رمان گشت ارشاد3

رمان گشت ارشاد3 دیگه به ایام عید نزدیک میشد شایسته رابطشو با کامیار خیلی محدود و حساب شده کرده بود اصلا دلش نمیخواست به قول فرهاد توی زیر ابی رفتناش زیاده روی کنه و اتو دست بقیه بدهامروز هم دوباره مسیرش میدون ونک بود و ساعت ۵ بعدالظهر بود و دوباره همون ماشین گشت همیشگی و امیر حسین که کنارش ایستاده بوداین بار با خیال اسوده به سمتش رفت چون تنها نبود و حجاب معقولی رو هم داشتپایین میدون با فاطمه قرار داشت قرار بود با زینب و فاطمه سه تایی برن سینما تا فیلمی که تازه اکران شده بود رو ببینندست زینب رو گرفت و در حالی که پوزخند میزد مستقیم به امیر خیره شدزینب:وای شایسته الهی فدای داداشم بشم ببینش تو این لباس نظامی انقدر هیبت داره ادم دوست داره براش بمیرهشایسته حرفی نزد فقط با قدم های مطمئن به سمت امیر حسین رفت نگاهش دقیقا زوم بود روش تا تک تک عکس العملاشو ببینهبا اطمینان ساختگی چهرش ولی با درونی اشفته و پرهیجان از کنارشون گذشتتوجهی به اخم غلیظش هم نکرد و همراه با زینب به سمت ماشین فاطمه رفتنبا دیدن ماشین فاطمه دوباره حسادت به قلبش چنگ زد اون چرا نباید ماشین میداشتامیر حسین نگاهش رو به چیزی که میدید زوم کرد از اینکه زینب رو با اون دختر میدید حسابی عصبی شده بودبه خودش حق میداد که یه گوشمالی درست حسابی به زینب بده تا سری بعد با هر غریبه ای بیرون نرهسه تایی به سمت ماشین فاطمه رفتن و سوار شدنبالاخره عید رسیدصبح دور سفره ی هفت سین جمع شده بودن و بعد از دعای تحویل سال نو همه بهم تبریک گفتنشایسته طبق معمول به دلش موند که با پدرش روبوسی بکنه فقط دست بهش داد و با برادراش هم همین طور فقط با مامانش و شکوفه روبوسی کردنزدیک ظهر بود به سمت خونه ی خانم بزرگ مادر بزرگش رفتنحاجی و پسرا طبق معمول برای نماز جماعت رفتن مسجدوارد خونه ی خانم بزرگ شدن ولی همین که خواستن وارد بشن خانم بزرگ جلوشونو گرفتخانم بزرگ:سلام مادر جان مردا همراهتون نیستن؟محبوبه خانم:سلام مادر جون عیدتون مبارک باشه صد سال به این سال ها نه رفتن نماز جماعتخانم بزرگ:الهی فداتون بشم مادر پس بیرون منتظر بمونید تا مردا بیان خودتون که میدونید اول باید مردا بعد سال نو داخل خونه بشنشایسته از حرص دستاشو مشت کرد و گفت:خانم بزرگ پس ما بوق تشریف داریم یا ادم نیستیم ؟خانم بزرگ:اوه سخت نگیر مادر بشین تو حیاط از هوای بهاری هم لذت ببرشایسته رو تخت کنار درخت گیلاس نشست حالش از این رسم مسخره بهم میخورد واقعا این دیگه نهایت بی احترامی به شخصیت یه زن بود******************************************رها ناهار رو با سهند خورد و با بی خیالی به سمت خونه برگشت البته اگه میشد اسم اونجا رو گذاشت خونهبا نفرت وارد اون چهار دیواری شد فردی که مثلا اسمش پدر بود طبق معمول همیشه در حال مصرف مواد بودبا دیدنش در حالی که تعادلش دست خودش نبود و توی حالت غیر طبیعی بعد مواد بود گفت:کجا بودی دختر تا این موقع ؟؟؟؟؟؟رها:بله بله ؟نفهمیدم از کی تا حالا تو واسه من اقا بالاسر شدی ؟برو موادتو بکش مفنگیمرد با عصبانیت لیوان بغل دستشو به سمت رها پرت کرد و اون فورا جای خالی داد و باخنده ی شدیدی و گفت:برو بابا همین مونده تو واسه ما شاخ بشیمادرش به سمتش اومد و گفت:دختره ی خیره سر خجالت بکش با بابات درست حرف بزنرها :بابا؟انا لا مفهوم مادر من یه چی بگو بگنجه اخه این ادمی که اون جا نشسته و داره چرت میزنه کجاش شبیهه پدره ؟هان تو بگو ؟خودت صبح تا شب داری از دستش میکشی باز طرفداریشو میکنی؟پس هرچی سرت میاد حقتهمادرش با عصبانیت گفت:اون هر چی باشه باباته و احترامش واجب بفهم اینورها زیر لب لب غر غر کرد و به سمت اتاق که چه عرض میکرد یه چهار دیواری ۳در ۴ شدبا خودش فکر میکرد باز خدا رو شکر عقل مادرش رسیده بود که یه جین بچه راه نندازه کلا دو تا بچه بودن رها و خواهر کوچیک ترش راحلهاز فکر بدبختیاش بیرون اومد و ناخود اگاه فکرش به سمت مردی که امروز توی اداره پلیس کشیده شد خودشم نمیدونست چرا دلش میخواد این مرد رو به سمت خودش بکشه یه حس مرموزی پیدا کرده بود************************************************** *شایسته رو به روی کامیار تو کافی شاپ نشسته بود و در حال خوردن سان شاین بود و گرم صحبت بود که چشمش به رو به رو افتادبا حیرت به صحنه ای که میدید زل زده بود چند بار چشماشو باز و بسته کرد تا مطمئن شه چیزی که میبینه واقعیتهاخه مگه ممکن بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منصور خان ؟؟؟؟ اینجا چی کار میکرد ؟دوباره دقیق تر شد اون خانومی که رو به روش نشسته بود مطمئنا شکوفه نبود حداقل تیپ ظاهریش و عشوه های خرکیش به مراتب وحشتناک تر از خواهرش بود ولی اخه چرا؟مگه شکوفه چی کم داشت؟خنده دار ترین چیز این دنیا صحنه ی رو به روش بودمنصور خان با اون هیکل تپل و اون مدل لباس پوشیدن مدل دیپلمات ها جلوی یه خانم نشسته بود و با سر خوشی هرچه تمام تر کافه گلاسه شو میخوردکامیار:چیه شایسته جن دیدی؟دو ساعته به چی زل زدی؟شایسته:هیچی فقط پاشو بریمکامیار:کجا عزیزم ما که تازه اومدیمشایسته:بعدا برات توضیح میدم الان پاشو بریم خواهشاقبل از خارج شدن از کافی شاپ شایسته به بهونه ی بازی با موبایلش چند تا عکس از زاویه های مختلف از منصور خان گل و گلاب گرفت و بیرون رفتو زیر لب زمزمه کرد :بی لیاقت خواهر من چی از این عفریته کم داره مردک عوضیو به سمت ماشین کامیار رفت و با عصبانیت سوار شدکامیار:خوب نمیخوای بگی چی شده؟شایسته با حرص گفت:یکی از فامیلامون که زن هم داره الان دیدم که با یه خانومی اینجا بودکامیار خنده ای کرد و گفت :از دست شما خانوم های حسود تو چرا انقدر ناراحتی ؟حالا شوهر شما که سرتون هوو نیورده انقدر حرص میزنیشایسته با تمام اختلاف سلیقه هایی که با شکوفه داشت ولی بازم دلش نمیومد خواهرش بخواد این بلا سرش بیادشایسته:به هر حال کار درستی انجام نداده بابا زن خودش بنده خدا خیلی خوشگله اخهکامیار اوهومی کرد و گفت:اره حق با شماست من یکی که با هرکی ازدواج کنم تا اخر عمرم بهش وفادار میمونم و دیگه دنبال دوستی نمیرمشایسته فکری کرد و پرسید:کامی تا حالا به ازدواج فکر کردی؟کامی متفکرانه گفت:اوم راستش هنوز کیس مناسب رو پیدا نکردمته دلش یه احساس بدی نسبت به خودش پیدا کرد پس حکم اون تو زندگی کامی چی بود؟یه دوست؟یا یه وسیله برای خوشگذرونی؟شایسته:چرا کیس مناسبی پیدا نکردی؟کامی:خوب میدونی پیدا کردن یه دختر پاک و سالم که تا حالا دست احدی بهش نخورده خیلی سختهبغض گلوشو گرفت اونم اجازه نداده بود هیچ پسری بهش دست بزنهناخوداگاه رو به کامی گفت:پس نقش من تو زندگیت دقیقا چیه ؟کامی:اوه عزیزم معلومه من و تو دوست هستیم توقع نداری که ما باهم ازدواج کنیم ؟شایسته بغضشو فرو داد و گفت:نه چون مسلما تو هم مرد ایده ال من نیستیانگار دلش میخواست حال کامی رو بگیره و ادامه داد:بالاخره کیس های بهتر برای ازدواج همیشه هستنکامی:بله البته حق با تو عزیزشایسته از این همه بی غیرتی متعجب موند و از خودش پرسید واقعا چرا باید باهاش بمونم؟شایسته:منو ببر خونه ی رها لطفاکامی:ناراحت شدی عزیزم ؟شایسته نیش خندی زد و گفت:نه چرا باید ناراحت بشه بالاخره بین منو و شما دموکراسی و ازادی بیانولی ته دلش مطمئن بود که دلش میخواد سر به تن کامی نباشهجلوی خونه ی رها پیاده شد و داخل رفت و رها درو براش باز کرد و اونم با اخم های گره خورده رو مبل ولو شدرها :سلام اخمالو چته باز مثل یه حیوان عزیز شدی ؟شایسته:سلام زهر مار با اون دوست معرفی کردنت گند زد تو حالا ما رفترها خندید و گفت:چی شده باز؟شایسته:پسره ی پرو تو چشم من نگاه میکنه و با زبون بی زبونی میگه :من واسه ازدواج دنبال تو نیستمرها زیر خنده زد و تقریبا رو مبل ولو شدرها:اخه گاگول تو نفهمیدی باید این ادما رو تیغ زد ؟همین کامی به اندازه ی موهای سر من و تو دوست دختر عوض کرده تا حالا ایدز نگرفته باشه هنر کرده اونوقت توقع داری به این زودی دم به تله بده؟نه عزیز لوند تر از تو هم نتونسته هنوز قابشو بدوزدهبعدشم تو بهش پا نمیدی کلی گله داشت شاید خواسته حالتو بگیرهشایسته:اولا من واسه خاطر تیغ زنی با کسی نمیگردم دوما بهت گفته بودم رها بازم میگم من نمیزارم ازم استفاده ی ابزاری بشه به درک سیاه بره گورشو گم کنه من بهش پا بده نیستمبهتره باهاش کات کنم عوضیرورها:نه بابا جدیدا بنگاه دوست پسر راه انداختی وضعت خوب شده هفته ی یکی عوض میکنی؟خیلی داری تخته گاز میری دختر مواظب باششایسته:ممنون مامان بزرگ حالا بیا یه اهنگی بنواز به ما هم یاد بده حال کنیمرها سیگاری روشن کرد و پاکت سیگارشو به طرف شایسته گرفت و گفت:بفرما بزنشایسته دستشو پس زد و گفت:مرسی اهل نیستمرها:اوه چه پاستوریزه ارومت میکنه اساسیشایسته:ترجیح میدم فعلا با اهنگ اروم بشم بنوازرها پک عمیقی به سیگارش زد و دودشو ماهرانه بیرون داد و با فشار روی زیر سیگاری خاموشش کردگیتارشو برداشت و شروع به زدن اهنگ کردتو حال خودشون بودن که موبایل شایسته زنگ خورد از خونه بودشایسته با دلهره رو به رها گفت:فدات شم یه دقیقه نزن از خونه س ببینم چی کار دارنشایسته:بله؟مامان:سلام دختر کجایی تو پس؟شایسته:دانشگاه چطور؟مامان:زود بیا خونه امروز مهمونی داریم کارت دارمشایسته:مامان جان من حوصله ی فیس و افاده ی مهمونای شما رو ندارم ولم کنمامان:حرف مفت نزن زبون دراز تا نیم ساعت دیگه خونه نباشی نه من و نه تو حواستو جمع کن فهمیدی؟شایسته :بله عموما تو خونه ی ما همه چی زوریه بایتلفن و رو قطع کرد و مشغول اماده شدن شدرها:کجا ؟تو که تازه اومدی؟شایسته:هیچی حاج خانم ها امروز دوره دارن تا واسه جهزیه ی دخترای بی سرپرست پول جمع کننرها:خوب این که خوبهشایسته:بله عزیزم نفس عمل عالیه و مورد قبول خدا ولی کاش بدونی اونجا چه خبره همه دنبال رو کم کنی بقیه و خود نمایی هستن مثل مناقصه میمونه انگار هرکی بیشتر بده برنده میشهجالبش اینه یکی از همین خیرین عنوان کرده بود اگه تو مراسم نباشه نمیتونه کمکی بکنه این دیگه کجاش شد قربتا الی الله ؟این شد ریا جلوی خلق خدا من از این بدم میاد بعدم انگار که وارد سالن مد شدی همه میخوان طلا ها و لباساشونو به رخ هم بکشن من از این روانی میشمرها:خوب حالا حرص نزن موهات میریزه برو خونه تا حاج خانم شر به پا نکردهشایسته:اوکی گلی فعلا بایرها:بای عزیزمشایسته به سمت خونه رفت ولی هنوز فکرش دلخور و درگیر حرفای کامی بودوارد خونه شد برو و بیایی به راه بودبه تموم اونایی که باهاشون اشنا بودن سلام و علیک کرد و به سمت اشپزخونه رفتنگاهش به شکوفه که خورد ناخوداگاه دلش پر از غم شد اخه خواهرش حیف بود همین جوری هم کلی از منصور خان سر تر بودقد بلند و هیکل مانکن و قلمی چشم و ابروی مشکی و درشت که با سرمه ای که بهشون زده بود زیباترش کرده بودچشماش پر از اشک شد چهره ی خواهرشو با اون زنی که امروز با منصور دیده بود مقایسه کرد شکوفه با تعجب نگاهش کرد و گفت:چیه شایسته چی شده ندیدی منو تا حالا ؟بی اختیار به سمتش رفت و بغلش کرد و قطره ای اشک از چشماش ریختشکوفه مات و مبهوت مونده بود و گفت:افتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدی خواهر چی شده عزیزم؟شایسته صورتشو پاک کرد و گفت:هیچی بعدا برات میگم و از در اشپزخونه بیرون زدیه لباس مرتب پوشید و به سمت اشپزخونه اومد و کمک مادرش و شکوفه کرد وقتی از کارش کم تر شد تنها کسی که تو اون جمع توجهشو جلب کرد خانم صدرایی بودبا لبخند به طرفش کشیده شد و کنارش نشستشایسته:سلام خانم صدرایی حالتون خوبه ؟زینب جون چرا نیمده؟صدرایی لبخند مهربونی زد و دستای شایسته رو تو دستش گرفت و گفت:سلام گل دختر خوبی؟راستش کلاس داشت خیلی ناراحت بود که نمیتونه بیادشایسته:عیب نداره خیلی خوش اومدید بفرمایید از خودتون پذیرایی کنیدنگاه دقیقی بهش کرد تنها کسی بود که تو اون جمع ساده لباس پوشیده بود و طلاهای انچنانی تو سر و گردنش نبودبعد از اتمام مراسم و برگزاری مناقصه!!!!!!!!!صدرایی پیش محبوبه خانم اومد و بعد نگاه به اطرافش پاکتی از توی کیفش دراورد و به سمتش گرفتصدرایی:محبوبه جون اینم سهم ما ببخشید اگه ناچیزهو بعد تشکر و تعارفات معمول رفتو شایسته مات اون همه سادگی هنوز مونده بود بله تنها کسی که ریا نکرد خانم صدرایی بود و ته دلش براش احترام زیادی قائل شد******************************رها کنار خیابون وایستاده بود و دنبال کیس مناسب برای تیغ زنی خودش میگشت یه مانتو کوتاه و فوق العاده جذب قرمز تنش بود و با ارایش قرمز غلیظنگاهی به ماشین هایی که جلوی پاش ترمز میزدن و صاحباشون میکرد و تو ذهنش انالیزشون میکرد در حال انتخاب بود که با دیدن ماشین گشت خودشو جمع و جور کرد و شروع به فیلم بازی کردن کردپسر داخل ماشین:خوشگله سوار نمیشی؟بپر بالا باهم کنار میایم هاشایسته با زیرکی تموم کیفشو به ماشین کوبوند و گفت:مزاحم نشو اقاپسر :عصبانیتتم قشنگه خانومیماشین گشت بدون اژیر کنار ماشینش ایستاد و امیر حسین با همون اخم و هیبت همیشگیش بیرون اومد و به حرفای پسر گوش دادپسر:بیا دیگه جیگرتو بخورم من فدات بشم الهی بابا چه نازی داریامیر حسین:تموم شد ؟؟؟؟؟؟؟؟پسر با لودگی به سمت مقابلش برگشت و با دیدن امیر و ماشین پلیس در جا خشکش زدپسر:سلام جناب سروان خوبید؟ خسته نباشید راستش من میخواستم خانومو برسونم کسی مزاحمش نشهامیر:عجب پس شما حافظ ناموس مردمید ؟پسر :با اجازتونامیر اخم غلیظی کرد و قبل از اینکه بخواد کاری بکنه پسره از فرصت استفاده کرد و پاشو رو گاز گذاشت و به حساب خودش فرار کردرها:اوا جناب سروان در رفت که؟امیر :نگران نباشید شماره ی ماشینشو برداشتیمتو چهره ی دختر دقیق شد و زیر اون همه ارایش بالاخره شناختش همون دختری بود که باهاش تصادف کرده بوداز دیدن دختر تو اون وضع ناخوداگاه عصبانی تر شد و با خشم گفت:این چه وضع لباس پوشیدنه خانم؟شما خودتون باعث میشید براتون مزاحمت ایجاد بشهرها که توی نگاه اول کامل امیر حسین رو شناخته بود گفت:وا جناب سروان حرفا میزنید من که نمیتونم جلوی چشم چرونیه این جور ادما رو بگیرم ؟اونا چشماشونو جمع کننامیر :بله ولی اگه یه بار دیگه تو این وضع ببینمتون مطمئن باشید توبیخ بدتری براتون در نظر گرفته میشه حالا هم اینجا دیگه وای نستیدسوار ماشینش شد و به سرباز اشاره کرد که حرکت کنهرها مات و مبهوت این همه هیبت بود و بی اختیار گفت:غیرتت تو حلقم اقا پلیسه ی جذابشایسته از دانشگاه به سمت خونه برمیگشت امروز اصولا حال تغیر چهره ام نداشتاز اون روز که کامی اون حرفا رو بهش زده بود یه حس عجیب و غریبی داشت حوصله ی هیچ چیزو هیچ کاری رو نداشتخواست کلید رو توی در بندازه که صدای خنده و شادی شکوفه و منصور به گوشش خوردمنصور:قربونت برم عزیزم من عاشقتم خانومی تو به من کمک نکنی کی بکنه؟شکوفه:خیلی بدی اصلا تو انگار منو به خاطر پول بابام گرفتیمنصور:باشه اگه اینجوری فکر میکنی اصلا نمیخوام حرفی بزنی خداحافظشکوفه :ا اااااااااااا منصور بد نشو دیگه شوخی کردم باشه عزیزم خیالت راحت میگم به حاجیسریع خودشو از جلوی در دور کرد و منتظر وایستاد تا منصور سوار ماشینش بشهوقتی سوار شد سریع به سمت ماشین رفت درو باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار شدمنصور با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:ببخشید شایسته خانم چیزی شده؟شایسته همون طور که نگاهش به رو به رو بود گفت:به نفعتونه راه بیفتید اینجا صورت خوشی نداره اگه کسی ببینهمنصور سری تکون داد و راه افتاد شایسته با همون لحن قاطع و جدیش گفت:ببین اقای نسبتا محترم بزار روشنت کنم خوب داری خواهر ما رو خر میکنی و بابامونم میچاپی ولی دیگه تموم شدمنصور:منظورت چیه ؟شایسته گوشیشو از کیفش در اورد و عکس هایی که اون روز گرفته بود رو رو به روش گرفتمنصور ماشینو کنار زد و با تعجب و البته کمی نگرانی به عکس ها خیره شدمنصور:اینا رو از کجا اوردی؟شایسته:بماند ولی اینو بدون امارت توی دستمو اقا اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه دست از پا خطا کنی اونوقت این عکس ها میرسه دست شکوفه و صد البته حاجی و برادراممنصور بعد اتمام حرف شایسته زد زیر خنده طوری که اصلا نمیتونست خندشو کنترل کنهمنصور:تو با خودت چی فکر کردی بچه جون ؟مثلا میخوای منو بترسونی اخه؟اینو بدون حرف من پیش خانوادت خیلی بیشتر از تو برو داره و بعد هم اینکه برو اول ته و توی زندگی حاجی و داداشاتو در بیار بعد بیا به من گیر بدهشایسته در ماشینو باز کرد و مطمئن گفت:شما کارتو تکرار کن و من هم به شکوفه میگم بعدشم مطمئنم اون کسی که ضرر میکنه تویی نه منمنصور حالت عصبی به خودش گرفت و گفت:تو هم سعی کن با من در نیفتی بچه کوچولوشایسته با لبخند تمسخر امیزی گفت: حالا خواهی دید این کوچولو چه جوری دودمانتو به باد میدهاز ماشین پیاده شد و درو محکم بهم کوبید و خودش هم نمیدونست چرا اون حرفا رو به منصور زده و این همه جرات و جسارت از کجا توش به وجود اومده بود فقط میدونست باید از شکوفه دفاع کنهامیر حسین در حالی که توی خونه راه میرفت و عصبی شقیقه ها رو فشار میداد با خودش کلنجار میرفت و سعی داشت حرفایی که امروز شنیده بود رو از یادش ببره ولی اخه امکان نداشتزندگی و ابروی چهل ساله ی باباش در میون بود نمیتونست به خاطر خود خواهی خودش زندگی اونا رو نابود کنه ترجیح میداد به جای خواهرش اون از خودش بگذره ولی خیلی سخت بود خیلی************************۸رها بی حوصله به سمت خونه برمیگشت که سر کوچه شون با غلام رو به رو شدغلام با اون سر کچل و هیکل گنده و دهان و بدنی که همیشه بوی تعفن میداد جلوی راهش سبز شدغلام:به به خانومی بالاخره برگشتی از محله های از ما بهتروندوره رها گشتی زد و عطرشو با لذت بو کشید و گفت:اوووووووم چه قدر خوشبویی دوست دارم بغلت کنمرها با نفرت خودشو کنار کشید و گفت:گم شو مرتیکه ی عوضی حالم ازت بهم میخورهغلام عصبی شد و با حالت تهدید گفت:عیب نداره خانوم خانوما بتازون تا جایی که میتونی ولی بترس از اون روزی که برای من بشی اونوقت تلافی تمام این روزا رو سرت در میارمرها پوزخندی زد و گفت:شتر در خواب بیند پنبه دانه خوابشو ببینی دستت به من برسهغلام :باشه زبون دراز به بابات بگو یه ماهه دیگه از مهلتش مونده و اگه نتونه پولشو پرداخت کنه من جاش تو رو برمیدارمرها فحشی زیر لب بهش داد و ازش دور شد ولی نگرانی همه ی وجودش رو گرفت در حال حاظر ۳ تومن دیگه برای پس دادن طلب کم داشتنبا خودش فکر کرد باید تا اخر ماه دیگه بتونه پول بیشتری در بیاره چون اصلا دلش نمیخواست دست غلام بهش برسهرها وارد خونه شد مادرش کنار حوض نشسته بود و تو اون سرمای تقریبی در حال شستن لباسا بود و پدرشم هم طبق معمول پای بساط منقلحرفی نزد فقط با نفرت به سمت اتاقش رفت و با خودش زمزمه کرد کاش بشه هر چه زودتر از این خونه ی متروک خلاص بشمفکر غلام خیلی ازارش میداد پدرش سال پیش ازش ۴ تومن قرض کرده بود مرتیکه ی نزول خور کلی روش کشیده بود و چند برابرشو میخواست و انقدر خوش اشتها بود که به پدر رها گفته بود حاظره جای بدهیش رها رو بردارهالبته هنوز باباش کنار نیومده بود ولی نبود تو بی موادی اونو رو هم نفروشه***************************۸امیر حسین حسابی تو فکر فرو رفته بود یاد دیروز افتاد هنوز نتونسته بود درست تصمیم بگیره از وضعیتی که براش به وجود اومده بود خیلی ناراضی بود ولی نمیتونست به راحتی و به خاطر خود خواهی خودش خانواده ش از بین برهدیروز توی اداره بود که حاجی نفیسی بهش زنگ زده بود و ازش خواسته بود که بعد الظهر یه سر به حجره ش برهخودشم نمیدونست چی کارش داره توی حجره ی حاجی نشسته بود که حاجی سر حرفو باز کرد و امیر فهمید قضیه از چه قراره۶ماهه پیش باباش تو مرز ورشکستگی بود که همین حاجی نفیسی دستشو گرفت و نزاشت بود که زندگیشون نابود بشه اون موقع چه قدر دعاش کرده بودن ولی الان با حرفاش فهمیده بود که سلام گرگ بی طمع نیستحاجی بعد کلی مقدمه چینی بهش گفته بود بالاخره هر قرض گرفتنی یه پس دادنی دارهامیر که منظورشو سریع گرفته بود گفت:چشم حق با شماست با پدر صحبت میکنم توی اسرع وقت بهتون برگردونهحاجی:ولی امیر خان من فکر میکنم اگه ما با هم فامیل بشیم دیگه نیازی به برگشت پول نیستامیر:منظورتونو متوجه نمیشم؟حاجی:دیگه نیازی نیست توضیح بدم من سر بسته خواسته ی خودم و تنها شرط پس نگرفتن پولمو گفتم خود دانیامیر واقعا مات و مبهوت مونده بود و اصلا سر از کار این مر در نمی اورد میدونست الان وضعشون یه جوریه که همه ی زندگیشونم بفروشن نمیتونن قرضشو پس بدن از طرف دیگه دلش نمیخواست پدرش از قضیه چیزی بفهمه که عملا بشکنه و مطمئنن هم دلش نمیخواست زینب رو به پسرای حاجی بده چون زیاد ازشون خوشش نمیومدتنها راه باقی مونده ش ازدواج با دختری بود که واقعا نمیدونست چهره ی واقعیش و شخصیت واقعیش چیه ؟؟؟***********************************۸شایسته توی کافی شاپ نشسته بود تا برای اخرین بار کامی رو ببینه و باهاش کات کنهفرزین هم با دختری که تازه باهاش اشنا شده بود وارد همون کافی شاپ شد بعد چند دقیقه به دختری که ارایش غلیظی داشت ولی شباهت خارق العاده ای با شایسته داشت خیره شد یک درصد هم احتمال نمیداد که اون خواهرش باشه زوم روی دختره موبایلشو برداشت و شماره ی شایسته رو گرفتصدای زنگ موبایل شایسته توی فضای کافی شاپ پیچید و شایسته با دیدن اسم فرزین یکمی خودشو جمع و جور کرد و با اضطراب جواب دادشایسته:سلام داداش خوبیدفرزین با شنیدن صداش و مطمئن شدنش قطع کردفرزین توی سکوت فقط به دختری نگاه میکرد که نمیتونست باور کنه که خواهرشه ولی بود نیم نگاهی به دختری که رو به روش با یه لبخند ژکوند نشسته بود کرد نا خود اگاه اهی کشید و یاد حرف دوستش محمد افتاد همیشه بهش میگفت تو که هر روز با یه دختر میگردی اگه یه روز ناموس خودتم با یه نفر دیگه دیدی نباید غیرتی بشیو اون روز فرزین بهش خندیده بود و توی تصوراتش حتی یک درصد هم نمیتونست احتمال بده شایسته رو با یه نفر ببینهدختر:وا فرزین چیه به چی زل زدی ؟فرزین همون طور که همه ی حواسش یه شایسته بود گفت:هان؟؟هیچی همین جام پیش شما*************************۸شایسته رو به کامی گفت:خوب به هر حال ما دوستای خوبی برای هم بودیم و امیدوارم خوشبخت بشی خوب کاری با من نداریکامی خندید و با خوشرویی دستشو به سمتش گرفت و گفت:با این که خیلی زود داری کات میکنی ولی هر جور که تو مایل باشی همون کارو انجام میدیمشایسته نگاهی بهش کرد و گفت:هنوز عادت نکردی من دست نمیدم ؟ اوکی پس خدانگهدارت باشهاز جاش بلند شد و به سمت در کافی شاپ رفتفرزین هم سراسیمه از جاش پا شد و رو به دختر گفت:ببخشید گلاره من باید زود برم یه مشکلی پیش اومده من بعد میبینمت فعلا بایگلاره:وا فرزین یعنی که چی کجا ؟؟؟؟سریع به سمت ماشینش رفت و سوار شدشایسته با بی خیالی همیشگیش و در حالی که مانتوی ابی کاربنیش تنش بود و شال ابیشو با بی قیدی روی سرش بود و کولشو روی شونش جا به جا کرد که یه ماشین به سرعت جلوی پاش ترمز زدسرشو بالا اورد تا فحش هایی که اماده کرده بود رو نثار راننده کنه که با دیدن فرزین به معنی واقعی کپ کرد از ترس نمیتونست حتی اب دهنشو قورت بده مات و مبهوت به صورت قرمز و رگ گردن بیرون زده ش نگاه میکردفرزین در حالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه که داد نزنه گفت:سوار شوشایسته انگار زیر پاش قیر پاشیده بودن اصلا نمیتونست از جاش تکون بخورهفرزین:اون روی سگ منو بالا نیار خودت که میدونی اگه پیاده بشم جلوی این همه ادم لهت میکنم بیا سوار شوبا قدمای لرزون به سمت ماشین رفت و سوار شد بی اختیار شالشو جلو کشید و خودشو توی صندلی جمع کرد نمیدونست فرزین از کجا پیداش کرده بودفرزین نیش خندی زد و با عصبیت گفت :تیریپ جدید مبارک !!!!!!!!!!!!چشم حاجی نفیسی روشن چشم پسراش روشن با این دختر تربیت کردنشونشایسته ساکت یه گوشه نشسته بود اصلا جرات حرف زدن نداشت ولی بی اختیار یاد اون روزی که توی مهمونی فرزین رو تو اتاق با یه زن دیده بود افتادداشت جرم خودشو با جرم اون میسنجیداون فقط دلش میخواست ازاد باشه تو همه چی تو مدل پوشش و روابطش و ………..ولی فرزین خیلی راحت با دخترای مختلف میچرخید حاجی هم حرفی نمیزدته دلش با خودش زمزمه کرد :اره خوب اون پسره و ازاده هر کاری بکنه ولی من دخترم و باید طبق اصول بردگی که برام تعیین کرده بودن زندگی کنمفرزین:چیه لال شدی قبلا بلبل زبون تر بودی ؟بعد بی هوا با پشت دست توی صورت شایسته کوبید و گفت :خجالت نکشیدی این رژلب قرمزو مالیدی ؟بعد خنده ی عصبی کرد و گفت:تو اصلا نمیدونی خجالت چی هست ؟شایسته دستشو جلوی دهنش گرفت تا خونش رو زمین نچکه ولی دلش بیشتر از لبش میسوخت کاش حداقل یه نفر این حرفا رو بهش میزد که هر روزشو با یه نفر سیر نکرده بودفرزین با عصبانیت به سمت خونه میروند از بین ماشینا با بی دقتی و ناشی گری لایی میکشیدفرزین:الان با این قیافه میبرمت پرتت میکنم تو خونه تا حاج خانم دسته گلشو تحویل بگیرهجلوی در خونه نگه داشت و رو به شایسته گفت:گم شو پایینشایسته با ترس از ماشین پیدا شد و با قدمای لرزون به سمت خونه رفتاصولا فرزین همیشه هم ارومتر از فرهاد بود هم کمتر کار به کار شایسته داشتبه لحظه ای فکر میکرد که حاجی بابا و فرهاد تو این وضع ببیننش تنش نا خود اگاه لرزیدفرزین به سمتش اومد و با پشت دست محکم به سمت خونه هولش داددرو باز کرد و مادرش رو صدا کردفرزین:مامان خانم حاج خانم کجایید ؟بیا تحویل بگیر دسته گلتومحبوبه خانم با سرعت خودشو به جلوی در رسوند و با دیدن شایسته توی اون وضعیت محکم به صورتش کبوند و گفت:خدا مرگم بده دختره ی چشم سفید این چه وضعشهفرزین دور خونه راه میرفت و گفت:میبینی مامان امروز پیش یه پسر مچشو گرفتم بیا اینم از فکرای بی جای عمومن همون روزی که این اشغال دانشگاه قبول شد گفتم دخترو چه به درس خوندن شوهرش بدید برهاز اولم چشم و گوش این میجنبید چند بار گفتم بهتون بیشتر مواظبش باشیدحالا تحویل بگیر مادر منمحبوبه خانم با گریه روی زمین نشست و گفت:وای خدا خاک بر سر شدیم بعد یه عمر ابرو داری یه الف بچه ابرومونو برد حالا چه جوری جلوی حاجی سر بلند کنم؟حقمه بزنه تو سرم و بگه خاک بر سرت با این بچه تربیت کردنتشایسته با خودش فکر میکرد این همیشه براش جای تعجب بوده که چرا باباش تربیت رو فقط مختص مادر میدونست در صورتی که خودش توی تربیت نقش بیشتری داشتفرزین گوشی رو برداشت و با کلی بد و بیراه از فرهاد خواست که بیاد خونهفرهاد خیلی زود خودشو به خونه رسوند و با دیدن شایسته اخماش به شدت تو هم رفت و داد زد:این چرا این شکلیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فرزین پوزخندی زد و گفت:ماشالا به غیرت جنابعالی که خواهرتون تو کافی شاپ با یه پسره ی بی همه چیز بگه و بخندهفرهاد تقریبا داد زد و گفت :چییییییی؟داری چی میگی تو معلوم هست؟فرزین :خودم مچشو گرفتمدیگه محاکمه ها تقریبا تموم شد و کار به جاهای تنبیه ش کشیدفرهاد به سمتش کرد و دستشو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق برد و داد زد:بهت گفته بودم اگه زیر ابی بری خودم خفت میکنم با ابروی ما بازی میکنی ؟زندت نمیزارمفقط خدا میدونست که شایسته تا شب چه دردی کشید انقدر نوبتی از جفتشون کتک خورده بود که اگه وساطتت محبوبه خانم و التماساش نبود بعید میدونست زنده بمونهتا شب که حاجی اومدشایسته گوشه ی اتاق تقریبا مثل مرده ها افتاده بود مادرش دزدکی براش قرص مسکن اورده بود ولی اخه مگه بدن نحیف و لاغر اون چه قدر توان و گنجایش داشت ؟هردو تا پسرا حداقل دو برابر هیکل شایسته رو داشتنمشت و لگدای که خورده بود دردش خیلی کم تر از طعنه ها و تهمتایی بود که بهش میزدن از یاداوریش چشماش که الان دیگه باز نمیشد پر از اشک میشدفرهاد دائما بهش فحش میداد و متهمش میکرد به هرزگیولی اون اجازه نداده بود دست هیچ پسری بهش بخوره درسته ارمان های خانوادشو رو زیر پا گذاشته بود ولی اونم یه انسان بود و حق انتخاب داشتبا خودش فکر میکرد خداوند با اون همه بزرگی و جلال و عظمتش به انسان قدرت انتخاب میده پس چرا این انسان هاش هستند که این وسط کاسه ی داغ تر از اش شدنو و میخوان خواستشونو به زور تحمیل کننکار به جایی کشید که فرزین خیلی صریح رو به مادرش گفت بود که فردا باید ببرنش دکتر و گواهیشو براش بیارن و اگه شایسته لکه ی ننگشون شده باشه بی برو و برگرد میکشنششب حاجی کلید رو تو در انداخت و وارد شد تو فکر خودش حسابی غرق بودامروز حاجی رسولی اومده بود حجره ش تا در مورد خرج برای محرم صحبتاشونو بکننخبر بهش رسیده بود که حاج فتاح قراره علاوه بر غذا کلی مخلفات دیگه هم بده و از این حرفا با خودش فکر کرد هر جوری که بشه باید از اون بیشتر خرج کنه و سنگ تموم بزارهتو همین فکر بود که با قیافه ی اخمو و درب و داغون فرهاد و فرزین که مثل برج زهر مار روی مبل نشسته بودن مواجه شدسرشو برگردوند و با تعجب به محبوبه خانم نگاهی انداخت با دیدن چشمای قرمز و صورت قرمزش که معلوم بود کلی بهشون زده گفت:سلام چه خبره اینجا ؟همه سلام کوتاهی کردن ولی هیچ کس جرات گفتن واقعیت رو نداشت و همه سکوت کرده بودنمحبوبه خانم به سمت همسرش اومد و گفت:سلام حاج اقا چشمم کف پاتون خسته نباشید بدید من کتتونو اویزون کنمکتشو به دستش داد و گفت:محبوبه میگم چی شده چرا پسرا انقدر عصبانین؟باز این شایسته ی سرتق چی کار کرده ؟محبوبه خانم سرشو پایین انداخت انگار هم به دنیا اوردن بچه ها هم تربیت همه چی پای اون بود با شرمندگی و صدایی لرزون گفت:اقا من شرمنده ی گل روتونم این دختره منو جلوی شما شرمسار کردحاجی با عصبانیت رو به پسرا گفت:د میگم چه خبره؟ابرومون رفته؟چه کرده این دختره با ما؟فرزین به سمتش اومد و گفت:حاجی شما بشینید برای قلبتون استرس خوب نیست من براتون میگمبعد رو مادرش گفت:مامان یه شربت بهار نارنج برای بابا بیارید اعصابش اروم بشهسر بسته ماجرا رو براش تعریف کرد البته خیلی کوتاه و مختصر خودش میدونست از صبح به اندازه ی کافی شایسته کتک خورده و اگه میگفت که توی کافی شاپ با یه پسر مچشو گرفته امشب حکم مرگ خواهرشو صادر کرده بودهر حرفی که فرزین میزد اخم صورت حاجی درهم تر میشد و با عصبانیت بیشتری نگاهش میکرداخر حرفاش از جاش بلند شد و با نگاهی شماتت بار و داد بلندی گفت :خاک بر سر بی غیرت شما دو تا بکنن پس حواس شما کدوم قبرستونی بود هاااااااااااااااااااان؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با سرعت به سمت اتاق شایسته رفت و زیر لب تکرار میکرد:با ابروی من بازی میکنه؟ به خدا میکشمشمحبوبه خانم از ترس جرات نداشت کاری بکنه میترسید که خودش هم از خشم حاجی در امان نمونه و پرده های حرمت و احترام بینشون جلوی بچه ها از بین برهبه سمت فرزین رفت و با التماس گوشه ی لباسشو گرفت و گفت:مادر الاهی فدات بشم اون بچه از صبح داره کتک میخوره دست حاجی بهش برسه میکشدش تو رو خدا برو ارومش کنفرزین در حالی که از زور سر درد زیاد شقیقه هاشو ماساژ میداد گفت:نگران نباش در اتاقشو قفل کردمحاجی دسته ی درو گرفت و خواست که درو باز کنه و باز نشدشایسته با شنیدن صدای باباش بی اختیار از در فاصله گرفت و خودشو به دیوار چسبوند هرچی دعا و ذکر و نیایش بلد بود خوند تا دیگه کتک نخوره میدونست توانش حداقل برای امروز تموم بودحاجی:چرا این در لعنتی باز نمیشه؟اهای دختره ی چشم سفید خوب جواب اعتماد و اطمینان منو دادیچی برات کم گذاشته بودم لعنتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه دستم بهت نرسه زندت نمیزارمبا ابروی من بازی میکنی؟لهت میکنم از تو گنده تراش نتونستن با نفیسی در بیفتن تو یه الف بچه میخوای منو نابود کنی؟کور خوندیفرزین به سمتش اومد و گفت:حاجی من و فرهاد از صبح تا الان به اندازه ی کافی تنبیه ش کردیم براش برنامه داریم من خودم ادم شده و سر به راه شده تحویلت میدمش بیا بشینید رو مبل یه چاره ای بکنیمو شایسته توی اتاقش اروم اشک میریخت به ارزوهاش که نابود شده بودن فکر میکرد اون ۶ ترم از دانشگاهشو خونده بود ولی میدونست ادامه ی تحصیلش یه ارزوی محال بودو زیر لب زمزمه میکرد:برام محبت کم گذاشتی حاجی من خیلی کم تر از اونم که با تو و پسرات در بیفتم میدونم که نابودم میکنید شما خود خواه ترین موجودات روی زمین هستیدحاجی روی مبل نشسته بود و عمیقا توی فکر رفته بود نمیدونست باید چی کار کنه سر محبوبه غر بزنه شایسته رو بزنه یا با پسرا دعوا کنه ؟ولی کاری که نباید میشد اتفاق افتاده بود و با داد و بیداد چیزی حل نمیشدفرهاد:به نظر من تا اقتضاح بزرگتری بالا نیمده باید یه کاری کنیم ازدواج کنهفرزین و حاجی بهش نگاه کردن و تو فکر رفتنجرقه تو ذهن حاجی زده شد چند روز دیگه موعد چک صدرایی بود و میدونست اون در حال حاظر پولی نداره که بهش بدهاز پسرش خیلی خوشش اومده بود و سعی داشت با مراودات بیشتر راهو برای ازدواج شایسته و امیر حسین باز کنه ولی الان دیگه فرصت نبود باید تا قبل از اینکه اتفاق دیگه یا به قول فرهاد گند کاری دیگه ای بالا میومد اونا رو با هر ترفندی شده وادار به این ازدواج کنه چی بهتر از این؟سکوت معنا دار امیر نمیتونست حاجی رو قانع کنه که از سر رضایت روزه ی سکوت گرفته چون اخم های درهمش یه چیز دیگه ای میگفت********************&شایسته گوش اتاقش کز کرده بود و به عکسش توی ایینه ی رو به رو خیره شده بود با خودش فکر میکرد از صورتش چی مونده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟زیر چشمش کبود روی گونه هاش جای سیلی لبایی که پاره شده بود و بدنی که بهتر بود راجبع بهشون اصلا فکر نکنهدلش پر از فریاد های خاموش شده بود تو حال خودش بود که در اتاق باز شد و فرزین با قیافه ی جدی و پر از اخمش وارد اتاق شدنگاهی از سر تحقیر بهش انداخت و گفت:مامان میگه غذا نمیخوری به درک حیف غذا که صرف تو بشهشایسته براق شد و تیز نگاهش کرد دلش نمیخواست ساکت بمونه اون همه کتکی که خورده بود انگار فولاد ترش کرده بود و روحیه مبارزه رو توش قوی تراز جاش بلند شد و رخ به رخ فرزین ایستاد با چشمای مطمئن بهش زل زد و گفت :انقدر برای من جانماز اب نکش من هرچی بودم انقدر شرف داشتم که نزارم دست هیچ پسری بهم بخوره ولی خودم با چشمای خودم تو رو تو بغل یه زن دیدمنگو عقد موقتش کرده بودی که خندم میگیره میدونم شیره مالیدی سر حاجی چون این جوری مجبوری شب تا صبح تو محضر باشیپس انگ هرزگی رو اول به خودت بزن بعد اونو در مورد من به زبون بیارهنوز حرفش تموم نشده بود که کشیده ی سنگین فرزین رو صورت فرود اومدکمربندشو در اورد و به جونش افتادفرزین:نه بابا دم در اوردی من هر کاری کنم پسرم ولی تو چی ؟به حاجی قول دادم ادم شده تحویلت بدمشانقدر کتک میخوری هم از من هم از فرهاد تا زبونت کوتاه بشه به تو ترحمم نیمدهسوزش ضریات خیلی شدید بود ولی شایسته به خودش قول داده بود التماس نکنه و با فشار دادن دندوناش سعی در مهار درد داشتتقریبا نیمه جون شده بود که در باز شد و شکوفه با نگرانی خودشو سپر قرار داد و گفت:فرزین تو رو خدا ولش کن غلط کرده داری میکشیش من خودم باهاش حرف میزنم ولش کنفرزین:حالیش کن تا وقتی که مطیع نشده و زبونش همین قدر درازه باید کتک بخورهکمربندشو سر جاش بست و بیرون رفت و شایسته ناله شو بیرون داد و سرشو به دیوار تکیه دادو زیر لب گفت:بتازونید ولی یه روز نوبت منم میرسه اگه خدایی هست که مطمئنم هست اگه روز جزایی هست که من میدونم نصفش تو همین دنیاست پس بدونید نمیبخشمتون هیچ وقت****************۷امیر حسین توی اتاقش راه میرفت هنوز تصمیم نهاییشو نگرفته بود فردا حاجی نفیسی ازش جواب میخواستنمیدونست باید به شایسته اطمینان بکنه یا نه ؟ولی دلیلی برای اطمینان هم نمیدیداز خیانت متنفر بود و ته دلش میلرزید از روزی که این دختر بخواد با خیانت نابودش کنهکلافه دستی به موهاش کشید و به خانوادش فکر کرد نمیخواست نابودی و خواریشونو ببینهدلش هیچ جوری اروم نمیگرفت اخر وضو گرفت و سجاده اش رو پهن کرد و با خدا از عمق وجودش درد و دل کرد اینده اش رو به خدا سپرد و از اون خواست که به بهترین شکل رقمش بزنهالبته به تقدیر اعتقاد کامل نداشت و معتقد بود این انسان ها هستن که زندگیشونو میسازن و خداوند وسیله ها رو براشون در اختیارشون میزارهالا به ذکر الله تطمئن القلوبدلش حالا یه کم اروم شده بود با ارامش به سمت پایین رفت و کنار مادرش روی مبل نشستنرگس خانم از زیر عینکش نگاهی به امیر کرد و گفت:کاری داری مامان ؟امیر با خونسردی پاهاشو رو هم انداخت و گفت:میخوام برام استین بالا بزنیدنرگس با تعجب و حیرت نگاهش کرد قرانی که تو دستش رو بوسید و روی میز گذاشتنرگس:نه بابا از کی تا حالا ؟افتاب از کدوم طرف در اومده پسر ما زن میخواد؟امیر حسین سعی کرد کاملا طبیعی رفتار کنه دلش نمیخواست هیچ کسی از قضیه بو ببره این فقط یه قرارداد بود بین اون و حاجیامیر:خوب به حرفتون میخوام گوش بدم مگه بده؟نرگس:نه خیلی هم عالیه حالا عروس ناز من کی هست؟امیر :دختر حاج اقا نفیسی خوبه؟چشمای نرگس خانم برقی زد از اول که این دختر رو دیده بود بدجوری مهرش به دلش افتاده بود و از خدا میخواست اون عروسش باشهنرگس:اره پسرم چرا که نهامیر :پس با بابا صحبت کنید اگه ایشون هم راضی بودن زنگ بزنید برای خواستگاری قرار بزاریدنرگس خانم هول از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفتامیر:به کی زنگ میزنی مامان؟نرگس:به باباتامیر:خوب بزار شب بیاد بهش بگونرگس :نه دیر میشه این دختر انقدر خانومه میترسم از دستمون بپره هرچی زودتر بریم خیال من جمع تره


مطالب مشابه :


مجنون تراز فرهاد

نام رمان:مجنون تراز فرهاد (دوجلدی) نویسنده:م.




تمنای تو 15

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. حتی فکر کنم لباس من خیلی بهتر و مناسب تراز لباس دوست




عروس 18 ساله 1

رمان مجنون با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی ور انداز میکرد گفت :3 تا کوچه پایین تراز




رمان عروس18ساله 1

دنیای رمان رمان مجنون nameless. کلی هم با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی به چی فکر کردم ؟




هستی من 7

میخوای رمان شايسته تراز من قسمتت شود نارون و بيد مجنون پوشانده بود




رمان گشت ارشاد3

رمان گشت ارشاد3 به قول فرهاد توی زیر ابی رو توش قوی تراز جاش بلند شد و رخ




رمان آراس ( قسمت 7 )

رمــــان رمان رمــــان ♥ و غذا و مخلفاتش رو بردم رو تراز و میز و مجنون کمی سرخ




برچسب :