رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت چهاردهم)


انسانهايي که بيشترشان بحقايق تلخ زندگي آشنا نبودند و همچنان به تلاش احمقانه خود براي زنده ماندن ادامه ميدادند !
من هم بعد از مدتي طولاني بستري بودن در بيمارستان و پشت سرگذاشتن يک دوران رکود دوباره بين همين انسانها برگشته بودم ، انسانهائي که در کنار هم زنگي ميکنند،بهم خيانت ميکنند ، براي هم ميزنند ، بهم خوبي ميکنند ،از يکديگر انتقام مي گيرند و خلاصه بخاطر رسيدن به هدفشان و تنها براي زنده ماندن نه زندگي کردن تعداد زيادشان که از انسان بودن فقط نام آن را دارند به هر کاري ، حتي پست ترين کارها تن در ميدهند .
من نيز بعداز چند ماه دوري از اجتماع همين انسانهاي خوب و بد دوباره بين آنها بازگشته بودم در حاليکه سرنوشت همچنان به بازي خود با زندگي من ادامه ميداد .

آن شب من دوباره به مسافرخانه اي که قبلا در آن سکونت داشتم برگشتم اتاق سابقم را اجاره داده بودند و صاحب مسافرخانه اتاق ديگري در اختيارم گذاشت . مدتي در اين اتاق قدم زدم آنگاه برلبه تخت نشستم و به فکر فرو رفتم .
زندگي گذشته بنظرم آمد . مدتي بي اختيار گريه کردم ميخواستم تا شايد بدينوسيله بار غمي که بر دوشم سنگيني ميکرد برداشته شود .
اما افسوس که اشک نيز نتوانست تسکينم بدهد در همين حال بودم که ناگاه بياد نامه شهلا افتادم آن را از جيب ام در آوردم و خواندم .
او در اين نامه خيلي خلاصه نوشته بود : ديروز نامزدي ما بهم خورد اگر خواستي مرا ببيني آدرس من اين است ...
دو سه بار کاغذ را زير و رو کردم چيز ديگر در آن نوشته نشده بود در حاليکه از تغيير عقيده او سخت متعجب شده بودم نامه را که شهلا آدرسش را در آن نوشته بود تا کردم و در جيب بغل ام قرار دادم تا در فرصتي مناسب به ديدنش بروم .
در آن لحظه فکرهاي درهم و مختلطي به مغزم هجوم آور شده بود گاهي
فکر ميکردم که همان موقع بخانه شهلا بروم و براي نجات از بي ساماني از او بخواهم تا بخاطر شباهتي که به رويا دارد با هم ازدواج کنيم .
اما خيلي زود پشيمان ميشدم و احساس تنفري سراسر وجودم را فرا ميگرفت و از اينکه او تا اين حد شبيه رويا بود رنج ميبردم بعلاوه از رفتار او در مدت بستري بودنم در بيمارستان ناراحت بودم بهمين جهت از رفتن بخانه او در آن شب خودداري کردم و اين را موکول به تصميم بعدي ام در مورد او نمودم .
سپس با افکاري مغشوش بر روي تختخواب افتادم . سيگاري روشن کردم و چون تمام روز را راه رفته بودم و بدنم خسته بود سيگار را نيمه کاره خاموش کردم و لحظه اي بعد از فرط خستگي خوابم برد .
صبح روز بعد ديرتر از ساعتي که معمولا در بيمارستان از خواب بر ميخواستم بلند شدم و بعد از شستشوي دست و صورت و صرف صبحانه از مسافرخانه بيرون آمدم و تصميم گرفتم سري به خيابانهاي شلوغ شهر بزنم تا پس از اين مدت که در بيمارستان بستري بودم تفريحي کردم باشم با اين تصميم ابتدا به خيابان نادري رفتم سپس بعد از گذشتن از خيابان اسلامبول وارد خيابان لاله زار شدم صف طويل اتومبيل ها به کندي حرکت ميکرد ازدحام جمعيت که مقابل مغازه ها ايستاده بودند شلوغي پياده روها و صداي فرياد دستفروشان دوره گرد براي من که مدتي نسبتا طولاني در محيط آرام بيمارستان به سر برده بودم لذت بخش بود .
مدتي در ميان جمعيت به اينطرف و آنطرف رفتم و سرانجام تصميم گرفتم براي وقت گذراني به سينما بروم با اين فکر جلوي گيشه سينما در خيابان لاله زار ايستادم و چون هنوز خيلي به شروع سانس مانده بود و بليط نمي فروختند به تماشاي عکس هاي داخل ويترين سينما پرداختم آنگاه وارد يک آبميوه فروشي شدم تا شروع فروش بليط سينما آبميوه اي بدين ترتيب بخورم و کمي وقت بگذرانم اما هنوز آب ميوه ام را نخورده بودم که ناگهان دستي به شانه ام خورد وقتي سربرگرداندم ، حميد را همراه دختري رو در روي خودم ديدم همديگر را در آغوش کشيديم و بوسيديم و سپس او دختر مزبور را که از بستگانش بود به من معرفي کرد .
از ديدن حميد خيلي خوشحال شدم ، راستش چون بعد از مرخص شدن از بيمارستان وضع خوبي نداشتم و مقدار زيادي نيز به او بدهکار بود به ديدنش نرفتم بهمين جهت در جواب گلايه او چون دختري همراهش بود حرفي نزدم و حق را به او دادم .
بزور از من خواست که با هم باشيم قبول کردم سوار تاکسي شديم و آن دختر را به خانه اشان رساند و پس از خداحافظي با او در حاليکه حميد مرتب از من گلايه ميکرد که چرا به ديدنش نرفتم به خيابان پهلوي رفتيم .
بدعوت حميد وارد رستوراني شديم او دستور غذا داد و من در خلال آماده شدن غذا آنچه را که بر سرم آمده بود براي حميد تعريف کردم .
بعد از صرف غذا مدتي بسکوت گذشت آنگاه حميد در حاليکه نگاهش را به صورتم ثابت کرده بود بدون مقدمه گفت : بهمن ، راستي هيچ در مدت بستري بودنت روزنامه هم ميخواندي ؟
نه ، خيلي کم .
کمي مکث کرد و در حاليکه در اظهار مطلبي مردد بود گفت : بهمن ميخوام سوالي از تو بکنم ، آيا هنوز هم مثل سابق رويا را دوست داري ؟
التبه ، گرچه او مرا فراموش کرده ولي من هميشه به يادش هستم .
ميخواهم مطلبي را در مورد رويا که مسلما از آن بي اطلاعي برايت بگويم ، اما بايد قول بدهي که ناراحت نشوي .
فکر کردم شايد ميخواهد در مورد ازدواج رويا و احمد حرف بزند به همين جهت قول دادم که در مقابل اظهارات وي ناراحت نشوم .
بازهم مکث کرد . گوئي وحشت داشت حرف بزند ولي من که فکرم بر روي مسئله ازدواج رويا ميگشت مجددا قول دادم که ناراحت نشوم و قسم هم خوردم .
با يک جور ناباوري در مورد قولي که به او دادم مرا نگريست سپس در حاليکه سعي ميکرد خونسردي خود را حفظ کند مدتي به حاشيه در مورد مرگ و زندگي و اينکه سرانجام همه ما بايد تسليم مرگ باشيم براي من حرف زد و من که متوجه شدم او دارد حاشيه ميرود به تصور اينکه ميخواهد موضوع را بدين ترتيب به ازدواج رويا بکشاند باز هم يکبار ديگر به او قول دادم و قسم خوردم که در مقابل اظهاراتش ناراحت نشوم و از او خواستم که از حاشيه رفتن خودداري کند و اصل مطلب را بيان نمايد .
اين بار مردد گفت : چندي قبل هنگاميکه در خانه مشغول خواندن روزنامه بودم ناگهان چشمم به عکس رويا و جواني به نام احمد افتاد .
حرفش را به شوخي قطع کردم و گفتم : لابد نوشته بود که ايندو با هم ازدواج کردند!
نه ، نوشته بود . با ناراحتي باز هم مکث کرد !
گفتم : چي نوشته بود ؟
نوشته بود ... آنها باهم در يک حادثه رانندگي کشته شده اند !!
مات زده و پريشان با ناباوري گفتم : کشته شده اند ؟
يعني رويا مرده ؟
متاسفانه بله او مرد ، با افتخار هم مرد .
از شنيدن اين خبر ناگهاني به شدت ناراحت شدم تشنج شديدي سراسر وجودم را فرا گرفت . تمام بدنم آشکارا ميلرزيد و دندانهايم به هم ميخورد . ميخواستم با تمام وجودم گريه کنم و فرياد بزنم اما اشکم نيز خشک شده بود .
بسختي لبهايم را تکان دادم و از حميد پرسيدم : آخر چطوري مرد ؟
سپس بدون اينکه منتظر جواب باشم ادامه دادم و گفتم نه باور نميکنم . آنگاه دستهايم را بر روي صورتم گرفتم و با فرياد خفه رو به حميد کردم و گفتم : عجب آدم بدبختي هستم ، عجب آدم بيچاره اي هستم من !
حميد که حالم را منقلب ديد دلداريم داد و از من خواست براي حفظ نظم رستوران را کنترل کنم من نيز چون به حميد قسم خورده و قول داده بودم ناراحت نشوم با وجود ناراحتي شديد دروني سعي نمودم به هر نحوي شده خود را کنترل کنم .
آنگاه از حميد خواستم جريان را بطور مشروح برايم تعريف کند او هم در حاليکه با تاسف سرش را تکان ميداد ماجرا را اينطور تعريف کرد :
چندي قبل يک شب وقتي مشغول ورق زدن روزنامه بودم در صفحه حوادث ناگهان چشمم به عکسي از رويا و احمد افتاد که در زير آن نوشته شده بود : دو نامزد جواني که عازم برگزاري مراسم عروسي بودند در حادثه رانندگي جاده شيراز کشته شدند .
بطوريکه در روزنامه نوشته شده بود و خبرنگاران روزنامه از شيراز و اصفهان گزارش داده بودند اتومبيل آنها در حاليکه رويا رانندگي آن را به عهده داشته بعلت نامعلومي در اواسط جاده شيراز - اصفهان به دره سقوط ميکند و سپس دچار حريق ميشود و در اثر اين حادثه هر دو نفر کشته ميشوند .
کاردان فني که از محل حادثه ديدن کرده علت آن حادثه را سرعت زياد و بي احتياطي راننده تشخيص داده است .


مطالب مشابه :


رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت هشتم)

راستش از شيراز در مسافرت قبل که به خانه در اين شهر دارم به مسافرخانه رفتم و




رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت دهم)

يک روز که نااميد و ناراحت در مسافرخانه را در شيراز لــــيــســــتــــ




رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت چهاردهم)

من هم بعد از مدتي طولاني بستري بودن در بيمارستان و و صاحب مسافرخانه اتاق ديگري در




تصويب‌نامه در خصوص تعيين تعرفه‌هاي موضوع ماده (24) قانون تنظيم بخشي از مقررات مالي دولت-1

تصويب‌نامه در خصوص شامل مشهد، شيراز، اصفهان غذايي، مسافرخانه‌ها و ساير




حوادث ناشي از كار و نحوه بررسي آن

ديگري عزيمت و شب‌ها در مسافرخانه‌اي نزديك كارگاه مي 8- ليست گردش حساب و شيراز مهندس




برچسب :