روز دیدارِِِ با عشقم.....

روز جمعه۷/۸/۱۳۸۹

صبح روز جمعه قرار بود ساعت ۷ ترمینال باشم ولی اتاقم انقدر سرد بود که نتونستم از خواب بیدار بشم و بالاخره با هر زحمتی از خواب بیدار شدم و سریع یه دوش گرفتم و شروع کردم به آماده شدن دیگه خیلی دیر شده بود ساعت ۸ صبح بود که گوشیم زنگ خورد و دیدم که مهدی هستش و آروم صحبت کردم گفت کی حرکت می کنی و کجا همو می بینیم و بهش گفتم که منتظر تماسم باشه و بعد به سمت ترمینال حرکت کنه.

بعد از آماده شدن سریع رفتم پایین و مانتوم رو اتو کردم و بیشتر دیرم شد مهدی پشت سر هم اس ام اس میداد:کجایی؟معنی کاراتو نمی فهمم،اگه نمیای بخوابم و...

خدا می دونه با چه سرعتی راه می رفتم،بالاخره سوار تاکسی شدم و به ایستگاه تاکسی های آزادی رسیدم سوار تاکسی شدم و ماشین حرکت کرد بین راه همش توی فکر بودم و دعا می کردم که همه چی خوب باشه،پر از اضطراب بودم،پر از نگرانی،پر از شادی و پر از غصه و.....

توی راه هم چند باری زنگ زد و اس ام اس داد که کی می رسی؟و بالاخره رسیدم ترمینال

همیشه به این فکر می کردم که بعد از یک سال و بیست و شش روز وقتی دیدمش چه حالی خواهم داشت؟؟؟!!!

باهاش تماس گرفتم گفتم توی ترمینالم تو کجایی؟همدیگرو پیدا نمیکردیم کلی بالا و پایین رفتیم تا اینکه مهدی گفت بیا روبروی آموزشگاه کاردانی.با چشمم دنبالش می گشتم و بدون اعتنا به اطرافم به سمت جلو حرکت می کردم پیاده رو شلوغ بود و من توی جمعیت دنبال عشقم میگشتم

 بالاخره دیدمش از دور دیدمش،دیدمش.....

نمیدونید با چه سرعتی خودمو بهش رسوندم قرار وقتی همدیگرو دیدیم همو بقل کنیم ولی انقدر شلوغ بود که نمی شد

الان که دارم می نویسم صورتم خیسه از اشک کاش هیچ وقت این دو روز تموم نمی شد

به هم دست دادیم و همو بوسیدیم و یکی دو دقیقه به هم نگاه می کردیم هم من و هم مهدی به هم می گفتیم چقدر عوض شدی به قدری خوشحال بودم که دلم می خواست فریاد بزنم و از خدا تشکر کنم دست همو گرفتیم و رفتیم اون سمت خیابون تا سوار تاکسی بشیم.توی راه کنار هم نشستیم و با هم صحبت می کردیم،چقدر عوض شده بود حتی صداشم اونی نبود که تو این یک سال می شنیدم.آخه صدای همه پشت گوشی کمی تغییر می کنه وقتی کنارش نشسته بودم قلبم آرومِ آروم بود آرامشی که تو این یک سال حتی توی خواب هم نداشتم.

خوشحالیم غیر قابل وصف بود

 با هم رفتیم فرحزاد و تو یه لژ خانوادگی که دو طبقه بود در طبقه ی بالا نشستیم و مهدی سفارش صبحانه داد که تا آوردن صبحانه کمی با هم صحبت کردیم.بعد از صرف صبحانه که تقریبا" اطرافمون هم خلوت شده بود منو فرزاد کنار هم نشستیم و ازش خواستم که بغلم کنه دیگه طاقت نیاوردم وقتی تو بغلش بودم به این فکر می کردم که شاید این آخرین دیدار باشه پس با تمام وجود بغلش کردم و دیگه غصه و بغضی که توی این یک سال گاه و بیگاه توی گلوم چنگ مینداخت توی آغوش عشقم ترکید و گریه کردم وقتی نگام کرد دید که دارم گریه میکنم صورتم رو برگردوندم که اشکامو نبینه ولی دیگه دیر بود و مهدی اشکامو پاک کرد و گفت قرار نیست که گریه کنی برای چی گریه میکنی و دلداریم داد بعد سفارش قلیون و چای داد که بعد از کشیدن قلیون و صحبت مهدی صورتحساب رو حساب کرد و رفتیم.همینطور توی فرحزاد با هم قدم می زدیم من به اندازه ی تمام دنیا خوشحال بودم و خو شبختی رو احساس می کردم

وقتی کنارش راه می رفتم احساس غرور می کردم دلم می خواست زمان از حرکت می ایستاد و من برای همیشه کنار مهدی می موندم.مهدی کیف منو که سنگین بود ازم گرفت که خسته نشم و می گفت منتظر حرفات هستم،ولی من نمی تونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود یه جورایی هنگ بودم نمی دونم شاید بهم شک وارد شده بود که بعد از این همه مدت دوباره دیدمش آخه توی دیدار اولمون یعنی سال گذشته اصلا" اینجوری نبودم.

دلم می خواست فقط نگاش کنم ،تقریبا" تا آخرای فرحزاد رفتیم بالا و دوباره همون راه رو برگشتیم.سر فرحزاد دوباره سوار تاکسی شدیم و مهدی به راننده گفت که بره دشتِ بهشت(سعادت آباد)،و باز توی راه در مورد دوستیمون و آینده صحبت کردیم.

دشت بهشت یا همون دربند کوچولو جای خیلی قشنگی بود که هم رستوران هم سفره خونه و هم کافی شاپ داشت و یه جای دنج بود.

مهدی خیلی تشنش بود منم همینطور،به محض ورود به رستوران همون نزدیک در ورودی که خلوت بود روی یکی از تختا نشستیم و مهدی سفارش آب و دلستر داد و چون زمان زیادی از صبحانه نگذشته بود ناهار سفارش ندادیم.مهدی از صبح سر درد داشت و دلش می خواست اونجا دراز بکشه البته چون خلوت بود منم کنارش نشستم.نسرین دوستم بهم اس ام اس زد و من خواستم جواب بدم که بعد مهدی گوشیمو ازم گرفت که ببینه،رفت تو این باکس و مسیج هایی که تو این یک سال بهم داده بود رو می خوند. 

 پی نوشت:تو این یک سال دوستی تقریبا" بیشتر مسیج های مهدی رو توی گوشیم نگه داشتم و همینطور مسیج هایی که خودم براش سِند کردم و حتی ۴تا از مسیج هایی که وقتی به شدت عصبانی و ناراحت بودم که توی دِرفتس مونده بود و براش سِند نکرده بودم،و البته اون یکی گوشیم این باکسش فقط اس ام اس های مهدی هستش از قبل از اولین دیدار و دوستیمون  تا زمانی گوشی جدیدم رو خریدم طوری که فقط جای یک مسیج باقی مونده.

به بعضی از پیامها می خندید و می پرسید اینارو کی و چرا زدم و من براش می گفتم که موضوع چی بوده،بعضی از مسیج ها رو هم پاک کرد و خیلی ناراحت شد که اینارو برام فرستاده،و من چیزی نمی گفتم و دلم می خواست خودش هر کدوم رو که دوست داره پاک کنه.پیامها زیاد بودند و از خوندنشون خسته شد و دراز کشید و ازم پرسید که ناراحت نمی شم اگر یه چرت کوتاهی بزنه و منم گفتم بخواب عزیزم.

 وقتی خوابید فقط نگاش می کردم راستش منم خیلی دلم می خواست کنارش می خوابیدم و سرمو روی شونه اش می ذاشتم ولی خجالت کشیدم بهش بگم وقتی خواب بود یه عکس ازش انداختم.سرو صدا و رفت و آمدِ اطراف نمی ذاشت که بخوابه و هی چشاشو باز می کرد،۲۰ دقیقه ای بود که چرت زد و کمی چرخید به طرف من گفت الان میگی خوابتو آوردی پیشِ من و باز چشماشو بست منم اذیتش می کردم و می گفتم که نخواب اگه بخوابی میرم دستمو گرفت توی دستش و دوباره چشاشو بست و گفت که دستاتو قفل کردم دیگه نمی تونی جایی بری و باز چشاشو بست چند دقیقه بعد بیدار شد و چون گرسنمون شده بود رفتیم داخل رستوران و غذا سفارش دادیم من خیلی سردم بود داشتم می لرزیدم مهدی سوشرتی که تنش بود رو در آورد و داد به من تنم کردم خیلی برام بزرگ بود ولی مهدی گفت که خیلی رنگش بهت میاد با رنگ سرمه ای خیلی جیگر شدی،تا قبل از اینکه غذا بیارن من از مهدی فیلم می گرفتم،بعد از صرف غذا دوباره چای و قلیون آوردن که در حین کشیدن قلیون مهدی باز رفته بود تو مسیج های گوشیم و داشت پیام های دِرفتس رو می خوند همونایی که براش هیچوقت نفرستاده بودم یعنی گاهی انقدر اذیت شده بودم که این پیامهارو نوشتم ولی دلم نیومده بود براش بفرستم وقتی این پیامها رو خوند کلی بهم ریخت گفت که هیچوقت این پیامها رو برای من نفرست هیچوقت منم ازش می خواستم که نخونه ولی همه رو خوند و ازم عذر خواهی کرد. 

من فقط نگاش می کردم ولی اون بیشتر اطراف رو نگاه میکرد و این موضوع منو خیلی اذیت می کرد ولی دم نمی زدم و باز نگاهش می کردم دلم می خواست به اندازه ی تمام عمرم وقت داشتم تا نگاهش کنم.مهدی ازم پرسید که چی دوست داری برات بخرم؟و منم گفتم که یه عروسک برام کافیه،آخه من عاشق عروسکا هستم و به مهدی گفتم وقتی پیشم نیستی به جای تو عروسک رو بغل می کنم و میبوسم.

از دشت بهشت اومدیم بیرون و رفتیم تا مهدی از عابر بانک پول برداشت کنه که یه مشکلی تو گرفتن پول بوجود اومده بود که خیلی وقتمون رو هدر داد و مهدی هم خیلی عصبانی شده بود دیگه هوا تاریک شده بود و من که باید حداکثر تا ساعت ۹ شب کرج می بودم بیشتر بهمون استرس وارد می شد مهدی می خواست حتما" اون شب برام یه عروسک برام بخره ولی چون جمعه بود اکثر مغازه ها تعطیل بودن رفتیم توی یکی از مغازه ها که کیف و مانتو داشت و کیفاش رو نگاه کردیم ولی چون مورد پسند نبود رفتیم تا سوار تاکسی بشیم و من از مهدی خواستم که خریدن عروسک بمونه برای فردا،رفتیم انقلاب و اونجا با هم سوار اتوبوسهای بی آر تی شدیم و تر مینال غرب پیاده شدیم و توی مسیر با هم صحبت می کردیم و هی آدرس تاکسی های ترمینال به مقصد کرج رو می پرسیدیم که انقدر آدرس اشتباهی بهمون دادند که فکر می کنم تر مینال رو  یه دور قمری زدیم ولی راه رفتن کنار مهدی برام لذت بخش بود حاضر بودم تا اون سر دنیا هم پیاده پا به پاش و شونه به شونه اش راه می رفتم.وقتی باهاش بودم هیچی از دنیا نمی خواستم.

بالاخره رسیدم به ایستگاه تاکسی های گلشهر ولی هیچ تاکسی نبود منو مهدی پر از دلهره بودیم که به موقع برسم کرج آخه بابام می خواست بیاد دنبالم و نباید دیر می کردم،مامانم زنگ زد که خونه ی عوت هستیم و از اونجا میایم دنبالت منو مهدی ۱۰دقیقه ای توی ایستگاه نشستیم و برای دیدار فردا یعنی روز شنبه صحبت می کردیم که تاکسی اومد دلم نمی خواست ازش جدا بشم ولی به هوای فردا که باز می دیدمش همو بوسیدیم و خداحافظی کردیم و ازم خواست که رسیدم بهش خبر بدم که نگران نشه.

توی راه مامانم دوباره زنگ زد و بهش گفتم که توی راهم الهام هم زنگ زد و خوشحال بود که من به آرزوم رسیدم.توی راه برگشته من،منو مهدی یکی دو تا اس ام اس به هم دادیم منم داشتم فیلمی که از مهدی گرفته بودم نگاه می کردم.وقتی رسیدم کرج باهاش تماس گرفتم که نگران نشه و بدونه که رسیدم.خونه که رسیدم باز بهش زنگ زدم گفت که هنوز نرسیده هتل و  راننده مسیر رو اشتباهی رفته به همین دلیل دیرش شده بود.وقتی رسید هتل بهم زنگ زد و گفت که گرسنشه و داشت غذا سفارش می داد من که سریع شام خوردم و می خواستم بخوابم گفت که دوباره باهات تماس میگیرم و قطع کرد. موقع خدا حافظی مامانم اومده بود توی اتاقم که توی چشمش قطره بریزم به مامانم گفتم که فردا با دوستم میخوام برم بیرون گفت کدوم دوستت و من چیزی نگفتم گفت کجا میخوای بری؟گفتم درختی.ولی انگار فهمیده بود دروغ می گم منم به شوخی گفتم میخوام برم مشهد و خندید و گفت امروز چشات خیلی می خنده راستشو بگو کجا بودی کجا میخوای بری؟منم باز زدم زیرشو گفتم که کلاس بودم و فردا هر جوری باشه من ساعت ۳میرم بیرون از حالا گفتم که بهانه ای نباشه و گفت که باشه برو،ولی انگار یه چیزایی بو برده بود.

پی نوشت:ماه سوم دوستی منو مهدی چون نمی تونستم توی خونه باهاش راحت صحبت کنم مهدی زیاد زنگ نمی زد و می گفت هر وقت تماس می گیرم یا می ری زیر پتو یا مامانت میاد قطع می کنی بهتره کمتر تماس بگیرم و این مسِله منو ناراحت میکرد که یه روز که آبجیم خونه ی ما بود دید که ناراحتم و دلیلشو پرسید و منم با کلی قسم دادن بهش گفتم که با مهدی دوستم و چون تا به حال با کسی دوست نبودم خواهرم حسابی جا خورد و گفت اگه همه چی رو بهم نگی به مامان میگم و البته بعد از دو هفته به مامانم گفت مامانم با اینکه می دونست یک هفته اصلا" به روم نیاورد تا یک شب که بعد از صحبت من با مهدی اومد توی اتاقم و همه چی رو گفت و من اون شب کلی گریه کردم ولی چون منو مهدی از هم دور بودیم مامانم زیاد دعوام نکرد ولی بعد از اون دیگه تماسهای مهدی رو قطع نمی کردم البته اصلا" روم نمی شد که پیش مامانم با مهدی صحبت کنم.بعد از گذشت مدتی به خاطر دلایلی به مامان و آبجیم گفتم که با مهدی بهم زدم.

به مهدی اس ام اس زدم که فردا هم OK شد و مامی همه چیزو فهمیده که باهام تماس گرفت و در این مورد صحبت کردیم مهدی می گفت که حالم گرفته ست وقتی پیامهارو خوندم بهم ریختم تو این یک سال خیلی اذیت شدی از خودم بدم اومدمگه تو چه گناهی کردی مگه تو چند سالته که باید انقدر عذاب بکشی و غصه بخوری من واقعا" متاسفام همینطور که مهدی حرف می زد اشک از چشمای من سرازیر شده بود وقتی بهش گفتم امروز زیاد صحبت نکردی و حواست به من نبود گفت وقتی پیامهارو خوندم بغض کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم حالم از خودم گرفته شد احساس کردم نمیتونه صحبت کنه صداش با بغض همراه بود و اون هم پشت گوشی گریه می کرد گفتم دلم نمی خواد از چشمات اشکی بریزه دلم نمی خواد ناراحت باشی من از تو ناراحت نیستم گفت دیگه نمی تونم صحبت کنم و دوباره زنگ می زنم و قطع کرد تا تماس دوباره یمهدی کلی گریه کردم مهدی دوباره تماس گرفت و گفت احساس می کنه من ناراحتم و دوست نداره به هیچ وجهناراحت باشم بهش گفتم که ناراحتی من علاوه بر دوری از تو فقط یه دلیل داره و اونم ترس از جدایی هستش من نمیخوام هیچوقت تورو از دست بدم و مهدی هم گفت که منم همینطور و بهتره هیچ وقت به جدایی فکر نکنی توکل بر خدا ان شاالله همه چی درست می شه و بعد به هم شب بخیر گفتیم و هر دو خوابیدیم.من همش تو فکر مهدی بودم و یه لحظه از فکرم بیرون نمی رفت طوری که تا صبح همش خوابشو می دیدم و چقدر خوب بود.


مطالب مشابه :


معرفی ترمینال مسافربری بروجرد در جشنواره نوروزی 93

ساعت حرکت اتوبوسهای بروجرد به برای شرکت‌های مسافربری مجهز است و به مقاصد تهران،کرج




ظاهرا افزایش کرایه اتوبوسها در کرج از یکسال به شش ماه کاهش یافته است

ظاهرا افزایش کرایه اتوبوسها در کرج از که سوار شدم ساعت ۳۰/۴ حرکت کرد و




ردياب خودرو دوربین دار مدل GPS HTS 800

تشکر محمد امین ناطقی نماینده فروش شرکت البرز ردیاب پدیده در شهر کرج ساعت : 12:23.




روز دیدارِِِ با عشقم.....

صبح روز جمعه قرار بود ساعت ۷ تا ساعت ۹ شب کرج می سوار اتوبوسهای بی آر




معرفی مسیرهای کوه‌پیمایی شمال تهران:

دو رودخانه بزرگ، یکی در شرق به‌نام جاجرود و دیگری در غرب به‌نام کرج اتوبوسهای حرکت




كنسرت نوروزي ستارگان پاپ در بروجرد

به سایت رسمی جشنواره نوروزی ایرانی نود و سه (1393 Borujerd Nowroz Festival) خوش آمدید




نکاتی پیرامون رفت و آمد از تهران به دانشگاه

مدیریت اجرایی پیام نور کرج 91 مدیریت اجرایی پیام نور




برچسب :