مامان و فرشته جون و یاس رفتیم خونه ی پدری سورنا . همه اونجا بودن . بابا هم بود . آقا فرید داشت با یه آقای تقریبا مسنی حرف می زد . مامانم و فرشته جون روی مبل نشستن . یاس منو برد توی اتاق خودش و درو بست . شروع کردم به زار زدن . - یاس ... اگه بلایی سر سورنا بیاد من چه خاکی بریزم رو سرم ؟ - نترس دیوونه . خدا بزرگه ... - ... - بابا واسه سورنا وکیل گرفته . همون آقای مسنی که داشت باهاش حرف می زد . - اگه سامان بمیره ... سورنای من باید اعدام بشه ؟ - نه این حرفو نزن ... اون نمی میره ... فقط دعا کن واسه سورنا ... سرم درد می کرد . ترجیح دادم بخوابم تا فکر کنم قراره چه بلایی سر زندگیم بیاد . کابوس هام دوباره بهم هجوم آوردن . سورنا از طناب دار آویزون شده بود و من داشتم زار زار گریه می کردم . - نفیسه ... نفیسه ... مثل جن زده ها از خواب بلند شدم و با دیدن یاس پریدم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردن . - چی شده عزیزم ؟ - کابوس دیدم . - خیره ایشالله - می خوام برم خونه ی خودم - خیلی خب باشه من میرم لباس بپوشم - ممنون یاس از اتاق رفت بیرون . لباسامو پوشیدم و رفتم توی حیاط و منتظر یاس شدم . اومد و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتاد سمت خونه ... درو با کلید باز کردم ... چه سوت و کور بود ... ساکت ساکت ... نه صدای خنده ای و نه صدای زندگی ... - می خوای پیشت بمونم ؟ - نه برو ... می خوام تنها باشم - اما !!! - لطفا ... ! - باشه . خدانگهدار - خدافظ رفتم تو اتاق خواب . به عکس دو نفرمون روی دیوار خیره شدم . عکس عروسیمون ... با دیدن عکس گریم گرفت . شاید تقصیر منه شایدم تقدیر !!! تا نزدیکای اذان صبح گریه می کردم . بعد از اینکه نمازمو خوندم . خوابم گرفت . وقتی بیدار شدم به ساعت خیره شدم . ساعت 9 بود . لباسام رو پوشیدم تا برم بیمارستان و از وضعیت سامان خبردار شم . به آژانس زنگ زدم و رفتم جلوی در تا منتظر وایسم . سوار ماشین شدم و آدرس بیمارستانو دادم و راه افتاد . توی راه فقط خدا خدا می کردم به هوش اومده باشه . پول راننده رو حساب کردم و سریع خودمو به محوطه ی بیمارستان رسوندم و با دو به طرف آی سیو رفتم . یه زن و یه دختر ده ساله اونجا نشسته بودن . رفتم و از پشت شیشه به سامان بی جون نگاه می کردم . مثل اینکه همه چیز دست تو دست هم گذاشتن و قصد دارن زندگی منو ، سورنای منو ، مرد منو ازم بگیرن ... ! زن گریه می کرد . رفتم سمتش تا باهاش حرف بزنم . - سلام خانوم - ... - خانوم من همسر همون آقایی هستم که با پسرتون .... سرمو انداختم پایین . لال شدم ... اشکام سرازیر شدن و سرم تیر می کشید . - واسه چی اومدی اینجا ؟ بچمو به کشتن دادین حالا اومدی اینجا تلف شدنشو ببینی ؟ خدا از تو و اون شوهر عوضیت نگذره که بدبختم کردین !!! اگه بلایی سر سامانم بیاد عمرا از خون شوهرت بگذرم ... اشکام می ریختن . فکم منقبض شده بود و عضلاتم شل شده بود . فقط به حرفا و نفرینای اون زن گوش می دادم . سرم گیج می رفت . از اونجا خارج شدم و روی یکی از نیمکتای حیاط بیمارستان نشستم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم . - الو سلام یاس - خوبی دختر ؟ کجایی تو ؟ - اومده بودم بیمارستان تا ببینم اوضاع سامان چه جوریه ! - الان میام دنبالت . - خبری شده ؟ سورنا حالش خوبه ؟ - بابام به زور تونسته وقت ملاقات بگیره . میام دنبالت بعدش می ریم تا سورنا رو ببینی ... - منتظرتم یاس . زودتر بیا - باشه عزیزم . بای - بای چشمامو بستم و سعی کردم با یه نفس عمیق بغض توی گلمو از بین ببرم ولی نشد . نمی دونم چقدر گذشت ولی با صدای یاس به خودم اومدم . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . باورم نمی شد . سورنای من رفته زندان ... نه ... ! - سورنا کدوم زندانه ؟ - قزلحصار - حالش چطوره ؟ - وکیل بابا درگیر پروندشه . می گفت سورنا به همه چیز اعتراف کرده . وکیل داره تمام سعیشو می کنه تا سورنا از زندان بیاد بیرون ولی نمیشه . اگه بلایی سر اون پسر بیاد ... - دیگه هیچی نگو . چشمامو بستم ولی فکرم مشغول بود . مشغول آینده ی غیر قابل پیش بینی که در رو به رو انتظارمو می کشید . - رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل . توی راهرو قدم می زدیم . به در یه اتاق رسیدیم . یاس خودشو عقب کشید و گفت برم تو . درو باز کردم . سورنا سرشو گذاشته بود رو میز . وقتی سرشو آورد بالا و چشمای قرمزشو دیدم نا خودآگاه گریم گرفت . رفتم جلوتر و نشستم رو صندلی . - خوبی نفسم ؟ - انتظار داری خوب باشم وقتی دارم عذاب کشیدنتو می بینم ؟ - می خوام باهات حرف بزنم نفیسه - ... با بغض گفت : - شاید برای آخرین بار نفسم بالا نمیومد و بی صدا اشک می ریختم و به صورت سورنا خیره شدم . - نفیسه . قول بده قوی باشی . اگه سامان بمیره مطمئنا من اعدام می شم . نفیسه تو باید محکم باشی . نباید بشکنی . می فهمی ؟ - نه ... این حرفو نزن دیوونه ی من ! - فقط گوش کن . نمی خوام به خاطر مرگ من عذاب بکشی . حتی نباید گریه کنی . می فهمی ؟؟؟ نفسم ... تو باید بعد من زندگی کنی ... تو هنوز جوونی . دوباره ازدواج کن و زندگی جدید و قشنگ تری بساز . نفسم ناراحت نباش . چون اینطوری منم عذاب می کشم . - سورنا چطور دلت میاد این حرفارو بزنی ؟ نگو نمی خوام بشنوم ... تو زنده می مونی !!! من مطمئنم ... دیگه این حرفا رو نزن عشق من ... طاقت شنیدنشونو ندارم ... من گریه می کردم و سورنا التماس می کرد که اشک نریزم . پا شد و اومد کنار پاهام زانو زد . سریع خودمو تو آغوشش جا دادم . جایی که ازش آرامش می گیرم . سرمو گذاشتم رو قلبش که داشت تند تند می زد . اگه این قلب بایسته من تمومم ... نمی دونم چرا نمی خواستم ازش جدا شم . نگهبان اومد تو و گفت وقت تمومه . من گریه می کردم و التماس می کردم تا سورنا نره . سورنا بی صدا گریه می کرد و نوازشم می کرد . پیشونیمو بوسید و ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون اتاق . ای خدا ... مگه من چیکار کردم ؟ خدایا سورنا رو ازم نگیر ... .................................................. ................................... با یاس رفتیم خونه من . منو رو تختم خوابوند . بهش گفتم که بره . دوست نداشتم اشکامو ببینه ... خوابم نمی برد و همش روی حرفای سورنا فکر می کردم . تک تک حرفاش تو ذهنم بود و تکرار می شد . - نفیسه تو باید محکم باشی . نباید بشکنی . - نفسم ... تو باید بعد من زندگی کنی ... - ناراحت نباش . چون اینطوری منم عذاب می کشم . تک تک حرفاشو به یاد می آوردم و اشک می ریختم . انقدر گریه کردم تا بالاخره خوابم برد . صبح بازم رفتم بیمارستان . به سمت آی سیو می رفتم ؛ که با صدای زنی که فریاد می زد سامانم ، تمام تنم لرزید رفتم جلوتر تا ببینم چی شده . مادر سامان روی زمین افتاده بود و چند تا پرستار داشتن کمکش می کردن تا بلند شه . رفتم و از پشت شیشه به تخت سامان چشم دوختم . حالم بد شد ... روی سامان ملافه ی سفیدی کشیده بودن و دستگاها هم ازش جدا شده بود . یعنی ... وای خدا ... مادرش تا منو دید از روی زمین بلند شد و یقه ی منو گرفت و شروع کرد به داد زدن ... - سامانم مرد . خوب شد ؟ همینو می خواستین ؟؟؟ به حرفاش گوش می دادم و بی صدا اشک می ریختم . پرستارا از من جداش کردن و بردنش توی یه اتاق . هنوزم باورم نمی شد ... واسه چی خدا ؟ به سامانی که داشتن می بردنش سردخونه خیره شدم . دست و پاهام شل شد و افتادم زمین . نه ... سورنای من ... نه ... نمی ذارم ... چشمام دیگه توان نداشت . بستمشون و وقتی باز کردم که کل خانواده رو بالا سرم دیدم که آشفته به من خیره شدن . چشمای آقا فرید قرمز بود . فرشته جون و یاس داشتن گریه می کردن . بابا کلافه و ناراحت بود . مامانم دستمو گرفته بود و داشت اشک می ریخت ... واسه چی ؟ زندگی چقدر بی انصافه ... ! حالم خیلی بده . چند روزه که با هیچ کس حرف نمی زنم . بقیه هم دست کمی از من ندارن . حالم از روزی بدتر شد که قاضی حکمو صادر کرد و سورنای من به اعدام محکوم شد . آره ... حالم خیلی خرابه ... امروز کسی جون می ده که همه ی زندگی منه ... اگه نباشه نمی خوام باشم . خیلی بی انصافی خدا که انقدر زود ازم گرفتیش ... خیلی ... مامان و بابا نمی خواستن منو ببرن چون می ترسیدن حالم بد شه اما انقدر التماسشون کردم که بالاخره راضی شدن . توی ماشین فقط به آهنگ گوش می دادم و تو گذشته سیر می کردم . آخه عاشقم می دونی بگو همیشه می مونی نرو دیوونه ی من می میرم نذار اشکاتو ببینم عزیزم نازنینم دیگه طاقت ندارم می میرم نرو یکی یک دونه ی من سر بذار روی شونه ی من پیش من دیگه گریه نکن می میرم با دلم دیگه بازی نکن با چشات منو راضی نکن که بری از خونه ی من می میرم ... ( می میرم – مرتضی پاشایی ) اشک می ریختم . نمی دونستم بعد سورنا چه کاری ممکنه ازم سر بزنه ! .................................................. ......................... الان توی محوطه ای ناشناخته ام . بوی مرگ میاد ... رو به روم طناب دار و کنارم مامان و بابا و آقا فرید . جلوی ما مادر سامان ایستاده بود . سورنا رو آوردن و من با چشمای اشکیم به صورتش نگاه می کردم . غمی توش بود که با هیچ کلمه ای نمی تونم توصیفش کنم . وقتی چشماش بهم افتاد قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید . نه ... نمی تونستم پر پر شدنشو ببینم . نمی تونستم ... پاهاشو روی چهارپایه گذاشت و سرشو توی طناب . قلبم داشت از سینم در میومد بیرون . از پیش مامان و بابا رفتم سمت مادر سامان و جلوش زانو زدم و شروع کردم به زار زدن و فریاد . دیگه حالم از گریه هم گذشته بود . - خانوم تو رو خدا . تو رو به هرکی که می پرستی ... التماست می کنم بگذر . تو رو خدا این کارو با من نکن . تو رو جون دخترت . خواهش می کنم . اما اصلا به حرفا و زجه زدنام اهمیت نمی داد . - نفیسه ... با شنیدن صدای سورنا سرمو به سمتش چرخوندم . داشت گریه می کرد . توی چشماش می خوندم حرفاشو . همون حرفایی که اون روز هم گفت . - قوی باش ... محکم باش ... بعد من زندگی کن ... تو چشماش خیره شدم . اشک می ریختم . مامانم اومد کنارم رو زمین نشست و بغلم کرد . کسی که کنار چهارپایه وایساده بود با یه حرکت پاش اونو هل داد و تمام زندگی من از طناب آویزون شد و بین هوا معلق شد . فقط تو اون لحظه داد می زدم و اسمشو صدا می کردم . انقدر داد زدم که حالم بد شد و از هوش رفتم . .................................................. ............................................... چشمامو باز کردم . نور اتاق زیاد بود و چشمم رو اذیت می کرد . بابا بالا سرم نشسته بود و کلافه یه دستش توی موهاش بود و با اون یکی دست منو گرفته بود . - بابا ... سرشو آورد بالا . با دیدن چشمای قرمزش یادم افتاد واسه چی اینجام ... - سورنا ... سورنا ... با شنیدن اسم سورنا بابا زد زیر گریه . نه ، باورم نمیشه ... - اون منو ول نکرده . فرشته ی من نرفته پیش خدا ... اون هنوزم اینجاست . صدای خنده هاشو می شنوم که داره اسممو صدا می کنه . بابا بگو کابوس دیدم . بگو ... بگو ! تو رو خدا بگو !!! بابا حرفامو می شنید و شدت گریش بیشتر می شد . دلم گرفت ... واسه چی ؟ خدایا ... ازت دلخورم ... سامان دو نفر از عزیزترینامو گرفت ... خدا واسه چی ؟ تقاص کدوم گناهمه ؟ برای یه لحظه همه ی گذشتم با سورنا اومد جلوی چشمم . حالم خراب تر شد و چشمامو بستم ... .................................................. ................................................. صدای گریه ... صدای نوحه ... بوی حلوا ... آدما و لباسای سیاهشون ... ربان سیاه گوشه ی قاب عکس سورنا ... آره ... اون رفته بود و من ، کسی که عاشقش بود رو تنها گذاشت توی این دنیای پست !!! کنار قبرش نشستم و بی صدا گریه می کنم . فرشته جون انگار چند سال پیر تر شده . آقا فرید کمرش خم شده و شونه هاش می لرزه . یاس هم حرفی نمی زنه ، حتی گریه هم نمی کنه و مثل دیوونه ها به عکس سورنا زل زده ... من ... خودم حالم از همه بد تره ... ندا کنارم نشسته و دستاشو روی شونم می ذاره و میگه آروم باشم ولی من فریاد می کشم و اسم معشوقمو صدا می زنم . خدا چرا ؟ بی انصاف چرا ؟؟؟ مامان منو سوار ماشینمون می کنه . دلم گرفته ... سرم درد می کنه ... یه جای خلوت می خوام ... خونه ی خودم ... - مامان . حالم بده . می خوام برم خونه ی خودم ... - اما دخترم تو باید ... - خواهش می کنم ... - خیلی خب عزیزم . - ... رسیدیم به خونه مشترک من و سورنا . سورنایی که الان زیر خروارها خاک سرده و من تمنای وجودشو می کنم . مامان دستمو می گیره و منو می بره سمت تختم و پتو روم می کشه . ازش می خوام که بره . واسه راحتیم تنهام می ذاره ... آلبوم عکسو درمیارم . به عکسای قبل از ازدواجمون و عروسیمون خیره می شم . به عکسامون تو پاریس ... هر عکس واسم حکم خنجرو داشت که تو قلبم فرو می رفت . نمی دونم چرا اما از زندگی سیر شدم . دیگه کشش ندارم . می خوام بگذرم از جونم ... خستم ... منم می خوام مثل سورنا بخوابم ... می رم سمت دفترم . صفحه ی آخرشه ... فکر کنم کتاب زندگی منم یه صفحه بیشتر تا اتمامش نمونده . خودکارمو تو دستم می گیرم ، شروع می کنم به نوشتن ... بین ما فرسنگ ها فاصله بود اما عشق قلب هایمان را به هم پیوند داد پیوندی آسمانی اما سرنوشت وجودت را از من گرفت و حالا فقط ما سه نفریم من ، تو ، سرنوشت تو به پایان رسیدی با پایان من سرنوشت هم می میرد مرگی جاودانه ... من دیگر توانش را ندارم قرار است که چشم هایم برای خوابی طولانی بسته شود من می روم ... ولی زندگی هم چنان هست ... دوستون دارم مادر و پدر عزیزم دفترو باز روی کمد می ذارم . می رم سمت دستشویی ... کشوی روشویی رو باز می کنم و یه تیغ بر می دارم . می رم سمت حموم و وان رو پر از آب می کنم . نمی دونم چرا همش این حرف سورنا تو ذهنم تکرار می شه : - بعد از من زندگی کن ... توی وان دراز می کشم . دستام می لرزه . نمی دونم چرا ... یاد سامیه افتادم . حالا درکش می کنم که چرا این کارو کرد . اونم مثل الان من به ته خط رسیده بود !!! صدای سورنا تو گوشم می پیچه : – بعد از من زندگی کن ... آخه چه جور زندگی کنم سورنا ؟؟؟ تیغو روی مچ دستم می ذارم . با یادآوری جمله ای که شب عروسیمون بهم گفت تصمیمم جدی می شه . آره یادم اومد : - نفس من . هیچ وقت هیچ وقت ؛ تنهات نمی ذارم . اگه یه روز زودتر از من بری خودمو می کشم تا پیشت باشم . دوستت دارم و عاشقانه می پرستمت ... آره حالا تو زودتر رفتی تنهام گذاشتی سورنا ! منم دارم میام پیشت مردمن ... عشق من !!! تیغو محکم روی مچ دستم می کشم و طی چند ثانیه کل آب وان قرمز می شه و بوی خون به مشامم می خوره . پلکام ... پلکام داره سنگین می شه . تنها چیزی که روبروی منه سیاهی مطلقه ... تاریکی محض !!! .................................................. .................................................. .... چشمامو باز می کنم . احساس می کنم دارم می سوزم . گرممه ... نمی دونم کجام ! حالم بده ... سورنا ... سورنا ... آره خودشه ... سورنا با یه لباس سفید حریر مانند روبه روم وایساده و داره اشک می ریزه . اما واسه چی ؟ به دور و برم خیره می شم ... آتیش ... آتیش ... سورنا هنوز اشک می ریزه و سرشو بر می گردونه و می ره . - نرو ... نرو سورنا ... نرو من اومدم پیشت ... نرو فایده نداشت . وای خدا من چیکار کردم ؟ واسه چی ؟ چرا ؟ یعنی من مردم ؟ خدا اشتباه کردم ... بذار برگردم ... نباید احساسی برخورد می کردم ... بذار برگردم خدا ؛ دارم عذاب می کشم . یه حسی تو عمق وجودم می گه : راه برگشتی وجود نداره . خودت این راهو انتخاب کردی ... حالم بده خیلی بد . بلند فریاد می زنم . داد می زنم ... - خــــــدا !!! .................................................. .................................................. .................................................. ........................ سخن نویسنده : واسه ی نگارش این رمان یه ماه از وقتمو گذاشتم . می دونم خیلی ناقصه ولی خب هدفش بیشتر برام مهم بود ... گاهی وقتا توی زندگی همه ی آدما اتفاقایی میفته ... اتفاقایی که باعث میشه آدم احساس کنه به ته خط رسیده اما اینطور نیست . همیشه می شه رفت سر خط و از اول شروع کرد . آره ... اشتباهی که از نفیسه سر زد شاید از خیلی آدما سر بزنه به دلایل مختلف ... ولی نباید نا امید بود . زندگی با یه اتفاق هیچ وقت تموم نمیشه ... ادامه داره ... امیدوارم حداقل تونسته باشم یه چیزو به همه بفهمونم : خدا !!! آره خدا ... فراموشش نکنید ... یه روز یکی بهم گفت : مشکلات هر چقدرم که بزرگ باشن ، خدا ازشون بزرگتره ... به همون خدای بزرگ پناه ببرید ؛ مشکلات حله !!! زیادی حرف زدم ... امیدوارم از خوندن رمانم لذت برده باشید اگرم نه به بزرگی خودتون ببخشید دوستان . در پناه حق


مطالب مشابه :


رمان پنجمین نفر ۲۸

این مدل مو خیلی بهش میومد . کت و شلوار خوش دوختی که تو عروسی چند دست از لباسای خودته . برای




شرح عروسی خواهری 264

و واسه خواهر کوچیکه یک مدل از یعنی مثل لباسای مارک تو عروسی و 6 نفر ادم تو ماشین




رمان من .تو.سرنوشت تمومممممممم

بجنب برو حموم و لباسای شب عروسی که قبلا مدل مو و آرایشمو برم تو . درو باز




پست سوم رمان تو رو نمیخوام

پست سوم رمان تو رو نمیخوام - همه مدل رمان را باز کرد و رفتم تو بگیریم برای عروسی




رمان گل عشق من و تو 6

سالن عروسی چی؟ یعنی باز یکیش هم مو اخماش رفته تو هم شایدم برای اینکه من




ایده جالب عشقولانه وجذاب برا متفاوت شدن زندگی

از عکسامون از دوره نامزدی تا عقد و عروسی برای ناهار ژله در مدل لباسای فاخر تا حدی باز




رمان ازدواج به سبک اجباری (قسمت اول)

رمان برای همه با صدای خانم بزرگ مو به تنم راست شد: موهامو مدل جمع باز خیلی شیکی درست کرده




برچسب :