رمان محیا

چادرمو جلوی آینه درست کردم ...
_ نمیدونم پوشیدن این چادر چه سودی داره !!!

مهیار از توی دستشویی داد زد : سود معنوی جانم ...
_ مهیار زود باش ...
مهیار _ پنج دقیقه ...
_ ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه ...
سرشو از توی دستشویی بیرون اورد و گفت : حرف توی دهنم نزار ...
با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم : مهیاااااااااار ...
صدای مهلا از اتاقش میومد : مامان کتاب ریاضیمو ندیدی ؟
_ روی میز کامپیوتر من بود دیشب ...
از اتاقش اومد بیرون و گفت : امروز صبح گمش کردم ... دستم بودا .
بابا _ اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست ؟
مهلا به طرف آشپزخونه دوید ... به ثانیه نکشیده صداش بلند شد ... مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت : محمد اگه ایندفعه سبزی ها رو دیر برسونی تو خونه رات نمیدم ...
به مامان نگاه کردم ... موهای خرمایی که با موهای سفید تزیین شده بود ... هم قد من بود ... صورت سفید و چشمان عسلی ... بابا همیشه میگفت عاشق همین چشاش شده ... لبخندی زدم ... عشق مامان و بابا مثال زدنی بود ... بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت : چشم خانم خانما ...
صدای خواب آلود محسن باعث شد به طرفش نگاه کنم ...
محسن _ من صبحونه میخوام مامان ...
لبخندی زدمو رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش دراومد ...
محسن _ اِ نکن بدم میاد ...
_ دوسِت دارم مشکلیه ؟
محسن خواست حرفی بزنه که بابا صدام زد ... به طرفش نگاه کردم .
بابا _ با ما نمیای ؟
_ نه بابا جون شما برید ...
مهلا مقنعه شو درست کرد و پشت سر بابا بیرون رفت ...
مامان _ کو مهیار ؟
نگاهی به ساعت کردم ... باید سر ساعت 8 میرفتم پیش سرهنگ ...
_ مهیار کجا موندی تو ؟ بخدا دیرم شدا .
مهیار سرشو از در دستشویی بیرون اورد و گفت : یکم دیگه مونده .
سرمو با کلافگی تکون دادم ... نشستم روی نزدیکترین مبل ... گوشیمو دراوردم ... مشغول گشتن توی گوشیم بودم که صدای مهیار باعث شد سرمو بلند کنم : من آماده ام

نگاش کردم ... شیش یا هفت تیغه کرده بود ... مونده بودم کی صبح به این زودی میاد شرکتشون که اینهمه به خودش رسیده ... موهای سیاهش که طبق معمول چپ ریخته بود توی صورتش ... چشاش که عین چشای مامان عسلی بود ... و عین بابا سبزه بود ... در کل جزو جذابترین پسرای فامیل بود ... نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم و اومدم بیرون ... اونم پشت سرم اومد و سوار ماشین شد ... ماشینو که روشن کرد گفت : کارا چطور پیش میره ؟ هنوز پشیمون نشدی ؟
_ اینهمه شما منو حمایت میکنید شرمنده میشم بخدا ...

مهیار _ ما حمایتت میکنیم ولی تو اصلا با این کار جور نیستی !
_ میشه بفرمایید کی حمایتم کردید تا منم بدونم ؟
مهیار _ خیلی بی انصافی ... یعنی من تا به حال پشتت نبودم ؟!
_ پشتم بودی ... ازم حمایت کردی و ممنونتم ولی توی این یه مورد پشتمو خالی کردی ...
مهیار _ آخه این کار با روحیه دخترا جور نیست ...
جوابشو ندادم ... میدونستم همون بحث های همیشگیه ... جلوی اداره که ایستاد بدون اینکه نگاش کنم تشکر کردم و پیاده شدم ... چادرمو صاف کردم و رفتم طرف اداره ... پامو روی اولین پله نذاشته بودم که با صدای جناب سرگرد برگشتم طرفش ... جناب سرگرد محبی و حسینی بودند ... راست ایستادم و سلام نظامی رو به جا اوردم ...
سرگرد محبی _ راحت باشید ، پرونده ای رو که دیروز بهتون دادم کامل کردید ؟
_ بله قربان ... چند دقیقه دیگه میارم اتاقتون ...
سرگرد محبی _ ممنون ...
_ با اجازه ...
دیگه موندنو جایز ندونستمو از پله ها بالا اومدم ... رسیدم به اتاق خودمون ... با خوشحالی درو باز کردم ...خوشبختانه کسی توی اتاق نبود ... به سرعت رفتم طرف میزم ... با کلید کشوشو باز کردمو پرونده ای که سرگرد بهم داده بود رو برداشتم و بیرون اومدم ... بازش کردم ... همیشه عادت داشتم قبل از تحویل دادن باید دوسه بار چک میکردم ... به اتاقش که رسیدم رفتم داخل و پرونده رو بهش تحویل دادم ... چشمم به ساعت افتاد ... پنج دقیقه مونده بود به هشت ... عذر خواهی کردمو به سرعت بیرون اومدم ... سرهنگ پرستش با وقت نشناسی و سرموقع نبودن شدیدا مخالف بود و اگه به کسی گفته باشه ساعت فلان بیا اگه نمیومد جریمه میشد ... رسیدم پشت در اتاقش چند لحظه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و در زدم ... صدای کلفت و بمش پیچید توی گوشم : بفرمایید ؟
در رو باز کردم و وارد شدم ... سرهنگ پشت میزش نشسته بود و عینکشو به چشم داشت ... چند قدم رفتم جلوتر و سلام نظامی کردم ... از بالای عینکش بهم نگاهی انداخت و اشاره کرد بشینم ... آروم رفتم طرف صندلی راحتی که روبروش بود نشستم ... با پرونده های روبروش مشغول بود ... جرعت نداشتم جابجا بشم ... کمی ترسیده بودم ... با گذاشتن خودکارش روی میز تمام توجهمو معطوفش کردم ... کاغذا رو مرتب کرد و عینکشو دراوردو گذاشت روی میز و توی صورتم دقیق شد ... چادرمو توی مشتم چپونده بودم و فشارش میدادم تا از استرسم کم شه ... بالاخره شروع به صحبت کرد : من بهت گفتم بیایی اینجا چون باید باهات درمورد ماموریتی که قراره بری صحبت کنم ... توی اداره و سازمانمون خانم های زیادی وجود دارن ولی تعداد اندکی از اونها مجرد هستن ... تنها کسی که به نظرم واسه این ماموریت خوبه توئی ... جزو بهترین افسرای خانم توی این اداره هستی ...
سعی کردم لبخند نزنم ولی توی وجودم داشتم بندری میرقصیدم ... من ؟! جز بهترین افسرا ... ؟! ادامه دادن سرهنگ نذاشت فکر دیگه ای بکنم ...
سرهنگ _ چون وقت کمی تا انجام این ماموریت داریم پس مجبور هستیم زودتر اقدام کنیم ... من بیشتر بهت توضیح نمیدم... به این آدرس برو تا سرگرد مودت بهت توضیحات لازم رو بده ...


هنگ کردم ... سرگرد مودت ؟! همون سرگرده که نازنین ازش تعریف میکرد ... میگفت توی یه ماموریت جون سرتیپ هاشمی رو نجات داده ... بخاطر همینم ارتقا درجه پیدا کرده ... نازنین میگفت خیلی آدم سرد و بیخودیه ... با بلند شدن سرهنگ منم بلند شدم ... کاغذی رو گرفت جلوم ... بلند شدم و کاغذو گرفتم که گفت : امیدوارم توی این ماموریت بهمون کمک کنی ...
مگه چیکار میخواستم بکنم که میگه امیدوارم کمک کنی ؟! یکم مشکوک میزد ... آخه واسه یه ماموریت رفتن چرا باید میگفت امیدوارم کمک کنی خب میگفت مجبوری کمک کنی ... اِ محیا توهم چقدر خیالبافی ...

سرهنگ _ میتونی بری ...
_ ببخشید قربان باید امروز برم پیش سرگرد مودت یا ...
نذاشت ادامه بدم گفت :میری خونه ... لباساتو عوض میکنی و میری به این آدرس ... کسی نباید بفهمه کجا میریا ...
_ چشم قربان ...
احترام نظامی رو به جا اوردم و بیرون اومدم ... درو که بستم نگاهی به کاغذ انداختم ... فکر ماموریت توی مخم داشت وول میخورد ... بخدا یکم مشکوک میزدن ... آخه چرا نباید کسی بفهمه من کجا میرم ... سریع رفتم طرف اتاق کارم ... کیفمو برداشتم و از اداره اومدم بیرون ... از اینکه ماشین نیورده بودم حرصم گرفته بود ... خواستم برم اون طرف خیابونو با تاکسی برم که صدای بوق زدن ماشینی باعث شد برگردم طرفش ... با دیدن سروان کاشفی اخمام رفت توهم ... شیشه رو داد پایین و گفت : بفرمایید برسونمتون ...
_ ممنون ... منتظر کسی هستم ...
یه جوری نگام کرد که یعنی خر خودتی ... ولی بی توجه به نگاهش گفتم : با اجازه ...
از کنار ماشینش رد شدم ... هنوز چندقدم نرفته بودم که گازشو گرفت و رفت ... نفس عمیقی کشیدم و رفتم اونطرف خیابون ... برای تاکسی دست بلند کردم ... آدرس خونه رو گفتم ...
کرایه شو دادمو پیاده شدم ... درو با کلیدم باز کردم ... محسن داشت توی حیاط دوچرخه سواری میکرد ...
_ فسقلی تو مگه مدرسه نداری ؟
چرخشو ایستاند و گفت : نچ ... معلممون بیمارستانه ... ماهم تعطیلیم ...
و دوباره شروع کرد به بازی کردن ... سرمو از روی تاسف تکون دادم ... ما با اون وضع درس خوندن این شدیم ... بچه های الان دیگه هیچی نمیشدن ... با سرعت رفتم داخل ... پنج دقیقه طول نکشید که لباسمو عوض کردم ... اومدم بیرون ... از در که میخواستم برم بیرون یادم افتاد که ماشین مامان هست پس چرا باید با آژانس میرفتم ؟!
_ مامان سوییچ ماشینت کجاست ؟
مامان از آشپزخونه اومد بیرونو گفت : چی ؟
_ سوییچ میخوام ...
مامان _ تو چرا امروز زود اومدی ؟
_ دارم برمیگردم ...
مامان سوییچو داد دستم ... تشکر کردمو پریدم بیرون ... ماشینو از حیاط اوردم بیرون ... محسن درو بست ... براش بوق زدمو پامو گذاشتم روی گاز ... سیستم پخشو روشن کردم ... باز این مهلا با مامان رفته بوده بیرون ... سی دی رپ مخصوص مهلا رو از دستگاه بیرون اوردمو سی دی خودمو گذاشتم ... بازم این آهنگ ... خاطره ها جلوی چشمام مثل یه فیلم رد شدن ... برای یه لحظه چشامو بستمو دوباره بازش کردم ... نمیخواستم باز غرق خاطره هام شم ... آهنگو عوض کردم ... با همه آهنگای فرامرز اصلانی خاطره داشتم ... سی دی رو در اوردمو انداختم روی صندلی کناریم ...
جلوی یه آپارتمان ماشینو پارک کردم ... دوباره نگاهمو به آدرس دوختم ... خودش بود ... طبقه سوم ... زنگو فشار دادم ... بعد از لحظه صدایی به گوشم رسید : بله ؟

_ کرامت هستم ...
در با صدای تقی باز شد ... درو باز کردم و رفتم داخل ... رفتم طرف آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ... چادرمو مرتب کردم ... در باز شد ... رفتم طرف واحد پنج ... جلوش ایستادمو زنگشو فشار دادم ... بعد از چند لحظه در باز شد ... یه پسر جوون یا مرد حدودا سی ساله جلوی روم بود ... نه بابا این سرگرد مودت نیست ... باید حدودا چهل سال داشته باشه ... شایدم این باشه ... شاید مثل این آدمایی که جوون میمونن اینم چهل پنجاه سال سن داره ولی جوون مونده ... با صدای پسره به خودم اومدم ...
_ بفرمایید داخل ...
از جلوی در کنار رفت ... وارد خونه شدم ... خونه شیکی داشت ... و البته مرتب هم بود ... داشتم خونه رو ارزیابی میکردم که گفت : بفرمایید بنشینید ...
روی یکی از مبلا نشستم ... خودشم رفت ... بعد از چند دقیقه اومد ... یه سینی حاوی چایی دستش بود ... سینی رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل روبرویی ام ... پرونده ای رو که روی میز بود رو برداشت و گفت : سرهنگ چقدر راجب ماموریت براتون توضیح دادن ؟
_ تقریبا هیچی ...
سرشو تکون داد و گفت : خب راجب ماموریت ... من سرگرد ایمان مودت هستم ...
یه لحظه به زبونم اومد که بگم : دروغ میگی ؟! ولی لبمو گاز گرفتم تا یهو از دهنم نپره ...
ادامه داد : من دوساله روی این پرونده کار میکنم ...
پرونده رو گرفت روبروم ... ازش گرقتم که ادامه داد : توی سال 87 توسط یکی از جاسوسامون مطلع شدیم که سازمانی تشکیل شده که ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : این سازمان زیر نظر CIA آمریکا هستش ... خانمهای حامله رو که توی ایران هستن رو میدزده و از اونا نگه داری میکنه تا موقعی که بچه ی توی شکم اونا به دنیا بیاد ... اون بچه ها رو تربیت میکنن و به عنوان جاسوس میفرستن داخل کشور ...
چه سازمان جالبی بود ... چه بیکار بود یه بچه رو 20 سال تربیت کنه بعد بفرستش توی کشور ... ایول بابا ... اما من چیکاره بودم این وسط ؟! شاید من نقش همون پیرزنه که توی فیلم جانی اینگلیش بازی میکرد و همیشه یه جاروبرقی باهاش بود رو ایفا میکردم ... از تصورش هم خنده ام میگرفت ... لبو گاز گرفتم تا حتی لبخند هم نزنم ...
مودت _ گفتن این موضوع برام سخته و ممکنه فکراهای زیادی رو راجب من و یا بقیه بکنید ولی ما به کمکتون نیاز داریم ...
چشامو به لباش دوخته بودم بلکه بره سر اصل مطلب و بگه من باید چیکار کنم ...
مودت _ من به عنوان یکی از جاسوسها رفتم توی این سازمان ولی ما کسی رو میخواهیم که بین خانومها باشه ...
_ باید یه فرد حامله رو بفرستید بین اونا درغیر این صورت امکان نداره ...
مودت _ درست میفرمایید ماهم میخوام همین کارو بکنیم ...
نفهمیدم منظورش چیه ... خب حالا از کجا میخواستن زن حامله پیدا کنن ؟! فسفر بیشتری سوزوندم ... اونا میخواستن من توی ماموریت باشم یعنی ... امکان نداره دارم فکرای الکی میکنم ...
نگاه گنگمو به سرگرد مودت دوختم که گفت : ما از شما میخواییم به عنوان نفوذی ما برید توی سازمان ...

بقیه حرفاشو نشنیدم ... داشت چی میگفت ؟! یعنی این ماموریت اینهمه مهم بود که میخواستن یه نفرو پاش قربانی کنن ... و اون من بودم ؟! یعنی اونو میخواستن برم توی اون سازمان و اونم با یه شکم براومده ؟! ولی من که ازدواج نکرده بودم ... صدای سرهنگ توی گوشم پیچید ... تعداد اندکی هستن که مجردن ... خب برید یه زن حامله پیدا کنید ... ولی اونا میخواستن از آدمای خودشون باشه ... بردن زن متاهل که راحت تر بود ... جواب خودمو دادم ... آخه کدوم شوهری میذاره زنش بره ماموریت اونم با بچه اش !!!! به معنی کامل هنگ کرده بودم ...
با گیجی از سرجام بلند شدم ... مودت هم بلند شد ... فقط شنیدم گفت : میل خودتونه ... هرتصمیمی بگیرید ما حرفی نداریم ...
اونقدر حالم بد بود که حس میکردم جلوی چشامو نمیبینم ... سرم گیج میرفت ... پرونده که توی دستم بود رو روی زمین رها کردم ... به طرف در رفتم ... سرگرد مودت هم چیزی نمیگفت ... فقط خودمو گرفته بودم که نخورم زمین ... از خونه زدم بیرون ... زانوهام جون نداشتن که جلوتر برن ... یعنی اینقدر بی ارزش بودم که بخاطر یه ماموریت ... حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم ... با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم ... نگاهی به ماشین و سرنشین عصبانیش کردم ...
_ خانم کرامت بفرمایید برسونمتون ...
نگاش کردم ... با چه رویی دوباره داشت باهام حرف میزد ... سرشو انداخت پایین و گفت : حالتون مساعد نیست ...
فقط تونستم بگم : ماشین خودم ...
سرگرد مودت _ بدید من میرسونمتون ...
سوییچو از توی جیبم دراوردم ... از دستم قاپید ... بازش کرد ... رفت طرف ماشین ... منم با قدمهای لرزونم رفتم طرف ماشین ... سوار شدم ... پاشو گذاشت روی گاز ... ماشین از جا کنده شد ...
سرگرد مودت _ واقعا متاسفم که این موضوعو بیان کردم ...
میخواستم داد بزنم که متاسفی ؟! تو به چه حقی به یه دختر میگی زندگیتو نابود کن فقط به خاطر یه ماموریت ... ولی نتونستم فقط سرمو به شیشه تکیه دادم ... دیگه چیزی نگفت ... همه راهو درست رفت ... هیچی نمیگفتم ... یعنی نمیتونستم چیزی بگم بهش ... جلوی خونه که ایستاد بدون اینکه برگرده طرفم گفت : میدونم راه اشتباهی رو پیش گرفتیم ولی مجبوریم ... اگه این سازمان بتونه به هدفش برسه کل سازمانهای ایران نابود میشه ... یا به عبارتی امید همه ما به شماست ...
در ماشینو باز کرد و پیاده شد ... از اونجا دور شد ... ناخودآگاه چشام بهش بود ... رفت طرف یه تاکسی و سوارش شد ... نگاهمو از جای خالیش گرفتم ... به سوییچ چشم دوختم ... درش اوردم و از ماشین اومدم پایین ... حالم خیلی خراب بود ... با دستای لرزونم کلیدو از توی کیفم دراوردم و درو باز کردم ... وارد خونه که شدم مامان از توی آشپزخونه دراومد و با دیدن من با نگرانی گفت : محیا چی شده ؟ چرا دوباره برگشتی ؟!
لبخندی زدمو گفتم : باید روی یه پرونده کار کنم ... گفتن میتونم توی خونه راجبش فکر کنم ...
از دروغم خودم هم تعجب کردم ولی مامان بدون اینکه به حرفام فکر کنه رفت توی آشپزخونه ... با سستی رفتم طرف اتاقم ... نشستم پشت در اتاقم ... بغض گلومو فشار میداد ولی نمیتونستم رهاش کنم ... داشتم خفه میشدم ... با اینکه سعی میکردم بهش فکر نکنم ولی نمیتونستم ... چجوری به خودشون اجازه دادن این پیشنهاد بهم بدن ؟! سرهنگ هم میدونست قضیه رو !! کسی که از وقتی چشامو باز کرده بودم به عنوان عمو میدیدمش ... کسی که بهترین دوست بابا بود ... کسی که ... نمیخواستم ازش متنفر بشم ... به جرعت میتونستم بگم که از عموهای خودم هم بیشتر دوسش داشتم ... دستای مشت شده مو کوبیدم روی زمین ... سرمو با در تکیه دادم ... چرا باید منو برای این ماموریت انتخاب میکردن ... از جام بلند شدم ... درو قفل کردم و رفتم طرف تختم ... سرمو توی بالشت فرو بردم ...

 

افکار جورواجور ریخته بودن توی ذهنم ... نمیخواستم بهشون فکر کنم ... دستمو دراز کردم از توی کشو میزم یه بسته قرص دراوردم ... یکی از اونو بدون آب خوردم ... به سختی قورتش دادم ... سرمو گرفتم بین دستام ... دلم نمیخواست به چیزی فکر کنم ...
با صدای در از خواب پریدم ... اتاقم غرق در تاریکی بود ... صدای محسن از پشت در میومد : محیا ؟

_ جانم ؟
محسن _ درو باز میکنی ؟
به سختی از سرجام بلند شدم ... درو باز کردم ... محسن اومد داخل ... خواست چراغو روشن کنه که گفتم : نکن محسن ...
کنار دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین ... محسن کنارم زانو زدو گفت : مامان میگه بیا پایین ... عمو اینا اومدن ...
سرمو با دستام فشار دادم و گفتم : کدوم عمو ؟
محسن _ عمو فریبرز ...
بازم ذهنم رفت طرف ماموریت ... دلم میخواست برم پایین و داد بزنم چرا این ماموریتو دادی بهم ؟! چرا یکی دیگه رو انتخاب نکردی ؟ مگه همیشه نمیگفتی عین دختر نداشته تم ...
به محسن نگاه کردمو گفتم : سرم درد میکنه ... نمیتونم بیام ...
هیچی نگفت ... شاید اونم فهمیده بود حالم خرابه ... رفت بیرون ...
شقیقه هام رو فشار میدادم ولی از سردردم کم نمیشد ... درو با پام هل دادم تا بسته شه ... ولی یکی مانع شد ... سرمو بلند کردم ... با دیدن قامت سرهنگ ... سرهنگ بود یا عموم !! بهم ثابت کرده بود سرهنگه ... با دیدنش چشامو بستم ... توی همون تاریکی هم متوجه شد چشامو بستم ...
سرهنگ _ یعنی اینقدر ازم بدت میاد ؟
بی توجه به حرفش همه افکارمو ریختم بیرون : مگه نمیگفتید جای دختر نداشته تونم !! مگه نمیگفتید همه تلاشتون رو میکنید زندگی من عالی باشه ... حتی از زندگی فرزاد و فرهاد ... چی شد اون حرفاتون !! چرا نذاشتید هنوزم بهتون اعتماد کنم ؟! چرا منو انتخاب کردید !! چرا میخواهید زندگیمو خراب کنید !! چرا ...
چشامو باز کردم ... نمیتونستم ادامه بدم ... صدام میلرزید ... نمیخواستم نشون بدم که شکستم ... نشست گوشه تختم و گفت : همیشه تورو از همه بیشتر دوست داشتم ... چون بهم ثابت کردی میتونی محکم باشی ... همیشه مثل یه پسر رفتار میکردی ... بهم ثابت کردی میتونی ... وقتی یه کاری رو شروع کنی تا آخرش انجامش میدی ... اون کارو به نحو احسنت تموم میکنی ... من این ماموریتو به تو گفتم چون میدونم میتونی ...
نگاش کردم و گفتم : خیلی بی انصافید ... یعنی این ماموریت از جون من و زندگیم ارزشمند تره ؟!
زل زد توی چشام و گفت : اون سازمان خیلی پیش رفته .... اگه نتونیم جلوشن رو بگیریم باید فاتحه این کشورو آدماشو بخونیم ...
کاملا برگشتم طرفش و گفتم : نمیخوام ... به من چه ... زندگی خودم مهمتره ...
سرهنگ _ مگه همون روزی که اومدی تو این کار سوگند نخوردی همه تلاشتو برای انجام دستورات انجام بدی حتی از جونتم بگذری ...
_ گذشتن از جونم یه لحظه هستش ... ولی بعد از این ماموریت باید زندگی کنم ...
سرهنگ _ یه ازدواج سوریه ... بعد از ماموریت هم طلاق میگیرید ... هیچ کس هم چیزی نمیفهمه ...
_ کسی چیزی نمیفهمه ولی من که باید تا آخر عمر ...

ادامه ندادم ... فعلا تنها چیز مهم ، ماموریت بود نه من ... نفسمو با حرص بیرون دادم ... عمو بلند شد و اومد طرفم و روبروم زانو زدو گفت : تصمیم با خودته ... ولی اینو بدون تو با این کارت علاوه بر اینکه مردمو نجات میدی جون چندین مادر بیگناه و بچه ها شون رو نجات میدی ...
و بلند شدو رفت بیرون ... خواستم بگم به درک که یه چیزی توی دهنم داد زد : بی انصاف ... اون مادرا هم میخوان زندگی کنن ... اون بچه ها هم حق زندگی کردن دارن ...

میخواستم بی تفاوت باشم ولی همش خانومای باردار و نوزادها میومدن جلوی چشمم ... بلند شدم ... لباسمو عوض کردم و رفتم پایین ...
_ سلام ...
همه برگشتن طرفم ... قبل از همه فرزاد بلند شد و تعظیم کوتاهی کردو گفت : خوش آمدید عالی جناب ... منت بر سرما گذاشتید ...
نتونستم لبخند نزنم ... نشستم کنار مهیار و گفتم : میدونم ...
فرزاد _ ای بچه پررو حیف ازم بزرگتریا .... وگرنه یه چیز بهت میگفتم ...
مهیار _ جان من بگو ...
فرزاد _ نه حالا مراعات جمعو میکنم ...
فرهاد واسه اینکه کاری کنه فرزاد کمتر حرف بزنه گفت : محسن میگفت سرت درد میکنه ... بهتری ؟
قبل از اینکه من حرف بزنم فرزاد گفت : جناب سرهنگ از نفوذشون استفاده کردن و محیا رو مجبور به پایین اومدن کردن ...
_ بهترم ...
سرهنگ یا عمو ... نمیدونم کدومشو بگم ... بهم نگاه کردو لبخندی زد ... منم در جوابش لبخندی زدم ... دلم نمیخواست بخاطر یه ماموریت بینمون خراب شه ... بعد از نیم ساعت بلند شدن و رفتن ... انگار عمو فقط اومده بوده با من حرف بزنه ... بعد از رفتنشون رفتم توی اتاقم ... دراز کشیدم روی تختم ... قبل از اینکه امتحان ورودی رو بدم عمو بهم گفته بود باید همیشه الویت رو با نجات مردم و بقیه بدونم ... منم همیشه این حرف یادم بود ولی حالا چرا داشتم میگفتم جونمو بیشتر دوست دارم ... آره جونم واسم عزیز بود ولی باید تلاش خودمو میکردم ... نه اینکه یه جا بشینمو بگم من جونمو دوست دارم ... با پا گذاشتن توی این کار باید اینو میفهمیدم که ممکنه ماموریتایی از این سخت تر هم بهم بدن ... غلتی زدم ... چرا باید به خاطر جون خودم زندگی خیلی های دیگه رو خراب میکردم ...
با صدای زنگ موبایلم چشامو باز کردم ... قطعش کردم ... نشستم روی تخت ... باید میرفتم ... باید این ماموریتو هم مثل بقیه اش میدیدم ... ولی این ماموریت مهمتر بود ... سرنوشت خیلی ها رو رقم میزد ...
شماره عمو فریبرز رو گرفتم ... بعد از چند بوق جواب داد : بله ؟
_ سلام ... عمو ...
عمو _ سلام علیکم دختر خوبم ...
_ عمو فقط میخواستم یه چیزی رو بدونم ... به نظرتون من چیکار کنم ؟
عمو _ من این کارو به خودت محول کردم ...
_ من نظر شما رو میخوام ...
عمو _ با این کارت زندگی خیلی ها رو نجات میدی و لطف بزرگی در حق همه ما میکنی ...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم : نظرم مثبته ... باید چیکار کنم ؟

عمو _ میدونستم ... برو خونه سرگرد مودت ... اون بهت همه چیو میگه ...
_ نیام اداره ؟

عمو _ نه دیگه نمیخواد بیای ...
_ خداحافظ ...
از عمو که خداحافظی کردم از اتاقم اومدم بیرون ... صبحونه خوردم ... رفتم حموم و درحالی که مشغول آماده شدن بودم رفتم طرف اتاق مامان اینا ... مامان با دیدن من با تعجب گفت : تو نرفتی ؟
_ یه چند وقت مرخصی گرفتم ...
مامان لبخندی زد ... شالمو جلوی آینه شون درست کردمو گفتم : من ماشینتون رو میبرم ...
مامان _ کجا میری مگه ؟
_ چندتا کار دارم انجام بدم ... تا ظهر برمیگردم ...
و اومدم بیرون ... دوباره سوار بر ماشین مامان به سوی خونه سرگرد رفتم ...
جلوی خونه ی سرگرد ایستادم ... به ساختمون نگاه کردم ... نفس عمیقی کشیدم ... من میتونستم ... اینم مثل بقیه ماموریت هاست ... درو باز کردم و پیاده شدم ... دزدگیر ماشینو زدم و رفتم طرف خونه ی سرگرد ... زنگو فشار دادم ... در با صدای تقی باز شد ... انگار میدونست میام ... درو باز کردم ... آسانسور درست شده بود ... رفتم توی آسانسور ... طبقه سه رو فشار دادم ... توی آینه به خودم نگاه کردم ... در آسانسور باز شد ... رفتم طرف واحد پنج ... درش باز شد ... سرگرد مودت با ظاهر آراسته جلوی روم ظاهر شد ...
سرگرد _ خوشحالم که اومدید ...
_ ممنون ...
از جلوی در کنار رفت ... رفتم داخل ... همون جای قبلی نشستم ... ایندفعه نرفت که واسم چایی بیاره ... انگار فکر میکرد مثل دفعه قبل نمیخورم و چایی میمونه روی دستش ... پرونده ای که دیروز نخونده بودم رو گذاشت روی میز و به طرف من بازش کرد ... تعدادی عکس توش بود ...به یکی از عکسا اشاره کرد ... یه مرد حدود 40 ساله با موهای قهوه ای روشن ... یه عینک هم روی چشاش بود و کت و شلوار سیاه پوشیده بود و داشت با یه نفر که پشتش به دوربین بود حرف میزد ...
سرگرد _ این جک استوارت هستش ... یکی از افراد CIA و رییس این تشکیلات ...
دوباره یه عکس دیگه رو نشون داد ... یه دختر حدودا بیستو اندی ساله ... با موهای طلایی و چشای سبز البته درست نمیشد تشخیص داد که چشاش چه رنگیه ... چهره ای خوشگلی داشت ...
سرگرد _ اینم سوفیا وایت لِن ... هنوز اطلاعات دقیقی راجبش نداریم که بدونیم کیه و چیکاره هست توی سازمان ...
دوباره یه عکس دیگه رو نشون داد : شهاب صولتی ... چند بار دیدمش ... معاون جک استوارته ...
به صولتی نگاه کردم ... موهای سیاه و اونم با یه کت و شلوار ... طوسی ... میخورد بهش چهل یا پنجاه سالش باشه ...
دوباره یه عکس دیگه نشونم داد : مغز متفکر سازمان ... مازیار حداد ... آزمایشاتی که روی بچه ها انجام میشه رو این طراحی میکنه ...
یه مرد جوون حدودا سی ساله ... با یه عینک ... چهره ی جذابی داشت ...
خداروشکر عکسها تموم شدن ... سرگرد خودشو روی مبل رها کردو گفت : بقیه افراد هم تشکیل میشن از بادیگاردا و دکترا و چند نفر نفوذی بین ایرانیا و آمریکایی ها ...




مطالب مشابه :


رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه

رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه نام کتاب : وسوسه حجم کتاب : ۲٫۴۸ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۱۵




رمان محیا

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان محیا,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان




رمان غزال

(pdf)رمان ایرانی و عاشقانه،دانلود کتاب - رمان غزال - بهترین نوشته ها از بهترین نویسنده ها




رمان آسانسور

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان




رمان مرداب عشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان مرداب عشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود




رمان ناشناس عاشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان ناشناس عاشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود




من...تو...او...دیگری

سلام دوستان عزیز من این وبلاگ رو برای عاشقان رمان درست کردم و سعی دارم همه نوع رمان ایرانی




برچسب :