یکتا

دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!"
- آره بلند شو!
کنارم خوابید،اما با فاصله.(چه خوب که خودش رعایت می کند.)
خواب بعدازظهر،بی خوابم کرده بود و داشتم کلافه می شدم . صدای نفس های منظمش نشان گر خواب عمیقش بود.(خوش به حالش ،چه زود خوابش برده!) به سمتش چرخیدم و سرم را روی کف دست راستم گذاشتم. چراغ خواب،روشن بود.(کیارش مرد مهربونیه!نه،نه این طور نیست. خدایا،چرا امشب حالم یه جوریه؟!کاش،خوابم ببره!) اما خواب از چشمانم فراری بود. (یادش بخیر اون وقتها با من مهربون بود و اصلاً عصبانی نمی شد،دستای مردونه اش دستام را نوازش می کرد،نگاهش پر مهر بود...مگر حالا نیست؟!نمی دونم،نمی دونم. کاش خوابم می برد!)
آن شب،حال غریبی داشتم،حالی که برایم ناآشنا بود.(دارم گول می خورم،این حماقت،بزرگترین حماقت زندگیمه!)ناگهان کلافه شدم.
صبح با غرغر نازنین از خواب بیدار شدم.
- یکتا چه قدر می خوابی!بسه،خوش خواب!تو که خواب آلو نبودی؟پاشو ،بجنب!این کیارش بیچاره از دستت چی می کشه!
چشمانم را مالیدم و گفتم:"چیه شلوغش کردی؟"
- بابا،رو تو برم!
بی حوصله پرسیدم:"مگه ساعت چنده؟"
- نزدیک یازده.
نشستم و خمیازه ی پر صدایی کشیدم و گفتم:"بقیه کجان؟"
- پایین منتظر بیدار شدن خانم.
- که چی بشه؟
با تمسخر جواب داد:"که هیچی،ما که نیومدیم مسافرت."
- خب بابا،تو برو منم می یام.
داشتم به سمت حمام می رتم که با ملایمت گفت:"یکتا!"
به سمتش چرخیدم
- دیشب نباید اون حرفو می زدی!
- کدوم حرف؟!
- همون که هیچ وقت بچه دار نمی شی.
با چهره ای برافروخته و لحنی عصبی پرسیدم:"برای چی؟!"
- کیارش ناراحت شد،جلوی نیما هم خوب نبود.
حقیقت رو گفتم. لازم باشه،بازم می گم. تو هم پاشو برو،وگرنه بعد می بینی.


* * * * *

به تهران که برگشتیم،اولین روز کاری،روز فرد بود و باید به آموزشگاه می رفتم. ساعت شش و سی دقیقه،بیدار شدم.با شوق به حمام رفته و بعد مقابل آینه ایستادم و با آرایشی ملیح،چهره ام را زیباتر نمودم. مانتو مشکی،شلوار کتان به همان رنگ پوشیدم و روسری که زمینه ی رنگی اش مشکی بود و با گره ای کوچک زیر چانه ام،چهره ام را خواستنی تر می کرد،به سر کردم. البته تمام اینها را نازنین گفته بود و من هر وقت می خواستم در نهایت زیبایی باشم،همین روسری را به سر می کردم.
از در اتاقم که خارج شدم با کیارش روبرو شدم. از وقتی که از مسافرت برگشته بودیم،دوباره اتاق خوابمان جدا شده بود و او نیز آماده ی رفتن بود.نگاهش به صورتم افتاد و همان جا میخکوب شد. می دانستم در حال انفجار است،به همین دلیل تصمیم گرفتم از کنارش عبور کنم،اما دستم را گرفت.
- کجا با این عجله؟
(لحنش رگه هایی از خشم داشت) با همان لحن جواب دادم:"معلومه،آموزشگاه."
- برو صورتت رو بشور!
دستم را کشیدم،اما او فشار انگشتانش را بیشتر کرد.
- کاری که گفتی،نمی کنم،ولم کن!باید برم،دیرم می شه.
- نمی خوام بری،نمی ذارم بری.
در حالی این جملات را بیان می کرد که چهره اش سرخ،رگ گردنش متورم،نفس هایش پی در پی و صدایش در اوج بود.
سر لج افتادم و با همان شدت عصبانیت گفتم:"کی باشی که بخوای برام تکلیف تعیین کنی؟!"
سپس دستم را با قدرت کشیدم و آزاد شد. با شتاب و عصبی به سمت در رفتم.
خشمگین فریاد زد:"یکتا،صبر کن!"
اهمیت ندادم. توی پله ها که بودم صدای زنگ تلفن بلند شد.(حتما عمه جون صدایمان را شنیده بود.)


* * * * * *

فضای آموزشگاه کاملاً متفاوت بود و گویی حال و هوای عاشقانه داشت!نوید پشت میزش در حال نوشتن مطلبی بود و فرنوش چند شاخه گل سرخ را درون گلدان قرار می داد. صدای پایم سبب شد،نوید سرش را بلند کند.
- سلام یکتا خانم!عجب یادی از ما کردی!
بی حوصله تر از آن بودم که شادی و شور نوید را بپذیرم،اما قصد داشتم خودم را شاد نشان بدهم که موفق نبودم.
- سلام.
کیفم را روی میز بین مبل ها انداخته و نشستم. میز فرنوش طوری قرار گرفته بود که داخل اتاق را می دید. شادی از چهره ی نوید پر کشید.
- خوش گذشت؟!
- جات خالی،بد نبود.
- چیزی شده؟!
- چه طور؟
- سرحال نیستی،با دکتر حرفت شده؟
(خشمی که در انتظار تلنگری برای طغیان بود،طغیان کرد)
- چه گیری دادی نوید،ولم کن!
فرنوش که حالا پشت میزش نشسته بود،سر بلند کرده و نگاهمان کرد. کفری بودم،از همه چیز و همه کس. بلند شدم و کیفم را برداشتم. باید از همه می گریختم!
(نوید پشت سرم آمد)
- یکتا،یکتا...صبر کن!چت شده؟مگه چی گفتم؟
با گام های بلند از آموزشگاه خارج شدم. اما نوید دست بردار نبود. بهم رسید و مقابلم ایستاد.
- بیا برگردیم.
دستم را گرفت،اشکم سرازیر شد.(بریا چی این رو ناراحت کردم؟این که گناهی نداره!)سپس با صدایی خش دار و آهسته نالیدم:"ببخشید!"
با لحنی پر غم،جواب داد:"نیازی به عذر خواهی نیست. هر وقت دلت خواست فریاد بکشی،سر من فریاد بکش تا آروم بشی."
به آموزشگاه که برگشتیم،فرنوش لیوانی آب خنک برایم آورد و رفت. نوید هم در اتاقش را بست و روبرویم نشست.
- یکتا،تو رو خدا حرف بزن!چی باعث شده تو این طور غصه بخوری و کلافه بشی؟
دیگر اختیار اشک هایم را نداشتم و دستمال پشت دستمال درون سطل زباله قرار می گرفت.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:"اگه دوست نداری،حرف نزن. اما کاش برام درد و دل می کردی!"
با صدایی پر بغض گفتم:"نمی خواستم ناراحتت کنم."
- این همه تعارف برای چی؟ما که با هم این حرف ها را نداشتیم!اگه دکتر اذیتت می کنه،بهم بگو.
- چرا فکر می کنی کیارش اذیتم می کنه؟
- آخه هیچ وقت خوشحال نیستی.
سکوت کردم.
- دوستش نداری؟چرا باهاش ازدواج کردی؟نکنه می یای آموزشگاه،اذیتت می کنه؟!
باز هم در سکوت بودم.(چرا خفه شدم؟باید حرف بزنم. حالا فکر می کنه کیارش خون آشامه...اما...اما نیست.)
- اون اذیتم نمی کنه.
با ناباوری نگاهم کرد.
- باور کن!
- پس مشکلت چیه؟!
مستاصل نالیدم:"نوید..."
- یکتا حرف بزن!اگه همین طوری ادامه بدی،دوباره افسرده و گوشه گیر می شی. می خوای با دکتر صحبت کنم؟
دستپاچه و هول جواب دادم:"وای نه!"
نگاهش مشکوک شد،گفت:"چرا نه؟!"
- آخه ...تو که نمی دونی.
با حوصله و محبت پرسید:"چی رو نمی دونم؟این که دکتر از من خوشش نمی یاد؟"سپس لبخند زد.
با حیرت،چشم به چشمش دوختم. ناهش ،پر از آرامش و لبخند بود،بدون هیچ گله و شکایتی.
- از همون روز اول متوجه شدم. بهش حق می دم. شاید اگه منم جای اون بودم،چنین حسی داشتم.
- نوید خیلی خوبی!
- پس با دکتر صحبت کنم؟
احساس آرامش می کردم. دیگه هیچ احساس بدی نداشتم.
- نه اگه لازم شد خبرت می کنم.
- قول بده اگه به کمکم احتیاج داشتی،خبرم کنی،قول می دی؟
لبخند زدم و گفتم:"قول می دم" سچس به ساعت دیواری نگاه کردم و ادامه دادم:"دیگه باید برم سر کلاس."
- اگه حوصله نداری،نرو. یه کاریش می کنم.
(چه قدر مهربونی نوید!)
- نه،نه،می رم.
غروب به اصرار نوید،زودتر به خانه رفتم.(کاش عالیه و عمه جون توی حیاط نباشند؛حوصله ندارم. اخه وقتی حوصله ی خودمو ندارم،چه طور می تونم دیگران را تحمل کنم!)
خوشبختانه کسی در حیاط نبود.اما کفش های کیارش پشت در بود.(چه زود اومده!یعنی مطب نرفته!)قبل از اینکه کلید وارد قفل شود،در باز شد و قد بلند و هیکل چهارشانه ی او در چهارچوب در،جای گرفت.(کاش می شد خونه نیام!)
وقتی متوجه تردیدم شد،خیلی جدی گفت:"بیا تو!"
با حرص کفشم را درآوردم و وارد شدم و یکراست به اتاقم رفتم. در حال تعویض لباس بودم که درِ اتاق،به ضرب باز شد. با شتاب مانتو را از چوب لباسی کشیده و جلویم گرفتم.
پوزخندی زد و گفت:"چرا خودتو می پوشونی؟من که غریبه نیستم،شوهرتم!"
(با قدم هایی آهسته،نزدیک می شد)
- برو بیرون تا لباسمو می پوشم!
- اگه نرم؟
احساس بدی پیدا کردم. نگاه و لحن کلامش،یک جور خاصی شده بود. حس کردم دستش به سمت دکمه ی پیراهنش می رود. نگرانی وجودم را مچاله کرد. دلم نمی خواست اولین رابطه مان به این شکل صورت بگیرد.
دستپاچه گفتم:"کیارش...حالا نه..."
- پس کی؟دو سه روز مهلت،تبدیل به چند روز شده.
- باشه. اما...حالا وقتِ شامِ.
لحنش نرم شد و ملایم گفت:"گرسنه ای؟!"
به دروغ سرم را تکان دادم که"بله"
- می گم عالیه شام رو زودتر بیاره.
سپس رفت و من بیچاره و گریان،سرم را به دیوار تکیه دادم. این چه سرنوشتی بود؟!دوباره چشمانم دریا شد و بغضی چند ساله گلویم را با نیروی عذاب دهنده فشار داد.(خدایا چم شده!با خودم کنار اومده بودم،حس می کردم پذیرشش آسون،حتی دلچسبه!چرا کلافه ام،چرا بی قرارم،چرا می ترسم؟!خدایا،دارم خفه می شم!)
شاید احساس بی قراری،کلافگی و ترسم،همان حسی بود که تازه عروس ها داشتند. مطمئنا! دلیلش این بود. لبخند زدم. تصمیم گرفتم کاری نکنم که کیارش عصبانی شده و با من بدرفتاری کند.از این فکردوباره عصبی شدم.(خب منم عصبانی می شم و بدرفتاری می کنم)سپس اخم هایم توی هم رفت و احساس عجز کردم؛قدرت او چندین ساله بود!
بعد از شام،گفتم:"می خوام قدم بزنم."
(متحیر نگاهم کرد)
- هوا سرده!
- دلم می خواد قدم بزنم.
- سرما می خوریم.
- تنهایی می رم. فقط بیست دقیقه.
اخم کرد. (چه اخم قشنگی!) با لحن خاصی که نمی دانم چرا برایم دلچسب بود ،گفت:"این وقت شب تنها بری توی خیابون!لباس بپوشم بریم."
در کنارم قدم زد و مدام صحبت کرد. حتی اجازه نداد ثانیه ای از ان بیست دقیقه را با خود خلوت کنم.جز صدای باد و تاریکی،چیزی نبود. اما صدای بی وقفه کیارش اجازه ی شنیدن و دیدن آنها را نمی داد.
وقتی برگشتیم به اتاقم آمد،آهسته در را بسته و به آن تکیه داد. لب تخت نشسته بودم و زیر نگاه پر تمنایش،له می شدم. زمانش فرا رسیده بود و کاری از من ساخته نبود،خودم پذیرفته بودم!
(رفتن به آموزشگاه،ارزشش را دارد؟!)
سرم پایین بود تا از نگاهش بگریزم.آرام قدم برداشت و جلوی پاهایم،دو زانو نشست. دست زیر چانه ام گذاشت،سرم را بلند کرد و مستقیم توی چشمانم نگاه کرد. نگاهم را از او دزدیدم.
با لحنی که آرامش را به من منتقل می کرد،گفت:"یکتا!"
ناخودآگاه سر بلند کردم.
- هنوزم ازم متنفری؟نمی خوای زن و شوهر بشیم،یه زن و شوهر واقعی؟
باز هم چشمانم،دریا شد.
- اگه برات سخته،روی دلم پا می ذارم و تحمل می کنم.
(مگه احساس نیاز نکرده بودم؟باید یه حرفی بزنم!)با حرکتی ناباورانه،سرم را روی شانه اش گذاشتم.
نزدیک بود از تعجب ،شاخ دربیاورد.خودم هم همینطور!یک دستش دور شانه ام حلقه شد و دست دیگرش موهایم را نوازش کرد. دیگه نه می ترسیدم و نه هیچ احساس بدی دیگری داشتم. هر چه بود،عشق بود و التهاب.
آن شب متوجه شدم او چه مهربانچه عاشق،چه خواستنی و قابل دوست داشتن است!
آن شب،شب نبود؛روز بود. اتاقم روشن و پر نور بود از نور عشق او و عطر وجودش،صدای نفسش و من،غرق آن همه عشق و عطشِ مدهوش از زمزمه های عاشقانه ی او،مست آن همه محبت که محتاجش بودم!چه قدر نیازمند دستان نوازشگر،نگاه مهربان و کلام عاشقانه اش بودم. دیگر سرمایی نبود. هر چه بود،عشق بود و عطش!
صبح وقتی بیدار شدم،اتاق پر از نور خورشید بود و من...سرم روی سینه ی او بود!(کیارش این جا چی کار می کنه؟!)
دستش،روی شانه ام افتاده بود. آهسته کنار کشیدم. چهره اش سرشار از آرامش و خشنودی بود. لبخند زدم؛زیرا وقایع شب گذشته را به یاد آورده بودم!
می خواستم بلند شوم که دردی جانکاه،در کمرم پیچید. با آه و ناله،دست به کمر ایستادم. سرم گیج می رفت.
صدایش که حس کردم نیرو بخش است،پرسید:"یکتا چیزی شده؟"
(گردنم به سمتش چرخید همراه با لبخندی در چهره)
- حالم خوب نیست؛کمرم خیلی درد گرفته و سرم گیج می ره.
دستپاچه بلند شد و کمکم کرد روی تخت دراز بکشم.
- برای چی بلند شدی؟ممکنه زمین بخوری. امروز،استراحت کن. خودم با مدرسه تماس می گیرم.
سپس پتو را تا زیر چانه ام بالا کشید و همراه با بوسه ای،زمزمه وارد گفت:"خیلی خیلی دوستت دارم!" و با شتاب رفت.
تا زمان بازگشتش،عمه جون و عالیه مراقبم بودند. عمه جون فکر کرده بود حامله شدم!
وقتی برای کیارش تعریف کردم،لبخند زد و گفت:"اون آرزو داره بچه ی منو ببینه."
- دلم نمی خواد بچه دار بشم،اینو هیچ وقت یادت نره!
چهره اش محزون شد و نگاهش پر از سوال و درماندگی.

دوباره درگیر کار شده بودیم. من،مدرسه و آموزشگاه،او نیز بیمارستان و مطب؛اما از یکدیگر غافل نبودیم. در طول روز چندین مرتبه تماس می گرفت و از حالم با خبر می شد.من هم با تمایل،هم صحبتش می شدم.
یکی از همان روزها خانه ی دایی جهانگیر دعوت داشتیم،سرزده به مطب رفتم،زنی که حدود پنجاه سال سن داشت،پشت میز منشی نشسته بود و مجله ای را ورق می زد. با صدای پایم ،سر بلند کرد.
- بله بفرمایید.
- سلام،وقت تون بخیر. دکتر نشریف دارند؟
- به وقت داشتید؟
- نه
- متاسفم!باید وقت قبلی داشته باشید.
- اما...
درِ اتاق باز شد. کیارش در حین خداحافظی با پدر بیمار که دختر کوچکی بود،نگاهش به من افتاد و صورتش،پر از شادی شد. اشاره کرد داخل شوم.
منشی گفت:"اما دکتر،ایشون که..."
خندید و گفت:"ایشون همسرمه!" سچس در را بست و رو به من ادامه داد:"تو که گفتی خودت زودتر می ری!"
- دلم می خواست بیام با هم بریم.
سپس کمی مکث کردم و با دلخوری ساختگی ادامه دادم:"اگه ناراحتی،برگردم؟"
صورتم را میان دستانش گرفت و گفت:"عزیز دلم،دارم از خوشحالی بال در می یارم،اما باید چند تا مریض دیگه رو ویزیت کنم."
- خب،منتظرت می مونم.
صورتم را بوسید و گفت:"پس برو توی اتاق بغلی بشین."
- دوست دارم توی سالن انتظار بشینم.
با خنده گفت:"هر طور دوست داری."
در سالن انتظار صندلی را انتخاب کردم که به راحتی بتوانم منشی را زیر نظر بگیرم.(چه قدر شکاک شدم!)
منشی زن مهربان و با وجدانی بود،این گفته ی احساسم بود. از من نیز مدام عذرخواهی می کرد.(طفلک فکر می کرد باید علم غیب داشته باشد.)
به خانه ی دایی جهانگیر که رسیدیم،همه آمده بودند به جز پدر،که نمی آمد هیچ وقت!نوید شادتر از گذشته با تلفن همراهش مشغول بود. رویا و دنیا گله می کردند که از همه غافل شده ام. مادر و زن دایی شهین با شادی می گفتند؛گونه هایت رنگ گرفته و سرحال شدی. و کیارش با عشق و لذت نگاهم می کرد.(واقعاً دوستم داره. به خاطر خودم دوستم داره.)
نوید مکالمه اش را قطع کرد. به سمت او رفتم و کنارش نشستم.
- با کی حرف می زدی؟
چشمکی زد و با شادی غیر قابل وصفی گفت:"مگه فضولی!"
- اِ ، لوس نشو نوید!
- خودتو بُکُش،نمی گم.
- باشه،اگه نفهمیدم.
دایی جهانگیر به سمت ما آمد و گفت:"دختر خودم چطوره،خوش می گذره؟"
- مگه می شه آدم دایی ای به این خوبی داشته باشه و بهش خوش نگذره.
رو به کیارش که آن سمت سالن نشسته بود با صدایی که بشنود گفت:"دکتر جون،هوای خواهرزاده ی عزیز منو که داری؟"
او لبخند زد و با متانت جواب داد:"بله دایی جون. یکتا همه ی زندگیمه."
(چرا کیارش اخم نکرد؟ناراحت نیست اومدم پیش نوید!!)حتی بعد از شام،کنار نوید نشست و با او هم صحبت شد.
گوشی نوید ،روی عسلی بود. باید یک جوری آن را کش می رفتم. به ظاهر از آن قسمت عبور کرده،خم شده و گوشی را برداشتم. او هم چنان غرق صحبت با کیارش بود متوجه نشد.آخرین شماره،به نام شاعر بود.(یعنی چی؟!یعنی اسمش شاعره؟!)سپس شماره را یادداشت کرده و گوشی را سر جایش گذاشتم.
نازنین گفت:"با گوشی نوید چی کار داشتی؟"
- هیچی ،شماره ی یکی از بچه های آموزشگاه رو می خواستم.
- می دونی یکتا؟!
- چی رو؟
- قراره خاله بشم.
با جیغ کوتاهی،او را در آغوش کشیدم و گفتم:"خوشحالم،خوشحال."
همه هاج و واج به ما نگاه می کردند.
نیما گفت:"یه دفعه چه خبر شد؟بگید ما هم بدونیم."
نازنین گفت:"نمی شه."
کیارش با شادی اما مشکوک نگاه می کرد.
آهسته به نسرین گفتم:"تبریک مامان آینده."
او هم خوشحال جواب داد:"ممنون."
زن دایی رو به من گفت:"تو و نازنین هم نباید از نسرین عقب بیفتید."
نازنین معترضانه گفت:"مامان!ما تازه عروسی کردیم."
- ما هم بچه نمی خوایم.
زن دایی شهین و مادر هر دو با هم اعتراض کردند:"دیگه از این حرف ها نزن،خدا قهرش می گیره." و مادر ادامه داد:"من عاشق سیمونی و لباس بچه خریدنم. رویا و دنیا که دیگه بچه نمی خوان،همه ی عشق مو برای بچه ی تو گذاشتم."
سکوت کردم،باید سکوت می کردم. نازنین موذیانه لبخند زد و حرصم را درآورد.
آخر شب داخل اتومبیل،کیارش پرسید:"برای چی جیغ کشیدی؟"
- نسرین حامله اس.
- چه خوب،خوش به حال پدرام.
سپس نفس پر صدایی کشید.
باید به آموزشگاه می رفتم،برف هم باریده بود و نمی خواستم لذت قدم زدن روی برف را از دست بدهم؛بنابراین مسیری را برای پیاده روی انتخاب کردم. هنوز راه زیادی نرفته بودم که صدای بوق اتومبیلی توجهم را جلب کرد. سرم چرخید. یکی از دوستان نوید بود که در آموزشگاه تدریس می کرد. پیاده شد و با خوش رویی ،سلام داد و پس از شنیدن جواب سلامش،گفت:"بفرمایید در خدمت باشم."
- مزاحم نمی شم(خروس بی محل!)
- خواهش می کنم بفرمایید.
آن قدر اصرار کرد تا ادب،حکمران شد و سوار شدم. اول از در و دیوار و وضع آب و هوا صحبت کرد تا رسید به این که؛شما دختر خانم باوقاری هستید. اگه اجازه بدید مادرمو خدمت پدر و مادرتون بفرستم.
با حیرت نگاهش کردم.من...
تقصیر خودم بود. همیشه یادم می رفت حلقه ام را به دست کنم.
- اما من ازدواج کردم.
حالا او متحیر شد.
- نزدیک به یک ساله ازدواج کردم.
عذر خواست . مقابل آموزشگاه تشکر کردم و پیاده شدم و زودتر از او وارد شدم. درِ اتاق نوید بسته بود،اما صدای او و شخص دیگری می آمد.کنجکاوی بیش از اندازه ام باعث شد بدون اجازه در را باز کنم.فرنوش،مقابل نوید نشسته بود و دستانش درون دست های نوید بود. گریه می کرد،نوید هم چهره ی گرفته ای داشت.
با خجالت سرم را به زیر انداختم و گفتم:"ببخشید مزاحم شدم."
آن دو غافلگیر شده بودن،دستپاچه بلند شدند. فرنوش اتاق را ترک کرد و نوید پشت میزش رفت.
احساس متفاوتی احاطه ام کرده بود. نمی خواستم و نمی توانستم در مورد نوید فکرهای بد و وحشتناک بکنم!اما این اولین مرتبه نبود. بارها و بارها آن دو را دیده بودم که چه راحت و حتی... حتی با علاقه،شاید هم عشق،با یکدیگر برخورد می کردند. البته همیشه غافلگیرشان کرده بودم. اما باز هم دلم نمی خواست نوید را محکوم کنم.(یعنی حق با کیارش بود و نوید پسر خوبی نیست؟!)
با وحشت سر تکان دادم.(نه،نه،نباید این طور فکر کنم. اون هم بازی خوب و مهربونِ دوران کودکیمه و هیچ فرقی نکرده!)اما آدم ها فرق می کردند!
آن قدر فکرم مشغول بود که متوجه گذر زمان نشدم. از آموزشگاه که خارج شدم،هوا سوز بدی داشت،به طوری که حس می کردم هر لحظه ممکن است به آدم یخی تبدیل شوم.
کیارش داخل اتومبیل منتظرم بود. با شتاب داخل اتومبیل پرت شدم.
- سلام ،خوشگل خودم!خسته نباشی.
- سلام. هوا خیلی سرده،بخاری روشنه؟
- روشنه عزیزم!درجه شو زیاد می کنم.
بی حوصله و کلافه بودم. گویا متوجه شد ،پرسید:"روز خوبی نداشتی؟"
- بدِ بد بود!
- برای چی؟!
- توی راه آموزشگاه یکی از دوستهای نوید منو دید و سوارم کرد.
محکم روی ترمز زد. سعی در کنترل خشمش داشت،گفت:"دوست نوید رو از کجا می شناختی؟!"
- هول نشو!یکی از همون هایی که توی آموزشگاه ندریس موسیقی داره.
نفس راحتی کشید،اما هنوز مجاب نشده بود. گفت:"چرا سوار شدی؟!"
- خیلی اصرار کرد.
- قانع کننده نیست.
نمی دانستم بگویم یا نه،اما مغز به انفجار رسیده ام گفت:"اصرار کرد سوار بشم تا ازم خواستگاری کنه."
خطوط چهره اش ناهماهنگ شد و فریاد زد:"غلط کرده بی آبرو!"
- فکر نمی کرد ازدواج کرده باشم.
- فردا به حسابش می رسم.
درمانده و خسته نالیدم:"کیا،تو رو خدا بس کن!"
- چی رو بس کنم؟تو زنمی،می فهمی!
شروع کرد و تا رسیدن به خانه غر زد:"نباید سوار می شدی!به چه حقی سوار شدی،کی بهت اجازه داد سوار ماشین هر کس و ناکس بشی؟!اصلاً تقصیر خودته. حتما طوری رفتار کردی که او چنین اجازه ای به خودش داده!دیگه حق نداری تنها بری آموزشگاه،باید با نوید صحبت کنم. اصلا نمی خواد آموزشگاه بری..."
سرانجام به ستوه آمدم و فریاد زد:"خفه می شی یا نه؟!خسته ام کردی!"
ساکت شد و با حیرت نگاه خیره اش را به چهره ام سپرد. دیگر حوصله اش را نداشتم،به اتاقم رفتم و در را از داخل قفل کردم. بعد از قضیه ی نوید،این یکی را کم داشتم.
با حرص مانتو و روسری ام را درآورده و گوشه ای پرت کردم. لب تخت نشسته و سرم را میان دستانم گرفتم. چند ضربه آهسته به در خورد و دستگیره چرخید.
- یکتا،برای چی در را قفل کردی؟
جواب ندادم.
- یکتا جون،در را باز کن،بیا شام بخور!
خشمگین جواب دادم:"شام نمی خورم."
- عزیزم،غذا سرد می شه. پاشو بیا!
- مگه نمی گم،نمی خوام.
- یکتا جون!در را باز کن،خواهش می کنم.
- کیا،برو،برو،برو!
- باید در را باز کن.
- نمی خوام صداتو بشنوم،نمی خوام ببینمت،برو!
- عزیزم،نباید عصبانی می شدم. ببخشید!بهم حق بده. منم یه مَردَم.
(حالم از این استدلال بهم می خورد)
- باز نمی کنم.
- شام که باید بخوری!
دیگر جوابش را ندادم. خوابم برده بود،با صدای دستگیره ی در که مدام بالا و پایین می شد،بیدار شدم.
- یکتا،یکتا،خوابی..اگه باز نکنی،در را می شکونم.
- کیا امشب توی سالن بخواب.
فریاد زد:"بهت می گم در را باز کن!"
خونسرد جواب دادم:"باز نمی کنم."
- باشه،منم اون قدر فریاد می زنم تا عمه جون متوجه بشه و آبروت بره.
(اگه این کارو بکنه!...گر چه کلمه ی آبرو بی معناست،اما دیدِ عمه جون نسبت بهم بد می شه!)در را باز کردم.
پیراهن مردانه ای کرم و شلواری به همان رنگ و ژیله ای شکلاتی تنش بود.خوش تیپ و جذاب!خیره خیره نگاهش می کردم.
- بعد از دقایقی کنارم زد و وارد شد ،با لحنی تحکم آمیز گفت:"برو غذا بخور!"
شانه بالا انداختم و گفتم:"نمی خوام"
- این بچه بازی ها چیه؟!چرا در را قفل کردی؟!
- تقصیر خودته.
- تقصیر خودمه!؟
- بله،زیاد حرف بی ربط می زنی
- کم کم دارم دیوونه می شم. می دونی اگه دیوونه بشم چه اتفاقی می افته؟!
- اگه منم دیوونه بشم اتفاق های بدی می افته!
بالشم را برداشتم تا اتاق را ترک کنم،خیز برداشت،دستم را گرفت و گفت:"کجا؟!"
- می رم بخوابم.
شمرده شمرده و با حرص گویی کلمه ها زیر دندان هایش له می شدند،گفت:"کجا بخوابی؟اتاق خواب اینجاست!"
- امشب دلم می خوا یه جای دیگه بخوابم.
- و منم دلم می خواد این جا بخوابی.
سپس بالش را گرفت و روی تخت انداخت،مرا به سمت خود کشید و بغل کرد. چه قدر احتیاج داشتم کسی مرا درک و حمایت کند. چه قدر نیازمند محبت بودم تا وقایع تلخ را فراموش کنم،پس هیچ مخالفتی نکردم،درون آغوشش جای گرفتم و مست نگاه عاشق و بی قرارش شدم.
- یکتا،منو بخشیدی؟نباید محکومت می کردم.
- کیا!
- چی؟!کیا!
- نگم کیا؟
- چرا،چرا،بگو!خیلی قشنگ می گی.
- کیا...(جمله ام را برید)
- جون دلِ کیا،بگو!
- تو که اجازه نمی دی.(خود را دلخور نشان دادم)
- باور کن ذوق زده شدم. آخه خیلی قشنگ می گی کیا. حالا حرفت رو بزن!
مانند بچه های لوس،(بچه هایی که برای باباهاشون خودشون رو لوس می کنند!)با لب های آویزان گفتم:"می خواستم بگم بخشیدمت."
خندید،خنده ای از ته دل و مرا غرق بوسه کرد.
دوست داشتم در مورد نوید و فرنوش با کسی صحبت کنم،اما...!اگر با او صحبت می کردم ،دوباره برخوردهای پر تنش و دعواهای بی سرانجام مان شروع می شد،با نازنین هم...نمی دانستم چه کنم


مطالب مشابه :


رمان یکتا- موبایل

دنیای رمان - رمان یکتا- موبایل - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!" - آره بلند شو!




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی




برچسب :