رمان لحظه ای با ونوس (قسمت نوزدهم)

عصر بود که رفتم سر همان چهار راهی که ونوس قرار بود برود،مطمئن نبودم امروزبیاد،دو روز بود که می امدم و کنار خیابان منتظر می شدم،اما از ونوس خبری نبود،اما امروز احساسم به من می گفت که ونوس می اید،کافی شاپ تمیز و قشنگی بود،رفتم داخل و پشت میزی نشستم،اهنگ ملایم غربی گذاشته بودند،با خودم فکر کردم اگر یه اهنگ ازبنان بود چقدر بهتربود.جایی که نشسته بودم بیرون و در وردی  به خوبی پیدا بود.چند نفری بیشتر داخل کافه نبودند.نگاهم را به مجسمه های عجیب و غریب مقابلم دوختم،فضا نیمه تاریک بود،یک  قهوه سفارش دادم و منتظر شدم،نمی دانستم ونوس می اید یا نه،اما امیدوار بودم بیاید،در باز شد و سوز سردی داخل شد،دو مرد درشت اندام وارد شدند و به طرف پیشخوان رفتند،با ورود انها سر و صدایی ایجاد شد،بلند حرف میزدند،یکی از انها سرش را از ته تراشیده و دستمال سر بسته بود،یکی دیگرموهای بلندی داشت که پشت سرش جمع کرده بود،هر دو وقتی وارد شدند،عینک تیره به چشم داشتند،شاید نیم ساعت گذشت.نگاهم به در خیره ماند،قلبم به صدا درامد، ونوس بالاخره امد،پشت در کمی مکث کرد،عینکی به چشم داشت،مثل یک سرو مقابل چشمانم ظاهر شد، سبر و زیبا و بلند،انگار از پشت عینک پرتو نگاهش مثل شمشیری به قبلم فرو رفت،سرش چرخید،دست بلند کردم،بعداز کمی مکث به طرفم امد،اهسته سلام کرد و نشست،پشت به پیشخوان و رو به من،نیازی تند و خام و ناشناخته در قلبم ایجاد شد،شقیقه هایم می کوبید،عینک از چشم برداشت،نگاهش با نگاهم تلاقی کرد،نگاهش حامل حرفی گنگ و نامفهوم بود.وقتی نگاهش را از من گرفت تازه فهمیدم پاسخ سلامش را هم ندادم،با لرزش گفتم:

_سلام.

دستانش را قلاب کرد و روی میز گذاشت،گفتم:

_دو روزه میام اینجا..منتظر...

حرفم را برید و گفت:

_من گفتم بیایید؟

_نه....اما...

نگاهم کرد.حرفم را خوردم،سرش چرخید،گفتم:

_چی می خورید؟

نگام نکرد،سرد و اهسته گفت:

_چای!

سفارش دادم،هنوز ساکت بود،چشمان خاموشش زیر حایل اریب ابروهای خوش فرمش،به میز دوخته شده بود،سر بلند کرد،چشمانش مثل نگین می درخشید،با این همه محو و پر ابهام بود،گفتم:

_اونی که دنبالش می گردین...

باز نگاهم کرد و با همان لحن سرد و محکمش گفت:

_این جاست!

با حیرت نگاهش کردم،به جز اون دو نفر و یک دختر و پسر جوان کس دیگری نبود،گفتم:

_کدوما؟

بی انکه برگردد،گفت:

_اون که موهاش بلنده وپشت سرش بسته...

کمی کج نشستم و نگاه کردم،همان مردی که همراه مرد بی مو بود،گفتم:

_یعنی اون عماد؟

سرش را تکان داد و به عقب تکیه داد،با دسته عینکش بازی می کرد،گفتم:

_مثل اینکه دارن می رن!

بلند شد،منم بلند شدم،وقتی دو مرد بیرون رفتند،من و ونوس هم بیرون رفتیم،گفت:

_با ماشین هستین؟

_بله اون جا...

و سریع به طرف ماشین رفتم و مدتی بعد جلوی پای او ترمز کردم،سوار شد و گفت:

_باید دنبالشون کنم!

نگاهم به دو مرد بود که کنار ماشینی ایستاده و حرف میزدند،مدتی بعد هر دو سوار شدند،پشت سرشان ارام می رفتم،حواسم به ماشین بود که صدای گوش نوازش را شنیدم که گفت:

_اقای وثوق...خودتون رو درگیر نکنید!

گفتم:

_می تونید فخرالدین صدام کنید!

حرفی نزد.چقدربه من نزدیک بود و با این همه چقدر دور،بی کلام و بی نگاه بود،قلبم هنوز تپش تند داشت،نگاهش کردم،نگاهش به مقابل بود،انگار نگاهم را حس کرد،سرش چرخید و باز به خیابان خیره شد.چند خیابان دورتر،ماشین انها مقابل خانه ای ایستاد،مرد مو بلند یعنی همان عماد پیاده شد،گفتم:

_بریم؟

گفت:

_نه صبر می کنیم!

منتظر نگاه کردم،مرد بی مو پیاده نشد و چند دقیقه بعد رفت.عماد مدتی ایستاد و رفتن او را تماشا کرد،بعد کلید به درانداخت و وارد شد. ونوس پیاده شد،پیاده شدم،با لحن محکمی گفت:

_شما همین جا بمون!

_نه من با شما می ام.

فقط نگاه کرد،گفتم:

_شاید چند نفر باشن....

سرش را تکان داد و به طرف در رفت.زنگ را فشرد،تا رسیدم به در،در باز شده بود، ونوس در را باز کرد و داخل شد،پشت سرش داخل شدم،از پله ها بالا رفتیم،هنوز به در نرسیده بودیم که در روی پاشنه چرخید و هیکل عماد در چهار چوب در پیدا شد،با دیدن ونوس انگار از خواب پرید،چشم هایش گرد و شد و لبش لرزید،خیلی زود بر خود مسلط شد و با لبخندی گفت:

_ ونوس !

ونوس مقابلش ایستاد عماد خندید،چشم هایش درشت بود و عسلی رنگ،هیکلش خیلی بزرگ بود،مشخص بود که بدنسازی کار می کند، ونوس گفت:

_انگار منتظرم بودی؟

طعنه می زد،عماد خندید و گفت:

_ ونوس چقدر عوض شدی!

ونوس به در نگاه کرد و گفت:

_دعوتم نمی کنی بیام تو؟

عماد خندید  و به من نگاه کرد و گفت:

_ایشون و معرفی نمی کنی؟

ونوس نگاهم کرد و گفت:

_اینجا؟

عماد کنار رفت و گفت:

_بفرمایین!

لحنش مهربان بود یا تظاهر به مهربانی می کرد،نمی فمیدم،خانه بهم ریخته بود،اما بزرگ و دلباز،عماد گفت:

_ببخشید کمی نامرتبه!

ونوس نشست و من هم مقابلش،عماد هنوز ایستاده بود،به طرف در اتاقی رفت،مدتی طول کشید تا بیرون امد،مقابل ما نشست،هنوز کسی حرفی نمی زد که در اتاقی باز شد و اندام زنی ظاهر شد،سلام کرد و نگاهمان کرد، ونوس حرفی نزد،زن همان جا ایستاد،عماد گفت:

_چطور ازاد شدی؟

ونوس با تحقیر نگاهی به عماد و نگاهی به زن انداخت و گفت:

_یه شب که خوابیدم و بعد صبح که بیدار شدم دیدم بال دراوردم،بعدشم پریدم،خوشحال شدی؟

عماد کمی جا به جا شد و گفت:

_معلومه...هر چی نباشه تو خواهر منی!

ونوس پا روی پا انداخت و گفت:

_من خواهر تونیستم،خودتم می دونی،تو و اون بابای پست فطرتت اومدین و زندگی ما رو نجس کردین،غارت کردین...مثل مغولها...مادرم و گرفتین!

عماد که غافلگیر شده بود،نگاهی به زن پشت سرش انداخت و گفت:

_اومدی دعوا؟

 ونوس سرس را تکان داد و گفت:

_الان برات می گم...تو...

عماد نفس بلندی کشید و گفت:

_من چی؟

ونوس انگشتش را به طرف عماد دراز کرد و گفت:

_تومی تونی مثل حقه بازها ساعت ها زل بزنی به منو لبخند بزنی،اما من همه چیز و مثل یه فیلم برات زنده می کنم...یه شب...یعنی همون شب رفتی سراغ پگاه...می دونستی تنهاس...می دونستی اون پیروز و می خواد...خوب پگاه خوشگل بود نه؟محلت نمی ذاشت،هیچ وقت،اینو می دونم،ادم حسابت نمی کرد... بارها رفته بودی سراغش می دونم پگاه به من می گفت،می دونی چقدر بامن صمیمی بود؟اون شب می دونستی من قراره برم پیشش..زودتر رفتی سراغش...خوب نذاشت به اون چیزی که می خوای برسی... تو هم یه چاقو فرو کردی تو قلبش،به همین راحتی...بعدش کمین کردی تا من رفتم اونجا...همه رو خبر کردی...بعدشم چهار تا اشغال مثل خودت اجیر کردی وخریدی تا علیه من،اون دروغ هارو بسازن عماد تو از اولش هم نقشه داشتی،من هرگز نفهمیدم،از همون روز که به عنوان پسردوست پدرم اومدین خونه ما،هیچ وقت خودم و نمی بخشم چون پگاه و تو توی خونه ی ما دیدی!

عماد بلند خندید و گفت:

_تخیل خوبی داری ونوس !

زن نزدیک امد و گفت:

_عماد اینجا چه خبره؟اینا چی می گن؟

عماد نگاهی به زن انداخت و گفت:

_چیزی نیست...تو برو توی اتاق.

ونوس نگاه به هر دو انداخت و گفت:

_چیزی نیست فقط این حیوون یه دختر بی گناه و کشت،تنها به خاطراینکه باهاش راه نیومد..بعدشم یه بیگناه دیگر و انداخت زندون تا..

عماد بلند گفت:

_مزخرف ِ...من با تو کاری نداشتم.تو خودت...

ونوس با کمی خشم گفت:

_با من اره،اما با ثروتم چرا...می دونستی اگه من نباشم همه ثروتم به اون زن که جای مادرم بود می رسه و بعدش اون پدر بی همه چیزت هم همه رو می گیره و می ده به پسریکی یه دونه و کثافتش...هان؟

عماد با خشم گفت:

_تو اون و کشتی همه شهادت دادن...

ونوس خندید و گفت:

_عماد...حتی خودتم ازدروغت حالت بهم می خوره!

ونوس بلند شد،نزدیک رفت،می ترسیدم،عماد خیلی درشت اندام بود،با یک انگشت می توانست ونوس را خفه کند، ونوس خم شد و با لحن محکمش گفت:

_تو کثافتی.از اون پیروز احمق استفاده کردی!باید می فهمیدم از همون روز که اومدی خونه ی ما!

عماد گفت:

_مراقب دهن خوشگلت باش خواهر کوچولو!

ونوس محکم کوبید روی دهان عماد،کاری که نه من و نه عماد انتظارش را نداشتیم،عماد غافلگیر شد، دستش به طرف دهانش رفت، ونوس عقب امد و گفت:

_دیگه به من نگو خواهر...

عماد نیم خیز شد تا به سمت ونوس حمله کند، ونوس به طرفش برگشت و گفت:

_بشین سر جات.

عماد ایستاد و گفت:

_از اینجا برو بیرون تا لهت نکردم!

ونوس گفت:

_بی خودی دادو فریاد نکن!

عماد عصبانی بود،گوش هایش سرخ شده بود و رگ گردنش بالا امد،ایستادم،این بازی دو تماشگر داشت،یکی من یکی ان زن که با حیرت و ترس فقط نگاه می کرد،عماد گفت:

_برو گور تو گم کن!

ونوس گفت:

_پولای من وسوسه کننده س میدونم...مادرم هم گول زدین می دونم.پدرت هم ناکس بی شرف ِ اینم می دونم خود تو...کثافتی..اینو خودتم می دونی عماد!

عماد با دستانی مشت شده به سمت ونوس رفت،مقالبش ایستاد و دستانش را بالا برد و گفت:

_می تونم با همین یه ضربه مخت و بترکونم...اما بهت فرصت می دم تا گورت و گم کنی!من،نه پیروزم و نه مینو و ...

ونوس با ارامش گفت:

_در این صورت یه گوله قشنگ رفته تو قلبت!

و چند قدم عقب رفت،در دستان ونوس اسلحه بود،درست به سمت عماد نشنه رفته بود،عماد نگاهی به اسلحه و نگاهی به ونوس انداخت،گفتم:

_ ونوس !

نگاه نکرد،باز گفتم:

_ ونوس ...اونو بزار کنار!

ونوس لبخند زد و گفت:

_عماد تو یه کفتاری ازهمین فاصله هم بوی گندت حالم و بد می کنه!

زن رنگ پریده و لرزان روی زمین نشست،مثل بید می لرزید،عماد گفت:

_ ونوس تو دیوونه ای اما من ازت نمی ترسم!

ونوس گفت:

_اتفاقا دوستاتم همین و گفتن!

بعد بلند گفت:

_بشین!

عماد که خطر را حس کرده بود نشست،بانگاهش دنبال راه نجاتی بود، ونوس گفت:

_دو روز فرصت داری،اول پای خودت و پدرت رو از زندگی من و مادرم بکشین بیرون،دوم تمام مدارک اسناد منو پدرم رو که برداشتین همه رو...بی اونکه یه تومن کم شده باشه...برام بیارین وگرنه..

کمی عقب رفت و گفت:

_هم تو،هم پدرتو هم مادرم و می کشم...فهمیدی عماد؟

عماد با دهانی باز فقط نگاه می کرد، ونوس کفت:

_می دونی که می کشم عماد،پس تو فکر کلک یا فرار نباش!

عماد گفت:

_پس بهتره بدونی مادرت باپدرم ازدواج کرده.

ونوس اسلحه را تکان داد و گفت:

_شنیدی؟

عماد گفت:

_دست من هیچ چیز نیست!

ونوس گفت:

_می دونم که پدرتو پیروز و دیگران قبلا بهت گفتن که من اومدم!

عماد نگاهش را به من دوخت و گفت:

_این مثلا محافظ تو ِ؟

ونوس نگاهم کرد،از نگاهش پراز هیجان شدم،گفت:

_ خفه شو عماد!

بعد به طرف در رفت و گفت:

_دو روز دیگه منتظرم...

بعد در را باز کرد و مرا نگاه کرد،به طرف در رفتم،ونوس کلید در رابراشت و در را ازبیرون قفل کرد،با سرعت از پله ها پایین رفتیم،وقتی سوار ماشین شد،گفتم:

_این..

نگاهم به اسلحه بود،به طرفم گرفت و گفت:

_اسباب بازی ِ،قلابی ِ!

اسلحه را گرفتم ونگاه کردم،با واقعی مو نمیزد،خندم گرفت،گفت:

_مثل واقعی می مونه...

دلم می خواست با او حرف بزنم،اما اونگاهش رابه خیابان دوخته بود،نیم رخ مهتابگونش زیر نور کم رنگ عصر می درخشید،نگاهش کردم،شاید تیغ نگاهم را حس کرد،برگشت ونگاهم کرد،وقتی دو گوی سیاه چشمانش در نگاهم خیره شد،انگار اتش در جانم زبانه کشید،عرق بر پیشانی ام نشست،گردش سریع خون را در بدنم حس کردم،هیجان وکششی دوباره در من ایجاد شد،اما دیگر کلافه نبودم،هر گاه در کنار ونوس بودم،دیگر بی حوصله و کلافه نبودم،با اینکه قلبم تند می زد،اما ارامش داشتم،چقدر زمان گذشت نفهمیدم که لحن سرد و خوش اهنگش گفت:

_ماشین داره میاد!

نگاه کردم از سمت راستم ماشینی پیچید من هیچ نفهمیدم،ماشین چند بوق پی در پی زد،وقتی ماشین گذشت،گفتم:

_کجا بریم؟

حرفی نزد،گفتم:

_همون خونه؟

سرش را تکان داد.با دو دلی گفتم:

_اگه ممکنه می خوام باهاتون حرف بزم...

بی هیچ ملاحظه ای گفت:

_من هیچ حرفی ندارم!

این دختراستاد تو ذوق زدن بود.نمی دانم چرا هر چه او بیشتر دوری می کرد من نزدیکتر میرفتم،علاقه ام به او بیشتر می شد،تا رسیدن به ان خانه  دیگر نه من حرفی زدم و نه او حرکتی کرد.وقتی پیاده شد، منم پیاده شدم،از بالای ماشین نگاهش کردم،داشت نگاه می کرد،اما سرد و پر راز،چهره اش در سایه روشن افتاب قرار داشت،نگاهش انگار تر بود.لبش تکان خورد،به انتظار حرفی شیرین بودم،اما لبش که باز شد و گفت:

_دیگه سر راه من سبز نشو!

فقط نگاهش کردم،چون سنگی ساکت و مبهوت بر جای خود ایستادم،شقیقه هایم تند میزد،نگاهم را از او گرفتم،بار دیگر گفت:

_دیگه دلم نمی خواد شما رو ببینم!

و چند قدم دور شد،از پشت سر نگاهش کردم،شانه هایش با هر قدمش چرخشی شیرین داشت،برگشت و از همان فاصله گفت:

_ممنونم.

گفتم:

_من قصد مزاحمت ندارم.من باهاتون حرف دارم!

نگاهم کرد،درنگاهش هیچ نشانی ازهیجان و شادی نبود،گفت:

_خداحافظ!

انگار برای این امده بود تا مرا خرد کند،این دختر بی رحم بود.کلامش مثل اواری روی سرم خراب شد.هوا تاریک شده بود،اما من هنوز خانه نرفته بودم،مدتها بود داخل پارکینگ نشسته بودم،اسمان تاریک از لا به لای درختان پیدا بود،نسیمی ملایم می وزید و سر شاخه ها بهم ساییده می شد،شب انگاراکنده از اوهام و ترس بود،ماه کم نور و لرزان گاهی نمایان می شد،مثل قطره لرزانی که اماده چکیدن بود،نگاهم را ازاسمان بی ستاره گرفتم و به مقابلم چشم دوختم،زمین زیرنور چراغ های متعدد پرازاشکال و سایه های مختلف بود،بلند شدم وبه سمت درخروجی رفتم،چقدراحساس شکست می کردم،چرا این دختر نمیفهمید که به او علاقه مندم؟

وقتی وارد خانه شدم،از در بیرونی اتاقم داخل شدم،حوصله حرف زدن نداشتم،لباسم را عوض کردم ودر تاریکی نشستم،نور کمی از شیشه بالای در قسمتی از اتاق را روشن کرده بود،سرم سنگین بود،چیزی در گلویم می سوخت،هیچ وقت این همه احساس درد نکرده بودم،صدای چرخش در را روی پاشنه شنیدم، دسته نوری اتاق را روشن کرد سر بلند کردم، بهاالدین را در چهار چوب در دیدم،با حالت طنز همیشگی اش گفت:

_کی اونجاست؟

حرفی نزدم،دوباره گفت:

_هر کی هستی حرف بزن!

_منم بها داد نزن!

خندید و چراغ راروشن کرد:

_دیوونه شدی توی تاریکی نشستی؟حالا دیگه یواشکی می ایی خونه و تلفنت و خاموش می کنی؟


مطالب مشابه :


دانلود رمان شاه شطرنج از پگاه

دانلود رمان شاه شطرنج از پگاه - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 145-رمان های




رمان در امتداد باران برای دانلود

رمان در امتداد باران برای دانلود های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را




رمان انتقام خون مادرم 1

دانلود رمان لب هایش را به هم فشرد و با صدایی که رگه های خشم عوضی وحشی پگاه نیستم اگه یه




دانلود رمان زهر تاوان(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

دانلود رمان و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف پگاه. قسمتی از این رمان




رمان لحظه ای با ونوس (قسمت نوزدهم)

دانلود آهنگ های پگاه رستا دانلود آهنگ های حسین رمان عطر نفس های تو (23 قسمت)




چتری برای پروانه های

دانلود رمان برای حمیرا سکوت کرد. و لب های پگاه به لبخندی مرموز شکفته شد.




دانلود بیش از صد رمان عاشقانه و کتاب های دیگر در یک پست

برچسب ها : دانلود رمان برای کامپیوتر . قسمت های قبلی این رمان فرشته های لعنت شده پگاه




رمان عشق به چه قیمت3

انواع رمان های شدن بعد از کلی تشکر رفتم تو اشپزخونه پگاه با دیدن من از دانلود آهنگ جدید|




برچسب :