من و قوم شوشو و بله برون

بابا هفته پیش از سفر اومد و مامان هم رفت سر خونه زندگیش! مامان دلسوزم تو کل این دو ماه و نیم شبانه روز در کنارم بود. 

جمعه بله برون برادرشوشوی عزیزم بود. مادربابک بهم زنگ زد و گفت اگه دوست دارین و مشکلی براتون نیست از صبح بیاین تا شب باهم بریم. طفلی خیلی مراقب بود تا ما که بچه دارشدیم و کارمون سخت شده تو سختی قرار نگیریم و مجبور نشیم تا برنامه خاصی رو دنبال کنیم. برای همین اصرار داشت که برای زمان رفتنم به خونه اشون تحت اجبار نباشم. من هم که مدتیه به خاطر گرمی رابطه برای رفتن به خونشون علاقه مند شدم و ضمنا این درکش رو دیدم به بابک گفتم از صبح بریم تا بیشتر پیششون باشیم. یادم نمیره که یه زمانهایی تو دو سه سال اول ازدواجمون همیشه اجبار داشتم که برم خونشون و اگه نمیرفتم بابک ناراحت میشد. حالا مادرشوهرم از خودم دعوت میکنه و من هم با کمال میل میرم. من این خانواده رو بیشتر از گذشته پذیرفتم و تونستم بتونم ! خونشون خوش بگذرونم...

قرار بود شب عموها و یکی از عمه های بابک شام خونه پدرشوهر باشن و با هم تشکیل گروه بدیم! و بریم خونه عروس بله برون. ما از ناهار رفتیم و مادر و پدر شوهرم با دیدن عسلک کلی خوشحال شدن.

برادر بابک رو همیشه مثل یه برادر دوس داشتم. مهربون و ساده و با عاطفه است. این اواخر رابطه ام با خواهر بابک هم بهتر از گذشته شده. دیگه ازش بدجنسی ندیدم خداروشکر و امیدوارم پایدار بمونه. فکر میکنم بشه چون ذاتا دختر بدی نیست. اون دختر باسلیقه ایه و خیلی از کارهارو انجام داده بود. تزیین گل و پارچه های بله برون من رو یاد مراسم خودم و بابک انداخت... هوم... اون اتفاق تلخ و بعدش عاقبت خوش... تو یه پست نوشته بودم...

خلاصه من دیدم کلی گل رز اضافه اومده گفتم یه حلقه گل رز درست میکنم تا داماد قبل از انداختن انگشتر بندازه دور بازوی عروس خانم که جاری آکبند بنده باشه. 

این بود که به داماد گفتم روبان و سیم و شویدی بگیر بیار میخوام بهت جایزه بدم. مثل بچه ها می مونه طفلی... کلی خوشحال شد و کلی هم نظر داد! 

آتل دستهام رو باز کردم و مشغول شدم. یه حلقه گل رز خیلی خوشگلی شد و همشون حال کردن. بیشتر از همه شاید بابک... هر چند تو ظاهر تنها یه لبخند زد ولی این لبخند برای من معناش یه دنیا خوشحالی یه مرد تودار و درونگرا بود. 

خلاصه با سل و سلوات راه افتادیم خونه عروس. خیلی استرس داشتم که با بچه چطور میتونم همچین مهمونی برم. آقا و خانمی که شما باشی وقتی وارد خونه شدیم عسلک کل خونه با اون همه مهمونش رو گذاشت رو سر قلقلی کچلش! انقدر جیغ زد که مجبور شدم یه راست از در ورودی برم تو اتاق خواب عروس خانمو تا یه ربع نتونم بیام بیرون. بابک عصبانی اومد تو اتاق و با تشر گفت نمیتونی ساکتش کنی بده من ساکتش کنم و سعی کرد از بغلم به زور بگیره . این حرکتش انقدر برای من ناراحت کننده بود که همونجا سرش داد زدم و دوبار گفتم با من اینطوری رفتار نکن!!! برگشت پیش بقیه و اینبار زن عموی بابک و خواهرش اومدن و عسلک جیغو رو آروم کردن و خوابوندن. بغضم گرفته بود. حس میکردم بهم ظلم شده... من با اون دستها و با اون بی تقصیریم...

زن درونم درد دلم رو وا کرد و چغلیش رو به خواهر و مادرش کردم... از اتاق خواب و برخوردم با بابک و جیغهای عسلک که بگذریم تو سالن مهمونی خبرهای دیگه ای بود. رفتم و نشستم تو تنها صندلی مونده. اتفاقا عروس هم پیش من نشست. سبک لباسش و باز بودنش کاملا متناقض با جو بود و خودش هم معذب شده بود. البته من راضی بودم چون واقعا دلم میخواست یه جاری باز داشته باشم. دختر خیلی خونگرمی بود و از اون همه آدم فقط من رو ندیده بود. خیلی ازم استقبال کرد. جوری که انگار فقط من براش مهم بودم! نگاهش تحسین آمیز بود و راجع به تحصیلاتم سوال کرد و گفت کاش من هم بتونم... گفتم میتونی و هنوز کلی وقت داری...

زن و مردها تو یه سالن ولی جدا نشسته بودن بالاخره دوماد رو از اون سر مهمونی آوردن اینطرف و نشوندن پیش عروس و این پیشنهاد من هم بود. واقعا اون شرایط برای من خیلی غیر قابل هضم بود. مهمونی... زن و مرد و عروس و دوماد جدا... بزن برقص تعطیل... بعد تو این حالت یکی انگشتر نشون کنه دست اون یکی. خلاصه دوماد که دلش واسه عروس پر میکشید اومد پیش عروس و اول حلقه گل و بعد هم انگشتر نشون رو تقدیم بازو و انگشت عروس کرد...

عروس که قراره جاری من باشه یه دختر اهل پیشرفته که از خونواده خودش سطح خودش رو بالاتر برده. یه خونواده نسبتا سطح پایین ولی بی سرصدا داره. عوضش خودش درس خونده و خوشگل هم هست. لباس پوشیدنش خیلی سر تر از خونوادشه ... اینا یه چیزهای نسبیه ... می دونم... راجع بهش لطفا بحث نکنیم که حالش نیس

خلاصه مراسم بدون موزیک و رقص این جور بساط ها به سر رسید. عموی بابک که مذهبی و البته ظاهرساز و همینطور معرف عروسه نذاشت مهمونی جو عروسی و دامبالام دیمبولی داشته باشه و ضدحالی شد و مراسم تموم شد و پا شدیم اومدیم...

سوار آسانسور که شدیم توپم ترکید و پریدم به بابک که این چه برخوردی بود؟ اگه نمیتونی جلوی خشمت رو بگیری من هم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و اون هم یک کلمه هم نگفت. این یعنی غلط کردم اشتباه کردم. ولی انگار برای من هنوز تموم نشده بود و کلی هم توی راه نثارش کردم... بعد هم دیدم زیادی توپیدم تو خونه منحنی سینوسی رو که رفته بود بالا بالا کشیدم آوردم پایین و از دلش در آوردم و خودش هم پذیرفت و همه چی به خوبی تموم شد...

بله برون هم گذشت

حالا تحلیل ماجرا... بابای بابک آدم مذهبی ولی منعطف و بی آزاریه. منظورم اینه که دخالت تو امور کسی نمیکنه ولی کاملا بی سرصدا و بی زبون. صورتش همیشه میخنده و کم حرفه و هر چند با وجود صورت خندون و دل بی کینه ای که داره زبونش تلخ و لحنش تنده. یه تناقض واقعا عجیب و شدید!

 مادر بابک برای این انتخاب خوشحال نیست چون معرف دختره کسی نیست جز عمو و زن عموی بابک که البته نسبت به خانواده بابک حسادت دارن و کرم هایی هم میریزن. مادر شوهر بی نوای من برای این موضوع استرس گرفته و هر روز با من درد دل می کنه... و حالا به هم نزدیک تر شدیم...

این ماجراها باعث شده که شناخت من از بابک و خونوادش بیشتر بشه و صمیمیت بیشتر ...

حالا کار به جایی رسیده که مادرش با من درد دل می کنه و از من مشورت میگیره و نظر من خیلی براش مهمه و حالا بابک از من می پرسه چه خبر ؟

دو روز پیشمادرشوهرجان راز دلش رو بهم گفت... باهاش صحبت کردم تا بتونه سطح اضطرابش رو پایین بیاره...

دیروز زنگید و گفت خدا حاجتتون رو بده از وقتی با شما حرف زدم و حرفاتونو شنیدم خیلی حالم بهتر شده... 

نازی...


مطالب مشابه :


بله برون آتی

دیشب بله برون آتی بود,از ابتدا قصد رفتن نداشتم,مراسم بزرگترهاس و رفتن جایز نبود,اما عصر دیدم خودش زنگ زد و گففت باید بیای,هرچی گفتم بمونه واسه عقد قبول نکرد,گفت تو خواهرمی باید باشی. درنتیجه بنده نیز شب رو رفتم و کلا در آشپزخانه ...




من و قوم شوشو و بله برون

جمعه بله برون برادرشوشوی عزیزم بود. مادربابک بهم زنگ زد و گفت اگه دوست دارین و مشکلی براتون نیست از صبح بیاین تا شب باهم بریم. طفلی خیلی مراقب بود تا ما که بچه دارشدیم و کارمون سخت شده تو سختی قرار نگیریم و مجبور نشیم تا برنامه ...




بله برون

رجوع دوباره من ب زندگي 3نفره مون - بله برون - از زندگيم مينويسم..از رجوع بعد طلاقم...از پسرم....از آقاي دكتر...از خودم..... - رجوع دوباره من ب زندگي 3نفره مون.




بله برون

عــروسِ زمستـــون - بله برون - :) ی دختر تو ی دنیای مجآزی.




بله برون

بزارید اول آخرشو بگم: "بله برون به خوبی و خوشی تموم شد." حالا اگر حوصله دارین قسمت‌های جالب رو بخونید. ساعت پنج و نیم بعدازظهر من آماده شده بودم. عموها و زن‌عموهام رسیده بودند. خاله و داییم با تاخیر اومدن. ساعت شش و نیم هم مهدی و مهموناشون اومدن. یک سری ...




بله برون

اولا عید قربان مبارک. دیروز مراسم بله برون دختر عمه گرامیمان بود که امیدوارم روزیه همه دخترای دم بخت بشه بنده رو به همراه مامان و بابا دعوت کرده بودن و از اونجایی که اینجور مجالسا خاص بزرگان فامیل می باشد از دعوت شدن خودمان در این مجلس بسیار دچار شور ...




برچسب :