رمان یک تبسم برای قلبم (12)


به زنجیر و اویز قلبی که تو دستم بود نگاه کردم.. پوزخندی رو لبهام بود... کادوی شادی بود.. البته که منصور براش خریده بود.. وقتی شادی اومد تو و پیش همه کادو
رو بهم داد و گفت که بابا منصور بهش گفته تولده مامانه بریم براش کادو بخریم نگاههای پر از سوال همه به من برگشت... خودمم باور نمی کردم منصور چنین کاری بکنه..
جوابی هم نداشتم... زنجیر و اویز رو توی جعبه اش گذاشتم و توی کشوی دراور قرار دادم... یادم باشه اینبار که میاد شادی رو ببره بهش پس بدم.. چیزی که با پول منصور
باشه رو نمی خوام...
چند روز بعد خواستگاری یگانه بود... بابا و مامان رفتن خونه عمو.. سارا هم من و شادی رو دعوت کرد خونه شون...من و سارا و شادی داشتیم تو سر و کله هم می زدیم
که موبایل سارا زنگ خورد.. سارا دوید و موبایلش رو برداشت... خطاب به من گفت: منصوره..
سارا: الو...
..............................
سارا: سلام اقای وحدانی... خوبید؟
...............................
سارا: بله شیرین و شادی اینجان.. امری داشتید؟..
...............................
سارا: گوشی به خودش بگید...
بال بال زدم که نمی خوام حرف بزنم ولی سارا با اخمی گوشی رو به دستم داد..بی میل گوشی رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق سارا..
من: الو..
منصور خیلی سرد: سلام.. خوبی؟
من: ممنون..
منصور: زنگ زدم موبایلت خاموش بود..
من: اره.. کسی که بهم زنگ نمی زنه.. منم خاموش کردم...
منصور: خواستم بگم من این هفته نمی تونم بیام دنبال شادی...
من: چیزی شده؟
منصور: مامان یه خرده مریض احواله..
من: اها..باشه .. ایشالا زود خوب بشن..
منصور: راستی شادی کادوت رو داد..
من: اره..
منصور چند لحظه سکوت کرد.. فکر کنم انتظار چیز بیشتری از یه اره داشت..
منصور: خوشت اومد؟
من: فرقی نمی کنه... بهت پسش می دم..
صدای منصور عصبانی شد: واسه چی اونوقت؟
با حرص گفتم: چیزی که با پول تو باشه رو نمی خوام...
منصور واقعا عصبانی داد کشید: خاک بر سرت شیرین.. خاک برسرت.. اونو دخترت برات خریده.. از من حرص داری؟ بیا بزن دم گوشم..فحشم بده نفرینم کن..به اون بچه چیکار
داری؟ فردا پس فردا اون بچه بفهمه کادویی که با هزار ذوق و شوق برات خریده رو بهم پسش دادی چه حالی میشه ...
قلبم مچاله شد.. راس می گفت..اونو شادی برام خریده بود..
منصور داد کشید: هان؟
منم عصبی شدم و گفتم: چته.. باشه نگهش می دارم..چرا داد می کشی؟
منصور: واقعا لیاقت نداری شیرین..
و قطع کرد..زیر لب بهش کثافتی گفتم .. و برگشتم پیش شادی و سارا..
سارا: چی شده که اقا منصور نمیاد دنبال شادی؟
من: نه انگاری مامانش مریضه واسه همون..
شادی: اره.. مامان جون ستلان داره..
چشمای من و سارا همزمان گرد شد.. گفتم: تو از کجا می دونی؟
شادی: وقتی بابا منصور و عمو به عمه مریم می گفتن شنیدم... عمه مریم کلی گریه کرد...
یه جوری شدم.. مادر منصور درسته با من زیاد خوب نبود ولی انقدر هم از دستش اذیت نشده بود که الان ناراحت نشم.. دلم به حال منصور سوخت.. حتی ازش نپرسیده بودم
مادرش چی شده.. به سارا نگاه کردم ...
سارا: راستی وکیل منصور دیروز اومده بود دفتر..
من: فرهادیان؟
سارا: نه مستوفی.. فیش بانکی اورده بود.. منصور همه مهریه ات رو ریخته تو حسابت..
ابروهام از شدت تعجب بالا رفت.. تو این موقعیت چه لزومی داشته همه مهریه منو یه جا تسویه کنه؟.. از خودم بدم اومد که اونجوری باهاش حرف زدم... گوشی تلفن سارا
رو برداشتم و گفتم: من یه زنگ بهش بزنم..
سارا سری تکون داد.. گوشی رو برداشتم و رفتم تو اتاق.. شماره منصور رو گرفتم... خاموش بود..
مامان روسریش رو از سرش برداشت و گفت: مهریه اش شد 400 تا سکه..
ابرومو دادم بالا و گفتم: باریکلا.. بله برون هم داشتین؟
مامان: اره.. گفتن حالا که جواب معلومه و اینا دیگه حرف مهریه هم بزنیم..
بابا: مهریه زیاد بود.. چه خبره یه مهریه به این سنگینی گذاشتن به گردن پسره... مگه یه پسر بیست و چهار پنج ساله چقدر داره؟
پس مسعود بیست و چهار سالش بود؟
مامان: ای اقا کی مهریه داده کی گرفته...
پوزخندی زدم و شادی رو بردم تو اتاقم.. تو بله برون منم دقیقا همین حرف رو می زدن ولی منصور داد و منم گرفتم.. کاپشن شادی رو از تنش دراوردم و رو تخت خوابوندم..
مانتو شال خودم رو دراوردم و رفتم پیش مامان اینا..
مامان: قراره اخر هفته بعد نامزدی بگیرن..
من: چه زود.. من فکر می کردم منتظر می شن فرشاد بیاد..
مامان: اتفاقا منم همین فکر رو می کردم ولی شهلا اونجا گفت فرشاد گفته وسط ترمشونه و نمی تونه هیچ جوره بیاد.. حتی اگه ترمشم نبود کارش طوری نیست که بتونه مرخصی
بگیره..
ابرو از تعجب رفت بالا و گفتم: یعنی فرشاد نامزدی خواهرش نمیاد؟
مامان: اینجور که معلومه نه...طفلی یگانه خیلی ناراحت بود..شهلا می گفت هی اصرار کرده حالا که فرشاد بیاد بعدا نامزدی بگیریم ولی خانواده پسر قبول نکردم.. شهلا
می گفت یه نامزدی می گیرن تا فرشاد بیاد و عقد و اینا...
من: اره.. واقعا حیف شد که فرشاد نیست..
بابا: مرتضی می گفت فرشاد زیاد راضی نیست.. شاید به اون خاطر نیومده...
با خودم گفتم خوب فرشاد پسرداییشو خوب می شناسه..
مامان: راستی شیرین.. موقع اومد یگانه اصرار کرد برای کمک تو تزیین اتاق و اینا بری کمکشون..
من: من برم؟
مامان: اره یگانه گفت.. گفت اگه میشه به شیرین بگین بیاد..
من: باشه ولی اخه شادی رو کجا بزارم؟
مامان: خوب دو روز که پیش اقامنصوره.. بقیه رو هم با خودت می بری دیگه..
من: منصور زنگ زده به سارا.. گفته نمی تونه این هفته بیاد..
بابا: طوری شده مگه؟
من: انگار مادرش مریضه نمی تونه بیاد..
مامان: خدا بد نده..چرا مریض شدن؟
من: شادی می گفت سرطانه..
بابا: الله اکبر..
مامان نچ نچی کرد و گفت: باورم نمیشه.. حاج خانم خوب سرپا بود..
بابا: ایشالا خوب میشن..
سر جام دراز کشیدم..تعجب کرده بودم که چی شده یگانه خواسته من برم کمکش.. می دونم زن عمو زیاد راضی نیست ولی خوب اینجوری که خواسته بودن باید می رفتم.. سلیقه
ام خوب بود.. باید شادی رو هم با خودم می بردم.. خدا کنه شادی روز ارومش می بود و شیطونی نمی کرد.. یادروز عقد خودم افتادم.. چه روزی بود.. با تور سفید بلندم..
موهام که بالای سرم جمع شده بود و تاجی که روی سرم گذاشته بودم.. چه تاجی هم گذاشته بودم.. با پیراهن دکلته پر از سنگ دوزی و دامن پفی.. لباس عروسی من همون
پنج سال پیش تو فامیل تک بود.. چه شب رویایی بود برام.. دعا کردم لااقل یگانه توی زندگی اش خوشبخته بشه.. دختر خوبی بود.. اینکه ساکت و یه خرده ماست بود دلیل
نمی شد دختر بدی باشه.. یا لیاقت زندگی خوب رو نداشته باشه.. همین که منو از تو خونه می کشید بیرون و سرم رو به کاری گرم می کرد ازش ممنون بودم.. باید کل سلیقه
ام رو به کار می بردم..
 
زن عمو زیاد راضی نبود من برم کمکشون.. ولی یگانه ولم نمی کرد.. نمی دونستم چی شده یگانه انقدر بهم علاقه مند شده.. قبلنا زیاد با هم ارتباط نداشتیم.. عمه یکی
از دوستاشو که یه خیاط خیلی خوب بود معرفی کرد و برای لباس نامزدی رفتیم پیشش..هر جا که می رفتم باید شادی رو هم می بردم.. پیش خیاط با دیدن اون همه لباس رنگارنگ
و عکس رو دیوار باز افسار پاره می کرد... همه ش باید دنبالش می بودم مبادا خرابکاری نکنه..یگانه یه مدل ساده پیشنهاد داد.. تعجب کردم.. انگار این دخترهیچ اشتیاقی
نداشت.. حرصم گرفته بود...
من: یگانه این خیلی ساده اس..
یگانه: یعنی قشنگ نیست؟
من: نه چرا قشنگه ولی عین مانتو می مونه..
یگانه به عکس لباس نگاه کرد.. گفت: خوب حالا چیکار کنیم؟
عکس دیگه ای برداشتم و گفتم: ببین بالاتنه این خیلی قشنگه...
یگانه: نه دکلته نمی خوام..
من: خوب کاری نداره یه نیم کت روش بپوش..
یگانه: نه کلا دکلته نمی خوام..
صدای یه چیزی اومد.. من: شادی.. کجا رفتی.. دست به چیزی نزن..
لبخندی روی لبهای یگانه اومد..گفتم: خوب پس بزار یقه اش رو بازتر کنیم..
یگانه نگاه ناراضی اش رو روی عکس دوخت ولی اخه لباس کاملا ساده بود.. لباس ماکسی استین سه ربع و یقه هفت که لباس نامزدی نمی شد...
یگانه: فقط زیاد باز نباشه..
حودکارم رو روی عکس کشیدم و گفتم: این یقه خوبه؟؟
یگانه سرش رو تکون داد و گفت: اره خوبه..
باز دوباره صدای یه چیزی اومد و بعد یکی از مانکنها با لباس تو تنش افتاد رو زمین.. من و یگانه هر دو از ترس برگشتیم.. شادی داشت با چشمهای گشاد نگامون می کرد...
با حرص نگاش کردم و با دندونهای روی هم گفتم: شادی.. از دست تو..
شادی که لبخند یگانه رو دید ریز ریز خندید.. مانکن رو از رو زمین بلند کردم و سرجاش گذاشتم.. لباس رو مرتب کردم و با لحن عصبانی ولی اروم به شادی گفتم: شادی
یه بار دیگه از این کارا بکنی دفعه بعد نمیارمت.. می مونی پیش مامان بزرگ...
شادی: باشه مامان.. قول می دم قول می دم..
و بعد دوباره رفت به سمت دیگه..
یگانه: چیکارش داری بزار بازی کنه..
من: بازی نمی کنه خرابکاری می کنه..
بعد دوباره عکس رو به طرفش گرفتم و گفتم: ببین به نظرم پارچه بالا تنه رو دانتل کنی خیلی بهتره..
دوباره یه صدای دیگه اومد...
من: شادی.. کجایی؟؟.. بیا اینجا..
یگانه: دانتل نه..
من: ولی خیلی خوشگل میشه ها... کار هم روش قشنگتر دیده میشه..
یگانه باز ناراضی سرش رو تکون داد.. اصلا نمی دونستم چرا به فکر قشنگتر شدن نبود.. من که تا لباس انتخاب کنم کل ژورنالها و اینترنت رو به هم ریخته بودم... ولی
یگانه حتی به فکر یه خرده شیک کردن لباسش نبود...
من: باشه اگه دانتل دوست نداری بزار دور استیناش چین بدیم.. اینجوری..
بعد دور استینهاشو عین گل هلالی کشیدم..
من: بعد دوتا گل از پارچه لباستم بزاریم اینجا گوشه یقه ات..
بعد دوتا گل در سمت چپ یقه لباس کشیدم و عکس رو به دست یگانه دادم و گفتم: چطوره..
یگانه نگاه موشکافانه ای به لباس کرد و گفت: اره.. این قشنگتر شد..
شادی با صدای منو صدا زد و گفت: مامان.. من دستشویی دارم..
از جام بلند شدم و شادی رو بردم دستشویی.. بعد از اینکه از دستشویی اومدیم بیرون دیدم یگانه عکس رو به خیاط نشون میده...
شمسی خانم: خوب این مدل خیلی ساده اس.. کار زیادی نداره..
یگانه: من همین مدل رو می خوام..
شمسی خانم: تور هم می زنی؟
یگانه: نه نامزدیه.. تور نمی خواد..
شمسی خانم: تور بزنی قشنگتره ها.. لباست از سادگی هم درمیاد..
در همین بین زن عمو همراه زندایی یگانه که مادرشوهرشم می شد و دختر داییش رسیدن.. با شیرینی و گل.. با ورود اونا تازه فهمیدم شادی چقدر اروم بوده.. انقدر سروصدا
کردن و هلهله که اصلا یادمون رفت چیکار داشتیم می کردیم..
زن عمو: حالا مدل چی شد؟
یگانه مدل رو به دست مادرش داد و گفت: اینه..
اخم های زن عمو با دیدن لباس رفت تو هم و گفت: این چیه؟.. این مانتوه یا لباس نامزدی؟
من: زن عمو منم همینو بهش گفتم..ولی میگه من اینو دوست دارم..
زن عمو نگاهی به من کرد که انگار من اون لباس رو به گردن یگانه گذاشتم..عکس رو به طرفی انداخت و گفت: لازم نکرده.. یه مدل دیگه انتخاب می کنیم..
یگانه اصرار کرد: ولی مامان... من اینو دوست دارم.
زن عمو نگاه عصبانیش رو به یگانه دوخت و گفت: گفتم نه... می خوای ابرومون رو ببری؟
زن دایی یگانه: مادرت راس میگه یگانه جون.. این همه مدل قشنگ.. چرا رفتی سراغ این مدل..
زندایی یگانه و زن عمو سرشون رو توی ژورنالها کردن و بالاخره یه مدل دکلته پر زرق و برق انتخاب کردن.. اینبار یگانه با اصرار یه نیم کت هم به لباس اضافه کرد..
دلم به حال یگانه سوخت.. اصلا حتی نظرش رو هم نخواستن.. درست مثل یه بچه.. حتی من برای شادی می خواستم لباس بخرم نظرش رو می پرسیدم..یگانه بق کرده بود.. وقتی
خیاط داشت اندازه هاش رو می گرفت عین یه رباط وایساده بود.. نه شوقی نه چیزی..موقع بریدن پارچه رسید.. زن دایی یگانه یه جوری نگام می کرد.. می دونستم نباید
اونجا باشم.. شادی هم که مدام ورجه ورجه می کرد.. به بهانه شادی از اون جمع خارج شدم..
به اصرار عمه منم پیش همون خیاط یه کت و دامن سفارش دادم.. خیاطی بزرگی بود.. خود شمسی خانم سه تا شاگرد زیر دستش داشت که عمه می گفت کار هر سه تاشون عالیه
ونباید نگران باشیم.. خود شمسی خانم که کارهای بزرگ رو برمی داشت...خونه زن عمو بودیم و داشتیم خونه رو برای روز نامزدی مرتب می کردیم.... یگانه دانشگاه بود..شادی
هم که مثل همیشه داشت اون وسط شلنگ تخته می نداخت و زیر دست و پای همه می رفت هر دفعه هم زن عمو چشم غره نثار من می کرد.. هر چقدر شادی رو گوشه ای می کشیدم
و دعواش می کردم حتی تهدیدش می کرد چشم چشم می گفت و دو دقیقه ساکت می شد ولی باز روز از نو روزی از نو.. واقعا کلافه داشتم می شدم... از منصور خبری نداشتم..
به جز اینکه دوباره به سارا زنگ زده بود و گفته بود که این هفته هم نمی تونه بیاد شادی رو ببره.. البته بهتر هم بود چون می خواستم شادی هم تو نامزدی یگانه باشه..
خونه قرار بود نامزدی جمعه باشه.. تمام مبلها جمع شده بود تو اتاق فرشاد چون قرار بود از بیرون میز و صندلی اجاره کنن فقط مبل سه نفره رو برای جایگاه عروس و
داماد گذاشتن بمونه... شیرینی و کیک و ارایشگاه همه اینا رو سفارش داده بودن... دختر خاله یگانه همون که وقت رفتن فرشاد اخماش تو هم بود همون مبل سه نفر رو
با روبان و پاپیونهای بزرگ و گل های پارچه ای به طرز زیبایی تزیین کرده بود طوری که دهن خود من باز موند... ولی عکس العمل یگانه فقط یه دستت درد نکنه خیلی قشنگ
شده بود.. کم کم داشتم به حرف سارا می رسیدم که یگانه داره به زور ازدواج می کنه... بعد از ناهار شادی رو به زور تو اتاق یگانه خوابوندم... تا بخوابه تمام عروسکهای
یگانه رو از تو کمد اورد پایین.. اگه خونه عمه یا سارا بود خجالت نمی کشیدم.. اونجا راحت بودم ولی اینجا خونه زن عمو معذب بودم.. یگانه وارد اتاق شدم..به ارامی
به من گفت: خوابید؟
سرم رو تکون دادم.. اومد و روی زمین کنارم دراز کشید.. به ارامی گفتم: چی شده حال نداری..
یگانه: طوری نیست یه خرده سرم درد می کنه...
من: از فرشاد چه خبر؟..
لبخندی رو لبهای یگانه نشست و گفت: جات خالی..دیشب باهاش حرف زدیم.. خوب بود.. اگه امشب بمونی زنگ می زنم باهاش حرف بزنی..
از وقتی فرشاد رفته بود اصلا باهاش حرف نزده بودم دلم براش تنگ شده بود... اولین تفنگدار ما سه نفر بود.. من و سارا و خودش..
من: اره .. از وقتی رفته باهاش حرف نزدم.. راستی لباستو پرو کردی؟
یگانه: اره.. فردا هم یه سر پرو دارم..
من: قشنگ شده؟
یگانه: قشنگ شده ولی من دوستش ندارم..
من: چرا.. هنوز دلت پیش اون پیراهن ساده اس؟
یگانه: اره.. اونو فرشادم خیلی دوست داشت.. وقتی شنید مامان نزاشت اونو بدوزم خیلی ناراحت شد..
چیزی نگفتم..یگانه هم چشماشو رو هم گذاشت تا کمی استراحت کنه.. اروم بلند شدم و رفتم پیش زن عمو اینا تا یه خرده کار کنم بعدا نگن اومد اینجا همش با بچه اش
بازی کرد... صدای پچ پچ زن دایی یگانه و زن عمو رو از تو اشپزخونه می شنیدم..خوشم نمی اومد گوش وایسم رفتم تو هال و شروع به جمع و جور کردم..زن عموم وقتی دید
من تو هالم صدام کرد تا برم کمکشون.. کاز زیادی برای نامزدی نمونده بود...
کمی که گذشت صدای یگانه که اومد که داشت با کسی حرف می زد.. یه خرده بعد یگانه با لپ تاپش اومد تا اشپزخونه.. فرشاد بود..یگانه لپ تاپش رو روی میز گذاشت.. زن
عمو و زن دایی یگانه همچین با سروصدا شروع کردن با فرشاد حرف زدن که گفتم الان شادی از خواب بیدار میشه.. بدو بدو رفتم تو اتاق ولی شادی تخت خوابیده بود..زن
عمو مدام قربون صدقه فرشاد می رفت.. دوست داشتم می رفتم و منم حرف می زدم ولی مگه زن عمو مجال می داد.. گزارش تمام کارهای این چند روزه رو به فرشاد داد....
بالاخره بعد از بیست دقیقه یگانه رو به فرشاد گفت: راستی فرشاد..شیرین هم اینجاس.. منتظره باهات حرف بزنه...
صدای فرشاد رو شنید: ااا جدی؟ کجاس این شیرین خانم؟
خوشی ریخت تو دلم..صدای شاد فرشاد رو بعد از ماهها می شنیدم..یگانه لپ تاپ رو به سمت من چرخوند... تو پنجره کوچیکی فرشاد رو دیدم و تو پنجره کناریش عکس من اومد..مثل
همیشه مرتب بود.. تی شرت سه دکمه سرمه ای تنش بود..
من: سلام فرشاد
فرشاد: بببببببه .. سلام.. ابجی خانم خودم.. چطوری؟
من: خوبم تو چطوری فرشاد..
فرشاد: ما هم روزگار می گذرونیم..راستی شیرین.. خیلی ناراحت شدم قضیه تو رو شنیدم..
یکباره تمام شادی که تودلم بود پر کشید.. نمی دونم چرا انتظار نداشتم فرشاد به این قضیه اشاره کنه..
فرشاد: اقا منصور ادم بدی نبود... نمی دونم چرا اینجوری شد.. بابا که گفت شکه شدم..
تو دلم گفتی برای چی شکه شدی فرشاد.. تو زندگی ما نبودی که ببینی منصور چه کار می کرد.. چه زندگی برای من ساخته بود که جهنم رو با چشمای خودم می دیدم.. یه دقیقه
خوب بود و یه روز جهنمی.. نمی دونست منصور با من و بچه اش چه کرده بود..
سعی کردم لبخندی بزنم و گفتم: ممنون..دیگه هر چی بود گذشت...
فرشاد با خوشحالی گفت: موش کوچولو چیکار می کنه؟
من: اینجاس.. خوابیده..
انگار کسی پیش فرشاد بود.. چون صدایی رو شنیدم ولی تشخیص ندادم چی داره میگه.. فرشاد هم برای اون شخص سرش رو تکون داد وگفت: الان میام..
بعد با لبخند به سمت من برگشت و گفت: شیرین جون من باید برم.. خوشحال شدم دیدمت..
من: منم همین طور..مواظب خودت باش..
فرشاد با همون شوخ طبعیش گفت: تو هم همین طور.. به عمو و زن عمو هم سلام برسون..
من: سلامت باشی..
فرشاد: خودت ناراحت نکنی ها خواهری.. چیزی که زیاده مرد..
و بعد بلند خندید.. از خنده اش خنده ام گرفت..
من: زهرمار..
فرشاد به زود خنده اش رو جمع کرد و گفت: کاری نداری؟ خداحافظ
و پنجره رو بست.. اره فرشاد.. اونی که زیاده مرده.. مردایی که زدن زیر مردیشون..
شب نامزدی یگانه بود.. کت و دامن طوسی رنگمو از خیاط گرفته بودم..تنها ارایشی که کرده بودم یه خط چشم ساده بود با رژ صورتی..موهای قهوه ای رنگم رو با کریپس
پشت سرم بستم و چتری هامو رو پیشونیم ریختم.. حاضر و اماده بودم تا بریم خونه عمو.. عمه هر کاری کرده بود نتونسته بود حریف سارا بشه.. سارا با همون پیراهن بنفشی
که گوبای پارتی فرشاد پوشیده بود قرار بود بیاد.. شادی که کلا روی پا بند نبود.. پیراهن عروسکی صورتیش رو پوشیده بود.. موهاشو خرگوشی براش بسته بودم و دوتا
سنجاق گل هم به سرش بسته بودم...همراه مامان و بابا به سمت خونه عمو رفتیم.. عمه و سارا قبل از ما رسیده بودن.. زن عمو ارایشگاه رفته بود و موهاشو سشوار کشیده
بود.. با این که کاری نمونده بود ولی همچنان عمه در حال رفت و امد و دستور دادن بود که مبادا چیزی فراموش بشه.. باز هم شادی شیطونی هاش رو شروع کرد.. برای اینکه
لباسم رو عوض کنم گذاشتمش پیش سارا.. ولی تو اتاق بودم که زن عمو سراسیمه وارد شد و گفت: شیرین جون..میشه شادی رو صدا کنی؟.. رفته رو مبل عروس و داماد نشسته
هر چی بهش می گم پایین نمیاد..
بعد بدون اینکه منتظر جواب من بشه از اتاق رفت بیرون..سریع لباسم رو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی.. شادی اروم و ساکت رو مبل نشسته بود و کاری نمی کرد.. به سمتش
رفتم و گفت: شادی جان. بیا پایین عزیزم.. اونجا که جای تو نیس..
شادی اصرار کرد: من می خوام اینجا بشینم
من: نمیشه عزیزم.. اینجا جای یگانه جونه..
شادی: هنوز که نیومده.
من: میاد دیگه.. الان میاد..بیا.. می زنی پاپیونها رو خراب می کنی..
شادی: به خدا من به چیزی دست نمی زنم...
من: می دونم ولی بیا پایین.. بیا بریم بهت شیرینی بدم..
شادی با غراز مبل پایین اومد و با هم رفتیم پیش سارا...سارا با دیدن شادی پرسید: اخی.. لب و لوچه رو .. چرا اینجوری؟
با گلایه به سارا گفتم: مثلا من شادی رو به تو سپرده بودما.. چرا گذاشتی برم بشینه رو مبل؟
سارا: اخه کاری نمی کرد.. ساکت نشسته بود خوب..
من: زن عمو دلخور بود..
سارا ابروشو داد بالا و گفت: زن عمو همیشه دلخوره..
امین نزدیک ما شد.. کت و شلوار قهوه ای سوخته به تن داشت با کراوات قهوه ای .. شوهر سارا هم مثل خودش بود.. یه لحظه دلم هوای اینو کرد که منصور هم اینجا بود..
با اون قد بلند و تیپی که می زد.. زود فکرش رو از مغزم بیرون راندم.. که چی.. هنوز بعد از این همه مدت بعد از این همه کاری که باهم کرد نباید بهش فکر می کردم..
بعد از مدت کمی یگانه و مسعود اومدن.. صدای هلهله و موسیقی بلند شد... یگانه قشنگ شده بود.. با ارایش ملیحی که روی صورتش بود و موهای شینیون و گلی که سمت راست
موهاش زده بود.. زن عمو رو سرشون گل می ریخت و یگانه و مسعود با مهمونها خوش و بش کردن..فرصت پیدا کردم به مسعود دقیق نگاه کنم.. تقریبا همقد فرشاد بود.. با
لبخند پت و پهنی داشت به مهمونا خوشامد می گفت ولی یگانه همونجوری اروم بود..با لبخند کمجونی که رو لبش بود به مهمونا خوش امد می گفت.. نزدیک ما که شدن اروم
رفتم پشت سر مامان. نگاه مسعودد لحظه ای رو من لغزید.. بهش نگاه نمی کردم.. لبخندی به یگانه زدم... سریع از جلوی ما رد شدن.. نگاه من لحظه ای به مادر مسعود
افتاد که داشت یه جوری نگام می کرد.. خودم رو به ندیدن زدم.. پس واسه همین بود که اصرار داشتن شده بدون فرشاد هم شده نامزدی رو برگزار کنن.. می ترسیدن مبادا
مسعود بیاد طرف من.. پوزخندی زدم.. بدترش رو دیده بودم.. دیگه اینها به چشمم نمی اومد...فقط این وسط شادی تا تونست اتیش سوزوند... زیر پای همه بود.. فقط اون
وسط می لولید و به حرف من هم گوش نمی کرد.. تنها چشم غره های زن عمو بود که گیر من می اومد.. سعی می کردم نادیده بگیرمشون ولی وقتی دخترخاله یگانه داشت کیک
رو می اورد و شادی به سمتش دوید و کم مونده بود کیک از دستش بیفته رو زمین دیگه نتونستم تحمل کنم.. شادی رو کشون کشون بردم تو اتاق یگانه.. واقعا این بچه رو
اعصابم بود.. نمی دونم چرا اینجوری می کرد.. به زور نگهش داشتم...سارا اومد تو اتاق..
سارا: چرا اوردیش اینجا..
من: نمی بینی چه اتیشی می سوزونه... اعصابم رو خرد کرد..
سارا: ای بابا خوب بچه اس.. دوست داره بازی کنه..
من: اخه اینجا جای بازی کردنه؟
سارا رو به شادی گفت: خوشگلم.. کار خوبی نمی کنی ها... کیک کم مونده بود از دست اون خانومه بیفته.. اگه کیک می افتاد خیلی بد می شد...
شادی بق کرده بود.. با بغض گفت: منم کیک می خوام خوب..
سارا: خوب الان کیک رو می برن به تو هم کیک می دن.. نمیشه که بدویی سمت کیک..
شادی لب ورچید و گفت: اصلا من بابامو می خوام.. بابام چرا اینجانیست..
ای داد بر من.. این تازه باباشو هم می خواد.. دستم رو روی سرم گذاشتم و پوفی کردم..
سارا: بیا بریم عزیزم.. بیا..
دست شادی رو گرفت و از اتاق بیرون رفت..
نامزدی یگانه به سلامتی تموم شد.. هرچند برام اعصاب نمونده بود.... شادی با شیطونی های بی حد و حسابش و محدودیتهایی که داشتم حسابی منو عذاب می داد..اگه اون
محدودیتها نبود مثل همیشه باهاش کنار می اومدم ولی شادی همش بهانه پارک و شهربازی می گرفت... تو فامیلهامون کسی نبود که بچه ای به سن شادی داشته باشه.. تنها
کسی که بود پسر مینا دخترخاله ام بود که شادی هیچ رقمه باهاش کنار نمی اومد... موهای شادی رو می کشید و داد شادی رو درمی اورد.. تهش یا کتک کاری می کردن یا
شادی جیغ می کشید و گریه می کرد.. از اونجایی هم که هر وقت با منصور بود منصور گردش می بردش گلایه می کرد که چرا من هیچ جا نمی برمش.. مخصوصا اینکه با سرد شدن
هوا بابا و مامان کمتر جایی می رفتن... نمی تونستم براش توضیح بدم بیرون کسایی هستن که هر حرکت منو خنده ام رو نگاهم رو لباسم رو ارایشم رو تعبیر به هرزگی می
کنن... بچه من که این چیزها رو نمی فهمید... وسط هفته بود..
شادی: من می خوام برم بازی کنم..
من: الان میام باهم گیم بازی می کنیم..
شادی من گیم نمی خوام.. دوست ندارم..
من: بیا کارتن ببینیم پس..
شادی: می خوام برم پارک..
من: عزیزم الان که نمیشه رفت پارک.. هوا زود تاریک میشه..
شادی: ولی با بابا منصور که می رفتیم تا خیلی بعد از این می موندیم...
پوفی کردم و گفتم: پس صبر کن بابا منصورت بیاد با اون برو..
شادی بق کرد: بابا منصور کی میاد؟
من: نمی دونم چند روز دیگه..
شادی: من الان می خوام..
داشتم عصبی می شدم.. گفتم: الان که نمی شه عزیزم.. گفتم صبر کن بابات بیاد..
شادی: تو اصلا دیگه با من بازی نمی کنی
من: چرا عزیزم.. می گم بیا با هم بازی کنیم ولی تو گوش نمی دی خوب..
شادی: من می خوام بریم پارک اونجا بازی کنیم...
من: شادی چرا گوش نمی کنی؟ می گم نمی تونم ببرمت پارک... نشنیدی؟
با بالا رفتن صدای من شادی هم صداشو بالا برد..
شادی: چرا نمی تونی من می خوام برم پارک...
از عصبانیت به حد انفجار رسیدم...ولی بازجلوی خودم رو گرفتم...
من: بیا عزیزم.. بیا بعدا می ریم پارک بیا بریم کارتن تماشا کنیم..
شادی عقب رفت و داد کشید: نه نمیام.. دیگه دوستت ندارم.. می خوام برم پیش بابا منصور اون منو همه جا می بره... تو هیچ جا نمی بری..
با شنیدن این حرف دیگع نتونستم تحمل کنم..با عصبانیت دست شادی رو گرفتم و کشون کشون به سمت اتاق بردم..با این کارم شادی شروع کرد به جیغ کشیدن.. از جیغ شادی
عصبانی تر شدم... مامان اومد جلوم رو بگیره که سر مامان داد کشیدم: مامان شما دخالت نکنین..
شادی همچنان جیغ می کشید و گریه می کرد و مامان رو صدا می زد.. دقیقه به دقیقه عصبانی تر می شدم.. انداختمش تو اتاق.. خواستم فرار کنه که گرفتم و هلش دادم..مامان
پشت سرم وارد اتاق شد..
مامان: ولش کن شیرین...بچه اس..
سر شادی داد کشیدم: بگو. یه بار دیگه هم بگو..
شادی گریه می کرد...ولی انگار اشکاش رو نمی دیدم.. تو اون لحظه فقط می خواستم عصبانیتم رو خالی کنم...
داد کشیدم: دوستم نداری؟ اره؟.. می خوای بری پیش اون بابای عوضیت؟ گمشو برو.. منه احمق رو بگو که به خاطر توی توله داشتم به هر کاری تن می دادم..
مامان دستم رو کشید و گفت: بیا اینور شیرین.. چیکار داری بچه رو..
شادی که دید مامان داره منو ازش دور می کنه وسط گریه اش داد کشید: اره دوستت ندارم.. می خوام برم پیش بابا...
از شنیدن این حرف انقدر عصبانی شدم که بی معطلی یکی زدم تو گوش شادی.. شادی پرت شد رو تخت و گریه اش بدتر شد.. مامان تقریبا منو به عقب هل داد و با صدای بلند
گفت: بیا اینور شیرین.. چیکار می کنی بچه رو...
شادی رو بغل کرد...هنوز عصبانیتم در اوجش بود... با حرص گفتم: می خوای بری پیش بابات.. باشه الان می رم زنگ می زنم بهش می گم بیاد توی احمق رو ببره .. دیگه
نمی خوام ریختت رو ببینم...
با عجله رفتم سمت تلفن..صدای گریه شادی با شیرین شیرین گفتنهای مامان قاطی شده بود و بیشر اعصابم رو تحریک می کرد.. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره منصور رو گرفتم...
دستام از حرص می لرزید لبامو با زبونم تر کردم.. بعد از چندتا بوق صدای خسته منصور تو گوشی پیچید: الو..
من بی توجه به صداش گفتم: الو ..منصور.. بیا شادی رو ببر.. بهانه تو رو می گیره...
منصور: نمی تونم .. گرفتارم..
عصبانی گفتم: یعنی چی گرفتاری؟.. چه گرفتاری داری؟ میگم بیا ببرش..
صدای منصور خسته تر شد و گفت: شیرین تو رو خدا سرش رو گرم کن.. من این هفته اصلا نمی تونم بیام...
بیشتر عصبانی شدم: چرا اونوقت؟.. چی شده مگه..
چند لحظه سکوت پشت تلفن برقرار شد و بعد صدای منصور: دیشب مامان تموم کرد..
به یکباره تمام عصبانیتم پر کشید.. گوشی از دستم افتاد رو زمین..
با سارا شروع کردیم به قدم زدن.. هوا سرد شده بود.. شادی رو فرستادم پی بازی..باورم نمی شد مادر منصور مرده باشه... حاج خانم؟؟.. تک تک لحظه هایی که داشتیم
از جلوی چشمام رد می شد.. حرفاش.. کاراش.. نیش هایی که گاهی می زد.. محبتهایی که می کرد.. یعنی امروز زیر خروارها خاک دفنش می کنن؟.. انگار همین دیروز بود که
به من می گفت بهتره یه پسر برای منصور بیارم.. نمی دونست درد منصور پسر نیست...مامان و بابا برای مراسم تدفین رفته بودن.. هرچند منصور تشکر کرده بود ولی بابا
و مامان رفته بودن... من نرفتم.. دلیلی نداشت برم.. دیگه جز اون خانواده نبودم.. فقط تلفنی با مریم حرف زدم.. پشت تلفن گریه کرد ولی من حتی سعی نکردم تظاهر
به گریه کردن بکنم...
سارا: باورم نمیشه شادی رو زده باشی..
بی تفاوت گفتم: رو اعصابم بود...
سارا: مگه چی گفت؟؟ همش گفته بود بیا با من بازی کن چون حوصله نداشتی باید بگیری بزنیش؟
من: جای من نیستی سارا.. هر وقت خواستی میری.. هر وقت خواستی میای.. همه کارهای من الان زیر ذره بینه.. هیچ جا تنهایی نمی تونم برم مبادا یکی مزاحمم بشه...
سارا اخماشو کشید تو هم و گفت: اخه این دلیله؟ فکر می کنی مزاحم من نمیشن؟
منک تو با من فرق می کنی سارا.. تو شوهر داری..ولی به قول مامان من یه لقمه چرب و نرم و اماده ام... منتظرم فقط بزارنم تو دهنشون... فرهادیان یادت رفته؟.. تازه
اون تحصیلکرده اش بود..
سارا سری تکون داد.. می دونست که راس می گم..
سارا: ای کاش یه کار پیدا کنی...
من: چه کاری؟ کاری بلد نیستم... در ضمن.. این بچه بدون من تو خونه نمی مونه.. خودم به زور نگهش می دارم پیش مامان که اصلا نمی مونه... اخر هفته ها رو هم که
منصور یکی در میون میاد.. الانم که اینجوری..
شادی رو صدا زدم: شادی.. یواشتر مامان.. می خوری زمین..
شادی: چشم..
من: تو چیکارا می کنی سارا.. از یگانه خبر داری؟
سارا: من که هیچی.. یگانه هم خوبه.. بد نیست.. زن عمو دیروز زنگ زده به مامان.. بابت خیاط و اینا تشکر کنه... با یه به به و چه چهی از دومادش تعریف می کرد...
پوزخندی زدم و گفتم: پسر برادرشه دیگه..
مراسم سوم و شب هفت مادر منصور برگزار شد.. مامان همه رو رفت.. ولی من نرفتم.. بابا می گفت منصور حسابی کلافه بوده.. خوب حق داشت.. مادرش رو از دست داده بود..
مادر من با اینکه بعد از طلاقم سخت گیری می کرد ولی فکر از دست دادنش منو دیوونه می کرد.. با شادی هم کم و بیش راه می اومدیم.. بابا بیشتر بیرون می بردمون..
مامان به خاطر پا دردش زیاد نمی تونست باهامون بیاد..بنابراین زیاد نمی تونستیم بیرون بمونیم..یه روز که من و بابا و شادی بیرون بودیم منصور به مامان زنگ زده
بود... وقتی به خونه برگشتیم..
مامان: اقامنصور زنگ زده بود...
من: چی می گفت؟
مامان: نمی دونم.. گفت بعدا زنگ می زنه..
سری تکون دادم..نیم ساعت بعد تلفن زنگ خورد... شادی به سمت تلفن دوید و گوشی رو برداشت.. از لحنش فهمیدم منصوره..
شادی: سلام بابایی...
...............................
شادی: چرا نمیای پیش من؟
...........................
شادی: زود بیای ها...
بعد منو صدا زد و گفت: مامان.. بیا بابا با تو کار داره...
بی میل گوشی رو از دست شادی گرفتم...
من: الو..
صدای منصور مثل همیشه خشک بود: سلام..
من: سلام..
منصور: ساک شادی رو حاضر کن.. فردا میام ببرمش..
من: ساکش چرا؟
منصور: مریم اینا دارن میرن شمال.. کار بهمن رو دادن اونجا.. منم باهاشون میرم.. میگم شادی هم باهام بیاد...
دلم هوای مسافرت کرد.. منم مسافرت می خواستم.. اونم شمال..
گفتم: این وقت سال که اونجا سرده...
صدای منصور عصبانی شد و گفت: دو سه روز پیش که زنگ زده بودی داد و بیداد که بیا ببرش.. چی شده الان دلسوزش شدی که شمال نبرش سرده؟.. بچه مه هر جایی دلم بخواد
می برمش.. به تو هم هیچ ربطی نداره.. فردا صبح تا ساعت 10 حاضرش کن بیام ببرمش.. چیزی رو جا نزار..
و بعد تق تلفن رو قطع کرد..بهم بر خورد..چیزی نگفتم. ولی شاید این بهتر بود.. چند روزی شادی می رفت و منم یه نفسی می کشیدم... شادی رو صدا زدم و بهش گفتم که
قراره با بابا منصور بره مسافرت..انقدر سرو صدا کرد و بالا پایین پرید .... ساکش رو براش بستم.. نمی دونم چرا دلم یه جوری بود.. شور می زد.. شب پیش شادی خوابیدم
و تا صبح توی بغلم بود... برای اولین باربود که ازم اینهمه جدا می شد... صبح باز دلشوره اومد سراغم.. صدقه کنار گذاشتم.. ساعت 10و نیم بود که منصور اومد دنبال
شادی..تعجب کردم.. با تاکسی اومده بود..یعنی با ماشین خودش نمی رفت؟ساک رو به دست منصور دادم..و شادی رو محکم بغل کردم..باز دلم شور افتاد... چرا اینجوری شده
بودم.. چرا همش منتظر یه اتفاق بد بودم...منصور دست شادی رو گرفت..
رو به منصور گفتم: با احتیاط برین..
منصور سری تکون داد و باز گفتم: شبا دستشویی شادی یادت نره ها..
منصور اروم گفت: یادم هست.. این همه وسایلشه؟.
گفتم اره...
منصور و شادی سوار تاکسی شدن و تاکسی راه افتاد... شادی برگشت و برای من دست تکون داد.. لبخندی زدم و براش دست تکون دادم..
قرار بود شادی و منصور سه روزی بمون شمال..هر دفعه می خواستم با شادی حرف بزنم به موبایل منصور زنگ می زدم اونم یا گوشی رو می داد با شادی حرف بزنم یا می گفت
رفته پی بازی... همش سفارش می کردم مبادا منصور حواسش پرت بشه و شادی بره تو دریا ولی حتی مریم هم با من صحبت کرد و اطمینان داد که حواسش هست ولی باز دلم داشت
شور می زد... مونده بودم شادی که از شمال برگرده چطوری باید دوباره تو خونه نگهش دارم..شبی که قرار بود منصور راه بیفته بهش زنگ زدم..
من: هنوز راه نیفتادی؟
منصور: چرا.. راه افتادیم..
من: ساعت چند می رسی؟
منصور: نمی دونم 11-12.. شادی رو می برم خونه خودم... خیلی خسته ام.. نمی تونم بیارم پیشت...
من: باشه پس بهت زنگ می زنم..
منصور: شارژ موبایلم داره تموم میشه.. زنگ زدی دید خاموشه نگران نشو..
من: باشه ..
تلفن رو قطع کردم.. با این حرف منصور بیشتر دلم شور زد.. سر شام هم نتونستم چیز زیادی بخورم.. ساعت نزدیک 11 بود که دوباره به منصور زنگ زدم... موبایلش خاموش
بود.. خونه اش رو گرفتم.. کسی جواب نداد... دلم شور می زد.. چرا جواب نمی دن.. منصور می گفت 11 یا 12 میرسن... یعنی هنوز نرسیدن خونه؟.. لعنت به این شانس..
الان موقع تموم کردن شارژ موبایل بود؟ برای اینکه مامان و بابا نگران نشن رفتم تو اتاقم.. بعد از اینکه مامان و بابا خوابیدن دوباره شماره منصور رو گرفتم..
موبایلش بازهم خاموش بود... تلفن خونه هم کسی برنمی داشت.. به خودم تسلی می دادمکه حتما انقدر خسته بوده که زود خوابیدن... پریز تلفن رو هم کشیدن که کسی مزاحم
نشه... نصفه شب بود وگرنه به مریم زنگ می زدم ببینم اون خبری داره؟.. حتما منصور بهش اطلاع می داد... تا صبح توی اتاقم قدم رو رفتم... دلشوره داشت خفه ام می
کرد.. چرا موبایل منصور خاموش بود؟.. مگه نمی دونست داره می ره تو جاده؟.. چرا شارژ نکرده بود؟.. نفهمیدم چطوری صبح شد... ساع هفت دیگه طاقت نیاوردم وبه منصور
زنگ زدم... باز موبایلش خاموش بود...تلفن خونه رو هم جواب نمی داد... مگه نباید سر کار می رفت؟.. الان که باید از خواب بیدار می شد..تا هشت صبر کردم.. بابا
از خواب بیدار شد..
بابا: شیرین.. چی شده صبح به این زودی بیدار شدی؟
من: زنگ می زنم به منصور جواب نمی ده.. می ترسم اتفاقی افتاده باشه...
بابا: مگه نرسیدن تهران؟
من: فکر کنم رسیدن ولی هر چی زنگ می زنم کسی جواب نمی ده...
بابا: حتما خوابیدن دخترم..نگران نباش.. ایشالا که چیزی نیست..
وارد اشپزخانه شدم تا برای بابا صبحانه حاضر کنم...کتری اب رو روی اجاق گاز گذاشتم و میز صبحانه رو چیدم... با خودم فکر کردم شماره خونه مریم توی شمال رو ندارم
ولی می تونم به موبایلش زنگ بزنم.. ساعت هنوز هفت و نیم نشده بود.. باید تا ساعت هشت صبر می کردم که از خواب بیدار بشن.. دوباره موبایل منصور رو گرفتم.. باز
خاموش بود.. دلشور چنگ انداخته بود تو دلم... یعنی چی شده؟...اینبار بی معطلی موبایل مریم رو گرفتم... به درک که خواب بودن... می خواستم ببینم از منصور خبر
داره یا نه که صدای "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد" اه از نهادم براورد... یادم اومد برای مریم بی مصرف ترین چیز موبایلش بود... هیچ وقت خدا جواب نمی
داد... بابا صبحانه اش رو خورد و رفت سر کار.. مامان هم بیدار شده بود..تا ساعت نه هر چند دقیقه یک بار هم موبایل منصور رو می گرفتم و هم خونه اش رو ولی کسی
جواب نمی داد... دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده.... به اژانس زنگ زدم و همراه مامان از خونه رفتیم بیرون... ادرس خونه منصور رو دادم... رفتیم اونجا...
هرچقدرزنگ زدم کسی در رو باز نکرد.. دلم بدجوری شور می زد.. یعنی چه اتفاقی افتاده بود...در یکی از همسایه ها باز شد و یه خانم اومد بیرون.. می شناختمش.. مادرمنصور
باهاش سلام و علیک داشت..به طرفش رفتم..
من: سلام حاج خانم..
زن: سلام دخترم ..بفرمایید..
نمی دونستم باید خودمو چطوری معرفی کنم... به در خونه اشاره کردم و گفتم: نیستن؟
زن نگاه موشکافانه ای به من کرد و گفت: شما عروس کوچیک حاج خانم نیستید؟
خوشحال از این که منو شناخته گفتم: چرا.. اطلاع ندارید کجان؟
زن با من من گفت: والا.. حاج خانم که به رحمت خدا رفتن.. شما خبر نداشین؟
من: چرا اطلاع دارم.. منصور همراه دخترم رفته بودن شمال. دیشب قرار بود برگردن ولی هر چقدر زنگ می زنم موبایلش خاموشه.. نگران شدم.. الانم اومدم می بینم کسی
در رو باز نمی کنه..
زن دوباره با تعجب گفت: ولی اینجا که خالیه...
دهن از تعجب باز موند..گفتم: چی؟ خالیه؟
زن: بله... بعد از فوت حاج خانم بچه هاشون اینجا نیومدن... اینجوری که از دخترشون شنیدم شاید بفروشن..
دست و پام سست شد.. منصور گفته بود می رم خونه ام.. ولی نگفته بود میاد اینجا... خوب این خونه هم که فقط مال منصور نبود که.. مال خواهر و برادرشم بود...حتما
یه جای دیگه رو برای خودش اجاره کرده بود... ولی کجا.. به سمت مامان رفتم ..
مامان: چی شد..
من: منصور اینجا زندگی نمی کنه..
مامان: نمی دونی پس کجاس؟..
من: نه از کجا باید بدونم...
مامان: از خواهرش بپرس..
گفتم: مریم گوشیشو جواب نمی ده..
سوار ماشین شدیم... راننده: کجا برم خانم؟
مامان: لطفا برگردیم...
باز دلم شور می زد.. پیش کی باید می رفتم که از منصور خبر داشته باشه... محل کار مسعود رو بلد نبودم... شماره اش رو هم حفظ نبودم که بهش زنگ بزنم... چشمامو
مالیدم.. دلشوره امونم رو بریده بود.. فکرم حول کسایی که از شاید از منصور خبر داشتن می چرخید... یهو صاف سر جام نشستم... اره خودش بود... حتما از منصور خبر
داشت.. اون می دونست منصور کجاس..
گفتم: اقای راننده.. لطفا برید به این ادرس
مامان با تعجب گفت: بیمارستان؟
گفتم: اره.. بیمارستان سولمازه.. سولماز حتما ادرس منصور رو بلده...
مامان اهانی گفت... تا بیمارستان دل تو دلم نبود... مدام داشتم موبایل منصور رو می گرفتم که اگه برداشت دیگه نرم سراغ سولماز ولی همش خاموش بود خاموش بود..
تو اونشلوغی تهران بعد از یه ساعت رسیدیم بیمارستان.. خدا خدا می کردم اون روز روز شیفت سولماز باشه... راستی چرا اول به خونه شون زنگ نزدم ببینم خونه اس یا
نه..وارد بخش اورژانس شدم.. رفتم پشت کانتر و به پرستاری که داشت به تلفن حرف می زد گفتم: سلام خانم.. ببخشید بخش زنان کدوم طرفه؟
پرستار بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: وقت ملاقات نیست خانم..
گفتم: واسه ملاقات نیومدم.. با خانم نریمانی کار دارم..
پرستار: طبقه سوم راهروی سمت چپ..
ممنون سرسری گفتم و به طرف راهرو دویدم.. مامان یواش صدام کرد: شیرین بیا با اسانسور بریم...
به طرف مامان برگشتم و دکمه اسانسور رو فشار دادم..کمی بعد در اسانسور باز شد و وارد اسانسور شدیم... دکمه طبقه سه رو فشار دادم... در اسانسور بسته شد و بالا
رفتیم.. 1و 2 و طبقه سوم.. در باز شد.. سریع رفتم بیرون.. نوشته های روی شیشه رو خوندم.. بخش زنان سمت چپ بود.. پیچیدم به سمت چپ و به سمت ایسنگاه پرستاری رفتم...
مامان خیلی ازم عقب افتاده بود... به پرستاری که اونجا بود گفتم: ببخشید من با خانم نریمانی کار دارم..
پرستار سرش رو بلند کرد و گفت: تشریف داشته باشین الان میان...
اضطراب داشتم.. مامان بهم رسید و گفت: سولماز نیست؟
گفتم: هست.. الان میاد..
پام رو عصبی روی زمین می کوبیدم و منتظر سولماز بود.. بالاخره از انتهای سالن پیداش شد.. مثل همه پرستارا مقنعه مشکی و روپوش سفید به تن داشت.. انگار خیلی تعجب
کرده بود که من اونجا بودم.. ولی خیلی سرد باهام سلام و احوالپرسی کرد..
من: سولماز تو از منصور خبر نداری؟
سولماز رفت پشت کانتر پرستاری و گفت: چطور؟
من: اخه از دیشب که از شمال راه افتادن تا الان موبایلش خاموشه... می ترسم طوری شده باشه.. ادرس خونه شو هم ندارم برم پیشش...
چشمهای سولماز گرد شد و با چشمای باز نگام کرد.. یه چیزی تو دلم فرو ریخت.. به زور گفتم: چرا اینجوری نگام می کنی؟
سولماز زود خودش رو جمع کرد و گفت: تو .. یعنی.. منصور از شمال برگشته ازش بی خبری؟
گفتم: اره دیگه.. دیروز طرفهای شش بهش زنگ زدم گفت تو راهم شارژ موبایلم داره تموم میشه بعد از اون موقع هر چقدر زنگ می زنم موبیلش خاموشه.. می ترسم اتفاقی
افتاده باشه...
سولماز با بهت گفت: مگه تو خبر نداری؟.. منصور می گفت می دونی...
احساس کردم جریان خون تو بدنم ایستاد.. دستام سرد شد... سولماز چی رو می دونست؟ منصور چی رو گفته بود که من می دونم..
زیرلب گفتم: چی رو؟
انگار سولماز هم فهمیده بود من از چیزی خبر ندارم.. لبش رو به دندون گرفت.. زیر لب گفت: ای داد برمن..
سریع رفت جلوی کانتر و بازوهای سولماز رو گرفتم و تکونش دادم.. گفتم: سولماز تو رو خدا به من بگو چی شده؟.. بچه من کجاست؟
سولماز اروم گفت: باشه باشه.. بهت می گم.. بیا بشین ..ببین چقدر رنگت پریده..
مامان: سولماز خانم چی شده؟..
سولماز به مامان نگاه کرد و گفت: والا حاج خانم چی بگم..
سولماز رو دوباره تکون دادم و گفتم: تو رو خدا سولماز بگو بچه من کجاست..
سولماز اب دهنشو قورت داد و گفت: منصور می گفت داری ازدواج می کنی.. شوهرت هم بچه رو قبول نمیکنه.. واسه همین زنگ زدی که شادی پیش منصور بمونه...
ابروهام بالا رفت... من داشتم ازدواج می کردم؟.. من گفته بودم شوهرم بچه رو قبول نمی کنه؟..
سولماز گفت: مگه اینجوری نیست شیرین؟
لبهام خشک شده بود.. گفتم: نه به قران..
سولماز همین جور هاج و واج داشت نگام می کرد.. گفتم: سولماز.. ادرس خونه منصور رو بده من برم پیش بچه ام...
سولماز با من من گفت: راستش شیرین.. چطوری بگم.. منصور.. منصور دیشب پرواز کرد..
مغزم انگار هنگ کرده بود..
مامان: پرواز کرد؟ کجا؟
چشمم به دهن سولماز بود..سولماز انگار از گفتنش واهمه داشت.. به ارومی گفت: خیلی وقت بود کاراشو کرده بود..فقط به خاطر بیماری حاج خانم مونده بود...
به صدای خفه ای گفتم: کجا؟
سولماز با همون صدای ارومش گفت: استرالیا... به خدا منصور می گفت تو خبر داری..
می دیدم لبهای سولماز داره تکون می خوره ولی صدایی نمی شنیدم...قلبم دیگه نمی زد.. احساس کردم دنیا داره می چرخه.. دستم رو روی سرم گذاشتم..یهو همه جا سیاه
شد...
چشمامو اروم باز کردم..احساس می کردم دارم رو ابرا راه می رم.. بی وزن بی وزن.. صورت گریون مامان رو تشخیص دادم ولی نمی تونم چرا نمی تونستم عکس العملی نشون
بدم.. تو مغزم فقط چندتا کلمه داش ول می خورد... منصور.. شادی.. پرواز ..استرالیا.. راستی.. استرالیا چقدر دور بود؟ یه روز؟ دو روز؟... برای من انگار اون سر
دنیا بود..دستم مامان رو صورتم نشست..
مامان: شیرینم.. دخترم.. چشماتو باز کردی؟.. الهی قربونت برم..
سولماز اونجا بود؟ سولماز چی می گفت؟ حتما اشتباه شنیده بودم... گفت منصور پرواز کرده.. حتما مرده.... اره .. حتما تو جاده شمال تصادف کرده و مرده... شادی ..
دخترکم.. اون کجاست .. زخمی شده حتما...خواستم از جام بلند شم...ولی مامان نزاشت..
مامان: کجا بلند میشی شیرین جان.. بخواب عزیزم..
من: مامان شادی.. حتما شادی زخمی شده.. کجاست شادی..
مامان بغض کرد... نکنه شادی من طوری طوریش شده.. نکنه شادی طوریش شده و منصور داره راس راس واسه خودش می گرده... اگه اینجوری باشه خودم می کشمش.. باید پیداش
می کردم.. بچه منو چیکار کرده بود..دوباره سعی کردم از جام بلند شم..
مامان: اخه کجا میری با این حالت.. می دونی چند ساعت بیهوش بودی؟
من: می خوام برم پیش بچه ام.. بچه ام کجاست..
در اتاق باز شد.. خیره شدم به کسی که اومد تو.. بابا بود.. ناراحت.. افسرده.. به لباس تنش نگاه کردم.. نه.. سیاه نپوشیده بود.. با دیدن من سریع اومد طرفم..
بابا: دخترم بیدار شدی؟ چرا اینجوری؟.. دراز بکش.


مطالب مشابه :


دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

دانلود رمان تهیه شده و برای خواندن کامل رمان نیاز به رمان نازکترین حریر نوازش




رمان 4 دختر شیطون قسمت 1

رمان نازکترین حریر نوازش دانلود رمان برای موبایل. دانلود رمان عاشقانه




رمان بورسیه

♥ 48 - رمان نازکترین حریر نوازش ♥ 49 - رمان جرات یا دانلود رمان برای موبایل. رمان




رمان یک تبسم برای قلبم (12)

کردن شارژ موبایل بود؟ برای اینکه رمان نازکترین حریر نوازش دانلود رمان برای موبایل.




برچسب :