رمان هم سایه ی من5


*
موقعی که رفتم پایین ماشین منتظرم بود ... وقتی سوار شدم و آدرسو گفتم سرمو تکیه دادم به پنجره ی خنک ... و چشمامو بستم ... خدایا ... من اومدم تهران تا از تمام فشارهای روحی که بهم وارد میشد راحت شم .. چرا از چاله افتادم تو چاه .. چاهی که با پای خودم رفته بودم توش و ته دل دوست ندرارم از توش در بیام!!! از خودم بدم میومد ...موقعی که مجد سرشو آورده بود جلو صورتمو .. نمیدونم چرا بدم نمیومد ببوسمتم... منم آدم بودم .. دختر بودم , احساس داشتم ...خسته بودم از چیزایی که احساسمو به بازی گرفته ...از همه مهمتر کمبود محبت یه جنس مخالف رو خیلی احساس میکردم .. خدایا راجع من چی فکر میکنی ..بغض کردم...چه حالی بودم ... به محض رسیدن به خونه رفتم لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش .. شروع کردم بلند بلند گریه کردن ... مشتامو کوبیدم به دیوار ... من چم شده بود ؟؟؟؟داد میزدم به همه بد وبیراه میگفتم به محمد به مجد به رامش ...... دلم برای آغوش مامان تنگ شده بود برای محبتای بابا .. خنده های کتی ... یکم که گریه کردم آروم شدم و از حموم اومدم بیرون میلی به شام نداشتم ... خیلی دلم میخواست برگردم خونه ولی به بابا قول داده بودم ... همون شب سر نماز از خدا خواستم یه موقعیتی پیش بیاد واسه ی دوسه روز شده با تلفن خودشون برم شیراز و ازینجا دور شم .... صبح روز بعدش با تن کوفته و گلو درد شدید از خواب پاشدم ... شب قبلش اونقدر گریه کرده بودم تا همونجا رو مبل با موی خیس و بدون پتو خواب رفته بودم و حتی نفهمیده بودم حجت و دخترش اومده بودن یا نه .. از جام پاشدم و رفتم سمت دستشویی تا حاضر شم .. از قیافه ی خودم تو آینه وحشت کردم رنگم شده بود عین گچ ... خیلی نتونستم رو پا وایسم .. عادت داشتم به محض اینکه مریض میشدم فشار همیشه پایینم پایین تر میومد .. واسه ی همین بلافاصله رفتم رو ی کاناپه نشستم باید به شمس اطلاع میدادم جون شرکت رفتن نداشتم ... ساعت تازه 6.5 بود و کسی هنوز نرفته بود شرکت... واسه ی همین رفتم سمت آشپزخونه و به سختی یه لیوان آب قند واسه ی خودم درست کردم و خوردم. .... تاثیری نداشت چون پایین پتو نداشتم تصمیم گرفتم برم تو اتاقم از فشار پایین پله هارو نشسته رفتم بالا.. وقتی رو تختم دراز کشیدم تمام تنم خیس عرق یخ شده بود .... و از ضعف خواب رفتم ... موقعی که دوباره پاشدم ساعت نزدیکای 9 بود و گوشیم داشت زنگ میخورد ... فاطمه بود .. تلفن رو برداشتم که گفت : - کیانا ؟؟؟؟ معلوم هست کجایی؟؟؟ نگرانی مردم ... چرا شرکت نیومدی؟ خواب موندی ؟؟ سعی کردم صدام عادی باشه گفتم : - نه یکم سرما خوردم ... نمیام امروز ... به شمس میگم مرخصی رد کنه .. فاطمه یکم آرم تر شد و گفت : - میخوای بیام پیشت ؟ بریم دکتر .. - نه خوبم خلاصه با هزار بدبختی رازیش کردم که خوبم و حتی مجبور شدم به دروغ بگم که دختر عموم تو راه و داره میاد ... بعد ازینکه تماس رو با فاطمه قطع کردم بلافاصله به شمس زنگ زدم و گفتم مریضم نمیام خوشبختانه اون عادت نداشت پا پی قضیه بشه و گفت که برام مرخصی رد میکنه... تلفن رو قطع کردم سرم به بالشت نرسیده دوباره خواب رفتم ...نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ در از خواب پریدم ...توی تب میسوختم و جام خیس شده بود از عرق تا پامو گذاشتم از تخت پایین سرم گیج رفتو محکم خوردم و زمین و تقریبا دیگه چیزی نفهمیدم ...توی اون حال احساس کردم یکی بغلم کرد و چیزی دورم پیچیده شد و بعدم صدای بوق ماشین و خیابون اومد و با سوزش دستم چشمامو باز کردم ....که یه خانوم سفید پوش مسن رو بالای سرم دیدم سزمو بلند کردم و گفتم : - من کجام ؟ اروم منو دوباره خوابوند رو تخت و گفت : - آروم گل دختر بیمارستنی خدارو شکر شوهرت به موقع به دادت رسیده وگرنه .. معلوم نبود چه بلایی سرت بیاد ...تبت 40 بود دیر رسونده بودت تشنج کرده بودی ...نمیدونی چه هول ولایی داشت بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش....خوش بحالت .. فدرشو بدون ... با تعجب به زن پرستار خیره شده بودم از حرفاش سر دز نمیوردم دوست داشتم منظورشو از شوهرت بفهمم که یهو مجد از در اتاق اومد تو و بهم نگاه کرد مهربون خندید و گفت : - بیدار شدی خانوم؟؟؟!!بهتری؟ از تصور مجد در نقش شوهرم .یه حس عجیبی بهم دست داد ... آروم گفتم : - ممنون .. با حضور مجد خانوم پرستار با خنده ی معنی داری به من از در رفت بیرون .. مجدم اومد بالای تخت وایساد و آروم شروع کرد موهام از روی پیشونیم کنار زدن و پیشونیمو ناز کرد ... گاهی بهش کردم . گفتم : - شما اینجا چی کار میکنید ؟ - امروز از صبح یه استرسی داشتم وقتی ساعت 11 خانوم شمس برگه ی درخواست مرخصی تو رو آورد امضا کنم ازش پرسیدم چی شده که نیومدی کفت که گفتی سرما خوردی و این حرفا ...منم معطل کردم گفتم بیام بهت سر بزنم تو که ماشین نداشتی که بری دکتر ...میدونم اونقدرم لجبازی که به اقوانتونم زنگ نمیزدی وقتی رسیدم کلی زنگ زدم دیدم جواب نمیدی .. مجبور شدم کلید بندازم و اومدم بالا دیدم افتادی کف اتاقت .. موقعی که برت گردونرم دیدم از تنت آتیش بلند میشه بغلت کردم و گذاشتمت تو ماشین و سریع آوردمت اینجا ..بقیشم که خودت در جریانی.. اخمی کردم و با صدای گرفته گفتم : - - شما کلید خونرو از کجا داشتید ؟ خنده ای کرد و گفت : - فکر کنم اونجا قبلا مال من بوده ها!! توام که ماشاا... یادت رفته بود توپی در رو عوض کنی ... آروم دستی کشید رو موهامو گفت : - اونقدر ظریفی وقتی بغلت کردم انگار یه دختر بچه ی پنج ساله تو بغلمه .. از چشمای شیطونش معلوم بود که میخواد بروم بیاره این موضوع رو ... بی تفاوت نگاش کردم وگفتم : - کی میریم؟ - الان میرم از پرستارت میپرسم ..وقتی که از اتاق رفت نفس راحتی کشیدم .. فقط یادم افتاد دیشب پیرهن خوابم که رکابی و نازک بود تنم بود لحاف رو زم کنار با دیدن یه شلوار گرمکن با یه تی شرت ...آب دهنم خشک شد.. لبا سمم عوض کرده بود سینم تند تند از عصبانیت بالا پایین میرفت ...متاسفانه با پرستار وارد شد و نتونستم حرفی بزنم بعد از جدا کردن سرم از دستم مانتو و روسریمو از روی چوب لباسی در آورد و جلوی پرستار عین بچه ها تنم کرد و روسریمم گره زد و بعدم گفت تو بشین من برم نسختو بگیرم و ماشینم بیارم دم در ..بعد رفت ..یه ربع بعد اومد از جام که چاشدم سرم باز گیج رفت که دستشو انداخت دورم .. اول حودموکشیدم کنار و با اخم نگاش کرد و زیر گوشم گفت : - - هییییسسسس الان وقت لجبازی نیست تکیه بده به من .. - مجبور شدم بی خیال شم و بهش تکیه بدم ... سرمو آروم چسبوند به سینش و دستشو حلقه کرد دوره شونم .. با گفتن یواش خانوم آروم .. الان میرسیم ...کل مسیر تا ماشین رو رفتیم من تب داشتم ولی تن اون از منم داغتر بود به هر ترتیبی بود رسیدیم درو باز کرد با یه حرکت منو بلند کرد و نشوند رو ی صندلی ماشینش... گر گرفته بود .. روم نمیشد تو چشماش نگاه کم .. خدایا .. این چه بلایی بود انداختی به جونم ... یاد لباسام که میفتادم که دیگه نگوکل را ساکت بودم اونم حرفی نمیزد ... بر خلاف دفعه ی پیش آروم میروند قبل از اینکه بریم سمت خونه دم یه سوپر و میوه فروشی نگه داشت و همه جور مرکبات و لوازم سوپ و خلاصه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد خرید و گذاشت پشت ماشین .. . وقتی سوار شد گفتم : - - افتادین تو زحمت .. این کارا چیه ؟ خندید و گفت : - آخه من یه همسایه که بیشتر ندارم ... بعدم خیلی جدی رو کرد بهم و گفت : - کیانا ... نمیدونی چقدر ترسیدم اونجوری پخش زمین دیدمت ... بی حال سرمو تکون دادم و دوباره ازش تشکر کردم همه ی فکرم حول و حوش لباسم بود .. نمیدونم باید چی بهش میگفت ... وقتی رسیدیم اول اومد در سمت من رو باز کرد حالم بهتر بود واسه ی همین گفتم خودم میرم .. اونقدر جدی گفتم که بی هیچ حرفی قبول کرد رفتام بالا یادم افتاد کلید ندارم منتظر شدم تا بیاد در رو با کلید خودش باز کرد و من رفتم تو و اونم قرار شد باقی خریدارو بیاره بالا ...مستقیم رفتم تو اتاقم لباس خوابم روی تخت بود .. عصبی پرتش کردم اونوذ و یه پلیور صورتی روشن از تو کمدم درآوردم و روی تیشرتم تنم کردم و موهام پریشونم رو با یه کش ساده پشت سرم چمع کردم و رفتم پایین دیدم داره تو کابینت ها دنبال چیزی میگرده تا منو دید گفت : - آب میوه گیریت کجاست .. بی حال رفتم سمتش و آب میوه گیری رو دادم بهش ...هنوز تب داشتم واسه ی همین نشستم رو صندلیه آشپزخونه .. داشت پرتقالارو میشست که گفتم : - میخواین جبران کنید ؟ من خوبم شما الان باید شرکت باشین ... -هییییسسس مریض که اینقدر حرف نمیزنه شرکت رو سپردم دست رامش .. بعدم زیر چشمی نگام کرد تا ببینه عکس العملم چیه .. حرفی نزدم ولی دلم میخواست با همون کیسه ی پرتقالها بزنم تو سرش .. بعد ازاینکه آب میورو داد دست من میوه ها رو گذاشت تو یخچال اومد نشست روبروم و گفت : - بهتری خانوم موشه ؟ در جوابش گفتم : - شما کار بدی کردید که منو .. - بغلت کردم ؟ - نه!!! نباید .. نمیتونستم بگم ... دوزاریش اصلا کج نبود .. بلافاضله گفت : - نمیتونستم با اون لباس ببرمت بیرون سر بود .. عصبی با چشم تبدار نگاش مردم .. - میتونستید پالتومو تنم کنین میتونستین پتو دورم بپیچید .. - تو پیرهن تنت بود هرچی میکشیدم روت باز پاهات لخت بود .. بی راه نمیگفت ولی خوب .. اه لعنتی.. انگار فهمید کلافم گفت : - من اونقدر استرس داشتم ... کیانا باور کن قطدی نداشتم تنها فکری بود که به ذهنم رسید نمیتونستم ریسک کنم باد بخوری حالت بد تر شه ... بغض کردم ولی رومو کردم اونور و گفتم : - میشه یادتون بره ؟؟ شیطون خندید و گفت : - راستشو بگم ....اون همه ظرافت رو ؟ نه نمیشه ازم نخواه!!! هیچی نگفتم که ادامه داد : - بهت گفتم تو بازی با یه مرد .. باید پیه همه چیو به تنت بمالی ... لعنت بهت .. توی مریضیمم منو ول نمیکرد ...از جام پاشدم که گفت : - کم آوردی ؟ -نه فقط کلمه ای که لایقش باشین رو پیدا نمیکنم .. خندید و گفت : - ازین حرفا بگذریم این چند وقت که مریضی بی خیال بازی میشم تا خوب شی بازی با موش مریض مزه ای نداره .. بعدم مهربون نگام کرد و گفت : - شب طرفای 8-9 باید ببرمت یکی دیگه از آمپولات رو بزنی ...الانم ساعت 4 تا ناهار که چه عرض کنم عصرونه زو آماده کنم برو بالا بخواب.. با شک گفتم : - شما میمونید همین جا ؟ اخم کرد و گفت : - ببین کیانا یه بار بهت گفتم دله نیستم!!!! پس راحت برو بخواب...رفتم بالا و در اتاقمو بستم و دراز کشیدم .. یهو یاد لباس و وقاحت این بشر افتادم پریدم در رو قفل کردم
ساعت حول و حوش 6 بود با صدای مجد که از پشت در صدام میکرد از خواب پریدم موهام پریشون دورم ریخته بود گونه هام گل انداخته بود فکر کنم بازم تبم رفته بود بالا, قفل رو بعدم در رو بازکردم ... مجد کلافه نگام کرد و عصبی گفت : - چرا دررو قفل کردی ؟؟ میدونی چقدر صدات کردم .. - با چشمای تب دارم نگاش کردم و گفتم : - دوباره تب دارم ... - معلومه از گونه هات .. بعدم رفت مانتو روسریمو آورد و داد دستم و گفت : - بپوش بریم درمونگاه نگرانتم .. بعدم دوباره شیطون شد و گفت : - میتونی راه بیای ؟؟ یا دوست داری ... چپ چپ نگاش کردم که زیر گوشم گفت : - کیانا .. اینجوری نگام نکن ..دله میشما!!!! سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم : - بر مردم آزار لعنت .. بلند خندید و رفت ماشین رو از پارکینگ درآورد وبعد از اینکه سوار شدیم به سمت درمونگاه راه افتاد توی راه سرمو تکیه دادم به پشتی ماشین و سکوت کردم حال خوبی نداشتم خوشبختانه مجدم عقلش رسید و حرفی نزد موقعی که رسیدیم مهربون دست کشید رو لپم که آروم دستشو کنار زدم بعدم با خنده گفت : - اگه از آمپول میترسی میخوای منم باهات بیام دستتو بگیرم بهت روحیه بدم؟ یه نگاه بهش انداختم بعدم گفتم : - مجد؟؟؟؟ - جااانم ؟؟ - ببند!!!!!! غش غش خندید و گفت : - بپر پایین شیطون بپر ... موقع ورود به درمونگاه آروم زیر گوشم گفت : - خوب جولوناتو بده خوب شی دیگه از این شروین مهربون خبری نیست.. چون من از باخت متنفرم!!!! حرفی نزدم ولی پیش خودم گفتم میشناسمت چه اعجوبه ای هستی !!!!!! لعنتی پرستاره چه آمپولی زد...نمیتونستم درست راه برم ولی از ترس اینکه مجد دستک دنبک کنه و دری وری بگه سعی کردم عادی راه برم .. وقتی از اتاق اومدم بیرون اومد سمتم و گفت : - ادبت کرد خانوم پرستار؟ خیلی جدی گفتم : - شما حرف نزنی کسی نمیگه لالیا...!!!! خندید و لی دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم خونه ... نزدیکا 7.5 بود ... موقعی که رسیدیم دم در آروم گفت : - کیانا ؟ - - بله - بهتری؟ - آره .. دستشو گذاشت رو پیشونیم ... - تب نداری جوجو.. سرمو تکون دادم با کلید خودش در رو باز کرد منتظر شدم بیاد تو که گفت : - واست سوپ پختم .. دستپختم خوب نیست ولی از هیچی بهتره.. بخور کاری داشتیم زنگ بزن من بیدارم .. پیش خودم گفتم ... خدارو شکر باز شعورش میرسه شبو اینجا اطراق نکنه .. بعد از تشکر در رو بستم ومانتومو در آوردمو انداختم همونجا رو کاناپه و رفتم آشپزخونه خیلی گرسنه بودم واسه ی همین یه کاسه از سوپش ریختم و وجدانی مزش عالی بود .. وقتی خوردم یکم جون گرفتم و بعد ازینکه ظرفمو شستم رفتم سمت اتاق خواب بهترین کار این بود استراحت کنم .. تا اومدم بخوابم تلفن زنگ خورد برداشتم مجد گفت : - چطوری؟ - خوبم .. - ببین توی کیسه ی دواهات آموکسی سیلینه 8 ساعت یه باره اونجوری که خودت ساعتاشو راحتی بخور ... شام خوردی؟ خوب بود؟ - ممنون .. سیر شدم!!! خندید و گفت : - یعنی خوب نبود .. - به پای دستپخت مامانم نمیرسید .. - اونکه صد البته ..کیانا؟ - بله ؟ - حالت بد شد زنگ بزنیا !! باشه؟ - باشه ممنون .. - آفرین جوجو .. یه چیز دیگه تا موقعیم که خوب نشدی نیا شرکت... بد جنس شدم و کفتم : - میترسین رامش جووون بگیره ازم؟؟؟ بلند خندید و گفت : - مثل اینکه خوب شدی باز شروع کردی!!!بعدم ادامه داد : - آره آخه اگه مریض شه نمیتونه خوب به من سرویس بده ... سکوت منو اینور خط که دید آروم گفت : - کیانا!!! بذار تا زمانی که خوب نشدی توی صلح باشیم .. - باشه!!!! بعدم با خنده گفتم: - پس مراتب ارادت بنده رو به رامش جان برسونید!!! خندید و گفت : - بله چشم!!! شب عالی خوش.. - شب بخیر گوشی رو گذاشتم نمیدونم چه حکمتی بود تا بهم توجه نمیکرد واسش بال بال میزدم و تا توجه میکرد بی تفاوت ... بی جنبه بودما!!! ساعت 10 قرصمو خوردم تا بشه 10 شب 6 صبح و 2 بعد از ظهر... بعد از خوردن قرص خوابیدم .. صبح با زنگ گوشیم از خواب پریدم ...فاطمه بود یکم حال و احوال کرد و عین مادرا دستور چند مدل سوپ و آش مخلوط آبمیوه که تقریبا هیچکدومش یادم نموند و داد و بعدم شروع کرد اخبار شرکت و اینکه مهندسا از دست رامش و تیمش چه خون به جگری شدن و چی میکشن تعریف کرد و اینکه دیروز در غیاب مجد رامش نزدیک بوده تو کار بایگانی و کارگزینیم دخالت کنه... این وسط فضولیم گل کرده بود که ببینم مجد علت غیبتش رو تو شرکت چی گفته واسه ی همین از فاطمه پرسیدم که گفت : - وا.. درست نمیدونم ولی مثل اینکه یکی از بستگان مسنشون مریض شده و بود و چون بچه های طرف همه خارج بودن مجد رفته دنبال کاراش .. البته یه ساعت پیشم رفته بیرون از شرکت , رامشم داشت باز به همه ی سوراخ سنبه ها سرک میکشید .. در همین حین صدای کلید انداختن و در باز شد ن در اومد آروم با فاطمه خداحافظی کردم و سریع رو تخت دراز کشیدم و خودمو زدم بخواب .. تو دلم گفتم راست میگن کرم از خود درخته و... صدای باز شدن آروم در اومد و بوی ادکلن مجد تو اتاقم پیچید ... آروم نشست کنار تختم و موهامو از روی گونم کنار زد .. و یواش صدام کرد .. - کیانا جان ؟؟؟.... خانوم ؟؟؟؟ نمیخوای پاشی؟ مخصوصا عکس العملی نشون ندادم ... آروم دستشو گذاشت رو پیشونیم و دید تب ندارم نفس راحتی کشید و از رو ی تخت پاشد با صدای در فکر کردم رفته و تو جام خندیدم و نیم خیز شدم که دیدم رو صندلی میز توالتم نشسته و داره با شیطنت منو نگاه میکنه .. وقتی چشمای گرد شدمو دید بلند زد زیر خنده و گفت : - واقعا فکر میکنی بعد از 32 سال سن نمیفهمم کی واقعا خوابه کی بیدار چشمات پرت پرت میکرد گلابی!!! منم برای اولین بار خندیدم و ناخودآگاه گفتم : - وقتی بچه بودم بابا محسنم هم همیشه میفهمید خواب نیستم .. با مهربونی گفت : - یعنی الان میخوای بگی بزرگ شدی؟؟؟!!! هیچی نگفتم , سکوتمو که دید گفت پاشو دست و روتو بشور منم واست یه آب میوه بگیرم بخور بریم آمپولتو بزنی .. بدو که باید برم شرکت تا رامش بچه هارو فراری نداده .. غش غش خندیدم .. که گفت : - مثل اینکه خبر داشتی .. - آره پیش پای شما با فاطمه حرف میزدم ... کلافه دست کرد تو موهاش و گفت .. - اخلاقه کاریش خوب نیست وگرنه... بقیه ی حرفشو خورد ..تو دلم گفتم وگرنه تو خلوت ... اه!!!! مردشور!!!نخواستم به چیزی فکر کنم مجدم بدون حرف دیگه ای رفت پایین دست رومو شستم مسواک زدو موهامو شونه کردم و جمع کردم بالا سرم و یه کاپشن گرمکن آبی آسمانی تنم کردم و مرتب رفتم پایین !! موقعی که منو دید خندید و گفت : - واسه خانوم پرستاره تیپ زدی آمپولتو یواش بزنه؟؟؟ خندیدم و عین بچه ها لبامو و جمع کردم و سر تکون دادم ... گفت : - نه مثل اینکه حالت خوبه!!! از فردا میای سر کار من دلم برای بازیمون تنگ شده!!! اخمی کردم و گفتم : - ا مروز چهارشنبست فردام نیام دیگه نمیدونی چقدر از درسام عقبم...!!!! گفت : - بسوزه پدر این دل با رحم ومروت .. فردام نیا ولی از شنبه سر ساعتی که باید باشی شرکتی!!! کارای بخشتون خیلی زیاده!!! سری تکون دادم و لیوان آب پرتقال رو ازش گرفتم و خوردم !! توی راه درمونگاه بودیم که همراهش زنگ خورد گوشیو برداشت - الو - ... - مرسی باز چی شده ... - .... - باشه تا یک ساعت دیگه شرکتم ... - .... - باشه تو خودتو ناراحت نکن عزیز!! - .. - فعلا!! از حرفاش حدس زدم با رامشه ولی بروم نیاوردم قطع که کرد روشو کرد سمت منو با یه لحن کلافه ای گفت : - رامش بود! - بله .. . - آمپولتو زدی بردمت خونه میرم شرکت .. اگه حالت بد اینا شد به گوشیم زنگ بزن !! شمارشو داری؟ - نه!! - من که بهت sms زده بودم باهاش!! - بله ولی پاک کردم!!! متعجب شده بود بدون پیش خودش فکر کده بود sms که زده با هیکل افتادم رو شماره و چه بسا از حفظم بودمش!!! گوشیمو از دستم گرفت و شمارشو زد توش وبعدم ذخیرش کرد!!! موقع برگشتن بر خلاف این چند بار اخیر تند تر میرفت و من تا حدودی چسبیده بودم به صندلی وقتی رسیدیم خواستم پیاده شم .. آروم دستمو گرفت و گفت : - ببخش تند رفتم نگران شرکتم!!!! سرمو تکون دادم که گفت : - کاری داشتی زنگ بزنیا.. بی تعارف .. - باشه ... از ماشین پیاده شدم وایساد تا برم تو بعد از اینکه در رو بستم صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت .. خبر از رفتن شو میداد...فصل دهم : تقریبا دو هفته از اون روزی که من مریض شدم گذشت توی اون دو هفته اونقدر همه مشغول بودیم و هر کی به نوعی داشت با خواسته های نا معقول شرکت ایران پایا سر و کله میزد که تقریبا نه من به پرو پای مجد می پیچیدم نه اون در واقع به نوعی اون اگه از پس رامش بر میومد کلاهشو باید می انداخت هوا و دیگه وقتی واسه ی من نمیموند .. از طرفی منم علاوه بر کارای شرکت کارای دانشگاه میان ترما ی دانشگامم شروع و شده بود اونقدر ذهنم درگیر بود و کار ریخته بود سرم که فرصتی برای رویا بافی و خیال پردازی و نقشه کشی نداشتم ... البته ناگفته نماند چون گاه گداری مجبور میشدم تا 2-3 صبح بیدار باشم از رفت و آمد های رامش به خونه ی مجد که اقلا هفته ای دو سه بار بود بی خبر نبودم ... یه هفته ای به دادن متمم طرح تکمیلی پارت اول پروژه مونده بود که نقشه هاش برای محاسبه اومد بخش ما... فاطمه استرس داشت و مدام میگفت : - بچه ها با نهایت دقت کار کنید این با همه ی کارهایی که تا الان داشتیم فرق میکنه ... مام نهایت دقتمون رو روی کار گذاشتیم اما هنوزم من دستم کند بود البته لازم به توضیح کلا هم وسواس زیادی به خرج میدادم طرفای ساعت 5 بود که کار بچه ها یکی یکی تموم شد فاطمه اومد بالای سرم و گفت : - وای کیانا تو هنوز کارت مونده ؟؟؟؟ - آره میمونم تا تمومش کنم .. - کیانا جون تمو کنی بریا ... وگرنه من باید جواب مجد رو بدم .. میدونی که کارام سنگین میشه اخلاقیاتش بهم میریزه .. سری تکون داد و گفتم : - نگران نباش شما برین من تمومش میکنم ... فاطمه با گفتن : موفق باشی با بچه های دیگه راهی شدن و رفتن .. توی محاسباتم یه قسمت بود که هر چی محاسبه میکردم با عددای دیگه جور در نمیومد یعنی به نظرم به طور کل اشکال از طرح اصلی مهندسی بود که نقشه رو کشیده .. پایین صفحه رو نگاه کردم اما متاسفانه اسم طراح اون قسمت نبود .. رفتم روبروی تخته سفیدم وایسادم شروع کردم طرح خودمو مطابق با سایر قسمت ها کشیدم و محاسبتشم زیر ش نوشتم ... بنظرم این خیلی بهتر و دقیق تر بود ... منتهی نمیدونستم باید چجوری این طرحمو ارائه بدم تصمیم گرفتم یه سر اتاق مهندسی بزنم .. وقتی رفتم هیچکس توی اتاق نبود مندسین مهمان ایران پایام رفته بودن ... رفتم ببینم اگه مجد باشه با اون لااقل یه مشورتی بکنم در اتاقشو زدم که دیدم صدایی نیومد آروم در رو باز کردم دیدم سرش رو میزه فکر کردم خوابه واسه ی همین اومدم از اتاق برم بیرون کع گفت : - کاری داشتی؟ - مزاحمتون شدم! چشماشو از نور ریز کرده وبود وگفت : - نه مزاحم نبودی بگو کارتو .. - میشه چند لحظه بیاین اتاقم .. احساس میکنم یکی از نقشه ها یه مشکل غیر قابل اغماض داره .. اصلا فکر نمیکردم اینقدر تحویلم بگیره خیلی جدی گفت : - حتما ... بریم فقط بهتر نبود اول با مهندس طرح صحبت کنی .. - خواستم اما زیر طرح اسمی نبود .. - ابروشو داد بالا و در رو باز کرد و گفت : - بفرمایید .. تمام مدتی که من و واسش ایرادات رو گفتم و طرح پیشنهادی خودمو براش توضیح دادم سکوت کرده بود و به دقت گوش میداد .. حرفام که تموم شد ... دیدم هنوز ساکته و داشت نقشه ی رو میز رو بررسی میکرد ... یه نگاه به طرح من انداخت و گفت : - میتونی تا شب پلان کاملشو بکشی؟؟؟؟؟!!! منم میمونم شرکت یکم کارای عقب افتاده دارم .. تعجب کردم : - یعنی طرح من مورد تاییده ؟ مهربون نگام کرد و گفت : - بله خانوم مهندس.. این اولین بار بود با لحن جدی و خوب منو مهندس خطاب میکرد یه حس خوبی بهم دست داد و منم با یه لبخند گفتم : پس از همین الان شروع میکنم.. سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت ساعت 6 بود شروع کردم و طرفای ساعت 8 بود که در اتاقم زده شد و مجد با دو تا ظرف غذا اومد تو و گفت : - در چه حالی؟ - یه نیم ساعت سه ربع دیگه کار داره فکر کنم ... - پس بیا شامتو بخور مریض نشی.. از اونجایی که خیلی گشنم بود قبول کردم و رفتیم توی آشپزخونه و مشغول شدیم .. تا حالا غذا خوردنشو ندیده بودم و واسم جالب بود خیلی تمیز و آروم میخورد و لقمه های کوچک بر میداشت در حین غذا خوردن ازم پرسید: - کیانا ایراد دیگه ای پیدا نکردی نقشه ها رو خوب بررسی کن یه هفته بیشتر وقت نیست .. بعدم انگار با خودش حرف میزنه گفت : - این هفته تموم بشه این نقشه ها تایید شه من یه نفس راحتی می کشم!!! غذامو که خوردم رو کردم بهش و گفتم : - -من برم سر کارم راستشو بگم یه ذوقی دارم!!!! خنده ای کرد و سرشو تکون داد ... تقریبا سه ربع بعد که کارم تموم شد و با ذوق دستمو زدم بهم خیلی خوب شده بود همون موقع در زد و وارد شد ..گفتم : - تموم شد!!!!! بدون حرف اومد بالای سرم دستاشو حائل میز نقشه کشی کرد و شروع کرد با دقت بررسی کردن کارم .. یه 3-4 دقیقه ای بی هیچ حرفی گذشت و سرشو آورد بالا وگفت : - میخوای بدونی مهندسی که ازش ایراد گرفتی کی بود؟؟؟!!! با ذوق گفتم : - آره ...کی بود .. خنده ی تلخی کرد وگفت : - توی این شرکت فقط زیر طرح های رئیس شرکت اسمی نوشته نمیشه .. اول نفهمیدم منظورشو ولی بعد از چند ثانیه دوزاریم افتاد ... آب دهنم رو قورت دادم وگفتم : - من ...نمی.. انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت : - هیییسس!! خوشحالم تو فهمیدی ... فقط باید یه قول کوچیک بدی ... اونم به کسی نگی.. سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم ولی ته دلم یه ذوقی داشتم که نگو ازینکه ازش ایراد گرفتم ..گویا این ذوق زائد الوصف از صورتم معلوم بود چون گفت : - حالا از خوشحالی نترکی ... با این حرفش نتونستم خودمو کنتر کنم زم زیر خنده که اومد سمتم وآروم انگشتشو کشید رو چال گونم ...نمیدونم تو نگاش چی بود که خندمو خوردم ...آروم گفت : - میدونی تا این وقت شب نباید یه موش پیش یه گربه ی گرسنه بمونه ... اونم موشی که اینقدر موشه!!! مهربون خندید و ادامه داد : - کیانا باورم نمیشه تو جوجه مهندس فقط متوجه ایرادم شدی ..میدونی این نقشرو همه ی مهندسا بررسی کرده بودن ؟؟؟ سرمو به نشانه ی نه تکون دادم که گفت : - خوشحالم از اینکه احساسی استخدامت کردم پشیمون نشدم .. الانم زودی برو تو پارکینگ تا من بیام بریم خونه!! زود تا مجبور نشدم کثیف بازی کنم .. - حرفش خیلی جدی بود و اسه ی همین سری کیفمو برداشتم از در زدم بیرون ...همین که رسیدم دم در شرکت .. رامش از در اومد تو و با نگاه پر از سوال و غیر دوستانه ای گفت : - این وقت شب اینجا چی کار میکنی ؟؟؟؟؟!!! تا اومدم جواب بدم مجد با لحن عصبی گفت : - من گفتم یکی از بخش محاسبات بمونه هیچکدوم حاضر نشدن جز خانوم مشفق.. رامش با لحن بدی گفت : - آخه واسه هیچکدومشون قد این خانوم صرف نداشت که بمونن!!!! عصبی شدم گفتم : - اون مدل صرفارو که شما خوب بلدی چرتکش رو بندازی!!!! رامش عصبی اومد سمتم و گفت : - زبونتو بکن تو حلقت وگرنه میندازمت ازینجا بیرونا .... با این حرف مجد اومد سمت رامش و گفت : - چه خبرته عزیزم .. به خانوم مشفق چیکار داری ایشون لطف کردن تا الان موندن!! رامش در حالیکه تابلو خودش رو لوس میکرد گفت : - شروین دیدی که این دختره ی عقده ای چشم دیدن منو نداره ... مجد در حالیکه نگاش به من بود زیر گوش رامش گفت : - عزیزم همه به تو و معلومات تو حسودیشون میشه یه مدیر خوب که نباید اینجوری سر هیچی از کوره در بره!!! بغض بدی چنگ انداخت به گلوم .... پوزخندی زدم و گفتم : - واقعا این تحصیلات آکادمیکتون حسادت برانگیزه!!!! رامش دوباره عصبی برگشت شمت من اما تا اومد حرفی بزنه مجد عصبی گفت : - خانوم مشفق زیادی بهتون میدون دادم ... برید بیرون تا توبیخ کتبی نشدید!!!!! نگاه پر از نفرتی به هردوشون انداختم و زیر لب جوری که مطمئن بودم مجد میشنوه گفتم : - خلایق هر چه لایق!!!! ساعت 10 شب بود هوام سوز بدی داشت ..از در ساختمون زدم بیرون شماره ی آژانسم نداشتم بغضم گرفته بود تا میومدم یکم به مجد امیدوارم شم ...اون روی پلیدشو به نمایش میذاشت کثافت تو تخم چشمای من نگاه کرد و گفت ...حسودی... هه!!! تا آژانس حدود یه ربع پیاده بود .. از سرما نوک انگشتام گز گز میرفت .. از همه بد تر قلبم بود که انگار یکی چن انداخته بود بهش ... توی همین فکرا بودم که با بوق یه ماشین به خودم اومدم .. دیدم مجد پشت فرمون و داره بوق میزنه .. با دیدنش شیشرو داد پایین و گفت : - کیانا سوار شو دختر یخ زدی ... - عصبانی نگاش کردم و بی توجه بهش راهمو ادامه دادم پا به پام میومد و میخواست مجابم کنه که سوار شم که یه لحظه برگشتم عقب و دیدم ماشین نیروی انتظامی از پشت داره میاد ..روسریمو یکم کشیدم جلو و مثلا رفتم سمت ماشین مجد ولی به محض اینکه مجد وایساد تا سوار شم واسه ی ماشین پلیس دست تکون دادم و ماشین مجد رو نشونشون دادم اونام بلا فاصله با بلند گو به مجد اخطار دادن که وایسه وقتی افسر ها پلیس پیاده شدن یکیشون رفت سمت مجد و از ماشین پیلدش کرد و اون یکی ازم پرسید چی شده در کمال خونسردی گفتم : - این آقا الان 5 دقیقست مزاحمه منه ...و پا به پام داره میاد ... کارد میزدی خون مجد در نمیومد .. از نگاش آتیش میبارید و با چشماش میخواست خفم کنه .. مامور پلیس ازم پرسید که شما چرا این وقته شب اینجا هستید که گفتم : - من داشتم میرفتم آژانس سر خیابون ماشین بگیرم چون شمارشو گم کرده بودم که این آقا مزاحمت ایجاد کرد .. - افسر آروم بدون اینک مجد بشنوه گفت : - شما شکایتی دارید .. نگاهی به مجد که داشت با عصبانیت به اون یکی مامور جواب پس میداد انداختم و در حالی که دلم غنج میرفت از خوشحالی گفتم : - نه شکایتی ندارم ولی بدم نمیاد یه گوشمالی حسابی به این افراد بدین مامور با تکون سر منظورمو فهمید و گفت : - - شما میتونید برید ...بقیه اش رو بسپرید به من .. ازشون تشکر کردم با خوشحالی راهی شدم!!!اونشب تا برسم خونه کلی با خودم خندیدم ... انگار خدام جواب دل سوختمو داده بود و اون ماشین پلیس رو سبز کرده بود ...مدام قیافه ی مجد با اون تیپ و کب کبه و دب دبش میومد جلوی صورتم و ناخودآگاه ریز ریز میخندیدم ... فکر کنم راننده آژانسم شک کرد به سلامت عقلم.. ساعت نزدیکای 11 بود رسیدم خونه و یه راست رفتم تو اتاقم داشتم لباس خوابمو که یه بلوز ساتن رکابی آسمانی با یه شلوار همرنگش بود رو میپوشیدم احساس کردم یه صدایی از پایین اومد ..ولی بعد که گوش دادم چیزی نشنیدم ..پیش خودم گفتم لابد باز توهم زدم ...رفتم دستشویی مسواکمو زدم و برگشتم تو اتاق .... جلوی میز توالتم وایستاده بودم تا کرم بزنم به صورتم که توی آینه با دیدن مجد که تکیه داده بود به در اتاقم میخکوب شدم اول فکر کردم خیالاتی شدم برگشتم دیدم نه ... اونجا ایساده و با نگاهی که از توش آتیش میبارید زل زده بود به من ... نفسام به شماره افتاد.... در اتاق رو بست و اومد سمتم و من ناخودآگاه چند تا قدم به عقب برداشتم ...تا اینکه خوردم به میز ...مجد در حالیکه موهاش بهم ریحته بود و داشت دندوناشو بهم فشار میداد از عصبانیت.. آروم آروم نزدیکم شدو گفت : - این چه کاری بود که کردی ؟؟؟؟؟!!! سعی کردم خودمو نبازم و گفتم : - تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ مگه ... فریاد زد : - خفه شو!!! بهت میگم این چه غلطی بود کردی ....؟؟؟ همزمان با فریادش موهامو تو چنگش گرفت و سرمو درست روبروی صورتش قرار داد و گفت : - قرارمون این بود بازیه کثف نکنیم درسته ؟؟؟؟ زیر قولت زدی کوچولو!!!...پس حالا نوبت منه ..بدون خودت خواستی خانوم موشه بعدم با دست آزادش شروع کرد سر شونه هامو لمس کردم ... از درد موهام که کشیده میشد نفسم بالا نمیومد ... بغض کردم ...تنها صدایی که از گلوم در اومد یه نه نا مفهوم بود ... - صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت : - نه چی؟؟؟ هان ؟؟؟ بگو... بگو تا همینجا یه کاری نکردم که مجبور شی تا آخر عمر دنبالم بیفتی... بغضم ترکید با صدای لرزون گفتم : - تورو خدا ولم کن ... موهامو ول کرد و دستشو به شونم گرفت و هولم داد وچسبوندتم به دیوار و خنده ی عصبی کرد و داد زد : - حالا مونده خال قزی ...فهمیدی؟؟؟ حالا مونده!!! و شروع کرد به باز کردن دکمه های بلوزش .. گریم تبدیل به هق هق شد ...بعد از باز کردن دکمه هاش دستشو حائل دیوار کرد و خیمه زد روم اومد بیاد جلو تا لبامو ببوسه که دست آزادمو حائل کردم به سینشو با هق هق گفتم : - تورو خدا ... تورو خدا ولم کن ... - عصبی داد زد : - ولت کنم که پروتر شی؟؟ اره ..میخواستی آبرومو ببری که چی بشه؟؟؟ تنشو روی دستم که حائل بود فشار داد ... تنش عین کوره بود و قلبش زیر دستم محکم میکوبید به سینش ... اون یکی دستشو از شونم سر داد و از زیر بلوزم حلقه کرد دور کمرم و منو کشید سمت خودش که طاقت نیاوردم میون هق هق داد زدم : - شروین توروخدا ..به قرآن من منظوری نداشتم .... توام اذیتم کردی .... شروین بس کن ... شروین به جون مامان نوشینم منظوری نداشتم ... احساس کردم دستش شل شد ... یه لحظه چشمم افتاد تو چشماش نگاش دیگه اون کینه و عصبانیت توش نبود ... چند ثانیه ای بهم زل زد و بعد یهو دستاشو ول کرد و یه قدم رفت عقب ...سینه ی مردونش بالا و پایین میرفت و روی پیشونیش عرق نشسته بود .. .دیگه توان نداشتم ..نشستم رو زمین و شروع کردم زار زار گریه کردن ... تمام تنم میلرزید .. یه لحظه احساس کردم دستی کشید رو موهام ... عصبی دستشو پس زدم و گفتم : - گمشو بیرون .... زورت از همه ی عالم و آدم فقط به من رسیده آره ؟؟؟ این همه عروسک دورتن ... دست از سرم بردار.. فهمیدی .. انگشتشو به نشونه ی تهدید تکون داد و گفت : - اینکارو کردم تا بدونی با کی طرفی .. از فکر عوض کردن قفل درم بیا بیرون چون درو میشکونم و کلا اُپن میشی!!!!! از اینکه فکرمو خونده بود گریم شدت بیشتری گرفت و در حالی که صدام یارا نداشت ولی با همه ی توانم داد زدم : - عقده ای ... تو مشکلداری .. تو... تو.... تعادل روحی نداری.. پوزخندی زد و از در اتاق رفت بیرون ....موقعی به خودم اومد که صدای در پایین خونرو لرزوند .. با بدبختی خودمو کشیدم رو تخت و اونقدر به حال خودم اشک ریختم تا خواب رفتم .... صبح روز بعد طرفای 10 از خواب پریدم ...یادم افتاد که دانشگاه دارم سریع از جام بلند شدم ... با دیدن خودم تو آینه وحشت کردم چشمام ورم کرده بود و سر شونم کبود شده بود ...نمیدونم چرا با یادآوری شب قبل دوباره بغض کردم ..... باید تلافی میکردم ... حس انتقام تو بند بند وجودم رخنه کرده بود .. نمیدونم تو وجود آدمیزاد چیه که مثل یک اینرسی در مقابل کلمه های دستوری عمل میکنه .... این اینرسی تو وجود من در مقابل مجد به اوج خودش میرسید برای همین یه حسی از درون دستور به سرکشی میداد ... برای مبارزه باید یه دژ مستحکم واسه خودم میساختم واسه ی همین در نظرم اولین کاری که باید میکردم عوض کردن قفل در بود!!! حداقل تا درو میشکست وقت میشد فرار کنم ..یه جا پناه بگیرم .. کار بعدیم که ضربه ی آخر محسوب میشد این بود که برای در حفاظ آهنی بگذارم ... ولی اون کار یکم وقت گیر بود با این حال میدونستم این روزا مجد زود تر از ساعت 8 نمیاد .. باید زود دست بکار میشدم .. ...حاضر شدم و بعد از اینکه از بانکی که توش حساب داشتم پول برداشتم یه پرس غذا از تهیه ی غذایی که همون نزدیکی بود خریدم ساعت حول و حوش 12 بود که با یه قفل ساز برگشتم خونه مادامی که توپی در داشت عوض میشد راهنمای همشهری که سر راه خریده بودم باز کردم با اولین شماره که از پیش شمارش نشون میداد همین اطرافه و یکی ازین شرکتهایی بود که کارشون نصب حفاظه تماس گرفتم ... برای ساعت 2 قرار گذاشت که کاگراشو بفرسته برای انجام کار ... و اونجوری که گفت حدود 3-4 ساعت طول میکشید... وبا احتساب بد قولی و استراحت و زمان های پرت حدودا تا ساعت 7 کارشون تموم میشد .. بعد از حساب کردن پول قفل ساز و گرفتن کلید های جدید در رو قفل کردم و نهارمو خوردم .. بی خیال شرکت رفتنم شدم ....ترجیح دادم زنگم نزنم!!!فقط به فاطمه یه sms زدم و گفتم که کلاسم طول میکشه تا 5 و نمیتونم بیام ... ساعت تقریبا 2:15 بود که نصابا اومدن و مشغول شدن ساعت 4 شمس زنگ زد به موبایلم و گفت که مجد سراغمو گرفته و وقتی دیده نیومدم عصبی شده و گفته پی گیر شه ..منم خیلی عادی در جواب شمس گفتم کلاسم تا 5 طول میکشه و دیگه بعدشم دیره بیام یه جور خودش جواب مجد رو بده!!! بر خلاف انتظارم کار نصابا طول کشید و ساعت نزدیکاه 8 بود و هنوز یکم دیگه از کارشون مونده بود خدا خدا میکردم مجد دیرتر از همیشه بیاد ولی متاسفانه 8:10 دقیقه بود که صدای ماشینش اومد ..احساس کردم رنگم پرید ولی واسه ی اینکه صحنه ی دیدنی چهرشو وقتی با حفاظ روبو میشه از دست ندم توی راهرو وایسادم ... تا مثلا نشون بدم که دارم به کار عزیزان کارگر شخصا!!! نظارت میکنم ...با صدای پاهاش ضربان قلب منم شدت گرفت .. وقتی از پاگرد پله ها پیچید برای چند ثانیه شوکه به در آپارتمان من خیره شد و بعدم سعی کرد به خودش بیاد بدون توجه به من رفت سمت آپارتمانشو داخل شد!! بالاخره طرفای 9 کار تموم شد برای حساب کتاب مجبور شدم تا دم در خونه باهاشون برم بعد از کلی چونه قیمت نه چندان معقولی رو بابت حق الزحمه و نصب ازم گرفتن... وقتی که برگشم بالا .. دیدم مجد به چهارچوب در آپارتمانش تکیه داده و با یه پوزخند داره منو نگاه میکنه بهش توجهی نکردم و رفتم سمت آپارتمانم که بلند گفت : - من اگه بخوام یه کاری رو بکنم از دیوار چینم شده رد میشم!!! جواب ندادم .. ولی جلوی چشمش نردرو کشیدم و قفل زدم و در حالی که داشت از عصبانیت چشمامش میزد بیرون درو محکم بستم و قفل کردم!!! فرردای انروز باحس بهتری از خواب پاشدم… حس امنیت ... حس قدرت .. بعد از صبحانه خوردن یه مانتو شلوار مشکی از تو کمد برداشتم و یه کاپشن قرمز که سر کلاهش خز داشت رو روش پوشیدم و یه شال قرمز و مشکیم سرم و کردم و اون ماتیک قرمزه که میدونم مجد خیلی!! ذوستش داشت رو هم زدم و با ریمل مشکیم حسابی مژه هامو حالت دادم!!! با دیدن خودم تو آینه حسابی کیف کردم ... و با خنده گفتم : - ایییییییییییییینه!!!!!! بازم بی خیال مال دنیا شدم و ترجیح دادم تا برای جلوگیری از برخورد مجدد با مجد با آژانس برم واسه ی هیمن بلافاصله تماس گرفتم و بعد از یه ربع ماشین اومد راس 8 بود که رسیدم شرکت شمس با دیدن متعجب نگام کرد و برای اولین بار گفت : - چه خوشگل شدی مشفق!!! خنده ی مهربونی بهش کردم و گفتم : - مرسی لطف داری.. طبق معمول که عینه کش زود به حالت اولیه بر میگشت سری تکون داد ومشغول کارش شد! منم کارتمو زدمو رفتم سمت اتاقم ..توی پیچ اول راهرو .. بی هوا سینه به سینه ی یه آقا شدم که باعث شد تمام کاغذهایی که دستش بود بریزه روی زمین .. معذرت خواهی کردم و دستپاچه نشستم و کمک کردم تا کاغذ ارو جمع کنیم ... سر کاغذ آخر دوتایی همزمان دستمون رفت به کاغذ که باعث شد برای یه لحظه نگاهم با یه جفت چشم ماشی رنگ تلاقی پیدا کرد .. بلند شدم و درجالیکه کاغذهارو تحویلش میدادم نگاهی بهش انداختم .. و معذرت خواهی کردم یه پسر تقریبا 27-28 ساله بود .. باپوست تیره و چشمای ماشی خوشرنگ و موهای خرمایی و قد نسبتا بلند و هیکل ورزیده و ... یه کت قهوه ای پوشیده بود با یه شلوار جین و پلیور سرمه ای و در کل خوشتیپ بود .. لبخندی زد و گفت : - تقصیر منم بود .. راستش منم اصلا حواسم نبود .. - بهر حال عذر میخوام میخواستم برم که دوباره پرسید : - شما مال این شرکتین ؟ - بله .. - من پوریا راد .. از مهندسای های ایران پایا هستم - خوشبختم مشفق هستم .. بخش محاسبه لبخندی زد و گفت : - خوشحال شدم از آشناییتون خانوم مهندس! سری تکون دادم و خواستم از کنارش رد شم که خز کاپشنم گیر کرد به دکمه ی کتش تقلا کردم که درآد که خندید و گفت : - چند لحظه آروم باشید خانوم مشفق الان آزادش میکنم .. - توی همین حین صدای سرفه و بعدم سلام کردن دستپاچه ی راد باعث شد رومو بکنم اونور که با دیدن چشمای به خون نشسته ی مجد .. سلام آرومی دادم!!! مجد با صدایی که از عصبانیت دورگه شد بود گفت : - اینجا چه خبره ؟ تا اومدم حرف بزنم راد گفت : - خزه کلاهه خانوم مشفق به دکمه ی ... آهان .. آزاد شد ... بعدم اشاره کرد به کتش منم کامل برگشتم سمت مجد و بعد ازینکه با یه پوزخند زیر پوستی به مجد نگاه کردم ..رو کردم سمت راد . مخصوصا با غلظت بیش از حد گفتم : - خیلی لطف کردید آقای راد!!ممنونم! بعدم با گفتن با اجازه رفتم سمت اتاقم!!!!حس خوبی داشتم ... یه گرمای مطبوعی از دیدن قیافه ی عصبی مجد تو وجودم نشست... در حالیکه هنوز سنگینی نگاهشو احساس میکردم وارد اتاق شدم... بعد از سلام و احوالپرسی با روحیه ی مضاعفی مشغول کار شدم... اونقدر کارا زیاد بود که نمیتونستیم حتی سر بلند کنیم .. تا اینکه یهو با صدای آتوسا همه بخودمون اومدیم ... - وااااایی؟؟؟؟ کیانا؟؟؟ اسمتو زیر این طرح چی کار میکنه؟؟؟ متعجب نگاش کردم که طرحو رو میزش گذاشت و گفت : - خوب بیا ببین !!! از جام پاشدم و رفتم سمت میزش...طرح خودم بود که پریشبش کشیده بودم برای محاسبه ی مجدد اومده بود بخش ما!!! به آتوسا که منتظر جواب بود نگاهی کردم و بعدم داستان رو براشون البته!! با سانسور!!! تعریف کردم .. بعد از اینکه حرفم تموم شد فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت : - عجیبه!! باورم نمیشه مجد چنین کاری کرده باشه!!! آتوسا و سحرم سرشونو به نشانه ی مثبت تکون داد و آتوسا ادامه داد : - یه دفعه من از یکی از نقشه های بی نام که در واقع مال خودشه یه ایراد کوچولو گرفتم بچه ها شاهدن باهام چه کرد!!! تعجب کرده بودم ... یعنی واقعا مجد اینقدر انتقاد ناپذیر بود؟؟؟ پس چرا حرف منو بی هیچ برو برگردی قبول کرد تازه اسمم آورد زیر نقشه؟؟!!! تمام مدت روز تا زمان ناهار فکرم حول حوش این موضوع میچرخید و آخرم به این نتیجه رسیدم حتما محاسبات طرح جایگزینم منطقی و بدون اشکال بوده.. موقع ناهار مطابق هروز همه قابلمه به دست رفتیم سمت آشپزخونه .. موقعی که رسیدیم راد و دوتا آقای دیگه از شرکت ایران پایام سر میز بودن ..راد با دیدن من ازجاش بلند شد و مجدد سلام و احوال پرسی کرد و بعدم قبل از اینکه ما غذامون رو شروع کنیم خودش و همکاراش از آشپزخونه رفتن بیرون .. تا رفت فاطمه که اصولا آدم تیزی بود با لحن بامزه ای گفت : - به به !!! این آقا کی باشن .. - هیچی بابا امروز سر پیچ راهرو با هم متصادف شدیم یه سلام عیکی کردیم!! همین!! - خوشتیپه ها کیانا!!! مهندسم که هست!!! - مبارکه مامانش باشه!! آتوسا خندید وگفت : - راست میگه فاطمه, از دستش نده!!! بالاخره ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم!!! فاطمه در ادامه ی حرف آتوسا گفت : - ما با همین یه نگاه بود بل گرفتیم چسبیدیم به شوهرامون عینهو سریش اونام دیگه مجبور شدن .. بعدم زد زیر خنده که آتوسا گفت : - وااا!!! فاطمه دلشونم بخواد!!!!!! همه خندیدیم و مشغول شدیم ... بعد از غذا بلافاصله برگشتیم سر کارامون معمولا هفته هایی که آخرش تحویل داشتیم کارا بقدری زیاد بود که وقت سر خاروندنم نداشتیم !!! ساعت طرفای 4 بود که فاطمه اومد بالای سرم و گفت : - ببین کیانایی من کارم مونده ولی باید حتما برم وقت دکتر دارم!!! تو میتونی در حقم خواهری کنی؟؟؟ خندیدم و گفتم : - زبون نریز !!!!! چقدر هست؟؟؟ - به جون کیانا 1 ساعت بیشتر نمیشه!! نمیدونم چرا اینقدر فاطمه به دلم نشسته بود خندیدم و گفتم : - پدر مرام بسوزه برو خیالت راحت ... گونمو بوسید و گفت : - برام دعا کن کیانا!!!! نگاش نگران بود!!! نمی دونم چی شده بود!!! سرمو تکوون دادم و گونشو بوسیدم و گفتم : - هر چی هست توکل به خدا... دوباره تشکر کرد و رفت . نزدیکای 5 آتوسا و سحرم آماده شدن واسه رفتن و باز من فقط عین این شاگرد تنبلا موندم کارای فاطمه خیلی نبود واسه ی همین 45 دقیقه بیشتر طول نکشید از اونجایی که کلی کار واسه دانشگامم داشتم بعد از تموم شدن کارم سریع طرح ها رو لوله کردم و بعد از اینکه تحویل بازبینی دادم کیفمو انداختم رو دوشمو از شرکت زدم بیرون ... یکم بیشتر از ساختمون شرکت دور نشده بودم که یهو دیدم یکی داره صدام میکنه برگشتم دیدم راده ... رفتم اونور خیابون ببینم چی میگه که از ماشین پیاده شد وگفت : - خانوم مشفق هوا سر د شده افتخار میدید برسونمتون .. - نه مرسی لطف دارید .. - تورو خدا تعارف نکنین لا اقل تا یجا که مسیرتونه ..!!! توی همین گیر و دار تعارفات یهو چشمم افتاد اونور دیدم ماشین مجد از پارکینگ شرکت پیچید توی خیابون!!! و اومد سمت ما ...نمیدونم چرا ولی یهو ..یه حس پلیدی وادارم کرد که بی مقدمه به راد گفتم : - باشه میام!! و بعدم بلافاصله جلو چشم مجد که تازه مارو دیده بود سوار ماشین راد شدم!!! از طرفی رادم که تعجب کرده بود که چرا تو 1 ثانیه منی که اینقدر سفت و سخت وایساده بودم میگفتم نمیام یهو تغییر عقیده دادم با طمانینه راه افتاد!!!! راد برای اینکه جو سنگین ماشین رو عوض کنه شروع کرد حرف زدن و از پروژه گفتن اما من تمام مدت حواسم به ماشین مجد بود که پشتمون با فاصله ی یکی دو ماشین داشت میومد و به نوعی تعقیبمون میکرد !! واسه ی همین سوال های راد با یه بله یا نه سر سری جواب میدادم!!!البته گاه گداریم راهنماییش میکردم و آدرس رو بهش میگفتم !!بالاخره حدود نیم ساعت بعد رسیدیم سر کوچمون و من بدون اینکه یه کلمه فهمیده باشم که راد چی گفته و من چی شنیدم ازش تشکر کردم وپیاده شدم!!! وقتی ماشین راد رفت از دور ماشین مجد رو دیدم!! تازه یادم افتاد که فکر این یه تیکه مسیرو نکردم!!!! راستش یکم ترسیدم ولی بعدش گفتم : تو کوچه که دیگه نمیتونه غطی بکنه !!! با کمی استرس راه افتادم سمت خونه و بر خلاف تصورم ماشین مجد از بغلم گاز داد ورفت ... با رد شدن ماشین از کنارم نفس راحتی کشیدم .... موقعی که رسیدم خونه ...ماشینش تو ی پارکینگ بود از پله ها رفتم بالا که دیدم توی پاگرد نشسته ... خواستم از بغلش رد شم که خیلی آمرانه گفت : - کیانا بشین!!!!! بی تو جه بهش از پله ها رفتم بالا که بر خلاف انتظار خیلی ملایم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش و گفت : - خواهش میکنم!! بی هیچ حرفی نشستم پیشش که گفت : - مگه بهت نگفتم دوست ندارم کسی بفهمه توی یه ساختمونیم خانوم موشه؟؟؟؟ اخم کردم و گفتم : - من سر کوچه پیاده شدم!!! مهربون خندید و گفت : - میدونم سر کوچه پیاده شدی ... ولی ..حرفم اینه!! اصلا چرا سوار شدی؟؟؟ - خوب اصرار کرد منم.. - وسط حرفم پرید و گفت : - یعنی هر کی اصرار کنه ... - عصبی نگاش کردم و گفتم : - -نخیر!!! آقای راد همکارمه!! آروم عین بابا ها خواست گونمو ناز کنه که سرمو عقب کشیدم نفس عمیقی کشید . گفت : - دوست ندارم بخاطر لج و لجبازی سوار ماشینه غریبه ها شی!!!! - بعدم در حالیکه خز کاپشنمو با دستش لمس میکرد گفت : - - دوست ندارم بخاطر لج و لجبازی کاپشن قرمز بپوشی.. اومدم حرف بزنم که انگشت گذاشت رو لبمو گفت : - آقای راد همکارته درست!!! ولی چند وقته میشناسیش؟؟؟!! منی که الان رئیسشم!! روزی 10 دفعه میبینمش باهاش طرف صحبت میشم نمیشناسمش!!! با اینکه حرفاش منطقی بود ولی دلم میخواست کلشو بکنم!!!!!با خودم باید روراست میبودم!! من هر کاری میکردم تجربه ای که مجد داشت رو نداشتم!! ازینکه میدیم تک تک حرکتامو تا حدودی میفهمه حرصی میشدم.. توی همین فکرا بودم که دیدم زیادی داره پدرانه نطق میکنه نا خودآگاه کفتم : - باشه!! درست .. نمیشناسمش .. ولی لامصب خوب تیکه ایه!!! یهو برای چند ثانی


مطالب مشابه :


رمان تقلب(14)

(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی




رمان هم سایه ی من20

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها




رمان هم سایه ی من1

رمان,دانلود رمان,رمان ماجرارو برای مامان و کتی بعهده من برای موبایل, دانلود




رمان هم سایه ی من5

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من




رمان بچه مثبت(16)

(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان گریه کنه که من برای جلوگیری از این




رمان گندم2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد !




رمان هم سایه ی من2

رمان,دانلود رمان,رمان کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه من برای موبایل, دانلود




رمان بچه مثبت(17)

(17) - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان مخصوص موبایل,رمان برای موهام دیگه




رمان مانی ماه

رمان,دانلود رمان دوباره اومد جلوتر ویه کَتی دانلودرمان دانلود رمان برای موبایل




برچسب :