رمان نیش قسمت 13

رمان نیش 13

پیروز به دسته گل زیبایی که خریده بود نگاه کرد و با خوشحالی از ماشین پیاده شد . می خواست امشب حسابی با حنانه خوش بگذراند و میخواست او را ببرد شهر بازی و بالای چرخ و فلک محکم بغلش کند و همه ی هیجان ُ اشتیاقش را ان بالا نثار حنانه کند .تمام دیشب را به حرفهای حنانه فکر کرد به اینکه چرا هیچوقت هیچکس این موجود لطیف و مهربان را دوست نداشته و قلبش برای با او بودن می طپید و بیشتر حریصش می شد .   داخل فروشگاه نسبتا شلوغ بود .محمد را پشت صندوق دید که با دیدنش سرتکان داد اوهم متقابلا همانطور جواب سلامش را داد و بین قفسه ها دنبال حنانه گشت .   عاقبت بی انکه نتیجه ای عایدش شود نزدیک صندوق شد و دوستانه سلام و احوالپرسی گرمی با محمد کردو پرسید: این عیال ما نیست؟   محمد لبخند تلخی زد و بی اراده هل شد : مگه ... یعنی صبح حساب کتاب کرد و رفت .   -رفت؟ کجا رفته ؟   محمد از داخل کشو پاکتی را دراورد و گفت:والا چی بگم ... خانم فراهانی منو هم شوکه کردن ...  امروز تسویه حساب کردن و رفتن هر چی پرسیدم چی شده جوابی نداد فقط این پاکت رو داد که بدمش به شما ...چیزی شده ؟ شما خبری دارین ؟   پیروز گیج و اخمالود گفت: ببخشید من نفهمیدم ... حنـ ... خانم فراهانی تسویه حساب کردن بعد این  پاکت رو داده که بدین به من !؟ این چی هست؟   محمد سریع گفت: من نمی دونم ... فقط گفتن شما عصر می این اینجا اینو بدم به شما ...!   پیروز با تعلل پاکت را گرفت و خداحافظی کوتاهی کرد و از فروشگاه بیرون زد . بی اختیار نگاهی به اطراف انداخت و خیابان شلوغ را از نظر گذراند موبایلش را دراورد و شماره ی حنانه را گرفت . خاموش بود . خواست شماره ی موبایل پدرش را بگیرد که منصرف شد . توی ماشین نشست و سریع پاکت مهرو موم شده را باز کرد .   "سلام من هیچ وقت بلد نبودم حرفای دلمو بزنم و بدتر از اون هیچ وقت نامه نوشتن رو یاد نگرفتم سلام می کنم اما برای خداحافظی این نامه رو نوشتم . می دونم چقدر عجول هستی پس خواهش می کنم به اندازه ی خوندن این نامه تحمل و صبر به خرج بده و ناگفته هامو بشنو حرفایی که می خواستم بهت بزنم ،همون دیشب ... اما تو مهلت ندادی ، طبق معمول تصمیمت رو گرفتی بی اونکه نظرمو بدونی و یا بپرسی درد من چیه ؟ چیه که می خواستم نامزدی رو به هم بزنم ... دیشب داشتم بهت می گفتم که عذرخواهیتو قبول کردم اما ما به هم نمی خوریم و گاهی از نیش زدنات ناراحت که نمیشدم هیچ ، حتی بهت حق هم می دادم اختلاف طبقاتی ما خیلی زیاده و اینو می خواستم دیشب برات بشکافم که مجال ندادی ... سخته برات از دردی بگم که شاید تو بگی چیزی نیست اما برای من سرشکستگیه ... اینکه پدرم ترو چاه نفت بدونه و از علاقه ی تو سواستفاده کنه برای من عذابه ... اینکه منو به خاطر نداشتن جهیزیه به تو بفروشه و از علاقه ت به من استفاده کنه برای من خاریه ... می دونم شاید بگی دردم احمقانه س شایدم خوشحال باشی که از داشتن چنین زنی و خانواده ای راحت شدی ... نمی دونم در موردم چطور قضاوت می کنی اما من نتونستم برات بگم که چه غصه هایی دارم که برای خانواده ی شما وصله ی ناجوری هستم ...پس حالا که همه فکر می کنن رابطه ی ما به هم خورده بی سرو صدا می رم و از زندگیت حذف میشم ...فقط می خوام یاداوری کنم که حرفم در مورد دوست داشتنت دروغ نبود ترو باهمه ی اشتباهاتت دوست دارم اما نمیشه ... نمی تونم ... از وقتی که یه دختر بچه ی 5ساله بودم به من سرکوفت زدن و من نمی خوام بعد از ازدواج هم به خاطر نداشتن جهیزیه بازم سرکوفت بخورم ...زندگی هم که یک روز دو روز نیست ... پس درکم کن و به تقدیرت راضی باش شاید خیری توش باشه ...برای فسخ صیغه نرفتم چون فرصتش نبود . پدرمم هم از رفتنم با خبر نیست شب بهشون خبر می دم ... ترو به خدا می سپارم و امیدورام بهترینها رو در زندگی ببینی ،خدانگهدار و...

دوستدارهمیشگی تو حنانه"

  پیروز با کلافگی و پوزخنی تمسخر امیز بار دیگر نامه را خواند و سریع زا ماشین پیاده شد داخل  فروشگاه شد و یکراست به جانب محمد رفت و بی حوصله گفت: کجاست ؟   محمد حیرتزده پرسید: کی ؟   -کی ؟! ... حنانه رو می گم کجاست ؟   -من ... نمی دونم جناب سلطانی ...   پیروز نفس خشم الودی کشیدو با خشونت غرید : تو گه خوردی ...   و از کنارش رد شد تا به پستوی مغازه برود . محمد ارام و مودبانه دنبالش کشیده شد و گفت: جناب سلطانی ...والا دروغ نمی گم ایشون صبح رفتن ... چمدون به دستم رفتن   پیروز بیرون امد و لحظه ای مات ومبهوت به صورتش خیره شد و بعد ناباورانه پرسید: چـ ...چمدون ؟ اون کجا رفته ؟   -نمی دونم باور کنید ...   پیروز چند قدمی این طرف و انطرف رفت و کلافه موهایش را چنگ زد و فوت کشید و عصبانی گفت: اون جایی رو نداره بره ...منظورت چیه با چمدون بود ...یعنی از تهران رفته ؟   -من ...نمـ ...   پیروز بی حوصله داد زد: مرتیکه دروغ نگو فک کن ناموس خودت باشه ... میگم بگو کجاست ؟   محمد عصبی شد و زیر چشمی به مشتریهای فروشگاه نظری انداخت و اهسته گفت: ادم دنبال  ناموسش اینجوری دادو هوار راه نمیندازه ...فقط به من گفت داره می ره چون راهی جز رفتن نداره چون کسی نیست که بفهمه دردش چیه ...همین و بس!


پیروز به قدری عصبی بود که فقط می خواست نعره بزند از فروشگاه خارج شد و توی ماشینش مشتهای گره کرده اش را به فرمان کوبید و داد زد:درد تو جهیزیه س ...؟ ای احمق و بی شعور
ساعت یک ربع به نه هشت بود که پیروز جلوی خانه ی حنانه پارک کرد .ابی با چشمان سبز براقش کینه توزانه نگاهی به او و ماشینش انداخت و سریع داخل خانه شان چپید.

  پیروز همه ی سعی اش را کرد تا خونسردی اش را حفظ کند باور اینکه حنانه در خانه شان نباشد برایش سخت بود ،مگر می شد ،صبح با چمدان خانه شان را ترک کرده بود ...یعنی کسی رفتنش را ندیده بود ... اصلا چه بر او گذشته بود که اینطور بی صرو صدا رفته بود ؟یک لحظه همه ی حرفها و رفتارهایش با حنانه مثل فیلم از جلوی چشمانش گذشت ... شب سیزده بدر ... امده بود به خیال خودش زرنگی کند اما تا صبح از عذاب وجدان نخوابید و در عوض روز سیزده بدر خوب تلافی رفتارش بدش را کرد ...   آه بلندی کشید و از ماشین پیاده شد .خیلی زود امیر جلوی در ظاهر شد .سلام و احوالپرسی گرمش حاکی از ان بود که هنوز حتی از رفتن حنانه خبر ندارد . یک لحظه پنداشت که شاید حنانه در خانه است اما پرسش امیر ذوقش را کور کرد .در حالیکه به ماشینش نگاه می کرد گفت: حنانه کو ؟   پیروز با ناراحتی گفت: پس شما خبر ندارین؟   امیر با نگرانی گفت: چی شده ؟ مگه حنانه با شما نیست ؟!   پیروز دستی به صورتش کشید و بیحوصله گفت: جناب فراهانی نگید که خبر ندارین؟!   امیر بهتزده پرسید: ترو خدا حرف بزن پیروز خان ، چی شده ؟حنانه کجاست ؟   پیروز نگاهی به دورو بر انداخت و اهسته تر از پیش گفت:حنانه نامزدی رو به هم زده و رفته ... یه نامه برام نوشته و با محل کارشم تسویه حساب کرده و رفته ... می خواین بگین خبر ندارین ؟   امیر حیرتزده نگاهش کرد بعد تکانی خورد و گفت: بفرمایید داخل ... من برم ...(بلند یالا گفت و ادامه داد )من برم اتاقشو ببینم ،مگه میشه ... اون که جایی رو نداره بره ، یعنی چی که رفته !؟   پیروز بی حوصله پشت سرش داخل شد . شکوفه از داخل اشپزخانه بیرون امد و با روی باز به استقبالش شتافت اما از دیدن چهره ی اشفته ی امیر جا خورد .   -چی شده امیر ... پیروزخان چیزی شده ؟ حنانه ...   امیر گفت: شکوفه تو خبری از حنانه داری یا نه ... پیروز خان می گن ...   بعد رو به پیروز دوباره پرسید: برای شما نامه گذاشته ؟!   -بله   شکوفه گیج و ویج پرسید: چی شده امیر ،حنانه ...چیزی شده ؟!   امیر بی اعتنا پرسید: تو نامه ش نوشته کجا می ره ؟   -خیر ... من فکر کردم خونه س یا شما خبر دارین کجاست!   - نه والا ...ما هم   شکوفه به سمت پرسام رفت که بی خیال جمع ، پای تلویزیون نشسته بود و کارتون تماشا می کرد .تلویزیون که خاموش شد تازه متوجه پیروز شد . شکوفه گفت: بابا یه کلام به منم بگید چی شده ...پیروز خان حنانه کجاست؟!   پیروز رغبت نمی کرد حتی نگاهش کند به جایش امیر گفت: حنانه رفته ... نامزدی رو به هم زده رفته !   شکوفه لحظه ای تامل کرد و گفت: یعنی چی که رفته ؟ کجا رفته ؟   پیروز با تمسخر گفت:ا ز من می پرسین؟   امیر و شکوفه به تته پته افتادند ،پیروز طاقت نیاورد و گفت: می خوام بدونم از دیشب تا صبح چه اتفاقی افتاده که دیشب حنانه خوشحال بود و راضی اما امروز عاصی و ناچار ول کرده رفته ...   امیر با لحن شرم الودی پرسید: تو نامه چـ ...چی نوشته ؟   پیروز سعی کرد به خودش مسلط باشد ... می دانست هر چه بگوید باز بر علیه حنانه تمام می شود ... عضلات منقبض صورتش نشان از خشمش داشت . بی انکه سر بلند کند گفت: نوشته ما فاصله ی طبقاتی داریم به هم نمی خوریم ... اما من حس می کنم اینا درد حنانه نیست ...شاید شما بهش گفتین که ما به هم نمی خوریم !   امیر سریع و چاپلوسانه گفت: نه به جان حنانه ... من که دیدین راضی بودم و اصرارم داشتم هر چه زودتر این نامزدی رو تمومش کنید !   پیروز طعنه زد : پس دختر شما دروغگوئه؟!   شکوفه که قیافه ی رنگ پریده ی امیر را دید با خونسردی مداخله کرد و گفت: ما نمی دونیم پیروز خان ... دیدین که امیر دیشب گفت با عقدتون موافقه ...خیلی ام خوشحال بود!   پیروز با همه نفرتش به چشمان ارایش کرده ی شکوفه زل زد و طعنه زد: ایشون به عنوان پدر راضی بودن ...شما چی ؟   اخمهای شکوفه در هم شد و گفت: چی می خواین بگین ... من برای حنانه کم مادری نکردم !   پیروز خودش را خلاص کرد و گفت: چطور مادری بودین که دخترتون با چمدون گذاشته رفته!   شکوفه اما حاضر جوابتر از این حرفها بود نیشخندی زد و گفت: من که هر کار کنم نامادریم ... شما چی بودین براش که حتی حاضر نشده به خاطر عشقش به شما بمونه !


و نگاهی طعنه امیز نثارش کرد که پیروز در دل گفت "راست میگه حرفش حقه!
امیر بی حوصله از بگو مگوی اندو فقط به یک چیز فکر می کرد ، به اینکه حنانه را گیر بیاورد تا حسابی به خدمتش برسد.

  -حتما رفته پیش مادرش !   گل از گل پیروز شکفت.   -مادرش ؟! ...پس می دونید کجاست دیگه!   -رفته قائم شهر ... شک ندارم چون حنانه جایی رو نداره ... دوستی ام نداره که بره پیشش!   پیروز مقابلش روی مبل نشست و گفت: شما مطمئنید ؟   پرسام رو به شکوفه پرسید: مامان ابجی حنانه چی شده ؟   شکوفه با غیظ و نفرت پاسخ داد: من چه می دونم ...ابجیت شوهر داره از شوهرش بپرس !   امیر غرید: شکوفه !   و شکوفه به تندی از اتاق بیرون زد .   پیروز ادامه داد: یعنی ...خب یعین تو تهران هیچ کسی رو نداره ؟حتی یه دوست ؟   امیر کاملا به هم ریخته بود .   -نخیر ...حنانه دوستی نداره ...صبح تا شب توی کتابفروشی بود دوستی داشت ...خودم بارها موبایلشو دیده بودم جزشماره ی مادرش، من و همکارش شماره ی کس دیگه ای توش نبود!   انقدر پیروز در هم شد و به فکر فرو رفت که امیر فکر کرد شاید موضوع مهمی باشد و بی هوا گفت: اهان یه شماره ای هم سیو شده بود که اسمش برام جالب بود اما من هیچوقت بازش نکردم ببینم !   پیروز متعجب نگاهش کرد . امیر گفت: یه شماره به اسم ُ عنوان ِ "فسنجون" توش ذخیره شده بود !   پیروز مثل یخ وارفت ...و امیر حیرت کرد خواست چیزی بپرسد اما شکوفه صدایش زد و او تنها  توی اتاق ماند و ذهنش به ان شب توی رستوران کشیده شد . موقع معاشقه ... همان شبی که به زور او را توی رستورانش و اتاقش برد و بابت نداشتن پول غذایش به او تعرض کرد ... حنانه می گریست و یکدم می گفت "ازت متنفرم ...ازت بدم میاد ..." بعد او مستانه خندیده بود و گفته بود "بیا یه اسم رمز بذاریم ... من از فسنجون متنفرم ... هر وقت خواستی تو یه جمعی بگی از من متنفری  بگو"فسنجون" بعد من یاد امشب می افتم تحریک میشم ..." و مستانه به گریه ی معصومانه اش خندیده بود .   بغض داشت گلویش را می درید .امیر که برگشت بی تامل برخاست و گفت: خواهش می کنم ادرسی از مادرش بدین تا برم دنبالش !   امیر مقابلش ایستاد و دهان باز کرد اما به اشپزخانه نظری انداخت و گفت: یه لحظه بریم بیرون ... و از خانه خارج شدند و نزدیک ماشینش ایستادند انگار که امیر می ترسید شکوفه حرفهایشان را از ایفون گوش کند .   -راستش پیروز جان من سالهاست که که از مادر حنانه جدا شدم ادرس خونه ی پدری شود اینجوری یادم نیست حتما باید برم قائم شهر تا ببینم ... پس باید چند روز صبر کنی تا مرخصی بگیرم برم ....   پیروز سریع گفت: امیر خان هر وقت ...تاکید می کنم هر وقت خواستید برید به من خبر بدین ... این جمعه خوبه بریم !؟   امیر فکر کرد و گفت: نمی دونم ... این هفته نمیشه ... بذارید برای هفته ی بعد ...من باید از سر کارم بیام جمعه نمیشه ... می دونید نمی خوام شکوفه چیزی بفهمه ...حساسه ، درک می کنید که ! پیروز آهی کشید و گفت: بسیار خب ... اما خواهش می کنم منو ببرید یه وقت تنها نرین ...اصلا با ماشین من می ریم ،خوبه؟!   امیر سری تکان داد و با ارامش بیشتری گفت: نگران نباش پیروز جان ...اونجا پیش مادرش جاش امنه ...   پرسام داخل کوچه شد و با صدای بلند گفت: بابا ... ابجی برام مسج داده !   پیروز پشت امیر پا تند کردو به قیافه ی درهمش ،که داشت پیام حنانه را می خواند زل زد، بیتاب پرسید: چی نوشته؟حالش خوبه؟   امیر برافروخته شد اما کوتاه پاسخ داد: ننوشته کجاست اما ...   سکوت کرد پیروز دوباره با بی قرای گفت: پس ...تو هفته ی دیگه بریم دنبالش؟   امیر سرتکان داد و با خنده ای عصبی گفت: بذار یه چند روز بگذره باد ِ کله ش بخوابه می ریم دنبالش !   و در دل گفت"به درکِ سیاه که رفت دختره ی بی چشم و رو ...بره بینم ننه ش چند روز نگهش می داره "   پیروز خسته و ساکت و مغموم وارد خانه شد ...عجیب بود حال مادرش هم دست کمی از او نداشت . انگار هر دو یک درد داشتند درد ِ نبودن حنانه ... آهی کشید و سلام کرد و کنار ِ مادرش روی مبل ولو شد .   فرحناز پرسید: شام خوردی یا ...   -نمی خورم !   -دارهاتو چی ...؟   - می خورم !   -با حنانه حرف زدی !   عضلات گونه اش از شنیدن اسمش منقبض شد .   -قهر کرده رفته پیش مادرش شمال!   فرحناز بر خلاف انتظارش تبسمی زد و گفت: همینکه رفتی پی اش برای اشتی خوبه ... عیب نداره برمیگرده!   پیروز آه دیگری کشید و توی دلش گفت"اونکه برنمی گرده من باید برم دنبالش ..." و لحظه ای فکر کرد"پس یعنی ازم متنفره؟"   چشمان حنانه جلوی نظرش نقش انداخت ... نه دیشب توی چشمانش دروغ ندید ... پس چرا هنوز به جای اسمش توی موبایل نوشته بود"فسنجون"   تاب نیاورد و به اتاقش رفت عکس حنانه روی میز کنار عکس امیر افشین بود که به خاطر حنانه پنهانش کرده بود .بغض کرده نالید :یعنی توام رفتی ؟   و عکس را خواباند اما تازه یاد یادداشت پشت قاب افتاد، نوشته بود "فقط یادت نره و باور کن دوستت دارم بی هیچ دروغی "   حرف حنانه توی گوشش طنین انداخت "اینم سند که یادت نره دوستت دارم"   لبخندی زد و گفت"منو دوست داره ...!"حنانه ساعت 7.30 به قائم شهر رسید و خیلی زود با استقبال گرم مادرشو کورش مواجه شد . تقریبا سه سالی می شد که اصلا به شمال نیامده بود .اخرین بار از نگاه های هیز شوهر ِ مادرش اتابک، پی به نارضایتی مادرش برد و دیگر خودش به شمال نیامد و حالا هم می دانست مادرش حرفی از امدنش نزده ... همین که کاملیا برای استقابلش نیامده بود گواه این ادعا بود چون کاملیا برعکس کورش خیلی موز مارو بابایی بود.

کورش یکراست به خانه ی عزیز رفت . مادربزرگش ، که تنها در خانه ی هشتصد متری قدیمی اش سر می کرد اما داییهایش نزدیک بودند و می دانست خیلی زود انها را می بیند .

هوای شرجی و مرطوب پیرامونش را با بغض و دلتنگی بلعید و از حس خلائی که در سینه اش داشت پر از حس غربت و تنهایی شد دلش می خواست هر چه زودتر از پیروز خبری بگیرد .قلبش می خواست او بیتابش شود اما عقلش نهیب میزد"ساده نباش ...اونقدرا براش مهم نیستی و نبودی " انقدر ساکت و خاموش و گرفته بود که مادرش حالش را پای خستگی گذاشت و او را به مادرش سپرد و رفت تا فردا به سراغش بیاید.

عزیز اتاق ته ِ راهرو را که یک درش به باغ مصفای پر دارو درخت مشرف می شد را برایش درنظر گرفته بود و همان وقتی که با او تنها شد شروع کرد به ناله و نفرین کردن پدرش ، گرچه بیراه هم نمی گفت اما حنانه خسته بود حوصله ی این حرفهای تلخ را نداشت خودش به اندازه ی کافی پر بود دیگر حال و حس این حرفها را نداشت .

بالاخره عزیز بعد ازنیم ساعت غرولند از اتاق بیرون رفت و حنانه فرصت کرد تا اول پیامکی به پدرش بزند ،بعد سریع سیم کارتش را در اورد و سیم کارت اعتباری جدیدش را داخل گوشی گذاشت و به محمد زنگ زد . قلبش داشت از حلقش بیرون می زد.تا محمد برداشت گفت: الو ممد...

محمد با خوشحالی از شنیدن صدایش گفت: حنانه جان خوبی عزیزم ؟ کجایی ؟

-رسیدم نگران نباش !

محمد با دلتنگی گفت: نباید می ذاشتم بری ... حاجی و حاج خانم کلی غر زدن که چرا گذاشتم بری ... حالا خوبی ؟

-اره ... محمد ...

محمد معطلش نکرد و گفت: نیم ساعت پیش پیروز اومد یه خورده قاطی کرد ... دختر چه جبروتی داره ... با تو چجوری بوده ...من که یه هو کپ کردم!

قند توی دلش ساییدند اما سعی کرد خونسرد باشد: مگه چی گفت؟

-هیچی یه جورایی مطمئن بود دستم با تو تو یه کاسه س اما من نم پس ندادم بعدشم رفت ... به بابات اینا خبر دادی !

-اره ...نوشتم از شرم راحت شدین دیگه برنمی گردم ... پس ...باشه محمد من بعدا زنگ می زنم عزیزم صدام می زنه!

-خیله خب ... مواظب باش ترو خدا کاری داشتی زنگ بزن!

حنانه اهسته خداحافظی کرد و عزیز با بساط چای و کلوچه داخل اتاق شد و گفت : فردا مادرت یه پنکه واسه ت می یاره ... می گم حنانه جان ...

عزیز نشست و حنانه از سکوتش ترسید.

-بله عزیز!

عزیز این پا و ان پا کرد و گفت: می دونی مار جان ... مادرت نمی خوا د اتابک بفهمه تو اومدی ...بچه م کورش دهنش قرصه اما کاملیا لنگه ی اون عمه ی چموشش فضول و اتیش بیاره ... این اتاق مال توست ... هر وقت که مادرت اینا با اتابک و بچه ها اومدن تو اینجا بمون ...

حنانه فهمید که عزیز از گفتن این حرفها خیلی معذب شده برای همین با لبخندی مهربان گفت: چشم عزیز خودم حواسم هست اما دایی اینا چی ... اونام نمی دونن که من ...

-چرا مار جان ...می دونن اتفاقا الاناست که برسن ... دایی سعیدت گفته می خواد ترو رو ببره پیش دوستش معرفی کنه واسه کار ... دوستش تو شرکت "کاله" خرش بروئه ... شاید دستت رو اونجا بند کرد . سرویس داره تا امل .... می ری و میای ...هر وقتم یه هو اتابک اومد اینجا کورش بهت خبر میده ... البته اینا فقط چند روزه ها ... مادرت گفته کارت تو امل درست بشه برات همونجا خونه میگیره که راحت باشی ... خونه خاله اقدس هم که امل ِ دیگه دردسر نداری بری اونجا خاطر مادرتم جمعه ...

بعد غرید: اینم از بخت مادرته ... اون از بابات که اشغال بود اینم از اتابک که انقد هیزِ حرومزاده س ... مادرتو به این حال نبین دلش خون ِ

برخلاف تصور ِ عزیز ،حنانه از فهمیدن این موضوع حسابی خشنود بود . ترجیح می داد تنها زندگی کند تااینکه با غرغرهای عزیز و دل نگرانیهای مادرش دست و پنجه نرم کند . بالاخره بعد از بیست و چهار ساعت پر عذاب و سنگین کمی احساس ارامش کرد .
ساعت 9 بود که دایی هایش سعید و وحید به دیدنش امدند ، البته به دیدن مادرشان امده بودند . حنانه می داسنت که دیدار از عزیز سنت هر شبه شان است مادر بزرگشان هفت سال بود که تنها بود و پدربزرگش فوت شده بود ... سعید با مهربانی گفت: اگه میشد اینجا بمونی خیال ما از بابت عزیز راحت بود نیازی ام نبود بری سر کار اما ...

سکوت کرد و وحید ادامه داد: دیگه چه میشه کرد ... راستی نرگس و بقیه می خواستن ببیننت ...شاید جمعه اومدن دنبالت رفتین دریا!

حنانه خوشحال شد و با احساس بهتری به این فکر کرد که سه سال است دختر داییها و پسر داییهایش را ندیده ... و دلش برای فراز لرزید . او دومین پسری بود که ناخواسته به زندگیش گند زده بود . 


البته فراز مقصر نبود . دل خوش باور او بود که اندیشیده بود فراز عاشقش است اما همان سه سال پیش با نامزدی ِ یکباره ی فراز با دختر خاله اش حنانه شکست و بعدش هم جریان امیر افشین و حالا هم که پیروز ... با خودش گفت" کاش بشه پیروزم زود فراموش کنم " پیروز کنار قفسه های کتاب دست به سینه ایستاده بود و بی حوصله و عصبی پایش را به زمین می کوبید . عاقبت انقدر پوف پوف کرد که محمد گفت: میشه لطف کنی در ِ فروشگاه رو ببندی !   پیروز از خدا خواسته پشت سر اخرین مشتری راه افتاد و به دختر جوانی که قصد ورود داشت مجال نداد و محترمانه گفت: شرمنده تعطیله!   و در را بست . محمد ریموت را تا نصفه پایین داد.   -اینطرفا؟   پیروز بی مقدمه گفت: انقدری با حنانه صمیمی بودی که شماره تو توی گوشیش سیو کرده بوده ،پس نگو که هیچ خبری ازش نداری اونم بعد از پونزده روز !   محمد لبخند محوی زد و گفت: چه خوبه که امار روزایی رو که رفته می دونی !   پیروز بیحوصله سر چرخاند و دست به کمر ایستاد وبعد از ارام کردن خودش ،مستقیم نگاهش کرد .   -ادرس ؟!   محمد سمج تر از او گفت: ادرسشو می خوای چکار ؟   پیروز تک خنده ای کرد و گفت: نکنه باید به تو اعتراف کنم که غلط کردم برگرد!   محمد قهقه زد و گفت: پس به غلط کردن افتادی ؟   پیروز ارامتر از پیش روی چهارپایه ی پلاستیکی نشست و صادقانه اعتراف کرد : به چیز خوردنم افتادم ... حالا شماره شو بده !   محمد نگاهی به شمایل حضرت علی که به دیوار اویخته بودند ، انداخت و تلخ شد.   -یه روزایی حنانه خیلی تو خودش بود ... اون روزا می فهمیدم که حتما ترو دیده که اون طور  ناراحته ... یه بار زد زیر گریه و برام دردو دل کرد ... برای یه غریبه از نامزد ِ نسبتا محترمش گفت... می دونی چه دردی می کشید ؟   پیروز شرم الود و عاصی سرش را پایین انداخت .   محمد ادامه داد: می گفت،نمی دونی که چطوری به ادم نیش می زنه ... گاهی وقتا حس می کنم  مستقیم یه پونزو فرو می کنه تو قلبم!   پیروز طاقت نیاورد و برخاست. محمد گفت: برو پیروز ...برو بذار زندگیشو بکنه !   پیروز جلو رفت و مقابلش زانو زد و گفت: اقا محمد نمی تونم دردم اینه نمی تونم فراموشش کنم ...بابا لامصب اون هنوز شرعا و قانونا نامزدمه و محرم ...نباید بدونم کجاست ... محمد طعنه زد:اِ بعد ِ 15 روز راه افتادی دنبال ِحنانه ...تازه فهمیدی نامزدته و محرمته... دست خوش !   پیروز برخاست و چهارپایه را مقابلش گذاشت و گفت: به ولله قسم به جان عزیزترین کسم به خاک پدرم قسم ... پونزده روزه پدرش منو الاف خودش کرده ... همون شب که از اینجا رفتم یکراست رفتم در خونشون ...اصلا پدرش اینا خبر نداشتن که اون چمدون بسته... بعد پدرش قول داد با من پاشه بیاد قائم شهر دنبالش ... اما هی امروز و فردا می کرد ...امروزم اب پاکی رو ریخت رو دستمو گفت اصلا ادرس خونه ی زن سابقشو نداره ...منم تازه فکرم رسید به تو ... ترو قران محمـ ...   -قسم نخور پیروز ...اولا من بهت اعتماد ندارم ... ثانیا منم جز یه شماره چیزی ازش ندارم که قسمم داده بهت ندم!   پیروز مثل یخ وا رفت .   -یعنی من انقد براش غریبه م ؟ اون که می گفت حرفامو باور کرده ... اون که می گفت منو ...   محمد چند لحظه به قیافه ی درهمش زل زد و بعد گفت: تو که با این دک ُ پز بهترین دخترا برات هستن تازه پدر حنانه ادم ِ بدرد نخوریه ... ادمی نیست که بالا ببرت ... برعکس سرافکنده ت می کنه پس ...   منتظر نگاهش کرد . پیروز آهی کشید و گفت: به کی قسم بخورم ...خودش برام مهمه ... من از  اولشم داشتم خودمو گول می زدم سر ِ یه سوتفاهم الکی بهش زخم زبون زدم من باهاش بد کردم اما نمی تونم فراموشش کنم مخصوصا که می دونم دوسم داره ... اخه ...   برخاست و با لحنی خشن گفت: اخه به خاطر جهیزیه باید منو ول کنه بره ... ؟   -یعنی می خوای بگی برات مهم نیست که جهیزیه نداشته باشه ؟   پیروز انگار اسفند روی اتش بود.   -بابا نه به ولله ... نه به خدا ... مگه جهیزیه رو می خوام بدم به باباش که دلم بسوزه ... یه کلام  صادقانه به خودم می گفت هر چی می خواست می خریدم ... واسه زندگیمون بود !   محمد خندید و گفت: اهان ... می دونی چرا بهت اعتماد نکرد ؟ چون دید واسه کار نکرده دم ُ دیقه بهش نیش زدی ،گفت جهیزیه رو نبرم فردا تو زندگی واسه م خواب و خوراک نمی ذاره و مدام سرکوفتم می زنه !   پیروز باز کم اورد باز در برابر حرفهای محمد دفاعی نداشت ... بد کردو تاوانش شده بود دلتنگی ُ بی خبری ...   به محمد خیره شد و ناامیدانه گفت: فقط می تونم یه چیز بگم ... یعنی یه چیز بخوام ... اینکه یه لحظه باور کنی که راست می گم که حنانه رو دوست دارم و براش اونقدری ارزش قائلم که فردا روز نداشتن جهیزیه برام پشیزی اهمیت نداشته باشه و اینو بدون محمد من ادم مغروری ام حالا بد یا خوب ادم ِ بی کله و خودخواهی ام اما اونقدری حنانه رو می خوام که دارم جلوت التماس می کنم ...( دستی به صورت و ریش نداشته اش کشید و چشمانش را مظلوم کرد و گفت) محمد یه کاری بکن واسه م بد کردم اما به قران جبران می کنم !   محمد پوفی کشید و گفت : باشه اما یه شرط داره ... من به استخاره خیلی معتقدم ... استخاره می کنم اگر بد اومد زنگ می زنم بهت که بری و بی خیالش بشی ... اگر نیتت پاک باشه مطمئن باش حاجت روا میشی ... حالا بهم بگو نیتت پاکه ؟ قصدت خیرِ ؟   پیروز بی تامل گفت: به خدای احد و واحد که نیت و قصدم خیر ِ   محمد گفت: باشه پس برو فردا بهت زنگ می زنم ... ( پیروز دهان باز کرد که اعتراض کند محمد ادامه داد) عجله نکن ... باید شب برم مسجد از روحانی مسجد بخوام برات استخاره بگیره خوب اومد زنگ می زنم مادرش ... تازه اگه مادرش اجازه داد ادرس رو بهت می دم ، باشه ؟!   پیروز مضطرب و افسرده سرتکان داد وزمزمه کرد: باشه !


مطالب مشابه :


رمان نیش قسمت 9

رمان خانه - رمان نیش قسمت 9 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان نیش قسمت4

دنیای رمان - رمان نیش قسمت4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان نیش قسمت 15

رمان نیش 15. زیر مانتوی سدری رنگش تاپی به همان رنگ پوشیده بود . پیروز مانتو را هم گوله کرد و




رمان نیش - 8

رمان نیش - 8. تاريخ : پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ | 20:34 | نويسنده : Moein. یک هفته




رمان نیش - 1

- رمان نیش - 1 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان نیش - قسمت اخــــر

- رمان نیش - قسمت اخــــر - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان نیش - 6

رمان نیش - 6. تاريخ : پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ | 20:32 | نويسنده : Moein. حنانه از صدای پایی که بی شک




رمان نیش قسمت 13

رمان خانه - رمان نیش قسمت 13 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




برچسب :