رمان افسونگر


*
با صدای امیر عرشیا از فکر خارج شدم:- یادمه قبل از اینکه بیای در شرف ازدواج بودی ... می تونم بدونم چی شد که به هم خورد؟سعی می کرد ولوم صداش رو در حدی نگه داره که من عصبی نشم ... باز دوباره چشمامو بستم ... می دونستم که یه روز در مورد این جریان مجبور به توضیح می شم ... با این حال گفتم:- نه نمی تونی بدونی چون به تو ربطی نداره ...- افسون!- فرض کن مرد ... - اگه خفه بشه خیلی راحت ترم ...چشمامو باز کردم و بی توجه به صدام که حسابی بلند شده بود گفتم:- فعلا که اگه تو خفه بشی خیلی بهتره !یه لحظه همه جا سکوت شد ... همه سرها چرخیده بود سمت ما دو نفر ... قبل از اینکه کسی فرصت کنه حرفی بزنه خودم رو با عصام کشیدم بالا و راه افتادم سمت اتاقم ... ***یک ماه دیگه هم گذشت ... روز به روز افسرده تر می شد ... فکر دنیل لحظه ای راحتم نمی ذاشت ... مگه نمی گفتن از دل برود هر انکه از دیده برفت؟ پس چرا دنیل از دل من نمی رفت؟ بلکه روز به روز بیشتر خودشو به دیواره های دلم می چسبوند ... داشتم تو حیاط قدم می زدم ... اما همه فکرم دنیل بود ... رفتم سمت نیمکتی که دنیل روش نشسته بود ... نشستم و پاهامو دراز کردم ... هنورم پام هر از گاهی تیر می کشید ... تازه از گچ خلاص شده بودم ... صدای نادیا از پنجره سرم رو به اون سمت چرخوند:- افسون! بیا تو ... سرما برای پات خوب نیست ....سرمو تکون دادم و گفتم:- می یام ...نادیا که رفت تو خیره شدم به آب حوض ... هوا سرد بود اما نه اونقدر که یاد و خاطره دنیل نتونه وجودمو گرم کنه ... دلم براش خیلی تنگ شده بود ... خیلی زیاد ... زده بود به سرم قید همه چیو بزنم و برگردم انگلیس ... چی کارم می کرد؟ فوقش دوباره منو به زور بر می گردوند ... مهم نبود! مهم این بود که می تونستم ببینمش ... از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن ... پای شکسته ام هنوز رروی زمین کشیده می شد ... - افسون ...با ترس برگشتم! خدایا دیوونه شده بودم! صدای دنیل توی ذهنم اکو وار تکرار می شد ... تکیه دادم به دیوار ... اشک ریخت روی صورتم ... کنار دیوار چمباتمه زدم ... زمین سر لرز انداخت توی بدنم ... چشمامو بستم ... کلمه ها داشتن روی زبونم می یومدن کم کم ... یه آهنگی بود که جدیدا نادیا گوش می کرد ... شروع کردم به خوندن ... با همه وجودم:- به این دلتنگی عادت دارم هر روزبه قلبی که یه تیکه چوب میشهبه زخمهایی که امشب میزنی وتا قبل دیدنت زود خوب میشهبه این دلتنگی عادت دارم هر روز به اینکه ساده دارم میرم از یادبه چشمایی که بستم یاد میدیهمونی که دلش آغوش می خوادبا بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَم همیشه چشم به راتـَم کی برمی گردی!؟همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟با بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَمهمیشه چشم به راتـَمکی برمی گردی؟!همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟کسی اندازه ی من عاشقت نیست و نبودهواسه جداشدن از من و خونه خیلی زودهبیا بمون کنار من بزار تموم شه دردم چه شبایی که واسه عشقمون گریه نکردمجای شونه ی تـــو سرم رو شونه ی دیوارهدلم وقتی کنار من نباشی غصه دارهبا اینکه بعد رفتنت میدونی بی قراری ولی دلت می خواد بازم بری! تنهام بزاریبا بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَمهمیشه چشم به راتـَمکی برمی گردی؟!همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟!با بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَمهمیشه چشم به راتـَمکی برمی گردی؟همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟شعر تموم شد اما من هنوز داشتم هق هق می کردم ... چشمامو بستم بودم ... دستم جلوی صورتم بود و اشک می ریختم ... با صدای آقا بزرگ دست از جلوی صورتم برداشتم ...- چه چیزی داره نوه عزیز منو اینقدر عذاب می ده؟سرمو آوردم بالا ... آقا بزرگ با ویلچرش درست روبروم ایستاده بود و روی شونه هاش هم یه پتو مسافرتی انداخته بود. وقتی نگاه گریونم رو دید دستاشو از هم باز کرد و من بی پناه تر از همیشه به آغوشش پناه بردم ... بهم اجازه داد خوب خودمو خالی کنم ... وقتی گریه هام تموم شد دست نوازشی توی موهام کشید و گفت:- بریم تو ؟سرمو تکون دادم ویلچرش رو حرکت دادم و هر دو در سکوت رفتیم داخل ساختمون ... گفت:- بریم کنار شومینه ...بردمش کنار شومینه و با صدای گرفته م گفتم:- اجازه می دین برم داخل اتاقم؟- نه ... بشین کنارم ... ناچارا نشستم جلوی شومینه ...آقا بزرگ آهی کشید و گفت:- درسته که سنم بالاست ، اما فکر نکن خرفت شدم! باهام حرف بزن ... می تونم درکت کنم ... شاید هم نیاز به تجربه های من داشته باشی ... دوست ندارم ببینم روز به روز داری ضعیف تر می شی اما کاری از دستم بر نیاد ... پوست لبمو جویدم و گفتم:- چیزی نیست آقا بزرگ ...- خودت هم خوب می دونی که یه چیزی هست ... افسون بذار کمکت کنم! اینجوری منم ذره ذره به پای تو آب می شم ... بغض چونه م رو لرزوند و گفتم:- آخه آقا بزرگ ... چیو بگم؟ حرفای من گفتن نداره ...- هر چی که اینجوری بهمت ریخته رو بگو دختر ... دلت تنگه؟با بغض گفتم:- کارم از دلتنگی گذشته ...آقا بزرگ منتظر نگام کرد و من که دیگه داشتم می ترکیدم بالاخره قفل زبونم رو شکستم و همه چیز رو گفتم ... البته از رابطه خودم و دنی چیزی نگفتم ... در مورد خطایی هم که مرتکب شدم حرفی نزدم ... فقط گفتم یه سوئ تفاهم پیش اومده ... آقابزرگ در سکوت همه حرفام رو شنید ... وقتی تموم شد به پاش اشاره کرد و گفت:- بیا جلو ..از خدا خواسته رفتم به طرفش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... مشغول نوازش موهام شد و گفت:- می دونی چند سال ازت بزرگتره؟اعتراض کردم:- آقا بزرگ! همسن بابام هم که بود برام مهم نبود ... - وقتی آدم عاشق می شه دیگه چشماش بسته می شه ...- درسته! اما من با چشم باز انتخاب کردم نه بسته ... آقا بزرگ من ازش بیزار بودم ... خیلی اذیتش کردم ... اما اون با مهربونی هاش باعث شد از کارم شرمنده بشم و بهش دل ببندم ...- افسون جان ... حالا اون رفته! می خوای چی کار کنی؟باز بغض کردم و گفتم:- نمی دونم ... ولی دیگه دارم دیوونه می شم ... آقا بزرگ ... خیلی سخته!- می خوای به عرشیا بگم باهاش حرف بزنه!سرمو از روی پاش برداشتم و گفتم:- نــــــــــــــه!- خیلی خوب ... نمی گم! اما نمی شه هم دست روی دست بذاری ...- می گین چی کار کنم؟ اون جواب منو نمی ده ... - افسون ... همیشه برای عشق بجنگ! هیچ وقت نگو این اخر راهه ... چون عشق آخر راه نداره ... شده تا اخر عمرت بجنگ! اما کوتاه نیا ...فین فین کردم و گفتم:- خوب چی کار کنم آقا بزرگ؟- اونشو دیگه من نمی دونم ... اما اینم راهش نیست ... سرم رو از روی پای آقا بزرگ برداشتم و با تعجب نگاش کردم ... بدون توجه به نگاه من داد کشید:- نادیا بابا ... یه چیز گرم بیار بخوریم ... رفتم بیرون باد سرد پیچیده تو بدنم انگار ... نادیا کتاب به دست از اتاقش اومد بیرون و گفت:- چشم آقا بزرگ ...همون جا سر جام زانوهامو کشیدم توی بغلم ... آیا من زود کوتاه اومده بودم؟ یعنی باید بازم می جنگیدم؟ صدای زنگ که بلند شد ناچارا از جا بلند شدم و در رو باز کردم ... طبق معمول امیر عرشیا بود ... آقا بزرگ شیطون نگام کرد و گفت:- این پسرم این روزا زیاد می یاد اینجاها!صدای نادیا از توی آشپزخونه بلند شد:- موافقم ! برای منم جای تعجب داره ... یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست ... آقا بزرگ صداشو آورد پایین و گفت:- اونم چه کاسه ای ...و به من اشاره کرد، با اعتراض گفتم:- آقا بزرگ ... امیر عرشیا اومد تو و سریع ادامو در آورد:- آقا بزرگ!تند نگاش کردم و زیر لب گفتم:- مرض!نمی دونم چرا اینقدر با امیر عرشیا بد بودم ... آقا بزرگ خندید و گفت:- باز چه بهونه ای جور کردی امیر عرشیا؟!!امیر عرشیا که از در اوردن کفشاش فارغ شده بود صاف ایستاد و گفت:- جونم؟- خودتو نزن به نفهمی ... خوبم می فهمی!امیر عرشیا دستی توی موهاش کشید و گفت:- من نوکر شمام هستم ... امروز اومدم که دلیل بهونه هامو بهتون بگم ... می شه چند دقیقه از وقت شریفتون رو بدین خدمت بنده؟آقا بزرگ خندید و گفت:- خیر باشه!امیر عرشیا اشاره ای به اتاق آقا بزرگ کرد و گفت:- به خیرش هم میرسیم ... آقا بزرگ ویلچرش رو هول داد و رفت سمت اتاقش ... امیر عرشیا هم پشت سرش راه افتاد ... لحظه آخر چرخید سمت من و گفت:- اومدم بیرون با تو هم کار دارم! می خوام ببینم باز چت بوده که چشات شده کاسه خون!- به تو ...پرید وسط حرفم و گفت:- اون قضه هم کم کم حل می شه . می فهمه که چرا همه چیز تو به من هم ربط داره!با تعجب نگاش کردم، چشمک نازی زد و رفت توی اتاق ... دروغ نمی تونستم بگم! امیر عرشیا واقعا خوش قیافه بود! چشمکی که به من زد رو به هر کس دیگه ای زده بود دلش رو لرزونده بود ... اما برای من که جز دنیل هیچ مردی رو نمی دیدم هیچ اهمیتی نداشت. نادیا از آشپزخونه با استکان های چایی بیرون اومد و گفت:- ا پس کجا رفتن؟شونه ای بالا انداختم و گفتم:- رفتن اتاق آقا بزرگ ...نادیا اومد کنار من نشست و گفت:- جون دو تایی افسون! این امیر عرشیائه مشکوک نمی زنه؟- چرا خیلی ...- به نظرت چشه؟- اونشو دیگه من نمی دونم ...دستمو گرفت توی دستش و گفت:- یه قولی بهم می دی؟- چه قولی؟- اگه فهمیدی از تو خوشش اومده بچزونش ... خنده ام گرفت و گفتم :- چرا؟- خیلی پروئه! از بچگی چون همه می گفتن بهش که اسم و رسم خاندان به اون وابسته است مغرور شد ... بعد هم هر چی یم خواست دایی و آقا بزرگ براش فراهم می کردن ... کم کم پروهم شد ... نمی خوام توام براش راحت الوصول باشی ... اون خیلی مغروره! بزرگ ترین آرزوم اینه که یه نفر اونو بشونه سر جاش ...لبخند تلخی زدم و گفتم:- مططمئن باش اگه روزی هم بیاد سمت من فقط نه می شنوه ... چون منم ازش خوشم نمی یاد ... نادیا با خنده گفت:- ایول ... بعد استکانی چایی گرفت به سمتم و گفت:- بخور داغ شی ... به زودی تقش در می ره که به تو دل باخته ... من خوب می شناسمش ... کارایی که واسه تو می کنه رو واسه هیشکی نکرده تا حالا ... پیداست دل باخته ... اما نمی دونی از تصور اینکه قراره از تو جواب رد بشنوه چه ذوقی می کنم!!!دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با خنده گفتم:- نادیــــا!اونم خندید و دیگه حرفی نزدیم ... چایی ها رو همه شو خودمون خوردیم و مشغول حرف زدن راجع به اهداف بلند مدت نادیا شدیم ... گررم حرف زدن بودیم که در اتاق باز شد و امیر عرشیا اومد بیرون ... یه لبخند گوشه لبش بود ... با دیدن ما دو تا کنار هم با سرخوشی گفت:- چطورین خانوما؟یه تای ابروی من پرید بالا و نادیا گفت:- خوشحالی امیر!امیر عرشیا خندید و گفت:- چرا نباشم؟!قبل از اینکه نادیا حرفی بزنه امیر عرشیا رو به من گفت:- حاضر شو بریم ...با تعجب نگاش کردم و گفتم:- بله؟- بلند شو دختر خوب لباساتو بپوش می خوام ببرمت یه جایی ...اینبار به آقا بزرگ که پشت سر امیر عرشیا از اتاق اومد بیرون خیره شدم ... یه بار چشماشو باز و بسته کرد و گفت:- برو بابا ... ناچارا از جا بلند شدم و گفتم:- نادیا ام می یاد؟امیر عرشیا سریع گفت:- استثنائاً این بار فقط خودت ...نادیا پشت چشمی نازک کرد و گفت:- من اصلا نمی خواستم بیام ... رفتم سمت اتاقم و گفتم:- منم فقط به خاطر آقا بزرگ راضی شدم ... امیر عرشیا برعکس همیشه عصبی نشد ... لبخندی زد و گفت:- خیلی خب حالا منت بذار ... نوبت منم می شه ...شونه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم ... حاضر شدن خیلی هم طول نکشید ... حوصله امیر عرشیا و بیرون رفتن باهاش رو نداشتم ... به خصوص که نمی دونستم می خواد منو کجا ببره ... بیرون که رفتم از جا بلند شدم و گفت:- بریم؟سرمو تکون دادم و گفتم:- من زیاد حوصله ندارم ... زود بر می گردیم که؟اینبار قیافه اش خشن و سرد شد و گفت:- بله ... بفرمایید ...رفتم از در بیرون ... امیر عرشیا هم دنبالم اومد ... سوار ماشینش شد و در رو از داخل برام باز کرد ... با اکراه نشستم کنارش ... راه افتاد و گفت:- خوب ... چطوری خانوم بداخلاق؟پوزخندی زدم و جواب ندادم ... سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:- افسون خانوم! تو چه پدرکشتگی با من داری؟- ازت بدم می یاد ...- دست شما درد نکنه!- خواهش می کنم ... دنده رو عوض کرد ... سرعت ماشین بیشتر شد ... در همون حالت گفت:- یه کافی شاپ خوب سراغ دارم ... می ریم اونجا ...چرخیدم به طرفش و به تندی گفتم:- منو اوردی از خونه بیرون که ببریم کافی شاپ؟ لازم نکرده ... فقط بگو چی کارم داری؟- اینجوری نمی شه ...- خیلی خوبم می شه ...- افسون!تحکم صداش لالم کرد ... با دستم مشغول کندن پوست لبم شدم و دیگه حرفی نزدم ... ماشین رو پارک کرد و گفت:- برو پایین ... همین جاست ...کیفم رو برداشتم و رفتم پایین ... امیر عرشیا هم پیاده شد و در های ماشین رو قفل کرد ... شونه به شونه هم وارد کافی شاپ انتخابی امیر عرشیا شدیم ... پسری که مسئول اونجا بود با دیدن امیر عرشیا دستی براش تکون داد و امیر عرشیا گفت:- نوکرتم ... در همین حد ... هر دو نشستیم سر میزی دو نفره و امیر عرشیا منو رو گرفت به سمتم ... منو رو هول دادم اون سمت و گفتم:- حرف می زنی یا نه؟ من نیومدم چیز بخورم ... ترجیح می دم الان تو اتاقم باشم ...- تو چرا اینقدر منزوی هستی دختر!- به خودم مربوطه !- هیچ حرف دیگه ای بلد نیستی بزنی؟از جا بلند شدم و گفتم:- حرف می زنی یا برم ؟مچ دستمو محکم گرفت توی دستش و گفت:- بگیر بشین! مثل آدم نمی شه با تو حرف زد نه؟ این مسخره بازی ها رو اینجا حق نداری در بیاری من آبرو دارما ... بازم تحکمش کار دستم و داد و ناچارا نشستم ... اما دستم هنوز تو دست امیر عرشیا بود ... با این تفاوت که دیگه فشار نمی داد و خیلی نرم با شست همون دستی که پیچیده بود دور دستم داشت مچمو نوازش می کرد ... دستو با خشونت از دستش کشیدم بیرون و نگاش کردم ... آهی کشید و بلند رو به گارسون گفت:- ممد ... دو تا قهوه ترک بیار با دو تا کیک شکلاتی ... پسره سری تکون داد و مشغول سفارش گرفتن از یکی دیگه از میزا شد ... امیر عرشیا با اخم به من نگاه کرد و گفت:- می تونم در مورد تو به این شعر دلخوش باشم که می گه اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟با تعجب نگاش کردم ... منظورش چی بود؟ ادامه داد:- تو با همه خوبی جز من! با همه یم گی و می خندی اما با من فقط دعوا داری! دلیلش چیه؟دلیلش مشخص بود! امیر عرشیا تنها کسی بود که دیدش نسبت به مامان من منفی بود و من هم کینه اش رو به دل گرفتم ... برخوردای اولیش خیلی تو ذوقم زده بود ... بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت دیگه ای خبره شدم ... نور کم کافی شاپ و دیوار های قهوه ایش فضاشو رویایی کرده بود ... اما مسلما نه برای من و امیر عرشیا! جمله بعدیش میخکوبم کرد:- در هر صورت من تور و از اقا بزرگ خواستگاری کردم ... بابا هم خبر داره ... همه راضین ... مونده فقط نظر خودت!با دهن باز و چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم و بی اراده نالیدم:- عرشیا!لبخند نشست کنج لبش و گفت:- این حالتت رو تصور می کردم! صورتم رو با دستام پوشوندم ... صداش بلند شد:- ببین افسون! تو نیاز به یه تکیه گاه داری ... یه حامی ... مگه آقا بزرگ تا کی می تونه بالای سر تو باشه؟ من ... من ... از جا بلند شدم و گفتم:- می خوام برم خونه ....- یعنی همین که شنیدی!اینبار اون بود که از تحکم صدای من جا خورد ... از جا بلند شد ... سوئیچ ماشین رو گرفت به سمتم و گفت:- برو تو ماشین منم الان می یام ... سوئیچ رو گرفتم و راه افتادم ... مسلما اگه مسیر رو بلد بودم منتظرش نمی شدم و خودم تنها بر می گشتم ... چند لحظه بعد از اینکه من داخل ماشین نشستم امیر عرشیا هم اومد ... تموم طول راه رو هر دو سکوت کرده بودیم ... امیر عرشیای مغرور غرورش رو جریحه دار می دید و نمی تونست حرفی بزنه و من ... بازم احساس خائن بودن بهم دست داده بود ... مگه من به آقا بزرگ همه چیز رو نگفتم؟ پس چرا آقا بزرگ به امیر عرشیا نگفت؟ چرا گذاشت کار به اینجا بکشه؟ خدایا من باید چی کار کنم؟ماشین که جلوی در خونه ایستاد با صدای امیر عرشیا به خودم اومدم:- همه ناخن هاتو جویدی! برو پایین ، رسیدیم ... دستمو از داخل دهنم در اوردم ، دستم رو بردم سمت دستگیره در و خواستم بازش کنم که باز صدام کرد:- افسون!بی حرف سرجام نشستم ، بدون تته پته گفت:- می دونم الان دوست داشتی چیزای دیگه هم بشنوی! اما باور کن تا به حال به هیچ دختری نگفتم دوستت دارم! یه کم برام سخته! اصولی پیش رفتم ، اما اصولی من کم کم احساسی می شه! فکر نکن من خشکم، فکر نکن بلد نیستم! پاش بیفته خوب هم بلدم ... ولی الان فقط به درخواستم فکر کن! مطمئن باش بعدش دنیا رو تقدیم چشمات می کنم. دیگه موندن رو جایز ندونستم، هر کلمه حرفای اون منو بیشتر و بیشتر یاد دنیل می انداخت، هنوز پلکام از بوسه های دنیل داغ بودن! چطور می تونستم اجازه بدم کسی چشمامو ستایش کنه؟ از ماشین رفتم پایین و بدون حرف در رو به هم کوبیدم. در حیاط رو که باز کردم نگاهم کشیده شد سمت پنجره اتاق آقا بزرگ، پنجره اتاق آقا بزرگ رو به در اصلی باز می شد و پنجره اتاق منو نادیا رو به حیاط پشتی ... آقا بزرگ پشت پنجره بود و با دیدنم لبخند زد. سرعت قدم هامو بیشتر کردم ، وارد خونه که شدم نادیا مشغول گردگیری سالن بود، یه دستمال توی یه دستش و یه گلدون مسی هم توی دست دیگه اش بود، یه کم هم خم شده بود به سمت همون میزی که گلدون رو از روش برداشته بود و داشت تمیزش می کرد ... با دیدن من صاف ایستاد و با لبخند گفت:- به به ! چه زود اومدی؟ شیری یا روباه!راه افتادم سمت اتاق آقا بزرگ و گفتم:- فعلا که هم من روباهم هم امیر عرشیا!نادیا نگاش پر از سوال شد اما مهلتش ندادم و رفتم توی اتاق آقا بزرگ ، هنوز پشت پنجره بود، صدای در رو که شنید چرخید به طرفم ... رفتم جلو و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:- آقا بزرگ چرا؟!!آقا بزرگ فقط لبخند زد ، یه قدم دیگه رفتم جلو و گفتم:- من همین امروز به شما گفتم دردم چیه! چرا آقا بزرگ؟ چرا جلوی امیر عرشیا رو نگرفتین؟ چرا گذاشتین من باهاش برم؟ چرا خودتون جوابش رو ندادین؟آقا بزرگ به مبل اشاره کرد و گفت:- بشین بابا!ناچارا نشستم و زل زدم به آقا بزرگ ، آقا بزرگ هم با همون لبخند حرص در بیارش گفت:- تو مو بینی و من پیچش مو ... - یعنی چی؟- کارم چند دلیل داشت که می دونم تو الان هیچ کدومش رو نمی دونی ...- خوب بگین تا بدونم!- اول از همه دلیلش امیر عرشیا بود ... - که چی؟- امیر عرشیا خیلی مغرور و غده! یه جورایی شبیه مادر خدابیامرزت می مونه! من اگه بهش می گفتم نه کوتاه نمی یومد... از در بیرونش می کردم از دیوار می یومد! باید خودت قانعش می کردی نه من!- من اصلاً نتونستم چیزی بگم ...- نمی خواستم هم تو روحیه اش اثر بذاره! چون برای بار اول دل باخته، دوم اینکه حقشه ! فکر می کنه دنیا باید در اختیارش باشه! دوست داشتم گوشمالیش بدی، اگه من بهت می گفتم و تو آمادگی شنیدن حرفشو داشتی دیگه برخوردت باهاش طبیعی نمی شد! اما نگفته می دونم که چه برخوردی نشون دادی!- آقا بزرگ من می گم هیچی بهش نگفتم!- و این برای امیر مغرور ما از هر چیزی بدتره!- من باید طعمه می شدم؟- معلومه که نه ، و اما دلایلم در مورد خود تو ...کنجکاوانه نگاش کردم، گفت:- تو باید یه تکونی به خودت بدی ... تا وقتی که بشینی کاسه چه کنم چه کنم دست بگیری هیچ اتفاقی نمی افته! باید با خودت روراست باشی ، اگه اون مرد رو می خوای باید به خودت اعتراف کنی و همونطور که گفتم براش بجنگی! اگه هم که دو دلی و تردید داری امیر عرشیا برای تو بهترین گزینه است! من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که جای تو تصمیم بگیرم. هر تصمیم که بگیری من فقط می تونم راهنماییت کنم!سکوت کردم ... حق با آقا بزرگ بود ...بعد از چند لحظه سکوت گفت:- به امیر هیچی نگفتی و اونم فکر کرد می خوای فکر کنی؟- فکر کنم!- پس برو فکر کن!اعتراض کردم:- آقا بزرگ! - آقا بزرگ بی آقا بزرگ، خوب فکر کن! می خوای اینجا توی کشور خودت بمونی یا می خوای بری؟ می خوای مردی پشتت و هوادارت باشه که من به شخصه پشت سرش نماز می خونم یا یه مرد غریبه؟در صدد دفاع از دنیل بر اومدم و گفتم:- دنیل مرد فوق العاده ای بود!- بر منکرش لعنت! از وجناتش اصالت و نجابت می بارید! اما من امیر رو ضمانت می کنم، برو خوب فکراتو بکن ببین کدوم کفه ترازوت سنگین تره! این امیری که من می شناسم تا یه هفته دیگه اینجا پیداش هم نمی شه! یه ذره از غرورش زده بچه! باید تقویت کنه خودشو ... ولی وقتی بیاد جواب می خواد ... از جا بلند شدم، آهی کشیدم و گفتم:- باشه فکر می کنم آقا بزرگ ، ولی جواب من از همین الان معلومه ... آقا بزرگ باز صندلیش رو کشید سمت پنجره و گفت:- عجله نکن ، تصمیم گیری کار دل نیست ، کار عقله! افسارتو به دلت نسپار ... اگه عقل هم اون مرد رو تضمین می کنه لحظه ای برای رسیدن بهش درنگ نکن! موندن رو جایز ندونستم ... به آرومی از اتاق خارج شدم ... حق با آقا بزرگ بود ... باید خوب فکر می کردم. ***سر دو هفته امیر عرشیا با آقا بزرگ تماس گرفت ، برام جالب بود که حتی حاضر نیست بیاد جواب رو از خودم بگیره ، مشخص بود که چقدر سر شکسته شدن غرورش می ترسه! من تصمیمم رو گرفته بودم ... چه دنیل رو دوباره توی زندگیم به دست می آوردم و چه نمی آوردم کلا به دنیل تعلق داشتم. حتی اگر دنیل رو هم دوست نداشتم و حتی اگه از دنیل می گذشتم بازم به خاطر مشکلی که داشتم امیر عرشیا محال بود زیر بار ازدواج با من بره ... غیرت دنیل خیلی نفس گیر و وسیع بود ... می دونستم از چیز به این مهمی نمی گذره .. آقا بزرگ وقتی نه قاطع من رو شنید به امیر عرشیا خبر داد و امیر عرشیا بدون اینکه دلیلی بپرسه قطع کرده بود. برای همه مون این برخوردش عجیب بود و بیشتر از همه برای نادیا ... نادیا با اینکه به قول خودش ذوق مرگ بود که یه بار هم غرور امیر عرشیا شکسته اما اعتقاد داشت که آرامشش آرامش قبل از طوفانه! و چقدر خوب حدس زده بود نادیا ... دقیقا چهار روز بعد از صحبت کردن امیر عرشیا با آقا بزرگ بود که زنگ در خونه رو زدن ... من توی اتاقم بودم ، طبق معمول مشغول فکر کردن به دنیل ... دراز کشیده بودم روی تخت و ترجیح می دادم از اتاق نرم بیرون ... نادیا در خونه رو باز کرده و بعدش خودشو رسوند به من ... سرشو از لای در اورد تو و گفت:- ببر زخمی اومده! خودتو آماده کن ... نیم خیز شدم و گفتم:- نادی بهش بگو من خوابم!هنوز نادیا حرفی نزده بود که در اتاق کامل باز شد و امیر عرشیا اومد تو ... نادیا بیچاره مجبور شد عقب گرد کنه ... امیر عرشیا در اتاق رو کوبید به هم اومد طرفم ... با ترس نشستم سر جام ... چه قصدی داشت؟ دامنم رو روی پام مرتب کردم چون حالت امیر عرشیا واقعا معذبم کرده بود ... پایین تختم ایستاد و گفت:- حالا دیگه حوصله دیدن منو هم نداری؟سعی کردم از موضع قدرتم پایین نیام ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- مگه قبلاً داشتم؟ قبلاً هم ... چی می گن؟! خروس ... خروس بی محل بودی ... امیر عرشیا چشماشو ریز کرد و گفت:- چی؟!! من خروس بی محل بودم؟پتو رو کشیدم روی پام .. زانوهامو بغل کردم ، تکیه دادم به پشتی تخت و گفتم:- بله ... پوزخند روی صورتش نقش بست و گفت:- انگار عمه افسون روی تربیت تو اصلا کار نکرده!- هر چی باشم از تو بهترم!امیر عرشیا نشست لب تخت ... دستشو به سمتم تکون داد و گفت:- ببین منو! اومدم باهات حرف بزنم! نیومدم به دست و پات بیفتم که باهام اینجوری حرف می زنی! افسون کاری نکن که لهت کنم!- مطمئنی؟- مطمئن!اینبار نوبت من بود که پوزخند بزنم:- زیادم مطمئن نباش! برگ برنده دست منه!به سقف خیره شد و گفت:- همه تون عین همین! لیاقت ندارین پسری بهتون ابراز علاقه کنه! خودتون رو گم می کنین ...من که دلم حسابی از دست دنیل پر بود داد کشیدم:- نیست شماها خیلی لیاقت و جنبه دارین؟!! تو یکی از همه بی جنبه تری ... فکر کردی قضیه حورا رو ... یهو جلوی دهنم رو گرفتم ... اوپس! من حق نداشتم در این مورد حرفی بزنم ... شاید حورا دوست نداشت ... کم کم لبخند نشست روی صورتش ... یه لبخند کج که لبهاشو از هم فاصله داد و گفت:- پس بگو!ترجیح دادم دیگه هیچی نگم ... دست به سینه شد ... پاشو دراز کرد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت ... یه کم گهواره ای خودش رو تکون داد و گفت:- تو دلت به حال حورا سوخته! فکر کردی با جواب منفی تو من می رم سمت حورا! فکر می کردم حورا ادم شده! اصلا تصور هم نمی کردم که در این مورد با تو حرف زده باشه!سکوت دیگه جایز نبود ... تند و کوبنده گفتم:- اون حرفی نزده ... اخلاق منحصر به فرد تو زبونزد همه ست!خندید و گفت:- مگه من چمه؟ یه پارچه آقا!- بعله ... یه پارچه! تو پارچ آب هم نیستی چه برسه پارچ آقا!امیر عرشیا غش غش خندید و گفت:- اصطلاح بود عزیزم .. - به من نگو عزیزم!کمی خودشو کشید به سمتم و گفت:- به تو نگم به کی بگم؟! من که جز تو عزیز دیگه ای ندارم!با دهن نیمه باز بهش خیره شدم چشمکی زد و گفت:- دیگه از شرم راحت نمی شی ... حالا دیگه خوب می دونم واسه چی ردم کردی ... اما عزیز دلم دوست داشتن یه طرفه که به درد نمی خوره! - یکی باید اینو به خودت بگه!- دوست داشتن من یه طرفه نیست ... مطمئن باش!- چه از خود مطمئنی تو!- تو اگه از من بدت می یومد اینقدر اذیتم نمی کردی ... - تو دیگه کی هستی! شاید تو ایران این مرسوم باشه! اما تو انگلیس ... سکوت کردم ... مگه من کم دنیل رو عذاب دادم؟ هر چند که اون موقع علاقه ای وجود نداشت ... زمزمه کرد:- تو انگلیس چی عزیزم؟از جا بلند شدم ... مشغول قدم زدن توی اتاقم شدم و گفتم:- امیر عرشیا من جواب تو رو دادم! دیگه دنبال چی اومدی؟- دنبال خانومم!- اینقدر پرو نباش!- برای تو پروام ...- داری خسته ام می کنی ... - چته دیگه افسون؟ اگه مشکل تو حوراست من می رم دست حورا رو هم می بوسم و ازش عذر خواهی می کنم ... خوبه؟- نه ... - ای بابا! پس می گی چی کار کنم!- دست از سر من بردار!- محاله ... - بهت نمی یاد سیریش باشی ... - تو باید مال من باشی ... هر جور دوست داری فکر کن ... با تعجب بهش نگاه کردم ... سرشو زیر انداخت ... چند لحظه بینمون سکوت بود ... بالاخره سکوت رو شکست و همونطور سر به زیر گفت:- وقتی عکست رو دنیل برام ایمیل کرد با دیدنت لرزیدم ... خوب یادمه که وقتایی که عکسای عمه افسون رو می دیدم از زیباییش حس عجیبی بهم دست می داد ... همه اش با خودم می گفتم چی می شد اگه این عمه ما اینجا می موند و بچه دار می شد؟ یه دختر شکل خودش! اون وقت این دختر می شد دنیای من! حالا تصور کن ... وقتی عکست رو دیدم حس کردم دنیای من روبرومه! فقط باید دست دراز می کردم و می گرفتمش ... اما ایمیل بعدی دنیل دنیامو خراب کرد ... گفت داری ازدواج می کنی و ازمون خواست واسه مراسمت بریم ... لجم گرفت ... نه از تو ... نه از دنیل ... از دست خودم که زودتر تو رو پیدا نکردم! اما من باید از کجا می دونستم؟ از کجا می دونستم که افسونی هم وجود داره؟ فهمیدم دیر جنبیدم و قبول کردم که قسمت نبوده تو مال من بشی ... اما بعد ورق برگشت ... دنیل ایمیل زد ازدواجت به هم خورده و می خواد تو رو برگردونه ایران ... اون لحظه واقعا سر از پا نمی شناختم! خودمو برای روبروی با دختر عمه ام اماده کردم ... اما با دیدنت ... اوووف!با تعجب نگاش کردم ... گفت:- اولش مشکلی نبود اما کم کم وقتی دیدم چه زبون تند و تیزی داری یهو از چشمم افتادی ... تب تند بود دیگه! زودم عرق کرد ... می خواستم بکوبمت ... به سبک خودت! اما خر بودم ... نمی فهمیدم که تازه دارم عاشق می شم! عشق قبلی یه عشق بچه گونه بود ... صرفاً به خاطر ظاهرت ... اما عشق دوم ... که توی این شش ماه شکل گرفت ... یه عشق عمیق مردونه است! نه فراموش می شه ، نه از بین می ره ... نه کم می شه! مردا عاشق نمی شن افسون! ولی وقتی بشن ... واقعاً عاشق می شن!! من برای بار دوم شیفته اخلاقیاتت شدم ... شیفته غد بودن و یه دندگیهات ... هر کس دیگه ای جای تو تو دهن من می زد با دیوار یکیش میکردم ... هر کس دیگه جای تو باهام تند حرف می زد نابودش می کردم ... هر کس دیگه ای جای تو بهم نه می گفت تحقیرش می کردم! اما افسون ... تو هر کس نیستی! تو دنیامی! نه توان اینو دارم که روت دست بلند کنم ، نه می تونم نابودت کنم و نه می تونم تحقیرت کنم ... تو عشقمی ... نه می تونی کمت کنم ، نه فراموشت کنم ، نه از بینت ببرم! انصاف داشته باش دختر ... بهم مهلت عاشقی بده ... بذار شوهرت باشم ... بله رو بگو تا خوشبختی رو با همه وجودم حس کنم!دروغ چرا! حتی پلک هم نمی تونستم بزنم ... این امیر عرشیا بود؟!! به گوشام اعتماد نداشتم ... امیر عرشیا هم بلد بود عاشقانه حرف بزنه؟ روی مبل پشت سرم نشستم و سرم رو گرفتم بین دستام ... حالا باید چی کار می کردم؟ باید بیخیال دنیل وارد دنیای عاشقانه امیرعرشیا می شدم؟!! یا باید به قول آقا بزرگ به خاطر عشقم می جنگیدم!!! تکلیفم رو با خودم نمی دونستم ... با لمس دستاش روی دستام فهمیدم که کنارم نشسته ... دستامو از روی صورتم برداشت ... چونه ام رو چرخوند سمت خودش و گفت:- بهم اجازه بده ... بذار وارد دنیات بشم ... مال من باش افسون! طاقت نه شنیدن از تو رو ندارم!چشمامو بستم ... چند ثانیه همه جا سیاه شد .... اما یه دفعه تصویر دنیل همه سیاهی هامو رنگ عشق زد ... چشم باز کردم ... امیر عرشیا باید تکلیف خودش رو می فهمید ... دستش رو پس زدم و گفتم:- امیر عرشیا ... چیزایی هست که تو ازش خبر نداری ... - چی؟- من ... من ... کس دیگه ای رو دوست دارم ... بدون اینکه پلک بزنه توی صورتم خیره شد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:- کی؟آب دهنم رو قورت دادم ... الان وقتش بود ... سرمو انداختم زیر و گفتم:- دنیل ... یه دفعه از جا پرید ... زد زیر خنده ... بلند بلند می خندید ... یه قهقهه مستانه شایدم عصبی! هر چی که بود طبیعی نبود! با تعجب نگاش کردم! چرا می خندید! بعد از چند لحظه که خندید برگشت طرفم و گفت:- عاشق مردی شدی که قیم تو بوده؟ یا به قول خودش گاد فادرت؟- اون گاد فادرم بود ... اما عشقم شد! هنوزم هست ... - افسون از تو بعیده!- چی؟ عاشقی؟ عاشقی از من بعید نیست ... از توی مغرور بعیده ... من تشنه محبت بودم ... محبت دیدم و دل باختم!- اما اون گفت داره ازدواج می کنه!با وحشت از جا پریدم و گفتم:- چی؟!!!- دیشب باهاش صحبت می کردم ... گفتم از تو خواستگاری کردم و تو ردم کردی! حس کردم ناراحت شده! جمله هاش کوتاه شده بود و آخر سر هم سردرد رو بهونه کرد و رفت .... اما دو ساعت بعدش یه ایمیل برام زد و گفت بهت بگم اونم داره ازدواج می کنه ... به فکر خودت باش! لج نکن با زندگیت ... من اومده بودم اینا رو هم امروز بهت بگم اما اصلاً یادم نبود ... اوه خدای من! پس اون به خاطر همین تو رو برگردوند... افسون رفتی بهش گفتی دوسش داری؟!!! و اون تو رو برگردوند ایران؟!! پس جریان ازدواج چیه؟ من حسابی گیج شدم ... ولو شدم روی مبل ... صوررتم رو بین دستام پوشوندم ... حرفی نمی تونستم بزنم ... دنیل داشت ازدواج می کرد؟ لابد با دوروثی ... حالا که من نبودم چرا که نه؟!! آیا بهتر نبود منم زن امیر عرشیا بشم و داغم رو به دلش بذارم؟!!! صدای امیر عرشیا ناخن روی تخته سیاه اعصابم کشید:- گذاشتی تحقیرت کنه؟ پس برای همین اینقدر از برخورد من با حورا ناراحت شدی ... یاد خودت افتادی آره؟ خدای من ... دنیل تو رو آورد اینجا گذاشت و رفت ! نگو که هنوز هم بهش فکر می کنی ...دیگه طاقت حرفاش رو نیاوردم ...سرمو گرفتم بالا و با صدای بلند گفتم:- اینطور نیست! وقتی چیزی رو نمی دونی حرف نزن! دنیل دیوونه من بود ... پوزخندی زد و گفت:- آره معلومه! واسه همین اینجوری ولت کرد و رفت! حقم داشت ... اگه سنش رو درست گفته باشه نزدیک دو برابر تو سن داره!از جا بلند شدم ... سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:- اون منو دوست داشت! مجبور شد منو اینجا بذاره ... می فهمی؟!!- باورم نمی شه! سعی نکن اینو بهم اثبات کنی ... اون اگه دوستت داشت این کارو باهات نمی کرد ... آدم طاقت دوری عشقش رو تحت هیچ شرایطی نداره ... اما اینا رو فراموش کن افسون ... برای من مهم الانه! گذشته تو اهمیت نداره ... با من ازدواج کن ... قول می دم همه چیز رو از ذهنت پاک کنم ... دیگه تحمل حرفاش رو نداشتم ... می خواستم هر طور شده شوتش کنم بیرون از اتاق ... گفتم:- از ذهن خودت چی؟!! مطمئنی برات اهمیت نداره؟با اعتماد به نفس گفت:- آره مطمئنم!توی یه لحظه عقلم از کار افتاد و گفتم:- حتی اگه ویرجین ( باکره ) نباشم؟!!!امیر عرشیا خشک شد ... نه پلک می زد ... نه تکون می خورد ... لبخند مسخره اش از روی صورتش محو شد ... شاید یه دقیقه به همین صورت رخ به رخ ایستاده بودیم ... قفسه سینه ام از هیجان بالا و پایین می شد و مثل سگ پشیمون بودم از حرفی که زدم! اگه به آقابزرگ بگه چی؟ اگه بندازنم بیرون! بعد از یه دقیقه با صدای تحلیل رفته اش گفت:- دروغ می گی ... آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به چپ و راست حرکت دادم ... دوباره زمزمه کرد:- چرا ... می دونم ... می خوای منو از سر خودت باز کنی ... دروغ می گی ...آب از سرم گذشته بود ... پس پشتم رو بهش کردم و گفتم:- نه ... دنیل عاشق من بود ... منم عاشق اون ... پس چی مانع ما بود؟!- باور نمی کنم!رفتم سمت کشوی لباسام ... قاب عکسمو کشیدم بیرون ... روزای قبل از مسافرت دنی گرفته بودیم ... من با لباس خواب توی بغل دنیل که جز یه شلوارک چیزی تنش نبود نشسته بودم ... وسط تخت خواب ... عکس رو دایان گرفته بود ... با دیدن عکس بغضم گرفت ... سریع گرفتمش سمت امیر عرشیا ... عکس رو گرفت ... فقط چند لحظه بهش نگاه کرد ... بعدش طاقت نیاورد فکش منقبض شد و با یه حرکت سریع محکم کوبیدش توی دیوار و عربده اش بدنم رو لرزوند:- پس برای چی برگشتی لعنتی!!!!یهو بغضم ترکید ... منتظر یه تلنگر بودم ... اومد به طرفم ... شونه هامو گرفت توی دستش ... اینقدر محکم که حس کردم شونه هام دارن پودر می شن ... تکونم داد و باز داد کشید:- با توام ! برای چی اومد؟ اومدی منو نابود کنی؟!!! سرم رو به طرفین تکون دادم هق هق اجازه نمی داد حرف بزنم ... امیرعرشیا ولم کرد ... با قدمهایی سریع رفت طرف در بازش کرد و خیلی سریع از اتاق رفت بیرون ... نشستم روی زمین ... زانوهام تا شدن ... گریه همه بدنم رو می لرزوند ... روی زانو خودم رو کشیدم نزدیک عکس ... از بین شیشه خورده ها کشیدمش بیرون ... یاد بوسه های دنیل ... آغوش گرمش ... حرفاش ... مهربونیاش داشت آتیشم می زد ... عکس رو چسبوندم روی سینه ام و سوزناک تر اشک ریخت ... در اتاق باز شد و نادیا اومد تو ... داد کشیدم:- می خوام تنها باشم نادیا ... خواهش می کنم!نادیای بیچاره چند لحظه وسط اتاق مکث کرد ... وقتی دید سرم رو گذاشت لب تخت اروم از اتاق خارج شد و در رو بست ... ***یه هفته گذشته بود ... نه آقا بزرگ و نادیا از من پرسیدن اون روز چی شد ، چی گفتم ، چی شنیدم و چرا حالم بد شد! نه خودم حرفی زدم ... نه دیگه خبری از امیر عرشیا شد ... اوایل هفته دوم اماده شدم تا برم پارک نزدیک خونه کمی قدم بزنم .... دلم خیلی گرفته بود ... روز به روز حالم داشت خراب تر می شد و می دونستم اگه همینطور پیش برم کم کم افسردگی حاد می گیرم ... در خونه رو که زدم به هم صدای امیر عرشیا از جا پروندم ... - سلام ... برگشتم به طرفش ... خدای من! امیرعرشیا بود این؟ زیر چشماش حسابی گود افتاده و موهاش نامرتب هر کدوم به یه سمتی متمایل شده بودن ... دم دستی ترین لباسی رو که می تونست تنش کرده بود ... اومد جلوم ایستاد و گفت:- خوبی؟لحنش چه مهربون شده بود! فکر می کردم الان رفتارش با من عوض می شه و تصمیم می گیره تحقیرم کنه ... حتی فکر میکردم در مورد اون جریان با آقا بزرگ حرف می زنه تا خودش رو خالی کنه .... اما ...- پرسیدم خوبی؟ افسون! چته چرا ماتت برده ... - امیر عرشیا!- جانم!تعجب کردم ... برخوردش واقعا جای سوال داشت ... گفتم:- تو اینجا چی کار می کنی؟- اومدم با تو حرف بزنم ... می خواستم زنگ بزنم که اومدی بیرون ... بازوهامو بغل کردم و گفتم:- مگه حرفیم مونده؟به ماشینش اشاره کرد و گفت:- می شینی؟بهش اعتماد کردم ... رفتم سمت ماشینش و سوار شدم ... اونم سوار شد ... راه افتاد و با لحن شوخی گفت:- هیچ وقت فکر نمی کردم شکست خوردن تو عشق اینقدر سخت باشه!لبخند تلخی نشست کنج لبم ... می خواستم بگم شکست رو تو نخوردی من خوردم! اما سکوت کردم ... خودش ادامه داد:- توی این یه هفته خواب و خوراک نداشتم دختر ... می مردی از همون اول عین دخترای ایرانی باد بندازی تو دماغت بگی من نامزد دارم؟!!با تعجب از گوشه چشم نگاش کردم ... انگشتشو گرفت به طرفم و گفت:- اونجوری به من نگاه نکن ... دروغ می گم؟- من که دل باختم رفت ... نوژن بیچاره داشت وابسته می شد ... من به دادش رسیدم گفتم این دختره مال منه! پاشو کشید کنار ... آخه چرا اینجوری می کنی با دل پسرا ؟این امیر عرشیا چرا اینقدر متغیر بود ... با لودگی ادامه داد:- خوب حالا اونجوری مثل عقب افتاده های بیچاره به من نگاه نکن .. چند شب پیش با نامزدتون حرف زدم ... با بهت زل زدم بهش ... اینبار دیگه واقعا قلبم رو توی گلوم حس می کردم ... ماشین رو پارک کرد و گفت:- می خوام حرف بزنم نمی تونم رانندگی کنم ... بی توجه به حرفش گفتم:- با دنیل؟ چی بهش گفتی؟!!- خواستم سر فحشو بکشم بهش که اولا به چه حقی با تو چنین معامله ای کرده ... دوما برای چی وقتی بهش می گم از تو خوشم اومده نمی گه بینتون رابطه بوده و خودش تو رو دوست داره!در سکوت نگاش کردم ... یعنی چی گفته؟!! خدایا یعنی می شه که دنیل منو بخشیده باشه؟ دستشو دراز کرد مشغول بازی با چرم فرمونش شد و گفت:- من می فهمم که اون بنده خدا زا تو بدتره ... خوب همه فحشا و دری وری های منو گوش کرد آخر سر فقط گفت هر کاری کردم به خاطر خود افسون بود ... باید هویتش رو پیدا می کرد ... گفتم مرتیکه! الان هویتش فقط تویی ... نمی فهمی اینو؟ هیچی نگفت ... خلاصه برات بگم که افسون خانوم ... هم اکنون همه مدارکت رو با یه دونه بلیط خوشگل به مقصد لندن برات اوردم تا بری با چنگ و دندون برش گردونی ... از بین حرفاش فهمیدم که یه دلخوری های بینتونه! فقط تو می تونی درستش کنی ... نالیدم:- چی؟!!- همین که شنیدی ... در ضمن منم سیب زمینی نیستم که در برابر غلطی که اونور آب فرمودین لالمونی بگیرم و هیچی نگما! شما خیلی بیخود کردین! اما فقط به خاطر فرهنگی که توش بزرگ شدی از سر تقصیرت تا حدودی می گذرم ... اون یه ذره هم که نمی گذرم وقتی رفتی اونور دست شوهرتو وگرفتی و آدمش کردی می یام سرت تلافی می کنم ... - من ... من کجا برم؟!!! دنیل ... - اون خیلی دلتنگته! خیلی زیاد ... و خیلی دلخوره! نگفت از چی ... اما می فهممش ... من مردم افسون! برو ... برو آرومش کن ... اون عاشقه! یه عاشق با عشقش آروم می شه ... اگه کل دنیا براش دلیل و مدرک و شاهد جمع کنن و همه تلاششون رو بکن تا آروم بشه نمی شه ... ولی فقط کافیه عشقش یه گوشه چشم بهش نشون بده ... دنیا رو بهم می ریزه ... برو افسون ... برو ثابت کن که عاشقشی ... اون با یه دلخوری تو رو آورد اینجا گذاشت و رفت ... برو از دلش در بیار! این دیگه بحث لج و لجبازی نیست ... چیزی که تو از دست دادی برای مردم کشور ما خیلی ارزشمنده! اگه دوسش نداشتی می گفتم خوب کاریه که شده! اما تو دوسش داری پس تعلل برای چی؟- بحث سر دلخوری نیست امیر ... بحث سر اعتماده!- ببین منو ! برو ... - تو نمی فهمی من چی می گم ... - من خوبم می فهمی! د آخه یه سری چیزا رو نمی شه بگم ... من و دنیل خیلی با هم حرف زدیم ... من خیلی چیزا رو می دونم که تو نمی دونی .. برو مسئله ای پیش نمی یاد دختر ... فقط با رفتنت می تونی خیلی چیزا رو ثابت کنی ... - برم هم دیگه تا وقتی که مطمئن نشم بهم اعتماد داره حرف از دوست داشتنش نمی زنم!- خیلی خب! خیلی خب ... فقط برو ... به دنبال این حرف خم شد بسته بزرگی رو از داخل داشبورد خارج کرد ...

*


مطالب مشابه :


رمان مانی ماه

سینی به دست وارد شدم رمان وقتی برای ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان بصورت




رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم - 9

رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم عینک بزرگ دور معتادان رمان, دانلود رمان وقتی به یک




دانلود رمان ایرانی و عاشقانه خاطرات دروغین من برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان از همون بچگی ذوق بزرگ شدن جلوی همه خوردشون کنم اما وقتی بزرگ شدم




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان به آرومی از اتاق خارج شدم حق با آقا بزرگ آقا بزرگ وقتی نه قاطع




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه




رمان وقتی برای تو وقتی برای من

با این رکابی و شلوارک و دستای بزرگ سبز رمان وقتی نگاه دانلود,رمان




رمان آریانا

رمان,دانلود رمان,رمان و مادر بزرگ انگشت روی او گوش می کرد وقتی ساکت شدم




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان از وقتی که به من امروز صبح خیلی زود بیدار شدم یه خمیازه ی




برچسب :